کامل شده ترجمه داستان کوتاه عشق شاهانه | Saba Awbi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saba Awbi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/21
ارسالی ها
20
امتیاز واکنش
434
امتیاز
161
محل سکونت
mshhd city
رمان :‌ عشق شاهانه
نویسنده : PETER DAINTY
ترجمه: Saba Awbi کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: DENIRA
ژانر: عاشقانه ،تاریخی
براساس یک داستان واقعی !

98533

عشق شاهانه داستان عشق ممنوعه‌ی مرد اول کشور بریتانیای کبیر (انگلستان کنونی) هست. یا باید عشقش و ازدواج با زنی رو انتخاب کنه که کشورش اون رو قبول نمی‌کنه، یا باید تاج و تخت شاهی رو انتخاب کنه و به سلطنتش ادامه بده. خب همه‌مون داستان‌های عاشقانه زیاد خوندیم ، این یکیم یه داستان عاشقانه است که نقش اصلیش ادوارد سومه.
خیلی خوش‌حال میشم اگه من رو با اولین ترجمه رسمیم حمایت و دنبال کنید.
خلاصه‌ای از داستان :
تمام چیزی که می‌خواست ازدواج با زنی بود که عاشقش شده بود.
او ادوارد سوم، شاه بریتانیای کبیر، شاه هند، شاه استرالیا و پادشاه سی و نه کشور دیگر بود؛ اما کشورش می‌گفت :
-نه!
و او عاشق زن اشتباهی شده بود.
او زن زیبایی بود و او را دوست می‌داشت؛ اما قبلا با مرد دیگری ازدواج کرده بود. این یک داستان عاشقانه است که تمام جهان را شوکه کرد.
پاشاده باید انتخاب می‌کرد؛ یک شاه باشد یا عشقش را داشته باشد و کشورش را ترک کند و هرگز باز نگردد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    خلاصه:
    عشق شاهانه
    آیا شما هم می‌خواهید که یک شاه باشید؟ ثروتمند و مشهور باشید؟ آیا می‌خواهید که مرکز هر ازدحام و جمعیتی باشید؟ دوست دارید که همه‌ی مردم به شما نگاه کنند؟ تمام مدت؟ هر روز؟
    یک شاه هرگز تنها نیست. شخصی همیشه درحال تماشای اوست. کارآگاهش، عکاسش، هزاران نفر در خیابان. همه چهره او را می‌شناسند و او باید مراقب کارهایی که انجام می‌دهد باشد؛ زیرا او نمی‌تواند هیچ کاری را مخفیانه انجام دهد و چیزی که امروز یک شاه می‌گوید فردا تمام دنیا می‌شنوند.
    پس یک شاه باید مراقب باشد که چه می‌گوید؛ زیرا شخصی همیشه درحال شنیدن اوست؛ اما یک شاه می‌تواند شاد باشد؟ چه اتفاقی می‌افتد اگر او چیزی را بخواهد که نمی‌تواند داشته باشد؟ او چه خواهد کرد؟
    این یک داستان واقعی از شاه ادوارد سوم از بریتانیای کبیر است. مردی که گرفتار عشق می‌شود و کسی که می‌خواهد شاد باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    مقدمه
    آپریل ۱۹۸۷
    در آپریل ۱۹۸۷، سی‌صد نفر در اتاق کوچکی در گنوا، سوئد گرد هم آمده بودند. آن‌ها، رئیس جمهورها، شاه‌ها، ستاره‌های سینما و میلیونرها بودند که از چهارگوشه‌ی جهان آمده بودند؛ شرق و غرب، شمال و جنوب. آن‌ها با زبان‌های مختلفی صحبت می‌کردند؛ اما همه‌ی آن‌ها یک چیز را می‌خواستند؛ خرید جواهرات!
    این جواهراتی بود که مردی به نام ادوارد به زنی به نام والیز بخشیده بود. یک زن، خانوم نامیکی از ژاپن، صد و پنج هزار دلار برای آن حلقه‌ی طلا پرداخت. یک دوست از او پرسید:
    -چرا این همه پول پرداخت کرده‌ای؟ تو می‌توانستی با نصف این پول در توکیو حلقه‌ی طلایی را بخری!
    خانوم نامیکی پاسخ داد:
    -به‌ خاطر این‌که والیز و ادوارد برای من استثنائی بودند. من هرگز آن‌ها را ملاقات نکرده بودم؛ اما این حلقه را تا آخر عمرم نگه خواهم داشت.
    در چند ساعت بعد، در آن اتاق کوچک در گِنِوا، آن جواهرات به مبلغ پنجاه میلیون دلار فروخته شد؛ اما والیز چه کسی بود؟ ادوارد که بود؟ و اما چرا داستان عشق آن‌ها استثنائی است؟
    بیایید از ابتدا آغاز کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصـــل یک:
    کودک تنها
    پرنس ادوارد، متولد ۱۸۹۴ است.
    پدر او شاه جورج اول، مردی قد بلند و خشک بود، کسی که کودکان را دوست نداشت. او یک بار گفت:
    -چرا ادوارد تمام مدت حرف می‌زند؟ او کودک بسیار پر سر و صدایی است.
    مادرش، ملکه ماری نیز موافق بود که اهمیتی ندارد اگرادوارد شاد یا ناراحت باشد .
    او می‌گفت:
    -یک کودک باید آرام و قوی باشد.
    این خانواده در کاخ باکینگهام زندگی می‌کردند. جایی که شش‌صد اتاق داشت. درآن‌جا هشت آشپزخانه، نوزده حمام، بیست و چهار سرویس بهداشتی، یازده اتاق غذاخوری، هفده اتاق خواب و بیست و یک اتاق نشیمن وجود داشت! ادوارد یک بار در رابـ ـطه با خانه داستانی گفت:
    «کاخ باکینگهام خیلی بزرگ بود و مردم گاهی گم می‌شدند. یک شب من و مادر و پدرم در اتاق غذاخوری نشسته بودیم، ما منتظر ناهارمون بودیم. ما صبر کردیم و صبر کردیم؛ اما غذا نرسید. بعد از بیست دقیقه پدرم بسیار عصبانی شده بود. او بلند شد و به آشپزخانه رفت:
    - آشپز کجاست؟
    و فریاد زد:
    - غذای من کجاست؟
    آشپز پاسخ داد:
    -اما ... قربان... ناهار شما پانزده دقیقه‌ی پیش از آشپزخانه خارج شد، هنوز نرسیده؟
    پدرم فریاد زد:
    - نه نرسیده و من گشنه هستم!
    ‌‌شاه آشپزخانه را ترک کرد و به جستجوی غذا رفت. ده دقیقه‌ی بعد او زنی را دید که سه بشقاب گوشت و سیب زمینی را می‌برد.
    پدرم گفت:
    -چه اتفاقی برایت افتاده؟ چرا برایمان ناهار نیاوردی؟
    زن پاسخ داد:
    - متاسفم عالی‌جناب، این‌جا اتاق غذاخوری‌های زیادی هست و من به یاد نمی‌آوردم کجا باید برم؛ اما اگر شما به میز برگردین قربان، این بار من شما را تا اتاق درست دنبال می‌کنم.»
    ادوارد با کودکان دیگر به مدرسه نرفت. او در باکینگهام ماند، جایی که کلاسی ویژه برای خودش داشت. این است آن‌چه که ادوارد در رابـ ـطه با درس‌هایش توصیف کرده بود:
    «معلم من آقای هانسل مرد لاغری بود. او هیچ‌وقت لبخند نمی‌زد و دماغش بسیار قرمز بود. ما کتاب‌های زیادی داشتیم؛ اما همه‌ی آن‌ها بسیار خسته کننده بود. آن‌ها پر از کلمات بودند و هیچ عکسی نداشتند. گاهی وقت‌ها از خواندن دست می‌کشیدم و از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم.
    آقای هانسل بسیار عصبانی میشد. او چوبی را می‌آورد و بازوهای مرا میزد و فریاد میزد:
    - به بیرون از پنجره نگاه نکن پسر کوچولو! به کتابت نگاه کن.
    او مرا بسیار می‌زد و بازوهایم قرمز می‌شدند. هر جمعه معلم مرا به اتاق پدرم می‌برد.
    شاه می‌پرسید:
    - آقای هانسل پسرم این هفته چه چیزی یاد گرفته؟
    و همیشه جواب این بود:
    -شرمگینم آقا! چیز زیادی یاد نگرفته. ادوارد درس‌هایش را دوست ندارد. او هیچ‌وقت به چیزهایی که می‌گویم گوش نمی‌دهد.
    وقتی آقای هانسل اتاق را ترک می‌کرد، پدرم بسیار عصبانی میشد و می‌گفت:
    - چه چیزی درمورد تو نادرست است؟ تو احمقی؟ چرا نمی‌تونی هیچ چیزی یاد بگیری؟
    و من جواب می‌دادم:
    - اما درس‌ها خیلی خسته کننده هستن قربان و آقای هانسل مرا می‌زند.
    -نمی‌فهممت ادوارد! تو یک بچه‌ای، تو خیلی ضعیف هستی، تو هیچ‌وقت شاه خوبی نمیشی! یک شاه باید قوی باشد. برو به اتاقت و تا فردا صبح همان‌جا بمان.
    ادوارد در آینده نوشت:
    « من روزهای زیادی را در اتاقم به تنهایی سپری کردم. من هیچ‌وقت با کودکان دیگر بازی نکردم و هیچ دوستی نداشتم. من در زیباترین خانه‌ی انگلستان زندگی می‌کردم؛ اما همیشه تنها و افسرده بودم. من مادرم را روزی یک مرتبه در موقع ناهار می‌دیدم و پدرم را سه یا چهار مرتبه در هفته می‌دیدم؛ اما آن‌ها هیچ‌وقت به من هیچ عشقی ندادند. من از آن‌ها می‌ترسیدم و هرکاری انجام می‌دادم اشتباه بود. »
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل دوم:
    شاهزاده‌ی ولـز
    در بهار ۱۹۱۱ شاه جرج، ادوارد را به اتاقش خواند و به او گفت:
    -ماه آینده من تو را شاهزاده‌ی ‌ولز خواهم کرد و این ها لباس‌های تو برای جشن هستند.
    پادشاه گنجه‌ی کوچکی را باز کرد و ادوارد شروع به گریه کرد و گفت:
    - اما پدر من الان شانزده ساله‌ام و نمی‌توانم کفش دخترانه و دامن بپوشم. من شبیه دخترها به‌نظر می‌رسم. چرا نمی‌توانم مثل بقیه مردم لباس بپوشم؟
    پدرش پاسخ داد:
    - چون تو متفاوت و خاص هستی و روزی شاه خواهی شد!
    ادوارد دو روز آینده را گریه کرد؛ اما هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد و در ۱۰ ژوئن ۱۹۱۱، خانواده به قصر کائرنارون در شمال ولز رفتند و جشن آغاز شد.
    شاه تاج کوچکی از طلا را برسر ادوارد گذاشت.
    صدای موسیقی بلند شد و جمعیت به رقـــص و پایکوبی پرداختند و فریادی از شادی کشیدند و شاهزاده‌ی جدید ویلز چشمانش را بست:
    - احساس بسیار بدی دارم، می‌توانیم همین الان به خانه برویم؟
    شاه درجواب گفت:
    - هنوز نه! مردم می‌خواهند تو را ببینند.
    ادوارد روبروی قصر راه رفت و به جمعیت پایین قصر نگاه کرد. او می‌لرزید و صورتش قرمز شده بود.
    شاه گفت:
    - لبخند بزن ادوارد، تو شاد هستی!
    چند ساعتی بعد آن‌ها به ویندسور* باز میگشتند.
    ملکه ماری گفت:
    -روز دوست داشتنی نبود.
    ادوارد کفش‌هایش را در آورد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. او اندیشید:
    - هیچ‌وقت تکرار نمی‌شود.
    هیچ‌وقت تکرار نمی‌شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فــصل سه:
    ستاره‌ی سلطنتی
    پس از یک سال تحصیل در دانشگاه آکسفورد، ادوارد به جنگ جهانی اول رفت. او در این باره نوشت:
    «من در خانه‌ای با بیست و پنج سرباز دیگر زندگی می‌کردم. شب‌ها در مورد زندگی‌ و خانواده‌هایمان با هم صحبت می‌کردیم و این گفت‌ و گوها بسیار جالب بود. من می‌توانستم آزادانه با مردم مختلف صحبت کنم؛ ثروتمند و مستمند، پیر و جوان؛ اما گذشته‌ از‌ این، خون و سر و صدای جنگ را می‌دیدم. روزی درسال 1916؛ راننده‌ام مرا به شهر لوز در بلژیک برد. از ماشین‌پیاده شدم و به اوج تپه رفتم. زیرجایی که ایستاده بودم، جنگ سنگینی به راه افتاده بود و من محزون شدم. ساعتی بعد به ماشینم بازگشتم. من هیچ وقت چیزی را که دیده‌ام فراموش نخواهم کرد. راننده‌ی من کشته شده بود. وقتی در اطراف بودم، کسی تیری به گردنش شلیک کرده بود.»
    وقتی جنگ درسال 1919 به اتمام رسید، ادوارد به کاخ باکینگهام بازگشت. یک شب با پدرش در اتاق غذا خوری گفت‌‌وگو می‌کردند.
    شاهزاده گفت:
    - نمی‌فهمم چرا کشورها هنوز با هم می‌جنگند. جنگ تمام شده؛ اما هیچ چیزی تغییر نکرده‌است. هنوز میلیون‌ها آدم فقیر و گرسنه وجود دارد. این درست نیست. کسی باید کاری انجام بدهد!
    شاه جرج پاسخ داد:
    - بسیار خب! تو نمی‌توانی با لم دادن کنار شومینه دنیا را تغییر دهی، تو باید سفر کنی. مردم را ببینی‌ و با آن‌ها صحبت کنی. به حرف‌هایشان گوش بدهی و بعد، زمانی که شاه شدی می‌توانی جهان را به مکان بهتری تبدیل کنی.
    و همین‌طور، درسال 1920، ادوارد انگلستان را مجدد ترک کرد. در طول پنج سال آینده او 240 کیلومتر سفر و از 45 کشور مختلف بازدید کرد.
    او هند و آرژانتین و نیجریه و مکزیک و نیوزیلند و آلمان و ژاپن را دید. هنگامی که به تورنتو درکانادا وارد شد، پانصدهزار نفر برای دیدن او به خیابان‌ها آمده بودند.
    در هر نقطه هزاران نفر از مردم منتظر دیدن او بودند؛ صد و نود هزار نفر در کیپ تاون، سیصد هزار نفر در پاریس، پانصد هزار نفر در نیویورک و هفتصد و پنجاه هزار نفر در ملبورن.
    روزنامه‌ای نوشت:
    «ادوارد اولین ستاره‌ی همایونی است.»
    و او هم اکنون معروف‌ترین مرد جهان است. در روزهای گذشته شاهزاده‌ها سرد و بی‌حوصله بودند؛
    اما ادوارد متفاوت است. او از خودروی شخصی‌اش پیاده و درخیابان قدم زد. هر دو یا سه دقیقه او ایستاد و با جمعیت صحبت کرد. او خندید، او لبخند زد، او با هزاران نفر دست داد. او مردی‌ست از جنس مردم با قلبی از طلا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل چهار:
    ملاقات
    ادوارد پائیز سال 1930 را پیش دوستانش لرد و بانو فورنس گذراند و این توضیحات از تعطیلات آخرهفته‌اش، درکتابی به نام داستان یک شاه است:
    «روز شنبه هوا سرد و طوفانی بود. باران شدیدی می‌بارید و ما نمی‌توانستیم به اسب سواری برویم.
    تصمیم گرفتیم درخانه بمانیم و ناهار را کمی زودتر با تعدادی از دوستان خانم فورنس بخوریم. ساعت یک والیز و همسرش رسیدند. او(والیز) به زیبایی لباس پوشیده بود و تمام مدت لبخند بر لب داشت. کمی با لرد صحبت کرد و بعد بانو فورنس او را برای دیدن من آورد.
    -آقا! دوست دارم بایکی از عزیزترین و شیرین‌ترین دوست‌های آمریکایی‌ام آشناشوید، خانم والیز سیمپسون.
    گفتم:
    -چه کاری انجام می‌دهید خانم سیمپسون؟ لطفا بیایید بنشینید.
    خانم فورنس ما را ترک کرد و ما شروع به صحبت کردیم. می‌توانستم ببینم که والیز حال خوبی ندارد، او سرمای بدی خورده بود و چشمانش سرخ شده بود.
    گفتم:
    -متاسفم که خانه‌های ما در انگلیس خیلی گرم نیستند و ما این‌جا سیستم گرمایش مرکزی آمریکایی نداریم.
    سکوت طولانی به‌وجود آمد. خانم سیمپسون سرش را چرخاند و از پنجره به بیرون نگریست و گفت:
    -شما مایوسم می‌کنید.
    پرسیدم:
    - برای چه؟
    -چون همه در رابـ ـطه با سیستم گرمایش مرکزی آمریکایی، ازمن سوال می‌کنند. تصور می‌کردم شاهزاده ولز تمایل دارند در رابـ ـطه با چیز جالب‌تری صحبت کنند.
    شروع به خندیدن کردم. والیز پرسید:
    -مشکل چیست قربان؟ چیز نادرستی گفتم؟
    جواب دادم:
    -نه، می‌خندم چون به من دروغ نگفتی. به من حقیقت را گفتی!
    -اما چرا این موضوع خنده‌دار است؟ مگه بقیه این کار را نمی‌کنند؟
    جواب دادم:
    -روزی من شاه انگلستان خواهم شد و مردم از من می‌ترسند. اگر من بگویم آسمان زرد است، آن‌ها می‌گویند بله قربان، شما درست می‌فرمایید! اگر بگویم چهارشنبه روز اول هفته است، آن‌ها می‌گویند بله قربان، شما درست می‌فرمایید! و اگر بگویم اسکاتلند از کانادا بزرگ‌تر است، آن‌ها می‌گویند بله قربان، شما درست می‌فرمایید! اما تو به من گفتی که خسته کننده بودم! تو به من حقیقت را گفتی. من این را دوست دارم.
    سکوت دیگری به‌وجود آمد و سپس والیز شروع به خندیدن کرد:
    -می‌توانم چیز دیگری بگویم قربان؟
    -بله خانوم سیمپسون؛ آن چیست؟
    -آن شلوار شماست.
    -شلوار من؟
    -بله قربان؛ شلوارتان مشکی است و کفش‌هایتان قهوه‌ای. این دو رنگ با یکدیگر خوب به‌نظر نمی‌آیند.
    بلند شدم و به آینه نگاه کردم:
    -بله خانوم سیمپسون! شما درست می‌گویید، عجیب به‌نظر می‌رسم. دفعه بعد که همدیگر را ملاقات کردیم، بهتر لباس می‌پوشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    زمانی که ناهار آماده شد، ما به‌سمت سالن غذاخوری می‌رفتیم. من سر میز نشستم و والیز در سر دیگر میز. با دقت نگاهش می‌کردم و می‌اندیشیدم چه قدر دستانش زیباست! او شروع به صحبت با خانم فورنس کرد و چنددقیقه بعد... او برگشت و به من لبخند زد. احساس شادی زیادی می‌کردم. بعد از ناهار والیز برای خداحافظی اومد.
    -قربان، من و همسرم باید الان بریم. ما می‌خواهیم به مهمانی دیگری در لندن بریم.
    می‌خواستم با او صحبت کنم؛ اما نمی‌توانستم کلمات درست را پیدا کنم! نمی‌دانم چرا! با هم دست دادیم و والیز رفت. به اتاق کناری رفتم و نزدیک خانم فورنس نشستم.
    - راجع به خانم سیمپسون برایم بگویید.
    پرسید:
    -چه می‌خواهید بدانید؟
    گفتم:
    -همه چیز!
    –خب قربان، شما دوست دارید که در باغ قدم بزنید؟ ما آنجا آزادانه‌تر صحبت خواهیم کرد.
    بلند شدیم و از در پشتی از خانه خارج شدیم. آهسته میان درخت ها قدم می‌زدیم و خانم فورنس راجب والیز برایم گفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل پنجم:
    والیز
    این توضیحات خانم فورنس، از ابتدای زندگی خانم سیمپسون برای ادوارد است:
    «والیز در بالتیمر* به‌دنیا آمد. او هیچ‌وقت فرصت شناختن پدرش را نداشت. پدرش زمانی که او تنها پنج ماه داشت، فوت کرد؛ اما مادرش یک زن دوست داشتنی و قوی بود و والیز هم کودک شادی بود.
    وقتی بیست ساله شد، با مردی بنام وینفیلد اسپنسر* ازدواج کرد؛ چند سال اول زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما روزی وینفیلد مقداری پول، در خیابان گم کرد. او بسیار عصبی بود و وقتی که به خانه برگشت، بطری ویسکی را از گنجه بیرون اورد و شروع به نوشیدن کرد. آن شب، وینفیلد در دهان والیز کوبید. والیز جیغ زد و او دوباره زدش. روی صورتش خون بود و مثل بید می‌لرزید.
    -خواهش می‌کنم وینفیلد، خواهش می‌کنم؛ بیشتر نه!
    اما وینفیلد، بازویش را گرفت و به سمت پله‌ها کشیدش و فریاد زد:
    -تو اسیر منی. نباید از اینجا بری!
    و بعد او را به حمام انداخت و در را قفل کرد. صبح روز بعد والیز پیش خانواده‌اش برگشت.
    او گفت:
    -من نمی‌توانم پیش آن مرد بمانم. من طلاق می‌خواهم.»
    ادوارد گفت:
    -والیز بیچاره! اما بعدش چه اتفاقی افتاد خانم فورنس؟
    خانم فورنس گفت:
    -خب، چند ماه بعد با یک مرد فاخر به نام ارنست سیمپسون ملاقات کرد. او مرد ساکت و آرام؛ ولی جالبی هست. آن‌ها با هم ازدواج کردند و الان در آپارتمان زیبایی در مرکز لندن زندگی می‌کنند.
    ادوارد پرسید:
    -و آن‌ها با هم شادند؟
    خانم فورنس نگاهی به ادوارد انداخت و لبخند زد:
    -نمی‌دانم قربان؛ نمی‌دانم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    در طی دوسال گذشته شاهزاده، والیز را یک یا دوبار در هفته ملاقات می‌کرد. آن‌ها دوستان مشترکی داشتند و اغلب در مهمانی‌ها یکدیگر را می‌دیدند.
    یک‌بار ادوارد گفت:
    -خانم سیمپسون چیزهای زیادی از زندگی می‌داند. او عاشق کتاب، غذا، مردم و سفر کردن است. آن زن بسیار زیبا، معاشرتی و خوش صحبت بود و چشمانی پر از حرارت داشت و بعد از مدت کوتاهی، من سفره دلم را برایش باز کردم. ما هیچ چیز مخفی از هم نداشتیم. من همه چیز را به او می‌گفتم و این دلیل شروع همه چیز است.
    والیز در مورد ادوارد گفت:
    -چشمانش همیشه غمگین است و بعضی اوقات شبیه کودکان نگاه می‌کند. خیلی جوان، خیلی بی‌صدا، خیلی مریض. آن مرد هیچ دوست واقعی ندارد. شاید مردم ازش کمی می‌ترسند؛ اما او شاه خون گرم و مهربانی است. وقتی با من صحبت می‌کرد حس می‌کردم قلبم می‌خواهد از دهانم بیرون بپرد. من می‌خواستم با او تنها باشم؛ اما می‌دانستم که این شدنی نیست. آیا شاهزاده در این چند روز عاشق من شده است؟ نه! این‌طور فکرنمی‌کنم؛ اما هربار که یکدیگر را می‌دیدیم، به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم.
    در ژوئن سال 1933، ادوارد جشن تولدی برای والیز برگذار کرد. درطول چند ماه آینده، تقریبا هر روز به دیدنشان در آپارتمان سیمپسون در لندن می‌رفت.
    یک شب، شاهزاده از والیز و ارنست برای رفتن به اسکی در آستریا* درخواست کرد. آقای سیمپسون پاسخ داد:
    -متاسفم قربان، من باید برای تجارت به آمریکا بروم؛ اما احتمالا والیز و خاله‌اش می‌توانند باشما بیایند.
    والیز بعدها نوشت:
    «ما مثل دوتا دوست به کیتزبوهل(Kitzbuhl)رفتیم؛ اما زمانی که به خانه برگشتیم، عاشق هم شده بودیم و بعد از چندماه، شاهزاده از من درخواست ازدواج کرد. این چیزی شبیه به یک رویا بو‌د!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا