پاییز بود و هوای بارانی شمال…
از پنجره ی کلاس رقـ*ـص برگ های زرد و سرخ و یاقوتی پیدا بود. من دختری را دیدم که درون چشمانم رقـ*ـص در این بیداد و هیاهو را می خواست.
قلم برداشتم و با نفس عمیقی آغازش کردم :
یافتم من عشق را
خیس شده لحظه هایم / نم گرفته گونه هایم/ غبار آلود شده چشمان سیاهم
دستانم اما خالیست/ خالیست از این همراهی/ خالیست پاهایم از پاپوشی
می روم راه روی سنگی/ می دوم من روی آب ها
شاید اما خواب بودم / یا که بازهم شاد بودم
دانم این ژاله و باران، می دمد عشق/ می دمد باز دوباره عشق را/ گِل شده نرم، می کشد جان مرا در خود
اما...اما تنها برگ هایی که گذرگاه قطره ها شده اند دستانم را می گیرند
و در آن غوطه وری در سرما، در آب، در برگ در قطره های باران / می تپد گرمایی، اما باز شده از عشق، خاموش باران
آنجا فهمیدم عشق تنها تپش گرما نیست/ عطش است، عطشی بی پنهان
عطشی یخ زده در سوزی که شده پنهان/ در صدای زو زوی بادها/ زوزوی بادی که مرا از هر سو می نوازد
شاید، خواهد، گوید، عشقت از دورها می آید/ و دوباره آن باد میگیرد مرا در آغـ*ـوش
سرما در برم میگیرد/ برق چشمان من چون کریستالی می رساند این پیام:
یافتم من عشق را سوزی بی پایان!
#پری افسا#