نتایج مسابقه دیالوگ نویسی

  • شروع کننده موضوع tromprat
  • بازدیدها 2,221
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
ممنونم از تمامی دوستانی که شرکت کردن
اول دیالوگ های دوستان رو میذارم تا نتایج به طور کامل آماده بشه و بذاریم
تا تموم شدن اعلام نتایج
ممنون میشم اگر پست اسپم نذارید




بازم ممنون از دوستانی که اعلام کردن و شرکت کردن
و در آخر ذکر کنم این ایده برداشته شده از نمایشنامه ای
که دوستان لطف زیاد به من داشتن و مورد اهانت قرار دادن که چنین نمایشنامه ی مسخره ای وجود نداره و من از خودم درآوردم و نتونستم درست چارچوب بندیش کنم

نوای اسرار آمیز
نوشته امانوئل اشمیت

یکی از بهترین نمایشنامه هایی بود که من خوندم
دومرد در جدال برای فهمیدن راز یک دل باختگی
که البته من کمی بخاطر موضوع های امنیتی توش دست بردم
این رو گفتم که دوستان متوجه باشن من برای این مسابقه چیزی از خودم درنیوردم
و اگر از نظر دوستان که خودشون رو برتر میدونن این نمایشنامه نویس معروف، چرت نویسه......
من متاسفم که وقتشون رو گرفتم

موفق باشید به امید بهتر شدن دیالوگ در عرصه نویسندگی دوستان نویسنده
 
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717

    m-alizadeh

    -چی می خواید؟
    -فقط چندتا سواله ..خواهش میکنم!
    -از جواب پس دادن متنفرم
    -میدونم!..از رمانهاتون پیداست
    -میشه بدونم پس چرا اینجایید؟!
    -گاهی تغییر پیش میاد مثل این نوشته آخریتون گفتم شاید حالا...
    -آره خب تغییر!!!
    -بپرسم؟
    -از فضولی خبرنگارا دلخوشی ندارم!
    -امادرو روی من باز کردید!
    -فقط زیاده روی نکن ...بپرس اما خلاصه !

    -چی شد که بانوشته آخر خوانندگان کتابهاتون و شگفت زده کردین؟
    -زیادی خلاصه پرسیدی !

    -خودتون خواستید ...خلاصه مختصر مفید! نام و آوازه اتون به حد کافی شناخته شده هست و من ترجیح میدم وقت کمم رو صرف سوالات تکراری نکنم ...دنبال جواب جدیدم!
    -دنبال جوابی برای سوال تکراری این روزهام نباش ..تو که نگران وقتتی و اینقدر عاشق خلاصه گویی بهتر بود از همکارات میپرسیدی و زحمت نمیکشیدی این همه راه!
    -پرسیدم!برای همین اینجام!
    -اعتماد به نفس کاذب کار دست آدمها میده!آقای..؟

    -امیری هستم!
    -بله خبرنگار جوان آقای امیری باید بهتون بگم جوابی واسه سوال مختصرتون ندارم !
    -اماآقای پاکزادتا کی قراره سکوت کنید؟
    -گمونم این سوال زیادی شخصیه آقای محترم! خوش اومدید وروزخ..
    -آقای پاکزاد خواهش میکنم ...اصلا جور دیگه ای میپرسم عاشق شدید ؟
    -زیادی میپرسی همکارات به اندازه تو گستاخ نبودن ! سوالای مفیدت بیش از حدخصوصی شده
    -واقعا سنگید مثل همه نوشته هاتون جز آخری ...فکر کردم شاید واقعا تفاوتی ایجاد شده چون نوشته ها از احساس و قلب آدمها سرچشمه میگیرن ...گمونم خودم بتونم جواب سوالهام و با این برخورد پیدا کنم!
    -چه عالی پس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خودت با خودت رو حتما به چاپ برسون آقای امیری !
    -حتما همین کارو میکنم ..و البته به اضافه چاپ جوابهای سربالا شما گمونم همین واسه خیلیها جواب باشه!

    -بله خب جوابهای سربالای تکراری!مردم امروز بی چاپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما قضاوت بی مورد خوب یاددارن ..توصیه میکنم جوهرو کاغذت رو حروم نکنی!
    -سعی میکنم به توصیه مفیدتون گوش کنم ولی چه خوبه مردم این احتمال رو بدن شاید نوشته یکی دیگه با اسم شما مجوز گرفته...روز خوش آقای پاکزاد!
    -صبر کن ...شایعه پراکنی حرفه بعضی همکارات هست ولی نه با صراحتی که تو جلوی خودم اعلام میکنی!
    -شایعه پراکنی ما گاهی حقیقت زنده میکنه آقای نویسنده !
    -و البته ریشه بدبینی رو آب میده ...با این کارها از طرف من به جوابی نمیرسید میتونید برید!
    -نه سیاوش ...بگو برای اولین بار ! به خاطر من
    -مهرانا! چرا از اتاق بیرون اومدی ؟
    -نخواستم مثل سابق متهم باشی به چیزی که نیستی!
    -اما مهرانا...
    -بمونید آقای امیری ...سیاوش لایق این همه قضاوت ناعادلانه نیست!
    -مهرانا قرارشد راز بمونه یادت رفته ؟
    -این راز داره من و شکنجه میده سیاوش بزار همه دنیا بدونن قلب و روحی که از نوشته های جنایش سنگ تصور میشده اینطور نبوده و قلمش میتونسته بلغزه از عشق و مهربونی نوشتن!
    -مهرانا من هیچ جوابی واسه سوالای این آقا ندارم
    -پس من جواب میدم ...بشینید آقای امیری !

    -مهرانا من مجبور نیستم زندگیم و سر نوشتن یک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تو بوق و کرنا کنم جار بزنمش!
    -چه تو بخوای و نخوای مورد قضاوتی از اول هم بودی ..اولین کسی که جلوی خودت متهمت کرد من بودم ..از چوبه این اتهامها بکش کنار خواهش میکنم !
    -لعنتی..لعنتی نخواه از من ! آقای امیری از اینجا برید هرچی هم اینجا شنیدید نشنیده بگیرید ترجیحا همون قضاوتهای خودتون و چاپ کنید !
    -نمیتونم ...دیگه نمیشه قضاوتهام حالا میتونه با مخلوطی از واقعیت باشع از من دروغ نخواید!
    -مسخره است هزار شایعه و کوفت و زهرمارو دروغ چاپ میکنین و از اونوقت خودت پای قضاوت نشسته بودی چی شده حالادم از صداقت میزنی! بیرونن
    -آقای امیری هیجا نمیرن سیاوش ...من ازت خواهش کردم
    -مهرانا ..مهرانا تو که همکارهات ووخوب میشناسی دست بکش من ازت خواهش میکنم این قصه همینجا تموم نمیشه از فردا سیل هزار تا سوال بی جواب دیگه است!
    -

    -شما خبرنگارید ؟؟
    -منم مثل شما به همه چی محکومش کردم ...همون روز اول با همون لحن تلخ همیشگیش اما اون..
    -تمومش کن مهرانا...کاش امروز نخواسته بودم بیای.. اصلاچرا زودتر اومدی چرا؟؟
    -بزار تموم بشه سیاوش ...بپرسید آقای امیری من جای سیاوش جواب میدم! چی می خواید بدونید؟
    -سوال مختصر مفیدشون یه چرای مسخره است !

    -این چرا برای من زندگه سیاوش پاکزاد بزار من بگم باشه؟
    -سکوت آقای پاکزاد انگار نشونه رضایته میشه سوالم و پس از شما بپرسم خانوم؟
    -هه همه جای دنیا سکوت رضایت نیست آقای خبرنگار ...خودم جواب میدم بپرس !

    -پس منم واستون چایی میارم !
    -مهرانا..آقای امیری بعد سوالشون تشریف میبرن!

    -درست میگن خانوم من زحمت نمیدم ...خب واسه اینکه زودتر زحمتم و کم کنم میپرسم ...چی شد بعد چاپ چندین کتاب جنایی و شخصیت اول به اون روحیه سخت و غیر قابل نفوذ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آخری و جدیدتون رو عاشقانه نوشتید با دنیایی تفاوت از اول شخصیتهای دیگه !
    -سوالت طولانی شد! اما من جواب کوتاهی براش دارم ...عاشق شدم!

    -همین؟؟
    -نه سیاوش...
    -بهتره تموم بشه مهرانا جناب امیری به جوابشون رسیدن !
    -گمونم شما بیشتر از من خلاصه و مفید گفتن بلدید اما قانع کننده نیست
    - اونطوری که بقیه فکر میکنن نیست سیاوش اصلا شبیه رمانهای اولش نیست اون ..
    -مهرانا گفتم کافیه من جواب دادم
    -صبر کن نویسنده زندگی من، صبر کن ....آقای امیری: سیاوش پاکزاد دقیقا اون چیزیه که توی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آخرش نشون میداد...فقط عشق و دوست داشتن یه محرک بود برای شکستن اون دیوار سنگی که قلمشم حصار کرده بود!
    -میشه بپرسم چی باعث این حصار شده و..
    -بفرما گفتم ادامه نده این قصه سر دراز داره مهرانا خانوم
    -آقای امیری شما فکر کنید مشکلات.. روزمرگی هامون..تلخی های زیاد ...چیزی که باعث شکستن عاطفه میشه ..خیلی از آدمهای اطراف ما الان نشون میدن سخت و سنگن امانیستن اونا یه صفحه سفیدو پاکن که خط خطی های زندگی باعث شده سیاه جلوه بدن ! همیشه نویسنده ها روح و احساس واقعی رو؛ رونمی کنن گاهی گله ها و تلخی ها رو به تصویر میکشن!
    -این پس فرار از خود میشه
    -شما اومدید سوال بپرسید یا زندگی و افکار من و ریشه یابی کنی ..روانشناسی که تز میدی؟!
    -قصد جسارت نداشتم من برداشتم و گفتم
    -من همینم که میبینی سنگم آره سختم اما نه باهمه نه همیشه !
    زندگی به من درس خیلی داد اینکه عاطفه و محبت خرج کسایی کنم که به باورشون رسیده باشم .
    -اما سیاوش تو اون روز بعد بدو بیراهم وقتی تو راه پله های تند همین خونه داشتم زمین می خوردم من و عقب کشیدی و من چهره واقعی نویسنده رو دیدم وقتی باهمه نگرانی و بدون اخمهای زینتی پرسید خوبم یانه
    -مهرانا فکر نمیکنی بیش از حد این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    داره به عمق زندگی من میره!میدونی که این و نمی خوام.

    -آره می دونم ببخشید ولی خواستم بشناسنت همه بدونن همیشه هم سنگ نیستی و دلت نمی خواد نوشته هات تلخ باشه و پر از حس های ضدو نقیض...فقط کمی دقت می خواد آقای امیری، نوشته های اول سیاوش پاکزاد درسته موضوعش جنایه و مخالف با همه رمانهایی که ما خوندیم ولی تو همه نوشته ها مشخص از احساسی هست که سرکوب میشه پس یعنی حسی هست! کی واقعا این و دید؟من که خودم خواننده پر طرفدارش بودم به عنوان یه خبرنگار محکومش کردم که چرا همیشه به تلخی؟! چرا تحول یهویی و چاپ کتابهایی که نه تنها عاشقانه نیست بلکه دم از جرم و جنایت میزنه ! حتی من هم متوجه اون حس نشده بودم ...همه جنایت کارها همه خلافکارها ..همه دل سنگها اینجوری دنیا نیومدن اینم باید باور جامعه بشه که یه جایی یه احساس کشته شده و این وسط داره انکار میشه ! گاهی این انکارها با یه تلنگر از بین میرن مثل..
    -مثل عشق و دوست داشتن ؟
    -بله دقیقا!چیزی می تونه یکدفعه تحول ایجاد کنه که ریشه تو عمق وجودت داشته باشه وگرنه تو دل سنگ هیچی رشد نمیکنه !.
    -بله کاملا متوجه شدم ...آقای پاکزاد ؟
    -بازم سوالی مونده ؟ اگر هست از خانوم روبه روتون بپرسید
    -دلخوری ازم نویسنده امروزی؟
    -بیخیال مهرانا حرف میزنیم بعدا...چی می خواستید آقای امیری ؟
    -خواستم بگم نخواید این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    هیچ وقت چاپ نمیشه!
    -واقعا؟جالبه!
    -میدونم تند رفتم خب شغلم ایجاب میکنه دنبال جواب سوالهایی باشم که خیلیها دنبالشن خواننده های کتابتون دنبال علتن همینطور خود من پس قبول کنید که من...
    -این توجیحه درستی نیست آقا...ولی به هرحال این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انجام شد و شما بیشتر از جوابتون حرفهایی شنیدید
    -بله درسته من میرم اگه راضی بودید با کارت دفتر مجله ای که براتون میزارم تماس بگیرید و موافقتتون اعلام کنید به چاپ برسه و گرنه هیچی چاپ نخواهد شد میتونم این قول و بهتون بدم
    -چی شد به این نتیجه رسیدی؟
    -چون نمی دونم چند درصد باور دارم به اطرافم ...اینکه تغییر افکار بعد چاپش چه برخوردهایی درپی داره ...ولی این و میدونم الان خیلیها حس میکنن یه تغییر ناگهانی رخ داده! و همین طور هم مورد قضاوتید!
    -آقای امیری قضاوت مردم مهم نیست اون همیشه بوده ولی بالاخره به جواب رسیدید همون و بنویسید که حداقل رو یه موضوع مشترک به قضاوت بشینن بنویسین عاشق شد همین!
    -نه آقای پاکزاد مهرانا خانوم درست میگن عشق جایی نفوذ میکنه که از قبل ریشه مهربونی و محبت داشته باشه نه توی سنگ ! ترجیح میدم قرار به چاپ باشه؛ کامل باشه شاید بعدش خیلیها ترجیح بدن بگردن دنبال حسهای سرکوب شدشون ! منتظر تماستون هستم با اجازه..روز خوش خانوم!
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    _صبح به خیر آقای اسمیت.
    _صبح به خیر آقای ایوان.....چیزی میخورید سفارش بدم؟!
    لبخندی که تمام سعیمو میکردم طبیعی برسه زدم:قهوه لطفا.
    - با موضوع آخرین رمانتون شگفت زدم کردین...بهتون بگم جان موردی نیست؟!
    - نه
    - پس شما هم منو دنی صدا کنین.
    - جان اونطوری که میگفتن مرموز و ترسناک نیستی،فقط کمی کم حرفی...
    - هه،اوه البته شما همونطور که میگفتن رکی...
    - کارم ایجاب میکنه....میگن آدمای کم حرف رازی تو دل دارن،نه جان؟!
    - البته که نه....فقط حرفی که اونقد جالب باشه تا به زبون بیارن پیدا نمیکنن
    - بریم سر بحثمون،چیزی که به خاطرش اینجایبم...چیشد که فکر یه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانه به ذهنت رسید جان؟! جرقه و الهامش از کجا بود؟!
    - الهامش...مثل همون رمانای جنایی ام یکدفعه بود.به این فکر کردم که ما انسانا واقعا موجودات خودخواهی هستیم...به خاطر اینکه دیگران باهامون رفتار خوبی داشته باشن ،رفتار خوبی داریم،هدیه میدیم،عاشق میشبم ...خیلی وقتا حتی اگه طرف مقابل
    عاشقمون نباشه،مجبورش میکنیم عاشق بشه...گاهی انقدر در این خودخواهی ها غرقیم که نمیفهمیم ....اما من فکری به نظرم رسید...
    -خوب جان چه فکری...؟!
    -کمی صبر هم خوبه دانیل...قهوه خوش طعمیه.تو هوای سرد میچسبه...
    -خوب جان..ادامه بده...
    - یه فداکاری بزرگ...چیزی بدون خودخواهی فقط به خاطر احساسی که به طرف مقابلت داری..
    چشمامو بستم و یه جرعه دیگه از قهوه خوردم،تا بغضمو پایین بدم:ایده جالبیه...واقعا جالبه
    - همه چیو تو دفترت مینویسی ؟!
    - بله،میخوام با این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شناخت مردمو از این مرد مرموز...بیشتر کنم...
    نگاه سردش میخکوبم کرد:شناخت....به سمتم روی میز خم شد:اصلا چیز خوبی نیست...
    وقتی بتونی کسی رو کامل بشناسی همه نقطه ضعفاشو ،همه علایقشو میشناسی اونموقع است که یکی میتونه عاشقت بشه...یا شکستت بده...
    - اوه ،پس تاحالا عاشق نشدی؟!
    - نه ولی عاشقم شد...رمانو خوندی دیگه؟!
    دستامو زیر میز مشت کردم اما حالت صورتم تغییر نکرد:اما شنیدن جریانات از زبون شما فرق داره...
    به سمتم خم شد،تو چشماش چیزی بود که منو ترسوند:میدونی دنی...تو اولین کسی هسی که پرحرفی منو تحـریـ*ک میکنی...میخوام چیزی رو بهت بگم که تا حالا به کسی نگفتم..
    ترسیدم ،نمیدونم چرا امااشتیاقم بیشتر بود:بگو جان...
    - من همه داستانامو از رو واقعیت نوشتم....
    خشکم زد:همشو؟!
    - همشو،و آخرینش اختاتمیش بود.اوه نترس دنی ،من زندانمو رفتم و به اندازه کافی مجازات شدم....نگاهش به روبرو دوخته شد،انگار به گذشته فکر میکرد:من تو اوج جنایت بودم،تو اوج بی رحمی...تا نیک اومد...بهش بی تفاوت بودم اما اون فقط 17 سال داشت ولی تمام سعیشو میکرد تا منو از باتلاق بکشه بیرون....اما نمیتونست...من اونم مثل بقیه میدیدم یکی که فقط منو به خاطر خودش میخواد...اما اون یه فداکاری بزرگ کرد...اون داشت از جونش به خاطر من میگذشت.... یه نامه خودکشی برام نوشت..و اگه من نرسیده بودم خودکشی کرده بود...این منو نجات داد اما عاشق نکرد...اون هم از نجاتم خوشحال شد و قبول کرد که عاشقش نیستم و رفت....
    من با بهت گوش مدادم ،با گنگی تکرار کردم:خودکشی...اون واقعا داشت خودکشی میکرد؟!
    - آره دنی، اون دختر بی نظیر ومالامال از زندگی و عشقه.اما به درد من نمیخورد ولی برای تو مناسبه...
    چشمام از تعجبدرشت شد:تو میدونستی؟!
    - بله،و لبخند زد:خوشحالم براش،از دور مراقبش بودم....خوشبخت بود ...بعد چهره اش سرد شد:اما مروز یه دعوا داشتین دنی...نیک ناراحته...من عاشقش نیستم اما بهش مدیونم دنی...میفهمی که...
    بهت زده پرسیدم:تو چطور...؟!
    - چطور میدونم؟! من مراقبشم دنی و وای به حالت اگه دوباره ناراحتش کنی....
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    صدای زنگ بلندشد، دستی به موهایش کشید وبه سمت در رفت .
    شاهرخ : بفرمائید .
    -سلام.من حامد ، خبرنگار روزنامه هستم.
    او بلافاصله مرد راشناخت ولی سعی براین داشت که خود را عادی جلوه دهد :
    -خوشبختم أمرتون .
    -اومدم تا یه گپی باهم بزنیم.
    -متأسفم آقای محترم ، من وقت کافی برای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ندارم .
    -خواهش میکنم آقای کریمی ، زیاد وقت شمارو نمیگیرم .
    -گفتم که نه .
    -لطفأ اجازه بدین بیام تو ، باید باهاتون حرف بزنم.
    با اکراه کناررفت ومرد خبرنگار وارد خانه شد ، او به صندلی که گوشه ی هال بود اشاره کرد :
    -میتونی اونجا بشینی.
    -ممنونم، خونه ی قشنگی دارین .
    -مرسی ،خب من حاضرم لطفا سریع تر تمومش کنید مهمون دارم .
    -حتما. من اکثر کتاب های شمارو خوندم .
    -خب ، چطور بودن ؟؟
    - توی نوشتن داستان های هیجان انگیز ورمز آلود تبحر خاصی دارین .
    -از بچگی به نوشتن علاقه داشتم وبخاطر قدرت تخیل قوی شروع به نوشتن داستان های پلیسی وجنائی کردم.
    - راستی ، چرا کتاباتون همیشه جنائیه ؟؟
    -علاقه و ذهن خلاق مُسبب این أمر شده، جای تعجب نداره .
    -حق باشماست ، تا حالا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اجتماعی ویا عاشقانه توسط شما چاپ نشده ؟؟
    -خیر.
    -ولی توی این مجموعه یک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانه هم هست که به عنوان اخرین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    معرفی شده .
    -بااین سوال ها میخوای از من بازجویی کنی ؟؟
    -یه جورایی .
    ولی من به کسی جواب پس نمیدم .
    -شما باید توضیح بدین که چرا آخرین رمانتون رو با ژانر عاشقونه نوشتین .
    -فکر نمیکنم چیز جالبی باشه که بخوام برای شما توضیح بدم .
    - برای من جالبه و میخوام بدونم .
    -چرا باید درحالی که میدونم هرچی بگم رو واسه مردم چاپ میکنی توضیح بدم ؟
    -یعنی میخواین بگین این کارتون ، دلیل شخصی وخصوصی داره ؟؟
    -اره ، دقیقا منظورم همینه.
    -اگه خصوصی بود وشما نمی خواستین کسی باخبر بشه ، پس چرا نوشتین !!
    -مجبور بودم چون به کسی قول دادم .
    -چه کسی ؟؟
    -لطفا نپرسید ، چون نمیگم .
    -شما آخر کتاب ذکرکردین « تقدیم به همسر عزیزم» در حالی که شما هنوز ازدواج نکردین درضمن متن نوشته ها هم خیلی برای من آشناست ، خیلی .
    -این که متن براتون آشناست ونمیدونی چرا !! مشکل خودتونه آقای محترم لطفا بفرمایید، من کلی کار دارم .
    -من بالاخره می فهمم چه اتفاقی افتاده ، جفتتون رو رسوا میکنم مطمعن باشید .
    -من یک نفرم ، منظورت از جفت چیه ؟؟
    -خودت خوب میدونی .
    مرد خبرنگار به سمت در رفت، پس از گشودن در ،سرجایش خشکش زد، ناگهان فریاد کشید :
    -تو اینجا چیکار میکنی مریم ؟؟
    -مریم : تو...تواینجا رو چجوری پیداکردی؟؟
    -ساکت شو ، گفتم اینجا چیکارمیکنی؟؟
    -همه چی خراب شد...همه چی .
    -چی خراب شد ها !! اینکه من متوجه رابـ ـطه ای که بااین مرد داشتی شدم ؟؟
    -خفه شو حامد.
    -هه ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    واست دردسر شد خانوم .
    شاهرخ با عجله خودش را به آنهارساند :
    -ببین آقا ، داری اشتباه فکر میکنی ، آروم باش.
    -ساکت شو نمیخوام چیزی بشنوم میدونم همش دروغه .
    -بفرمایید داخل تا توضیح بدم ، من اینجا آبرو دارم آقا، خانوم شما هم بفرمایید تو .
    سپس بعداز گذشت اندکی زمان ، مشغول توضیح دادن شد :
    -ماجرا از این قراره که ، بعد از نوشتن آخرین رمانم توی دفتر انتشارات نشسته بودم که با خانوم شما آشنا شدم ، اون بهم گفت دنبال یک نویسنده میگرده تابتونه زندگی عاشقانه اش رو به صورت یک کتاب بنویسه .
    -حامد : چرا باید این کارو بکنه ؟؟
    - تابتونه همسرش رو سورپرایزکنه وبهش بفهمونه عشقش چقدر براش اهمیت داره .
    -گیریم که این کارو کرده ، تو علم غیب داشتی که مو به مو داستان زندگی مون رو نوشتی ؟
    - نه جوابش خیلی ساده است ، اجازه بده تا بگم .
    -خیله خب ، می شنوم.
    -پس از گفتگو های مکرر ، من آدرس منزلم رو به خانومتون دادم تا برای توضیحات بیشتر به اینجا بیاد ، نامه هارو هم همون موقع برای من میاورد ومن ازشون توی نوشته ها استفاده میکردم .
    -مریم : میخواستم بعداز تموم شدنش یک کتاب رو به عنوان کادوی پنجمین سالگرد ازدواجمون بهت بدم .
    -فکر کردین من پشت گوشام مخملیه؟
    -شاهرخ : چطور ؟
    - به فرض که شما درست میگین ، حالا که کتاب چاپ شده زن من اینجا چیکار میکنه؟؟
    -خانومتون امروز زنگ زد ، گفت میخواد واسه ی تشکر وپرداخت دستمزد من به اینجا بیاد.....
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    نارینه

    فراز: خبرنگار
    سهند: نویسنده جنایی
    *****
    سهند: خدای من..... یه دفعه چت شد؟ ببین مرد آروم باش! اگه واسه دزدی اومدی!...(دستش را به طرف صندلی می برد) من تو گاو صندوقم....

    فراز: خفه شو مردک!.....دستتم از رو صندلی بردار! من دزد نیستم ( با کلت به طرف صندلی اشاره می کند) راحت و آروم بتمرگ!........یه نمایش باشکوه امشب اینجا داریم!

    سهند روی صندلی می نشیند، نگاهش روی ضبط سوت می رود.

    سهند: ببین بیا مثل دوتا آدم متمدن حرف بزنیم!.......اصلا تو واقعا کی هستی؟ به اسم یه خبرنگار اومدی تو خونم!....من بهت اعتماد کردم!

    فراز: هیس! من اینجا سوال می کنم! ....عرضم به خدمت جناب نویسنده بزرگ! من یه خبرنگار یه روزنامه مشهورم! ......مقاله های ادبی من همه خیلی مشهوره!... اما...

    سهند: جناب خبرنگار! چند لحظه بهم توجه کن،......چی جور بگم!.....من وضع قلبم خرابه، استرس و نگرانی برام سمه!

    فراز: نچ نچ....وای خدای من! جناب سهند نویسنده مشهور میگه مریضی قلبی داره!........(با اسلحه روی میز می کوبد)
    مردک نسناس من احمقم؟....چرا خفه خون گرفتی؟ من ریز به ریز زندگیتو میدونم! از یه اسبم سالمتری!

    سهند: تو اصلا مشکلت به من چیه؟.....(دستهایش را درهم گره میزند) چه پدر کشتگی با من داری؟ تا قبل از امروز حتی اسمتم نشنیده بودم!

    فراز: مشکل؟ ولی جناب سهند من تو رو خیلی خوب می شناسم!............مشکل من وجود نحس توه!

    سهند: ای خدا .... چه گناهی به درگاهت کردم، گیر یه زبون نفهمم افتادم!......آخه برادر...عمو....اصلا رک و راست بگو ، چی از جونم میخوای؟

    فراز: اوووو ....جناب نویسنده صدای خوش الحانتو واسه من بلند نکن! تازه هنوز سر شبه
    کلی داستان جدید و جالب دارم برات تعریف کنم........عرضم به خدمت نویسنده شهیر...

    سهند: مردک دیگه صبرم داره سر ریز میشه!
    از شواهد معلومه عقل و هوش درست وحسابی نداری!..............نکنه بیمار روانی هستی؟

    فراز: خب ! نویسنده میدونی من همیشه از بازی خوشم میومد! (روی صندلی می نشیند)
    بزار یه بازی ترتیب بدیم؟.......... توام موافقی؟

    سهند: تو چرا این مدلی هستی؟ رک و راست بهم بگو از جونم چی می خوای؟

    فراز: تو تا حالا نفهمیدی؟......با اون همه هوش و استعداد تو نوشتن، خیلی بیشتر از اینها توقع داشتم........من جونتو میخوام!

    سهند: بدبخت با کشتن من چی عایدت میشه؟
    جز اینکه یه قاتل میشی؟ کار و شغل همه زندگیتو از دست میدی!

    فراز: هه.....زندگی؟ من اصلا زندگی دارم؟
    یه رذل کثافت به عشق و زندگیم گند زده!

    سهند: چه اتفاقی تو زندگیت افتاده؟ هر مشکلی هزار تا راه حل داره،.........فقط یه کم فکر کن، میتونیم با مشورت با هم اونو حل کنیم.

    فراز:خفه شو... نمیخوام صداتو بشنوم! اینجا من رئیسم!.........(اسلحه را به طرف سر سهند نشانه می گیرد) اولین گلوله رو تو مغز پوکت خالی کنم؟ یا قلبتو نشونه برم؟........میدونی نویسنده قلب جایگاه خیلی مهمیه! همه نویسندای عاشقانه نویس ، از این عضو داستانها نوشتند!

    سهند: از شواهد معلومه کسی قلبتو شکسته؟ این روزها آدما به عشق زیاد باور ندارن !( دستش به طرف ضبط صوت می رود)
    باید به خودت زمان بدی ، حتما یه جایی تو سرنوشتت یه ادم خوبه پیدا میشه!

    فراز: به به! از حرفهای فیلسوفانت خوشم میاد!..........ولی مردک بازی یادمون رفت!
    خوب قاعده بازی اینه، من از ات چند تا سوال میکنم، اگه جوابات منو قانع کرد، فقط با یه گلوله میکشمت!........ولی اگه به درد نخور باشن ، جوری زجر کشت می کنم تو هیچکدوم از رمانهای جنایی نخونده باشی!

    سهند:انگار برای نجات پیدا کردن از شرت هیچ چاره دیگه ای ندارم!.........هیچ حرفی تو اون کله آجریت نمیره!
    سهند ضبط سوت را برمی دارد.

    فراز: آفرین! بالاخره اون دوزاریت افتاد، خب عرضم حضور نویسنده شهیر..........آخ سرم
    لعنتی چه غلطی کردی؟( فراز با دست سرش را می چسبد ، کلت را درهوا تکان می دهد).....بشین سر جات، کافیه فقط یه حرکت اضافی دیگه بکنی، تا دنیا رو از وجود نحست پاک کنم!

    سهند: آخ قلبم......مگه تو دین و ایمون نداری؟( دستش را روی قلبش می گذارد)
    چی....از جونم میخوای؟.....من دیگه نمیتونم...درست نفس بکشم!
    رنگ صورت سهند به تیرگی گراییده است.

    فراز: هی بلند شو! واسه من نقش بازی نکن. ( چند قدم به سهند نزدیک می شود) .......من خودم ختم همه بازیگرام! فکر نکن با این ادا و اطفارت ول کن قضیه میشم!

    سهند: لعنت بهت مرد!..........جلو چشمات دارم جون میدم!..........تو دیگه چه جونوری هستی!

    فراز: حیوون امثال تو هستن که! ( چشمهای سهند کم کم بسته می شود)........یا خدا انگار راست می گفت!.... لامصب چه هیکل سنگینی هم داره.( سهند را روی زمین دراز می کند) اوووی نویسنده قرصهای کوفتی ات کجاست؟ ..........جواب بده!

    سهند: توی .....کشوی کتابخونه! ( زیر لب با خود زمزمه می کند)........دیگه وقت رفتن شده! از عشق نوشتن برام ....خوش یمن نبود!

    فراز: چی داری واسه خودت بلغور می کنی؟
    دهاتو باز کن (قرص را زیر زبان سهند می گذارد)........... هنوز کارم باهات تموم نشده! اول باید بازیمون ادامه بدیم، بعدش خودم با تخت سلطنتی تقدیم عزراییلت میدم.

    سهند: تو یه........ ادم قصی قلبی! شایدم خود عزراییلی؟( به دیوار تکیه داد) آخرشم نگفتی قصدت ازاین کارهای مسخره چیه!

    فراز به طرف کتابخانه نویسنده می رود.

    فراز: نویسنده یه کم صبور باش!......اوه چه کتابهای جالب و نایابی جمع کردی!( کتابی را بیرون می آورد) چه ایده جالبی برای کشتن تو این کتاب نوشته!............نظرم عوض شد!

    سهند: لااقل باهم حرف بزن! .......اگه واقعا خبرنگاری درمورد رمانام بپرس!......هر کاری دلت میخواد انجام بده!

    فراز: تو که قراره غزل خداحافظی رو بخونی!........لااقل بیا اعتراف کن و بار گناهاتو سبک کن! شاید منم بهت رحم کردم.

    سهند: چی می خوای بدونی؟.........یه چکه آب بده!

    فراز : آب؟ حق آدم پستی مثل تو جام شوکرانه!............( روی صندلی می نشیند) خب بریم سر اعترافات!

    سهند: فقط بپرس!........هرچی تو اون فکر بیمارته خالی کن! دیگه طاقت این همه فشار رو ندارم!

    فراز: چقدر بده نویسنده بزرگمون کم طاقته!
    تو کارت نوشتن از قتل و جنایته، فکر میکردم اعصاب فولادینی باید داشته باشی،خب اولین اعتراف ........ تا حالا بابات لقمه حروم به خوردت داده؟

    سهند: زبونم مثل چوب کبریت شده!...بابام؟ ...........اون خیلی آدم عجیبیه! توی یه خانواده شلوغ بزرگ شده..... به مادربزرگم یه زن هوچی و دیوونه لقب داده بودن! تو کوچه بچه ها واسشون شعر میخوندن!.....میدونی خبرنگار منم باهاشون میخوندم!

    فراز: به به! چه گذشته درخشانی داشتی!.....بگو هنوز منتظرم تا دلیلی پیدا کنم تا با زجر نکشمت!

    سهند: بابام یه آدم همیشه حق به جانبه!......تو بچگی همیشه گشنه بودیم! مادرم یه زن عامی خیلی مهربونه،...........نمیدونم رو چه حکمتی هر روز بچه میاورد! هه.......آب از دست پدرم نمی چکه!

    فراز: نویسنده خیلی دل پری از بابات داری؟
    انگار تو کانون یه خانواده پر محبت بزرگ شدی!......بقیشو تعریف کن خیلی کنجکاو شدم از اسرارت سر دربیارم!

    سهند: تو از زندگی کردن با یه آدم زورگو چی میدونی؟..........وقتی صبح ها تو سرمای استخون سوز زمستون مجبور شی با کفشهای که برف توشون میره بری مدرسه!

    فراز: وای دلم برات کباب شد!...... نترس توام شبیه پدرت شدی!

    سهند: مردک شیطان صفت........ خفه شو!
    تو هیچی از درد و رنجهام نمیدونی!.......یه شب همین بابا.......منو و داداشم به یه پنجره قدیمی بست! با ضربات شلاق به جونمون افتاد؟.......یا خدا.....

    فراز: حتما یه گ*ن*ا*ه خیلی بزرگ داشتین؟ دیوونه نبود الکی شکنجه تون بده!

    سهند: گناهمون دزدی دوهزارتومن پول بود!....تا خود صبح تو اون پنجره بسته موندیم!.......خواهر کوچیکم بعد اون ماجرا
    هرشب جاشو خیس میکرد!

    فراز: پس بابات از دیوونه های روزگاره!....از این شاهکارهای بابات بازم داری؟

    سهند: جای این زخم ها تمامش رو تنم مونده!
    با بدبختی و نداری درس خوندیم!.........با کاپشن کهنه برادرم هر سال با معدل بالا قبول میشدم!.....فکر میکنی براش مهم بود؟

    فراز: با این همه تعریفی که تو از محسنات بابات می کنی!........معلومه نه!

    سهند: بدترین خاطراتش که روحمو آزار میده..............کتک زدن مادرمه!........مگه گ*ن*ا*ه این زن چی بود؟ جز سوختن و ساختن با هرسازی یه معلونی به اسم شوهر!

    فراز: یه مرد خیلی خبیث باشه، تا بتونه دست رو یه زن ضعیف و بی دفاع بلند کنه!

    سهند: ولی اون کتک میزد با شلاق چرمیش به جونش می افتد!.........من و برادرم هم از اون کثافت الگو گرفتیم! هی تو گوشمون می خوند زنـ*ـا موجودات پلیدین!

    فراز: اره معلومه تربیتش خیلی خوب بوده! ادامه این قصه پرسوز و گداز بگو....

    سهند: برای تو شاید قصه باشه، ولی تمام سالای کودکی من حروم شده!..........با هزار بدبختی وارد دانشگاه شدم، فکر میکنی با اون همه پولی که داشت خرج دانشگاهو داد؟

    فراز: ها........ حتما خرج دانشگاهتو با فروش رمانهای جنایی ات دادی؟!

    سهند:هه.... اون زمون هنوز داستان کوتاه مینوشتم! چند بار تو یه ساختمون واسه کارگری رفتم! (دستش را روی قلبش می گذارد).......ولی جون عملگی هم نداشتم!

    فراز: پس سراغ یه کار راحت تر رفتی! مثلا دستفروشی یا........

    سهند: ایکاش دستفروشی میکردم!......(بغض) این قلب ناسورم کفاره گناهانمه...........اون زمانها چهره و اندام جذابی داشتم!

    فراز: آره عکس جوانیتو دیدم! نویسنده معروف یه زمون برد پیتی واسه خودش بود!.....حالا چه گ*ن*ا*ه کبیره ای کردی!

    سهند: هیچی تو دانشگاه شایعه کردم.......تک پسر یه میلیونرم! چند دست لباس مارک داشتم، دخترهای پولدارو نشون میکردم باهاشون طرح دوستی می ریختم!

    فراز: بعدشم به بهانه های مختلف سرکیسشون میکردی..........بعد یه مدت هم یه سوژه جدید!

    سهند: حدست کاملا درسته! به بهانه های مختلفی مثل بدهی دارم! مادرم واسه تعطیلات آمریکا رفته، کلی پول از این دخترها میگرفتم.............تا اینکه یه دختر استثنایی به اسم راحیل دیدم!

    فراز: مردک رذل تو هیچ از کارهات پشیمون هم شدی؟.........( اندوه) عاشق راحیل شدی؟

    سهند: تو یه شب شعر باهاش آشنا شدم!....از شعرش فقط این تیکش یادمه
    من بجز آبی نگاهت، آسمانی نمی شناسم ...

    فراز: حتما اونم سوژه دیگه ای برای کلاهبرداریت بود! ..........یا دل سنگت عاشقش شده بود؟

    سهند:نه.........راحیل فرق داشت! برای اولین بار خودمم گرفتارشده بودم!........تنها کسی بود که آرامشو به روح پر از زخمم هدیه میکرد!

    فراز: اون چی؟..........اونم دوستت داشت؟

    سهند: آره..........اون اوایل یه دفتر پر از شعرهای عاشقانه برام گفته بود!.......ولی

    فراز:ولی؟...........پس اون عشق آسمانیتون عاقبتش چی شد؟

    سهند: به تو چه ربطی داره؟ آخر قصه عاشقی من چی شده!..........نمی خوام بهت بگم!

    فراز به طرف سهند حمله می کند، اسلحه رو روی شقیقه اش می گذارد.

    فراز: مردک حرف میزنی؟........... یا یه گلوله تو اون مغز پوکت خالی کنم!

    سهند:زود باش...... شلیک کن به این زندگی پراز کابوس و تنهایی خاتمه بده.............راحیل از گذشته کثافتم باخبر شد! یکی از اون طمعه هام دوست صمیمی اش از آب در اومده! دختره همه عکسهامون نشونش داده بود.

    فراز چند قدم عقب می رود، اسلحه را گوشه ای پرت می کند.

    فراز: راحیل چی بهت گفت، وقتی همه جریانو فهمید؟

    سهند: تو حیاط دانشگاه بین سیصد نفر رو صورتم تف انداخت!.........بهم گفت من رذلترین و کثافت ترین آدم رو زمینم! چند وقت بعد هم از اون شهر رفتند........مردک تو بگو کی هستی؟

    فراز:من؟...............من یه مرد عاشق احمقم! که با دیدن چند تا نامه لای دفتر خاطرات زنش...............به عشق و وفاداریش شک کرد!

    سهند: تو........شوهر راحیلی؟ (رنگ سهند تیره تر شده).......... فقط با دیدن چند تا نامه قدیمی میخواستی منو بکشی؟

    فراز:آره.........من یه مرد عاشقم(موهایش راچنگ میزند) وای چقدر راحیل بینوا رو اذیت کردم!........نویسنده به نظرت منو می بخشه؟ وای تو چت شده؟......(روی صورت سهند میزند) لعنتی چشماتو باز کن!........الو اورژانس......
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    نام نمایشنامه:عاشقانه ای برای فلیسیتی
    ژانر:معمایی,عاشقانه
    پایان باز
    به نام خدا
    خبرنگار:_خب...خب...خب,کارت عالی بود نویسنده ی عزیز.
    نویسنده:_تو کی هستی؟
    خ:_حالا که تو نویسنده ی جنایی نویس هستی و من یک خبرنگار بیا باهم یک بازی کنیم.
    ن:_من حوصله ی چرندیات تورو ندارم.اصلا تو چطور وارد خونه ی من شدی؟از دیوار بالا اومدی؟
    خ:_خب من از در وارد شدم,همیشه راه های آسون تری هم هست.همونطور که برای وارد شدن به قلب یک زن لازم نیستجواهرات گرانبها و گلهای زیبا و خوشبو بخری.کافیه از طرز لباس پوشیدن و راه رفتن و دست پختش تعریف کنی اونوقت میبینی که توی خونه ات جونش رو هم میده.
    ن:_تو دیوانه ای؟
    خ:_دیوانه ها هم آدمند...خب نگفتی میای بازی یا نه؟
    ن:_برای اینکه هرچه زودتر از شرت راحت شم,بگو چه بازی؟پوکر؟شطرنج؟چی؟
    خ:_ههه...وقتی بدونی کل زندگیت بازی خوردی این ها برات دست گرمی هم حساب نمیشن.
    ن:_من خسته و بی حوصله ام...لطفا هرچه زودتر بگو چی میخوای؟
    خ:_وقتی بچه بودم,پدرم همیشه توی صندوقچه اش یک کلت طلایی داشت درست مثل همین کلت...
    خبرنگار قهقهه بلندی سر داد:
    _چرا رنگت پرید؟؟نترس این فقط یه بازی ساده اس.همیشه به همه ی آدمهای اطرافش مشکوک بود و من نمی دونستم چرا...پدرمو میگم,اما حالا میدونم.خب بازی شروع میشه...من از هرچند صفحه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آخرت...اسمش چی بود؟؟ممممم هان یادم اومد عاشقانه ای برای فلیسیتی...سوال می پرسم و اگه تو درست جواب ندی هربار برای هر خطا یک تیر از پات شروع میکنم.پس سعی کن درست جواب بدی.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    را روی میز مقابلش گشوده کمی ورق میزند.سیگاری آتش زده و میگوید:
    خ_اولین بار کنار دریاچه ی قو تو را دیدم که موهایت را رها کرده در دست باد برای قوهای درون دریاچه غذا میریختی.
    کنارت ایستادم و تو لبخندی به صورت من زده و روز بخیرت آنچنان گرم بود که قلبم را هم بسوزاند و من به عشق در نگاه اول اعتقاد داشتم.ساعت ها در کنار هم راه رفتیم و تو برروی دریاچه ای که نخستین عشق را برمن هدیه کرده بود نام دریاچه قو را نهادی.
    خب این دفتر...دفتر خاطراته...صفحه ی بیست و یکم این دفتر همین نامه نوشته شده...
    ن:_من نمیفهمم چی میگی!
    شلیک یک گلوله بر ساق پای چپش و فریاد نویسنده:
    خ_درست جواب بده...خب این صفحه...نامت فلیسیتی بود و نام مرا پرسیدی که گفتم برنارد,از علاقه ام باخبر بودی و لبخند می زدی,دست در دست هم در هوای بارانی به کافه ی جان رفتیم و قهوه نوشیدیم,دستانت را در دست گرفتم...دستان گرم و مهربانی که هربار از صاحبش جدا میشدم تا ساعت ها عطر عشق بر کف دستان زبر و مردانه ام برجای می گذاشت.
    و همین نامه داخل این دفتر.
    ن:_چی می خوای بدونی؟داره از پام خون میاد لطفا تمومش کن لعنتی باید برم بیمارستان.
    شلیک دیگری بر ساق پای راست:
    خ_چرا هیچوقت من عطر عشق کف دستهای زبر و مردونم به جای نموند؟؟!
    ن_شاید...آه خدایا...شاید هیچوقت عاشق واقعی نبودی.
    خ_عاشق واقعی کی هست؟؟
    ن_عاشق واقعی یعنی نمونه ی یک تکیه گاه قابل اعتماد دن برای زن مورد علاقت...وقتی زنی احساس دلتنگی میکنه نباید برایش از منطق و اصول بگی بغلش کن و بذار با اشک خودش رو خالی کنه تو فقط سعی کن شانه ای امن و قابل اعتماد باشی.
    خ_امروز قرار بود به دنبالت بیایم.برف سراسر شهر را پوشانده بود دستت را دور بازویم حلقه کردی و با لباس های رنگارنگت پابه پایم قدم برروی برف های بکر و دست نخورده گذاشتی و از صدای خرت خرت دانه های ریز آن زیر کفش هایمان غرق لـ*ـذت شدیم و چه چیز از عشق فلیسیتی با ارزش تر...توضیح بده لعنتی؟؟
    ن_با فلیسیتی چه نسبتی داری؟؟
    تیر دیگری در دستش:
    خ_اسمش رو به زبون نیار وگرنه این بار این تیر توی مغزت فرو میره...داری بازی رو به گند میکشونی,درست جواب بده.
    ن_فلیسی...آه...اون خانم سال ها پیش عشق دوران جوانی من بود.
    خ_سال ها پیش؟...دروغگوی لعنتی...فلی سالها پیش بریتانیا زندگی می کرده...
    ن_دروغ نیست...مردک دروغ نیست...سال ها از اون عشق گذشته..
    با ابرویی بالا رفته به شمایل نویسنده خیره شد:
    خ_هرچی توی چهرت می گردم...جست و جو میکنم هیچ چیزی برای دل بستن نمیبینم...موهای کم پشت و بلند ژولیده,لب های نازک که انگار سالهاست رنگ لبخند بر خودش ندیده...چشمان ریز و پوست کک و مکی.
    ن_در عوض تو یک,یک جنتلمن به تمام معنایی...اما حالا تو با همین چهره ی جذاب هم نتونستی طعم عشق رو بچشی.
    خ_خفه شو.
    ن_چرا؟چون حقیقت منفورتر از همیشه زشت و عـریـان داره بهت سیلی میزنه؟من با همین چشمهای ریز و موهای کم پشت ژولیده بلند و لبهایی که انگار رنگ لبخند به خودش ندیده دست کم چندسال عاشقی کردم.
    خ_خفه میشی یا با یک گلوله کارت رو تموم کنم؟
    ن_حالا با سه گلوله در بدنم برنده ی بازی هستم که به راه انداختی,برفرض که با یک تیر کارم تمام شود,چه سودی برای تو؟
    خ_خدایا...خدایا...چرا بعد از ازدواج اینقدر از هم دور شدیم؟برای چه کسی؟
    ن_یک جمله ی معروف هست که میگه((مرد به این امید ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند...زن به این امید ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هردو ناامیدند...آلبرت انیشتین))
    خ_من نمیخواستم که تغییر نکنه...من ولی میخواستم مثل روز اول دوستم داشته باشه.
    ن_این بستگی به خودت...به خودت داشت...شاید تو هم مثل پدرت که با یک کلت طلایی به همه چیز مشکوک بود,با یک کلت طلایی به همه چیز مشکوک بودی حتی زنت...
    خ_مادرم اما هیچوقت خ*ی*ا*ن*ت نکرد...
    ن_از کجا میدونی که همسرت خ*ی*ا*ن*ت کر...کرد؟؟
    خ_از روی این دفتر خاطره و کتاب عاشقانه آخر یک نویسنده ی جنایی نویس,که به عنوان آخرین کارش چاپ شد و تمام نامه های نوشته شده همسرم در دفتر خاطراتش رو توی اون کتاب به کار بـرده...
    ن_احمق ها از گذشته حرف میزنند...دیوانه ها از آینده...و عاقل ها از حال,بیا از حال حرف بزنیم,نذار یک احمق به حساب بیای.
    خ_تو نمیفهمی من چی میگم لعنتی,من تنها موندم,اگر دنیا هم از آن تو باشه تا زمانیکه در قلب یک زن جایی نداشته باشی,درون آوازهای عاشقانه ی زنی زندگی نکنی,سهمی از دلشوره های زنی نداشته باشی فقیرترین مردی...
    ن_من تورو می فهمم...آیا وقتی پا به این خونه گذاشتی نگاهت به تابلوی بالای شومینه نشست؟؟من...و فلیسیتی پشت به دریاچه قو...آه...این درد لعنتی دارد مرا میکشد...خوب نگاه کن...فلیسیتی در این عکس تنها هجده سال داشت...عشق دوران جوانی من تنها دوسال کنارم ماند...بعد هم به همراه خانواده اش از بریتانیا مهاجرت کرد,اما عشق سوزان او تا ابد در قلبم باقی موند....من حتی نمیدونستم که او الان در این شهر زندگی میکند و یا ازدواج کرده...من تنها سهمم از عشق فلی دوسال همراهی بود...حالا من هشت سال است که تنها مانده و فقیرترین مردم...
    بعد از هشت سال با دیدن نامه ها و یادآوری خاطراتش کتابی نوشتم تا بخواند و اگر در دلش بذر عشقی نکاشته به سویم بیاید...آه...تو عاشق واقعی نبودی...که اگر بودی فلی برایت از جانش می گذشت,او از آب روان هم پاک تر است,از تو ممنونم که به این رنج و درد پایان دادی,اما بدان...پدرت باعث شد تا تو به عشق هم مشکوک شوی و این یعنی بدبختی...برو در کنار فلیسیتی,کلتت را بینداز درون آب,عاشقش شو و بگذار دستان زبر و مردانه ات عطر عشق بگیرد,برایش شعر عاشقی بخوان و در کنارش از صدای خرت خرت برف های زیر کفشتان لـ*ـذت ببر و بدان عشق همین چیزهای کوچک است,سالها بعد برایش کتابی به مزمون (عاشقانه ای برای فلیسیتی۲)را بنویس...از طرف من...طرف من از او معذرت بخواه که زندگی اش تباه شد...و خداحافظی کن از نگاه زیبایش,شاید مرا در خاطرش نباشد...اما من...اما من روزی بی یاد او سر نکرد...
    حرفش نیمه تمام ماند...
    اشک های صورتش را پاک کرده و به چشمان بازمانده ی نویسنده ی غرق در خون خیره ماند:
    _به راستی که هشق هرگز نمیمیرد...
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    فرزان


    -نمیخورم

    (به حرکت دستش نگاه کردم .بی تفاوت فنجونو گذاشت جلومو و نشست رو مبل)

    + خوب؟ (چشماشو ریز کرد و خیره شد بهم)

    (دستام عرق کرده بود مشتشون کردم تا لرزشش پیدا نباشه)

    -چرا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانه؟ (نگام تو کل صورتش چرخید از من جذاب تر بود)

    +تجربه های جدید همیشه منو به وجد میارن

    (اصلا از جوابش خوشم نیومد اما باید خونسردیمو حفظ کنم)

    -درباره رمانتون بگید . یه داستان واقعیه؟

    + تا ببینیم واقعیت رو چطور میشه معنا کرد(یه نیشخند کوچیک زد و به لرزش عصبی پاهام خیره شد.خودمو جمع و جور کردم و تو قالب یه خبر نگارحرفه ای فرو رفتم)

    -بهتره واضح تر صحبت کنیم . شما همیشه جنایی نوشتید چی شد سراغ این ژانر رفتید؟خواننده هاتون واقعا سورپرایز شدند.

    +آدما حد اقل یه بار تو زندگی عاشق میشند. این بهترین دلیل برای نوشتن این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بود

    (حرفاش دو پهلو بود حرکت عصبی پام شدت گرفت. داشت با کلمات بازیم میداد)

    -یعنی این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو از روی تجربه عاشقانتون نوشتید؟

    +شاید یه قسمت هاییش مربوط به گذشته خودم باشه

    با عجله گفتم

    -کدوم قسمتا؟

    +اینو خواننده باید بفهمه.(بلند شد ایستاد) نظرت چیه یه دور تو حیاط بزنیم؟

    -شخصیت ها واقعی بودند؟

    +(خیره شد بهم) پشت تمام چهره ها یه داستان واقعی هست

    اخمام تو هم رفت.حاشیه رفتن بس بود. با خشم گفتم

    -اون نامه های تو
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مال خودتونه؟

    +برای شما چه فرقی میکنه؟

    -من یه خبر نگارم. خواننده ها میخوان اینو بدونن

    +فکر کنم برای خواننده ها عشقی که لابه لای متن نامه ها جریان داشت مهمتره. شاید خیلی هاشون با این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به یاد خاطراتشون بیافتند!

    -(خونسردیم تموم شده بود. صدام از خشم میلرزید) پس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سرگذشت خودتونه؟

    +(مکث کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت.) این ناراحتت میکنه؟

    -جوابمو بده(دستم رفت سمت کمرم . یا الان یا هیچوقت. نگاش هماهنگ با دستم حرکت کرد و وقتی کلت رو دید از تعجب خشکش زد)

    +این چیه؟

    -اون نامه های لعنتی رو از کجا آوردی؟مال خودته؟ (اسلحه رو گرفتم سمتش. دستام میلرزید .)

    +جوابش چقدر برات می ارزه؟

    -به قیمت جونت

    + پس میدونی که وسط یه زندگی آوار شدی؟

    -(با خشم ایستادم و داد زدم) من نمیدونستم . اون بهم گفت اولین عشق زندگیش منم

    +( دستاش رو فرو کرد داخل جیباش و با خونسردی گفت) خوب پس چرا اینجایی؟

    -دنبال حقیقتم. چرا بازیم دادید؟

    + کی بازیت داده؟من یا اون؟

    -همتون لعنتیا

    +(پوزخند زد )میدونی در آمد یه نویسنده چقدره؟

    -(گیج شدم. اخمامو کشیدم تو هم ) این چه ربطی به من داره؟

    +(نشست رو مبل . سر اسلحه من همزمان با حرکتش پایین اومد . با سر به مبل اشاره کرد ) بشین

    -(اطاعت کردم. صورتم پر از عرق بود. دستام همچنان میلرزید. نمیدونستم ضامنش رو کشیدم یا نه؟)

    +پدرت چیکاره است؟

    -کارخونه دار

    +چند فرزند داره؟

    -فقط من

    +(لبخند زد و خیره شد بهم. جواب جلوی چشمام بود. دستام شل شد و اسلحه پایین اومد) امکان نداره . اون گفت عاشقمه

    +به منم همینو گفت.

    -(صدام از یاس میلرزید) اون نامه ها؟

    +همش حقیقته. یه گواه از عشق پر شور بین ما. البته تا وقتی تو پیدات شد

    (چشمام از اشک لرزید. اولین باری که دیدمش عاشقش شده بودم.)

    -چرا اون
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو نوشتی

    +انتقام!

    (به صورتش نگاه کردم . چشماش از خوشحالی میدرخشید. از این انتقام کاملا راضی بود!)

    +میدونستم بالاخره پیدات میشه. فقط کافی بود چند تا سرنخ بهت بدم .باید میفهمیدی فرشته ها هیچوقت وجود ندارند

    -نامه هات تو دفتر خاطراتشه

    + (با تمسخر گفت) اوه، پس من هنوز از تو یه قدم جلو ترم!

    -فقط به خاطر پول!

    +اون خودشو به تو فروخت. اما هنوز نتونسته قلبشو از من پس بگیره!

    (با نا امیدی خیره شدم به اسلحه روی میز. چند تا گلوله داخلش گذاشتم؟جوابش اصلا مهم نبود. من فقط سه تا گلوله لازم داشتم!)
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!





    خبرنگار خودکار را در دستش جابه جا کرد .


    خبرنگار:خواننده هاتون شما رو با نوشته های جنایی تون می شناسن ،درسته ؟

    مرد تکیه اش را به پشتی صندلی داد و لبخند زد.

    نویسنده:اجازه بدید قبل از جواب دادن به سوالتون چیزی که خیلی ذهنم رو مشغول کرده و میتونه برای شنوندگان این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رادیویی هم جذاب باشه،بپرسم .(مکثی کرد)اجازه هست؟


    خبرنگار: چه عرض کنم ،بله بفرمایید؟

    نویسنده:شما برادر کوچک دکتر "واکر" هستید؟(لبخند کجی زد)منظورم همون سیاستمدار بزرگِ که این روزها توجه همه محافل رو به خودش جلب کرده ؟!

    خبرنگار:بله.اما لطفا در رسانه رعایت کنید ،چون با توجه به اینکه در دوران تبلیغات نامزدهای انتخاباتی هستیم، اسم بردن از نامزد ها ،تبلیغات محسوب بشه !

    نویسنده:بله.عذر میخوام.لازمه به شنونده هاتون این توضیح رو بدم که من اصلا سیـاس*ـی نیستم و کاری به سیاست ندارم ! (کوتاه خندید ) راستش رو بخواید حتی اخبار هم به ندرت نگاه می کنم! الان ...فقط قصدم اینه که نظر شخصی خودم رو درباره آقای"واکر" بگم. ایشون تو زندگی من نقش تاثیر گذاری ایفا کردن و حتی در چند تا از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    هام از شخصیت ایشون الهام گرفتم !(خندید)


    خبرنگار :( با شوق لبخند زد )واقعا ؟ پس جالب شد!اجازه بدید با همین مقدمه به بحث اصلی گفتگو ،که
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    های شماست بپردازیم .


    خبرنگار:(مکثی کرد و خودکار را عصبی میان انگشتانش فشرد) شنوندگان ما حتما شاهکارهای جناییتون رو خوب میشناسن.."سیاه خون" ... "برج خاکستری"..."قتل در ساعت بیست و بیست" ...و..و...و...اوه... خیلی زیاد هستن(خندید) و یکی از دیگری پرطرفدارتر. آمار تجدید چاپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    هاتون، الان جلوی روی من هست! ...برج خاکستی، بیست بار ،سیاه خون، سی و دو بار و ...خیره کننده است و این یعنی شما در ژانر جنایی یک اسطوره هستید(نگاهش را از نوشته گرفت و به نویسنده خیره شد . هر دو خندیدند).


    نویسنده:لطف خواننده هاست...راستش رو بخواید از بس جنایی نوشتم به من لقب "ذهنِ خنثی" رو دادن!(می خندد).

    خبرنگار:بله ... همینطوره.."ذهنِ خنثی" لقب شماست .خب با توجه به اینکه زمانمون محدود هست اگر موافق باشید،به کار آخری که از شما منتشر شده ،بپردازیم.یه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    متفاوت با ژانری متفاوت .الان خیلی ها میخوان بدونن ایده این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ِ متفاوتِ پرفروش، از کجا شکل گرفت...اصلا چطور شد که ژانر عاشقانه رو برای کارتون انتخاب کردید؟


    مرد نگاهش را به زیر انداخت و جای جواب دادن سکوت کرد . انگشت های را روی میز به هم گره زد.

    خبرنگار:جوابی ندارید؟ یا... مایل به جواب دادن نیستید؟

    نویسنده: (متفکر به نقطه ای خیره ماند)ایده اولیه اون کار از ذهنِ خلاق یه دختر که در واقع شاگرد من بود، سر برآورد!

    خبرنگار:(لبخند گوشه لبش نشاند) یه دختر؟

    نویسنده:بله !

    خبرنگار:میشه توضیح بیشتری به شنوندگان ما بدید؟

    نویسنده: (خندید)توضیح بیشتر درباره اون دختر یا ایده
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؟


    خبرنگار اخم هایش را در هم کشید و تن صدایش جدی و حالت بازجویی شد .

    خبرنگار: آیا این به بُعد خصوصی زندگیتون برمی گرده که مایل نیستید دربارهاش صحبت کنید؟

    نویسنده:به هر حال مایل نیستم دربارهِ...

    خبرنگار: (با لحنش بازجویانه اش میان کلام نویسنده پرید )مایل نیستید درباره اون دختر صاحب ایده حرف بزنید ؟چرا ؟نکنه چون اون ماجرا نقطه تاریکِ زندگی شماست ؟

    نویسنده: (تعجب کرد)نقطه تاریک؟ (اخم هایش را در هم کشید )شما با این حرف های جهت دار میخواین به چه نتیجه ای برسید، آقا؟

    خبرنگار: (نگاهش روی ظاهر مرد پیش رویش چرخید ) این صورت آروم ..این طبع طنز و لبخند های مداوم.. لباس های شیک و ظاهر اتوکشیده...خوب تونستید درون نازیباتون رو، زیر این پوسته زیبا پنهان کنید ،آقا!

    نویسنده:شما قصد دارید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو به سمتی ببرید که احتمالا هیچ ارتباطی با موضوع
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نداره!


    خبرنگار: دارم درباره هشت سال پیش و اتفاقی که یه شب پاییزی بین شما و دختری که هم صاحب ایده این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و هم شاگرد شما بود ،رخ داد، حرف میزنم! ...شما..همین آدم آروم و خونسرد ...یه دختر بی پناه رو مورد آزار و اذیت قرار دادید...دختری که دلباخته شما بود! می خواید این موضوع رو انکار کنید ؟


    مرد تکیه اش را به پشتی صندلی داد و نفسش را به بیرون فوت کرد و سکوت اختیار کرد.

    خبرنگار: " مَگی" ..این اسم برای شما آشنا نیست ؟

    نویسنده با خونسردی به صورت برافروخته ی خبرنگار سمج چشم دوخت.

    نویسنده:هزاران نفر در سراسر آمریکا با این اسم وجود دارن که از قضا منم چند نفرشون رو ممکنه بشناسم و این دلیل خوبی برای...

    خبرنگار:"مگی جانسون" ! ....الهه زیبایی ..همون که چون عاشق شما شده بود، از خود بی خودش کردید و در حالی که بیهوش بود ،به جسمش تعـ*رض کردید ! همون که تهدیدش کردید که اگه لب وا کنه و از اون اتفاق حرفی بزنه، از فیلم ها و نوشته های شخصیش پرده برداری کنید و آبروش رو بریزید! ...شما وقاحت رو به انتها رسوندید و هشت سال بعد، به محض اینکه شنیدید اون دختر با یه مرد دیگه ،قصد ازدواج داره ، خصوصی ترین و خالصانه ترین نامه های عاشقانه اش رو با سنگدلی تمام تو
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آخرتون آوردید و اقدام به چاپش کردید.


    نویسنده :(پلک چشم چپش ، ضربان گرفت) اینا یه مشت چرت و پرت بی اساسِ!

    خبرنگار:چرا ..چون وجهه شما رو خراب می کنه، آقا ؟! ... هدف من از این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    روشنگریه!...شما قداست قلم رو زیر سوال بردید..مردم منتظر شنیدن جواب های شما هستن ...یعنی هیچ حرفی برای گفتن ندارید ؟ نمی خواید تکذیب کنید؟(عصبی می خندد) هر چند نمی تونید تکذیب کنید چون من از همه ماجرا خبر دارم و "مگی" به من گفت که شما خودتون اقرار کردید که بهش تعـ*رض کردید!


    نویسنده لبخند کجی زد.دست هایش را روی میز به هم گره زد و با آرامش حملاتش را آرام آغاز کرد.

    نویسنده:باشه ...حالا که بحث به اینجا رسید ،من...اعلام می کنم که می تونم با دلیل و مدرک همه اون دروغ ها رو تکذیب کنم ..من ...به "مگی" دروغ گفتم ...بله ..بهش دروغ گفتم که بهش تعـ*رض کردم! ..در واقع مجبور شدم با اون دروغ ،"مگی" رو از خودم دور کنم چون ...خیلی زود فهمیدم که پامو گذاشتم رو دم یه آدم صاحب نفوذ...کسی که اونقدر خودخواه بود که نمی توست بذاره اون دختر پیش کسی که عاشقشه بمونه...من می خوام همینجا چیزی رو اقرار کنم که هیچوقت به اون دختر نگفتم.من دوستش داشتم!بله... خالصانه دوستش داشتم !

    خبرنگار: (پوزخند زد) دوستش داشتید ؟ههه.. این مسخره است!

    نویسنده:چون اون زن، الان همسر شماست اینقدر از اقرار من ،آشفته و عصبی شدید؟

    خبرنگار:من آرومم و ...اینکه “مگی” الان همسر عزیز منه ،هیچ ربطی به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    امروز نداره!


    نویسنده:شما کاملا عصبی هستید ... این از نفس های تند و کلافه تون از برافروختگی رنگ صورتتون کاملا مشخصه ...اما درباره ی هدفتون که ادعا می کنید روشنگریه!..من در این، شک دارم .من می دونم هدف اصلی شما از این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    چیه ! .. شما قصد دارید به همسرتون کمک کنید تا از من انتقام بگیره و اینطوری جای پاتون رو تو زندگیش محکم کنید .در واقع “مگی” به سمت شما که عاشق چندین و چند ساله اش بودید کشیده شد، چون شما بهش این اطمینان رو دادید که توی این انتقام کمکش می کنید.ازدواج شما در واقعیه معامله بود ...شما به عشقتون می رسیدید و “مگی” هم زهرش رو به منی می ریخت که پسش زده بودم و به علاقه اش جواب مثبت نداده بودم. (مکثی کرد) و شاید مهم ترین دستاورد این ازدواج برای “مگی” این بود که از هشت سال معشـ*ـوقه پنهانی یه سیاستمدار بودن، نجات پیدا می کرد.


    خبرنگار از روی صندلی بلند شد و کف دستش را عصبی روی میز کوبید.

    خبرنگار:(فریاد زد) معشـ*ـوقه ؟...این دیگه خیلی بی شرمانه اس! ...خانوم"جانسون" میتونه بابت این ادعای کذب، اعادیه حیثت کنه و شما رو به دادگاه بکشونه؟

    نویسنده دست هایش را به بغـ*ـل زد و با خونسردی تکیه اش را به پشتی صندلی داد.

    نویسنده:شما ادعا می کنید که همه چیزو می دونید... اما اینطور که معلومه شما فقط همون چیزهایی رو می دونید که "مگی" از این ماجرا به شما گفته و این ....حتی نیمی از حقیقت هم نیست!...در پس این ماجرا ،فردیه که خیلی با نفوذِ ... همون کسی که هشت سال پیش منو تهدید کرد که به “مگی” بگم کسی که بهش تعـ*رض کرده خودم بودم نه اون مرد ..همون که این همه سال از تنفر “مگی” نسبت به من، وقیهانه برای مالکیت جسم اون دختر ،استفاده کرد و دور از چشم همسر و بچه هاش "مگی" رو به عنوان معشـ*ـوقه ،پیش خودش نگه داشت.بله ...همسر فعلی شما ،عشق امروز شما... کنار مردی موند که بهش قول داده بود ،توی یه فرصت مناسب که تا امروز هشت سال طول کشیده ،انتقامش رو از من بگیره! اما حقیقت اینه که اون مرد منو تهدید کرد که اگه “مگی” رو از خودم ناامید نکنم اجازه نده هیچکدوم از کتاب هام چاپ و منتشر بشه...تهدیدم کرد که من رو به خاک سیاه بنشونه...حتی منو تهدید به مرگ کرد و بالاخره موجب شد من زنی که عاشقش بودم و با دستای خودم از خودم دور کنم و اینطور شد که “مگی” از من بیزار شد و الان “مگی” هشت سال تمامِ که داره خنجر انتقامش رو برای فرو کردن تو قلب من، تیز می کنه .

    خبرنگار: (عصبی فریاد زد) ادعا می کنید دوستش داشتید! ...باشه قبول!... پس چرا درست وقتی زمزمه های ازدواج من و “مگی” رو شنیدید با انتشار اون نامه ها توی رمانتونتون ، خصوصی ترین و عاشقانه ترین احساسات اون دختر رو به گند کشیدید ؟انتشار آخرین جلد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما چه معنایی جز تهدید زندگی جدید اون دختر داشت؟


    نویسنده:من...اون کسی نیستم که
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو منتشر کرد ...(بین دور ابرویش را خاراند) فقط ،تصمیم گرفتم ، برای نشون دادن حقیقتی که هشت سال پشت ابر مخفی مونده بود ، حق چاپ رمانم رو واگذار کنم !


    خبرنگار :چی؟ (چشم هایش از تعجب گرد شد)

    نویسنده:بله... کسی پیدا شد که ارزش اون نوشته رو خوب میفهمید ... کسی که حاضر بود بابت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانه ی یه نویسنده ی جنایی نویس ،یه قیمت افسانه ای پرداخت کنه!


    خبرنگار :کی؟ ( فریاد کشید) ...کی اون
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    لعنتی رو منتشر کرد؟


    نویسنده: شما چی فکر می کنید آقا؟ من فکر میکنم کسی که نیاز به یه نقطه شروع برای قهرمان شدن داشت اینکارو کرد !

    خبرنگار :( گیج سرش را تکان داد ) و اون آدم صاحب نفوذ که ازش اسم میبرید ..اون کیه؟

    نویسنده: (لبخندش پررنگ تر شد ) مطمئنید که میخواید اینو عمومی اعلام کنم ؟

    خبرنگار:بله ... البته باید بعدش تو دادگاه مدارک این ادعا رو ارائه کنید ؟

    نویسنده:اون فرد بانفوذ ...کسی نیست جز.... برادرِ سیاستمدار شما جناب خبرنگار...

    خبرنگار مات و مبهوت به صورت مرد پیش رویش خیره ماند.

    نویسنده:آقای خبرنگار... به نظر میاد خودتون الان کاملا متوجه هستید که حرف های من ادعای پوچ و بی اساس نیست! ...شما خودتون بارها و بارها شاهدِ رفت و آمد "مگی" به دفتر برادرتون بودید...اصلا شما در همین دیدارها بود که عاشق اون دختر شدید .درست نمیگم؟

    نویسنده: راستی ... لازمه از همین تریبون ... همه شایعات درباره بیماری و مرگ زودرسم رو رد کنم .بنده در کمال صحت و سلامت هستم! (خندید)

    خبرنگار: (بهت زده گفت) اما ... ؟

    نویسنده:بله ... من با اینکار “مگی” رو تحـریـ*ک کردم که انتقام گیریش رو بیش از این کش نده...من خیلی زودتر باید اینکارو میکردم ... اگر می دیدم که "مگی" تو زندگی با برادر شما ، خوشحال و راضیه ،تا ابد به فدا کردنن خودم و احساسم ادامه میدادم و اجازه می دادم این تنفر رو تا ابد نگه داره و کنارِ مردی که ادعای دوست داشتنش رو داشت، به خوبی و خوشی زندگی کنه اما ... وقتی با یه صحنه چینی جلوی روی "مگی"، به او القا کردم که سخت بیمارم و مرگم نزدیکه، در کمال تعجب دیدم که برادر شما جای حمایت عاطفی از “مگی” ،تنهاش گذاشت و حتی تردش کرد . وقتی "مگی" خیلی سریع رابـ ـطه اش رو با برادرتون قطع کرد و به سمت شما اومد، به من ثابت شد که اون زن حتی یک روز هم پیش برادر شما خوشحال نبوده و همین مشتاقم کرد که حق اون مرد کثیف رو کف دستش بزارم و کاری کنم که امروز این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شکل بگیره تا بتونم عمق رذالت اون سیاستمدار کثیف رو به همه اون هایی که میخوان بهش رای بدن نشون بدم و انتقام دختری که مظلومانه تو لجنزار زندگی اون مرد ،هشت سال دست و پا زد رو از از آقای "واکر" مردمی و صادق بگیرم!


    خبرنگار(صدایش از عصبانت می لرزید) شما و برادرم به زودی همدیگه رو توی دادگاه ملاقات میکنید...اما به عنوان آخرین سوال می پرسم و لطفا رک و صریح جواب بدید... اونی که
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو منتشر کرد ، برادر من بود؟


    نویسنده: (لبخند معنی داری زد و ایستاد ) اگه یه جوجه قناری زیر بال و پر کرکس بزرگ بشه کم کم یاد میگیره که با بوی مُردار مستشه و عطشش رو جای آب ،با نوشیدن خون برطرف کنه... روزی میاد که اگه عطشش شدید بشه،به همخونش هم رحم نمی کنه و زنده زنده خونش رو مینوشه ...(مکثی کرد ) می پرسید کی اون
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو منتشر کرد ؟ ... من تصور میکنم جواب این سوال رو شما بهتر از هر کسی می دونید..اینطور نیست آقای خبرنگار؟
     
    آخرین ویرایش:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    فرامرز_نظرت با نوشیدن لیوانی چای قبل از صحبت های روزمره چیه؟
    میلاد_مسئله ای که قراره امروز بین ما دو نفر بازگو بشه خیلی داغ تر از یک لیوان چای هست...!
    فرامرز_بیخیال مرد، من به این حرفها،به این مصاحبات سالهاست که عادت کردم،برای من چیزی جز یه تکرار مکررات نیست
    میلاد_ اطمینانت از تک تک حرفهات قابل تقدیره!
    فرامرز_ فراموش کردی یک نویسنده در درجه اول باید به حرفهاش،افکارش،وجودش ایمان داشته باشه تا اثر مقبولی تحویل بده؟
    میلاد_ نه...فراموش کرده بودم تا چه اندازه میشه نقاب حماقت به افکار و وجودت بزنی تا کیلومترها از شخصیت حقیقیت فاصله بگیری
    فرامرز_نقاب حماقت؟! منظورت از نقاب حماقت چیه؟
    میلاد_ترجیح میدم قدم های ارومی برای رسیدن به اخرین پله بردارم....فرامرز کیهانی!
    فرامرز_ داری با کلمات بازی میکنی؟چرا حس میکنم از تک تک حرفهات منظور خاصی داری؟
    میلاد_میخوای بگی این وضع برات تازگی داره؟ببینم مگه تو همون فرامرز کیهانی نیستی؟همون نویسنده جنایی نویس همیشه معروف..و البته..همیشه مرموز!
    فرامرز_از لفافه حرف زدن خوشم نمیاد..بهتره بریم سر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    میلاد_تو یه نویسنده ای،بازی با کلمات حرفه اصلی توئه، مسلما بهتر از من میتونی منو بازی بدی!مگه نه؟
    فرامرز_هی هی هی!سعی میکنم توهینت رو نادیده بگیرم...اینم اضافه کن که اینجا یه دنیای واقعیه..نه خیال و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    !بازی دادن ادما کار من نیست..حداقل الان و اینجا
    میلاد_بسیارخب،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو شروع میکنیم...تا به نتیجه برسیم ببینیم کی میتونه کی رو بازی بده
    فرامرز_یک هیچ به نفع رقیب میبازی،رفیق!
    میلاد_ ترجیح میدم یه بازنده اصیل باشم که باختشو با جون و دل قبول میکنه...نه یه برنده دروغین که به هر طنابی برای حفظ این دروغ چنگ میزنه
    فرامرز_چرا رک و پوست کنده حرفتو نمیزنی؟
    میلاد_عجله نکن...وقت زیادی برای جواب پرسشهات داری
    فرامرز_امیدوارم همینی که میگی باشه
    میلاد_تو یه نویسنده جنایی نویس بودی،یه مرد توام با روحیات خشن ...ژانر مورد علاقت طی رزومه بیست و پنج سال کاریت فقط و فقط جنایی و معمایی بوده
    فرامرز_ درسته.
    میلاد_یکم درباره این علاقه توضیح بده...کامل و جامع...
    فرامرز_به پیچیدگی تو نوشتن قبل از علاقه، ایمان دارم...من حتی بدون اینکه بخوام ذهنم به سمت دایره جنایی و درگیری های معمایی سوق پیدا میکنه..طبیعیه که بخوام این میل فوران شده رو با نوشتن تخلیه کنم
    میلاد_پس به عقیده خودت راز موفقیتت تو این ژانر تخیل بالای ذهنیته؟
    فرامرز_اگه انتشار نوزده
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کامل شده و استقبال از ابن نوزده تا رو موفقیت حساب کنیم...میگم اره...صد در صد اره
    میلاد_نوزده اثر جنایی کامل شده و موفق. ...هــووم!عالیه!گویا قبل از استارت کار نوزدهم با مجله (....)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کرده بودی
    فرامرز_خ...خب ... اره!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کرده بودم
    میلاد_ خوبه...یکم بیشتر توضیح بده
    فرامرز_تو...توضیح خاصی نیست...یه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مثل سایر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    های انجام شده
    میلاد_ولی تو توی اخرین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ات گفته بودی که
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    "سازهای بادی" اخرین اثرت محسوب میشه...چیشد که به فکر نوشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تازه افتادی؟
    فرامرز_ تنوع، کمال،شاید میل به امتحان یه اثر تازه... دلیل خاصی نداشت...در واقع برای هر چیزی نباید دنبال دلیل گشت
    میلاد_اما برای دونستن متوقف شدن یه بازی ماهرانه قطعا باید دنبال دلیل گشت
    فرامرز_کدوم بازی؟چه بازی ای؟
    میلاد_ بذار یه سرنخ بهت بدم...اووم...یه بازی عاشقانه
    فرامرز_ دنیا پرِ از بازی های عاشقانه
    میلاد_و نکته اینجاست که هر کسی توانایی گردوندن این بازی رو به نفع خودش نداره...چرا عاشقانه نویسی؟
    فرامرز_چون عشق همه جا هست
    میلاد_قبول داری اخرین اثرت ضعیف ترین کارت بود اما به صرف شهرت و محبوبیتت فروشش بالا رفت؟
    فرامرز_ هر چیزی تو نوع خودش خاصه..و این اثر برای من خاص بود..حتی اگه به قول تو ضعیف ترین کارم باشه
    میلاد_تو با نوشتن اخرین اثر به روز اول قلم زدنت سقوط کردی..به چه قیمتی خاص بود؟
    فرامرز_ به قیمت ادای یک دین
    میلاد_دین؟اونم تو؟فرامرز کیهانی!به کی میتونه ادای دین کنه؟
    فرامرز دستی به پیشانی ملتهبش کشید: به خودم
    هردو ابروی میلاد بالا پرید: تو یه مرد مجرد نیستی، دائن این دین عاشقانه چه کسی بوده؟
    فرامرز_خیلی نرم و ماهرانه داری پا روی خطوط قرمز میذاری
    میلاد_ من نه!در اصل تو اینکارو کردی!بهونه اصلی به دست خودت از قبل جور شده
    فرامرز سیگاری لا به لای انگشتانش اتش میزند: نمیخوای بری سر اصل مطلب؟
    میلاد_ چرا عاشقانه نوشتی...چرا یه نمایشنامه عاشقانه نوشتی!
    فرامرز_ببینم مشکل تو با اخرین اثر من چیه؟من یه نویسنده پر اوازه ام، یه کسی که بوجود اوردن شخصیتها و بازی دادنشون برام از اب خوردن هم راحت تره
    میلاد_مشکل من با دیالوگاته کیهانی....با نامه هایی که یه دور مرورشون کافی بود تو ناخوداگاه مغزم جاخوش کنه
    (میلاد از جایش بلند شد و قدم زنان پشت سر فرامرز ایستاد): مشکل من با احساسات منتشر شده ای هست که یه نسخه اصیلش شب و روز کنارمه!
    حتی باهام حرف میزنه...غذا میخوره... و راحت تر بگم..یک انسانه!!!
    فرامرز_......
    میباد_به همون اندازه که تو محبوبی منم یه خبرنگار مشهور و موفقم...ترجیح میدم خودت بگی چه خبره قبل از اینکه خبر مرگ کاملا عادیت کل کشور رو به صدا در بیاره...متوجه منظورم که هستی؟
    فرامرز_ .....
    میلاد_انتخاب رو به عهده خودت گذاشتم...منتظر شنیدنش هستم
    فرامرز_نمیفهمم از چی داریـ.....
    میلاد_‌ میفهمی...خوبم میفهمی، از نامه های عاشقانه ای که کپی کلماتشون کنارمه،از کسی که دوساله همدمم شده و زنگای خطر اروم اروم گوشمو نوازش میده...از کسی که دیوونه وار عاشقشم و دیالوگهای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    لعنتی تو شده سوهان روحم...تو چه نسبتی با کسی که دوساله ارامشمِ داری؟!تو کی هستی که عین اون کلمات دست نویس رو، توی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مزخرفت داری؟
    فرامرز سیگاری دیگر اتش زد..میلاد فریاد کشید:
    میگی یا دیدار بعدیمون بره به قیامت؟؟؟؟!!!
    فرامرز لبخندی تلخ روی لبانش نقش میبندد: من قبل از نویسنده بودنم...آدم بودم!
    میلاد_......
    فرامرز_ و قبل از ادم معمولی بودنم..... یه ادم عاشق بودم.
    میلاد رنگ باخت،جان از تنش به پاهایش سقوط کرد و قلبش بنای کوبش را...قطع کرد!
    فرامرز_نمیدونم چرا هنوزم اون نامه ها رو نگهداشته...شاید واسه اونم، این کار، یه جور روش خودکشیه!
    میلاد بی تحرک لب زد: روش خودکشی؟!
    فرامرز_ هرکس یه جور خودکشی رو انتخاب میکنه،و من....مرگ احساساتم رو با مرگ مرموز و جنایی کارکترهام انتخاب کردم،پیش بردم و وسعت دادم... شاید به همین خاطرِ که اسم من به عنوان برترین نویسنده جنایی نویس،پررنگ شده!من تو داستانهام... ذره ذره خودمو کشتم!
    میلاد_ چرا زودتر نقطه ضعفت رو نفهمیدم
    فرامرز_نقطه ضعف من....چشماش بود...چشمایی که اخرین اثرم هم پیش برق زنده نگاهش تو ذهنم، کم اورد و قلمم رو به بیراهه اولین کار هدایت کرد
    میلاد_نقطه ضعف من چیه؟
    فرامرز_عشق! همون عنصر ضعیف و خام داستانی که هیچ وقت نتونستم پردازشش کنم و تو تماما با همه وجودت ...داری!
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    پویا (خبرنگار): سلام!
    ایمان (نویسنده): سلام!
    پویا: میتونم بشینم؟!
    ایمان: آره، بفرمایید.
    پویا: مطمئنم که من رو می شناسی!
    ایمان: نه، نمی شناسمت!
    پویا: من همونیک که زندگیش رو با خاک یکسان کردی!
    ایمان: توقع نداشتم که اینقدر زود بیای!
    پویا: خوب پس شناختیم! نمیخوام کشش بدم، میتونیم یک راست سراغ اصل مطلب بریم؟!
    ایمان: آره، خیلی مشتاقم که بدونم بالاخره تلاش هام به ثمر رسیدن یا نه!
    پویا: هردومون خوب میدونیم که من برای چی به دیدن تو اومدم!
    ایمان: آره، کماکان میدونم!
    پویا: نویسنده ای که جنایی می نوشته و در تمام عمرش برای همه بعنوان مسئله ای حل نشده باقی مونده، بعنوان آخرین اثرش تصمیم به نوشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانه ای گرفت که از تمام نوشته های جناییش هم عجیب تر بودن و حالا من اینجام تا همه چیز رو از آغاز تا پایان از زبون خودت، بشنوم!
    ایمان: بیشتر از چیزایی که گفتی رو میدونی، خودت همون اول گفتی هر چند که از خشم درون چشم هات هم پیداست که خیلی چیزها میدونی!
    پویا: چرا؟!
    ایمان: متوجه نشدم! چی رو چرا؟!
    پویا: چرا دست آخر، جنایی ننوشتی و با
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانت، همه چیز رو تخریب کردی؟!
    ایمان: محرمانه است!
    پویا: محرمانه؟! جالبه، نامه های زن من درون رمانته و حالا برای من که شوهرش باشم، محرمانه هستش؟! هیچ وقت فکر نیم کردم که زندگی پر از عشق و محبتم فقط یه ویرانه باشه!
    ایمان: برای چی اومدی اینجا؟!
    پویا: چی شد؟! ترسیدی؟! خوب معلومه چون به خوبی میدونی دقیقا هدفم از اومدن به اینجا چیه؛ عنوان نویسنده مورد علاقم، همیشه اولین کسی بودم که کتابات رو از قفسه های کتاب فروشی برمیداشت تا اینکه اون روز نحس رسید و کتاب آخرت که اتفاقا بر اساس یک داستان واقعی هم بود رو خوندم و بدبختیام از همونجا شروع شدن؛ خدای من! زندگیم رو به گند کشیدی، می فهمی؟! به گند!
    ایمان: تو که خودت همه چیز رو میدونی! حالا میخوای چیکار کنی جوجه خبرنگار؟!
    پویا: چرا با من این کارو کردی؟!
    ایمان: من کاری نکردم؛ تو خودت خواستی با اون دختر ازدواج کنی؛ من هیچ نقشی نداشتم! خودت انتخابش کردی و حالاباید تاوانش رو پس بدی! میتونی من رو بکشی ولی زن عزیزت که یک پا دروغگو از آب دراومده رو میخوای چیکار کنی؟! اون رو هم میکشی؟!
    پویا: نه، ولی از تو حتما انتقامم رو میگیرم! فقط قبلش میخوام همه چیز رو بدونم، چطوری اون نوشته ها وارد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عاشقانه تو شدن؟!
    ایمان: خودت که باید بهتر از من بدونی!
    پویا: میخوام از زبون تو بشنوم!
    ایمان: اونها خاطرات همسرت بودن که برای من میخوندشون و یادداشتشون می کرد؛ درواقع همسر تو باعث شد که من این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رو بنویسم، من عاشقش بودم و اون هم من رو دوست داشت ولی بعد همون حس دوست داشتنش هم از بین رفت و من از چشمش افتادم! تهدیدش کردم و گفتم که یک روز آبروش رو میبرم و به همه میگم که زمانی با من در ارتباط بوده! اونقدر التماسم تا اینکه بیخیال انتقام ازش شدم ولی همینکه خبر ازدواجش با تو به گوشم رسید، دوباره آتش خشمم شعله ور شد و تصمیم گرفتم که رسوای عالمش کنم!
    پویا: زنده نمی ذارت!
    ایمان: هی هی هی، نیازی به این همه خشونت نیست، میتونیم با صحبت حلش کنیم!
    پویا: هه! صحبت! زدی کل زندگیم رو نابود کردی و حالا میخوای با صحبت قضیه رو فیصله بدی؟!
    ایمان: آره، چرا که نه؟!
    پویا: تو دیوونه ای، با همین دستام خفت میکنم!
    ایمان: باید به عرضتون برسونم که چند نفر اون بیرون منتظرن تا تو دست از پا خطا کنی و دخلت رو بیارن! حالا میل خودته که یا زودتر بری و یا جوون مرگ بشی!
    پویا: ولی یه روز دستم بهت میرسه... زن ابله من چجوری بهت اعتماد کرد و اون نوشته ها رو در اختیار توِ لعنیت قرار داد؟!
    ایمان: خیلی راحت، ون توی درس ادبیات ضعیف بود و من از لحاظ دستوری بهش کمک میکردم؛ بعد از تمام اتفاقاتی که بینمون افتاد، اون بیخیال من و همه چیزی شد که پیش من بودن و از اون موقع تا حالا من تمام اون نامه ها رو صحیح و سالم نگه داشتم!
    پویا: تو یک ذره رحم سرت نمیشه؟! من تازه ازدواج کرده بودم و داشتم از زندگیم در کنار زن مورد علاقم لـ*ـذت می بردم!
    ایمان: نه، برای چی رحم کنم وقتی اون به من رحم نکرد!
    پویا: ولی اون کسی بود که دوستش داشتم هر چند که هنوزم این حس رو بهش دارم!
    ایمان: مشکل اینه که هردومون دوستش داشتیم! راستی نمیخوای بعنوان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ی اصلیمون چیزی بپرسی؟!
    پویا: هر چیزی که میخواستم رو فهمیدم؛ بقیه ی سوالات پیش پاافتاده ان ولی مطمئن باش که این کارت بی جواب نمیمونه حتی اگر به قدمت یک عمر باشه!
    ایمان: تا اون زمان منتظرت میمونم!
    پویا: الان که دارم میرم، سبک تر شدم و به این درک رسیدم که تو اونقدر عتیقه و خسته کننده ای که اگر خودت رو هم برای زن من بکشی، عاشقت نمیشه و نخواهد شد!
    ایمان: ببین کی داره اینارو به من میگه؛ کسی که خودش این وسط باخته!
    پویا: درست، من باختم ولی فقط من بازنده این بازی نیستم؛ تو هم مثل من باختی ولی حداقل من زنم رو دارم، این تویی که تمام زندگیت رو از دست دادی...!
    ایمان: تو لیاقتش رو نداری!
    پویا: تو با دستای خودت ثابت کردی که این وسط کسی که لایق تره؛ منم!
    ایمان: تمومش کن!
    پویا: این داستان هرگز تموم نمیشه و برای هر سه نفرمون تا همیشه ادامه داره...!
    ایمان: کاشکی هرگز اینطوری باهمدیگه آشنا نمی شدیم!
    پویا: ولی من دلم میخواست که اصلا باهمدیگه آشنا نمی شدیم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,057
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    873
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,742
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,875
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    5,096
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,495
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,591
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,266
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,318
    بالا