مشكلِ نسلِ ما
از حرف نزدن ها و تايپ كردن هاست!
از دلم برايت تنگ شده هايى كه فقط نوشته ميشوند!
از درد و دل هايى كه با چند صورتك سر و تهشان هم مى آيد!
از راحت حذف شدنِ آدمهايى كه،
انگار نه انگار تا همين ديروز برايشان ميمُرديم!
از تماسهايى كه
جايشان را داده اند به يك سرى صداى ضبط شده ى تكرارى
از دور هم جمع شدن هايى
كه سرمان را از گوشى بيرون نمى آوريم
از لـ*ـذت هايى كه ديگر از غذا خوردنمان،
از بيرون رفتنمان نمى بريم
ما نسل به اشتراك گذاشتن شده ايم
به اشتراك گذاشتنِ خودمان
واحساسمان
و احساسمان
و احساسمان...
بجاى اين همه نوشتن؛
كافى بود يك بار
قلم را زمين ميگذاشتى
عطرِ هميشگى ات را در هوا پخش ميكردى
موهايت را باز ميگذاشتى
و رنگِ محبوبِ من را به سر ميكشيدى...
راه مى افتادى در كوچه پس كوچه هاى شهر و
سراغم را از آدمها ميگرفتى...
براى خودت ميگويم
حيف نيست اينهمه عاشقانه
بى مخاطب
دست به دست بچرخد در شهر!؟
يك نفر بايد باشد،
كه قبل از گنجشكهاى پشتِ پنجره ات
كه قبل از زنگ خوردن ساعتِ تنظيم شده ات
نگرانِ چشمهايت باشد
كه خواب نمانند...
كه صداىِ اولِ صبحت را
با دنيا عوض نكند!
يك نفر بايد باشد
علی قاضی نظام
آخرِ شب اگر آهنگى برايتان
بيخود و بى جهت ارسال شد
حتما به خودتان بگيريد!
تك تكِ كلماتش را
يك نفر ساعتها جان كنده
تا هم غرورش را نگه دارد
هم حرفِ دلش را بزند… علی قاضی نظام
عزیزِ جانم سلام
نمیدانم بخاطر مى آورى مرا یا نه!
آن روزها دبیرستانى بودیم که براى هم دلبرى میکردیم
عشقمان امروزى نبود
ما احساسمان را روى کاغذ براى هم مینوشتیم
قرارهایمان ایستگاهِ اتوبوسِ منتهى به مدرسه ات بود!
یادش بخیر جانم
از وقتى سوارِ اتوبوس میشدیم،
هفت ایستگاه فرصت داشتم تا
صورتِ معصومت را
موهاى پریشانِ از مقعنه بیرون ریخته ات را،
زل بزنم و گوشهایم شنواى وقایعِ روزَت باشد…
سالِ کنکور را یادت مى آید؟!
دلهره داشتم که مبادا دانشگاه رفتنت،
بشود کابوسِ شبهایم…
که مبادا اطرافت پر شود از آدمهایى
که دوست داشتن را از من بهتر بلد باشند!
همان هم شد
از فرداى کنکور دیگر نداشتمت…
اتوبوس،صداى خنده هاى من و تو را دیگر کم داشت
من میماندم هفت ایستگاهى که لحظه شمارى میکردم تمام شود
نمیدانم الان کجایى،
اما میدانم خانم “مهندسى” شدى براى خودت…
“مهندس” جانم؛
وقت کردى سرى به ایستگاهِ قرارهاىِ عاشقانه مان بزن!
روزَت مبارک!
اصلاً يكى دوست دارد با هزار قلم آرايش برود عزادارى!
يكى دوست دارد براى خودنمايى برود زير عَلَم!
ديگرى دوست دارد يخچالِ خانه اش را پُر كند از غذاى نذرى…
من و شما امّا خبر از درونِ آدمها نداريم
يك نفر آن بالا حواسش به همه چيز هست!
همه ى ما آنقدر غرور داريم،
كه هميشه حق را به جانبِ خودمان ميدانيم
از نظر خودمان فرشتگانى هستيم،
كه داشتيم زندگيمان را ميكرديم
كه يك نفر آمد و ما را با خاك يكسان كرد و رفت…
داخلِ شعرها
داخلِ متنها
ميگرديم دنبالِ جمله اى كه طرف مقابل را بكوبد و
ما را مظلوم ترين آدمِ دنيا نشان دهد…
گاهى يادمان ميرود آدمى الان ميخواهيم سر به تنش نباشد، تا ديروز پُزَش را به عالم و آدم ميداديم!
كمى انصاف شايد…
گاهى “تغيير” بى معنى ترين واژه ى دنياست.
اكثرِ آدم هايى كه مي گويند عوض مي شوم، نه تنها عوض نميشوند
بلكه همانى هم كه بودند را يادشان ميرود!
درست مثلِ لباسى كه فروشنده قالبمان كرده
و سال هاست قرار است در تنمان جا باز كند،
اما هر روز بيشتر خفه مان ميكند!