دلنوشته علی قاضی نظام

Mahsaw2000

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/30
ارسالی ها
1,089
امتیاز واکنش
31,957
امتیاز
816
محل سکونت
ب ت چ:/
آن سال ها رستوران های بوف خیلی روی دور بود ،
شعبه ی اینجا یک مغازه ی خیلی بزرگ بود ، خیلی بزرگ که میگویم یعنی خیلی بزرگ
آنقدری بود که می توانستیم یازده به یازده درونش فوتبال بازی کنیم
و متصدی های آنجا هم از پشت همان پیش خوان برایمان هورا بکشند و تشویقمان کنند ،
خلاصه جانم برایت بگوید که خیلی بزرگ بود خیلی
با همان صندلی های فلزی به هم چسبیده که وسطشان سوراخ سوراخ داشت

پشت ترافیک بودم ، همانطور که داشتم طبق معمول از شلوغی و ترافیک و نبرد گاز و کلاچ با خودم قُرقُر میکردم ، نگاهی به سمت راستم انداختم ، دیدم پشت ماشین با کلافه ترین حالت ممکن اش نشسته است و سرش را جوری به شیشه ماشین تکیه داده که انگار بیست دقیقه ی دیگر دنیا برایش تمام میشود ، ماشینشان را که میشناختم ، اما آن لحظه فقط و فقط از روی موهایش شناختمش ، موهایی که هرگز نمیتوانستی به ضرس قاطع بگویی چه رنگی است !
از روی خوش شانسی زیادم بود که وقتی گوشی اش را گرفتم در دسترس نبود ،
بعد تر میگویم که چرا از روی خوش شانسی ،
بعد تر میگویم ..

ناچار شدم به دنبال کردنشان ، دنبال رستوران میگشتند ، بوف خلوت بود و انگار همین کافی بود برای اینکه انتخاب اولشان شود ، ماشین را که پارک کردند ، من صد متر آنطرف تر پارک کرده بودم ، دو دستی به فرمان چسبیده بودم و چانه ام را هم گذاشته بودم رو فرمان و چنان احمقانه نگاهش میکردم که انگار اولین بار بود در زندگی ام موجودی به این خنگی و زیبایی میبینم ..
فردای همان روز با هم دانشگاه کلاس داشتیم ، اما انگار باید کاری میکردم که مرا ببیند ،
انگار باید اعلام حضور میکردم ،
احمقانه بود اما خب برای من اجبار بود ، اندکی که گذشت من هم راه افتادم ،
خودش پشت به در نشسته بود ، بنابراین وقتی وارد میشدم مرا نمیدید ،
در تمام عمر بوف دیگر هرگز به اندازه آن شب آنجا را آنطور خلوت ندیدم ،
خلوت خلوت بود ، ذهنم یاری نمیکند اما در جایی به آن بزرگی سه یا چهار خانواده چیزی شبیه شوخی بود ..

وارد شدم و رفتم تا انتهای سالن و سمت پیشخوان ، و همانطور که سعی میکردم به پیشخوان تکیه بدهم با تبسمی سرشار از شیطنت نگاهش کردم ، داشت با نی نوشابه اش کلنجار میرفت ، عادتش بود دیگر ، با ساده ترین چیزهایی که در دنیا وجود داشت آنچنان خودش را سرگرم میکرد که آدم هیچطور نمیتوانست عاشق اش نشود ، نمونه اش همین نی نوشابه بود ، انگار داشت برای خودش کاردستی درست میکرد .

همانطور بی حوصله که سرش را بالا آورد مات و مبهوت اینور را نگاه کرد ،
وقتی تعجب میکرد از بیست فرسخی هم میتوانستم گرد شدن چشمانش را تصور کنم ،
سرفه ای کرد و سرش را پایین انداخت ، خنده اش گرفته بود !
بعد تر ها به من میگفت : خب عین آدم ندیده ها نگاه میکردی ، منم خندم گرفت ،
میگفت وقتی دیدمت عجب سرفه ی فیلمی کردم ، درست مثل تو فیلما ،
بعد لبش را اینطور :( میکرد و میگفت کاش بازیگر میشدم ،
حیف شدم ، نه پویان ؟ کی میتونه سرفه فیلمی به این قشنگی بکنه آخه !

همانطور که نگاهش میکردم و او غذا و خنده اش را میخورد
خانومی که پشت صندوق بود از من پرسید سفارشتان چیست ،
و من در حالتی که لبخند ضمیمه ی صورتم بود و دلم نمیخواست سرم را برگردانم سمت آن متصدی
گفتم : پیتزا ، همان پیتزایی که بیشترین زمان را میبرد برای آماده شدن ، همان

همان پیتزایی که مجال میداد یک دل سیر غذا خوردن و خنده های مخفیانه اش را نگاه کنم
همان پیتزایی که مجالم میداد هر بار جمع کردن موهایش زیر آن روسری مشکی و قرمز را نگاه کنم
همان پیتزایی که فرصت میداد نگاه کنم چگونه در عین خنده میخواهد خودش را عادی و جدی نشان دهد
آن شب خوش شانس بودم که گوشی ات در دسترس نبود
وگرنه هرگز آنقدر خوشبخت نبودم که بتوانم آن لحظات آنقدر سیر نگاه ات کنم
و حال در کوران همه ی این سال هایی که گذشت چنان آن شب فریم به فریم جلوی چشمانم است که گویی همه اش همین امشب بود
خوش شانس بودم که گوشی ات در دسترس نبود.
 
  • پیشنهادات
  • Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    آرااااام دوستت خواهم داشت…
    طورے کہ
    حتے خودت هم از این عشق
    بویے نبری!!!
    همین کہ بودنت را حس کنم کافیست!
    تو در دنیاے زیبایت عاشق باش!
    من‌ از دور عاشقے خواهم کرد…
    اصلا…
    مرا چہ بہ عااااااشقی؟!!!
    من تنها برایت خواهم مُرد… !
    تو‌بخواه…
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    روی ملحفه هایی
    که هنوز بوی تو را می دهند
    غلت میزنم..
    میخواهم از صفر شروع کنم
    درست مثل همه بازنده ها
    و بی خیال، روی طبل بی عاری ضرب بگیرم
    حتی میتوانم لبخند بزنم
    اتفاق خاصی نیافتاده
    جز اینکه رفته ای
    و این اصلن اهمیتی ندارد!
    ببین
    دارم با تنهایی
    در ملحفه هایی با بوی تو
    عشـ*ـق بـازی می کنم
    من و تنهایی
    با هم، به ریش دنیا میخندیم!
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    خاک بر سرِ تمامِ این کلمات اگر تو از میانِ تمامشان نفهمی من دلتنگم . . .
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    مثلا اگر روزی همین برنامه آمریکن تلنت بخواهد در ایران برنامه برگزار کند و من یکی از شرکت کنندگان آن باشم ،
    وقتی که رفتم روی استیج پشت میکروفن می ایستم و منتظر میمانم از من بپرسند تلنت شما چیست پسر جان !
    بعد صدایی در گلو صاف میکنم و میگویم : دروغ گفتن جناب ! من بلدم دروغ بگویم ، خوب هم دروغ بگویم ! من توانایی این را دارم که سال های سال دروغ بگویم ، آنقدر دروغ بگویم که دیگر حال خودم هم از خودم به هم بخورد ، آنقدری که یکجایی یکنفر دست مرا بکشد و توی صورتم فریاد بزند و بگوید بس کن رفیق ، بس کن ، تورا قسم به آن چیزی که میپرستی اش بس کن ، ببین چه به روز خودت آوردی !
    زمانی که گریه دارد امانم را میبرد طوری به روی شما میخندم و با تبسم میگویم چطوری خوشتیپ ، که شما همه چیز را در آنی فراموش کنید و با ذوق زدگی خاصی جواب چطوری خوشتیپ مرا بدهی و به کل فراموش کنی که آدم روبروی شما فقط سی ثانیه تا گریه فاصله دارد .
    زمانی که برای بار آخر دارم آدم روبرویم را در آغـ*ـوش میگیرم و نگاهم به آنور گیت فرودگاه است ،
    وقتی که میگوید کاری نداری ،
    من هزاران کار نیمه کاره ام را میگذارم روی طاقچه ی دلم و میگویم نه قربانت گردم ، رفتی آن دور دورها به رسم کار دنیا بی معرفت نشوی فلانی جان ، مراقب خودت باش تورا به خدا ، طوری توانایی اش را دارم که اینها را آنقدر واقعی بگویم که حتی آدم روبرویم فکرش هم نماند پیش منی که هزاران هزار کار ناتمام با او داشتم ولی تصمیم گرفتم که لال و مبهوت رفتنش به آنور گیت های آن غمخانه را نگاه کنم .
    قربان من توانایی این را دارم که در بدترین دقایق زندگی ام تبسم کنم و آنقدر آرام و ساکت رفتار کنم که حرص خودم هم از این همه خویشتن داری افراطی در بیاید ،
    قربان من هیچوقت طرفدار خداحافظی نبوده ام ، هیچوقته هیچوقت ،
    اما همیشه آنقدر استادانه و بدون ذره ای اضافه کاری خداحافظی کرده ام
    روی برگردانده ام
    و مسیر بعدی زندگی ام را در پیش گرفتم که در هیچ فیلم درامی هم نظیرش را پیدا نخواهید کرد .
    بله قربان ، حالا که خوب فکر میکنم در تمام این سال ها تنها کاری را که توانستم در اوج مهارت انجامش دهم همین دروغ گفتن بوده است ! شما نمیدانید با این دروغ ها چه خیانتی به خود و دیگران کرده ام ! چه جنایتی !
    میدانید قربان من فکر میکنم دروغ گفتن فقط در راست نگفتن خلاصه نمیشود ، دروغ میتواند گاهی به شکل های دیگری هم در بیاید ، مثل سکوت کردن ، آنقدر زیاد بوده که حسابش از دستم در رفته است ، حساب جاهایی که باید حرف میزدم ، باید دهن باز میکردم ، باید خود را مبرا میکردم از همه ی آن چیزی که داشت به من نسبت داده میشد ، از همه آن چیزی که میشنیدم و میدانستم حتی یک کلمه اش هم درست نیست ، اما در عوض من چه کار کردم قربان ؟ سکوت ! سکوتی مملوء از دروغ !
    جایی که گریه داشتم ، خندیدم
    جایی که آسمانم ابری بود ، آفتابی شدم
    جایی که تنهایی امانم را داشت میبرید ، دور خودم را شلوغ نشان دادم
    جایی که باید ناراحت میشدم و راه رفتن در پیش میگرفتم ، ناراحتی ام را ریختم درون خودم ، بخشیدم و باز هم ماندم
    و در نهایت
    جایی که باید میمردم ، اشتباه کردم و زنده ماندم
    زنده ماندنی لبریز از دروغ
    تماشاگرانی که پشت داوران مسابقه نشسته اند بلند میشوند و برای تلنتم کف و سوت میزنند
    و من با عجیب ترین حال ممکن در دنیا استیج را ترک میکنم .
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    چندسال است؟
    که وقتی میگویم باران
    واقعا منظورم باران است
    وقتی میگویم پاییز
    واقعا منظورم پاییز است
    و وقتی به تو فکر می‌کنم
    واقعا منظوری ندارم

    چند سال است؟
    که از تماشای پاییز چسبیده به پنجره غمگین نمی‌شوم
    از خواندن عقاید یک دلقک گریه‌ام نمیگیرد
    و از عقب انداختن چیزی نگران نمی‌شوم

    دیر است دیگر
    آنقدر مرده‌ای که نگاهم از تو عبور می‌کند
    و برای دیدنت آنقدر باید به عقب برگردم
    تا نسلم منقرض بشود
    به روزهایی
    که جایی
    میان خون و خفا
    شروع به تپیدن کردم


    من یک قلب قدیمی‌ام
    از آنها که سخت عاشق می‌شوند
    از آن ساختمانهای عجیبی
    که هرچه بیشتر می‌لرزند
    محکمتر می‌شوند
    و یک روز می‌بینی به سختی می‌خندم
    به سختی گریه می‌کنم
    و این ابتدای سنگ شدن است


    بی‌هیچ منظوری به تو فکر می‌کنم
    و بی‌هیچ دلیلی متشکرم که دوباره پاییز است
    متشکرم که هوا بارانی‌ست
    و با اینحال
    حرف دوباره‌ای با تو ندارم
    مثل دلقک بی‌دلیلی
    با سنگی نهصد هزار ماهه در سـ*ـینه
    که رقت‌انگیزترین هق‌هقش را بر چهره کشیده است
    و برایش مهم نیست
    سکه‌هایی که در کلاهش می‌اندازند
    تقلبی‌ است
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    دوست دارم سر صبح خروس خوان ، وقتی که تو همچنان خودت را با پتو کادو پیچ کرده ای و سهم من از پتو فقط یک بیستم آن است آرام از تخت پایین بیایم ، دستگیره ی اتاق را بکشم سمت پایین و بعد در را آرام ببندم که مبادا صدای در بتواند بیدارت کند ، شال و کلاه کنم ، بروم سنگک تازه بگیرم ، با قیچی تکه تکه اش کنم ، برایت از آن نیمرو هایی درست کنم که زرده اش از جایش جمب نخورده است ، از همان هایی که میگفتی شبیه پرچم ژاپن است ، برایت یک سینی خوش رنگ و خوشمزه درست کنم و بعد با همان خنده ای که همیشه میگفتی وقتی روی صورتت مینشیند مدهوش کننده است با نهایت سر و صدا وارد اتاق شوم و بهترین صبحانه ی دنیا را روی تخت برایت سرو کنم و بعد خودم برم آنطرف تخت چهار زانو بنشینم و دستم را بزنم زیر چانه ام و صبحانه خوردنت را توأم با مالیدن چشم های پف کرده ات را تماشا کنم و در دلم بگویم کاش میشد زندگی را در همین سکانس ، در همین نقطه ، در همین صبحانه Puase میکردم و تا جایی که عمر داشتیم همین لحظه را زندگی میکردیم .

    دوست دارم حالا که بساط عکاسی مهیاست و سلفی روز به روز بیشتر دارد مُد میشود ، ما از قافله عقب نمانیم و هر جای خوش آب و هوا ، هر جای رنگاوارنگی که گیر آوردیم ، هر رستورانی که رفتیم و غذای خوشمزه خوردیم ، هر جایی که دیدیم دارد خیلی بهمان خوش میگذرد تا جایی که زمان و تعجب مردم دوروبرمان مجال میدهد عکس بگیریم ،
    داخل یکی از پیاده روهای خلوت شهر حوالی ساعت دو یا سه بعدازظهر زمانی که از ناهار دونفرمان داریم بر میگردیم به سمت خانه که قسمت شیرین تر زندگی مان را شروع کنیم دستانم را تا میتوانم محکم گره بزنم در دستانت و راه به راه عکس بگیرم از خودمان ، مثلا بخواهیم عکس بگیریم و دوربین روی فیلمبرداری تنظیم شده باشد ، تو نمیدانی این فیلم های ناخواسته و اتفاقی سال هایِ سال بعد چه لذتی دارد نگاه کردنشان . طوری که انگار در ماشین زمان سفر کرده ای و دوباره به همان روز برگشته ای و داری زندگی اش میکنی ..

    دوست دارم با تو بنشینم و یک بار دیگر هر ده فصل فرندز را ببینم ، ببینم و بخندم ، ببینم و ببوسمت ، ببینم و موهای لعنتی ات را نوازش کنم ، سرت را شیره بمالم و همچنان که تو غرق در اپیزود دلخواهت در فصل هشتم هستی من تلویزیون و فرندز را رها کنم و غرق شوم در قیافه ی احمقانه ی دوست داشتنی تو ، و فقط من میدانم چه لذتی دارد تورا دید زدن زمانی که حواست جای دیگری ست . آن لحظه من میدانم که چقدر خودت هستی ، زمانی که حواست جای دیگری است و من محو تماشای تو هستم فقط یک سوال در دنیا مطرح میشود و آن سوال این است که چطور میتوان عاشق تو نبود ؟

    دوست دارم یکسال تمام برای روز تولدت برنامه ریزی کنم ، هی نقشه بریزم و تغییرش بدهم ، هر شب موقع خواب به این فکر کنم که آن روز را چطور برگزار کنم که تو خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی ، که تو نفس ات از خوشحالی از سـ*ـینه ات در نیاید ، آنقدری که سال های سال بعد وقتی پا به سن گذاشته ایم و در مسیر مسافرت جاده ای مان هستیم ، همانطور که داری با فلکس برایم چای میریزی هی آن روز را به یاد بیاوری ، به یاد بیاوری بخندی و من چنان از سر رضایت به تو لبخند بزنم و نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها سر بروم از سر شوق و خوشبختی !

    میدانی زندگی کردن میتواند شگفت انگیز ترین اتفاق این دنیا باشد ،
    چیزهای زیادی دوست داشتم و دارم ، فکرهای دیوانه کننده ای را پروراندم ، بهشان پر و بال دادم
    چیزهای زیادی را پیش بینی کردم ، ساختم ، باختم ، نا امید شدم ، امیدوار شدم
    چیزهای زیادی را در آینده مان طراحی کردم ، حاصل سال ها ذوق و جوانی ام
    اما مشکل کار اینجا بود که در تمام اینها تو را لازم داشتم ، تـــو را
    و رفتن تو تنها اتفاقی بود که هرگز فکرش را نکرده بودم .
    همین
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    هر روز میبینمش ،
    در چشمانش که خوب نگاه میکنم حجم وسیعی از یک سوگواری بزرگ تکنفره را به وضوح میبینم
    رانده و گم شده است ، درون چشمانش یکی از نادرترین نوع های غم تلئلو میزند که بصورت دیوانه کننده ای با یک آرامش عجیب آمیخته شده است ، طوری که تو را وادار میکند به چشمانش با مکث بیشتری نگاه کنی ..
    کمتر دیده ام که بخواهد بصورت طولانی و ممتد به چیزی نگاه کند ، یک جوری که فکر میکنی اکثر چیزهای دنیای پیرامونش را سال های سال است که دیده
    و یا اینکه ، اصلا هیچکدامشان را نمیبیند ،
    یک جوری که انگار همه چیز برایش از آن اعجازِ لـ*ـذت بخش نگاه اول گذشته است !
    انگار خیلی مدت است که دیگر نمیتواند به همه ی آن چیزی که میبیند و میشنود به چشم یک چیز با ارزش نگاه کند ، حالت نگاه اش طوری است که آدم فکر میکند غروب جمعه هفته ی بعد قرار است دنیا به پایان برسد و این مابین فقط اوست که از همه چیز خبر دارد و به طرز مصرانه ای دارد رازداری میکند !
    حالش طوری به نظر میرسد که انگار میتوانی در درونش از هر چیزی که فکرش را بکنی پیدا کنی ،
    آنقدر که همه چیز را در درون خودش ریخته ،
    از هر جای دنیا که بر سرش آوار شد تنها به درون خودش پناه برد و سعی کرد که در همانجا آرام بگیرد .
    وقتی مشغول فکر کردن است میتوانی تصویر آدمی را ببینی که از میان هزاران جنگ داخلیِ درونش تا الان زنده بیرون آمده است . کمتر دیده ام که در مورد چیزی بخواهد بیشتر از یک خط توضیح دهد ،
    نه اینکه جوابش را نداندها ، یا مثلا توضیح چیزی که میگوید در حد یک خط باشد ، نه ..
    او تبدیل اش کرده به یک خط ، فقط و فقط یک سطر ،
    یک سطر ناقابل .
    انگار که تمام دنیا ، برایش اندازه ی یک خط است ، نه بیشتر و نه کمتر
    از آن دست آدم هایی که حاشیه نشین نشد و همیشه رفت به سراغ اصل مطلب ، هر روزی که گذشت فقط و فقط به تنهایی اش اضافه شد ، همه ی ریز و درشت هایی که دیگران گفتند را شنید و دم نزد ، اما باز هم همیشه رفت به دنبال اصل مطلب .
    آز آنهایی که هر چیز ساده ای باعث خندیدنش نشد ، از آنهایی که لبخندشان را اسراف نکردند ،
    از آنهایی که احساس شان را سرراهی خیرات نکردند و گذاشتنش برای روز مبادا ..
    میدانی آدم هایی در دنیا هستند که " پایان " آنها را نمیترساند ،
    این آدم ها بارها بارها به پایان فکر کرده اند و ذره ذره آن را بلد شده اند ،
    و حقیقت این است که
    آدمی ، از چیزی که بلد شده باشدش دیگر نخواهد ترسید .

    هر روز میبینمش
    هر روز توی آینه ی قدی کنار پذیرایی
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد ..
    مثلا حسرت اینکه تو در آشپزخانه با همان لباس نازک ِ کوتاه بایستی و سرگرم آشپزی باشی
    و من آنقدر نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها از حضورت سیر شوم
    حسرت اینکه با همان ذوق بچه گانه ام بنشینم روی کابینت هایی که اسمشان را گذاشته بودیم "سکوی لـ*ـذت دیدن آشپزباشی" و مرحله به مرحله آشپزی کردن ات را تماشا کنم ، تماشای آن وسواس دلچسبی که برای ته دیگ برنج ات به خرج میدادی
    حسرت اینکه یک فیلم دو ساعته را چهار ساعته نگاه کنیم ، میدانی گاهی اوقات فکر میکنم که آدم ها چطور یک فیلم دو ساعته را دوساعته نگاه میکنند ، حسرت اینکه دم به دقیقه بپرسی فلان جا چه شد ، آن آقاهه چه گفت ، آن خانومه چه کار کرد و من چنان با آب و تاب برایت دوباره و صدباره توضیح اش دهم که انگار نه انگار من هم بار اول است که این فیلم را میبینم
    یا حسرت اینکه در سرمای استخوان پوک کن زمستان با هم قدم بزنیم ،
    اندازه ی همه پیاده روهای این شهر قدم بزنیم
    دستت را محکم قلاب کنی در دست هایم و تا می توانی سُر بخوری
    و من با همان ذوق احمقانه ی همیشگی ام ، ناجی زمین نخوردنت بشوم
    حسرت اینکه موقع بیرون رفتنم ، تـــو بدون معطلی بگویی مراقب خودت باش
    حسرت اینکه اواسط آبان شروع کنی به بافتنِ بافتنی هایم ، و من سر بروم از فرط شوقِ شال گردن و دستکش و کلاه جدیدم ..
    حسرت آن لحظه ای که پشت تلفن همانطور که صدایت قاطی صدای هود آشپزخانه و سرخ کردنی های روی گاز و تلویزیون است و میگویی امشب دارم برایت آشپزی میکنم ، جایی نرو ..
    حسرتِ بعضی چیزها به مانند داغ میماند ،
    به نظرم اصلا باید در لغت نامه ها " داغ " را مترادف حسرت حساب میکردند
    میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و داغ یک خروار حسرت دست نخورده
    و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ،

    که چگونه تنها
    باید
    از پس این همه حسرت بر بیایی ؟! و آنگاه میمانی ، میمانی
    و باز هم میمانی ...
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    ادوارد: میدونی فرق بین درد و رنج چیه؟
    آنا: چه فرقی میکنه؟ وقتی دوتاشون بدن!
    ادوارد: وقتایی که باهات حرف میزنم و
    حواست پیش یکی دیگه س،
    این میشه رنج!
    آنا: خب درد چیه اونوقت؟؟؟
    ادوارد : که با این حال باز دوستت دارم!




    «اسب های لنونگراف شبیه ما نیستند»
    رابرت کیوساکی
     
    بالا