تاثیر گذارترین قسمت ها از بین رمان هایی که خوندین

ghazal-m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/28
ارسالی ها
959
امتیاز واکنش
9,572
امتیاز
561
محل سکونت
NEVER EVER LAND
سلام
از اسم همه چیز مشخص و واضحه.
تاثیرگذارترین قسمت ها از بین رمان هایی که خوندین تا بحال چی بوده؟
در صورتی که می تونید، اون قسمت رو اینجا با ذکر نام رمان و نویسنده کپی کنید.
 
  • پیشنهادات
  • ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    ساعت هشت صبح پیدایش کردم!
    رفتم خانه اش نبود. تا دو نیمه شب منتظرش ماندم شاید برگردد، اما نیامد. دیاکو حتی یک شب را هم خارج از خانه خودش
    نخوابیده بود. به شرکت رفتم. گفتم شاید آنجا باشد، اما با دیدن موبایلش که روي میز جا مانده بود و از آن بدتر قرص هاي
    معده اش که همه پخش و پلا بودند، فهمیدم که حدسم درست بوده. تک تک بیمارستان ها و درمانگاه هاي اطراف خانه و
    شرکت را گشتم و بالاخره پیدایش کردم. وقتی پرستار عنق شیفت شماره اتاقش را گفت می خواستم دهانش را ببوسم. به
    سمت اتاقش دویدم و از پشت پنجره نگاهش کردم. خواب بود. از اخم میان دو ابرویش می شد فهمید که درد دارد. به هر دو
    دستش سرم زده بودند و تنها بود. تنها بود! خواستم در را باز کنم، اما نتوانستم. ساعدم را به در تکیه دادم و دهانم را روي آن
    گذاشتم و همان جا پشت در به چهره اش خیره ماندم.
    من چه کرده بودم؟ با تنها کسی که در این دنیا مرا بیشتر از خودش دوست داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بدون
    چشمداشت، بی قید و شرط همیشه و همه جوره هوایم را داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بارها و بارها بدون لحظه اي
    درنگ جانش را کف دستش گرفته و تقدیم من کرده بود، چه کرده بودم؟ من چه کرده بودم؟ با کسی که لقمه دهان خودش را
    در دهان من می گذاشت. با کسی که رخت و لباس تن خودش را بر من می پوشاند، با کسی که به خاطر ادامه تحصیل من
    قید درس خواندن خودش را زد. با کسی که در مقابل همه ایستاد و سپر بلاي من شد. با کسی که بیل زد و واکس زد و بار جا
    به جا کرد تا من آسایش داشته باشم. با کسی که تمام جوانی و عمرش را به خاطر من فدا کرد و از همه خوشی هاي زندگی
    اش بدون ثانیه اي تردید گذشت. من با این مرد، با این از هر چه مرد "مردتر" چه کرده بودم؟
    مگر چه خواسته بود؟ یک غذاي دو نفره! با کسی که خالصانه دوستش داشت و همیشه نگرانش بود. یک غذاي دو نفره، با من،
    با برادرش، با دانیارش! من چه کرده بودم؟ دلش را به بدترین شکل ممکن شکستم. چه گفته بود؟ دلش براي یک غذاي دو
    نفره تنگ شده بود. من چه گفته بودم؟ "تو قهرمان نیستی" ولی بود. به خدا قهرمان بود. هیچ کس به اندازه او لیاقت نشان
    پهلوانی را نداشت. هیچ کس به اندازه من نمی دانست که هیچ کس به اندازه او قهرمان نیست!
    من می دانستم که کولیت عصبی دارد. من می دانستم از بچگی درگیر مشکل معده و روده شده است. می دانستم همان شب
    هایی که از کابوس می لرزیدم و او نه برادرانه، بلکه پدرانه مرا در آغـ*ـوش می گرفت و آرامم می کرد. درد داشت. خودش درد
    داشت، اما خم به ابرو نمی آورد و می دانستم که این بار سوم است که معده اش خونریزي می کند و من در هیچ کدام از این
    دفعات کنارش نبودم و او همیشه تنها در بیمارستان بستري می شد. پس چرا او همیشه بود؟ چطور او در تمام مشکلات من
    حضور داشت و طوري حلشان می کرد که آب هم در دلم تکان نمی خورد؟ چطور او زودتر از من براي پیوند کلیه آماده شد؟
    چطور همیشه با لبخندش و دست هاي قدرتمندش به من اطمینان می داد که تنها نیستم. که او هست. که هست، اما من هیچ
    وقت نبودم. هیچ وقت!


    صفحه ی هفتاد و ششم از رمان اسطوره ی p*e*g*a*h
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    به محض برقرار شدن ارتباط، دلم، قلبم، خونسردي و کنترلم، آرامش ظاهري و پوسته سردم، شکست و فرو ریخت. مثل
    همیشه لبخند بر لب داشت. مثل همیشه ترس از نگاهش، از چشمانش فراري بود. مثل همیشه محکم، مثل همیشه کوه، مثل
    همیشه دیاکو گفت سلام. جواب ندادم. نتوانستم که جواب بدهم، اما شاداب سرش را جلو برد و گفت:
    - سلام. حالتون چطوره؟
    این دختر با همه بی ادعاییش از من مدعی منطقی تر رفتار کرد.
    لبخند روي لب هاي برادرم جان گرفت.
    - خوبی شاداب؟
    نگاهم پی دستان کوچکش رفت. مانتویش را در مشت مچاله کرده بود.
    - بله، خوبم. شما چطورین؟
    از ضربه اي که به پایم زد، پریدم.
    - منم خوبم.
    چشمان خسته و بی رمقش پی من بود، پی دهانم، پی یک کلمه از دهان من.
    - داداش دانیار، خوبی؟
    می ترسیدم حرف بزنم. می ترسیدم بین استخوان هاي فکم فاصله بندازم. بعد از بازگشت به کردستان بغض میهمان همیشگی
    گلویم شده بود و اشک باران بی وقفه آسمان چشمانم.
    - حرف نمی زنی؟ نمی ذاري صدات رو بشنوم؟
    باز ضربه اي را روي پایم احساس کردم. چطور جرات می کرد؟ چشم غره اي به چشم و ابرو آمدنش رفتم و گفتم:
    - خوبی؟
    خندید. چقدر قشنگ می خندید.
    - معلومه که خوبم. آمریکاي جهانخوار در کنار یه دایی خوشتیپ و یه عالمه دکتر و پرستار ژیگول. محشره پسر. جات خالیه.
    فایده اي نداشت. شوخی هایش بوي شوخی نمی داد، فقط محض دلداري بود. محض عقب راندن سنگی که در مسیر گلویم
    نشسته بود، آب دهانم را جمع کردم و همه را با هم قورت دادم. مگر سیلابی درست شود و این صخره را از راه تنفسم جا به جاکند.
    - تو خوبی داداش؟ اوضاعت ردیفه؟ همه چی مرتبه؟
    بهتر از این هم مگر می شد؟ بهتر از این مگر معنی داشت؟
    - خوبم. همه چی خوبه. نگران نباش.
    لبخندش قشنگ بود. خندیدنش قشنگ بود. شاداب حق داشت که بی دلیل عاشقش شود. انگشتش را روي شیشه دوربین
    کشید. انگار می خواست لمسم کند و بعد گلویش را مالید. انگار او هم صخره داشت.
    - دیگه باید برم. فقط ...
    اگر عمل نمی کرد چند روز بیشتر زنده می ماند. اگر عمل می کرد شاید این دیدار ... نه! کاش عمل نکند. دهان باز کردم که
    نرو، اما مغزم فرمان نداد و زبانم نچرخید. روش شاداب را امتحان کردم. شلوارم را با تمام قدرت فشردم. لب هایم را که نه،
    قلبم را گاز گرفتم.
    - دانیار، داداش، من دارم میرم. نمی دونم چی میشه، اما هرچی که بشه فراموش نکن که تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی. می
    فهمی چی میگم؟
    چه اتفاقی؟ مگر قرار بود چه بشود؟ چه می گفت دیاکو؟
    - هر اتفاقی که بیفته، مسببش تو نیستی. گوش میدي چی میگم؟ حال و روز من خیلی وقته که بحرانی شده. خودم سهل
    انگاري کردم. خودم مقصرم.
    شلوار جوابگو نبود. موهایم را چنگ زدم.
    - دانیار! گوش میدي به حرفام؟
    انگار با چنگک درونم را ریش ریش می کردند
    - هر اتفاقی بیفته تنهات نمی ذارم. چه تو این دنیا باشم، چه نباشم. من باهاتم. باشه؟
    چه می گفت؟ واقعا فکر می کرد من به روح اعتقاد دارم؟ آن هم روحی که برگردد و با زنده ها زندگی کند؟
    - هر جا باشم، حواسم بهت هست داداش. هر جا باشم دلم پیشته. قول بده که اگه ...
    مو هم فایده نداشت. چنگ و مشت هم جواب نمی داد. دستم را با ضرب روي میز کوبیدم. آن قدر شدید که شاداب و هرچیزي
    که روي میز بود از جایشان پریدند.
    - نمی خوام.
    سکوت کرد. به زور راه باریک از کنار صخره باز کردم و ادامه دادم:
    - یه عمر تو گوشم خوندي که مامان بابا. همه ي مامان باباها حتی اگه مرده باشن بازم حواسشون به بچه هاشون هست. هی
    گفتی مامان تو رو می بینه. پسر خوبی باش. بابا حواسش هست. نگران نباش. دایان مراقبته. نترس! اولاش باورم می شد. می
    گفتم هر چی دیاکو بگه راسته، اما یواش یواش فهمیدم دروغه. این حرفا همش کشکه. مردن یعنی تموم شدن. کسی که مرده
    دیگه مرده. حتی اگه روح و جهنم و بهشت و برزخم راست باشه، اون قدر سر مرده ها شلوغه که دیگه وقتی واسه ما زنده ها
    ندارن.
    صخره جا به جا شد. نفسم رفت. سرسختانه مبارزه کردم.
    - پس اگه نگرانمی، اگه واست مهمم، باید بمونی. باید برگردي، تو همین دنیا. اون دنیا و مخلفاتش پیشکش اونایی که
    معتقدن. من فقط همین زندگی مزخرف رو قبول دارم. می فهمی؟
    دانه هاي اشک برادرم به درشتی مروارید بود. واضح، حتی از طریق دوربین، با این همه فاصله.
    - من منتظرتم. می دونم هیچ وقت برادر خوبی واست نبودم، اما ...
    صدایم شکست. نتوانستم در چشمانش نگاه کنم. سرم را پایین انداختم.
    - اما ... خودت خوب می دونی ...
    خواستم بگویم می دانی که همه زندگی منی، که تنها امید بودنمی، که دوستت دارم، اما نشد، نتوانستم.
    - تو باید برگردي. به رفتن فکر نکن، چون هر جا بري دنبالت میام. پس برگرد.
    صداي او هم شکست.
    - دانیار ...
    سرم پایین بود، اما دستم را بالا گرفتم.
    - متاسفم که بازم توي شرایط بحرانی زندگیت کنارت نیستم، اما قسم می خورم تا وقتی که از عمل برگردي پاي همین
    کامپیوتر، همین جا منتظرتم. قول میدم، مرد و مردونه!

    صفحه ی دویست پنجاه و نهم رمان اسطوره ی P*E*G*A*H

     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    قبل از پاسخ او در اتاق باز شد و زنی سبزپوش بیرون آمد. همزمان با هجوم دایی و فرزندانش به سمت پرستار، من هم از جا
    پریدم. پیچ اسپیکر را تا آخر پیچاندم و همه تنم را چشم کردم و به مانیتور دوختم.
    "Whats up" شاهو
    زن عجله داشت. ماسکش را انداخت و ضربه اي به بازوي شاهو زد و گفت:
    . cool down -
    و با قدم هاي تند از معرض دید من خارج شد. داد زدم:
    - منظورش از آروم باشین چی بود؟ چرا گذاشتی بره؟ چرا نپرسیدي؟
    اما شاهو هندزفري اش را از گوش بیرون آورده بود و صداي من را نمی شنید، اما من صداي دایی را می شنیدم.
    - یا امام غریب!
    امام غریب دیگر چه کسی بود؟ این حرف ها یعنی چه؟ چرا شاهو مات مانده؟ چرا نشمین دستش را روي دهانش گذاشته؟ فقط
    گفت آرام باشید. همین را گفت. آرام بودن که معنی بدي نمی داد.
    زن برگشت. دایی راهش را بست. من با آن فاصله التماس را در چشمانش می دیدم. کف دستانش را بهم چسباند و گفت:
    .Please -
    زن نگاهش را بین آن ها چرخاند و گفت:
    SO sorry ... We are missing him -
    دایی زانو زد و نالید:
    - یا علی!
    شاهو مشتش را به دیوار کوبید و فریاد زد:
    - نه.
    نشمین جیغ کشید:
    - خدا!
    که همیشه معناي تاسف نمی دهد. گاهی یعنی ببخشید. شاید منظورش این بود که sorry ؟ دستم را بالا آوردم. چه شد
    همیشه که معناي از دست دادن نمی دهد. شاید منظورش این بوده که missing ببخشید برو کنار. ببخشید وقت ندارم. ها یا
    دلش تنگ شده. دلش تنگ شده حتما. سرم را چرخاندم. شاداب با صورت سفید و دهان باز به مانیتور نگاه می کرد. صخره را
    قورت دادم و گفتم:
    به فارسی چی میشه؟ sorry ... - شاداب
    با چرخاندن مردمکش هزاران قطره اشک با هم چکید.
    نه! این ها ترجمه بلد نبودند.
    - نشنیدي میگن؟I miss youیعنی دلم تنگ شده. معنیش این میشه. مطمئنم.
    با دستانش صورتش را پوشید و همان جا کنار میز نشست.
    شاهو را صدا زدم، اما هیچ کس صدایم را نمی شنید.
    دستم را جلو بردم و اتاق سبز را لمس کردم. چرا نفسم منقطع شده بود؟ انگار تمام پله هاي برج میلاد را تا آخرین طبقه دویده
    باشم.
    - دیاکو.
    جواب نداد. هیچ کس جواب نداد.
    - داداش.
    مانیتور را بغـ*ـل کردم به جاي دیاکو.
    - می بینی؟ حواست هست؟ من اینجام منتظرم. منم دلم تنگ شده. بیا بیرون دیگه. بیا همه دلشون واسه خنده هات تنگه،
    حتی این پرستار خارجیه. اونم دلش تنگته. زود باش داداش. یالا همه منتظریم. بسه هرچی اون تو بودي. بیا بیرون مرد. بیا
    بیرون و بخند. بیا بیرون و داد و بیداد کن. بیا بیرون و بزن تو گوشم. فقط بیا. اونجا جاي تو نیست. اونجا حق تو نیست. بیا
    بیرون. من دیگه غلط بکنم عذابت بدم. غلط کنم تنهات بذارم. غلط کنم باعث نگرانیت بشم. بیا بیرون. خودم نوکرتم تا ابد،
    دربست. دیگه نمی ذارم اذیت شی. هر چی تو بگی. هرجور تو بخواي. فقط بیا.
    کسی بازویم را کشید. با خشونت هلش دادم.
    نمی فهمم. تو نمردي. اینا تو رو نمی شناسن. مگه عزرائیل می تونه missing و sorry . - من این حرف ها حالیم نیست
    جون تو رو بگیره؟ مگه خدا می تونه انقدر ظالم باشه؟ این همه آدم بیخود و به درد نخور چرا باید تو رو از من بگیره؟ چرا؟
    صداي ظریف و گریانی در کنار گوشم التماس می کرد و دستم را می کشید. مانیتور را رها کردم و راست ایستادم. باز که این
    دختر گریه می کرد. انگشتم را روي اشک هایش کشیدم و گفتم:
    - چیه شاداب؟ چرا گریه می کنی؟ دیاکو حالش خوب میشه. برمی گرده خونه پیش من، پیش تو. اصلا شاید وقتی که خوب
    شه، وقتی که مطمئن شه مریض نیست بیاد خواستگاریت. آخه همه نگرانیش این بود تو جوونی بیوه شی. حالا که دیگه خوبه،
    دیگه مریض نیست، دیگه درد نداره. توام که دوستش داري. همه چی درست میشه. فقط باید زود واسش یه بچه بیاري. آخه
    داداشم عاشق بچه ست. یکی و دو تا هم نه، زیاد. آخه داداشم خونواده شلوغ دوست داره. نگران درستم نباش. من کمکت می
    کنم. واسشون پرستار می گیریم که تو هم به درست برسی. فکر کن. تو مامان شی. داداشم بابا، من عمو. منم با شماها زندگی
    می کنم. آخه داداشم طاقت دوري منو نداره. ازم بی خبر بمونه نگران میشه. وقتی برگرده دیگه تنهاش نمی ذارم، حتی یه
    دقیقه. از نظر تو که اشکالی نداره؟ ها؟ منم با شما زندگی کنم نزدیک داداشم؟


    صفحه دویست و شصت و هفتم رمان اسطوره ی P*E*G*A*H
     
    بالا