گاهی اوقات
هيچ ميلی به ديدنِ يک عده آدمی ندارم
اما باز با دستِ باز و دلِ بسته میآيند،
میآيند مسافرانِ دورِ دريا را
بیخود از خوابِ يک پيالهی آب میگيرند،
و بعد جوری عجيب آهسته میپرسند
آيا تو مايلی باز با ماهِ خسته
از خانهی بیچراغ سخن بگويی؟
میگويم برويد، راحتم بگذاريد
راهِ دريا دور است
مسافرانِ غمگين ما خوابند
و من هم اصلا اشتباه کردم
که از خوابِ گل و خاطراتِ گهواره سخن گفتم،
به خدا ماه مقصر است
که بیخبر از اين همه ابرِ بیباور
آمد و از احتمالِ باران چيزی نگفت،
فقط يک عده آدمی آمدند
پنهانی بر پردههای ستاره نوشتند
گاه نمنمِ هر بارانی
سرآغازِ اتفاقی از درياست!
من که باورم نشد
اما شما که با چشمهای خيسِ مادران ما
به دريا رسيدهايد،
ديگر از چه میپرسيد
ديدگان من چرا بارانیست!؟
من که کاری نکردهام
فقط يک چراغ برداشتهام
رفتهام کنارِ کوچهای از اينجا دور ...
دارم به ماهِ خسته نگاه میکنم.
ديگر هيچ ميلی به خواب ندارم
هيچ ميلی به ديدن يک عده آدمی ندارم
دارم به آسمانِ خوشباورِ بیخبر میگويم
حال کبوتر خوب است
در کوچه گاه چراغ و چاقو
با هم به خانه برمیگردند،
قرار است ما هم با هم برگرديم
برمیگرديم
میآييم آن سوتر از پيالههای شکسته
روياهای مسافرانِ غمگينِ خويش را جستوجو میکنيم.
دمی آوازِ آشنايانِ دريا را میشنويم
و بعد تا دَمدَمایِ صبح
(اين وهله با دل باز و دست بسته)
خسته از چراغ و ستاره سخن میگوييم!
ديدی ما اشتباه نکردهايم!
حالا چقدر خيرهشدن در تولدِ روشنايی خوب است
چقدر شادمانیِ آدمی از آوازِ آدمی خوب است
خوب است گاهی اوقات
ما نيز به خوابِ گُل و خاطراتِ گهواره برگرديم!
گاهی اوقات
چه ميل غريبی به ديدنِ يک عده آدمی در من است
میخواهم بيايند
نشانیِ آشنای دريا را از ديدگان من بگيرند،
و بعد يکی از ميانِ مردگانِ ما بگويد:
تولدِ ماه را اگر نديدهايد،
تولدِ نابهنگامِ چراغ و ستاره نزديک است،
حالا به خانههايتان برگرديد!
هيچ ميلی به ديدنِ يک عده آدمی ندارم
اما باز با دستِ باز و دلِ بسته میآيند،
میآيند مسافرانِ دورِ دريا را
بیخود از خوابِ يک پيالهی آب میگيرند،
و بعد جوری عجيب آهسته میپرسند
آيا تو مايلی باز با ماهِ خسته
از خانهی بیچراغ سخن بگويی؟
میگويم برويد، راحتم بگذاريد
راهِ دريا دور است
مسافرانِ غمگين ما خوابند
و من هم اصلا اشتباه کردم
که از خوابِ گل و خاطراتِ گهواره سخن گفتم،
به خدا ماه مقصر است
که بیخبر از اين همه ابرِ بیباور
آمد و از احتمالِ باران چيزی نگفت،
فقط يک عده آدمی آمدند
پنهانی بر پردههای ستاره نوشتند
گاه نمنمِ هر بارانی
سرآغازِ اتفاقی از درياست!
من که باورم نشد
اما شما که با چشمهای خيسِ مادران ما
به دريا رسيدهايد،
ديگر از چه میپرسيد
ديدگان من چرا بارانیست!؟
من که کاری نکردهام
فقط يک چراغ برداشتهام
رفتهام کنارِ کوچهای از اينجا دور ...
دارم به ماهِ خسته نگاه میکنم.
ديگر هيچ ميلی به خواب ندارم
هيچ ميلی به ديدن يک عده آدمی ندارم
دارم به آسمانِ خوشباورِ بیخبر میگويم
حال کبوتر خوب است
در کوچه گاه چراغ و چاقو
با هم به خانه برمیگردند،
قرار است ما هم با هم برگرديم
برمیگرديم
میآييم آن سوتر از پيالههای شکسته
روياهای مسافرانِ غمگينِ خويش را جستوجو میکنيم.
دمی آوازِ آشنايانِ دريا را میشنويم
و بعد تا دَمدَمایِ صبح
(اين وهله با دل باز و دست بسته)
خسته از چراغ و ستاره سخن میگوييم!
ديدی ما اشتباه نکردهايم!
حالا چقدر خيرهشدن در تولدِ روشنايی خوب است
چقدر شادمانیِ آدمی از آوازِ آدمی خوب است
خوب است گاهی اوقات
ما نيز به خوابِ گُل و خاطراتِ گهواره برگرديم!
گاهی اوقات
چه ميل غريبی به ديدنِ يک عده آدمی در من است
میخواهم بيايند
نشانیِ آشنای دريا را از ديدگان من بگيرند،
و بعد يکی از ميانِ مردگانِ ما بگويد:
تولدِ ماه را اگر نديدهايد،
تولدِ نابهنگامِ چراغ و ستاره نزديک است،
حالا به خانههايتان برگرديد!