- عضویت
- 2018/05/13
- ارسالی ها
- 4,744
- امتیاز واکنش
- 20,639
- امتیاز
- 863
"به نام او"
از وقتی اومدم اینجا، پنجره جدیدی برام باز شد. آدم های جدید، تفکرات جدید، تعریفات و تجربیات جدید. من قبل از بزرگ شدن به جامعه قدم گذاشتم. امنیت و گرمی محیط اینجا خیلی ها رو پاگیر کرد. دوست های جدید پیدا کردم. رشد کردم. از لحاظ روحی و عقلی خیلی رشد کردم. توی زندگی ام یه جاهایی یه رشد ناگهانی رو تجربه کردم که میشه ازشون به عنوان مرز برای مرحله مرحله کردن زندگی ام استفاده کرد و حضور در اینجا یکی از اوناس. معتقدم در گذشته به نوعی احمق بودیم. الان هم که بگذره در آینده که به الان نگاه کنیم خواهیم دید که باز هم احمق بودیم و این حماقت تا انتها ادامه داره و تموم نمیشه.
اصولا آدم فراموشکاری هستم. شاید با خیلی هاتون حرف داشته باشم ولی یادم نمی مونه. با احساسات دوست چندان خوبی شاید نباشم و اگه ناراحت باشم از کسی بهش می فهمونم. کسی نیستم که در مسابقات شرکت کنم ولی به این نتیجه رسیدم که یه فرصته و شاید فردا نباشم... وقتی دیدم که مرگ از قبل زنگ نمی زنه که من فردا میام، تصمیم گرفتم چیز هایی که شاید تکراری باشند رو بگم. حسرت به دلم نمونه :) هر چند که از همین الان که دارم همینجا نفس می کشم و می نویسم، دلم برای همه چیز تنگ میشه... از همین الان هنوز از دست نداده دلتنگ میشم. شما اینا رو درد دل یه دختربچه فرض کنین :)
بعضی ها تو خاطرم موندن. کسایی که نشد حرف بزنم. شاید شد ولی درست نشد. حق بعضی آدم ها در کلمات ادا نمیشه. درست مثل مادر که اگه تا انتهای دنیا براش کتاب بنویسن و قلم بشکنن، بازم حقش ادا نشده. سه تا متن جدا دارم.
اولیش برای یه مرد: @GoDFatheR
آقا مدیر عزیز... بعد از سفرتون عوض شدید انگار. همون طور که گفتم حافظه ام خوب نیست. ولی مطمئنا عوض شدید. اونم یه تغییر بزرگ و خوب. انرژی مثبتتون چند برابر شد و شعاعش تا منم رسید. جامعه حالش خوب نبود... الانم تا حدودی نیست و این شب یلدا بهونه قشنگی بود تا یه موج زندگی رو تو خیابون ها حس کنم. خانواده من و خود من و دوستانم و اطرافیانم هم از جامعه مستثنی نیستند. ارزش لبخند هایی که می زنیم و می زنید رو خیلی خوب می دونم. وقتی برای یه نیمچه لبخند روی لب دلایل زندگی ات اونقدر بدوی به خوبی درک می کنی که منحنی شدن خط لب هاشون چقدر دنیا رو بی ارزش و حقیر نشون میده. نوشته تون رو توی همین تاپیک خوندم و حرف هاتون به ذهنم نشست. محبتی که خرج می کنید، شوخی هاتون و انرژی مثبتتون باعث شد بعد یه موج عصبی و غمگین، زندگی ام برگرده. یهو چنتا اتفاق دست به دست هم دادن تا بشم یه دختر کوچولو که مثل قبلنا حوصله داشت. کسی که یه نفر بهم گفته بود "معصوم؟ می دونستی زیباتر از تو توی این دنیا پیدا نمیشه؟ همیشه خودت باش" اون روز خوش گذشت. من خوب شدم و خانواده ام کنار هم دوباره و فارغ از سیاهی های بیرون اون چهارچوب با هم خندیدن. همکلامی با شما منو التیام داد :) داستان علی بابا یه زیبایی دیگه تو ذهنم حک کرد. تعریفات ذهنم رو جا به جا کرد و راز هایی رو حل کرد. این روز ها دوباره دارم معجزه به چشم می بینم. درست مثل یه خواب نرم و پوشالی که می ترسی هر آن بیدار بشی و پرده این خواب پاره بشه. لازم دونستم اینجا براتون بنویسم. چون من لبخند بهتون مدیون شدم :)
***
برای یه شخص که نمی دونم میشه دوست خطاب کرد یا نه:
برای نوشتن تصمیمی نداشتم ولی نوشته شما ترغیبم کرد بنویسم. خیلی با هم حرف زدیم. می تونم بگم با هیچ کس شبیه به شما حرف نزدم. حس می کنم باید چیزی رو بگم که نمی تونم بگم. توی ذهنم نیست ولی باید گفته بشه و من یادم رفته. شناختم از خودم و افکارم و چیز های دیگه همگام با صحبت های شما تکمیل شد و میشه. حس در هم بر هم زیاد هست ولی یه حسی میگه نمیشه اینده رو پیش بینی کرد. نمی دونم چرا ولی دوست دارم زمان بگذره و دوست هم ندارم بگذره. دوست دارم سریع بگذره تا ببینم تهش چی میشه؟ ته این چرخه مضحک که بهش می گن زندگی چی میشه؟ ولی از یه طرف دوست ندارم بگذره. دلتنگی و ترس نمی زاره. هر چند تاثیری نداره. زمان می گذره و چیزی که باید به وقتش دیده میشه. یه آینده دور که در عین حال خیلی نزدیکه. گاهی به سرم می زنه که چی؟ باور می کنی؟ ولی هر چی منو نگه داشته همون حس ها بودن. خیلی چیز ها منو می ترسونه. یکیش مثل فرار از واقعیت. یکیش مثل ریختن ناگهانی پرده حقیقت. یکیش مثل تاوان. یکیش اینکه من اونی که باید نباشم. یکیش اینکه طرد بشم، مورد تمسخر قرار بگیرم. یکیش مثل سرم و آمپول :) عامل ترس برای یه کوشولو خیلی زیاده...
می دونم بعدا ازم برای خط به خط این حرف ها توضیح می خواید. به هر حال باید حرف بزنم و من حتی از این هم می ترسم...
این بار جسارت کردم. مسابقه جسارت بود و من جسارت کردم تا بسنجم خودم رو.
***
بچه ها... دوستان من، با همه تونم. مخصوصا شمایی که داری می خونی :)
لحظات خوبی رو گذروندم باهاتون. هر کدومتون به نحوی در ذهنم رد پا گذاشتین. هر کدومتون به نحوی در خودش بودن بهترین بوده و هر کدومتون به طرز خودتون تک هستید و در عمرم دیگه هرگز هیچ شخص دیگه ای در ذهنم جای اسم شما پا نمی زاره. من بدون اینکه از خونه بیرون برم توی همین انجمن با شما گوشه دنج کافه قهوه به دست و با آرامش حرف زدم. من توی همین انجمن تا بالای ابر ها پر کشیدم همراه با خوشحالی هاتون. شما هم همراهم بودید. توی بی حوصلگی ها و غم ها و شادی ها. توی شوخی و تلخی ها. همه سعی کردیم تا جایی که حدود مجازی اجازه میده کنار هم باشیم. همقدم با همدیگه استعداد شکوفا کردیم. خیلی اتفاقات افتاد و ما کنار هم بودیم...
می خواستم تشکر کنم. از همتون. بابت همون لبخند هایی که هدیه ام کردید. بابت پیشرفت هایی که باهاتون کردم. بابت کسی که حالا هستم.
می دونم جایی زیاده روی شده و ناراحت شدید ازم. می دونم جاهایی کاری کردم که شعله خشمتون رو روشن کرده. می دونم معصوم نیستم که آزارم به مورچه هم نرسیده باشه. می دونم اذیت کردم. ولی باید توجه داشته باشید که اذیت هم کردید
ببخشید که ببخش از بزرگان است.
کنارم بودید و بدونید هستم کنارتون. هر وقت حس کردین زندگی بی مزه شده بیاید پروفم. چونان کاری کنم که دیگه هیچ وقت چنین فکری به سرتون نزنه.
زندگی هنور قشنگه. وقتی هنوزم به بهونه یه دقیقه بلند تر میشه تیکه های دور افتاده رو کنار هم جمع کرد، وقتی هنوز میشه لبخند زد، وقتی ما هنوز هستیم یعنی زندگی هنوز قشنگه...
از وقتی اومدم اینجا، پنجره جدیدی برام باز شد. آدم های جدید، تفکرات جدید، تعریفات و تجربیات جدید. من قبل از بزرگ شدن به جامعه قدم گذاشتم. امنیت و گرمی محیط اینجا خیلی ها رو پاگیر کرد. دوست های جدید پیدا کردم. رشد کردم. از لحاظ روحی و عقلی خیلی رشد کردم. توی زندگی ام یه جاهایی یه رشد ناگهانی رو تجربه کردم که میشه ازشون به عنوان مرز برای مرحله مرحله کردن زندگی ام استفاده کرد و حضور در اینجا یکی از اوناس. معتقدم در گذشته به نوعی احمق بودیم. الان هم که بگذره در آینده که به الان نگاه کنیم خواهیم دید که باز هم احمق بودیم و این حماقت تا انتها ادامه داره و تموم نمیشه.
اصولا آدم فراموشکاری هستم. شاید با خیلی هاتون حرف داشته باشم ولی یادم نمی مونه. با احساسات دوست چندان خوبی شاید نباشم و اگه ناراحت باشم از کسی بهش می فهمونم. کسی نیستم که در مسابقات شرکت کنم ولی به این نتیجه رسیدم که یه فرصته و شاید فردا نباشم... وقتی دیدم که مرگ از قبل زنگ نمی زنه که من فردا میام، تصمیم گرفتم چیز هایی که شاید تکراری باشند رو بگم. حسرت به دلم نمونه :) هر چند که از همین الان که دارم همینجا نفس می کشم و می نویسم، دلم برای همه چیز تنگ میشه... از همین الان هنوز از دست نداده دلتنگ میشم. شما اینا رو درد دل یه دختربچه فرض کنین :)
بعضی ها تو خاطرم موندن. کسایی که نشد حرف بزنم. شاید شد ولی درست نشد. حق بعضی آدم ها در کلمات ادا نمیشه. درست مثل مادر که اگه تا انتهای دنیا براش کتاب بنویسن و قلم بشکنن، بازم حقش ادا نشده. سه تا متن جدا دارم.
اولیش برای یه مرد: @GoDFatheR
آقا مدیر عزیز... بعد از سفرتون عوض شدید انگار. همون طور که گفتم حافظه ام خوب نیست. ولی مطمئنا عوض شدید. اونم یه تغییر بزرگ و خوب. انرژی مثبتتون چند برابر شد و شعاعش تا منم رسید. جامعه حالش خوب نبود... الانم تا حدودی نیست و این شب یلدا بهونه قشنگی بود تا یه موج زندگی رو تو خیابون ها حس کنم. خانواده من و خود من و دوستانم و اطرافیانم هم از جامعه مستثنی نیستند. ارزش لبخند هایی که می زنیم و می زنید رو خیلی خوب می دونم. وقتی برای یه نیمچه لبخند روی لب دلایل زندگی ات اونقدر بدوی به خوبی درک می کنی که منحنی شدن خط لب هاشون چقدر دنیا رو بی ارزش و حقیر نشون میده. نوشته تون رو توی همین تاپیک خوندم و حرف هاتون به ذهنم نشست. محبتی که خرج می کنید، شوخی هاتون و انرژی مثبتتون باعث شد بعد یه موج عصبی و غمگین، زندگی ام برگرده. یهو چنتا اتفاق دست به دست هم دادن تا بشم یه دختر کوچولو که مثل قبلنا حوصله داشت. کسی که یه نفر بهم گفته بود "معصوم؟ می دونستی زیباتر از تو توی این دنیا پیدا نمیشه؟ همیشه خودت باش" اون روز خوش گذشت. من خوب شدم و خانواده ام کنار هم دوباره و فارغ از سیاهی های بیرون اون چهارچوب با هم خندیدن. همکلامی با شما منو التیام داد :) داستان علی بابا یه زیبایی دیگه تو ذهنم حک کرد. تعریفات ذهنم رو جا به جا کرد و راز هایی رو حل کرد. این روز ها دوباره دارم معجزه به چشم می بینم. درست مثل یه خواب نرم و پوشالی که می ترسی هر آن بیدار بشی و پرده این خواب پاره بشه. لازم دونستم اینجا براتون بنویسم. چون من لبخند بهتون مدیون شدم :)
***
برای یه شخص که نمی دونم میشه دوست خطاب کرد یا نه:
برای نوشتن تصمیمی نداشتم ولی نوشته شما ترغیبم کرد بنویسم. خیلی با هم حرف زدیم. می تونم بگم با هیچ کس شبیه به شما حرف نزدم. حس می کنم باید چیزی رو بگم که نمی تونم بگم. توی ذهنم نیست ولی باید گفته بشه و من یادم رفته. شناختم از خودم و افکارم و چیز های دیگه همگام با صحبت های شما تکمیل شد و میشه. حس در هم بر هم زیاد هست ولی یه حسی میگه نمیشه اینده رو پیش بینی کرد. نمی دونم چرا ولی دوست دارم زمان بگذره و دوست هم ندارم بگذره. دوست دارم سریع بگذره تا ببینم تهش چی میشه؟ ته این چرخه مضحک که بهش می گن زندگی چی میشه؟ ولی از یه طرف دوست ندارم بگذره. دلتنگی و ترس نمی زاره. هر چند تاثیری نداره. زمان می گذره و چیزی که باید به وقتش دیده میشه. یه آینده دور که در عین حال خیلی نزدیکه. گاهی به سرم می زنه که چی؟ باور می کنی؟ ولی هر چی منو نگه داشته همون حس ها بودن. خیلی چیز ها منو می ترسونه. یکیش مثل فرار از واقعیت. یکیش مثل ریختن ناگهانی پرده حقیقت. یکیش مثل تاوان. یکیش اینکه من اونی که باید نباشم. یکیش اینکه طرد بشم، مورد تمسخر قرار بگیرم. یکیش مثل سرم و آمپول :) عامل ترس برای یه کوشولو خیلی زیاده...
می دونم بعدا ازم برای خط به خط این حرف ها توضیح می خواید. به هر حال باید حرف بزنم و من حتی از این هم می ترسم...
این بار جسارت کردم. مسابقه جسارت بود و من جسارت کردم تا بسنجم خودم رو.
***
بچه ها... دوستان من، با همه تونم. مخصوصا شمایی که داری می خونی :)
لحظات خوبی رو گذروندم باهاتون. هر کدومتون به نحوی در ذهنم رد پا گذاشتین. هر کدومتون به نحوی در خودش بودن بهترین بوده و هر کدومتون به طرز خودتون تک هستید و در عمرم دیگه هرگز هیچ شخص دیگه ای در ذهنم جای اسم شما پا نمی زاره. من بدون اینکه از خونه بیرون برم توی همین انجمن با شما گوشه دنج کافه قهوه به دست و با آرامش حرف زدم. من توی همین انجمن تا بالای ابر ها پر کشیدم همراه با خوشحالی هاتون. شما هم همراهم بودید. توی بی حوصلگی ها و غم ها و شادی ها. توی شوخی و تلخی ها. همه سعی کردیم تا جایی که حدود مجازی اجازه میده کنار هم باشیم. همقدم با همدیگه استعداد شکوفا کردیم. خیلی اتفاقات افتاد و ما کنار هم بودیم...
می خواستم تشکر کنم. از همتون. بابت همون لبخند هایی که هدیه ام کردید. بابت پیشرفت هایی که باهاتون کردم. بابت کسی که حالا هستم.
می دونم جایی زیاده روی شده و ناراحت شدید ازم. می دونم جاهایی کاری کردم که شعله خشمتون رو روشن کرده. می دونم معصوم نیستم که آزارم به مورچه هم نرسیده باشه. می دونم اذیت کردم. ولی باید توجه داشته باشید که اذیت هم کردید
ببخشید که ببخش از بزرگان است.
کنارم بودید و بدونید هستم کنارتون. هر وقت حس کردین زندگی بی مزه شده بیاید پروفم. چونان کاری کنم که دیگه هیچ وقت چنین فکری به سرتون نزنه.
زندگی هنور قشنگه. وقتی هنوزم به بهونه یه دقیقه بلند تر میشه تیکه های دور افتاده رو کنار هم جمع کرد، وقتی هنوز میشه لبخند زد، وقتی ما هنوز هستیم یعنی زندگی هنوز قشنگه...
آخرین ویرایش: