کامل شده ترجمه داستان کوتاه ده دلیل برای نمردن | یکتا رسول زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
به نام او
نام داستان کوتاه: ده دلیل برای نمردن
نام نویسنده: ونسا رایت
ژانر: عاشقانه
مترجم: یکتا رسول‌زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
سطح داستان کوتاه: نیمه‌حرفه‌‌‌ای
ویراستار: @Zahraツ
خلاصه: کتاب درمورد دختری به نام رمی ویلیامز است که تصمیم می‌گیرد خودش را از صخره به پایین پرت کند؛ ولی توسط پسری به نام ایوان وودز متوقف می‌شود. ایوان از رمی می‌خواهد که ده روز به او وقت بدهد تا ده دلیل برای نمردن برای او پیدا کند و...

format_new_negahggggg%D8%B1%D8%AF%D9%86.jpg

ممنون از @H^A^N^A عزیز بابت این جلد زیبا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    زانوانم درحالی‌که خودم را به نوک صخره نزدیک‌‌تر می‌کردم سنگین و سنگین‌‌تر می‌شدند. نفسی عمیق کشیدم و تلاش کردم لرزش دستانم را درحالی‌که هر لحظه به نوک صخره نزدیک‌‌تر می‌شدم نادیده بگیرم. قلبم درحالی‌که به پایین نگاه می‌کردم محکم‌‌تر از چیزی که فکر می‌کردم امکان داشته باشد، در سـ*ـینه‌‌‌ام می‌کوبید. اگر خودم را پرت کنم، همان لحظه، در جا، خواهم مرد؛ ولی مگر این همان چیزی نبود که من همیشه می‌خواستم؟ که ‌‌به‌سرعت و بدون درد خودم را از زندگی خلاص کنم.
    من فقط می‌خواستم که زندگی‌‌‌ام به پایان برسد. می‌خواستم که از این جهنم که درونش فرو رفته بودم راحت شوم. می‌خواستم بروم و در بهشت همراه با پدر و مادرم باشم؛ نه اینکه در یک نوانخانه زندگی کنم و آن‌قدر بزرگ باشم که حتی کسی فکر به فرزندی گرفتن من را هم با خودش نکند. آن‌ها همه می‌خواستند بچه‌های کوچک حرف‌گوش‌کن را قبول کنند؛ نه دختری هفده‌ساله مثل من را.
    پاهایم را کمی جلوتر گذاشتم. نفس‌هایم قطع شده بود. فقط یک اینچ جلوتر و بالاخره می‌مردم. با خودم تکرار کردم:
    «تو می‌تونی این کار رو بکنی رمی. این چیزیه که سال‌هاست می‌خوای انجام بدی.»
    پای چپم را جلو بردم و اجازه دادم در هوا معلق بماند. قطره‌‌‌ای اشک از گونه‌‌‌ام به پایین سر خورد. ناگهان خودم را رها کردم و چشمانم را محکم بستم. خودم را برای ضربه آماده کرده بودم؛ ولی به‌جایش ناگهان حس کردم در گل نرم فرورفته‌‌‌ام. چشمانم را باز کردم و دیدم که متر‌ها دورتر از صخره روی زمین پرت شده‌‌‌ام. کنارم چهره‌‌‌ای آشنا قرار داشت؛ یکی از آشناترین چهره‌ها در مدرسه، ایوان وودز.
    او در مدرسه ‌‌به‌عنوان دوست‌داشتنی‌‌ترین پسر معروف بود. او مهربان بود و دست‌ودل‌باز. همه‌ی دختر‌های هم‌کلاسی من می‌خواستند دوست*دختر او باشند؛ ولی من هیچ‌وقت او را با هیچ دختری ندیده بودم. همه می‌گفتند که او از دختر*بازی خوشش نمی‌آید و منتظر فرد درست است.
    به‌شخصه به نظرم همه‌اش تظاهر بود.
    درحالی‌که او را از خودم دور می‌کردم فریاد زد:
    - به نظر خودت داری چی‌کار می‌کنی؟
    دیدم هنوز ‌‌به‌خاطر اشک‌ها تار بود. با عصبانیت و خستگی آن‌ها را از چشمانم پاک کردم. درحالی‌که گل را از روی ژاکتم پاک می‌کردم با صدایی خش‌دار گفتم:
    - معلوم نیست؟ همه‌چیز داشت عالی پیش می‌رفت تا وقتی که تو پیدات شد.
    ایوان با عصبانیت جواب داد:
    - فکر می‌کنی من می‌نشستم اونجا و درحالی‌که خودت رو از صخره پایین مینداختی نگاهت می‌کردم؟
    درحالی‌که راه می‌رفتم دنبالم آمد. با عصبانیت او را به‌سمتی دیگر هل دادم و گفتم:
    - تو هیچی راجع به من نمی‌دونی. اگه تصمیم بگیرم خودم رو بکشم، خودم رو می‌کشم.
    دوباره به‌سمت نوک صخره رفتم و درحالی‌که دستانم به‌وضوح می‌لرزیدند گفتم:
    - بهت ده ثانیه وقت میدم که بری؛ وگرنه باید با صحنه‌ی جنازه‌ی من پایین صخره ‌روبه‌رو بشی.
    ایوان بدون اینکه یک کلمه حرف بزند لبش را گاز گرفت. با عصبانیت داد زدم:
    - خیله‌خب! تصمیمت همینه؟ بهت تبریک میگم وودز! تو شاهد خودکشی من خواهی بود.
    قدمی به جلو برداشتم؛ ولی قبل از اینکه بتوانم خودم را به پایین پرت کنم، دست‌هایی را دور سیـ*ـنه‌‌‌ام حس کردم که دوباره مرا از صخره عقب کشیدند. درحالی‌که اشک‌هایم روان بود به‌سمت ایوان فریاد کشیدم:
    - مشکلت چیه؟ ولم کن!
    ایوان فکش را محکم به هم فشار داد و بعد گفت:
    - نمی‌ذارم خودت رو به کشتن بدی.
    اشک‌هایم شدت گرفتند. خودم را از دستانش رها کردم و با گریه گفتم:

    - چرا اصلاً اهمیت میدی؟ تو حتی من رو نمی‌شناسی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ایوان جواب داد:
    - تو رمی ویلیامزی. همون دختر ساکتی که پشت‌سر من توی کلاس جبر می‌شینی.
    ابرویم را بالا دادم و گفتم:
    - همین؟ خیلی رقت‌انگیزه.
    ایوان دستانم را گرفت و مرا به خودش نزدیک‌‌تر کرد. فکر می‌کرد دارد چه‌کار می‌کند؟
    - دستت رو از من بکـ...
    وسط حرفم پرید:
    - به من ده روز وقت بده.
    درحالی‌که تلاش می‌کردم خودم را از دستش خلاص کنم پرسیدم:
    - چی؟
    ادامه داد:
    - به من ده روز وقت بده و من ده‌تا دلیل برات میارم برای اینکه نمیری.
    برای لحظه‌‌‌ای مکث کرد و گفت:
    - و اگه قانع نشدی می‌تونی خودت رو از صخره به پایین پرت کنی.
    لـب‌هایم را روی هم فشار دادم. درنهایت گفتم:
    - تو واقعاً یه همچین چیزی رو نمیگی!
    ایوان با قیافه‌‌‌ای جدی گفت:
    - چرا، واقعاً دارم میگم. قبول؟
    لـب پایینم را گاز گرفتم و گفتم:
    - بی‌خیال من شو.
    حرفم را نادیده گرفت و دوباره پرسید:
    - قبول؟
    درحالی‌که به چشمان سبزش که به نظر بیگانه می‌آمدند نگاه می‌کردم، آب دهانم را قورت دادم. واقعاً می‌خواست جان مرا نجات بدهد یا قصد دیگری داشت؟ گفتم:
    - قبول.
    ***
    یتیم‌خانه همیشه صبح یکشنبه‌ها ساکت و خالی بود. بیشتر بچه‌ها که باید بگویم ‌اکثراً سال‌ها از من کوچک‌تر بودند، همراه با مسئولان روز‌های یکشنبه به کلیسا می‌رفتند. مسئولین اینجا به تو حق انتخاب می‌دادند که اگر دلت بخواهد همراهشان بروی؛ ولی از آنجایی که من آن‌چنان مذهبی نبودم، خودشان هم ترجیح می‌دادند که من همراهشان نروم.
    درعوضش من همان‌جا روی میز بلند وسط سالن غذاخوری نشسته بودم و همراه یک دختر دیگر که به کلیسا نرفته بود، در حال خوردن نان تستی بودم که کمی بیش از حد تست شده بود. او هم مشغول فروکردن تکه‌های نان در مربای خانگی‌‌‌ای بود که همه‌مان را مجبور کرده بودند برای بالابردن روحیه‌ی گروهی در درست‌کردنش کمک کنیم.
    ملوری با چشمانی که گویا نوری در آن‌ها می‌رقـصید به من نگاه کرد و با صدای لطیفش پرسید:
    - به نظرت کِی یه مامان یا بابا میان که من رو به فرزندی بگیرن؟
    ملوری با اینکه فقط شش سال داشت، خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. او به طرز عجیبی باهوش بود و درک عجیبی از دنیای پیرامونش داشت و چیزهایی را می‌دانست که اکثر بچه‌های اینجا ترجیح می‌دادند ندانند. او می‌دانست که مادر و پدرش وقتی نوزاد بود، او را کنار پله‌های یتیم‌خانه رها کردند؛ ولی این حقیقت هیچ‌وقت باعث نشده بود که روحیه‌ی مثبت‌نگرش اذیت بشود. او همیشه اعتقاد داشت که هر چیزی یک دلیلی دارد.
    درحالی‌که جرعه‌‌‌ای از لیوان آبم می‌خوردم به او اطمینان دادم:
    - خونواده‌ی درست یه روزی پیداشون میشه و تو رو با خودشون می‌برن.
    ملوری سرش را تکان داد و موهای روی صورتش را کنار گوشش زد. قاشقش را درون ظرف مربا می‌کرد و مستقیم از همان می‌خورد. با بی‌خیالی زمزمه کرد:
    - باشه.
    درحالی‌که تلاش می‌کردم نخندم، به او که داشت همه‌جا را کثیف می‌کرد نگاه کردم. تمام صورتش مربایی شده بود؛ ولی او هنوز خیلی جوان و معصوم بود که اهمیتی به زیبایی‌اش بدهد. صدای زنگ یتیم‌خانه بلند شد. آن‌قدر صدایش زیاد بود که تمام ساختمان می‌توانستند آن را بشنوند. از سر جایم بلند شدم و به‌سمت در ورودی به راه افتادم و درهای فرانسوی قدیمی را باز کردم.
    چشمانم با دیدن ایوان وودز که از سرمای بیرون گونه‌هایش قرمز شده بود از حدقه درآمدند. به خودم آمدم و اخم کردم و لـب پایینم را بی‌هیچ دلیلی گاز گرفتم. با عصبانیت پرسیدم:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    درحالی‌که در را برایش بازتر می‌کرم که به داخل بیاید پرسیدم:
    - تو اصلاً از کجا می‌دونی من اینجا زندگی می‌کنم؟
    ایوان یتیم‌خانه را از نظر گذراند. متوجه شده بود که خیلی بزرگ است و از آنجایی که کسی در مدرسه خبر نداشت که من یتیم هستم، به‌احتمالِ زیاد فکر می‌کرد که من و خانواده‌‌‌ام تنهایی در چنین عمارت بزرگی زندگی می‌کنیم.
    صدای نازک ملوری درحالی‌که در تمام یتیم‌خانه می‌پیچید، از سالن غذاخوری به گوش رسید:
    - رمی؟ کی بود؟
    با عصبانیت از خودم صدایی درآوردم و بعد دست ایوان را گرفتم و او را به‌سمت سالن غذاخوری کشاندم. درست وقتی که حتی فکرش را هم نمی‌کردم ملوری بتواند بیشتر از این خرابکاری بکند، او را دیدم که حتی روی موها و لباسش هم مربا ریخته بود.
    دستمالی برداشتم و به‌سمتش دویدم. درحالی‌که تلاش می‌کردم آن کثیفی را پاک کنم پرسیدم:
    - ملوری، چطوری این اتفاق افتاد؟
    ملوری درحالی‌که به پیکر پشت‌سر من نگاه می‌کرد، مرا نادیده گرفت. با صدایی آرام پرسید:
    - این کیه؟
    دستمالم را در آب فرو کردم و تلاش کردم لباسش را با آن پاک کنم. در همان حال زمزمه کردم:
    - فقط یکی از بچه‌های مدرسه‌ست. این قرار نیست کمکی بکنه. برو بالا و قبل از اینکه بقیه برگردن یه دوش بگیر.
    ملوری سرش را تکان داد و بعد از اینکه یک بار دیگر به ایوان نگاه کند، به‌سمت پله‌ها دوید. سرم را تکان دادم و دستمال را این بار روی میز کشیدم و تلاش کردم مرباها را از روی میز پاک کنم. ایوان هم به کمکم آمد و ظرف‌ها را جمع کرد. درحالی‌که همراهش به آشپزخانه می‌رفتیم پرسید:
    - منظورت از بقیه چی بود؟
    لـبم را گاز گرفتم و آشغال‌ها را بیرون ریختم. ایوان را که می‌خواست ظرف‌ها را بشوید متوقف کردم و درحالی‌که اسفنج را برمی‌داشتم گفتم:
    - تو نمی‌خواد کاری بکنی. خودم می‌شورمشون.
    ایوان از سر راهم کنار رفت و دوباره سؤالش را تکرار کرد:
    - خب، منظورت از بقیه چی بود؟
    لـب‌هایم را روی هم فشار دادم و بعد گفتم:
    - بقیه یعنی سرپرست‌هامون.
    ایوان درحالی‌که گیجی در صدایش مشهود بود پرسید:
    - سرپرست‌هاتون؟ پس پدر و مادرتون کجان؟
    به او زل زدم و سرم را تکان دادم. گفتم:
    - اون‌ها مردن.
    بالاخره ایوان متوجه قضیه شد. به دوروبر نگاه کرد و گفت:
    - پس تو توی یه نوانخانه زندگی می‌کنی؟
    شستن ظرف‌ها را تمام کردم و حوله‌‌‌ای برداشتم تا آن‌ها را خشک کنم. گفتم:
    - آره ایوان، من یتیمم.
    چشمان ایوان از عذاب‌وجدان پر شد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - که این‌طور.
    ابرویم را بالا بردم و منتظر ماندم که حرفش را ادامه بدهد.
    - ولی من و تو هفت ساله که باهم هم‌مدرسه‌‌‌ای هستیم. چطوری من این رو نمی‌دونستم؟
    آهی کشیدم و ظرف‌های خشک‌شده را سر جایشان گذاشتم. گفتم:
    - چون که هیچ‌کس نمی‌دونه. خب، به‌غیراز معلم‌ها و این‌ها.
    پرسید:
    - این یکی از دلایلیه که می‌خوای...
    تلخ خندیدم و حرفش را کامل کردم:
    - بمیرم؟ بی‌خیال ایوان! من یه سال دیگه هجده سالم میشه. هیچ‌کس نمی‌خواد یه دختر هفده‌ساله رو به فرزندی بگیره. من به‌محض اینکه یه آدم بزرگ به حساب بیام از اینجا پرت میشم بیرون و بعدش چی میشه؟ من هیچ پولی ندارم که به کالج برم یا حتی جایی برای زندگی هم ندارم. قراره توی خیابون زندگی کنم و با درد همون‌جا از سرما بمیرم. درهرحال که قراره اتفاق بیفته؛ مگه نه؟ حالا زودتر یا دیرترش چه اهمیتی داره؟
    ایوان تلاش کرد دلیل بیاورد:
    - تو هنوز یه سال دیگه داری. می‌تونی یه کار پیدا کنی و پول جمع کنی برای اجاره‌ی یه جایی و بعدش بری...
    وسط حرفش پریدم:
    - اون‌قدری که فکرش رو می‌کنی آسون نیست. تو پدر و مادری داری که هوات رو داشته باشن. برای من همون بهتره که بمیرم.
    صورت ایوان سخت شد و فکش را روی هم فشار داد. اصلاً برای چه این آدم غریبه تصمیم داشت مرا نجات بدهد؟ من تابه‌حال هیچ کاری برای او انجام نداده بودم. او گفت:
    - نه. تو ده روز به من وقت دادی که ده‌تا دلیل برای نمردن برات پیدا کنم و تا قبل از اون حق نداری راجع به خودکشی حرف بزنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    نیشخندی زدم و او را به‌سمتی هل دادم تا بتوانم از در آشپزخانه بیرون بروم. گفتم:
    - خب موفق باشی! الان روز اوله. اولین دلیلت رو پیدا کردی؟
    او همان‌طور ساکت ماند و من سرم را تکان دادم. ملوری ‌‌به‌سرعت از پله‌ها پایین دوید. تی‌شرتی جدید پوشیده بود و موهایش خیس بودند. پرسید:
    - خاله ماری که هنوز برنگشته؟
    درحالی‌که موهای طلایی و خیسش را به هم می‌زدم، سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم و گفتم:
    - نه هنوز.
    ملوری از آسودگی آه کشید و گفت:
    - میشه بعد از اینکه اومدن بستنی بخوریم؟
    خندیدم و پیشانی‌اش را بـ*ـوسیدم.
    - چرا که نه.
    ملوری به ایوان که پشت‌سر من ایستاده بود اشاره کرد و گفت:

    - اون هم می‌تونه بیاد.
    به پشت‌سرم نگاه کردم و متوجه لبخندی شدم که در تمام صورت ایوان پخش می‌شد. با حرفی که ایوان زد شانه‌هایم سفت شدند.
    - دلیل اول؛ ملوری.
    ***
    مادرم در نوجوانی یک بالرین حرفه‌‌‌ای بود. وقتی که بیست سالش شده بود، او نقش اول همه‌ی نمایش‌ها بود. او از کلارا در افسانه‌ی پرنسس و فندق‌شکن تا جولیت در رومئو و جولیت را رقـ*ـصیده بود. قبل از اینکه او و پدرم در یک تصادف وحشتناک هر دو جانشان را از دست بدهند، او چند‌ حرکت مقدماتی رقـ*ـص را به من یاد داده بود و وقتی که او در هفت‌سالگی‌‌‌ام مرد، من دست از رقـ*ـصیدن نکشیدم. حتی با اینکه نوانخانه نمی‌توانست هزینه‌های کلاس رقـ*ـص را برای من فراهم کند، من ‌‌به‌خاطر مادرم هر روز خودم روی انعطاف بدنم کار می‌کردم و به خودم رقـ*ـصیدن را یاد می‌دادم.
    وقتی که دوازده سالم بود متوقف شدم؛ زیرا که همه‌ی امیدم را از دست داده بودم. بنابراین وقتی امروز ایوان از من پرسید که می‌خواستم در بچگی چه‌کاره بشوم، این اشتباه بزرگ را کردم و جواب دادم:
    - یه رقـ*ـصنده.
    بقیه‌اش خیلی سریع اتفاق افتاد. او از من خواست که سوار ماشین بشوم و هر چه پرسیدم جوابی به اینکه داشتیم کجا می‌رفتیم نداد تا اینکه بالاخره خودم را در یک سالن نمایش بزرگ و خالی دیدم. ایوان درحالی‌که مرا به‌سمت استیج می‌کشید با افتخار لبخند زد و گفت:
    - تو امروز قراره برقـ*ـصی، فقط خودت.
    چشمانم بزرگ شدند و به‌شدت سرم را تکان دادم. گفتم:
    - حتی فکرش رو هم نکن. من سال‌هاست که نرقـ*ـصیدم.
    ایوان خندید و گفت:
    - خب برای هر چیزی یه شروعی وجود داره؛ مگه نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    و مرا به‌سمت وسط صحنه هل داد. نور روی صحنه برایم تحمل‌ناپذیر به نظر می‌آمد. می‌توانستم حس کنم که چیزی در قلبم در حال لرزیدن است. گفتم:
    - ایوان فکر نمی‌کنم این ایده‌ی خوبی باشه.
    ایوان درحالی‌که تلاش می‌کرد به من انگیزه بدهد گفت:
    - بی‌خیال! فقط شروع کن به رقـ*ـصیدن و همه‌چی درست میشه. باشه؟
    ولی من فقط دست‌هایم را روی سـ*ـینه‌‌‌ام قفل کردم. درحالی‌که از استیج پایین می‌آمدم پیشنهاد دادم:
    - زود باش. بیا بریم یه جای دیگه، خب؟
    قبل از اینکه بتوانم از صحنه پایین بیایم ایوان جلویم را گرفت و خودش هم بالای صحنه پرید. مرا به‌سمتی کشید و آهنگی را روی موبایلش پلی کرد. بلافاصله آهنگی با ریتمی زیبا از اسپیکر‌های بالای سرم شنیده شد. با اینکه زیبا بود؛ ولی مطمئن بودم که بی‌کلام نیست. ایوان درحالی‌که دستم را می‌گرفت گفت:
    - اگه نرقـ*صی مجبورت می‌کنم که برقـ*صی.
    لب‌هایم را روی هم فشار دادم و او مرا دوباره به‌سمت وسط صحنه برد و گفت:
    - خب من زیاد از رقـ*ص چیزی سرم نمیشه؛ ولی تلاش کن باهام همراه شی. باشه؟
    سرم را با شک تکان دادم. ایوان دست‌هایش را روی کمرم گذاشت و من بعد از لحظه‌‌‌ای مکث دستانم را روی شانه‌هایش انداختم. احساسی آشنا در شکمم حس می‌کردم که به یاد نمی‌آوردم آخرین بار کی چنین چیزی را حس کرده بودم.
    همان‌طور که مطمئن بودم، ایوان در رقـ*صیدن افتضاح بود. بارها پایم را لگد کرد. به پاهایش نگاه می‌کردم که مثل پاهای عروسک‌ها گویا بلد نبودند چطور باید تکان بخورند. جرئت نگاه‌کردن در چشمانش را نداشتم؛ چشمانش پر از امید بود.
    خیلی زود خودم را در آهنگ گم کردم. حتی نمی‌دانستم ایوان کی مرا رها کرد. من فقط ریتم را حس می‌کردم و خودم را در آن رها می‌کردم. چرخش‌هایی را که بارها در کودکی تمرین کرده بودم ناخودآگاه به یادم می‌آمدند. درحالی‌که استیج را با حرکاتی آرام و مطمئن طی می‌کردم، مادرم را در صحنه دیدم که داشت نگاهم می‌کرد. در چشمانش اشک جاری بود، اشک‌های خوش‌حالی.
    فقط وقتی متوجه شدم که خودم به‌تنهایی در حال رقـ*ص هستم که آهنگ تمام شد. به ایوان که با لبخند یک طرف صحنه ایستاده بود نگاه کردم. بالاخره گفت:
    - خیلی‌خیلی زیبا بود.
    که باعث شد من با اضطراب نفس عمیقی بکشم. آرام درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم زمزمه کردم:
    - خیلی فوق‌العاده بود. احساس می‌کردم وقتی می‌رقـ*صم مادرم رو می‌بینم.
    با اینکه صدایم آرام بود؛ ولی ایوان همچنان آن را شنید. درحالی‌که از صحنه پایین می‌آمدم و عرق‌ها را از روی صورتم پاک می‌کردم پرسید:
    - پس رقــ*صیدنت مربوط به مادرته، نه؟
    درحالی‌که زیر نگاه ایوان به دلایلی که خودم هم نمی‌دانستم مضطرب بودم، جواب دادم:
    - نمی‌دونم.
    ایوان با لبخند گفت:
    - فقط بهش فکر کن رمی. اگه بتونی اون‌قدر زیبا برقـ*ـصی، یه آینده‌ی فوق‌العاده رو در انتظارت داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    به‌آرامی خندیدم و گفتم:
    - ولی هیچ‌وقت پول کافی برای رفتن به کلاس نخواهم داشت.
    او چند بار به پشتم زد و گفت:
    - دست از امید برندار رمی. بعضی وقت‌ها ربطی به پول نداره؛ بلکه مربوط به استعداده. اگه تو دوست داری یه رقـ*ـصنده بشی، ازش دست نکش.
    ***
    ایوان روز بعد، اواسط بعد از ظهرِ بعد از مدرسه دم در یتیم‌خانه پیدایش شد. انتظار نداشتم که او را ببینم؛ ولی شگفت‌زده هم نشده بودم. خاله گریس بعد از اینکه مرا صدا کرد که پایین بیایم با شگفتی پرسید:
    - تو این پسر رو می‌شناسی؟
    که خب تعجبش به‌جا بود؛ زیرا من هیچ‌وقت، یعنی هیچ‌وقت، هیچ ملاقاتی نداشتم. چشمانم در چشمان ایوان قفل شد و او لبخند زد. درنهایت گفتم:
    - هم‌مدرسه‌ایمه.
    خاله گریس دوباره به ایوان نگاه کرد و گفت:
    - اوه! خیلی خوبه که تو رو با یکی از دوست‌هات می‌بینم رمی.
    با کمی ناراحتی گفتم:
    - ما دقیقاً...
    ایوان وسط حرفم پرید و با لبخندی شیرین که مخصوص خرکردن بزرگ‌تر‌ها بود گفت:
    - اگه اجازه بدید می‌خواستم رمی رو برای یکی-دو ساعت بیرون ببرم خاله گریس.
    خاله گریس سرش را با لبخند تکان داد و درحالی‌که به پشت من می‌زد گفت:
    - هر چقدر که دلت می‌خواد ببرش پسرجون! رمی اصلاً از نوانخانه به‌غیراز برای مدرسه بیرون نمیره.
    اخم کردم و در دلم به این وضعیت خجالت‌آور لعنت فرستادم؛ ولی خاله گریس مرا به‌سمت ایوان هل داد و رفت. ایوان لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - خوب ازش مراقبت می‌کنم.
    و من مجبور شدم که ایوان را تا بیرون از یتیم‌خانه دنبال کنم و اجازه بدهم که خاله گریس در را پشت‌سرم ببندد. بدترین نگاه ممکن را به ایوان انداختم و با طعنه پرسیدم:
    - امروز می‌خوای من رو کجا ببری؟
    ایوان لحن طعنه‌آمیزم را نادیده گرفت و از من خواست سوار ماشینش شوم (در بعضی کشور‌ها سن گواهینامه گرفتن شانزده سال است.) و گفت:
    - دارم می‌برمت قنادی عموم.
    با اخم پرسیدم:
    - قراره توی قنادی چی‌کار کنیم؟
    ایوان به‌سادگی پاسخ داد:
    - قراره شیرینی سه‌لایه‌ی شکلاتی درست کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    کنار شیرینی‌فروشی‌‌‌ای که در شهر معروف بود ایستادیم. من فقط یک دفعه قبل از مرگ پدر و مادرم آنجا رفته بودم. آن‌ها مرا به اینجا آورده بودند تا هر کیکی که دلم می‌خواهد برای تولدم انتخاب کنم. درنهایت تصمیم گرفتم خوشمزه‌‌ترین و شکلاتی‌‌ترین کیک آنجا را سفارش دهم. هنوز هم می‌توانم لبخند روی صورت عموی ایوان وقتی سفارشم را به او گفتیم به یاد بیاورم. مردی با کلی آرد پاشیده‌شده روی دستانش به ما خوشامد گفت.
    - ایوان! خیلی خوبه که اینجا می‌بینمت پسر.
    ایوان با لبخند پاسخ داد:
    - دلم براتون تنگ شده بود عمو فرانک.
    ایوان مرا به جلو کشید و معرفی‌‌‌ام کرد:
    - این رمی ویلیامزه! یکی از دوست‌هام.
    فرانک یکی از ابروهایش را برای ایوان بالا برد و با شیطنت پرسید:
    - مطمئنی فقط دوستته؟
    چشمان من از حدقه بیرون آمدند و ایوان مثل گوجه سرخ شد و تلاش کرد بحث را عوض کند:
    - آره مطمئنم. همه‌ی مواد رو بیرون آوردی برای درست‌کردن شیرینی‌ها؟
    عمو فرانک با نیشخند گفت:
    - معلومه! مامان و بابات می‌خواستن مطمئن بشن که این قرار عاشقانه‌تون به‌خوبی برگزار میشه. کم‌کم داشتیم نگران می‌شدیم نکنه که عزب بمیری!
    درحالی‌که ایوان پشت‌سر من از خجالت آب می‌شد قهقهه زدم. ایوان مرا به‌سمت آشپزخانه برد و با خجالت گفت:
    - بیا بریم شیرینی بپزیم رمی.
    درحالی‌که وارد آشپزخانه می‌شدیم پرسید:
    - تا حالا شیرینی پختی؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
    - نه. ما حق نداریم توی یتیم‌خونه دست به فر بزنیم.
    ایوان با خنده گفت:
    - خیله‌خب! من هم تا حالا شیرینی نپختم؛ پس فکر کنم هر دومون به یه اندازه آماتوریم.
    با خجالت لبخند زدم و گفتم:
    - آره. پس از مایه‌ی خمیر باید شروع کنم؛ نه؟
    ایوان درحالی‌که به مواد اولیه نگاه می‌کرد و کاملاً گیج به نظر می‌آمد، گفت:
    - آره دیگه حتماً.
    بدون اینکه مطمئن باشد تعدادی تخم‌مرغ از توی یخچال درآورد و گفت:
    - باید الان این‌ها رو بشکونیم؛ نه؟
    سرم را تکان دادم و شروع به شکاندن تخم‌مرغ‌ها کردیم. هر چند وقت یک بار هم باید پوست تخم‌مرغی را که درون ظرف افتاده بود بیرون می‌آوردیم. درحالی‌که من داشتم تخم‌مرغ‌ها را هم می‌زدم، ایوان داشت تلاش می‌کرد بفهمد که کیسه‌ی آرد از کجا باز می‌شود. در همان حال پرسید:
    - هیچ قیچی‌‌‌ای این دوروبر می‌بینی؟
    قبل از اینکه بتوانم قیچی را به‌سمتش بگیرم، کیسه‌ی آرد در صورتش منفجر شد و او به زمین افتاد. با ناباوری درحالی‌که تمام صورتش از آرد پوشیده شده بود به من نگاه کرد. نهایت تلاش خودم را کردم که نخندم. قیچی‌ها را به‌سمتش گرفتم و به‌شوخی گفتم:
    - هنوز هم بهشون احتیاج داری؟
    ایوان از سر جایش بلند شد. آرد از موهایش روی تی‌شرتش ریخت. یکی از ابروهای سفیدش را بالا برد و پرسید:
    - به نظرت خنده داره، هان؟
    لبخندی ژکوند به او زدم و او شروع به نزدیک‌شدن به من کرد؛ ولی لبخندم وقتی که دست‌هایش را برای بـ*ـغل‌کردن باز کرد محو شد. پرسیدم:

    - داری چی‌کار میــ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ولی قبل از اینکه بتوانم از دستش فرار کنم، او مرا محکم بـ*ـغل کرده بود و داشت سر و صورتش را به من می‌مالید. از ورود آن‌همه آرد به دماغم عطسه کردم و درحالی‌که داشتم جیغ می‌کشیدم، او را از خودم دور کردم. تمام بدنم از آرد پوشیده شده بود. چشم‌غره‌‌‌ای به ایوان رفتم و جعبه‌ی تخم‌مرغ‌ها را برداشتم. با نیشخند گفتم:
    - از این کارت پشیمون میشی وودز!
    و اولین تخم‌مرغ را به‌سمتش پرتاب کردم. تخم‌مرغ به سیـنه‌اش خورد و روی تی‌شرتش منفجر شد. صورت ایوان دیدنی بود؛ ولی قبل از اینکه بتوانم لـذت کافی را از قیافه‌اش ببرم، دستش به‌سمت ظرف جوش شیرین رفت و آن را به‌سمتم پاشید. به او زل زدم. این یعنی جنگ!
    و قبل از اینکه خودمان متوجه شویم، ناگهان هر دو هر وسیله‌‌‌ای را که قرار بود برای شیرینی‌ها استفاده کنیم به‌سمت هم پرتاب می‌کردیم. قیافه‌ی هر دویمان دیدنی بود. مدت‌ها بود که آن‌قدر به من خوش نگذشته بود. در همان حال ناگهان عمو فرانک سرش را تو آورد و پرسید:
    - هی! کارها چطوری پیـ...
    ولی با دیدن قیافه‌ی ما حرفش یادش رفت و با همان دهان باز آنجا ایستاد. بالاخره گفت:
    - خدای من!
    لب پایینم را با عذاب‌وجدان گاز گرفتم و گفتم:
    - من متأسفم. خودم همه‌چی رو تمیز می‌کنم.
    او به من زل زد و گفت:
    - اوه عزیزم! من تو رو سرزنش نمی‌کنم. همه‌ی تقصیرها گردن ایوانه!
    به‌سمت ایوان برگشت و با ناباوری پرسید:
    - چطور می‌تونی به‌سمت یه دختر توی قرار اول تخم‌مرغ پرت کنی؟!
    ایوان به من نگاه کرد و لبخند بزرگی روی لب‌هایش شکفته شد. گفت:
    - دلیل سوم، شیرینی‌پزی! رمی ما باید بیشتر باهم شیرینی بپزیم!
    عمو فرانک وسط حرفش پرید:
    - ولی نه تو آشپزخونه‌ی من!
    ***
    درحالی‌که یکی از تی‌شرت‌هایم را از روی زمین به زیر تخت پرت می‌کردم زمزمه کردم:
    - بابت شلوغی متأسفم. فکر نمی‌کردم دوباره بیای.
    لبخندی روی لب‌های ایوان شکفته شد. گفت:
    - این‌جوری که حرف می‌زنی آدم فکر می‌کنه دوست نداری من اینجا بیام.
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - راستش رو بخوای واقعاً دوست ندارم.
    ایوان با گیجی اخم کرد و گفت:
    - چی؟
    روی تختم دراز کشیدم و صادقانه زمزمه کردم:

    - منظورم اینه که فقط نمی‌خوام ببینی من تو چه جایی زندگی می‌کنم. نمی‌خوام ببینی که من یه اتاق رو با سه‌تا یتیم دیگه شریک میشم که هر کدوم حداقل پنج سال از من کوچیک‌ترن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    همه‌ی هم‌اتاقی‌هایم پایین بودند. یا داشتند مشق‌هایشان را تمام می‌کردند و یا در حال دیدن کارتون جلوی تلوزیون یتیم‌خانه بودند. ایوان کنار من دراز کشید و من احساس کردم عضله‌هایم سفت شده‌اند. منظورم این است که مشکلی نبود که کنار من دراز بکشد. فقط خیلی به نظر نزدیک می‌آمد. ایوان با چشمانی که در چشمان من قفل بود زمزمه کرد:
    - من مشکلی باهاش ندارم.
    تخت من آن‌قدر‌ها هم بزرگ نبود؛ بنابراین صورت‌هایمان خیلی به هم نزدیک بود. اگر فقط دو سانت به جلو حرکت می‌کردم دماغ‌هایمان به هم می‌خورد. گفتم:
    - من زیاد درباره‌ی تو نمی‌دونم.
    ایوان پرسید:
    - منظورت چیه؟
    نفس‌های گرمش را می‌توانستم روی صورتم حس کنم. آب گلویم را قورت دادم و چرخیدم تا بدنم را از او دور کنم. پشتم را به او کردم و لب‌های خشکم را جویدم.
    - منظورم اینه که من می‌دونم تو ایوان وودزی، همون پسری که همه دوستش دارن؛ چون که خیلی مهربونه و با همه خوبه و همه‌ی این‌ها.
    لبخند کوچکی زدم و ادامه دادم:
    - ولی ایوان واقعی کیه؟ تو کی هستی؟
    ایوان شانه‌ای بالا انداخت. صورتش رنگ‌ورورفته و خالی به نظر می‌آمد. گلویش را صاف کرد. چشمانش به نظر گیج می‌آمدند. به‌آرامی زمزمه کرد:
    - نمی‌دونم. من فقط ایوانم.
    با ناامیدی آه کشیدم. ایوانی که همه در زندگی‌شان می‌شناختند شاد و بی‌دردسر بود؛ ولی در پشت همه‌ی آن لایه‌های ظاهری‌اش، واقعاً چه کسی نهفته بود؟ ناگهان کسی در زد و من از ترس از جایم پریدم. سرم به تخت بالایی خورد و آهم در آمد. با عصبانیت سرم را مالیدم و گفتم:
    - بیا تو.
    خاله گریس با لبخندی روی لبش داخل آمد و گفت:
    - شام حاضره عزیزم.
    نگاهش را به‌سمت ایوان برگرداند و پیشنهاد داد:
    - خوش‌حال می‌شیم که شام رو با ما بخوری.
    گونه‌های ایوان درحالی‌که سرش را تکان می‌داد قرمز شدند.
    - نه ممنونم. داشتم می‌رفتم.
    خاله گریس خندید و گفت:
    - حرف بیخود نزن! ما برای یه مهمون دیگه جا داریم.
    درحالی‌که به شانه‌ی ایوان مشت می‌زدم و خاله گریس می‌خندید به‌شوخی گفتم:

    - بی‌خیال! غذای اینجا اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی بد نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا