نامش را نوشتم و براندازش کردم. جوان بود. احتمالاً به تازگی از دبیرستان فارغ شده. ترسیده بود؛ اما این برای جوانی مثل او عادی بود. موهای قهوهای، چشمان قهوهای و چهرهای زیبا داشت. نگاه کوتاهی به سؤال انداختم و پرسیدم:
- ماری؟ از کی توی این مؤسسهای؟
- حدود دوازده هفته خانم؛ اما قبلاً سابقهی تمیزکاری داشتم. از بچگی خونهها رو تمیز میکردم؛ خونهی خودم، همسایهها و هر فرصتی که برای انجام کارای مدرسه پیدا میکردم.
«جوان؛ ولی باتجربه» پیش از رفتن به سراغ سؤال بعدی، این را در ذهنم گفتم.
- سابقهی شغلی داری؟
- نه. این اولین شغل منه.
«جوان، باتجربه؛ اما بدون سابقهی شغلی»
و همینطور مصاحبه ادامه پیدا کرد. دمیتری دوازده سؤال نوشته بود. طوری طراحی شده بودند که بفهمیم چه چیزهایی برای یک نفر لازم است تا بتواند قصر را تمیز و درخشان نگه دارد و عزم و انگیزهی انجام هر روزهی آن را داشته باشد. پس از مرخصکردن ماری، از او خواستم که نفر بعدی را به داخل بیاورد. دختر شمارهی دو، جولیا فیتز نام داشت. چهرهای کاملاً خونسرد داشت و آدامس میجوید و طوری به سؤالاتم جواب میداد که گویی برای این کار چنین سؤالاتی بسیار بیخود و غیرمنطقیست. او را از فهرست خط زدم و مصاحبه را کوتاه کردم. هجدهنفر بعدی بهتر بودند و من حتی از شمارههای ششم و هفتم آنها هم خوشم آمد. نامشان را نوشتم و خودم نیز چند سؤال جداگانه پرسیدم. هنگامی که خورشید در حال غروبکردن بود، بیست مصاحبه را به اتمام رساندم و به دمیتری که در هال بود، پیوستم. کاغذهایم را به او دادم و پرسیدم:
- مصاحبههای تو چطور پیش رفت؟
- خیلی خوب نبود. فقط دو یا سه نفر رو قبول کردم. انگار تو از چندتاشون خوشت اومده.
- آره. خیلیاشون جوون بودن و عزم و انگیزهی لازم رو داشتن.
همزمان با خروجمان از در گفت:
- خوبه! فردا وقتی تو میری و همونی رو که میدونی میفروشی، با این خانمها مصاحبه میکنم.
- فکر میکنم باید یه مؤسسهی خدماتی دیگه پیدا کنی و اول با اونجا مصاحبه کنی. وقتی گزینههای خوبی پیدا کردیم، میتونیم بگیم بیان تو و دوباره باهاشون مصاحبه کنیم. اینجوری مجبور نیستی دو روز برای یه صف بیای اینجا و از تعداد کسایی که رد میکنی، ناامید بشی. البته این فقط یه پیشنهاده. اونجا خونهی توئه. تو باید هر کاری که میخوای انجام بدی.
وقتی روی لبهی پیادهروی مقابل مغازهی جواهرفروشی ایستادیم، گفت:
- نه، فکر خوبیه.
- باشه پس. من مصاحبه رو به تو میسپارم.
- بسیار خب. باید استخدام دستیارها رو هم قبل از شروع فصل برف و بارون شروع کنیم.
- آره، موافقم. ما که نمیخوایم اثاثیه خیس بشن و قصر آبکش بشه. وقتی کار خدمهها و پولا تموم شد، شروع میکنیم.
دمیتری در را برایم گشود.
- خیلهخب.
صدای رئیس جواهرفروشی به گوش رسید.
- دوباره سلام.
وقتی نزدیکتر شدیم، اضافه کرد:
- پولا درست همینجان.
- ماری؟ از کی توی این مؤسسهای؟
- حدود دوازده هفته خانم؛ اما قبلاً سابقهی تمیزکاری داشتم. از بچگی خونهها رو تمیز میکردم؛ خونهی خودم، همسایهها و هر فرصتی که برای انجام کارای مدرسه پیدا میکردم.
«جوان؛ ولی باتجربه» پیش از رفتن به سراغ سؤال بعدی، این را در ذهنم گفتم.
- سابقهی شغلی داری؟
- نه. این اولین شغل منه.
«جوان، باتجربه؛ اما بدون سابقهی شغلی»
و همینطور مصاحبه ادامه پیدا کرد. دمیتری دوازده سؤال نوشته بود. طوری طراحی شده بودند که بفهمیم چه چیزهایی برای یک نفر لازم است تا بتواند قصر را تمیز و درخشان نگه دارد و عزم و انگیزهی انجام هر روزهی آن را داشته باشد. پس از مرخصکردن ماری، از او خواستم که نفر بعدی را به داخل بیاورد. دختر شمارهی دو، جولیا فیتز نام داشت. چهرهای کاملاً خونسرد داشت و آدامس میجوید و طوری به سؤالاتم جواب میداد که گویی برای این کار چنین سؤالاتی بسیار بیخود و غیرمنطقیست. او را از فهرست خط زدم و مصاحبه را کوتاه کردم. هجدهنفر بعدی بهتر بودند و من حتی از شمارههای ششم و هفتم آنها هم خوشم آمد. نامشان را نوشتم و خودم نیز چند سؤال جداگانه پرسیدم. هنگامی که خورشید در حال غروبکردن بود، بیست مصاحبه را به اتمام رساندم و به دمیتری که در هال بود، پیوستم. کاغذهایم را به او دادم و پرسیدم:
- مصاحبههای تو چطور پیش رفت؟
- خیلی خوب نبود. فقط دو یا سه نفر رو قبول کردم. انگار تو از چندتاشون خوشت اومده.
- آره. خیلیاشون جوون بودن و عزم و انگیزهی لازم رو داشتن.
همزمان با خروجمان از در گفت:
- خوبه! فردا وقتی تو میری و همونی رو که میدونی میفروشی، با این خانمها مصاحبه میکنم.
- فکر میکنم باید یه مؤسسهی خدماتی دیگه پیدا کنی و اول با اونجا مصاحبه کنی. وقتی گزینههای خوبی پیدا کردیم، میتونیم بگیم بیان تو و دوباره باهاشون مصاحبه کنیم. اینجوری مجبور نیستی دو روز برای یه صف بیای اینجا و از تعداد کسایی که رد میکنی، ناامید بشی. البته این فقط یه پیشنهاده. اونجا خونهی توئه. تو باید هر کاری که میخوای انجام بدی.
وقتی روی لبهی پیادهروی مقابل مغازهی جواهرفروشی ایستادیم، گفت:
- نه، فکر خوبیه.
- باشه پس. من مصاحبه رو به تو میسپارم.
- بسیار خب. باید استخدام دستیارها رو هم قبل از شروع فصل برف و بارون شروع کنیم.
- آره، موافقم. ما که نمیخوایم اثاثیه خیس بشن و قصر آبکش بشه. وقتی کار خدمهها و پولا تموم شد، شروع میکنیم.
دمیتری در را برایم گشود.
- خیلهخب.
صدای رئیس جواهرفروشی به گوش رسید.
- دوباره سلام.
وقتی نزدیکتر شدیم، اضافه کرد:
- پولا درست همینجان.
آخرین ویرایش توسط مدیر: