دلنوشته کاربران من ان جا بودم| مبینا رئوف پناه کاربر انجمن نگاه دانلود

مبینا رئوف پناه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/09
ارسالی ها
14
امتیاز واکنش
389
امتیاز
161
محل سکونت
مشهد مقدس
به نام خداوند بود و نبود خداوند یاسی به رنگ کبود
من وسعت مرگ را در چشم های بی روح عشق دیدم ، زمانی که به هجرت پرستو تلخند می زد. من ، همان جا ، مابین دو هجای هستی ، سفر صداقت را بیشه زار توهم دیدم ، زمانی که جز عداوت احساسی بر دل بی رحم انسان ها قدم نمی زد . در همان جا ، لب طاقچه عادت اینه ها ، گم شده در تپش پنجره ها ، چکیدن تاریکی را از سرانگشت زمان به تماشا بنشستم .
هنگامی که اواز شقایق برای عطش نسیم بی معنا شد ، من ان جا بودم و به فقه سپیدار ، برای دل تنهایی انجیر سیاه خندیدم . همان دوره ، همان دوره خفقان اوری که که زنگ باران در گوش اقاقی مفهومش را از دست داد و در حوض نقاشی ابدیت نور تباه گشت ، من ان جا بودم . جایی که افسون نیلوفر زیر چتر خاطره ، در برابر جذبه لاله سرخ به قهقهرا رفت . و من سخت ، به کوشش بی نتیجه قاصدک ، برای فرار از حس غریبش خندیدم .
من ان جا بودم . ان جایی که بخشیدن نور به تباهی مرسوم شده بود .
نمی یابمت . تو کجایی ؟ میان این غوغای بی هیاهوی قلب های مسکوت ؟ در ان موسم دلگیر؟و یا در ان باور خموش ؟

انعکاش اشفته برگ های افکار بر روی روح صیقل داده شده دریاچه احساسات ، روح و جان ادمیان را به چالش می کشد . چالشی که در سایه اندیشه درختان حماسی ، به دنبال نیمه ای می گردد که هرگز نیمه دیگرش را به تکامل نرساند .
ستارگان با سرود شب رقصیدند و چه کسی از حال به هم ریخته ماه سوالی پرسید ؟ چه کسی در ان واپسا ، در تیره شب جانفرسا ، از منحل گشتن دولت رویا خبری برد ؟
من شاهد گذشتن چکاوک از قانون شبدر و مرگ نا به هنگام شب بو ها بودم . شاهد ان امید عظیمی که به عبث انجامید . نظاره کردم که چگونه وسعت بی واژه فراموشی خاک ، بلندای رویا را در خود به سیاهی کشاند و بزرگی هستی را در خود ، به کوچکی مورچه ای از بین رفته زیر پای عابرین کرد . تصویر امید در غبار ایینه بشکست و فلق کوله بار محبتش را بست .
اما ناگهان صدایی شنیدم .. صدای طوفانی را که در عمق چراگاه رسالت طلب حیات می کرد و از نابودی دوری می جست . من دیدم که کمیاب ترین نارون به مکث اسمان ، عشق را ارزانی کرد . باور کردم باور سهراب را که می گفت ( خاک موسیقی احساست را می شنود)
دیده هایم را به دست باد سپردم به خاطر همان نارون و طوفان ! خیره شدم به فسون گیسو های بید در گریبان سحر . از یاد بردم ان نقش وهم را در ژرفنای شب وبر تن دیوار ها شکاندمش . و به عشق ان ساعت گیج ، بیهوده خندیدم . بی توجه به زنگار غم . اری! من ان حس را که به دیداری ، مبهم شکفت ، می پذیرم . می دانم پرسش بی پاسخی بر لب سرد زمان ماسیده است ، لیک من می خندم . خنده ای که قانون بی دلیل دوست داشته شدن را به اثبات می رساند .
(دست جادویی شب ، در به روی من و غم می بندد . میکنم هرچه تلاش ، او به من میخندد )
 

برخی موضوعات مشابه

دلنوشته کاربران من
پاسخ ها
0
بازدیدها
267
پاسخ ها
3
بازدیدها
183
بالا