کامل شده ترجمه رمان دختر اژدها | س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
گفتم:
- دمیتری!
اجازه دادم صدایم، حرفی که جرئت گفتنش را نداشتم، منتقل کند. نه به این مرد مهربانی که کارهای زیادی برایم انجام داده بود.
- می‌دونم که من استاد توام و تو کارآموزم. فقط هنوز تموم نشده.
- درسته.
سکوت. لحظاتی مزخرف که چیزی هم برای شکستنش وجود نداشت.
- خب، ما باید برگردیم پیش هاتسِر و کمکش کنیم نقل مکان کنه.
اعتراض کردم:
- به این زودی؟
سرم را بالا آوردم. نمی‌خواستم اینجا را ترک کنم، نه تا میلیون‌ها سال بعد.
- برمی‌گردیم. ما در حال جابه‌جایی هستیم، یادت رفته؟
نفسم را بیرون فرستادم و سرم را تکان دادم. از درب‌های بزرگی که از جنس درخت آبنوس بود، بیرون رفتیم. به‌محض خروج، تغییر شکل داده و به‌سمت غرب پرواز کردیم.
«می‌خوای مسابقه بدیم دمیتری؟»
دیدن وسعت آسمان باعث پرسیدن این سؤال شد.
«باشه! بیا از اون تپه شروع کنیم.»
«موافقم!»
«آماده! به جای خود. برو!»
بعد از صدای فریادش، با سرعت اوج گرفتیم. البته که دمیتری سرعت بیشتری داشت؛ اما من هم به نوبه خود مهارت داشتم. همان‌طور که دمیتری سعی می‌کرد جلوتر از من باقی بماند، من بالا و پایین می‌رفتم. در چند ساعت اول شانه به شانه‌ی هم پیش رفتیم؛ اما بعد از آن، از یکنواختی اوضاع خسته شدم و چند مایل را به‌سرعت طی کردم. به‌ دنبال جای خوبی برای استراحت گشتم. سرزمین سبز و قهوه‌ای با خط پهنی از رنگ خاکستری قطع شده بود. با فرا رسیدن ظهر، به دره‌ای سنگی رسیده بودیم. مکانی ایده‌آل برای دو دراکونیان تا شب را در آن سر کنند. پرسیدم:
«چطوره که امروز رو توی دره‌ی سنگی به آخر برسونیم؟»
«دره‌ی سنگی؟ ما نباید هیچ‌جایی نزدیک به دره‌ی سنگی باشیم!»
«اما من یه دسته تپه‌ی خاکستری می‌بینم.»
«پس آروم برو پایین و منتظرم بمون. می‌ریم ببینیم چیه.»
کاری را که گفت، انجام دادم. خود را کشیدم و در هوا توقف کردم. منتظر دمیتری ماندم. سرانجام به من رسید و با لحنی دستوری گفت:
«پشت‌سرم بمون!»
«باشه.»
به‌آرامی به‌طرف خط خاکستری رفتیم و از آن عبور کردیم. دمیتری به حاشیه‌ی کناری‌اش نگاه کرد و من ساکت ماندم؛ اما می‌فهمیدم. اژدهای درونم داشت دیوانه می‌شد. سعی می‌کرد مرا دربربگیرد تا برگردم و فرار کنم. او را سر جایش نشاندم و با اطمینان به دمیتری، به پرواز ادامه دادم. او را مثل دِرِک رها نمی‌کردم. هرگز! غرشی به هوا خاست و هر دوی ما را بر سر جایمان خشکاند. پرسیدم:
«تو بودی دمیتری؟»
«نه.»
«پس چی...»
فرصتی برای کامل‌کردن حرفم پیدا نکردم. زمینِ زیر پایم تکان خورد و خود را جابه‌جا کرد. چیزی که قبلاً، زمین سفت و سخت بود، حال به یک توده‌ی عظیمِ شناورِ خاکستری‌رنگ تبدیل شده بود. نفسم خیلی سخت برمی‌آمد و دمیتری به‌سرعت به‌طرفم برگشت. زمین حتی بالاتر آمد و دو گوی زرد مستقیم به من خیره شدند. اینجا یک دره‌ی سنگی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دمیتری همراه با غرشی، دهانش را گشود. پرواز کرد و رفت؛ اما من همان‌جا مانده بودم. نه اینکه نخواهم بجنگم؛ اما به‌شدت ترسیده بودم. اینجا یک سیلا بود. بزرگ‌ترین چیزی که تابه‌حال دیده بودم و قدرت حرکت و نجات‌دادن زندگیم را نداشتم. منجمد شده بودم. ماهیچه‌هایم برای فرارکردن فریاد می‌کشیدند؛ اما نمی‌توانستم. دمیتری فریاد زد:
    «سم! سم! از اونجا دور شو!»

    دوباره گفت:
    «سم! تکون بخور!»
    صدایش را شنیدم،
    بلند و واضح. وقتی باز هم حرکتی برای نجات جانم انجام ندادم، به‌سمتم برگشت. با تمام قدرتی که وزش باد می‌توانست داشته باشد، پرواز کرد و بال‌هایش را با تمام قوا حرکت می‌داد.
    «سم!»
    حالا سیلا با حمله‌ی دمیتری هوشیار شده بود و دهانش را باز می‌کرد. پاهایش خم می‌شدند. پرید و درست قبل از اینکه مرا با دندان‌هایش ببلعد، دمیتری شانه‌هایم را گرفت و هردویمان را از مسیر پیش روی او خارج کرد. به‌ دنبال این حرکت، از حالت گیجی و سرگردانی خود خارج شدم و اجازه دادم دمیتری مرا از آن مهلکه بیرون بکشد. قبل از اینکه به زمین برخورد کنیم، بار دیگر تعادل پروازم را به‌ دست آوردم و یک راست بالا رفتم. دمیتری هم به‌دنبالم؛ اما قرار نبود سیلا چیزی را بی‌خیال شود. بال‌هایش را گشود و پشت‌سرمان به راه افتاد. هر بالی که می‌زد، او را پانصد پا به ما نزدیک‌تر می‌کرد. گفتم:
    «ما نمی‌تونیم از دستش فرار کنیم. باید بجنگیم!»
    من که حقیقت این رویارویی را پذیرفتم.
    «حق با توئه. باید بجنگیم. بریم!»
    دُم‌هایمان را چرخاندیم و بال‌هایمان را به پشت‌سر هدایت کردیم. اجازه دادیم به مسیری وارد شویم که بسیاری از مردمِ بی‌احساس را هم می‌ترساند. سیلا بار دیگر دهان خود را باز کرد. در آخرین لحظه، دل به دریا زدیم و شعله‌ها را به درون دهانش پرتاب کردیم. از این حرکت غیرمنتظره غرید. سپس از درد دندان‌ها و چنگال‌هایمان، وقتی بال‌ها و بدنش را چنگ می‌انداختیم، ناله‌ای برآورد. از آن زمان دمیتری از دیدگانم ناپدید شد؛ اما من همچنان در حالت مبارزه باقی ماندم. بال‌هایم را گشودم و همان‌طور که سیلا می‌چرخید، به‌سمت جای امن‌تری بال زدم و او شروع به تعقیب ما کرد. در جایی که دو تخته‌سنگ شکل کمین‌گاه به خود گرفته بود، پنهان شدم. پایین ماندم و سکوت کردم تا وقتی که سیلا تقریباً توسط دمیتری گیر افتاد. این چیزی بود که از کمین‌گاه امن خود دیدم؛ سپس از پناهگاهم بیرون پریدم و به‌طرف بالای سر سیلا پرواز کردم. او متوجه نشد. حسابی درگیر به‌ دست آوردن دمیتری شده بود. شروع کردم به چنگ‌انداختن، گازگرفتن و پرتاب آتش تا او را ضعیف کنم و گوشتش را از هم بدرم. باید بگویم اصلاً کار راحتی نبود. اندام‌هایش برای چنگال‌های من بسیار ضخیم بود و به دندان‌هایم آسیب می‌رساند و شعله‌ی آتش حتی اثری روی آن‌ها بر جای نمی‌گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نفس عمیق دیگری کشیدم. به دنبال دو چاکرای زیر گلویم گشتم. یکی را که سفید و درخشان بود، باز کردم و نفسم را بیرون فرستادم. تیغ‌های بلورین در هوا متلاشی شدند و عمیقاً در پوست سیلا فرو رفتند و حفره‌ای بزرگ و گوشت‌آلود را برجای گذاشتند. بالاخره توجه سیلا جلب شد و از درد غرید. سرش به‌طرفم چرخید. من اصلاً تردید نداشتم. دهانم را گشودم. دمی فرو دادم و یک‌بار دیگر تیغه‌های یخی را بیرون پاشیدم. به جاهای بسیاری از بدنش اصابت کردند. درون دهانش، گونه‌هایش، پیشانی و چشمانش. دوباره غرید و با یکی از چنگال‌هایش به چشمان خود چنگ انداخت؛ سپس دمیتری را دیدم که پرواز کرد و بالای سر سیلا رفت و شروع به دریدن پوست سیلا، به وسیله‌ی چنگال‌ها و دندان‌هایش کرد. او را کنار کشیدم. فکری به سرم زد. جایش را گرفتم. دهانم را تا آخرین حد باز کردم. نفس گرفتم و بازدمم را بیرون فرستادم. یخ به پوست و استخوانش برخورد کرد و در آخر به مغز سیلا رسید. برای آخرین‌ بار غرشی کرد و سپس با صدای مهیبی بر زمین افتاد. سیلا مرده و من کسی بودم که آن را کشته بود. دمیتری و من درحالی‌که به جسد سیلا خیره شده بودیم، هنوز به‌سختی نفس می‌کشیدیم. هر دویمان به‌شدت شوکه بودیم.
    «عالی بود سامانتا! آموزش‌هاتو خوب یاد گرفتی. می‌دونم اگر دِرِک هم اینجا بود، به اندازه‌ی من بهت افتخار می‌کرد.»
    جوابی ندادم. عمیقاً در حیرت غرق شده بودم. به‌آهستگی به‌سمت زمین رفتیم و تغییر شکل دادیم. دمیتری پریشانی‌ام را حس کرد. دستانش را حامیانه دورم پیچید و مرا به خودش فشرد. خود را بیشتر در آغوشش فرو بردم تا احساس قدرت و مراقبتش در من رسوخ کند. در آخر وقت آن رسید تا از او جدا شوم. به اندازه‌ی کافی حالم خوب شده بود؛ اما نمی‌خواستم.
    پروانه‌ها بازگشته بودند و می‌گفتند همان‌جایی که هستم، بمانم؛ اما عقلم قدرت کنترل و هدایت بدنم را در دست گرفت و دور شدم. لحظه‌ی سختی میانمان گذشت. لحظه‌ای که نه حرفی زدیم و نه می‌دانستیم باید چه بگوییم. دقیقاً هم‌زمان با جمله‌ی من، به حرف آمد:
    - سم! من..
    - ممنو...
    خندیدیم و دوباره یک‌صدا گفتیم:
    - اول تو.
    دهانمان را برای بیان جمله‌های بعدی باز کردیم؛ اما دمیتری انگشتش را روی لب‌هایم قرار داد و وادارم کرد سکوت کنم. گفت:
    - سم! من...
    جمله‌اش را پایان نداد. نگاهی که در چشمانش بود، وقتی به هم خیره شدیم، تغییر کرد و بعد به جلو خم شد. چند لحظه مردد ماندم. نمی‌دانستم باید چه کنم. همه‌چیز درون من می‌گفت بوسـ*ـه‌اش را پذیرا باشم؛ اما عقلم سوگندم را یادآور شد و ما چقدر وصله‌ی ناجوری بودیم. با پشیمانی بیشتری عقب کشیدم. زمزمه کردم:
    - متأسفم. من فقط...
    چشمم را به زمین دوختم. جواب داد:
    - نه. من معذرت می‌خوام! نباید مجبورت می‌کردم.
    قدمی به‌طرفم برداشت و دستانم را در دستش گرفت.
    - تو هنوز درگیر زمانی‌ هستی که با انسان‌ها بودی و من نزدیک بود ببوسـ*ـمت. حق داری ردم کنی و ازم دور بشی. بذار بهت اطمینان بدم که من هرگز تلاشی برای نزدیک‌شدن بهت نمی‌کنم تا وقتی با خودت کنار بیای که آخرین پسری رو که باهاش بودی و عذابی که این دنیا بهت داد، دور بریزی.
    ساکت بودم. مجذوب جملات زیبایش و خلوصی که در آن‌ها وجود داشت. لحظات کوتاهی گذشت؛ اما انگار چند ساعت بود. بعد از یک سکوت مزخرف، تبدیل شدیم و مسیر غربی خود را ادامه دادیم. خورشید غروب کرد و من و دمیتری غاری را پیدا کردیم تا در آن لانه کنیم؛ اما باید با جثه‌ی انسان وارد می‌شدیم تا از دریچه‌ی کوچکش عبور کنیم. من اول تغییر شکل دادم و به‌راحتی به داخل خزیدم. بعد از اینکه مسیری را چهاردست‌وپا رفتم، فضای اتاق‌مانندی نمایان شد. روی پاهایم ایستادم.
    - دمیتری! بیا داخل.
    - من داخلم سم. تو کجایی؟
    - من درست جلوی توام. اگه همین‌طور بیای جلو، اتاقک غار معلوم میشه. فکر کنم بتونیم دوباره تبدیل بشیم و گرم بمونیم.
    پیش از آنکه حرفم را تمام کنم، سر و بازوی دمیتری از گذرگاه کوچک بیرون آمد. گفت:
    - فکر کنم حق با توئه. کارت خوب بود سم!
    از گذرگاه خارج شد و روی پاهایش ایستاد؛ سپس هر دو تبدیل شدیم و به خواب رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    فصل هشتم
    دو روز بعد به کلبه‌ی هاتسر برگشتیم، بدون رو‌به‌روشدن با یک سیلای دیگر. هم‌زمان با دویدنم به داخل اتاق کوچک، فریاد زدم:
    - استاد! نمی‌تونی باور کنی چه اتفاقی افتاد!
    روی صندلی‌اش نشسته بود. چای می‌نوشید و کتابی بسیار قدیمی را مطالعه می‌کرد. کتابش را بست، فنجان چایش را پایین آورد و به من خیره شد. گفت:
    - اوه! قطعاً نمی‌تونم. بهم بگو.
    - اول اینکه دمیتری خونه‌ی قدیمیشو پیدا کرد و ما تصمیم گرفتیم به اونجا نقل مکان کنیم. دوست داریم تو هم همراهمون بیای.
    - باید درموردش فکر کنم سم.
    - بله البته! خبر دوم، ما با یه سیلا جنگیدیم!
    هاتسر تمام جرعه‌ای که از چایش خورده بود، بیرون پاشید و ایستاد. چشمانش با نگرانی گشاد شدند.
    - چی؟
    - سم، سیلا رو وقتی خواب بود، به‌جای یه دره‌ی سنگی اشتباه گرفت.
    دمیتری این را گفت و از پشت‌سرم پیدا شد و دستی بر شانه‌ام گذاشت.
    - خب، چه اتفاقی افتاد؟
    - با همدیگه باهاش مبارزه کردیم، به‌علاوه‌ی یه قدرت جدید. یه‌کم توی دردسر افتادیم؛ اما هیچ‌کدوممون صدمه ندیدیم و از اون‌موقع هم با هیچ‌کدومشون مواجه نشدیم.
    هاتسر گفت:
    - معلومه که خیلی اتفاقا افتاده؛ اما فکر کنم فهمیدم. حالا درمورد اون قدرت جدید بگید.
    دوباره سر جایش نشست.
    - سم قدرت یخ رو داره. اون بود که سیلا رو کشت.
    هاتسر با خوش‌حالی گفت:
    - یخ؟ تبریک میگم سم!
    برخاست. دست‌هایش را باز کرد و مرا در آغـ*ـوش گرفت. جواب دادم:
    - ممنون هاتسر!
    از محبت ناگهانی‌اش جا خوردم. وقتی از من جدا شد، به‌سمت میز اشاره کرد؛ برای شام، چای و تعریف‌کردن داستان کامل سفرمان. اجازه دادم دمیتری ماجرا را تعریف کند؛ چون دوست داشتم به او گوش دهم. نه فقط به داستانش، بلکه عاشق صدایش بودم وقتی که از چیزی هیجان‌زده می‌شد. آن مبارزه قطعاً یکی از همان چیزها بود. بعد از آنکه هاتسر در جریان تمام اتفاقات قرار گرفت، هر سه‌ی ما یک قوری چای دیگر را تمام کرده بودیم؛ سپس برای خواب آماده شدیم. صبح بعد، آموزشم ادامه پیدا کرد و این‌ بار برایم آسان‌تر از همیشه بود. به‌خاطر آن سفر، ماهیچه‌هایم سفت شده بودند و سبقت‌گرفتن از دمیتری راحت‌تر از همیشه بود و من هیچ تلاشی نمی‌کردم. البته که دمیتری متوجه شد. چطور ممکن بود متوجه نشود، وقتی بهترین حالت مبارزه‌ام را با سیلا دیده؟ گفت:
    «داری کم‌کاری می‌کنی سم.»
    لحن جدی و سختش می‌گفت که می‌فهمد و قصد ندارد هیچ حرف مزخرفی را برای انکار آن قبول کند.
    «آره.»
    خیلی واضح گفتم. صدایم کمی ضعیف بود؛ چون عملاً داشتم درمورد دروغ و کم‌کاری‌ام اعتراف می‌کردم.
    «چرا؟»
    صادقانه جواب دادم:
    «چون نمی‌خوام بهت آسیب بزنم.»
    «به من انقدر آسون نگیر. اگه این کارو بکنی، توانایی‌هات کم میشن.»
    «اما من بهت آسیب می‌زنم.»
    «نگران اون نباش! نمی‌خوای به بهترین جنگ‌جویی که می‌تونی تبدیل بشی؟ به‌خاطر دِرِک؟»
    «آره!»
    «پس قدرتت رو در بالاترین حدش نگه دار و دست از سرکوب‌کردن نیروت بردار!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    انگیزه‌ی تازه‌ای گرفتم و تردید آشکارش را غافلگیر کردم. اجازه دادم قدرتم را حس کند. دمیتری بیچاره نمی‌دانست چه بلایی قرار است بر سرش بیاید. از زمین به‌سمت آسمان، تا سطح اقیانوسی که در نزدیکیمان قرار داشت، دنبالش کردم و دوباره در آسمان اوج گرفتیم. تمام مدت به دم‌ و بال‌هایش ضربه می‌زدم. یک‌ بار ناخواسته ضربه‌ی محکمی به او کوبیدم و خون بیرون ریخت. به‌سرعت عقب کشیدم و فرود آمدیم. داد زدم:
    «ببخشید! ببخشید! ببخشید! ببخشید! ببخشید! ببخشید!ببخشید!»
    زخمش را لیسیدم. گوش‌هایم را فرو انداختم و تا روی زمین پایین بردم. این‌ها نشانه‌ی واضحی از سرافکندگی‌ام بود و شدت عذرخواهی‌ام نشان می‌داد که من قصد نداشتم آسیبی به او برسانم. چندین‌ بار در میان عذرخواهی شدیدم، دمیتری سعی کرد آرامم کند؛ اما فقط می‌گفت «سم! سم! سم!» تا زمانی که کلافه شد و ضربه‌ای بر من کوبید. پوزه‌اش چند اینج به گردنم نزدیک‌تر شد و غرید تا مرا متوجه خود کند. گفت:
    «من چیزیم نیست.»
    صدایش محکم و آرام بود.
    «نه، هست.»
    داد زد:
    «ساکت شو!»
    نفسی گرفت و سعی کرد جمله‌ی بعدی‌اش را سر هم کند. منتظر ماندم.
    «من بهت گفتم هر چی تو چنته داری روکنی، تو هم این کارو کردی. من ازت خواستم؛ پس اونی که مقصره منم. انقدر خودتو آزار نده.»
    «ولی من بهت آسیب رسوندم.»
    «و من یاد گرفتم ممنون این صدمه‌های لعنتی باشم. این فقط تمرینه، نه یه مبارزه‌ی واقعی.»
    «اما...»
    «اما و اگر نداریم. من چیزیم نشده و این بحث تموم شد. هر بحث دیگه‌ای که درمورد این قضیه داری هم همین‌طور.»
    گفتم:
    «بله قربان!»
    سرم را تکان دادم و سعی کردم از حرفش پیروی کنم؛ اما در درونم ناراحت بودم از اینکه به او آسیب رساندم و او حتی به من اجازه‌ی عذرخواهی نمی‌داد. چند لحظه بعد پوزه‌اش را احساس کردم که گردنم را لمس کرد. تلاش کرد تا مطمئنم کند که عصبانی نیست. راحت شدم و سرم را در گردنش حرکت دادم تا نوازشش را پاسخ بدهم. زمان زیادی طول نکشید که از هم جدا شدیم و برای گذراندن آخرین فصل آموزشم، به‌طرف خانه‌ی هاتسر برگشتیم، آموزش دمیدن آتش و یخ هنگام شب. بعد از صبحانه، هاتسر تصمیمش را درمورد نقل مکانمان اعلام کرد. با رفتن موافق بود و حتی آموزشم را متوقف کرد تا به او برای جمع‌کردن وسایلش کمک کنیم و قبل از آنکه بارش برف و وزش باد مجبورمان کند برای بهترشدن هوا داخل بمانیم، حرکت کنیم. صبحانه‌مان را تمام کردیم و سریع شروع به جمع‌کردن وسایل کردیم. با وجود سه‌ نفر کارگر و وسایل کمی که برای جمع‌کردن بود، همه‌چیز را بسته‌بندی کردیم. من و دمیتری تبدیل شدیم و بارها را برداشتیم و کمتر از سه‌ ساعت، هر سه‌ نفرمان در آسمان بودیم. هاتسر بر پشت دمیتری سوار شد و من بیشتر وسایل را به دست گرفتم. به‌سمت کوه‌های جنوبی پرواز کردیم، جایی که دِرِک را ملاقات کردم و به شرق رفتیم. به‌طرف تپه‌های شمالی در دشت‌های بزرگ مرکزی. تمام سفرمان دو ماه طول کشید؛ چون می‌بایست برای یک اتاق مُتل در یک شهر توقف می‌کردیم تا اگر نتوانستیم لانه‌ای پیدا کنیم که بتواند دو دراکونیان تبدیل شده، یک دسته کیف و وسایل و یک انسان کوچک را در خود جای بدهد، هاتسر در معرض آب‌وهوایی که برایش کشنده بود، قرار نگیرد. در طول مسیر، گروه کوچکی از سیلا را دیدیم و من و دمیتری با آن‌ها درگیر شدیم. البته کشتن همه‌ی آن‌ها بر عهده‌ی خودم بود؛ اما اول باید سیلایی که قصد کشتنم را داشت، می‌کشتم، قبل از اینکه بتوانم در کشتن سیلایی که قصد جان دمیتری را داشت، به او کمک کنم.
    در آخر هر دو سیلا مردند و من و دمیتری با کمی آسیب‌دیدگی پیروز شدیم. بیشتر آسیب‌ها روی بال‌هایمان بود. بنابراین مجبور شدیم تا قصر پیاده برویم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با وجود مشکلات، باز هم دو ماه تا رسیدن به مقصدمان طول کشید. غیر از آن، حشرات موذی مقدار بیشتری از عمارت بزرگ را خورده بودند و من باید همه ی لانه‌های باقی‌مانده‌شان، ساس‌ها و نوزادهایشان را پیدا کرده و ترتیبشان را می‌دادم. فقط در آن صورت مابقی خانه در امان می‌ماند. شکار حشرات بقیه‌ی روزم را پر کرد. وقتی کارم تمام شد، واقعاً خسته شده بودم. نه تنها مجبور بودم ده‌هزار مایل را راه بروم، بلکه می‌بایست تمام گوشه‌ها، شکاف‌ها و بوته‌ها را برای پیداکردن آن حشرات مزاحم جست‌وجو می‌کردم. آن شب بعد از دریافت اخبار، مبنی بر اینکه آموزش تا بازگشت عمارت به شکوه سابق خود کنسل می‌شود و من مسئول آن هستم، به رختخواب رفتم.
    - اما این خونه به چیزایی بیشتر از آب گرم نیاز داره. نیاز دارم چندتا کارگر استخدام کنم، شوینده‌های شیمیایی، پارچه و رنگ بخرم. چطور می‌تونم اینا رو بدون پول فراهم کنم؟
    دمیتری گفت:
    - مشکلی در این مورد نداریم. خونواده‌ی من خیلی ثروتمند بودن و پدرم مقدار زیادی از اون ثروت رو توی زیرزمین نگه می‌داشت. می‌تونم به‌راحتی طلا و نقره بفروشم تا پول رایج الان رو به‌دست بیارم و اون‌موقع تو پول کافی داری تا این قصر رو میلیون‌ها بار بازسازی کنی و بچینی.
    شانه‌هایش را بالا انداخت تا نشان دهد مقدار پولی که به آن اشاره کرده، برایش از هیچ اهمیتی برخوردار نیست. من در مقابل کاملاً خجالت‌زده بودم. هیچ‌کس این روزها چنان پولی ندارد. عاقبت من سرخدمتکار بودم. باید حدود صد دستیار پیدا می‌کردم، مقدار بسیار زیادی شوینده‌ی شیمیایی که احتمالاً قدرت بویایی‌ام را به‌خاطر گازشان از دست می‌دادم و هزاران یارد (واحد اندازه‌گیری) پارچه برای پرده می‌خریدم. تصمیم گرفتم برای هر اتاق فرش تازه‌ای تهیه کنم. تخت‌های جدید، تشک و ملحفه‌ی تختی برای هر اتاق، گردگیری‌کردن همه‌ی اتاق‌ها، از بالا تا پایین، استخدام تقریباً صد خدمتکار دائمی، یک آشپز و خیلی چیزهای دیگر، مسخره بود.
    خب، از فردا شروع می‌کنم. روی یک نیمکت نشستم و همان زمان نقشه‌ی حمله‌ام را آغاز کردم. تمرکز کردم بر روی اینکه چه چیزی بیشترین اهمیت را داشت. نخست دستیار و خدمتکارها، مواد شیمیایی و مابقی وسایل شوینده‌ی اصلی. دوم فرش‌ها، پارچه‌ها و پرده‌ها. سوم تخت‌ها، تشک‌ها و اثاثیه. چهارم گل‌وگیاه، اثاث قسمت چمن‌زار و آراستنشان. پنجم رفتن به اتاق زیرشیروانی. ششم سروسامان‌دادن دوباره به آنجا. هفتم استخدام یک آشپز و خرید موادغذایی و وسایل لازم آشپزی. هشتم خرید رنگ و تجدید رنگ طبقه‌ی اول. نهم رنگ‌آمیزی تمام اتاق‌های طبقه‌ی دوم. دهم رنگ‌آمیزی اتاق‌های طبقه‌ی سوم. یازدهم پایان‌دادن به کارهای اتاق زیرشیروانی و اتمام تأثیرگذاربودن در کارهای عمارت. هر مورد، در یک تا دو هفته انجام می‌شد. زمانی که من خرید می‌کنم، دمیتری را تنها می‌گذارم تا دستیارها را برای کارهایی که می‌خواهند انجام دهند، راهنمایی کند و هاتسر باید کارکنان جدید را از وظایف خود آگاه سازد و همه‌ی این‌ها فردا شروع خواهد شد. به تخت کثیف و پرگردوخاکم برگشتم. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم این قصر را در اوج زیبایی‌اش تصور کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سلام سلام.
    می‌دونم چقدر دختر بدیم که انقدر وقته پست نذاشتم؛ ولی حالا این پست نسبتاً طولانی تقدیم شما باد! البته یه مقداریشم تقصیر نگاه بود. از الانم پستا رو مخفی می‌کنم. تشکراتون کمه
    اینکه در زمان فیلـ*ـترشدن جایی ترجمه‌ش رو پست نذاشتم، به این دلیل بود که ما بسیار هم به نگاه‌دانلودمان وفاداریم. قدرمون رو بدونید!

    ***
    فصل نهم
    روز بعد ظهر بود که از خواب بیدار شدم. دمیتری و هاتسر بیدار بودند و وقتی از طبقه‌ی بالا، پایین می‌آمدم، در حال تدارک‌دیدن برای صبحانه بودند و چون چیزی آن اطراف به‌جز غذای سردستی نداشتیم، از دمیتری خواستم مقداری طلا و نقره برای فروش بیاورد تا پولی برای تهیه‌ی غذا به‌ دست آوریم. او رفت و من و هاتسر با فهرستِ درنظرگرفته‌شده‌ام مشغول شدیم و منتظرش ماندیم. برنامه‌ام را تأیید کرد و گفت که باید هیزم هم بخریم؛ چرا که زمستان در پیش رویمان است. با او موافق بودم؛ چون من و دمیتری می‌توانستیم با تغییر شکل خود را گرم نگه داریم؛ اما هاتسر نمی‌توانست.
    تقریباً ساعت دو بعدازظهر بود که دمیتری به اتاق نشیمن برگشت. کیسه‌های زیاد و پری به همراه داشت. وقتی این صحنه را دیدم، چشمانم از تعجب گشاد شدند و تصور کردم که چقدر طلا و نقره در آن کیسه‌ها و کوله‌پشتی‌هاست و همین‌طور چقدر پول می‌توانستیم از آن‌ها به‌ دست بیاوریم. گفتم:
    - خیله‌خب! بیاین بریم تو کارشون!
    سری تکان دادم و از جایم برخاستم. سه‌تا از کوله‌ها را گرفتم. هاتسر هم سه‌تا برداشت و مابقی را دمیتری به عهده گرفت. هنگامی که از عمارت خارج شدیم، من و دمیتری تبدیل شدیم و کوله‌ها را برداشتیم و هاتسر بر پشت من سوار شد. پرواز به‌سمت شهر کوتاه بود و در فاصله‌ی خوبی فرود آمدیم تا توجه کسی را به خودمان جلب نکنیم. از میان بوته‌هایی که پشتشان پنهان شده بودیم، نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:
    - باید یه جواهرفروشی توی این شهر باشه. وقتی دیروز از اینجا گذشتیم دیدمش.
    دمیتری جواب داد:
    - آره منم دیدم.
    کنارم قرار گرفت و ادامه داد:
    - مطمئنم که مغازه‌ش در قسمت غربی شهر قرار داره. سمت چپ جایی که الان هستیم.
    - موافقم! الان سه‌ نفر که سه‌تا کوله دارن و به‌طرف مغازه‌ی جواهرفروشی میرن خیلی مشکوکه. کاری که انجام می‌دیم، اینه که فقط یه دونه از کوله‌ها رو می‌بریم و بقیه رو همین‌جا می‌ذاریم. پول کافی برای گذروندن امروزمون گیرمون میاد. هاتسر! تو اینجا بمون و از نه‌تا کوله‌پشتی دیگه مراقبت کن.
    - بسیار خب سم!
    دمیتری ناگهان گفت:
    - یه سؤال دارم.
    - چیه؟
    - چرا باید مشکوک به نظر برسیم؟ منظورم اینه که ما سه‌تا به همراه ده‌تا کوله‌پشتی چه چیز عجیبی داره؟
    - چون عموم مردم فکر می‌کنن ما داریم می‌ریم تو مغازه تا جواهراتو بدزدیم. اونا پلیسو خبر می‌کنن و ما بازداشت می‌شیم. وقتی که گشتنمون، طلا و نقره‌ها رو پیدا می‌کنن و بازجوییمون می‌کنن و احتمالاً همه‌مون رو به جرم دزدیدن طلا و نقره‌ها از مغازه‌های دیگه، میندازن زندون.
    - آها! فکر کنم فهمیدم!
    پرسیدم:
    - سؤال دیگه‌ای نیست؟
    یک لحظه صبر کردم و سرم را تکون دادم. من و دمیتری به همراه یک کوله رفتیم و به دنبال مغازه‌ی جواهرفروشی وارد شهر شدیم که خیلی راحت پیدا شد. با دیدن دکور و طراحی چمن‌ها، چینی به بینی‌ام دادم. موفقیت یک فروشگاه بر اساس چگونگی خوب نگهداری‌کردن حیاط روبه‌رویش اندازه‌گیری می‌شود و من از چیزی که دیدم، هیچ خوشم نیامد. چمن‌ها کوتاه و کاملاً پژمرده بودند. حصارهایی که مغازه‌ی جواهرفروشی و دیگر مغازه‌ها را مرزبندی می‌کرد، چیزی جز یک مشت چوب ضخیم و ساده نبود. آبنما خاموش بود. بعضی از جاهایش زنگ‌زده و پوسیده و کاملاً سبزرنگ شده بود. می‌توانستم طرح کلیِ یک تابلوی قدیمی را ببینم؛ اما پایین افتاده بود و جلوی مغازه‌ی بدون تابلو، به نظر می‌رسید که رها شده و متروکه باشد. درون مغازه هم دست‌کمی از بیرونش نداشت. چراغ‌ها خاموش بودند، صدای تلوزیون‌ها قطع بود و تعداد کمی جواهر در ویترین قرار داشت و هیچ مشتری‌ای پیدا نمی‌شد. صندلی‌ها در سراسر لابی، قدیمی و به‌شدت نیاز به تعمیر داشتند. نیمکت‌های کنارشان به یک رنگ‌آمیزی حسابی محتاج بودند و چندتایشان نیز می‌بایست تعویض می‌شدند. همان‌طور که به‌سمت تنها کارمند آنجا می‌رفتم، جداً می‌خواستم برگردم و مغازه‌ی بهتری پیدا کنم؛ اما نمی‌دانستم از کجا. پس این تنها گزینه‌ی ما بود. خانمی که به‌طرفش می رفتم، خطاب به ما گفت:
    - سلام. چطور می‌تونم کمکتون کنم؟
    با صدای آرام و جدی‌ای گفتم:
    - من می‌خوام تعویض کنم.
    - ببخشید؛ اما وقتی چیزی رو می‌خرید...
    میان حرفش پریدم:
    - ما چیزی نخریدیم.
    - اوه! جدی؟ لطفاً توضیح بدید.
    کوله‌ی دمیتری را گرفتم. یکی از کیسه‌های محتوی آن فلزات گران‌بها را بیرون کشیدم. دستم را در آن فرو بردم و یک مشت از محتویاتش را بیرون آوردم. حتی کوچک‌ترین نقره‌ای که نشانش دادم، باعث شد سوتی از حیرت بکشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - بیشتر از اینم هست. چیزی که می‌خوام، فقط پول نقده.
    ناله‌کنان گفت:
    - آم! اجازه بدید با رئیسم صحبت کنم. یه لحظه لطفاً!
    عقب‌عقب رفت و چرخید و درحالی‌که موهای طلایی‌اش در هوا پرواز می‌کردند، در گوشه‌ای ناپدید شد و ما را به حال خود گذاشت. کیف را کنار زدم و طلا و نقره‌ها را سر جایش گذاشتم و به انگشترها و گردن‌بندهایی که می‌خواستیم بفروشیم، خیره شدم. انگشتر خاصی را یافتم که مرا جذب کرد. زمرد سبز زیبایی داشت که با الماس‌های شفاف احاطه شده بود. بر روی حلقه‌ای طلایی سوار شده بودند که به نظر می‌آمد کاملاً اندازه‌ی من است. زیباترین چیزی بود که تابه‌حال دیده بودم؛ اما می‌دانستم که نمی‌توانم داشته باشمش. جواهر چیزی نبود که معمولاً پولی برایش داشته باشم و تمام پولی که در آن ده کوله بود، قرار بود برای ترمیم و تعمیر قصر خرج شود.
    - چیزی دیدی که خوشت میاد سم؟
    - آره؛ اما بهش نیازی ندارم.
    - منظورت چیه؟ هر خانمی به جواهرات نیاز داره.
    - هر پنی که از این ده کوله به‌دست میاریم، قراره فقط خرج قصر بشه. دیگه پولی نمی‌مونه که ما باهاش چیزای گول‌زنک بخریم.
    - گول‌زنک؟ جواهر گول‌زنک نیست، سمبلی از تأثیرات زیباییه. یکی از چیزاییه که یه زن می‌خواد تا تیپ بیرون یا لباس شبش رو تکمیل کنه.
    - شاید زمان شما این‌طوری بوده؛ ولی الان جواهرات صرفاً برای بالابردن ارزشه. چیزیه که هر خانم خودشیفته‌ای تا جایی که مَردش دیگه پولی برای خرید نداشته باشه، ازش می‌خواد. من، برخلاف بیشتر خانم‌ها می‌تونم کمی خویشتن‌داری کنم. هر پولی که به‌دست میاریم، برای قصر، غذا و دستمزد خدمه‌ها خرج میشه. پولی نمی‌مونه که باهاش چیزای گول‌زنک بخریم؛ پس دل‌بسته‌ی چیزی نمیشم و پول باارزشو حروم چیزی که فقط برای زیباشدنه، نمی‌کنم.
    دمیتری دهان باز کرد تا جوابم را بدهد؛ اما آن زن برگشت و رئیسش را نیز با خود آورد.
    - معذرت می‌خوام که منتظرتون گذاشتم!
    مرد پیر درحالی‌که دستش را روی شیشه می‌گذاشت، پرسید:
    - برای چه‌ کاری به اینجا اومدید؟
    صدایش لرزه بر کمرم انداخت و چشمانش اسم «سیلا» را برایم یادآور شد. گفتم:
    - می‌خواستم طلا و نقره‌هام رو با پول نقد عوض کنم.
    دوباره آن‌ها را نشان دادم.
    - چقدر گیرمون میاد؟
    مرد گفت:
    - بذار تموم کیفو ببینم.
    نگاهش را به کوله دوخت. طلا و نقره‌ها را به‌ دست گرفتم و تمام کیسه‌ها را روی میز گذاشتم. ده کیسه داخل کوله بود و ده کوله‌پشتی داشتیم. یعنی صد کیسه طلا و نقره.
    - برای هر کیسه می‌تونم سه میلیون واسه طلاها و پونزده هزارتا برای نقره‌ها بدم.
    - دمیتری! تو با این سکه‌ها آشنایی. چقدر می‌ارزن؟
    - خب یه سکه‌ی طلا الان پونزده هزارتا می‌ارزه. سه میلیون واسه این کیسه خیلی کمه. ما دو هزارتا فقط توی این کیف داریم. تمام پولی که شما باید بپردازید، سیصد میلیونه.
    طلا و نقره‌ها را به‌سمت خود کشیدم و با او موافقت کردم.
    - حرفت منطقیه دمیتری!
    مرد متصدی با استیصال گفت:
    - سیصد میلیون برای یه کیسه طلا؟ این کلاهبرداریه!
    دمیتری صدایش را بالا برد و چشمانش از خشم شعله‌ور شد.
    - نه آقا، نیست. این طلاهای اصل و خالص قرن هجدهمن. باید باعث افتخارت باشه که اجازه داری حتی یکی از سکه‌هاش رو ببینی. یه فرصت کمیاب بهت رو کرده که همه‌شو بخری و از طلاش برای ساختن انگشتر و گردن‌بند جدید استفاده کنی.
    - اما برای پرداخت اون‌قدر پول...
    گفتم:
    - این کاریه که باید بکنی. اگه نه، اینا رو می‌برم یه جای دیگه و تو یه گوشه وایمیستی و نتیجه‌ی این حالَت تزلزلت رو قضاوت می‌کنی.
    می‌دانستم که احتمالاً نقطه‌ضعفش را پیدا کردم. مرد متصدی برای مدتی طولانی به فکر فرو رفت و آهی کشید.
    - بسیار خب! سیصد میلیون برای طلاهای داخل کیسه. نقره‌ها چی؟
    - دمیتری؟
    - ارزش نقره‌ها ده‌هزار سکه‌ست. توی این کوله تقریباً سه‌هزارتا بسته‌بندی کردم. مطمئنم باید سی‌هزارتا بهمون بده.
    - خوبه. سیصد میلیون برای طلاها و سی‌هزارتا برای نقره‌ها.
    مرد متصدی به‌راحتی پذیرفت و خواست کیسه‌ها را بگیرد. آن‌ها را به خود فشردم. معامله هنوز تمام نشده بود.
    - سیصد میلیون فقط برای این کیسه‌ست. ده‌تا کیسه داریم. توی هر کدوم همین‌قدر طلا و نقره‌ست. در کل سه بیلیون برای طلاها و سی‌هزارتا برای نقره‌های این کوله می‌پردازی.
    - باشه. حالا پولا رو بگیرین. سه بیلیون و سی‌هزارتا. تمومه؟
    گفتم:
    - بله. ما بعد از گرفتن پولا می‌ریم، نه قبلش.
    خوش‌حال بودم از اینکه خیلی بیشتر از آنچه خیال می‌کردم، گیرم می‌آمد. از حماقت آن دو شگفت‌زده شدم. چطور این مغازه‌ی در حال فروپاشی این‌همه پول دارد و برای بازسازی‌اش خرجی نمی‌کند؟ وقتی متصدی و کارمندش رفتند، دمیتری زمزمه کرد:
    - مابقی کوله‌ها چی سم؟ هیچ جواهرفروشی پول خرید هر ده‌تا کوله رو نداره، اونم با قیمتی که اینجا توافق کردیم.
    - اما...
    - به مغازه‌های دیگه می‌ریم و می‌فروشیمشون. این کاریه که می‌کنیم. هر مغازه یه کوله، سه بیلیون و سی‌هزارتا.
    - تو واقعاً یه کارشناسی.
    مرد متصدی در چهارچوب در ظاهر شد و پرسید:
    - مایلید جایی بنشینید؟ شمردن پول‌ها مدت زیادی طول می‌کشه.
    - نه ممنون! ما می‌ریم شهرو بگردیم. غروب برای پول برمی‌گردیم.
    - بسیارخب! پس کوله رو همین‌جا بذارید.
    - نه، کارمون هنوز تموم نشده؛ پس من این رو با خودم می‌برم و شما وقتی پول رو پرداخت کردید، می‌تونید اون رو داشته باشید.
    کیسه‌ها را داخل کوله برگرداندم و آن را روی شانه‌ام کشیدم.

    اوه اوه! دیدین چه‌جوری بهش فروختن؟
    نتیجه‌ی اخلاقی: هنگام فروش شل نباشیم:)
    من فقط هلاک اون پولیم که به جیب زد!
    نمیشه یه قصر جدید بسازن؟
    شما رو نمی‌دونم؛ ولی احساس می‌کنم اون فروشنده می‌خواد سرشون رو زیر آب کنه!
    سم هم دیگه نوبرشه‌ها! پسره میگه بردار انگشتر رو، میگه نه.
    دیوونه‌ست، نه؟!25r30wi بابا متفاوت!:campe545457on2:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خوبه؛ ولی ما یه‌کم بعد از غروب، مغازه رو به‌خاطر مشکلات برقی و این‌جور چیزا می‌بندیم.
    - منم همین فکر رو کردم. بیا دمیتری!
    این را گفتم و کوله بر پشت چرخیدم و به‌سمت در رفتم. دمیتری به‌دنبالم تا محل مخفیگاهمان آمد. صدا زدم:
    - استاد هاتسر!
    نگاهی به بوته‌ها انداختم که جواب داد:
    - این بالام.
    بالا را نگاه کردم. هاتسر و همه‌ی نه کوله‌پشتی روی شاخه‌ای بودند.
    -چطور پیش رفت؟
    - سه بیلیون و سه‌هزارتا برای کل این کوله گیرمون اومد. همین‌جوری پیش بریم می‌تونیم سی بیلیون و سه هزار میلیون برای همه‌شون به‌دست بیاریم.
    - واقعاً از مهارت پول‌سازیت متأثر شدم سم! هیچ انسانی نمی‌تونه بفهمه که همه‌ی اینا می‌تونه این‌همه بیارزه.
    از جایگاهش پایین پرید. دستم را بر شانه‌ی دمیتری گذاشتم و گفتم:
    - منم نمی‌دونستم. این تخمین رو از صدقه‌سری دمیتری زدم. من فقط عملیات ریاضیش رو واسه همه‌ی کوله‌پشتی‌ها انجام دادم. اون مرد بیچاره داشت خودش رو تو چکمه‌هاش خراب می‌کرد که قراره اون‌همه پول رد کنه.
    - البته که این حس رو داشته. انسان‌ها موجودات خیلی خودخواهین. اون برای اسکناسای توی جیبش خیلی ارزش قائله. حتی می‌پرستدش.
    دمیتری ناگهان گفت:
    - آره. آدما موجودای خیلی احمقین.
    با نگرانی از وقتی که از دست می‌دادیم، گفتم:
    - خب دمیتری! ما باید بریم. باید چندتا دستیار و خدمتکار پیدا کنیم و مطمئنم خیلی دوست داری اونا رو دوروبر خودت ببینی. قصر بعد از همه‌ی اتفاقایی که افتاده، کودکیِ توئه که دوباره داره برمی‌گرده.
    دمیتری جواب داد:
    - کاملاً درسته سم!
    به هاتسر خیره شد.
    - استاد! تو دوست داری چی‌کار کنی؟
    - مطمئنم که باید اینجا بمونم و مواظب بقیه‌ی طلا و نقره‌ها باشم. شما دوتا بهتون خوش بگذره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - راستش هاتسر! فکر نکنم ایده‌ی خوبی باشه. من تو رو برمی‌گردونم به قصر و برات کمی غذا پیدا می‌کنم. تو تموم روز چیزی نخوردی و این تقصیر منه. دمیتری! تو اینجا بمون و مواظب کوله باش. اگه قبل از غروب آفتاب برنگشتم، می‌تونی تنهایی بری و پولا رو بگیری.
    - باشه سم!
    - اوه! یه مؤسسه‌ی خدماتی اون‌طرف خیابون، روبه‌روی مغازه‌ی جواهرفروشیه. می‌تونی از اونجا خدمه‌ها رو استخدام کنی. پنجاه‌تا خدمه استخدام کن؛ اما بیشتر از ساعتی دو دلار و پنجاه سنت توافق نکن.
    سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و گفت:
    - باشه.
    تبدیل شدم و هاتسر و نه کوله را پشتم سوار کردم. پرواز به‌سمت قصر کوتاه و زمین پر از شکار بود. یک گوزن جوان و سالم را چنگ زدم و بعد از کشتنش برای هاتسر بردم. پس از آنکه پوستش را با چنگال‌ها و دندانم کندم، لاشه‌اش را نزد هاتسر گذاشتم. سپس به مؤسسه‌ی خدماتی، پیش دمیتری برگشتم. دمیتری بعد از آنکه صدایش زدم، چرخید و گفت:
    - آه سم! اینجایی؟!
    - سلام دمیتری! کیا رو انتخاب کردی؟
    تکه کاغذی به من داد:
    - هنوز انتخاب نکردم. هنوز دارم مصاحبه می‌کنم. بیا! یه کپی هم برای تو نوشتم. این‌جوری سریع‌تر کارمون پیش میره.
    روی یکی از کاغذها سؤالات و بر دیگری اسامی خدمتکارهایی که می‌توانستم انتخاب کنم. صدایش را بلند کرد تا همه آن را بشنوند.
    - خیله‌خب! می‌خوام همه‌تون در دو خط موازی بایستید. صف A پیش من می‌مونه و صف B با همکارم میره.
    از عجله‌هایشان برای انجام دستورات دمیتری، مشخص بود که پیش از این حسابی از خود جذبه نشان داده. طولی نکشید که دو صف برپا شد. هر صف شامل بیست خدمه. صدایم را مانند دمیتری بالا بردم و گفتم:
    - صف B! لطفاً بیاید اینجا.
    به‌طرف اتاق رفتم و آن‌ها هم دنبالم آمدند. در را گشودم و اولین خدمه را به داخل پذیرفتم. پس از ورود هر دویمان، در را بستم و پشت میز قرار گرفتم. کاغذها را از هم فاصله دادم و خودکاری به دست گرفتم. یک طرفِ کاغذِ اسم‌ها، نوشتم «مصاحبه‌شده‌ها» و بر طرف دیگر نوشتم «نهایی‌ها.» با خودکارم به او اشاره کردم و پرسیدم:
    - خب، اسمت چیه دخترخانم؟
    زمزمه کرد:
    - م... ماری کلاو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا