امروز روز حس خوب من بود، درفکرت غرق نشدم، محو نشدم... به یاد انسان دیگری خندیدم،رویا بافتم...اورا معجزه زندگی خود خواندم...نفس کشیدم مثل وقتهایی که پنجره ی روبه کوهستانی رابازکنی و نفسی عمیق بکشی وروحت تازه شود...من بی تو تازه شدم،مرده بودم زنده شدم،ازتوی ادم اشتباهی دست کشیدم...
دوباره باید بنشینم و سنگ هایم راباخود وابکنم!!
باید خود راتنبیه کنم...اینگونه نمیشود...
نمیشود تانفسی کشیدم قلبم هر دمو بازدمش را شیدایی کند؟
چه معنی دارد قلبم دراین سرما یهو داغ شود ذوب شود؟
ای دلکم، ای کوچک قرمز... داغ میشوی غافل نشو...
باید تحمل بکنی...دیگر مرا اتش نزن... سنگین نشو دلگیر نتپ...چه معنی میدهد مرا جانان کنی؟
جانان جان میخواهد...
یک جان...
که جانان جان او باشد...