کامل شده ترجمه مجموعه داستان زلیگ و بچه‌های کشاورز | SisRoY کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
y2o3_%D8%B2%D9%84%DB%8C%DA%AF_%D9%88_%D8%A8%DA%86%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%B2.jpg

دو داستان از برترین داستان های آمریکایی
نام داستان اول:زلیگ(Zelig)
مترجم: Roya_77 کاربر انجمن نگاه دانلود
نویسنده: بنجامین روزنبلات
ژانر: تراژدی
خلاصه: درباره سرگذشت پیرمردی به نام زلیگ هست، که با ندونم کاری هاش همه رو از خودش رنجونده.
یکی از بهترین داستان های آمریکاییه که در سال 1915 نوشته شده
توضیحات: میدونم مبهمه اما ترجمه اولمه به مرور قول میدم که قویش کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    زلیگ پیر دیگر از سوی دوستانش مورد احترام قرار نمی گرفت. دوستانش دیگر اورا زلیگ یا حتی پیشوند امریکایش " مستر " صدا نمی زدند.
    "یک بشکه نوشید*نی قدیمی گم شده است"،
    به تک تک همسایگان خود گم شدن بشکه را اطلاع داد و آگاهانه از آنها پرسوجو کرد، تا بفهمد چه کسی بشکه را دزدیده!
    " او هیچوقت حتی یک سنت هم پرداخت نمیکند؛ و متعلق به هیچ جا نیست.(درواقع بصورت رسمی شهروند هیچ کشوری نیست)"
    خساست زلیگ زبان زد خاص و عام بود.
    برای اینکه جزئی از شهروندان آمریکا باشد در قسمت شرق نیویورک که اهمیت چندانی نداشت، باید عضو یکی از جوامعی که فعالیت میکردند میشد. این جوامع در جمعیت شمارش نمیشدند، زلیگ میتواست عضو یکی از جوامع شود.
    هر یهودی شایسته است وارد "جامعه ای به نام؛ جامعه ای برای دفن اعضا" شود برای اینکه حداقل با یک تابوت باریک در انتهای جاده اورا دفن کنند.
    زلیگ پیر حتی عضو یکی ازاین جوامع نیز نبود.
    "همیشه تنها بود ،مثل سنگ"
    همسر او اغلب از دست زلیگ آه می کشید و گریه میکرد.
    در فروشگاهی پنهان جایی که زلیگ روزانه می ایستاد و کار می کرد، زلیگ با وسیله ای که آهن را نگه میداشت، آهن سنگین و داغ را در پارچه گذاشت، همکار زلیگ به سختی و با هرزبانی که بلد بود به او تذکر داد که این کار اشتباه است.کارفرمای زلیگ با دین وضع فروشگاه از دستش خیلی عصبانی شد و را برای دوروز تعدیلش کرد . زلیگ نمیتوانست بیکار و آسوده خاطر بنشیند بدون کسب هیچگونه درآمدی.فقط با ترس به این فکر میکرد که اگر روز شنبه به سرکار برود کارفرمایش حقوقش را نمی دهد.
    ***
    ظاهر زلیگ نسبت به دوستانش متفاوت بنظر می رسید؛قد بلندی داشت و اخلاقش مانند تفلون نچسب بود و همه سعی میکردند از او دوری کنند!
    هنگامی که دست به کارهای احمقانه میزد، بیشتر بنظر میرسید یک کور مادرزاد باشد که اصلا جلویش را نمیبیند و نمیفهمد دارد چه کاری انجام میدهد. موهایش بلند و خاکستری رنگ و شانه هایش با وجود غول پیکری خم بودند. لباس نخ نمایش در تنش زار میزد؛ و در هر دوفصل زمستان و تابستان کلاهی مانند فنجانی بزرگ و عظیم بر سر خود می گذاشت.
    او بیشتر زندگی خود را در دهکده سِکِسترد در روسیه کوچک گذرانده بود، جایی که سرزمین مادریش بود و عینک صحنه و لباس دهقانان ملی وجود داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    زمانی که پسرش نوجوان بود، با یک زن بیوه ی فقیر و یک پسر دوازده ساله در دستش به آمریکا مهاجرت کرد.
    درهمان بین قلب زلیگ دچار مشکل میشود، با این حال برخلاف اصرار پسرش، پدر ترجیحش بر این بود که اینجا سرزمین بومی اش است و نمیتواند ترکش کند و باید تا موقع مرگش همینجا بماند.
    اما پسر زلیگ اورا مجبور به مهاجرت با خودشان کرد.
    روزی نامه ای از پسر زلیگ رسید؛ در نامه نوشته شده بود که نوه اش مریض شده،زلیگ خیلی از این بابت ناراحت شد و با عجله کلمات را دنبال میکرد تا ببیند اندکی خوشحالی در خانواده پسرش یافت میشود، یا اینکه موسی نوه اش به مدرسه رفته باشد. اما پیدا نکرد!
    ***
    زلیگ به زودی شهروند رسمی آمریکا میشد.بااین حال هرگز خدارا فراموش نمیکرد و همیشه به یاد مرگ بود.
    بار ( احتمالا کاباره ) میتسوا نزدیک است.
    " همسر زلیگ سه روز و سه شب روی نامه گریست"
    پیرمرد کمی اورا دلداری داد و سعی کرد دل زنش را بدست بیاورد، اما فایده ای نداشت، برای همین خود را به کار دیگری مشغول کرد و تصمیم گرفت مقداری از دارایی های خود را بفروشد.
    گویی به آن روستا عذاب جادویی فرستاده بودند زیرا همیشه مردم آنجا روزهایشان را در فقر و بی پولی میگذرانند و خارج از جمعیت جهان به حساب می آمد.
    زلیگ هنوز هم فکر میکرد پسرش درخانه جدیدی که به او گفته و انتخابش کرده بود، زندگی میکند.اما برخلاف افکار زلیگ، سفر عجیب غریب پسرش با قطار و کشتی بخار باعث ترسیدن و سردگم شدن پسرش شد.پسرش به کلمور رفته بود؛ شهر بزرگیست که با دیدنش بسیار خوشحال شد و چشمانش برق میزد.
    زلیگ آنقدر ناراحت بود که حتی چیزی از گلویش پایین نمیرفت. از شدت گشنگی، و تنها خوردن هوای خالی حس میکرد که در دوزخ است و بنظر میرسید آشفتگی های درونی اش درحال وقوع اند.
    " یک بشکه و یک چاقو گم شده است."
    هیچ چیز متحرکی به چشمانش نمی آید بهت زده به روبه رویش خیره شده، فقط یک فکر در مغزش جان سالم به در برد.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    میل قلبی زیادی داشت به اینکه پول هایش را پس انداز کند؛ هم برای خود و هم برای خانواده اش تا هرچه سریع تر خودرا به روستای مادریشان برسانند.
    نسبت به همچیز کور و ماننده یک مرده بی احساس بود، تنها با یک زباله دردناک حرکت میکرد؛ زباله دردناک همان قلبش بود که در راه طولانی خانه تیر می کشید و اورا عذاب میداد.
    قبل از اینکه او یک شغل ثابت پیدا کند، روزانه مانند کشتی تایتانیکی که در تمام طول منهتن حرکت می کند، راه میرفت.درحالی که کودکان و حتی بزرگسالان اغلب از سر راهش کنار میرفتند تا راه برایش باز شود. از دور مانند یک هیولای بزرگ با یک تیر بر روی قلب شیشه ای اش به نظر می رسید.
    در فروشگاهی که در گذشته کار پیدا کرده بود، ابتدا کارفرمایش از او بخاطر ظاهر غول پیکرش می ترسید اما؛ در نهایت در او یک غول بی ضرر دید که به کسی آسیبی نمی رساند. همکارانش بار ها به او طعنه میزدند و اذیتش میکردند.
    زن و مردهای بسیاری درآنجا کار میکردند که تنها یک نفر با بقیه متفاوت بود و هزینه تحصیل پسرش را پرداخت می کرد.
    آن شخص یک نگهبان یا سرایدار غیر یهودی در فروشگاه به نام پُل بود که دهانش همیشه باز، چشمانش وحشت زده و کمی بور بنظر میرسید.
    همکارانش فکر میکردند که هدفمند زندگی میکنند! و شوخی را با دیگران یک ناهنجاری میدانند.
    _یکی از بزرگان مثل یک فیل بنظر می رسد!
    دلقک فروشگاه با طعنه می گوید:
    _اون فقط دوست دارد بجای اینکه از بادام زمینی تغذیه کند، پول بگیرد.
    فیلسوف فروشگاه با او همصدا شد:
    _ آهای مردک، مواظب باش دماغت بهت خــ ـیانـت نکنه!
    در طول ساعات شام اینگونه اورا اذیت کردند:
    _نگاه کن، پول هایی که زلیگ داره، خون بهاست. اون همش به خودش گشنگی میده و هیچی نمیخوره تا پول جمع کنه که برگرده خونشون. پُل دربارش همه چیزو بهم گفته. حالا چرا این مرده اینجا مونده؟ آزادی دینی براش معنی نداره! یعنی هیچوقت نمیتونه به کنیسه(کنیسای قدیمی در پراگ) بره و از دست مطبوعات آزاد بشه؟تف، هرگز هم نمیتونه بخونه "سلطنتی محافظه کار"!
    بعد ها زلیگ پیر با قدرت کسانی که اورا مسخره می کردند را ملاقات کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    به ندرت چشمانش را درشت میکرد تا سفیدی هایشان مشخص شود، او با ابروان در هم کشیده و اخمی غلیظ، با آن پست فطرت ها قرارداد سنگینی خواهد بست و آخرین بند قرار داد را با انگشت شصت و یاداوری همان آهن بسیار داغ تاکید خواهدکرد.
    هنگامی که فریاد و ناله های وحشتناک یهودیان که درحال قتل عام شدن در روسیه و سراسر اقیانوس اطلس بودند، بلند شد و در محله یهودی نشین منهتن یک روز برای اولین بار درخیابان های باریک و پوشانده شده از رنگ سیاه و سرشار از سرقت های ناگهانی رژه ای در سکوت برگزار شد. فروشگاه ها و مغازه ها متشنج شدند و در ها و پنجره هارا میبستند تا صدای درد و رنج های پیچیده شده را نشوند.تنها کسی که آن روز در مغازه باقی ماند، زلیگ پیر بود. کارفرما و همکارانش نیز از او نخواستند برای پیاده روی به آنها ملحق شود. آنها از ناسازگاری این وحشی گری های پیش رو را با دیدن عزادارن حس کردند. نگهبان غیر یهودی روز بعد گزارشی داد مبنی بر اینکه لحظه ای صدای نوای تدفین از خیابان ها قطع شد.کلاه روغنی زلیگ که همیشه آن را میپوشید ربوده شده بود. عینکش را با سردرگمی دوباره به چشمانش زد.
    " زلیگ بقیه روز را استراحت کرد"
    پُل ترسید، و با ترس تعریف میکرد:
    _اون نسبت به همیشه وحشی تر بنظر میرسید، یجوری با انگشت شصتش روی پارچه با آهن کوبید که می ترسیدم ساختمون فروبریزه.
    زلیگ کمی به آنها توجه کرد که چگونه درباره اش با ترس سخن می گویند.
    اما فکرش را تنها به این اختصاص داد که درآمدش را پس انداز کند، اما از خرج شدن مقدار پسندازش میترسید.
    بیش از یکبار همسرش وحشت زده در شب تاریک، زلیگ پیر را مانند شبحی میدید که لباس خوابش را برتن دارد، و در تخت خواب نشسته و دسته ای اسکناس که همیشه زیر بالشش می گذاشت را می شمارد.او (همسرش) اغلب زلیگ را به خرج کردن ترغیب میکرد، چون ذاتا خود دار نبود و نمیتوانست مثل زلیگ خساست به خرج دهد و پولهایشان را پسنداز کند. همسر زلیگ درخواست هایی خارج از مهریه اش به زلیگ میداد تا هزینه های روزمره زندگی اش تامین شود. او التماس میکرد، داد میزد، تشویق میکرد، اما هیچ فایده ای نداشت.
    زلیگ همواره پاسخ میداد:
    _حتی روحم یک سنت نداره بهت بده.
    زن نیز اشاره به دیوار های برهنه و عاری از هرگونه قاب عکس، مبلمان شکسته و لباس های گدا نمایشان میکرد.
    _پسرمون مریضه، چرا حداقل پول دوا دکترشو نمیدی، میخوای بمیره؟
    زن ناله کرد:
    _ اون به غذا و استراحت ویژه احتیاج داره، باغ ما هم زیاد بچه نداره. این پسر به زودی مدرسه میره، پول احتیاج داره برای تحصیل کردن. دنیای من رو سیاه کردی. الانم به این بچه رحم نمیکنی، داری مارو به کشتن میدی با این کارات.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    رنگ و روی زلیگ پرید، لرزش دستانش به وضوح دیده میشد، احساسات زلیگ به مغزش داشتند غلبه میکردند. زن فقیر با دیدن وضع شوهرش گمان کرد که موفق شده، لبخند محوی بر لبانش نشست، اما زلیگ بعد از چند لحظه سرش را به دو طرف تکان داد و نفس نفس زنان گفت:
    _حتی روحم یک سنت نداره بهت بده.
    تمام گمان های زن بهم خورد و حتی لبخند محوی که بر لبانش نشسته بود روی صورتش خشک شد، بغض سد راه نفس کشیدنش شد.
    یک روز پسر زلیگ زمانی که از پله های خانه بالا میرفت حمله شدیدی به او وارد شد به همین دلیل زلیگ پیر با فروشگاهی که درآنجا کار میکرد تماس گرفت تا پولی قرض بگیرد.
    همسایه شان با دیدن وضع پسرک فریاد زد:
    _ببرینش دکتر وگرنه زنده نمیمونه
    ناگهان زلیگ با صدایی که انگار از قبر در می اید گفت:
    _من حتی روحم یک سنت نداره بهت بده.
    راهرو خانه مملو از مستاجرانی بود که انگار بجای راه رفتن میخزیدند! بیشترشان هم زن و بچه بودند. از دور میشد صدای ریتم گریه مادر پسرک را شنید که زجه میزد و پسرش را صدا میکرد. پیرمرد لحظه ای ایستاد، گویی از نوک انگشتان تا ریشه موهای سرش بی حس میشوند و خون در رگ هاش یخ میبندد.
    همسایه اش می شنید که زلیگ زیر لب با خود سخن میگفت:
    _من باید برم جایی وبا التماس پول قرض بگیرم.
    پس به پله ها پشت کرد و راه افتاد.
    او یک پزشک به خانه آورد تا بالای سر بچه اش باشد، هنگامی که نوه اش از او پول خواست تا به داروخانه برود؛ نسخه را با عجله از او گرفت و از آن مکان دور شد.
    هنوز زمزمه میکرد:
    _من باید برم جایی وبا التماس پول قرض بگیرم.
    پاسی از شب گذشته، همسایه اش از آپارتمان زلیگ پیر صداهای زجه زنی زن فقیر را میشنود.آنها متوجه شدند که پسرشان بیش از این زنده نمی ماند. دنیا پیش چشمان مادر سیاه میشود. پول های زلیگ بطرز قابل توجهی میخواستند خرج شوند!
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    زلیگ با پول های باقی مانده اش هزینه های دفن پسرش را میدهد و با انگشتانش که دیگر جانی در آنها نمانده و فلج شده اند پسرش را دفن میکند و به دنبال آن به روبه رویش خیره میشود. برای پسرش مراسمی گرفت، همانطور که همسایگانش به او یاد داده بودند.
    زلیگ چاقویی در دست گرفت و زخم عمیقی درون کت نخ نمایش ایجاد کرد؛ سپس کفش هایش را از پا درآورد و روی زمین نشست.
    کمرش(سر پیر و بیچاره اش) بی روح و اشک خم شد. فروشگاه بعد از سه روز غیبت زلیگ که برایش تجویز شده بود، باز شد. حتی پُل هم جرات نداشت نزد زلیگ برود. بنظر میرسید کتش مثل فیلم در چشمان دیگران خودنمایی میکرد.
    چین و چروک های عمیق اورا منقبض میکنند و در یک نگاه کوچکتر از همیشه بنظر میرسد.
    در آن روز او بیشتر از هروقت دیگری گرسنه بود.
    پس از مرگ پسرش، دیگر همانند قدیم شور شوق قایقرانی در سواحل روسیه را نداشت. بااین حال نقطه امید خیلی کمرنگی برایش وجود داشت که شاید او را به دنیا و زندگی جدید پیوند دهد.
    "خانه ای برای زندگی ابدی"
    در تپه ای که در پایه کوهی بود، یک سنگ قبر حکاکی شده با خط عبری قرارداشت. آن سنگ قبر خانه ابدیش بود که بدون هیچ وابستگی به این دنیا، او به خاک سپرده شد. اما زلیگ تصورش از تپه را هرگز برهم نزد، و در ذهنش تپه را به عنوان نمادی از سرسبزی و آزادی میدانست.
    چقدر طول خواهد کشید که زلیگ خودش را همینگونه و خستگی ناپذیر حفظ کند؟!
    سالها میگذشت و سن و سالش به سرعت زیاد می شد. دیگر قدرتی نداشت تا کارش را ادامه دهد یا اگر هم داشت بسیار کم بود.
    اما بنظر میرسید رویای خانه اش به درحال تحقق است.
    فقط چند هفته دیگر، چند ماه دیگر!
    این فکر درخشش گرمی به استایل یخ زده و افسرده اش میداد.
    حتی با مهربانی طرح و برنامه هایش را با همسرش درمیان میگذاشت، مخصوصا وقتی که شکایت های مالی اش را رفع و رجوع میکرد.
    _میبینی؟ چی از ما ساختی؟ ببین این بچه فقیرو به چه روزی آوردی
    زن اغلب به مرد اینگونه میگفت, و اشاره میکرد به بالغ شدن نوه اش موسی.
    _از وقتی که مدرسه رو ترک کرده، برای تو کار میکنه. هدفت ازاینکارا چیه؟ باز چه بلایی میخوای سرمون بیاری؟
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    ناگهان قلب زلیگ دردش دوچندان میشود، گویی کسی به قلبش چنگ میزند.
    انگار که از چیز هایی که هیچ کس مطلع نبود خبر داشت، مانند کسی که به سوالی که پاسخ مشخصی ندارد با وحشت و ترس پاسخ میدهد، زیرا اتفاق ناخوشایندی بی افتد و باید حواسش بسیار جمع باشد که مبادا چنین اتفاقی رخ دهد.
    گمراهی های تلخ و بی نتیجه پسر، باعث شد حرمتش نزد پیرمرد از بین برود.در ابتدا او به سختی درباره اش فکر کرد، بیصدا و بی دردسر رشد کرد.
    موج روند روز افزون مطالعات جهانی، که در قسمت شرق زیاد جریان داشت، این پسر را در خود گرفتار کرد و باعث شد بی سر و صدا درس بخواند و خودرا آماده کند تا به کالج برای تحصیل برود.
    شوق جمع آوری پول باعث شده بود زلیگ دیگر به اطرافش توجهی نداشته باشد، و تنها به این فکر میکرد که هرچه سریع تر پولهایش را جمع کند.
    و حالا در نقطه پیروزی بود.
    اما او هنوز هم میترسید، مطلع شده بود که مقداری از پولهایش خرج میشود. حوالی غروب او بطرز مشکوکی صدای نوه اش را میشنود که در باره نفرتش از استبداد روسیه و علاقه اش به ماندن درهمین ایالت با مادربزرگش صحبت میکند.
    موسی با زیرکی به اعترافاتش نزد مادربزرگ پایان میدهد، و از پدربزرگش خواهش میکند تا هزینه کسب تحصیلات دانشگاهی و رفتن او به کالج را پرداخت کند.
    زلیگ با چشم های وحشی اش به پسرک نگاه کرد و گفت:
    _به این پول نیاز داری؟ تو یه احمقی!
    پسرک از کوره در رفت و انقدر عصبانی شد که گویی دارد آنجا را غارت میکند.
    _ تو باید تحصیلاتت رو توی روسیه ادامه بدی، بیشعور، احمق
    همسرش که همیشه ترسو بنظر میرسید، اینبار بطور ناگهانی و شگفت آوری با شجاعت فریاد زد:
    _بله! باید پولهاتو صرف تحصیل این بچه در همینجا بکنی،اوه این منم! و خودت خوب میدونی توی روسیه هیچ بچه یهودی نمیتونه درس بخونه
    زلیگ پیر صورتش از شدت عصبانیت بنفش شد.
    برخاست اما دوباره سرجایش نشست.سپس با عجله با عصا و بازویش به سمت پسرک که حالا مانند دشمنش بود حمله ور شد.
    (گویی این پسر(دشمن) تا الان زندگی اش را در خواب سپری کرده)
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    اما پیرزن به سرعت فریاد کشید و با جیغ گفت:
    _تو دیوونه ای، به این بچه مریض نگاه کن. مثل اینکه یادت رفته پسرمون چطوری مرد؟ حالا هم به سرعت ازاین خونه گمشو بیرون.
    آن شب زلیگ بطرز وحشتناکی از تختش افتاد. او نمیتوانست بخوابد. درسپیده دم، زلیگ به همسرش اشاره کرد که معنای کودکی که بیمار بنظر میرسد چیست.کی پسرشان فوت شده.
    _پزشک به ما گفته بود که سل گرفته.
    زلیگ روی انگشتانش برخاست، دانه های سرد عرق روی پیشانی اش نشست. گونه هایش را میکشید تا دانه دانه ریش هایش را از ریشه بیرون بی آورد.
    رنگ پریده گوشه ای ایستاد.
    مانند صدایی که وارد ذهنش میشود و آن را تکان میدهد، تنها چهره پسرش جلوی چشمانش می آید.
    «با اون پسر چیکار کردی؟چه بلایی سرش آوردی؟»
    اتاقشان کم نور بود، در آن شب آبی به پنجره خیره شد.
    همه شهر در سکوت شب پوشانده شده بودند، فقط یک حلقه عجیب و غریب میدرخشید. نوزادی با سرفه زیاد از خواب بیدار شد و صدای گریه اش همجا پیچیده بود.پیرمرد خودش را با موهای بلند خاکستری اش محاصره کرد، و شتاب زده به محل دفن پسرش رفت.مدتی به روبه رویش خیره شد، پسرش را میدید که بدنی مقاوم و قوی داشت و حال این چنین از بین رفته، سپس یک دستش را بالا آورد، روی زمین افتاد و چانه و گونه ی پسرش را نوازش کرد. پسر لحظه ای چشمانش را گشود، با دیدن کمر خم شده پدرش احساس کوچکی به او دست داد، سپس پسرک بی پروا چشم هایش را بست.
    _تو از اینکه به پدربزرگت نگاه کنی متنفری، حس میکنی اون دشمنته، آره؟
    صدای پیرمرد لرزید مثل کودکی که شب از خواب بیدار میشود و گریه میکند، پسرک جوابش را نداد، اما پیرمرد متوجه شد چگونه تن پسر میلرزد، چگونه اشک هایش مانند مروارید از صورتش میچکد و گونه هایش را میشوید.
    برای چند دقیقه سکوت کرد، سپس خم شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد:
    _گریه کن،پدربزرگت دشمنته، تو یه احمقی! فردا بهت پول میدم تا به کالج بری. تو ازاینکه به پدربزرگت نگاه کنی متنفری، پدربزرگت دشمنته، اوه...

    پایان در 7 دی 1398
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    نام داستان :بچه های کشاورز
    نام نویسنده :الیزابت بیشاپ
    نام مترجم: Roya_77 کاربر انجمن نگاه دانلود
    ژانر: پارادوکسی از طنز و تراژدی
    خلاصه: پنج بچه شیطون و خیال باف در مزرعه ای نسبتا بزرگ زندگی میکنند، و اتفاقات جالبی میانشان می افتد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا