فصل ششم:
شاه مرد! زنده باد شاه جدید!
در ژانویه سال 1936، ادوارد برای چند هفتهای به ویندسُر رفت. او از زندگی شهری خسته شده بود و میخواست مدتی، باغش را سروسامان دهد و اسب سواری کند؛ اما یک روز عصر، تلفنی از ملکه ماری دریافت کرد.
-ادوارد! تو باید فورا برگردی. پدرت خیلی مریض است و من فکر میکنم میخواهد بمیرد.
زمانی که ادوارد رسید، مستقیم به اتاق پدرش رفت. به سمت تخت رفت و صورت رنگ پریده پدرش را بوسید. شاه چشمانش را باز کرد و لبخند زد، بعد دست پسرش را گرفت و گفت:
-شاه خوبی باش ادوارد و با مادرت خوب رفتار کن.
-بله پدر؛ حتما اینطور رفتار خواهم کرد.
شاه چشمانش را بست و دیگه صحبت نکرد و تنها پس از نیمه شب، او فوت کرد. سپس ملکه ماری، دست ادوارد را گرفت و بوسید و به نرمی گفت:
-فرزندم، تو الان شاه هستی. خدا یار و یاورت!
سه برادرش هم، یک به یک آمدند و دستش را بوسیدند و گفتند:
-شاه مرد، زنده باد پادشاه!
در ساعت یک، ادوارد اتاق را برای تلفن کردن به والیز ترک کرد. او گفت:
-پدرم فوت کرد.
-من متاسفم عالیجناب!
ادوارد ادامه داد:
-من باید مدت کوتاهی اینجا بمانم؛ اما آخر هر هفته، شب به تو تلفن خواهم کرد. هیچ چیز بین من و تو عوض نشده. من بیشتر از هر زمانی عاشقت هستم و تو ملکه من خواهی شد.
والیز پاسخ داد:
-اجازه بدهید الان راجع به این موضوع صحبت نکنیم. شما باید پیش خانوادهتان برگردید.
-اما تو خانواده من هستی والیز! تو همه چیز من هستی. شبت بخیر، خوب بخوابی.
وقتی آن شب، والیز تلفن را قطع کرد به طرز غافلگیرانهای احساس ترس میکرد. او فکرکرد:
- ادوارد الان پادشاه است؛ اما برای من چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاه مرد! زنده باد شاه جدید!
در ژانویه سال 1936، ادوارد برای چند هفتهای به ویندسُر رفت. او از زندگی شهری خسته شده بود و میخواست مدتی، باغش را سروسامان دهد و اسب سواری کند؛ اما یک روز عصر، تلفنی از ملکه ماری دریافت کرد.
-ادوارد! تو باید فورا برگردی. پدرت خیلی مریض است و من فکر میکنم میخواهد بمیرد.
زمانی که ادوارد رسید، مستقیم به اتاق پدرش رفت. به سمت تخت رفت و صورت رنگ پریده پدرش را بوسید. شاه چشمانش را باز کرد و لبخند زد، بعد دست پسرش را گرفت و گفت:
-شاه خوبی باش ادوارد و با مادرت خوب رفتار کن.
-بله پدر؛ حتما اینطور رفتار خواهم کرد.
شاه چشمانش را بست و دیگه صحبت نکرد و تنها پس از نیمه شب، او فوت کرد. سپس ملکه ماری، دست ادوارد را گرفت و بوسید و به نرمی گفت:
-فرزندم، تو الان شاه هستی. خدا یار و یاورت!
سه برادرش هم، یک به یک آمدند و دستش را بوسیدند و گفتند:
-شاه مرد، زنده باد پادشاه!
در ساعت یک، ادوارد اتاق را برای تلفن کردن به والیز ترک کرد. او گفت:
-پدرم فوت کرد.
-من متاسفم عالیجناب!
ادوارد ادامه داد:
-من باید مدت کوتاهی اینجا بمانم؛ اما آخر هر هفته، شب به تو تلفن خواهم کرد. هیچ چیز بین من و تو عوض نشده. من بیشتر از هر زمانی عاشقت هستم و تو ملکه من خواهی شد.
والیز پاسخ داد:
-اجازه بدهید الان راجع به این موضوع صحبت نکنیم. شما باید پیش خانوادهتان برگردید.
-اما تو خانواده من هستی والیز! تو همه چیز من هستی. شبت بخیر، خوب بخوابی.
وقتی آن شب، والیز تلفن را قطع کرد به طرز غافلگیرانهای احساس ترس میکرد. او فکرکرد:
- ادوارد الان پادشاه است؛ اما برای من چه اتفاقی خواهد افتاد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: