شعر اشعار علی صالحی

  • شروع کننده موضوع SHinee
  • بازدیدها 1,617
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
به خدا اگر به قدرِ سر سوزنی
از سکوتِ باد بترسم!
سنجاقکهای خسته از خوابِ درخت کناره گرفتهاند
رفتهاند پشتِ پرچينِ باغ هلو
دگمه بر پيراهنِ شب و شکوفه میدوزند.
دارد دير میشود
تو هم بيا برويم خانهی خودمان،
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه
پُر از زوزههای باد وُ
اضطرابِ بلدرچين است،
ما هم میتوانيم شبِ تبکردهی دريا را تحمل کنيم
عطرِ عجيبِ همين شکوفهها
خواهناخواه ... راه را بر عبور بادِ بیسواد خواهد بست.
بيا برويم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه است.
روی زمين میخوابيم
دفترِ ترانههای حافظ را زير سر خواهيم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پياله برمیخيزيم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه خواهد شد.
اين همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همين زندگی به ما خواهد رسيد.
حالا دست از دوختن اين دگمههای شکسته بردار،
برايت پيراهنِ خوشرنگِ قشنگی خريدهام،
وِل کن بيا برويم رو به نورِ چراغ بنشينيم
اينجا دعای روشن هيچ دختری برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است.
 
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    من برادرِ بالغ همه کلماتِ همين کوچهام،
    گاه آنها را
    پنهان و پوشيده به خانه میآورم،
    رديف به رديف
    برايشان از روياهای خاموشِ خود میگويم،
    بعد که اندکی آرام گرفتند،
    يکیيکی
    به نام و ساده و صريح ... آوازشان میدهم،
    میگويم بياييد با هم کنارِ تلفظِ روشنِ سکوت بنشينيم،
    تنها در سکوت است که دشنام نخواهيم شنيد،
    بعد برايشان مثال میآورم:
    مثلِ ماه ...، مثلِ ستاره، مثلِ آن بالا ...
    که گاه سگی پارس میکند
    اما باد میآيد و فقط راهِ خودش را میرود.


    عجيب است!
    هيچ کلمهای اهلِ سوال از سکوتِ ستاره نيست،
    ماه غمگين است
    ما کنار پنجره مینشينيم
    به آسمانِ بلندِ آن بالا نگاه میکنيم،
    و خوب میدانيم
    فردا صبحِ زود
    به يک ترانهی دلنشينِ قشنگ خواهيم رسيد.
    سگها هم بیخيال ...!
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    فقط يک عدهی بخصوص میفهمند
    که شستنِ يکی دو لکه از آستين آينه
    چقدر دشوار است.
    برای رسيدن به آينه
    البته شکستن میخواهد،
    بايد يکی دو بار از دريا گذشته باشی
    تا طعمِ تَرشدن از شوقِ گريه را بفهمی!


    حالا من اينجايم
    بالانشينِ مجلس ملايکی آشنا
    که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
    به همين چيزهای پيش پا افتادهی ارزان رسيدهاند.
    حالا چقدر دلکندن از چراغ و گفتوگو دشوار است!
    من آن پايين
    خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشتهام
    و حس میکنم هنوز
    طلبکارِ يکی دو بـ..وسـ..ـه
    از دوستانِ مَحرمِ آن همه قرار نيامدهام!
    من دارم به وضوح ... شما را میبينم
    بارانی که بيرونِ خانه میبارد،
    پردهای که نَمنَمِ باد،
    يا اناری آنجا
    که خيس خاطره میلرزد!
    شما غمگين و بیسوال،
    هوا گرفته و من
    که پیِ نشانیِ کسی در جيبِ آخرين پيراهنم
    باز به خانه برگشتهام.


    من اينجايم
    کنار سفره نشستهام
    يک شعرِ ناتمامِ من آنجا جوری
    در خوابِ خطخوردهی همان ورقپارههای بیحوصله
    جا مانده است.


    بيرون چه بارانی گرفته است!
    گريه نکن نسيما
    من از اين پيشتر نيز
    با مرگِ عزيزِ خود آشنا بودهام،
    ما بارها به شوخی از لبهی تيز هر تيغی عبور کردهايم
    دوباره هم به واهمههای بینشانِ همين زندگی بازآمدهايم.
    گريه نکن بابا، من هرگز نمیميرم!
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    بیپرده بگويم
    دلم میخواهد از پشت اين پرده بپرسم
    مگر مُردهی ماه را به خانه آوردهاند
    که اين همه غمگين به آسمان نگاه میکنيد؟!
    اما میترسم
    من از اعتمادِ برهنه به آسمان میترسم.

    عجيب است
    ميان اين همه شدآمدِ عادی
    من از هر سویِ اين صفوفِ آشنا که نگاه میکنم
    فقط رخسارِ خستهی مردگانِ خويش را میشناسم!

    حس میکنم بايد به کوچه بيايم
    میآيم و باز در ازدحامِ آدميان زاده میشوم
    زاده میشوم از عطرِ بـ..وسـ..ـه
    از خوابِ آينه
    از سکوتِ ستاره ...!
    من اين عطرِ آشنا را میشناسم!
    من از جستوجوی تو در باد ... بُريدهام «ریرا»!
    بالاخره يک جوری به من بگو
    بگو اين همسايههای ساکتِ غمگين چرا
    با دعای مُبهمشان در دل
    رو به نقطهای ناپيدا نگاه میکنند!

    از پشتِ پرده به کوچه نگاه میکنم
    سايهسارِ مسافرانی از دور پديدار میشود.

    تمامِ کسانِ ما
    دارند به خانه برمیگردند
    برگشتهاند، میآيند
    آشنايان خويش را
    از عطرِ گريههاشان بازمیشناسند،
    کنارشان مینشينند
    و تا صبح ... از صبح و از ستاره میگويند،
    و دوباره باز با همان جامههای سفيد
    به خوابِ خاک برمیگردند.

    کوچه تا انتهای زمين خلوت است
    از پشت پرده به کوچه نگاه میکنم.

    هنوز يک نفر آنجاست،
    هنوز يک نفر آنجا
    دارد از جنسِ صبح و سکوتِ ستاره نگاهم میکند!

    پس چرا اين همه دير ...!؟
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    خوابت میآيد، خستهای !
    ديدم دير آمدی
    نگرانِ حرف و حديثِ همسايهها شدم.
    راست میگويند پاييندستِ آسمان
    اَبرِ سنگينی گرفته است؟
    میگويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
    ديدم چتر و کلاه و چکمههای کهنهات اينجاست،
    ديدم سيگار و دفتر و شناسنامهات را نبردهای،
    يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
    آسمان صاف بود و باز
    همسايهها از احتمالِ باران ...
    شام خوردهای؟
    دير است ديگر
    چراغِ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
    رَخت و لباسِ بچهها آمده است
    چيزی از خوابِ اين خانه جا نخواهيم گذاشت
    فقط همين چمدانِ بسته وُ
    چند کتابِ کهنه و قاب عکسی کوچک ...!
    گليم و گهواره و کليد خانه را
    به مادر سپردهام،
    گلدانها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
    همه خيال میکنند
    ما زيارتِ دريا و گريه رفتهايم.
    دير است ديگر، برو بخواب !
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    گفتند اگر بيايی بالای رود،
    هر چه سايه بخواهی
    از خوابِ ستاره خواهی چيد،
    هر چه نور بخواهی
    از چشمِ توتيا خواهی ديد.

    و من فقط نگاهشان کردم
    گفتم من اهل قناعت به همين سقفِ ساده وُ
    همين چراغِ شکستهام،
    ديگر چه میخواهم از ستاره و آفتاب،
    يا ترانه و توتيا ...؟!
    گفتند هوا جورِ عجيبی روشن است
    آب از آب تکان نمیخورد،
    نور و سايه، سکوت، وسوسه، باران ...!

    پابهپا
    پسينِ روزی دور اتفاق افتاده بود
    ما رفتيم
    اما سکوت را بُرده بودند
    شب را شنيده بودند
    و دريا را رودی بود که از بالای کوه میآمد.
    ما بالای کوه نشسته بوديم،
    گفتند چيزی بگو!

    نور و سايه و ترانه ديگر چيست؟
    هر چه داريد
    هر چه هست
    هر چه بايد و همين چراغ
    هر چه بايد و همين سقفِ ساده حتی برای شما،
    فقط راحتم بگذاريد
    بگذاريد به حالِ خودم بروم هوایِ سيگاری
    صحبتِ سادهای، يک تبسم خالی
    علاقهی پاکی به آب، آدمی، آسمان ...!

    شما که شاعر نبودهايد !
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    اصلا چه کار به کار من داريد ؟
    داريد رو به دريا از دريا سخن میگوييد ؟
    من که سالهاست از پیِ پسينی خلوت
    از خوابِ شما و تعبيرِ همين چَرت و پَرتِ بودن بُريدهام.
    وِلَم کنيد بروم سيگاری بگيرانم
    بروم کنار خيابان از کسی ساعتِ قرارِ دريا را بپرسم
    بروم بگويم سرکار خانم زيبا، چرا تنها ترانه میخوانيد
    من هم بلدم زندگی کنم
    به خدا من شاعرتر از بعضی بزرگان، به باران نگاه کردهام
    خُب دوست دارم که از حرف آدمی
    يا وَهمِ آسمان فاصله بگيرم
    اين مشکل من است
    به شما چه مربوط که ما پاکيزه از آواز عشق زاده میشويم
    سرشتِ ستاره همين است
    همانطور که مثلا سرشتِ سنگ.

    باورتان میشود که من بُريده باشم ؟
    من از بادِ بَدآيند بريدهام
    از اميدِ اين آبِ رفته به جوی
    که ديگر به خوابِ سرچشمه باز نخواهد گشت.

    من اهل صراحتم
    لهجهی آب از آب سخن میگويد
    تعبير تشنگی حرف ديگریست.

    اجازه میخواهم اندکی آسودگی را تجربه کنم
    حالا سالهاست گاهی اوقات برمیگردم و
    سمتِ چپِ شانهام را نگاه میکنم
    حالا سالهات گاهی اوقات از دوستِ دانای خود
    از همان راهبلدِ رويای گمشده سوال میکنم:
    - پس کی وقتِ رفتن فراخواهد رسيد ؟

    من خستهام
    خسته از آينه، از آدمی، از آسمان !
    مگر تحمل يک پرندهی کوچکِ خانهزاد
    يک پرندهی جامانده از فوجِ بارانخوردهی بیبازگشت
    تا کجایِ اين آسمانِ تمامِ روياهاست ؟
    من بريدهام
    بريده مثل بارانِ تنبلِ عصرِ آخرين جمعهی خرداد
    بريده مثلِ شيرِ ماسيده بر پستانِ آهوی مضطرب
    بريده مثل باد، باد خستهی به بُنبَست نشستهی دیماه
    بريده مثل تسبيحِ دورهگردی کور بر سنگفرشِ بیچراغ.

    حالا هی بگو برو خانه چراغ بياور !
    «چراغ ما هم در همين خانه شکسته است».
    دروغ میگويم ؟

    هی دوستِ دانای من !
    فقط بگو کی وقتِ رفتن فراخواهد رسيد ؟
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    حالا ديگر دير است
    من نامِ کوچههای بسياری را از ياد بردهام
    نشانی خانههای بسياری را از ياد بردهام
    و اسامی آسان نزديکترين کسانِ دريا را ...!
    راستی آيا به همين دليلِ ساده نيست
    که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد؟!
    نه ریرا!
    سالها و سالها بود
    که در ايستگاهِ راهآهن
    در خواب و خلوتِ ورودی همهی شهرها
    کوچهها، جادهها، ميدانها
    چشم به راه تو از هر مسافری که میآمد
    سراغ کسی را میگرفتم که بوی ليموی شمال و
    شب حلالِ دريا میداد.


    چقدر کوچههای خلوتِ بامدادی را
    خيسِ گريه رفتم و در غمِ غروب باز آمدم.
    من میدانستم تو از ميان روشنترين روياهای روزگار
    تنها ترانههای سادهی مرا برگزيدهای
    چرا که من هنوز هم خستهترين برادرِ همين سادگانِ زمينم، ریرا!
    هر بار که نام تو بر دفترِ گريههای من جاری شد
    مردمانی را ديدم که آهسته میآمدند
    همانجا در سايهسار گريه و بابونه
    عَطرِ ترا از باغ پروانه به خوابِ کودکان خود میخواندند.
    مردمان میفهمند
    مردمانِ ساکت و مردمانِ صبور میفهمند
    مردمان ديریست که از رازِ واژگانِ سادهی من
    به معنای بعضی آوازها رسيدهاند.
    رازی دارد اين سادگی،
    اين رسيدنِ رويا
    معلوم است که بعد از «نامهها»
    مرا آوازی از تحمل اوقاتِ گريه آموختهاند.
    کجا میروی حالا؟!
    بيا، هنوز تا کشفِ نشانی آن کوچه
    حرفِ ما بسيار و
    وقتِ ما اندک و
    آسمان هم بارانیست!
    اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
    فرض که هيچ نامهای هم به مقصد نرسيد،
    فرض که بعضی از اينجا دور،
    حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
    شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفتهاند،
    با روياهامان چه میکنند؟!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا