کامل شده ترجمه داستان کوتاه ده دلیل برای نمردن | یکتا رسول زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
با اخم پرسیدم:
- منظورت چیه؟
جواب داد:
- 100درصد ‌‌به‌خاطر اینکه امروز روز آخره، امیدش رو از دست داده. زود باش سوار شو. من می‌رسونمت خونه‌ش.
نباید سوار ماشین یک غریبه می‌شدم. لحظه‌‌‌ای مکث کردم؛ ولی بعد شانه‌ای بالا انداختم و درهرحال سوار شدم.
هیچ شکی نبود که بین میسون و من سکوتی سنگین برقرار شود؛ ولی من هم داشتم نهایت تلاشم را می‌کردم تا آن را نادیده بگیرم. ذهنم کاملاً روی ایوان متمرکز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم چیزهایی را که می‌خواستم وقتی او را می‌دیدم به او بگویم، در ذهنم مرتب کنم. میسون اعلام کرد:
- ما اینجاییم!
و ‌روبه‌روی یک خانه با نمای قهوه‌‌‌ای و در سفید پارک کرد. چمن‌های حیاط به‌خوبی و به‌اندازه کوتاه شده بودند و راهی سنگی از پیاده‌رو تا در خانه وجود داشت. خانه‌شان بیشتر شبیه خانه‌هایی بود که در فیلم‌های کلاسیک قدیمی می‌شد دید. لبم را گاز گرفتم و به میسون لبخند زدم.
- ممنونم.
از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه بتوانم در را ببندم میسون مرا متوقف کرد.
- صبر کن رمی.
به چشمان قهوه‌‌‌ای‌اش زل زدم. او گفت:
- فقط خودت رو نکش، باشه؟
فکم را محکم به هم فشار دادم. پرسیدم:
- عذر می‌خوام؟!
میسون نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و گفت:
- فقط یه کاری نکن که ازش پشیمون بشی.
ماشین میسون را درحالی‌که در ته کوچه ناپدید می‌شد نگاه کردم و آهی کشیدم. به خانه‌ای که کنارش ایستاده بودم نگاهی انداختم. به‌آرامی راهم را به‌سوی در خانه طی کردم و زنگ در را به صدا درآوردم.
برای یک دقیقه جلوی در ایستادم تا اینکه در باز شد و زنی با چشمانی دقیقاً به همان رنگ سبز یاقوتی که ایوان داشت، ‌روبه‌رویم ظاهر شد. موهای نرم قهوه‌‌‌ای‌رنگی داشت که تا کمرش می‌رسید و پوستش سفید سفید بود. درحالی‌که به پشتش سرک می‌کشیدم پرسیدم:
- ببخشید! ایوان اینجاست؟
اول متوجه کاشی‌های سنگ روی زمین شدم که برق می‌زدند و بعد پله‌های مارپیچی توجهم را جلب کرد. زن به من لبخندی آرام زد و به درون خانه راهنمایی‌‌‌ام کرد. شروع به درآوردن کفش‌هایم کردم که در برابر کاشی‌های زمین خانه‌اش کثیف و گلی به نظر می‌آمدند که متوقفم کرد و با خنده گفت:
- اوه عزیزم. لازم نیست کفش‌هات رو دربیاری.
سرم را تکان دادم و گونه‌هایم سرخ شد. با همان لبخند زیبایش گفت:
- من مادر ایوان هستم؛ ولی من رو اسپن (به معنی درخت صنوبر) صدا کن.
با خجالت خودم را معرفی کردم:
- من رمی هستم.
پرسید:
- یکی از دوستان ایوان هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- به یه مدرسه می‌ریم.
ناگهان اخم کرد و به من نگاهی انداخت. پرسید:
- تو سال آخری هستی؛ درست میگم؟
سری تکان دادم. پرسید:
- کدوم دانشگاه قبول شدی عزیزم؟
بدون آنکه بدانم چرا، هول شدم. جواب دادم:
- دانشگاه براون.
یکی از ابروهایش بالا رفت. حرف بدی زدم؟ آب دهانم را درحالی‌که دلم نمی‌خواست دفعه‌ی اولی که او را می‌دیدم نسبت به من احساس بدی پیدا کند، قورت دادم. با صدایی آرام زمزمه کرد:
- بورسیه‌ی کامل؟
به‌آرامی سرم را تکان دادم و وقتی که چشمانش بزرگ شدند و دستش را روی دهانش گذاشت، بی‌هیچ دلیلی به پاهایم نگاه کردم. پرسیدم:
- ایوان خونه هست؟
بدون اینکه به سؤالم توجهی بکند پرسید:
- تو همون دختری هستی که ایوان ‌‌به‌خاطرش دست از بورسیه‌ش کشید؟
با شنیدن این حرف بلافاصله به او نگاه کردم. نمی‌فهمیدم داشت درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زد. صدایی آشنا ناگهان در خانه پیچید. ایوان داشت از پله‌ها پایین می‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    - مامان، کی بود؟
    چشمانم در چشمان ایوان قفل شدند. من عصبانی بودم و او شگفت‌زده. چشمانش ناگهان پر از عذاب‌وجدان شدند. گفت:
    - اوه رمی! نمی‌دونستم تو اینجایی.
    دستانم را محکم مشت کردم. او تمام روز از من قایم شده بود؟ با عصبانیت جوابش را دادم:
    - منظورت چیه ایوان؟ شگفت‌زده شدی که زنده‌م؟
    چشمان ایوان با شگفتی بزرگ شد. درحالی‌که نگاهش هر لحظه بین من و مادرش در حرکت بود، آه کشید و لـب پایینش را گاز گرفت. گفت:
    - بیا بالا حرف بزنیم.
    و خودش از پله‌ها بالا رفت. مشت‌هایم را باز کردم و به مادرش که از حرفی که من زده بودم شوکه و وحشت‌زده شده بود، نگاه کردم. بدون اینکه بدانم باید چه بگویم ترجیح دادم فقط دنبال ایوان از پله‌ها بالا بروم. احساس می‌کردم با کفش‌هایی که دو سال است دارم استفاده می‌کنم، خانه‌ی او را کثیف کرده‌ام.
    وارد اولین اتاقی که درش باز بود شدم و خوشبختانه اتاق ایوان بود. ناخودآگاه با دیدن تمام دکوراسیون گران این خانه ذهنم منحرف می‌شد. ایوان هیچ‌وقت به من نگفته بود که آن‌قدر پول‌دارند. وقتی وارد اتاق شدم در را به رویم بست و با نفسی عمیق گفت:
    - رمی!
    چشم‌هایم دور اتاق گشتند. همه‌چیز به نظر نو و تازه می‌آمد. ادامه داد:
    - می‌تونم توضیح بدم.
    درحالی‌که دستانم را روی سیـنه‌‌‌ام قفل کرده بودم، تیز‌‌ترین نگاهم را به‌سمت ایوان نشانه رفتم و بلافاصله پرسیدم:
    - برای چی بورسیه‌ی دانشگاهت رو دادی به من؟
    به‌سادگی گفت:
    - چون می‌دونستم که بهش نیاز داری.
    دستانم دوباره مشت شدند. دلم می‌خواست موهایم را دانه‌دانه از سرم بکنم.
    - من احتیاج ندارم که تو بورسیه‌ی کاملت رو بدی به من، برای اینکه خودت می‌تونی پول دانشگاهت رو بدی. من احتیاج به ترحم تو ندارم.
    صورت ایوان پر از درد شد. گفت:
    - رمی من بهت ترحم نمی‌کنم.
    با عصبانیت جیغ زدم:
    - مسخره‌ست ایوان. تمام این مدت تو فقط می‌خواستی من رو نجات بدی؛ چون بهم ترحم می‌کردی.
    فک ایوان محکم شد. به چشمانم زل زده بود. درنهایت گفت:
    - نمی‌تونم باور کنم که تو همچین فکری می‌کنی.
    اشک‌هایم از چشمانم روان شدند. نمی‌توانستم تمام این احساساتی را که از زمان مرگ پدر و مادرم در دلم انبار شده بودند کنترل کنم. همه‌چیز فقط داشت سنگین و سنگین‌‌تر می‌شد و همه‌چیز تصمیم گرفته بود که همین الان منفجر شود. با صدایی ضعیف و شکسته پرسیدم:
    - پس واسه چی امروز من رو ترک کردی؟ دقیقاً توی روز آخر، واسه چی تصمیم گرفتی که وانمود کنی هیچ قراری وجود نداشت؟ پس فقط می‌خواستی بشینی اینجا و منتظر باشی که فردا اسمم رو توی رادیو بشنوی که خودم رو از یه صخره به پایین پرت کردم و مردم؟
    قیافه‌ی ایوان طوری بود که گویا تک‌تک کلمه‌هایم گلوله‌هایی بودند که در سیـنه‌اش شلیک شده‌اند. به نظر زخمی می‌آمد. با صدایی لرزان گفت:
    - من امروز نیومدم پیشت؛ چون که...
    برای لحظه‌‌‌ای مکث کرد و نفس عمیقی کشید. بالاخره ادامه داد:
    - چون که نمی‌تونستم هیچ دلیلی پیدا کنم که اون‌قدر ارزش داشته باشه که تو رو از مردن منصرف کنه. می‌دونی من چه حالی پیدا می‌کنم اگه بفهمم که به اندازه‌ی کافی خوب نبودم که جلوت رو بگیرم؟ من تمام دیشب رو بیدار موندم و تلاش کردم دنبال یه دلیل، فقط یه دلیل بگردم که جلوی تو رو برای رفتن به اون صخره بگیره.
    متوجه شدم که صدایش واقعاً خسته است و زیر چشمانش به حدی سیاه شده که گویا نه فقط یک شب، بلکه شب‌هاست که نخوابیده. بلافاصله احساس عذاب‌وجدان پیدا کردم؛ ولی عذاب‌وجدان نمی‌توانست جلوی اشک‌هایی را که همچنان روی گونه‌هایم روان بود بگیرد. ایوان آهی کشید و جلو آمد. دوباره گرمایی را که اشک‌ها را از گونه‌هایم پاک می‌کرد حس کردم. به حرف آمد:
    - رمی گریه نکن. رمی، عزیزم گریه نکن.
    «عزیزم» همین یک کلمه‌‌‌ای که هر وقت قدیم‌ها آن را می‌شنیدم به نظرم کلیشه می‌آمد، گویا قلبم را با گرمایی لـذت‌بخش پر می‌کرد. با نگاهی که از اشک‌ها تار شده بود به ایوان نگاه کردم. داشت به لـ*ـبانم نگاه می‌کرد. بلافاصله هر دو به هم نزدیک شدیم؛ ولی قبل از اینکه هیچکداممان دیگری را حتی لـ*ـمس کنیم، ایوان خودش را عقب کشید. چرا؟ مگر نمی‌خواست مرا ببـ*ـوسد؟ زمزمه کرد:
    - رمی! من می‌خوام این رو درست انجامش بدم.
    دوباره نفسش را بیرون داد و گفت:
    - من دوستت دارم.
    «دوستت دارم»
    این کلمات برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داشت. آخرین دفعه‌‌‌ای که کسی این سه کلمه را به من گفته بود، وقتی بود که در بیمارستان کنار مادرم بود. تمام بدنش زخمی بود. پدرم همان لحظه از شدت تصادف مرده بود؛ ولی مادرم 42 ساعت دیگر برای خداحافظی به من مهلت داده بود. کنار تختش زانو زده بودم که برای دفعه‌ی آخر با زمزمه به من گفته بود که دوستم دارد. صدایش ضعیف بود و رنگی به صورتش نداشت. به نظر می‌آمد که تمام انرژی درون بدنش به بیرون مکیده شده. گفته بود «تو یه روزی تبدیل میشی به یه زن زیبا و باهوش.»
    آخرین اشک را که این بار ‌‌به‌خاطر مادرم روی گونه‌‌‌ام روان شده بود پاک کردم و این بار خودم به‌سمت ایوان رفتم. جادویی‌‌ترین لحظه‌ی زندگی‌‌‌ام بود. وقتی تمام شد، می‌توانستم حس کنم که مثل یک احمق مشغول خندیدن بودم. ایوان با دیدنم خنده‌ی کوچکی کرد. بعد از مکثی یکی از تارهای مویم را پشت گوشم برد و گفت:
    - رمی! من هیچ دلیلی برای روز آخر ندارم؛ ولی میشه زنده بمونی؟
    سر تکان دادم و بدون هیچ شکی گفتم:
    - آره.
    ایوان از ته دلش خندید. زمزمه کرد:
    - خدای من! رمی واقعاً دوستت دارم.
    ناخودآگاه گفتم:
    - ایوان! ایوان باید یه چیزی بهت بگم.
    ایوان با کنجکاوی نگاهم کرد. پرسید:
    - چی رو؟
    با لبخندی روی لبم گفتم:
    - دلیل دهم! دلیل دهم تویی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    سلام! این دیگه قسمت آخره! کم و کاستی ای دیدید حلال کنید!

    روز 1892
    زاویه دید ناشناس
    با لبخند به جایی که می‌خواستند عروسی را بگیرند خیره شدم. منظره‌ی ‌روبه‌رویم واقعاً زیبا بود. در اطراف صخره، درخت‌های زیبایی روییده بود و دقیقاً در نزدیکی نوک آن، جایی بود که عروس و داماد می‌خواستند عروسی کنند. زیر صخره، منظره‌ی دریاچه‌‌‌ای زیبا که پرندگان در نزدیکی‌اش پرواز می‌کردند دیده می‌شد.
    همه‌چیز واقعاً زیبا بود؛ ولی چه کسی عروسی‌اش را در کنار یک صخره برگزار می‌کرد؟ چه رازی در این مکان نهفته بود؟
    به دوروبر نگاه کردم و متوجه شدم که رز‌های صورتی و شکوفه‌های سیب اطراف را پر کرده‌اند. در ردیف چهارم نشستم. زیاد عقب نبود و اجازه می‌داد که مراسم را به‌خوبی تماشا کنم. دامن قرمزم را صاف کردم و به دختری که کنارم نشسته بود و به نظر نصف سن مرا داشت نگاه کردم. لباسی صورتی به تن داشت و موهای طلایی‌اش به‌زیبایی فر خورده بود. در تمام مدت داشت لبخند می‌زد و سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌گرداند تا ببیند می‌تواند عروس را پیدا کند یا نه.
    داماد و ساقدوش‌هایش در کنار صخره صف کشیده بودند و منتظر بودند تا مراسم شروع شود. داماد کت‌وشلواری ساده و شیک به رنگ سیاه پوشیده بود و کراواتی به همان رنگ زده بود. موهای تیره‌اش فر خورده بود و با اینکه خوش‌حال‌‌ترین لبخندی را که تابه‌حال به عمرم دیده بودم بر لب داشت، معلوم بود که مضطرب هم هست.
    کشیش به میهمانان اعلام کرد:
    - همگی لطفاً روی صندلی‌هاتون بنشینید تا مراسم رو شروع کنیم.
    دختر کنارم شروع به بپربپرکردن کرد؛ ولی زنی که کنارش بود تلاش کرد که او را آرام کند.
    دختری کوچک با سبدی پر از گلبرگ گل و پسرکی که حلقه‌ها را در دست داشت شروع به راه‌رفتن کردند. دختر کوچک با هر قدمی که برمی‌داشت مشتی گلبرگ به هوا پرت می‌کرد. دختر کناری‌‌‌ام درحالی‌که دستانش را روی سیـنه‌اش قفل می‌کرد شروع به غرغرکردن کرد:
    - من می‌خواستم گلبرگ‌ها رو بریزم.
    نگاهش کردم. چشمانش آبی و شفاف بودند. پرسیدم:
    - چرا این کار رو نکردی؟
    با شگفتی به من نگاه کرد و گفت:
    - اون‌ها گفتن که من خیلی برای این کار بزرگم.
    با غصه ادامه داد:
    - من فقط سیزده سالمه.
    ساقدوش‌های عروس داشتند به‌سمت صحنه حرکت می‌کردند. با دلجویی به دختر لبخند زدم و گفتم:
    - شاید دفعه‌ی دیگه!
    شانه‌ای بالا انداخت و دستش را با لبخند به‌سویم دراز کرد و خودش را معرفی کرد:
    - من ملوری موران هستم.
    لبخندم بزرگ‌تر شد و به او دست دادم.
    - از آشناییت خوشبختم ملوری.
    به‌محض اینکه ملوری خواست بپرسد که من که هستم، همه از سر جایشان بلند شدند. ناگهان عروس در اول راهرو پدیدار شد. بسیار زیبا شده بود. یقه‌اش کمی باز ولی در عین حال باوقار بود و آن‌قدر تنگ نبود؛ ولی کمر باریک و زیبایش را به‌خوبی نشان می‌داد. توری بلند صورتش را پنهان کرده بود. تقریباً مطمئنم که همه با دیدن زیبایی‌اش شگفت‌زده شده بودند.
    کشیش گفت:
    - همه می‌تونید بنشینید.
    همه دوباره سر جایمان نشستیم و به عروس نگاه کردیم که با لبخندی بزرگ و سرخوش ‌روبه‌روی داماد ایستاده بود.
    کشیش شروع به صحبت‌کردن کرد. بعد از پانزده دقیقه حرف‌های عالمانه و چند‌تا هم جوک، بالاخره به چیزی رسیدیم که همه منتظرش بودیم.
    به زن مسنی که کنار ملوری نشسته بود و داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد نگاه کردم. ملوری داشت دستش را نوازش می‌کرد و می‌گفت:
    - خاله گریس گریه نکن.
    داماد شروع به گفتن عهد‌هایش کرد:
    - من، ایوان وودز، با تو، رمی ویلیامز، عهد می‌بندم که از حالا تا ابد هیچ‌گاه دستانت را رها نکنم. در سختی و آسانی، در قدرت و فقر، در بیماری و در سلامتی، دوستت خواهم داشت و به تو احترام خواهم گذاشت. از الان تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه.
    صدای داماد وقتی جمله‌ی آخر را می‌گفت می‌لرزید. عروس به او که به‌وضوح احساساتی شده بود لبخند زد و با خجالت لـب پایینش را گاز گرفت و بعد شروع کرد از ته قلب این کلمات را تکرارکردن:
    - من، رمی ویلیامز، با تو، ایوان وودز، عهد می‌بندم که از حالا تا ابد هیچ‌گاه دستانت را رها نکنم. در سختی و آسانی، در قدرت و فقر، در بیماری و در سلامتی، دوستت خواهم داشت و به تو احترام خواهم گذاشت. از الان تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه.
    بعد از مکثی کشیش با لبخند اعلام کرد:
    - من شما دو نفر رو از همین حالا زن و شوهر اعلام می‌کنم. داماد! می‌تونید عروس رو ببـ*ـوسید.
    هر دو با عشق در چشمان هم نگاه کردند و یکدیگر را بـ*ـوسیدند. ملوری در کنارم از سر جایش بلند شده بود و داشت بپربپر می‌کرد. مطمئنم که هیچ‌کس آن را نشنید؛ ولی می‌توانم قسم بخورم که دیدم داماد در گوش عروس زمزمه کرد:
    - دوستت دارم.

    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Gloria

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/23
    ارسالی ها
    477
    امتیاز واکنش
    27,626
    امتیاز
    751
    محل سکونت
    تهران
    10_%D8%A8%D8%AE%D8%B4_%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87.jpg
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام و وقت بخیر؛
    خسته نباشی یکتا جان؛ به امید این که کارهای دیگه ای ازت ببینیم. و چه ترجمهء روون و تمیزی... : )
    موضوع داستان هم خیلی ساده بود و دلیل دهم... راستش فکر میکنم هر کسی تو زندگیش یک دلیل دهمی داره واسه زنده موندن، که اون دلیل دهم همهء ده دلیل رو توی خودش می گنجونه.
    داستان پرمفهوم و قشنگی بود و کار تو فوق العاده = )
    خسته نباشی :aiwan_lggight_blum:
    به امید دیدن موفقیت های بیشترت:aiwan_light_girl_pinkglassesf:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا