کامل شده ترجمه رمان دختر اژدها | س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Unidentified

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/17
ارسالی ها
848
امتیاز واکنش
7,688
امتیاز
561
سن
23
محل سکونت
اتوپیـــا
رمان: دختر اژدها (Dragon Girl)
نویسنده: Melissa Nichols

ترجمه: س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: تخیلی، عاشقانه
سطح رمان: حرفه‌ای
ویراستار: @فاطمه صفارزاده

rdw_untitled.jpg
خلاصه:
از وقتی به دنیا آمدم، با همه فرق داشتم.
من استعداد تبدیل شدن به یک اژدها را داشتم و خیال می‌کردم این یک موهبت است؛ اما واقعیت متفاوت بود. این یک نفرین است. چرا که هرکس اژدها را می‌شناسد، مرا طرد می‌کند و از من متنفر است. زندگی‌ام را تنهایی و بی‌اعتمادی پر کرد.
نه، این یک موهبت نیست.
در تمام هفده‌سال عمرم فکر می‌کردم تنها من این استعداد را دارم و فقط ماه و آسمان تاریک شب، واقعاً درکم می‌کنند.
این چیزی بود که فکر می‌کردم.
حداقل تا زمانی که «او» را دیدم.
«آیا یک زن می‌تواند عشق را در دنیایی از طرد، جنگ و تنفر پیدا کند؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    coverpic3d.png
    فصل اول
    - ملانی! می‌خواستم یه چیزی بهت بگم.
    درحالی‌که خود را بیشتر به سـ*ـینه‌ی دوست‌*پسرم می‌فشردم و رگه‌های خنده در صدایم مشخص بود، پرسیدم:
    - چی؟
    او همیشه نوازش‌کردن را دوست داشت و من آماده‌ی نوازش‌شدن بودم.
    - دوستت دارم!
    سکوت کردم و در جمله‌اش غرق شدم. درد تمام قلبم را پر کرد. باید انجامش می‌دادم. هیچ راهی جز این نبود. باید می‌فهمیدم که واقعاً مرا دوست دارد. امیدوار بودم. آن‌قدری قوی نبودم که یک ردشدن دیگر را تحمل کنم.
    - ملانی؟ خوبی؟
    زمزمه کردم:
    - با من بیا. چیزی هست که تو باید ببینی.
    قلبم را برای بدترین چیزها آماده کردم. بی‌آنکه منتظر جوابش بمانم، به کناره‌ی جنگل رفتم و منتظرش ایستادم. او را به قسمت تاریکی از جنگل کشاندم و خیلی زود به یک مکان مسطح کوچک رسیدم و در مرکز سکون و بی‌حرکتی آن مکان مسطح، پرتویی از نور ماه بود. زیباترین نوری که می‌شناختم. گفتم:
    - اینجا منتظر بمون.
    به راهم ادامه دادم. همان‌طور که به نور ماه نزدیک می‌شدم، شروع به بازکردن دکمه‌های بلوزم کردم. داد زد:
    - ه... هی! الان... اون کارو نکن!
    صدایش با کمی وحشت پر شده بود. فکر می‌کرد می‌خواهم کاری انجام بدهم؟ بعد از فهمیدن این موضوع که چقدر پرت افتاده بود، آرام خندیدم. به راه رفتن ادامه دادم. در نور قدم گذاشتم و لباس‌هایم را گوشه‌ای انداختم و به‌طرفش چرخیدم. گفتم:
    - قبل از اینکه نشونت بدم، باید بهم قول بدی که حتی یه کلمه به کسی حرفی نمی‌زنی.
    به چشمانش خیره شدم و خیلی خوب این را به او فهماندم که «من جم نمی‌خورم، مگر اینکه تو همون کاری رو بکنی که من می‌خوام.»
    «جاش» جواب داد:
    - قول میدم.
    از صدایش مشخص بود کمی از اتفاقی که قرار بود بیفتد، ترسیده. دقیقاً همان واکنشی که همه در ابتدا بروز می‌دهند. رضایت‌بخش بود. تغییر را شروع کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    اولین تغییر، ارتفاع و قدم بود. تا پانزده پا دراز شدم و رشد کردم. هم‌زمان پوستم سخت و محکم شد. ترک خورد و به سبز زمردی تغییر پیدا کرد. صورتم به جلو کشیده شد. چشم‌هایم به دوطرفِ سرم سُر خورد و یک دُم و یک جفت بال درآوردم. ناخن انگشتانم سخت و تیز شدند. به اندازه‌ی هفت پا درازتر شدند و به رنگ نقره‌ای درآمدند. موهایم به تیغه‌های تیزی بر شیار گردنم تبدیل شدند و در امتداد ستون فقراتم تا سر دمم پایین آمدند. بازوها و پاهایم تغییر کردند. پاهایم برای کفش‌هایم خیلی بزرگ‌تر شدند. ناخن‌های پایم هم‌ مانند دستم بلند شدند و تغییر رنگ دادند؛ اما استخوان رانم با صدایی شکست و تغییر حالت داد. در واقع همه‌ی استخوان‌هایم شکستند و تغییر کردند. اعضای بدنم حرکت کردند، رشد کردند و خودشان را به لباسی برای عملکردهایی که باید داشته باشند تا مرا زنده نگه دارند، تغییر دادند. تمام این‌ها تنها چند لحظه طول کشید تا اتفاق بیفتد؛ اما همین برای جاش کافی بود تا همه‌چیز را از بیرون ببیند و قضاوت کند. همان‌طور که این مراحل را می‌گذراندم، ناباوری و شوک را تا تمام‌شدن تبدیل در چشم‌های جاش دیدم. من به یک اژدها به طول پانزده پا با پولک‌های سبز، چنگال‌های نقره‌ای، ابروها و آن تیغه‌هایِ شیارِ گردنم و بال و دم تبدیل شده بودم. تعجب جاش هنوز پابرجا بود و برای آنکه مطمئنش کنم این هنوز من هستم، یک قدم به‌طرفش برداشتم. فریاد زد:
    - نه! ازم دور شو!
    از من فاصله گرفت و به چیزی برخورد کرد. نفرت و ترس چشمانش را پر کرده بود. او مثل همه است. چرا تعجب کردم؟ من باید بهتر می‌دانستم که امیدم بر باد می‌رود.
    تعجب را کنار زدم و افکار دردناکم را خاموش کردم. قدمی دیگر برداشتم. پیش از آنکه روی پاهایش برگردد و فرار کند، داد زد:
    - دست از سرم بردار! تو... تو یه هیولایی.
    و آن واژه‌ی تلخ «هیولا» مرا بر سر جایم خشکاند و درد غیرقابل تصوری به من داد. بی‌حس، فراری دیگر از خود را تماشا کردم. چنان فرار می‌کرد که گویی در حال پرواز بود. یک‌بار دیگر تنها شدم. چرخیدم و در میان جنگل شروع به دویدن کردم. به اندازه‌ی کافی سرعت داشتم تا بال‌هایم را بگشایم و پرواز کنم. هنگامی که خودِ انسانی‌ام را رها کرده بودم، از خودم پرسیدم:
    «چرا فکر کردم اون متفاوته؟ چطور تونستم اون‌قدر احمق باشم؟»
    به اژدها اجازه دادم مرا به دست بگیرد و در آسمان بال زدم. به‌طرف شمال رفتم. به‌طرف «غارهای اعلا» که متعلق به اجداد اژدها بود. سپیده‌دم به لبه‌ی غارهای اعلا رسیده بودم. وقتی در هوا شناور بودم، آن‌ها را بررسی کردم و بالاخره یکی را که به اندازه‌ی کافی دراز بود و می‌توانست مرا پناه دهد، پیدا کردم. کمی ناشیانه فرود آمدم و تمرکزم را از دست دادم که باعث شد شکل انسانی‌ام بازگردد. مثل یک توپ به خودم پیچیدم. برای گریه، دادزدن، تسلیم‌شدن و مُردن آماده بودم. با تمام قدرت و توانم می‌خواستم که بدنم، مغزم و قلبم ساکت شوند و به درونم بی‌دردی و پوچی ببخشند. صدایی مردانه و بم آمد:
    - می‌تونم کمکت کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به‌سرعت سرم را بلند کردم. مبهوت شدم. پشت‌سرم یک مرد هجده‌ساله ایستاده بود که تنها شلواری به پا داشت و دستانش در جیب‌هایش بود. تقریباً شش‌ونیم پا قد داشت. موهای قهوه‌ای شکلاتی تیره، چشمانی آبی که به من یاقوت کبود را یادآوری می‌کرد و نگرانی در آن‌ها نمایان بود. سـ*ـینه‌اش بزرگ بود؛ اما نه مانند مردهای کشتی‌گیر. بازوهای بلندی داشت. به نظر آن‌قدری قوی بود که جهان را دربربگیرد. پاهایی که می‌توانست از او یک دونده‌ی خوب بسازد. تنه‌ی بلندی که کاملاً برای مابقی بدنش مناسب به نظر می‌رسید. در کل و در نگاه اول، او مردی سالم و کاملاً بالغ بود. وقتی متوجه شدم به او خیره شده‌ام، سرم را تکان دادم و سعی کردم مثل یک خانم جواب دهم. گفتم:
    - متأسفم! من متوجه نشدم این غار اشغاله.
    برخاستم. برگشتم تا بروم. آن اژدهای روی لبه در ذهنم، آماده‌ی بازگشت بود. گفت:
    - اشکالی نداره خانم. لطفاً بشین.
    به دیوار غار اشاره کرد. نشستم و پاهایم را به سـ*ـینه‌ام فشردم. زمزمه کرد:
    - پس تو هم یه دِراکونیان هستی؟
    و من یخ زدم. او مثل من بود. جواب دادم:
    - من نمی‌دونم دراکونیان چیه؛ اما اگه تو می‌تونی خودتو به یه اژدها تغییر بدی، خب آره.
    - پس تو چرا داشتی فرار می‌کردی؟
    مکث کردم. سعی کردم حال بدم را در کلماتم نشان بدهم.
    تقریباً غریدم:
    - دوست‌*پسرم ازم متنفره.
    سرم را بر دیوار سنگی غار کوبیدم. دردش مرا آزار نداد؛ چون خراش‌هایم خود را درمان می‌کردند.
    - آه! می‌بینم.
    به دیوار تکیه داد و دست‌هایش را پشت سرش گذاشت.
    غریدم:
    - من همه‌ی کسایی رو که برام مهم بودن از دست دادم. حتی خونواده‌م هم منو نمی‌خوان.
    سنگی را برداشتم و با تنفر به گوشه‌ای انداختم. زمزمه کرد:
    - باهات احساس هم‌دردی می‌کنم.
    سرش را برای دیدن من چرخاند. سکوت بدی برقرار شد. به جلو خم شدم. سعی کردم چیزی برای گفتن پیدا کنم؛ اما چطور می‌بایست با کسی که فکر می‌کردی وجود ندارد، حرف بزنی؟ و شکمم آن گفتگو را انجام داد.
    - تو گرسنه‌ای. بیا. با هم شکار می‌کنیم. بعد بیشتر حرف می‌زنیم.
    پرسیدم:
    - شکار؟
    - تا حالا شکار نکردی؟
    - نه. هیچ‌وقت هیچ نیازی نبود.
    گفت:
    - باشه. بهت یاد میدم. خیلی ساده‌ست.
    کمی عقب رفت و مراحل را آغاز کرد و من هم تبدیل خود را شروع کردم. به اولین چیزی که توجه کردم، پوستش بود. پوست روشنش به آبی تیره تغییر کرد. نزدیک به همان رنگی که چشمانش بود؛ اما کمی روشن‌تر. موهایش نیز تغییر رنگ دادند. کمی به نقره‌ای و کمی به آبی تغییر کردند. اندازه‌ی بازوانش عوض شد و ناخن انگشتانش با چنگال‌های نقره‌ای جایگزین شد. وقتی پاهایش شروع به تغییر کردند، بر چهار دست‌وپا خم شد و رشد کرد. شلوارش در پوستش فرو رفت. صورتش از شکل طبیعی خارج و به شکل یک اژدها تغییر کرد و یک دم پدیدار شد.
    گوش‌هایش مانند گوش‌های یک اسب رشد کرد و تیغه‌های نقره‌ای بر پشت و دُمش، در هر دوطرف به خط شدند. هم‌زمان که این تغییر اتفاق می‌افتاد، بال‌هایش نمایان شدند. آن‌ها را گشود و به‌نرمی بال زد. عضلاتش را خم کرد. تنها تفاوت بین ما، ارتفاع بود. من پانزده پا بلند بودم و او بیست پا. او... او زیباست.
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    این حرف را بعد از اتمام تبدیلم، در ذهنم گفتم. صدایش را درون سرم شنیدم.
    «منم این رو درمورد تو میگم.»
    چه شد؟ جیغ زدم. چندین قدم عقب رفتم و سرم را متحیرانه تکان دادم. غریدم و از سوراخ‌های بینی‌ام دودهای سیاهی خارج شد.
    وقتی به شکل اژدها هستیم، می‌توانیم افکار یکدیگر را بخوانیم.

    این را می دانستی؟
    نه.
    هیچ‌وقت دلیلی نداشتم، من تنها بزرگ شده بودم.

    «خب، توضیحات زیاده. پس فقط دنبالم بیا و ازم جدا نشو.»
    «بله قربان.»
    «لطفاً دِرِک صدام کن.»
    «اگه تو من رو مل... سامانتا صدا کنی.»
    گفتن نامی را که با آن متولد شده بودم، آغاز کردم؛ ولی تردید داشتم. آن دختر دیگر دلیلی برای زندگی کردن نداشت، بنابراین او مرده. این دختر تازه متولد شده و زنده است. نامم را تغییر دادم و یک زندگی کاملاً جدید شروع کردم.
    «سامانتا! خیلی خوبه!»
    پرشی به بیرون انجام داد و من با فاصله‌ی کمی به‌ دنبالش رفتم. مراقب بودم به اندازه‌ی کافی نزدیکش باشم تا جایی که هیچ راهی وجود نداشت تا بچرخیم. همچنین مطمئن می‌شدم که مورد تهاجم افکار پوچ دیگران نباشیم. بعد از چند ساعت پرواز، از کوهستان خارج و وارد جنگل شدیم. درک به زمین نگاه کرد و گفت:
    «پایین رو نگاه کن سامانتا! گله‌ی گوزن‌ها رو می‌بینی؟»
    جواب دادم:
    «آره.»
    «گله رو دنبال می‌کنیم تا به یه جای آزاد برسن. سعی کن یکی از زخمی‌ها یا مریض‌هاشون رو انتخاب کنی. همون رو زیر نظر بگیر تا به منطقه‌ی آزاد برسیم.»
    با این حرف‌ها راهنمایی‌ام کرد و من اجازه دادم خویِ وحشی‌گری‌ام مرا دربربگیرد. حس بویایی‌ام می‌گفت که یکی از آن‌ها بسیار مریض است و سعی کردم منبع آن بو را پیدا کنم. گله را کاوییدم.
    «بله قربان.»
    چندتایشان کمی می‌لنگیدند؛ اما با بقیه‌ی گله همراه بودند. آن‌هایی را که تنهاتر بودند، جستجو کردم. یکی از آن‌ها خیلی عقب بود. به نظر پیر و مریض و ناتوان می‌رسید. به نظر می‌رسید بر پایش زخمی عفونی شده دارد و می‌توانستم بگویم درد زیادی داشت و من کسی بودم که دردش را پایان می‌دادم. در آخر، گله در منطقه‌ی آزاد پخش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    درک تقریباً داد زد:
    «کارت رو شروع کن. سریع! قبل از اینکه به اون طرف برسن، وگرنه باید تا منطقه‌ی آزاد بعدی منتظر بمونیم.»
    در همان حال به‌سمت زمین می‌رفت. بال‌هایم را تنظیم کردم. پنجه‌هایم را جلو کشیدم و سرازیر شدم و پایین رفتم. وسط بدن گوزن پیر را گرفتم و دوباره بالا رفتم. سعی کردم به فریادهای وحشت‌زده و برای کمکش بی‌تفاوت باشم.
    «خوبه! به‌طرف درخت‌ها برو و از گله دور شو و خوردن رو شروع کن. من کمی تنها می‌مونم.»
    چرخیدم و دوباره به‌طرف غارهای اعلا پرواز کردم. لبه‌ی کوچکی از یکی از دامنه‌ها را پیدا کردم و فرود آمدم.
    به گوزن له‌شده نزدیک شدم. هنوز دادوبیداد می‌کرد و گله‌اش را صدا می‌زد. ناله‌هایش را خاموش کردم و مشغول خوردن شدم. به حرکات و صداهای خوردن توجه نکردم. درک چند دقیقه بعد، پروازکنان رسید. وقتی که من در حال تمیز‌کردن استخوان‌ها بودم. سه گوزن را در چنگال‌های خود داشت. گفت:
    «من معمولاً کارم رو با دوتا راه میندازم. سومی برای توئه.»
    قبل از اینکه به نقطه‌ی دیگری برود، یکی را جلوی پاهایم انداخت. گفتم:
    «ممنون!»
    به‌آرامی آهوی آسیب‌دیده را با دندانم برداشتم. در سکوت خوردیم. شکارهایمان را همان‌جا رها کردیم و دوباره به پرواز درآمدیم. مستقیم به‌طرف کوهستان.
    در راه بازگشت به غارِ درک، به اطراف نگاه کردم. نیمی از احساس اژدهایی‌ام فکر می‌کرد در خانه است. جایی که به آن تعلق دارد. جایی که خاندانش متولد شدند و مردند.
    چون حواسم پرت شده بود، وقتی درک به‌سمت چپ چرخید، همچنان مستقیم رفتم و از او دور شدم و حسابی به دردسر افتادم. تقریباً دو مایل بعد از جایی که جدا شدیم، درک در سرم داد زد:
    «سامانتا! صبر کن!»
    و من به‌سرعت پیروی کردم. بال زدم تا بتوانم معلق شوم و پای عقبم را چرخاندم تا پیشروی‌ام را متوقف کنم. پرسیدم:
    «چی شده درک؟»
    احساس کردم اژدها دارد می‌ترسد. دستور داد:
    «برگرد و پرواز کن! تا جایی که می‌تونی سریع پرواز کن و دور شو!»
    وحشت او عواقب مرا مورد تهاجم قرار می‌داد.
    «منظورت چیه؟ چی شده؟ من نمی‌فهمم.»
    «تو در قلمروی سیلایی. پرواز کن!»
    دیگر سؤالی نپرسیدم. در جایم چرخیدم و با بالاترین سرعتی که بال‌هایم می‌توانست حرکت کند، به‌طرف جنگل بازگشتم. نیمه‌ی اژدهایی‌ام از ترس در حال فرار بود. به‌طور غریزی از سیلا فرار می‌کرد و چرا می‌بایست در آن‌طرف مشکلی وجود داشته باشد؟ هیچ‌چیزی نمی‌توانست پوست مرا سوراخ کند، حتی گلوله‌ی نقره. هیچ‌چیز نمی‌توانست باعث مرگ من شود و هرگز بیمار نمی‌شدم. پس چیزی برای کشتن یا ضعیف‌کردن من وجود نداشت؛ اما اژدها احساس ترس می‌کرد. مثل اینکه چیزی در سیلا یک تهدید واقعی بود. درک ناگهان مسیرش را از کوهستان تغییر داد و مستقیم به‌طرف من آمد. دستور داد:
    «زودباش! دنبالم بیا و خودت رو ازم جدا نکن!»
    چرخید تا بتوانیم کنار هم پرواز کنیم. درک را همان‌طور که مرا به‌طرف غار خود می‌برد، با وحشتی نامعلوم دنبال کردم. در آخر بالای دهانه‌ی گودالِ درون کوهستان متوقف شد. اجازه داد فرود بیایم و قبل از خودش تبدیلم را باطل کنم. پرسیدم:
    - سیلا چیه؟
    سعی می‌کردم ریتم تنفسم را به حالت عادی بازگردانم.
    - چرا ازم دور شدی؟ فکر کنم بهت گفته بودم این کار رو نکنی.
    سرم را پایین انداختم. ترسیده بودم؛چون مرد مهربانی که کمکم کرده بود، داشت بر سرم فریاد می‌کشید. سرم را تکان دادم و زیر لب عذرخواهی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - تو نباید به مناطق ناشناخته بری! مخصوصاً وقتی نمی‌دونی چطور باید مبارزه کنی.
    - من می‌تونم مبارزه کنم! من پنج سال مسابقات قهرمانی تکواندو رو برنده شدم. دستیار رئیس باشگاه هم هستم و کمربند مشکی‌ها رو آموزش میدم.
    - اما همه‌ی اینا وقتی اژدهایی بی‌معنین. تو بدون اطلاع از هیچ‌چیزی بزرگ شدی. تنها چیزی که می‌دونستی این بوده که با بقیه فرق داری. تو حتی نمی‌دونستی چطور باید شکار کرد!
    - خب که چی؟
    - تو نمی‌تونی بجنگی؛ پس توی نبرد کاملاً بی‌مصرفی و هیچ شانسی در برابر سیلا نداری!
    - خب یادم بده. من دانش‌آموز خوبیم. سریع یاد می‌گیرم و بحثم نمی‌کنم.
    گفت:
    - زمان کافی وجود نداره تا به‌خوبی آموزشت بدم. نه وقتی که ده دقیقه وقت به‌دست آوردیم؛ اما یه روز وقتی از اینجا بیرون رفتیم، بهت آموزش میدم. با من بیا.
    بازویم را گرفت و مرا به درون حفره‌ی دیگری کشید. همه‌ی نورها رفته بودند. چشم‌های اژدهایی‌ام را به کار انداختم. وقتی چشم‌های اژدهایی‌ام را داشتم، برای دیدن به نور نیازی نبود. درک دستش را روی دیواری فشار داد و یک گذرگاه مخفی باز شد. به داخل هلم داد و من با پشتم بر زمین افتادم.
    - آخ! دردم گرفت!
    - متأسفم! گوش کن. فقط این تونل رو دنبال کن تا به بیرون برسی، بعد به‌طرف برف‌های شمالی با بیشترین سرعتی که می‌تونی پرواز کن. جای امنی پیدا کن تا بتونی منتظرم بمونی. سه هفته اونجا بمون و برنگرد. اگه بعد از بیست‌و‌یک غروبِ آفتاب از زمانی که فرود اومدی، کنارت نبودم، دنبال دراکونیانی به اسم هاتسِر بگرد. اگه پیداش کردی، بگو کارآموز منی و اون کمکت می‌کنه.
    - اما تو چی میشی؟ من تنهات نمی‌ذارم وقتی که خودم مقصرم!
    بلند شدم و به‌طرفش رفتم.
    - باید بهت زمان بدم تا فرار کنی. من اینجا می‌مونم و با سیلا می‌جنگم.
    - اما این مرگباره! بالا رفتن در برابر اون و زنده بیرون اومدن غیرممکنه.
    - من زمانی بهترین جنگجو بودم. من شانس این رو دارم که زنده بیرون بیام. اگه هم نیومدم تو توی موقعیت خوبی‌ هستی.
    بعد صدایی سکوت غار را شکست و چشمان درک به‌سمت راست رفت.
    - برو! از اینجا دور شو.
    - نه! من تو رو تنها نمی‌ذارم.
    - سامانتا! تا زمانی که تو اینجایی، نمی‌تونم تبدیل بشم و بجنگم. اگه بیاد اینجا و تو هنوز اینجا باشی، هر دومونو می‌کشه!
    داد زدم:
    - برای من مهم نیست که بمیرم. من بعد از اون‌همه کاری که برام انجام دادی، تنهات نمی‌ذارم.
    به‌طرفش قدم برداشتم و سعی کردم به‌سمت در خروجی هلش بدهم. بعد می‌توانستم در آن تاریکی دنبالش بروم. مقاومتش بیشتر از آن بود که انتظارش را داشتم و در ذهنم احساس می‌کردم مثل یک احمق به نظر می‌رسم.
    دستانم روی سـ*ـینه‌ی درک بودند. فشار دستم را بیشتر کردم. به نظر نمی‌رسید درک اهمیت بدهد یا نگران حالتمان باشد؛ اما من کاملاً آگاه بودم. می‌توانستم گرمای بدن دراکونیانی‌اش را حس کنم. عضلات سـ*ـینه‌اش را زیر دستانم حس می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    «داری چی‌کار می‌کنی سَم؟ از فکرش بیا بیرون! نمی‌تونی الان درموردش خیال‌بافی کنی. نه وقتی که هر دومون تو خطریم. گرچه چشماش سایه‌ی زیبایی از رنگ آبی داشت. من رو وسوسه می‌کرد که...» سریع سرم را تکان دادم و افکارم را به عقب بازگرداندم و به حر‌ف‌های درک گوش سپردم.
    - زندگی تو خیلی وقت نیست که شروع شده؛ اما من نه، من دو قرنه که دارم زندگی می‌کنم سم. اگه بمیرم، می‌خوام در راه محافظت از تو بمیرم، محافظت از نسل آینده‌مون. حالا برو!
    دستانش را بر شانه‌هایم گذاشت و با تمام قدرتش به داخل تونل هلم داد که باعث شد چندین پا به عقب پرت شوم. دوباره به‌طرفش رفتم و سعی کردم خود را به او برسانم؛ اما او دوباره دستش را بر دیوار گذاشت و در شروع به بسته شدن کرد. داد زدم:
    - دِرِک!
    چشمان آبی دِرِک که پیش از این سخت و سرد بود، حال رنگی از غم پیدا کرده و انگار فکر می‌کرد آخرین‌باریست که مرا خواهد دید. داد زدم:
    - نه دِرک!
    به‌طرفش دویدم؛ اما خیلی دیر بود. در بسته شد.
    به در کوبیدم. نتوانسته بودم به موقع متوقفش کنم. مشت‌هایم را بر دیوار کوبیدم. ناامید بودم از اینکه قدرت غیرطبیعی دراکونیانی‌ام بتواند دیوار سنگی را بشکند. فایده‌ای نداشت. صدای دیگری از آ‌ن‌طرف دیوار سنگی می‌آمد. نیمه‌ی دراکونیانی دِرِک هم از جداییمان ناراحت بود. آن‌ها قرار بود باهم بجنگند. حقیقت مرا برای لحظاتی طولانی در سکوت متوقف کرده بود. همان‌طور که صدای آغاز نبردشان را می‌شنیدم، گرمای سنگ را که حاصل انفجارهای آتش بود، احساس می‌کردم. غم و اندوه و رنج، غافلگیری و پیروزی، محدودیت و ناامیدی تا نبردی که درست آن‌طرف دیوار بود، از غار اصلی دور شدند. وقتی تمام صداهای حاصل از نبرد خاموش شد، چرخیدم و شروع به راه رفتن در تاریکی کردم. دقیقاً همان کاری که دِرِک گفت انجام دهم.
    - سامانتا!
    سرم را بالا آوردم و درخششی شبیه درک را دیدم. انسان بود و لبخند می زد.
    - دِرِک! فکر کردم...
    گفت:
    - دنبالم بیا.
    چرخید. سرش را برگرداند تا از پهلو نگاهم کند. پرسیدم:
    - نبرد چطور پیش رفت؟
    می‌خواستم بدانم. درهمان‌حال به‌طرفش قدم برداشتم. سعی کردم دستم را بر بازویش بگذارم؛ اما دستم از میانش عبور کرد. انگار درک فقط وهم و خیال من بود و من تنها هوا را نوازش کردم، نه بازوی او را.
    - خیلی زوده که بگم؛ اما دارم دربرابر اون هیولا مقاومت می‌کنم.
    جواب دادم:
    - خوبه.
    دستم را پایین انداختم و در تونل دنبالش رفتم. درحالی‌که هر لحظه وضعیتش را می‌پرسیدم، گفت در کنار مهارتش در جنگیدن، این تنها موهبتی‌ست که دارد. او می‌توانست طرحی مانند خودش را در هوا بسازد و آن را دربرابر هر کسی که آرزو می‌کند، آشکار سازد. او می‌توانست این کار را در خواب یک نفر هم انجام دهد. با اینکه تلاش زیادی لازم نداشت؛ اما چون قصد داشت زودتر مطمئن شود راهم را به یک مکان امن در بیرون پیدا می‌کنم، نمی‌توانست صبر کند تا به خواب بروم.
    سؤالات بیشتری درباره‌ی خودش پرسیدم؛ اما او از پاسخ‌گویی به بسیاری از آن‌ها خودداری می‌کرد. می‌گفت ارتباط میان خودش و خاطراتش آسیب دیده. دیگر بر سر این موضوع پافشاری نکردم و سعی کردم چیزهای بیشتری برای صحبت کردن پیدا کنم؛ اما هیچ‌چیز پیدا نکردم. در نتیجه در سکوت به راه رفتن ادامه دادیم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پس از گذشت زمانی که قابل اندازه‌گیری نبود، تونل تاریک بالاخره باز شد و دِرِک دوباره شروع به صحبت کردن کرد:
    - اینجا باید از هم جدا بشیم سَم. یادت باشه! با بیشترین سرعت ممکن از اینجا به‌سمت شمال پرواز کن تا به برف‌های شمالی برسی. مکان امنی پیدا کن و به شکل یه اژدها منتظرم باش، برای سه هفته. اگه پیدات نکردم، دنبال هاتسِر بگرد. اگه پیداش کردی، بگو کارآموز منی تا کمکت کنه.
    با لحنی جدی قول دادم:
    - باشه. یاد می‌گیرم بهترین جنگجو بشم تا دیگه مجبور به ترکت نباشم. ما همه‌ی نبردها رو با هم پیروز می‌شیم و دیگه هیچ‌وقت دوباره ازت دور نمیشم.
    قدمی به‌سویش برداشتم تا صحنه‌ی دیگری به آن نمایش اضافه کنم. صدایم آن اندازه که می‌خواستم کلفت و تأثیرگذار شده بود. خندید. لبخندی عریض بر صورتش گسترده شد.
    - تو فقط روی آموزش کلی تمرکز کن و از فکر آینده‌ی با من بیا بیرون.
    خیره نگاهش کردم. نمی‌خواستم برود. زمزمه کرد:
    - برو! می‌خوام نگرانی نداشته باشم.
    شکل خارجی‌اش تکان می‌خورد و محو می‌شد. اگر نگهش می‌داشتم، نمی‌توانست تمام حواسش را به جنگیدنش بدهد و این به قیمت جانش تمام می‌شد.
    نمی‌توانستم اجازه دهم چنین شود. سرم را تکان دادم و پس از تبدیل شدن، از تونل به هوای آزاد پریدم. با سرعتی دیوانه‌وار بال زدم تا همان کاری را که دِرِک گفته بود، انجام دهم.
    ***
    فصل دوم
    تا سه روز به سرعتِ دیوانه‌وارم ادامه دادم. ابرهایی را که به‌سمت شمال می‌رفتند، دنبال می‌کردم تا در عین حال از جمعیت مردمِ پایین پنهان نگه داشته شوم. برای غذا خوردن فرود نمی‌آمدم. در عوض شکارهای قبلی‌ام را نشخوار کردم و استخوان‌هایش را پایین انداختم.
    حتی برای خوابیدن هم توقف نکردم. هرگاه خسته می‌شدم، بر جریان هوا شناور می‌شدم و اجازه می‌دادم مرا به همان مسیری که می‌خواهد، حمل کند تا زمانی که دوباره قدرت کافی برای پرواز پیدا می‌کردم. ابتدا نشانه‌هایی از برف را در صبح روز سوم دیدم. قله‌های سفیدی که در افق به هم پیوسته بودند. آن‌ها حاصل بارش شبانه‌ی آن روز نبودند و من رسماً وارد برف‌های شمالی شدم. برف‌های گسترده‌ای که از هر طرف قابل دیدن بود. برف بهترین مکانی بود که می‌توانست اندازه‌ی اژدهایی مرا پنهان کند. پس به دنبال جایی گشتم که بتوان به‌راحتی در آن لانه‌ای مناسب تراشید. تکه‌ای از برف‌های نرم را لمس کردم و وقتی خورشید نور خود را از دنیا می‌گرفت، شروع به حفر لانه‌ای کوچک به عمق و قطر پانزده پا کردم. کارم که تمام شد، داخلش پریدم و وسط آن فرود آمدم. قوز کردم و با بال‌هایم برف‌ها را از اطراف بدن دراکونیانی‌ام کنار زدم و در آخر خوابیدم.
    نیمی از ذهنم را برای خوابیدن خاموش کردم و نیمی دیگر را برای هر تغییری در اطرافم هوشیار نگه داشتم.
    مانند همان کاری که گرگ انجام می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    صبح روز بعد بیدار شدم. برخاستم و بدنم را کشیدم تا از خوابی دردناک بیدار شوند. بال‌هایم را تکان دادم و ماهیچه‌های دردآلود از فعالیت زیادم را به عقب کشیدم. با حرکت دادن سرم، برف از بالای سطح گودال فرو ریخت و حفاظ حباب‌مانندی که از ریختن برف‌ها جلوگیری می‌کرد، شکسته شد. حالا که سرم آزاد شده بود، آسمان را برای یافتن دِرِک جستجو کردم. هیچ نشانی از او نبود. از لانه‌ام بیرون پریدم و به‌سمت شمال در آسمان پرواز کردم. تمام روز در حال گشتن روی زمین و تپه‌ها بودم تا مکانی امن برای ملاقات با درک بیابم. غارهای زیادی را دیدم؛ اما هیچ‌کدام به اندازه‌ای بزرگ نبود تا بتواند دو اژدها را در خود جای دهد. پس به سفر شمالی‌ام ادامه دادم. بعد از گذشت نُه روزِ کامل، بالاخره غار مناسبی پیدا کردم که بر فراز ابرها بود؛ پس در دسترس انسان‌ها قرار نداشت. فرود آمدم و تا شب روی پنجه‌هایم ایستادم. حال باید غروب‌ها را می شمردم.
    وقتی از بیست‌ویک به صفر رسیدم، به دنبال هاتسر خواهم رفت. دایره‌وار بر زمین خوابیدم و به این فکر کردم که هاتسر چگونه خواهد بود. آیا او مهربان و صبور است؟ یا عصبی و زودرنج؟ می‌بایست مبارز خوبی باشد؛ چون به درک آموزش داده و درک گفته بود بهترین جنگجو در محله و دوره‌ی آموزشی خودش بوده؛ اما چطور دوره‌ای؟ آیا مانند کلاس‌های آموزشی انسان‌ها بوده؟ باید از درک یا هاتسر سؤال می‌کردم.
    تا زمانی که خورشید غروب کرد، به خیلی چیزها اندیشیدم. بسیاری از هم‌نژادهایم برای من ناشناخته بودند، تقریباً همه‌چیزشان. تاریخ ما چگونه بوده؟ اگر دراکونیان‌ها نامیرا هستند و نمی‌میرند؛ پس چرا هیچ کجا دیده نمی‌شوند؟ نباید دسته‌ها و گله‌های بسیاری از آن‌ها وجود داشته باشد؟ و چرا درک درباره‌ی «آینده‌ی نسلمان» با من حرف زده بود؟ ما تنها بازماندگان بودیم؟ گونه‌های زیادی مردند؟ چگونه مردند؟ تمام دو روز اول را به افق خیره بودم و تبدیلم را باطل نکردم و همچنان منتظر درک بودم. روز سوم مجبور بودم شکار کنم.
    زیاد دور نشدم و تعدادی گوزن را که از گله‌شان دور افتاده بودند، شکار کردم. این اتفاقاتی بود که در طول سه هفته‌ی بعد می‌افتاد. دو روز در غار می‌ماندم و روز سوم شکار می‌کردم. هر شب وقتی به خواب می‌رفتم، نیمی از ذهنم را برای شنیدن ارتباط ذهنیِ درک هوشیار نگه می‌داشتم. بیست‌ویک غروب به‌آرامی آمد و رفت و زمان آن رسید که برای یافتن هاتسر از غار خارج شوم. پس با دلی غم‌زده، در طلوع روز بیست‌و‌دوم غارم را ترک کرده و آسمان و برف‌های زمین را برای پیدا کردن نشانی از زندگی و موجودات زنده جستجو کردم. به‌سمت «آب‌های عظیم» شمالی پرواز کردم و به شرق بازگشتم تا آب‌های عظیم شرقی را پیدا کردم، دوباره برگشتم و این‌ بار به‌سمت غرب پرواز کردم. مدتی طول کشید؛ اما انجامش دادم و سرانجام به آب‌های عظیم غربی رسیدم.
    دو بار در دو جهت به‌ دنبال ساحلی گشتم و کلبه‌ی کوچکی که میان تپه‌های یخ‌زده پنهان شده بود، یافتم. خواستم به آن سمت پرواز کنم تا بفهمم چه چیزی آنجاست که یک نفر فریاد کشید:
    «تو کی هستی؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا