گفتم:
- دمیتری!
اجازه دادم صدایم، حرفی که جرئت گفتنش را نداشتم، منتقل کند. نه به این مرد مهربانی که کارهای زیادی برایم انجام داده بود.
- میدونم که من استاد توام و تو کارآموزم. فقط هنوز تموم نشده.
- درسته.
سکوت. لحظاتی مزخرف که چیزی هم برای شکستنش وجود نداشت.
- خب، ما باید برگردیم پیش هاتسِر و کمکش کنیم نقل مکان کنه.
اعتراض کردم:
- به این زودی؟
سرم را بالا آوردم. نمیخواستم اینجا را ترک کنم، نه تا میلیونها سال بعد.
- برمیگردیم. ما در حال جابهجایی هستیم، یادت رفته؟
نفسم را بیرون فرستادم و سرم را تکان دادم. از دربهای بزرگی که از جنس درخت آبنوس بود، بیرون رفتیم. بهمحض خروج، تغییر شکل داده و بهسمت غرب پرواز کردیم.
«میخوای مسابقه بدیم دمیتری؟»
دیدن وسعت آسمان باعث پرسیدن این سؤال شد.
«باشه! بیا از اون تپه شروع کنیم.»
«موافقم!»
«آماده! به جای خود. برو!»
بعد از صدای فریادش، با سرعت اوج گرفتیم. البته که دمیتری سرعت بیشتری داشت؛ اما من هم به نوبه خود مهارت داشتم. همانطور که دمیتری سعی میکرد جلوتر از من باقی بماند، من بالا و پایین میرفتم. در چند ساعت اول شانه به شانهی هم پیش رفتیم؛ اما بعد از آن، از یکنواختی اوضاع خسته شدم و چند مایل را بهسرعت طی کردم. به دنبال جای خوبی برای استراحت گشتم. سرزمین سبز و قهوهای با خط پهنی از رنگ خاکستری قطع شده بود. با فرا رسیدن ظهر، به درهای سنگی رسیده بودیم. مکانی ایدهآل برای دو دراکونیان تا شب را در آن سر کنند. پرسیدم:
«چطوره که امروز رو توی درهی سنگی به آخر برسونیم؟»
«درهی سنگی؟ ما نباید هیچجایی نزدیک به درهی سنگی باشیم!»
«اما من یه دسته تپهی خاکستری میبینم.»
«پس آروم برو پایین و منتظرم بمون. میریم ببینیم چیه.»
کاری را که گفت، انجام دادم. خود را کشیدم و در هوا توقف کردم. منتظر دمیتری ماندم. سرانجام به من رسید و با لحنی دستوری گفت:
«پشتسرم بمون!»
«باشه.»
بهآرامی بهطرف خط خاکستری رفتیم و از آن عبور کردیم. دمیتری به حاشیهی کناریاش نگاه کرد و من ساکت ماندم؛ اما میفهمیدم. اژدهای درونم داشت دیوانه میشد. سعی میکرد مرا دربربگیرد تا برگردم و فرار کنم. او را سر جایش نشاندم و با اطمینان به دمیتری، به پرواز ادامه دادم. او را مثل دِرِک رها نمیکردم. هرگز! غرشی به هوا خاست و هر دوی ما را بر سر جایمان خشکاند. پرسیدم:
«تو بودی دمیتری؟»
«نه.»
«پس چی...»
فرصتی برای کاملکردن حرفم پیدا نکردم. زمینِ زیر پایم تکان خورد و خود را جابهجا کرد. چیزی که قبلاً، زمین سفت و سخت بود، حال به یک تودهی عظیمِ شناورِ خاکستریرنگ تبدیل شده بود. نفسم خیلی سخت برمیآمد و دمیتری بهسرعت بهطرفم برگشت. زمین حتی بالاتر آمد و دو گوی زرد مستقیم به من خیره شدند. اینجا یک درهی سنگی نبود.
- دمیتری!
اجازه دادم صدایم، حرفی که جرئت گفتنش را نداشتم، منتقل کند. نه به این مرد مهربانی که کارهای زیادی برایم انجام داده بود.
- میدونم که من استاد توام و تو کارآموزم. فقط هنوز تموم نشده.
- درسته.
سکوت. لحظاتی مزخرف که چیزی هم برای شکستنش وجود نداشت.
- خب، ما باید برگردیم پیش هاتسِر و کمکش کنیم نقل مکان کنه.
اعتراض کردم:
- به این زودی؟
سرم را بالا آوردم. نمیخواستم اینجا را ترک کنم، نه تا میلیونها سال بعد.
- برمیگردیم. ما در حال جابهجایی هستیم، یادت رفته؟
نفسم را بیرون فرستادم و سرم را تکان دادم. از دربهای بزرگی که از جنس درخت آبنوس بود، بیرون رفتیم. بهمحض خروج، تغییر شکل داده و بهسمت غرب پرواز کردیم.
«میخوای مسابقه بدیم دمیتری؟»
دیدن وسعت آسمان باعث پرسیدن این سؤال شد.
«باشه! بیا از اون تپه شروع کنیم.»
«موافقم!»
«آماده! به جای خود. برو!»
بعد از صدای فریادش، با سرعت اوج گرفتیم. البته که دمیتری سرعت بیشتری داشت؛ اما من هم به نوبه خود مهارت داشتم. همانطور که دمیتری سعی میکرد جلوتر از من باقی بماند، من بالا و پایین میرفتم. در چند ساعت اول شانه به شانهی هم پیش رفتیم؛ اما بعد از آن، از یکنواختی اوضاع خسته شدم و چند مایل را بهسرعت طی کردم. به دنبال جای خوبی برای استراحت گشتم. سرزمین سبز و قهوهای با خط پهنی از رنگ خاکستری قطع شده بود. با فرا رسیدن ظهر، به درهای سنگی رسیده بودیم. مکانی ایدهآل برای دو دراکونیان تا شب را در آن سر کنند. پرسیدم:
«چطوره که امروز رو توی درهی سنگی به آخر برسونیم؟»
«درهی سنگی؟ ما نباید هیچجایی نزدیک به درهی سنگی باشیم!»
«اما من یه دسته تپهی خاکستری میبینم.»
«پس آروم برو پایین و منتظرم بمون. میریم ببینیم چیه.»
کاری را که گفت، انجام دادم. خود را کشیدم و در هوا توقف کردم. منتظر دمیتری ماندم. سرانجام به من رسید و با لحنی دستوری گفت:
«پشتسرم بمون!»
«باشه.»
بهآرامی بهطرف خط خاکستری رفتیم و از آن عبور کردیم. دمیتری به حاشیهی کناریاش نگاه کرد و من ساکت ماندم؛ اما میفهمیدم. اژدهای درونم داشت دیوانه میشد. سعی میکرد مرا دربربگیرد تا برگردم و فرار کنم. او را سر جایش نشاندم و با اطمینان به دمیتری، به پرواز ادامه دادم. او را مثل دِرِک رها نمیکردم. هرگز! غرشی به هوا خاست و هر دوی ما را بر سر جایمان خشکاند. پرسیدم:
«تو بودی دمیتری؟»
«نه.»
«پس چی...»
فرصتی برای کاملکردن حرفم پیدا نکردم. زمینِ زیر پایم تکان خورد و خود را جابهجا کرد. چیزی که قبلاً، زمین سفت و سخت بود، حال به یک تودهی عظیمِ شناورِ خاکستریرنگ تبدیل شده بود. نفسم خیلی سخت برمیآمد و دمیتری بهسرعت بهطرفم برگشت. زمین حتی بالاتر آمد و دو گوی زرد مستقیم به من خیره شدند. اینجا یک درهی سنگی نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: