اسمان میگرید از وجودت
زندگی شاد میشود از ظهورت
نان کسی خورده نمیشود ار حظورت
برکت بر میگردد بی شک تو تنهایی
تو تنها ترینی اما میشود ساخته دل ها از برکت وجودت
نبودنت فاجعه بودنت امنیته
دهانمو بستن از گفتن حقیقت
ترسیدن از وجودت
مانده ام چه کنم از درد خودم بگویم یا دیگران
میترسم
میترسم از نبودنت روزی نیاد که نباشی
اوار میشود ان روز
چه سر ها نمیرود به نامت کنار
خدا جونم اینها نمیترسن ایا
نمیدانم که تو کجایی اما میدانم که نظاره گر هستی
دوست دارم خدا ما را از این زندان ازاد کن
باز باران با ترانه با گوهر های فراوان میزند بر بام خانه
این باران ها سیلاب میشون دریایی از خشم میشوند
وقتی دلی نباشد دریایی از خون میشود
عاشقی معنایی ندارد
وقتی که گرفتاری
همه چیز و هیچ چیز
همه دنیا به این دوتا کلمه مربوط میشه
باز باران با ترانه با گوهر های فراوان میزند بر بام خانه
روزی خشم دریا ارام میشود
روزی همه چیز بر می گردد
اما
اما زخم هایی که خوردی باز نمیگردد
بخشیده نمیشود
مانن تیری بر قلب ادم است که فقط جنسش فرق می کند
اما باز هم همون تیری است که بر دلت خورده
انجاست که میفهمی بین مرگ و زندگی فقط یک تار مو است
هیچ چیز و کاری برایت ارزشمند نمی شود
چون مرگ را دیده ای
ارزو نکن ر
رویا دست نیافتنی
بدون تلاش
هیچ چیزی ممکن نیست
به جزئ خود ادم
خود ادم میتونه سازنده باشد
نه گدایی از دیگران
برای قطره ای از
ارزو های خویش
باید بستانی تا
سازنده باشی
باید تارو پود را
در کنار یکدیگر قرار بدهی
تا بشود سازد این زندگی را
ارزو ی من
نگیستن به توست
اما ارزوی من رسیدن به توست
دریغا که نمیدانم کدوم هدف
و کدوم رسیدن به توست
زندگیست یا مردن
بخاطر توست
عجیب است همچین خلقتی
که نیست اواز دلتنگی
ترس و جدان است
نترسا که نگفتی این چنین است