کامل شده ترجمه داستان کوتاه عشق شاهانه | Saba Awbi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saba Awbi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/21
ارسالی ها
20
امتیاز واکنش
434
امتیاز
161
محل سکونت
mshhd city
فصل ششم:
شاه مرد! زنده باد شاه جدید!
در ژانویه سال 1936، ادوارد برای چند هفته‌ای به ویندسُر رفت. او از زندگی شهری خسته شده بود و می‌خواست مدتی، باغش را سروسامان دهد و اسب سواری کند؛ اما یک روز عصر، تلفنی از ملکه ماری دریافت کرد.
-ادوارد! تو باید فورا برگردی. پدرت خیلی مریض است و من فکر می‌کنم می‌خواهد بمیرد.
زمانی که ادوارد رسید، مستقیم به اتاق پدرش رفت. به سمت تخت رفت و صورت رنگ پریده پدرش را بوسید. شاه چشمانش را باز کرد و لبخند زد، بعد دست پسرش را گرفت و گفت:
-شاه خوبی باش ادوارد و با مادرت خوب رفتار کن.
-بله پدر؛ حتما این‌طور رفتار خواهم کرد.
شاه چشمانش را بست و دیگه صحبت نکرد و تنها پس از نیمه شب، او فوت کرد. سپس ملکه ماری، دست ادوارد را گرفت و بوسید و به نرمی گفت:
-فرزندم، تو الان شاه هستی. خدا یار و یاورت!
سه برادرش هم، یک به یک آمدند و دستش را بوسیدند و گفتند:
-شاه مرد، زنده باد پادشاه!
در ساعت یک، ادوارد اتاق را برای تلفن کردن به والیز ترک کرد. او گفت:
-پدرم فوت کرد.
-من متاسفم عالی‌جناب!
ادوارد ادامه داد:
-من باید مدت کوتاهی این‌جا بمانم؛ اما آخر هر هفته، شب به تو تلفن خواهم کرد. هیچ چیز بین من و تو عوض نشده. من بیشتر از هر زمانی عاشقت هستم و تو ملکه من خواهی شد.
والیز پاسخ داد:
-اجازه بدهید الان راجع به این موضوع صحبت نکنیم. شما باید پیش خانواده‌تان برگردید.
-اما تو خانواده من هستی والیز! تو همه چیز من هستی. شبت بخیر، خوب بخوابی.
وقتی آن شب، والیز تلفن را قطع کرد به طرز غافلگیرانه‌ای احساس ترس می‌کرد. او فکرکرد:
- ادوارد الان پادشاه است؛ اما برای من چه اتفاقی خواهد افتاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل هفت:
    کلیسا

    در بهار سال 1936، خانم سیمپسون نامه‌ای به شوهرش نوشت. او چنین نوشت:
    «ارنست عزیز! تو همیشه نسبت به من بسیار با محبت بودی. تو مرد خوب و قوی هستی؛ اما من مجبورم به او بگویم که زندگی زناشویی ما به پایان رسیده. من عاشق شاه هستم و از تو طلاق می‌خواهم. عصبانی نشو! هیچ کاری نمی‌توانی انجام بدهی. من هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم؛ اما من باید از قید و بند تاهل با تو آزاد بشم.»
    ارنست سریعا جواب داد:
    - نامه‌ات امروز صبح رسید. کاری را که از من خواستی انجام میدهم؛ اما هیچ‌وقت از عشق تو دست نمی‌کشم و اگر به من نیاز داشتی همیشه می‌توانی روی کمکم حساب کنی.

    آن شب شاه و والیز یکدیگر را در رستوران کوچکی در پاکادیلی* ملاقات کردند. ادوارد نامه ارنست را بارها و بارها خواند. او گفت:
    -این شگفت انگیز است! هیچ چیز نمی‌تواند ما را متوقف کند.
    روز بعد، زمانی که ادوارد برای صبحانه رفت، گُردون (Gordon Lang) اسقف اعظمِ کنتر باری* در انتظارش بود.
    شاه گفت:
    -صبح بخیر گُردون. خوش‌حالم که دوباره می‌بینمت.چه کاری از من ساخته است؟
    برای دقیقه ای اسقف اعظم سکوت کرد، سپس کیف کوچکی را باز کرد و سه روزنامه بیرون آورد و شروع کرد:

    -در رابـ ـطه با خانم والیز سیمپسون خدمت رسیدم. روزنامه‌ها می‌گویند که شما قصد ازدواج با آن زن را دارید. این داستان‌ها درستند، عالی‌جناب؟
    -بله گردون، والیز قرار است همسر من شود.
    اسقف اعظم جواب داد:
    -اما این ممکن نیست. شما می‌دانید که این امکان پذیر نیست. شما افکار کلیسا را در رابـ ـطه با ازدواج و طلاق می‌دانید. طلاق از دید خداوند نادرست است!
    ادوارد تبسم کرد و گفت:
    -آقای لنگ، من می‌توانم چند سوال در رابـ ـطه با خدواند از شما بپرسم؟
    -البته قربان!
    -آیا خدا خوش‌حال می‌شود که دونفر عاشق هم شوند؟
    -بله قربان؛ اما...
    -آیا خدا خوش‌حال می‌شود اگر دو نفر عاشق هم شوند و باهم ازدواج کنند؟
    -بله قربان؛ اما...
    -آیا خدا خوش‌حال می‌شود اگر دونفر عاشق شوند، ازدواج کنند و باهم زندگی شادی داشته باشند؟
    -بله قربان؛ اما...

    -اسقف اعظم؛ پس من و والیز خدا را خیلی خوش‌حال خواهیم کرد. ما عاشق هم هستیم، ازدواج خواهیم کرد و باهم زندگی شادی خواهیم داشت.
    آقای لنگ در جواب گفت:
    -اما شما متوجه نیستید قربان! کلیسا می‌گوید طلاق غلط است. خانم سیمپسون نمی‌توانند از آقای سیمپسون جدا شوند و با شما ازدواج کنند. شما باید این خانم را فراموش کنید و دنبال خانم مناسبی بگردید. قربان خواهش می‌کنم! من مجبورم از شما بخواهم که بیشتر فکر کنید.
    ادوارد با ملایمت گفت:
    -این امکان پذیر نیست؛ وقتی که والیز متارکه کرد، من باید با او ازدواج کنم.
    سکوت طولانی به‌وجود آمد. اسقف اعظم به زمین خیره شده بود. با ادوارد دست داد و گفت:
    - شما اشتباه بزرگی مرتکب می‌شوید قربان! کلیسا قدرت زیادی دارد و ما این زن را به‌عنوان ملکه‌مان نخواهیم پذیرفت.
    ناگهان ادوارد از جا برخواست، صورتش خشمگین و قرمز شده بود. او گفت:
    -ممنون از آمدنتان؛ اما من چیز دیگری برای گفتن ندارم و می‌خواهم تنها باشم.
    اسقف اعظم برای رفتن بلند شد؛ اما برگشت و بازوی شاه را گرفت:
    -خواهش می‌کنم قربان! بیشتر فکر کنید. کلیسا علیه شما خواهد بود.
    ادوارد در جواب گفت:
    -اهمیتی نمی‌دهم. من خدای خودم را دارم و این تمام چیزی‌ست که به آن نیاز دارم. خوش آمدید آقای لنگ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل ‌هشتم:
    کولاک

    در جولای و آگوست، شاه و والیز با کشتی مسافربری به دریا مدیترانه سفر کردند. آن‌ها نخست وزیر متاکساز* را در یونان، کمال آتاتورک را در ترکیه و شاه بوریز را در بلغارستان ملاقات کردند؛ اما آن تابستان به‌خاطر لباس‌های ادوارد مشهور شد. در سفر از آتن به استانبول، شاه لباسش را در می‌آورد تا در آفتاب برنزه شود. هوا گرم بود و ده دقیقه بعد ادوارد خوابش برد؛ غافل از عکاس جوانی که از شاه عکس می‌گرفت. زمانی که ادوارد از مدیترانه برگشت،نامه‌ی آقای آلبرت تامپسون از بیرمنگام رسیده بود. او چنین نوشته بود:
    «امروز صبح، عکس شما را در روزنامه دیدم و بسیار خشمگین شدم. من هیچ‌وقت شاهی به بدلباسی شما ندیده بودم. بدون بلوز! بدون کراوات! بدون جوراب! بدون کلاه؛ فقط با شلوارک! چه‌طور می‌توانید قربان؟»
    ادوارد نامه را به نخست وزیر، استنلی بالدوین، نشان داد و پرسید:
    -تو چه فکر می‌کنی؟
    نخست وزیر جواب داد:
    -آقای تامپسون درست میگویند قربان. شما می‌خواهید مدرن باشید؛ اما مردم این را نمی‌خواهند.
    ادوارد نامه را در آتش انداخت.
    -و شما فکر می‌کنید طلاق مدرن است، آقای بالدوین؟
    نخست وزیر نشست و شروع کرد:
    -بله قربان؛ من در رابـ ـطه با خانم سیمپسون چیزهایی خواندم. او تاکنون دو شوهر در قید حیات داشته و قربان شما باید متوجه شوید که این به چه معناست. این خانم نمی‌توانند با یک شاه ازدواج کنند.
    ادوارد گفت:
    --اما من هم نمی‌توانم بدون آن زن زندگی کنم.
    نخست وزیر پاسخ داد:
    -آن‌وقت قربان، می‌توانم ببینم که کولاک در راه است. من باید با خانواده شما و اسقف اعظم، لنگ صحبت کنم و ما نمی‌توانیم این زن را به عنوان ملکه خودمان بپذیریم.
    آن شب نخست وزیر و شاه ساعت‌ها صحبت کردند. هزاران سوال وجود داشت که جواب تمام آن‌ها یکی بود. در ساعات اولیه صبح روز بعد، ادوارد گفت:
    - شما به من گفتید والیز نمی‌تواند با یک شاه ازدواج کند؛ پس فقط یک راه برای من باقی می‌ماند. تاج و تخت را به برادرم می‌سپارم و انگلستان را ترک می‌کنم. من باید قلبم را دنبال کنم. شما گفتید عاشق شدن جرم است. گفتید شاد بودن اشتباه است. چه‌قدر این کشور عجیب است!
    چند ساعت بعد ادوارد با والیز تماس گرفت. ادوارد گفت:
    -نخست وزیر گفت کولاک در راه است و من از تو می‌خواهم که به جای دیگری بری.
    والیز چمدانش را جمع کرد و به فرانسه رفت؛ سپس ادوارد برای دیدن مادرش رفت. گفت‌و‌گوی خشمگینانه و نامتعارفی بود. ملکه پرسید:
    -هیچ می‌دانی داری چکار می‌کنی؟ ازپنجره بیرون را نگاه کن! خارج از این کاخ چهارصد میلیون نفر تو را شاه خودشان می‌دانند. آن‌ها به تو احتیاج دارند و تو فقط به‌خاطر خانم سیمپسون ترکشان خواهی کرد؟
    -بله مادر؛ من عاشق شدم.
    ملکه ماری فریاد زد:
    -عشق؟ تو یک شاه هستی! تو باید اول از همه عاشق مردمت باشی!
    ادوارد با نرمی پاسخ داد:
    -اما من همچنان یک مرد هستم و هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم.
    بعد از ظهر همان روز، شاه با یکی از دوستان صمیمی‌اش وینستون چرچیل، تماس گرفت. ادوارد شروع کرد:
    - اخبار ناراحت کننده‌ای دارم. شب گذشته آقای بالدوین به دیدار من امد و من تصمیم گرفتم هفته آینده به جای دیگری بروم.
    -منظورتون برای تعطیلات است قربان؟
    -نه وینستون! من انگلستان را ترک خواهم کرد. هیچ بازگشتی در کار نیست. جرج پادشاه خواهد شد.
    -اما این درست نیست قربان! شما مرد آزادی هستید. شما باید بمانید و بجنگید.
    شاه گفت:
    -نه؛ برای جنگیدن باید جنگ را دید و این وحشتناک است. من نمی‌خواهم دوباره بجنگم.
    -اما مردم شما را دوست دارند و والیز را به عنوان ملکه قبول کرده‌اند.
    ادوارد در جواب گفت:
    -شاید قبول کرده باشند؛ اما والیز نمی‌تواند ملکه شود. دشمنانم از من بسیار قوی‌ترند. من فقط یک دریانوردم و زمانی که مسیر وزش باد تغییر کند،دریا طوفانی خواهد شد و قایق من به زیر آب می‌رود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل نهم:
    زنی که دوستش دارم.

    چند روز بعد آقای چرچیل برای دیدن ادوارد به کاخ باکینگهام رفت. در ابتدا، شاه کاملا ساکت بود؛ سپس گفت:
    - این آخرین شب من در انگلستان است، وینستون. این کشور را خیلی دوست دارم، من می‌خواستم متجدد باشم، شاه بامحبتی باشم. می‌خواستم دنیا را تغییر بدهم؛ اما آن‌ها متوقفم کردند و من الان مجبور به رهاکردن شدم.
    ساعت ده شب بود. ادوارد برخاست و به سمت پنجره رفت. در خیابان تاریک، درست زیر پنجره صدها نفر از مردم آمده بودند و یک صدا شعار می‌دادند و ادوارد را صدا می‌زدند.
    آن‌ها فریاد می‌زدند:
    -ادوارد! ادوارد! ما عاشق ادوارد هستیم! زنده باد پادشاه! زنده باد عشق!
    درآن‌هنگام، شاه به سمت آقای چرچیل برگشت و با گریه گفت:
    - چرا این اتفاقات برای من افتاد وینستون؟ چه کار اشتباهی از من سر زده بود؟
    او نشست و سرش را روی دستانش قرار داد. اتاق در سکوت فرو رفت؛ اما از پنجره باز صدای فریاد مردم به گوش می‌رسید:

    - زنده باد ادوارد! زنده باد عشق! زنده باد ادوارد! زنده باد عشق!
    آقای چرچیل به سمت ادوارد رفت و دستانش را به ارامی روی بازوان شاه قرار داد. ادوارد نگاهش کردو گفت:
    -متشکرم وینستون، تو رفیق خوبی برای من بودی.
    –ممنونم قربان و شما هم شاه خوبی بودید.
    در ساعت ده صبح روز بعد تلفن اتاق ادوارد زنگ زد. صدا گفت:
    -آن‌ها آماده و منتظرشما هستند، قربان.
    شاه به آرامی به سمت پلکان رفت. مقابلش، دری باز قرار داشت و خانواده‌اش که در انتظارش بودند. مادرش سیاه پوشیده و نزدیک پنجره نشسته بود. برادرش در طرف دیگرش ایستاد و شاه اندیشید چه‌قدر نزدیک هستند!
    روی میز کوچکی در وسط اتاق، برگه‌ای قرار داشت.ادوارد نشست و کلمات را خواند:

    «من، ادوارد، هشتمین پادشاه بریتانیای کبیر، شاه هند، شاه استرالیا، پادشاه نیوزیلند، پادشاه کانادا، پادشاه کنیا، شاه نیجریه، شاه برمه، شاه مالایا، شاه سنگاپور و فرمانروای سی و دو کشور دیگر امروز باید تاج و تخت شاهی را به برادرم جرج بسپارم. خداوند یار او و تمام مردمش باشد.
    ۱۰ سپتامبر ۱۹۳۶»
    ادوارد خودکار را برداشت و نامش را در انتهای صفحه نوشت. سپس از جا برخاست و دست برادرش را بوسید.جرج گفت:
    - من هیچ‌وقت نمی‌خواستم چنین اتفاقی رخ بدهد!‌ امروز، بدترین روز زندگی من است.
    ادوارد به سوی مادرش رفت.

    ملکه ماری: قبل از اینکه ببوسمت ادوارد؛ چیزهایی هست که قصد دارم بگم. من هیچ‌وقت تو را درک نکردم بچه! امروز صبح تو پادشاه بودی؛ اما امشب تو مثل یک دزد از انگلستان فرار خواهی کرد. تنها، خشمگین، هراسان! با خودت فکر می‌کنی که آزاد هستی؛ اما این‌طور نیست. تو نمی‌توانی آزاد و رها باشی. هرکسی به خانواده‌اش احتیاج دارد. هرکسی به خانه‌اش احتیاج دارد و تو امشب هردوی این‌ها را از دست می‌دهی. من تو را از صمیم قلب دوست دارم. من مادرت هستم و هیچ چیز نمی‌تواند این‌را تغییر دهد؛ اما اگر تو با اون زن ازدواج کنی، قلب من خواهد شکست ادوارد. همین الان برو! تمام این قضیه سراسر اندوه و غم است.
    ادوارد دست ملکه ماری را بوسید؛ سپس برگشت و از آن‌جا بیرون رفت.
    روز بعد ادوارد به قصر ویندسور بازگشت. او به اتاق کوچک و نموری در بالای عمارت رفت و ازآن‌جا به‌ وسیله رادیو بی بی سی با بریتانیایی‌ها و تمام مردم جهان صحبت کرد. این چیزیست که او گفت:

    - امشب برای اولین بار من می‌توانم چندکلمه‌ای با شما صحبت کنم. درآغازین ساعات امروز، سلطنت را به برادرم جرج داده‌ام. او هم اکنون شاه شماست و من به‌زودی این کشور را به مقصد فرانسه ترک خواهم کرد. قلب من همراه با والیز است و من نمی‌توانم بدون زنی که دوستش دارم زندگی کنم. سوالی نکردم تا بدانم قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد؛ اما ممکن است دیگر هرگز انگلستان را نبینم؛ اما امشب هنگامی که کشتی‌ام را به‌دست باد می‌سپارم و از دریا می‌گذرم، به یادم باشید. خدا به همراهتان باشد. زنده باد شاه جرج!
    ادوارد قصر ویندسور را ترک کرد و سوار یک ماشین بزرگ و مشکی رنگ شد. آن لحظه نیمه شب بود و باران شروع به باریدن کرد. راننده گفت:
    -عجب شبی است! فکر کنم آسمان هم گریه می‌کند قربان.
    در ساعت یک و سی دقیقه بامداد به دهانه بندرگاه رسیدند. ادوارد از ماشین خارج شد و صدایی گفت:
    -پادشاه این‌جاست!
    ادوارد ایستاد و سرتاسر دریای آزاد را نگاه کرد. لبخند سرد و بی جانی روی لب‌هایش نشست و گفت:
    -شاه؟ نه من شاه نیستم. من فقط یک مرد عاشقم!
    سپس چرخید و روی سطح کشتی در دل شب قدم زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل دهم:
    عروسی
    صبح روز بعد ادوارد با والیز از شهر بولونی تماس گرفت و پرسید:
    -به حرف‌هایم از رادیو گوش کردی؟
    والیز پاسخ داد:
    -بله؛ البته.
    -و چه احساسی داشتی؟
    - تنها توی اتاقم نشسته بودم و زمانی که به کلماتت گوش دادم به‌شدت احساس غم کردم. دستانم را روی چشمانم گذاشتم و فقط گریه کردم. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. تو باید همه چیز را به‌خاطر من ترک کنی؛ اما من واقعا عاشقت هستم ادوارد و تو با من شادترین مرد جهان خواهی بود.
    ادوارد جواب داد:
    -من قبلا هم بودم. تو تمام دغدغه زندگی من هستی.
    شش ماه بعد ادوارد با والیز سیمپسون ازدواج کرد، در سوم ژوئن۱۹۳۷. هیچ‌کس از خانواده سلطنتی به عروسی نیامد. ادوارد چهل و سه ساله و والیز چهل و یک ساله بود و آن‌ها هم اینک عنوان جدیدی داشتند. دوک و بانوی دوک(دوشس) ویندسور! چندهفته بعد ادوارد نامه‌ای به برادرش شاه جرج نوشت:
    « من شگفت زده شدم که به جشن عروسی نیامدید؛ اما والیز اکنون همسر من است و هیچ چیز نمی‌تواند این‌ را تغییر دهد. از آن‌جایی که مطلعید، ما خانه‌ای در پاریس داریم؛ اما فرانسه خانه من نیست و من قصد دارم دوباره به همراه والیز در ویندسور، در گوشه‌ای برای خودم زندگی کنم.»
    شاه جرج در پاسخ نامه‌اش نوشت:
    «من متاسفم ادوارد؛ اما تو در جریانی که من چه احساسی نسبت به آن زن دارم. من از او خوشم نمی‌آید و هیچ‌وقت دوستش نخواهم داشت. تو می‌توانی اینجا زندگی کنی؛ اما والیز نمی‌تواند.
    ادوارد بعدها گفت:
    -برادرم من را مثل یک سگ دور انداخت و من کارش را هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد و بعد از آن تصمیم گرفتم که خانواده‌ام را نمی‌خواهم. آن‌ها والیز را نمی‌خواهند و من آن‌ها را!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل یازدهم:
    پاریس
    دوک و دوشس سی سال آینده را در پاریس زندگی کردند. آن‌ها بارها میهمانی گرفتند و به دور دنیا سفر کردند؛ اما هرگز به کاخ باکینگهام برنگشتند. زمانی که شاه جرج در سال 1952 و ملکه ماری درسال 1961 فوت کردند، ادوارد برای چند روز به ویندسور بازگشت؛ اما والیز در فرانسه ماند و گفت:
    -آن‌ها خانواده تو هستند؛ نه من!
    اما در 1966 دوک و بانوی دوک ملکه الیزابت(دختر شاه جرج) را در مهمانی کوچکی در لندن دیدند. پس از سی سال طولانی زمان فراموش کردن گذشته رسیده بود. الیزابت والیز را بوسید و دستش را فشرد. سپس سمت دوک چرخید و گفت:
    -‌والیز بسیار زیباست عمو و من فکر می‌کنم شما مرد خوش‌شانسی هستید.
    ادوارد بعد ها نوشت:
    «آن روز الیزابت با ما بسیار مهربان بود؛ اما چرا مادر یا برادرم نتوانستند مثل او باشند و آن کلمات الیزابت را بگویند؟»
    در بی بی سی تلوزیون در سال 1969 دوک و بانوی دوک (والیز) در رابـ ـطه با زندگی مشترک‌شان صحبت کردند.
    شخصی پرسید:
    -شما مشاجره می‌کنید؟
    بانوی دوک پاسخ داد‌:
    -نه واقعا؛ اما یک چیز در رابـ ـطه با همسرم وجود دارد که من واقعا دوست ندارم. او همیشه دیر می‌کند. هیچ فرقی ندارد که قرار است یک ملکه را ملاقات کند یا یک رئیس جمهور یا یک ستاره سینما. او هیچوقت نمی‌تواند به موقع برسد. نمی‌دانم چرا! قبل‌ها تلاش کرده‌ام که او را تغییر دهم؛ اما این غیر ممکن است!
    دوک تبسم کرد و دستش را گرفت و گفت:
    -می‌دانم که معمولا دیر می‌کنم؛ اما در روز عروسی‌مان من بیست دقیقه زودتر از تو به کلیسا رسیدم. من زود رسیده بودم و تو دیر کرده بودی.
    دوشس گفت:
    -بله؛ این درست است.
    و هردو خندیدند. روزنامه ای نوشت:
    «شما می‌توانید عشق واقعی را در چشمانشان ببینید. آن‌ها در تلوزیون بودند؛ اما دوربین‌ها و میلیون‌ها نفری که به تماشایشان نشسته بودند را فراموش کرده بودند. آن‌ها فقط دو عاشق بودند.»

    بانوی دوک به واسطه جواهرتش معروف بود. او یک بار گفت:
    -بعد از همسرم، بیشتر از هرچیزی در دنیا عاشق جواهرات هستم.
    و بعد از سی و پنج سال زندگی با دوک، او هزاران تکه جواهر از گوشه گوشه دنیا داشت. ادوارد نوشت:
    «من هیچ‌گاه زنی زیباتر از والیز ندیده‌ام و عاشق این هستم که به او هدیه بدم و درعوض شادی بیشتری از او دریافت کنم. من برایش جواهرات می‌خرم تا جمله ازت ممنونم را از زبانش بشنوم.»
    در می سال 1972 دوک بیمار شد. هنگامی که پزشک رسید، به صدای قلب ادوارد گوش داد و گفت:
    -روزانه چند سیگار می‌کشید قربان؟
    دوک پاسخ داد:
    –حدودا چهل یا پنجاه؛ اما لطفا ازم نخواهید که ترک کنم. من شصت سال است که سیگار می‌کشم و الان دیگر نمی‌توانم خودم را تغییر بدهم.
    آن شب ادوارد، والیز را به اتاقش خواست و گفت:
    -خیلی احساس خستگی می‌کنم و می‌ترسم. من عاشقت هستم. احساس شادی زیادی با تو داشته‌ام و تو همسر شگفت انگیزی بودی. ازت می‌خواهم زمانی که مُردم جنازه‌ام را به ویندسور برگردانی. این کار را برایم انجام می‌دهی؟
    والیز گفت:
    –بله البته!
    و هردو گریه کردند.
    دوکِ ویندسور، یک ساعت بعد درحالی که والیز کنارش بود فوت کرد. سه روز بعد یک هواپیمای آبی رنگ به پاریس رسید. والیز با جسد ادوارد به انگلستان برگشت و برای اولین بار در عمرش وارد کاخ باکینگهام شد. یک هفته بعد، بانوی دوک به فرانسه بازگشت و چهارده سال آینده را به تنهایی در پاریس زندگی کرد. خانه‌ی بزرگ تاریک بود. درها قفل بودند و او هرگز از خانه خارج نشد.
    بعد از ظهرها با نامه‌های عاشقانه ادوارد در سالن ناهار خوری می‌نشست.
    -آن‌ها خیلی زیبا بودند.
    او گفت:
    –آن‌ها را بارها و بارها خوانده‌ام.
    و سپس در 1986 والیز بیمار شد. او به بیمارستان کوچکی در نزدیکی خانه‌اش رفت و چند روز بعد درگذشت.
    او یک بار نوشت:
    «بدون ادوارد زندگی‌ام تهی است.»
    پیکر والیز به انگلستان فرستاده شد و در ویندسور کنار همسرش به خاک سپرده شد.چیز عجیبی است! روزنامه‌ای نوشت:
    –زمانی که هر دو زنده بودند، دوک و دوشس هرگز نتوانستند در بریتانیا زندگی کنند و تنها در زمان مرگشان توانستند هر دو با همدیگر این‌جا باشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    فصل دوازدهم(فصل پایانی)
    زنده باد عشق!

    درسال 1970، دو سال قبل از مرگش ادوارد گفت:
    -مردمی هستند که فکر می‌کنند من با واگذار کردن تاج و تختم اشتباه بزرگی کردم؛ اما آن‌ها عشق واقعی را درک نمی‌کنند. زمانی که جوان بودم، در کاخ باکینگهام زندگی می‌کردم. من می‌توانستم هرچیزی را که می‌خواهم داشته باشم؛ اما خوشحال نبودم. قلب من تهی بود؛ سپس من والیز را دیدم و همه چیز تغییر کرد. برای نیمی از زندگی‌ام با زیباترین زن دنیا زندگی کردم و او همه چیز من است. گاهی، زمانی که به همراه دوشس در باغ نشسته‌ام به خلاصه زندگی‌ام می‌اندیشم. روزهایی را به یاد می‌آورم که تنها دراتاق خوابم بودم. معلمی را به یاد می‌آورم که با ترکه من را کتک میزد. جنگ و سفرم به دور دنیا را به خاطر می‌آورم و سپس یادم از جمعیتی می‌افتد که زیر پنجره اتاقم فریاد می‌زدند:
    -زنده باد عشق!
    در آخرین شبم در لندن با وینستون چرچیل صحبت کردم. در اواسط گفت‌وگویمان گفت:
    -قربان من فکر می‌کنم بهترین چیز در زندگی آزادی‌ است.
    من هیچ‌وقت آن کلمات را فراموش نکردم و حالا پس از سال‌ها، متوجه معنی آن‌ها شدم. شما نمی‌توانید شادی را بخرید. شما نمی‌توانید عشق را بخرید. از اعماق قلبتان شاد بودن شگفت انگیزترین حس دنیاست. من مرد خوش‌شانسی بودم پس می‌گویم:
    -خدا را برای داشتن والیز شاکرم و زنده باد عشق!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saba Awbi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/21
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    434
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    mshhd city
    دوک و بانوی دوکِ ویندسور (سـال شمـار عشـق شاهانه)
    1894 : ادوارد در ریچموند انگلستان متولد شد.
    1896: والیز در بالتیمور آمریکا متولد شد.
    1911:ادوارد شاهزاده ولز شد.
    1912:ادوارد وارد دانشگاه اکسفورد شد.
    1914: جنگ جهانی اول آغاز شد. ادوارد جنگ را در ابتدای مرز بلژیک نظاره کرد.
    1916: والیز با وینفیلد اسپنسر ازدواج کرد.
    1920: ادوارد سفر پنج ساله خود به دور دنیا را آغاز کرد. او از 45 کشور دیدن کرد و 240 هزار کیلومتر سفر کرد.
    1927: والیز از وینفیلد اسپنسر طلاق گرفت.
    1928:والیز با ارنست سیمپسون ازدواج کرد.
    1930:ادوارد والیز را درمهمانی خانگی آخر هفته ملاقات کرد.
    1936: در ژانویه، شاه جرج اول فوت کرد و ادوارد حالا شاه است. ارنست سیمپسون با درخواست طلاق والیز موافقت کرد. ادوارد به مادرش گفت که قصد ازدواج با والیز را دارد. در دسامبر، ادوارد تاج شاهی را به برادرش واگذار کرد و انگلستان را ترک کرد.
    1937: ادوارد و والیز در فرانسه ازدواج کردند. آن‌ها دوک و دوشسِ ویندسور نام گرفتند. هیچ یک از اعضای خانواده سلطنتی به عروسی نیامدند. سی سال آینده، دوک و دوشس خارج از انگلستان زندگی کردند.
    1966: ملکه الیزابت دوم دوک و بانوی دوک را در مهمانی کوچکی در لندن ملاقات کرد و گفت:
    -زمان فراموشی گذشته فرا رسیده است.
    1972:ادوارد در پاریس فوت کرد. کالبدش در انگلستان و درکاخ ویندسور به خاک سپرده شد.
    1986: والیز در پاریس فوت کرد و درکنار ادوارد در ویندسور دفن شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه
    u2uo8kblekc4s3wslz4.png
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا