کامل شده ترجمه رمان دختر اژدها | س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
نامش را نوشتم و براندازش کردم. جوان بود. احتمالاً به تازگی از دبیرستان فارغ شده. ترسیده بود؛ اما این برای جوانی مثل او عادی بود. موهای قهوه‌ای، چشمان قهوه‌ای و چهره‌ای زیبا داشت. نگاه کوتاهی به سؤال انداختم و پرسیدم:
- ماری؟ از کی توی این مؤسسه‌ای؟
- حدود دوازده هفته خانم؛ اما قبلاً سابقه‌ی تمیزکاری داشتم. از بچگی خونه‌ها رو تمیز می‌کردم؛ خونه‌ی خودم، همسایه‌ها و هر فرصتی که برای انجام کارای مدرسه پیدا می‌کردم.
«جوان؛ ولی باتجربه» پیش از رفتن به سراغ سؤال بعدی، این را در ذهنم گفتم.
- سابقه‌ی شغلی داری؟
- نه. این اولین شغل منه.
«جوان، باتجربه؛ اما بدون سابقه‌ی شغلی»
و همین‌طور مصاحبه ادامه پیدا کرد. دمیتری دوازده سؤال نوشته بود. طوری طراحی شده بودند که بفهمیم چه چیزهایی برای یک نفر لازم است تا بتواند قصر را تمیز و درخشان نگه دارد و عزم و انگیزه‌ی انجام هر روزه‌ی آن را داشته باشد. پس از مرخص‌کردن ماری، از او خواستم که نفر بعدی را به داخل بیاورد. دختر شماره‌ی دو، جولیا فیتز نام داشت. چهره‌ای کاملاً خونسرد داشت و آدامس می‌جوید و طوری به سؤالاتم جواب می‌داد که گویی برای این کار چنین سؤالاتی بسیار بیخود و غیرمنطقیست. او را از فهرست خط زدم و مصاحبه را کوتاه کردم. هجده‌نفر بعدی بهتر بودند و من حتی از شماره‌های ششم و هفتم آن‌ها هم خوشم آمد. نامشان را نوشتم و خودم نیز چند سؤال جداگانه پرسیدم. هنگامی که خورشید در حال غروب‌کردن بود، بیست مصاحبه را به اتمام رساندم و به دمیتری که در هال بود، پیوستم. کاغذهایم را به او دادم و پرسیدم:
- مصاحبه‌های تو چطور پیش رفت؟
- خیلی خوب نبود. فقط دو یا سه نفر رو قبول کردم. انگار تو از چندتاشون خوشت اومده.
- آره. خیلیاشون جوون بودن و عزم و انگیز‌ه‌ی لازم رو داشتن.
هم‌زمان با خروجمان از در گفت:
- خوبه! فردا وقتی تو میری و همونی رو که می‌دونی می‌فروشی، با این خانم‌ها مصاحبه می‌کنم.
- فکر می‌کنم باید یه مؤسسه‌ی خدماتی دیگه پیدا کنی و اول با اونجا مصاحبه کنی. وقتی گزینه‌های خوبی پیدا کردیم، می‌تونیم بگیم بیان تو و دوباره باهاشون مصاحبه کنیم. این‌جوری مجبور نیستی دو روز برای یه صف بیای اینجا و از تعداد کسایی که رد می‌کنی، ناامید بشی. البته این فقط یه پیشنهاده. اونجا خونه‌ی توئه. تو باید هر کاری که می‌خوای انجام بدی.
وقتی روی لبه‌ی پیاده‌روی مقابل مغازه‌ی جواهرفروشی ایستادیم، گفت:
- نه، فکر خوبیه.
- باشه پس. من مصاحبه رو به تو می‌سپارم.
- بسیار خب. باید استخدام دستیارها رو هم قبل از شروع فصل برف و بارون شروع کنیم.
- آره، موافقم. ما که نمی‌خوایم اثاثیه خیس بشن و قصر آبکش بشه. وقتی کار خدمه‌ها و پولا تموم شد، شروع می‌کنیم.
دمیتری در را برایم گشود.
- خیله‌خب.
صدای رئیس جواهرفروشی به گوش رسید.
- دوباره سلام.
وقتی نزدیک‌تر شدیم، اضافه کرد:
- پولا درست همین‌جان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به کیسه‌ای روی پیشخوان اشاره کرد. آن را گرفتم و نگاهی به محتویاتش انداختم. انگار توده‌ای را در دست گرفته بودم. شروع به شمردن پول‌های داخلش کردم. هر دسته شامل صد اسکناس صد دلاری بود. کیسه را خالی کردم و ده‌تا ده‌تا دسته‌ها را شمردم و روی هم چیدم. در نهایت،‌ تعدادشان به سه‌هزاروسی دسته رسید. بر اساس شمارش درست بود و کوله را به او دادم. سریع پول‌ها را به درون کیسه برگرداندم. برگه‌های مصاحبه را هم درون کیسه گذاشتم. تبدیل شدیم و به‌طرف قصر پرواز کردیم. پس از گذاشتن پول‌ها، به همراه دمیتری برای شکار رفتیم. هر کداممان پنج آهوی کوهی خوردیم و بعد از طلوع کامل ماه و خوابیدن هاتسر برگشتیم.
    شکم‌هایمان پر بود و مغزهایمان درد می‌کرد. از پله‌ها بالا رفتم. امروز روز بسیار پرکاری بود. یک مصاحبه پنجاه‌تایی و نخستین روز از فرایند احیای گذشته. بازگرداندن مرده به زندگی. فردا چه پیش می‌آمد؟‌ روز بعدش چطور؟‌ تنها گذر زمان مشخص خواهد کرد.
    ***
    فصل دهم
    روز بعد، صبح زود بیدار شدم؛ مانند یازده ماه اخیر، به‌جز دیروز. دمیتری و هاتسر بیدار شده بودند. هر دو صبحانه خورده بودند و برای دریافت وظایف آن روز، به‌طرفم چرخیدند. از دمیتری خواستم تا بر اساس همان روشی که دیروز توافق کردیم، به مصاحبه خدمه‌ها ادامه دهد. از هاتسر خواستم تا هر کاری اطراف قصر می‌تواند، انجام دهد. احتمالاً شستن وسایل آشپزی با آب خیلی داغ و یک اصلاح و هرس خوب برای بوته‌ها. من هم به پول‌کردن طلا و نقره‌ها ادامه می‌دادم و باید سراغ همه‌ی جواهرفروشی‌های آن منطقه می‌رفتم. پس از دیداری کوتاه، از هم جدا شدیم. دمیتری همراه من تا رسیدن به شهر پرواز کرد و بعد از آن او به شمال رفت و من به جنوب. یافتن یک جواهرفروشی دیگر در شهرهای دیگر محال شده بود. به هر مغازه‌داری که می‌رسیدم و می‌پرسیدم «کجا می‌تونم یه جواهرفروشی پیدا کنم؟» ‌همه‌ی آن‌ها یک جواب می‌دادند.
    «نزدیک‌ترین مغازه داخل شهر مانیکامه. جهت شمالی شهر ما.»
    و مانیکام شهری واقع در پایین تپه‌ی آن سوی قصر بود. پس از دریافت ده پاسخ مشابه، به یک شهر دیگر رفتم. دورتر از جنوب و نزدیک‌تر به غرب. آنجا هم گشتی زدم و باز هم، شانسی دستگیرم نشد. بعد از دیدن هر شهر، کمی از ا‌میدم را از دست می‌دادم. دور و اطراف ساعت سه،‌ به شهری رسیدم که به معادن جواهراتش می‌نازید و میلیون‌ها جواهرفروشی مختلف داشت. دوتا از کوله‌پشتی‌هایی را که به همراه داشتم، فروختم و به‌سمت قصر رفتم تا کیف پول‌ها را داخل قصر بگذارم و به کمک دمیتری در انجام مصاحبه‌ها بروم. مانند روز قبل،‌ گروه خدمه‌ها را به دو صف موازی تقسیم کردیم و مصاحبه‌مان را از آنجا آغاز کردیم. من فقط پنج اسم و دمیتری سه نفر را انتخاب کرد. کمی بعد، من سیزده‌نفر و دمیتری شش‌نفر را انتخاب کرده بود. اسامی من جمعاً هجده خدمه می‌شد. پس از اتمام مصاحبه‌ی خدمه‌ها، یک ساختمان مدیریتی پیدا کردیم. بیرون ایستادیم. ساختمان برای کار مدیریتی به نظر کوچک می‌رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خب، حالا چی‌کار کنیم سم؟
    - فکر کنم فقط باید بریم داخل و حدود صد نفر رو برای قصر درخواست کنیم. یادمه پدرم وقتی خونه رو به‌خاطر آتیش‌سوزی ده‌ سال پیش بازسازی می‌کرد، این کار رو انجام داد.
    - باشه. پس بریم. تموم روز وقت نداریم.
    درون ساختمان بزرگ‌تر از چیزی بود که از بیرون به نظر می‌رسید. مقابل درب ورودی میزی قرار داشت که پشتش از دو طرف، تعدادی اتاقک‌های کاری بود. پشت سر آن‌ها نیز دو آسانسور و یک ردیف پله گوشه‌ی دیوار قرار داشت. روی دختری که پشت میز اصلی نشسته بود، تمرکز کردم و خرامان به‌طرفش قدم برداشتم. سعی کردم صدایم جدی و اداری باشد. گفت:
    - سلام. می‌تونم کمکتون کنم؟
    هم‌زمان با نزدیک‌شدن ما، کتابی را که در دست داشت، کنار گذاشت.
    - من می‌خوام صدتا از بهترین کارمندای شما رو استخدام کنم.
    - صدتا؟ برای چه کاری؟
    - برای بازسازی. اطلاعاتش شخصیه البته.
    - اوه! بسیار خب. فکر می‌کنید چه مدتی بهشون نیاز دارید؟
    - نمی‌دونم. اون... ساختمانی که در حال بازسازیه وضعیت خوبی نداره.
    - خب، پس متأسفانه...
    خواست دوباره به خواندن کتابش ادامه دهد. آن را برداشت و پاهایش را گوشه‌ی پیشخوان جمع کرد. با لحن خواهشمندانه‌ای گفتم:
    - صبر کنید! لطفاً! ما هر چقدر بخواید بهتون پرداخت می‌کنیم؛ اما خیلی مهمه که این پروژه انجام بشه.
    از حالت جدی، به حالت مظلومانه تغییر وضعیت دادم و هیچ‌کس نمی‌توانست این حالت حیوانکی‌ام را رد کند. چشمانم معصوم و لب‌هایم ناراحت و فروافتاده شدند.
    - اما اگه ندونید چقدر زمان می‌بره، چطور می‌تونید برنامه‌ریزی کنید؟
    - این پروژه‌ی بزرگیه. احتمالاً بین یک یا دو ماه طول می‌کشه.
    کمی فکر کرد. خودکارش را متفکرانه روی لب پایینش کوبید و چشمانش به‌سمت کامپیوتر پنهان‌شده از چشم ما رفت.
    - بسیار خب. صدتا کارگر با ساعتی بیست دلار.
    گفتم:
    - خوبه و ممنون!
    قلب درهم پیچیده‌ام خوش‌حال شد.
    - میشه از فردا شروع کنن؟ زمان خیلی مهمه.
    - بله. کارتی دارید؟ به شماره تلفن و آدرس شما نیاز دارم.
    گفتم:
    - بله، همین‌جاست.
    به دنبال کیف پولم، به کیفم چنگ زدم. کیف پول را بیرون آوردم و بیزینس کارتی را که امروز صبح درست کرده بودم، برداشتم. آن را به‌سمت زن گرفتم و دوباره از او تشکر کردم و عملاً از ساختمان بیرون دویدم، دمیتری هم به دنبالم.
    - وای! کارت خوب بود سم! یه چیزی بهت بگم؟! اون قیافه‌ی مظلومت آدم رو می‌کشه!
    - باید حقه‌های بیشتری یاد می‌گرفتم؛ اما اون حرکت رو هم از صدقه‌سری یه کلاس بازیگری که رفته بودم، بلد بودم. حالا لطفاً بهم بگو طرحای نقشه‌کشی رو یه جایی توی اون زیرشیروونی بزرگ انداختی.
    - نه. نقشه‌ای وجود نداره. یادت باشه اون قصر زمان قرون‌ وسطی ساخته شده. قبل از اینکه نقشه‌کشی ساختمون اختراع بشه.
    - گندش بزنن! پس باید براساس چیزایی که توی ذهنت مونده کار کنیم. چقدر یادت میاد؟
    - همه‌چیز رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خوبه! حالا بریم سراغ دستور کارمون. هاتسر می‌تونه حقوق و دستمزد کارگرا رو پیگیری کنه. من هم یه توقف کوتاه توی فروش طلاها می‌کنم و میرم دنبال ادامه‌ی مصاحبه‌ها واسه تو. اوه! خدایا! شاید باید چندتا باغبون هم استخدام کنیم تا اون باغ رو سروسامون بده. خب، بعدش هم... لعنتی! تو به کارگرا نظارت می‌کنی و دستورات لازم رو بهشون میدی. هاتسر همون کار قبلی رو ادامه میده و من هم چندتا باغبون خوب گیر میارم، به همراه نهال و بوته و همه‌چیز. اوه! یه لیست هم از گیاه‌هایی که توی باغتون هست و تو هم دوستشون داری، نیاز دارم. لیست رو واسه فردا صبح می‌خوام. اوه! چقدر کار برای انجام‌دادن داریم.
    سرم را در دست گرفتم و نالیدم. هفته‌ی آینده قرار بود افتضاح‌تر از چیزی باشد که فکر می‌کردم.
    - خیله‌خب سم! این کارا باید انجام بشه. ما هم تا آخر دنیا وقت داریم.
    - آره، درسته. نباید نگران باشم. همه‌چیز به خوبی پیش میره.
    - هوم... شاید باید یه اندازه هم از باغ داشته باشیم، نه؟ این‌جوری هر گیاهی رو می‌تونیم براساس گونه‌ای که داره، سر جای مناسبش بکاریم.
    - آره، آره، فکر خوبیه دمیتری! پس باید برگردیم. خیلی زمان‌بره. اوه! اما اول...
    حرفم را قطع کردم و وارد پارکینگ فروشگاه تعمیرات خانه شدم.
    - اندازه‌های ضروری همه‌چیز نیازمون میشه. آها! و چندتا ماشین چمن‌زنی. البته به تو هم نیاز دارم که نوع چمن موردعلاقه‌ت رو انتخاب کنی. این‌طوری می‌تونیم چمن‌ها رو بکاریم، بهشون آب بدیم و بذاریم رشد کنن. این باعث میشه باغ زودتر سبز بشه و زحمت کمتری هم داره نسبت به اینکه هر بذری رو بخوایم جداگونه بکاریم و بعدم براشون حصار بکشیم تا حیوونایی مثل سنجاب و خرگوش و این‌جور چیزا توشون خرابکاری نکنن.
    - خیلی داره بهت خوش می‌گذره، مگه نه؟
    - آره، خیلی. انگار دارم یه خونه رو طراحی می‌کنم و این بیشتر جالبش می‌کنه.
    - آره انگاری.
    هم‌زمان با ورودمان به فروشگاه، به دنبال پیداکردن محل احتمالی که می‌توانستم در آن متر اندازه‌گیری پیدا کنم، تمام تابلوها را اسکن کردم. پس از بررسی چند راهرو، آن را یافتم. بلندترین متر را که به پانصد پا می‌رسید، انتخاب کرده و درون سبدی انداختم که روی دستم بود؛ سپس وارد مرکز باغبانی شدیم و بذرها، وسایل چمن‌آرا و لامپ انتخاب کردیم و تعدادی پکیچ ست میزوصندلی برای گذاشتن روی چمن‌ها سفارش دادیم. همچنین تعدادی ظروف سفالی برای سبزی‌هایی که قصد کاشتنشان را داشتیم. راجع به تحویل ماشین‌های چمن‌زنی سؤال کردیم و دمیتری نوع چمن موردعلاقه‌اش را انتخاب کرد. خیلی زیبا بود! به‌خوبی در هر نوع خاک و هر وضعیتی رشد می‌کرد. به آب‌پاشی زیادی نیاز داشت که خب، آب زیاد برای چمن خطرناک نبود و سطح نرمی هم داشت. راضی از گشت‌وگذار آن روزمان، هر دو به قصر برگشتیم تا جاهای مختلف باغ را اندازه‌گیری کنیم. آفتاب غروب می‌کرد که ما هر اینچ از زمین اطراف قصر را اندازه گرفته بودیم. از هر جهت به سیصد هکتار می‌رسید و هر اینچ از آن با گیاهان پژمرده، علف‌های هرز و درخت یا گیاهان خودرو پوشیده شده بود. باید دقیقاً هزار باغبان استخدام می‌کردیم و محلی را برای کار به هر کدام اختصاص می‌دادیم. هر باغبان می‌بایست با خواسته‌هایی که دمیتری و من داشتیم، آشنا می‌شد و هر کاری که به مزاج دمیتری خوش بود، انجام می‌داد. به هرکدام، یک هکتار برای کار تعلق می‌گرفت و به اندازه‌ی مابقی کارگرها، دستمزد داشتند. وقتی هر هکتار به اتمام رسید، باغبانانش می‌بایست از آنجا نگهداری و رسیدگی می‌کردند تا زمانی که باغبان‌های دیگر نیز کارشان تمام شود و در آخر گروهی را داشتیم که به صورت مداوم و مستمر برای نگهداری زمین‌ها تلاش می‌کردند. بله، این باغبان‌ها بنابر شغل قبلیشان استخدام می‌شدند و در قصر کار می‌کردند. پس از اتمام همه‌ی این برنامه‌ها، هر سه شام خوردیم و بعد به اتاق‌هایمان رفتیم و نقشه‌های مخصوص خودمان را برنامه‌ریزی کردیم. دمیتری لیستی از کارهایی را که باغبان‌هایشان در گذشته انجام می‌دادند، مرور می‌کرد. هاتسر هم احتمالاً به نحوه‌ی تقسیم کارها بین هجده خدمه‌ای می‌اندیشید که تاکنون استخدام شده بودند و من باید جزئیات کارهایی را که برای انجام‌دادن باقی مانده بودند، بررسی می‌کردم.
    اتمام این لیست، یک روز تا شب طول می کشید و من درموردش احساس افتخار می‌کردم؛ اما ناامید و دستپاچه بودم از کارهای ناتمامی که مانده بود. پس درمورد برنامه‌ام دوباره فکر کردم و بر روی نقشه‌ی جدیدم متمرکز شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    فصل یازدهم
    روز بعد در قصر ماندگار شدم. می‌بایست به خدمه‌های تازه‌وارد رسیدگی می‌کردم و محدوده‌ی کاریشان را برای هرکدام مشخص می‌کردم. همچنین باید اتاق‌خواب‌ها را از پرده‌های کتانی خالی می‌ساختم؛ سپس آشپزهای جدیدی که دمیتری استخدام کرده بود، در محل کار جدیدشان مستقر می‌کردم و بعد می‌بایست به شهر می‌رفتم و پرده‌ها و ملحفه‌های جدید را با اندازه‌ها و رنگ‌هایی که بر کاغذ پوستین قدیمی‌ای که داخل میزم پیدا کرده بودم، نوشته بودم، می‌خریدم. امروز قرار بود خوش بگذرد. وقتی به این نتیجه رسیدم که ملحفه‌ها را از تختم و پرده‌ها را از پنجره برداشتم. به معنای واقعی آن‌ها را از میله‌های بالای پنجره کندم و وقتی این کار را کردم، نور خورشید به چشمانم هجوم آورد. سریع چشمانم را بستم تا از پرتوهای آفتاب کور نشوم. خب اینجا مرطوب و تاریک و غبارگرفته بود، پس آزاردهنده‌بودن نور خورشید طبیعی‌ست؛ اما بی‌خیال! این تقصیر هیچ‌کس نیست. بعد از آن جنگ بزرگ، هیچ‌کس اینجا زندگی نکرده. با خود اندیشیدم که شاید از تاکردن پرده‌ها برای رسیدن به اندازه‌ی پرده‌های جدید استفاده کنیم. برای برداشتن کاغذ پوستین و خودکار و جوهر، به‌طرف میزم رفتم. دیوارها و پرده‌های اتاقم قرمز بودند. دوباره به‌سمت پنجره رفتم. از ساعدم به عنوان یک خط‌کش چهارده اینچی استفاده کردم و اندازه گرفتم. دقیقاً سه برابر ساعدم بود که اندازه‌اش را محاسبه و همه را نوشتم. حالا اندازه‌گیری ارتفاع هم موضوع دیگری بود. همان موقع صدای کوبیده‌شدن در بلند شد. گفتم:
    - بیا تو!
    چانه‌ام را میان انگشتانم گرفتم و به پنجره خیره شدم.
    - هی! اوضاع چطور پیش میره؟
    - اوه! دمیتری! به موقع اومدی. احتمالاً تو ابعاد این پنجره رو نمی‌دونی؟
    - چرا! چهل‌ودو در صدوچهل‌وچهار اینچ عرض و ارتفاعشه؛ اما نمی‌فه...
    حرفش را بریدم:
    - ممنون!
    اندازه‌ها را نوشتم و به‌طرف پله‌ها رفتم.
    - سم! برای چی به ابعاد پنجره‌ها نیاز داشتی؟
    - برای عوض‌کردن پرده‌ها. نمیشه که پرده‌ها کوتاه و بلند باشن، میشه؟
    - نه!
    از صدای بلندش، روی لبه‌ی پله‌ها خشکم زد. متعجب از حرکت ناگهانی‌اش، به‌سمت او چرخیدم. با حالتی ترسیده و دردآلود، بی‌حرکت مانده بود. سریع خودش را آرام کرد. سرش را تکان داد و کف دستانش را بر پیشانی گذاشت تا بتواند دوباره کنترل خودش را به‌ دست بیاورد. به‌سختی زمزمه کرد:
    - متأسفم سم!
    برگه‌ها را انداختم و به‌طرفش رفتم. سرش را میان دستانم گرفتم و گفتم:
    - متأسف نباش! بهم بگو چرا نمی‌خوای پرده‌ها رو عوض کنیم.
    دوست نداشتم صدایش را آن‌طور بشنوم. آن‌طور دردآلود که نشان می‌داد قصد ناراحت‌کردنم را نداشته.
    - نه. من فکر می‌کنم که واقعاً نیاز به تعویض دارن. بدجوری؛ اما لطفاً اونا رو دور ننداز یا نسوزون یا چه می‌دونم... نمیشه نگهشون داریم؟
    لحنش خیلی کودکانه و مظلوم بود. انگار که یک کودک نوپا برای اسباب‌بازی یا شکلات التماس می‌کند، سعی داشت خانواده‌اش را زنده نگه دارد. گفتم:
    - البته که میشه.
    اما آن‌ها را کجا می‌گذاشتیم؟

    این کتاب چهارده‌تا قسمت داره که ما الان قسمت یازدهمش هستیم. جهت اطلاع گفتم.:)
    ممنون از حمایت‌هاتون!:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شرط می‌بندم که تمام صندوقچه‌ها در اتاق زیرشیروانی پر بودند و زیر تخت‌ها نیز جایی برای آن‌ها وجود نداشت؛ اما یک‌دفعه چیزی به ذهنم رسید.
    - هی! همین الان یه فکری به سرم زد. گرم نگه‌داشتن این قصر توی ماه‌های زمستون خیلی سخت میشه، درسته؟ شاید بتونیم اونا رو بِبُریم و باهاشون ملحفه و پتو درست کنیم.
    - آره. البته! فکر خوبیه. جنسشون عایق خوبی برای سرماست. من نمی‌خوام از بین ببرمشون؛ چون اونا مادرم رو بهم یادآوری می‌کنن. اون درستشون کرده، همه‌شون رو، مال تک‌تک اتاق‌ها رو. به‌خاطرش بیناییش کم شد و سال‌ها طول کشید تا برای تموم قصر درست کنه؛ ولی این کار رو کرد.
    - مادرت؟ حالا کاملاً متوجه شدم. معلومه که اونا اینجا می‌مونن.
    ***
    چند ساعت بعد، پس از برداشتن اندازه‌ها و رنگ همه‌ی اتاق‌ها، کاغذ پوستین را درون کیسه‌ای که برای امروز نیاز داشتم، گذاشتم؛ سپس به‌طرف پله‌ها رفتم تا به کارگرهای تازه‌وارد خوشامد بگویم. بالای پله‌ها ایستادم و گفتم:
    - همگی خوش اومدید!
    همه ساکت شدند و من شروع به پایین‌آمدن از پله‌ها کردم.
    - من سمم! رئیس شما و به دلایل زیادی، دوک این مِلک هستم. حالا چون هزارساله که از ساخت این قصر می‌گذره، دیدید که در حال فروپاشیه و وضعیت خوبی نداره. شما رو استخدام کردم تا بهم کمک کنید این قصر رو به شکل سابقش برگردونم. حالا هم اگه بتونم شما رو به گروه‌های مختلف تقسیم کنم، می‌تونم شروع کنم. خدمه‌ها کنار در، آشپزها کنار پنجره، باغبون‌ها کنار میز و کارگرهای ساخت‌وساز پایین پله‌ها بایستید.
    همه به مکان‌هایی که به آن‌ها گفته بودم، رفتند و من به پایین پله‌ها رسیدم. ادامه دادم:
    - حالا همه‌تون رو می‌برم تا یه گشت توی این ملک و باغ بزنید. بعد از هم جدا می‌شیم و می‌ریم سرکار. دمیتری! دستت رو تکون بده. جناب دمیتری، صاحب قصره. هر چی اون بگه، بی‌چون‌وچرا انجام میشه. اون به کار همه‌تون نظارت می‌کنه. همین‌طور زمین‌ها. به‌صورت مستمر روی کار کارگران ساخت‌وساز و باغبون‌ها نظارت داره. هاتسر مسئول حقوق و دستمزد کارگرهای آشپزخونه و کارگرهای طبقه‌ی پایینه. من هم مسئول حقوق مابقی شمام. اگه سؤالی دارین، لطفاً الان بپرسین و بعد از این، از ناظر تعیین‌شده‌تون سؤال کنید. سؤالی؟ نگرانی‌ای؟
    ناگهان صدایی گفت:
    - بله خانم. من یه سؤال دارم.
    میان جمعیت خدمه‌ها دستش را بالا بـرده بود. او ماری کلاو بود. اولین خدمه‌ای که با او مصاحبه کردم.
    - بله ماری؟ چه سؤالی داری؟
    - قصد بی‌ادبی ندارم؛ اما چرا شما مسئول حقوق و دستمزدید؟ شما فقط یه بچه‌اید! خیلی جوونید. مطمئناً نمیشه از شما انتظار داشت از پس چنین مسئولیت بزرگی بربیاین.
    - ممنون از سؤالت ماری! من از وقتی خیلی کوچیک بودم خونه‌ها رو تمیز می‌کردم. دو بار در روز ظرف می‌شستم، گاهی بیشتر. کف زمین رو جارو می‌زدم. فرش‌ها رو جاروبرقی می‌کشیدم. لباس‌های روزانه رو می‌شستم. همه‌چیز رو گردگیری می‌کردم. مدال‌هایی رو که پدرم دریافت کرده بود، پولیش می‌زدم. تموم پنجره‌های خونه رو از داخل و بیرون تمیز می‌کردم. بین زمان آشپزیِ وعده‌های روزانه‌، تموم اتاق‌ها رو مرتب می‌کردم. هفده‌ سال اون کارها رو انجام دادم و برای آماده‌سازی خونه‌ی خودم آماده شدم و چون من تنها کسی بودم که بین گروه سه‌نفره‌مون تجربه‌ی تمیزکاری داشتم، به صورت پیش‌فرض برای این کار انتخاب شدم. حالا برای چندماه بهتون کمک خواهم کرد تا سرِ کارهای جدیدتون مستقر بشین و راه بیفتین. سؤال دیگه‌ای هم هست؟
    - بله. من یه سؤال از جناب دمیتری دارم.
    دمیتری به همکاری که آن را گفت، نگاه کرد و جواب داد:
    - بگو آقا.
    تک‌تکمان به‌طرف او برگشتیم.
    -‌ ما برای چی اینجاییم؟

    من کاری به باتجربه‌بودن سم ندارم:NewNegah (16):؛ اما اینکه خودشو صاحب‌خونه می‌دونه، جای بحث داره!:NewNegah (10):
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - منظورت گروه کاری خودتونه یا کل ما رو میگی؟
    - منظورم کارهای ساخت‌وسازه.
    - خوش‌حال میشم وقتی به سؤالت جواب بدم که از هم جدا شدیم و اون‌وقت من محدوده‌های کارتون رو بهتون نشون میدم. ممنون از سؤالت!
    سپس پرسیدم:
    - کس دیگه‌ای هم سؤال داره؟
    نگاهم را بین خدمه‌ها، پیشخدمت‌ها، کارگرها و باغبان‌ها گرداندم. هیچ‌کس سخنی نگفت. گفتم:
    - خیله‌خب. همگی دنبالم بیاین.
    در حال چرخیدن بودم که چیزی از ذهنم گذشت. من کارآموز او بودم و الان داشتم طوری رفتار می‌کردم که انگار مالک این قصر و کاخ هستم.
    - درواقع فکر می‌کنم دمیتری باید اداره‌ی این جمع رو به دست بگیره. دمیتری؟
    - اوه! بله البته! همگی از این سمت.
    به دنبال او، اطراف قصر و زمین‌ها به راه افتادیم. کارگرها به دقت به جملاتش گوش می‌دادند و جذب اطلاعاتی شده بودند که او بیان می‌کرد. خدمه‌ها مجبور بودند خواسته‌هایش را عملی سازند. آن‌ها می‌بایست در تمام اتاق‌ها مشغول به کار می‌شدند؛ بنابراین به‌خاطر سپردن اتاق‌ها برایشان لازم و حیاتی بود. اینکه هرکدام چه قسمتی قرار دارند و کدام اتاق به کجا متصل می‌شد تا در عمارت گم نشوند. وقتی گشت کاملی در اطراف زدیم، از یکدیگر جدا شدیم و سرگروه‌های هر گروه مسئولیت خود را در مناطق مربوط به خودشان دریافت کردند. پس از دو ساعت گوش‌دادن به حرف‌های دمیتری گفتم:
    - خدمه‌ها از این‌طرف.
    به همراه بیست خدمه پشت‌سرم، از پله‌ها بالا رفتم.
    - اینجا جاییه که شما اغلب کارهاتون رو انجام می‌دید. برای جلوگیری از اینکه اشتباهاً یک اتاق رو دو بار تمیز نکنید و مواد شوینده هدر نره، نقشه‌ای تهیه کردم که نشون میده هر کدوم از شما کدوم اتاق رو تمیز خواهید کرد. می‌خوام تموم لیستی که الان تحویل میدم، کامل بشه. هر روز برای هر اتاقی که بهتون اختصاص داده شده، به‌جز آخر هفته‌ها. کوتاهی در انجام این کار براتون مجازات به همراه میاره و توی ذهنم ثبت خواهد شد. اگه تعداد زیادی از این کم‌کاری‌ها توی ذهنم ثبت بشه، شما دیگه کارمند اینجا نخواهید بود. اگه بخواین و موفق بشین هر کار غیرقانونی درمورد دارایی‌های این قصر انجام بدین، بلافاصله اخراجین. اگه می‌خواین که من کسی رو استخدام کنم، لطفاً قبلش با من صحبت کنید و سابقه‌ی کاریش رو به من نشون بدید. به هیچ‌کس راجع به استخدامتون در اینجا چیزی نگید. با این کار مأمورهای دولت با پیشنهاد خرید می‌ریزن اینجا، به‌علاوه‌ی اینکه تک‌تکتون اخراج می‌شین. تونستم بهتون بفهمونم؟
    - بله خانم!
    - خوبه! حالا شروع کنین به تمیزکردن. اتاق اصلی و اتاق‌های شماره‌ی یک تا پنج به عهده‌ی ماری کلاوه. این افتخار بزرگیه ماری. لطفاً یه چیز خوب تحویلم بده و خرابش نکن. کاری کن بهت افتخار کنم ماری.
    - بله خانم! قول میدم تموم تلاشم رو بکنم تا من رو باور کنین و مورد اعتمادتون واقع بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - این تموم چیزیه که می‌خوام. حالا اتاق شماره‌ی شش تا دوازده به عهده‌ی داستی وَرِکه.
    و همین‌طور ادامه داشت. از روی فهرستی که هاتسر دیشب جمع‌آوری کرده بود، خواندم. مدت زیادی طول نکشید که طبقات بالایی را به اتمام رساندیم و من کارهای طبقه‌ی اول را به خدمه‌های باقی‌مانده می‌سپردم.
    - ام... خانم؟
    - بله ماری؟ چیه؟
    - شما چه کاری انجام می‌دید؟ منظورم... در کنار نظارت‌کردن ماست.
    - من اتاق زیرشیروونی رو تمیز می‌کنم. سؤال دیگه‌ای هم هست؟ قبل از اینکه سخنرانی من تموم بشه.
    سکوت برقرار شد.
    - بسیار خب. حالا همه‌ی شما یه هفته کار می‌کنید. در طول این زمان، انتظار دارم با چیزهایی که توی اتاق‌هاتون وجود داره، آشنا بشین. اینکه چه چیزی نیاز دارن تا دوباره برق بیفتن، بدون اینکه بهشون آسیب برسه و زمان کافی دارید تا اگه چیزی نیاز داشتین، بخرید. صبح اولین روز رسمی کارتون، ازتون یه لیست می‌خوام از مواد تمیزکننده‌ای که برای اینجا نیاز دارید. من خریداری می‌کنم و توی زیرزمین نگه می‌دارم تا بعداً مورد استفاده قرار بگیرن. کارکردن در طول هفته از سپیده‌دم شروع و تا غروب آفتاب ادامه خواهد داشت. برای چک‌کردن، یه کارت روی در اتاق هر کدوم از شما قرار می‌گیره، به‌علاوه‌ی یه تیکه کاغذ.
    کارت را بیرون کشیدم و تکه‌کاغذی را که از آن حرف می‌زدم، برای نمایش به آن‌ها آماده کردم.
    - شما فقط زمان ورودتون رو روی این تکه‌کاغذ بنویسین. کاغذ رو جایی بذارین و بعد برش گردونین داخل سبدی که کنار در اتاق اصلی قرار داره. لطفاً توی نوشتن زمان صادق باشید. اگه زمان خیلی زیادی رو اشتباه بنویسید، یه نشان دریافت می‌کنین و دستمزد روزانه‌تون کم میشه. اگه غیبت کردید، همکارتون رو آگاه کنید تا براتون روی کاغذ بنویسه «غایب» هستید. تونستم بهتون بفهمونم؟
    - بله خانم!
    - حالا همه‌تون برید. من باید به دمیتری و هاتسر سر بزنم. اوه! ماری! میشه یه لحظه بیای؟
    فریاد زد:
    - بله خانم!
    و به‌سرعت به جایی که ایستاده بودم، آمد.
    - ماری! تو جوون‌ترین خدمه‌ای هستی که من برای کار تو اینجا انتخاب کردم.
    - بله خانم.
    - به‌علاوه از نظر سنی و علاقه‌مندیا به من، از همه نزدیک‌تری.
    - فکر می‌کنم.
    - احساس می‌کنم لباسام برام کوچیک شدن. شاید یه موقع با هم رفتیم خرید.
    - اوه! بله خانم! خیلی دلم می‌خواد.
    - بله، همین‌طوره. بسیار خب. ما باید همدیگه رو صبحِ شنبه، ساعت نه، توی ایستگاه غذایی فروشگاه شهرک جنوبی ببینیم.
    - بله خانم. خیلی عالیه.
    - خب پس، حالا باید بری. با اتاقت آشنا شو. بعداً می‌بینمت.
    - بله خانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ماری دور شد و من راهم را تا پایین پله‌ها ادامه دادم. همان‌طور که به‌طرف مکان‌های دیگر باغ می‌رفتم، به همه‌ی آن‌هایی که کار می‌کردند، نگاه کردم. همان‌طور که حدس می‌زدم، دمیتری را در حال نظارت بر باغبان‌ها دیدم که توضیح می‌داد دوست دارد بعد از تمام‌شدن باغچه‌ها، همه‌جا چطور به نظر برسد. دستانش را حرکت می‌داد و از یک سمت بوته‌های قهوه‌ای به‌سمت دیگرش می‌برد و گاهی به آسمان اشاره می‌کرد. گفت:
    - و می‌خوام در سریع‌ترین زمان ممکن به اتمام برسه. حالا بهتره بری سر کارت.
    سخنرانی‌اش که پایان یافت، از پشت‌سر به او نزدیک شدم و گفتم:
    - هی! اوضاع چطور پیش میره؟
    دقیقاً دو فوت به هوا پرید و بامزه‌ترین جیغ دخترانه‌ای را که می‌توانست، زد. از جیغش به خنده افتادم. بسیار زیبا و غیرقابل پیش‌بینی بود. خب و کاملاً با او تناقض داشت.
    - ببخشید دمیتری! نمی‌خواستم بترسونمت.
    عذرخواهی کردم و مقابلش قرار گرفتم. زیر لب گفت:
    - سم!
    با یکی از دستانش صورتش را پوشاند. نفس عمیقی کشید. انگار که سعی داشت آرام شود و ضربان قلبش را به ریتم عادی خود برگرداند. مطمئناً به همین منظور بود؛ چون قلبش دوبرابر سرعت عادی می‌کوبید. صبر کن! من می‌توانستم صدای قلبش را بشنوم؟
    - همه‌چیز به‌خوبی پیش میره و به‌خاطر این کارت هم می‌بخشمت.
    -اوه! نمی‌دونستم که توی دردسر افتادم.
    - نه. توی دردسر نیفتادی. تو حرفام رو گوش میدی، پیروی می‌کنی و هیچ‌وقت قوانین رو نمی‌شکنی.
    گفتم:
    - پس خیالم راحت شد. پوف!
    مسخره بود که به خنده افتادم. دمیتری نیز شروع به خندیدن کرد و من مسخ صدایش شدم. در تمام یازده ماه گذشته که تحت آموزشش بودم، نخندیده بود. فقط در حد ریشخند؛ اما الان بی‌مهابا می‌خندید و این واقعاً شبیه یک جوک احمقانه بود.
    - کار خدمه‌ها به کجا رسید؟
    - فرستادمشون تا اتاقاشون رو بررسی کنن و یه لیست از مواد تمیزکننده‌ای که نیازه تهیه کنن. بهشون گفتم چیزای دیگه رو هم بررسی کنن. اوه! من واقعاً از ماری کلاو خوشم اومده. اتاق‌های خودمون و چندتای دیگه رو بهش سپردم. این شنبه هم قراره با هم بریم خرید. باید ببینیم که بقیه‌ی خدمه‌ها هم کاری نداشته باشن. می‌دونی بعضی‌هاشون خونواده دارن. نمی‌خوام مجبور بشن از بچه‌هاشون باز بمونن.
    - آره. این‌جوری خیلی بد میشه.
    موافقت کرد؛ اما صدایش گرفته و خش‌دار شد. می‌دانستم که کودکی‌اش را به یاد می‌آورد. دستش را گرفتم تا به او اطمینان دهم که تنها نیست. نگاهم کرد و من یک طرف لبم را بالا کشیدم و خندیدم. او هم همان کار را انجام داد و دستم را به نشانه‌ی تشکر فشرد؛ ولی کمی بعد از آن دستم را رها کرد و من منظورش را متوجه شدم. او می‌دانست که ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم چیزی فراتر از دوست، کارآموز و استاد باشیم و او این را پذیرفته بود.
    ***
    - خانم؟ اشکالی نداره اگه من برم خونه؟
    ماری این را گفت و پشت‌سر من دوید. ساعت‌ها از وقتی که دمیتری را در باغ تنها گذاشته و به سراغ خدمه‌ها و کارگرها رفته بودم، گذشته بود.
    - بله می‌تونی بری. تو تا دوشنبه برنامه‌ای نداری ماری.
    - اوه! می‌دونم. فقط می‌خواستم قبل از اینکه برم، مطمئن بشم همه‌چیز خوبه.
    - خب، از بعدازظهرت لـ*ـذت ببر ماری! فردا صبح شاداب و سر وقت می‌بینمت.

    - بله خانم.
    چرخید تا برود.
    -اوه! و ماری!
    ایستاد و به‌طرفم برگشت و غافلگیرانه نگاهم کرد.
    - من رو سم صدا کن.
    سرش را تکان داد و وارد اتاق شد.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    فصل دوازدهم
    روز بعد، می‌توانستم خریدها را انجام دهم. به پارچه‌فروشی‌ای که یکی از خدمه‌های جدید توصیه کرده بود، رفتم. در را که باز کردم، زنگی بالای سرم به صدا در آمد. کارمندی را دیدم و صدایش زدم:
    - ببخشید خانم؟
    به‌سمتش رفتم.
    - شما رول پارچه‌ای برای پرده دارید؟
    - اینجا نه؛ اما اون پشت یه‌کم داریم.
    - اوه! عالیه! ممکنه برام بیاریدش؟ یه لیست از رنگ‌ها و اندازه‌ها آوردم. میشه چیزایی رو که می‌خوام برام بیارین؟ اگه برای فروشن البته.
    - حتماً عزیزم. رئیس دوست نداره طراحی‌های سه‌ساله روی زمین بمونن. البته که همیشه برای فروشن. ممکنه لیست رو داشته باشم؟
    کوله‌پشتی‌ام را جلو کشیدم تا لیست را بیرون بیاورم. آن را با یک تشکر به دستش دادم. او که رفت، به پارچه‌های اطرافم نگاهی انداختم. زیبا بودند. در رنگ‌های طلایی و قرمز؛ اما چه کاری می‌خواستم با آن‌ها انجام دهم؟ سودی در خریدن چیزهایی که نمی‌توانستم استفاده کنم، وجود نداشت؛ اما چشمم به پارچه‌ای خوش‌طرح و زیبا افتاد. سادگی‌اش به درد دوخت لباس می‌خورد و رنگ موردعلاقه‌ام را داشت. شاید از این یکی می‌توانستم برای خودم لباس جدید بدوزم، نه؟ سال‌ها بود که خیاطی نکرده بودم؛ اما عادت داشتم وقتی دستمان تنگ می‌شد، برای خودم لباس تهیه کنم. حدود دو ساعت آنجا منتظر متصدی بودم تا پارچه‌ها را بیاورد. من ساخته شده بودم تا منتظر بمانم. با خودم یک کتاب آورده بودم. کتاب موردعلاقه‌ام که چند روز پیش خریداری کردم. این دومین‌ باری بود که می‌خواندمش. بازش کردم. بر کنده‌ای نشستم و از جایی که قبلاً رها کرده بودم، خواندن را از سر گرفتم. رمانی با رده‌ی بزرگسال، درمورد زنی بود که توسط یک فرد مصری که او را در انگلستان ملاقات کرده بود، پیش از آنکه برادر نظامی‌اش به پایگاهش در قاهره‌ی مصر منتقل شود، دزدیده می‌شود. فرد مصری او را به قبیله‌اش بـرده و قصد داشت او را به‌عنوان بَرده‌ی شخصی‌اش نگه دارد. صدایی گفت:
    - خانم! پارچه‌ها رو آوردم.
    نگاهم را بالا آوردم و او را دیدم. به همراه چندنفر دیگر که با تعدادی چرخ‌دستی ایستاده بودند.
    - اوه خدای من! باید تقسیمشون می‌کردم و طی چند روزِ جدا برای گرفتنشون می‌اومدم. متأسفم!
    - نه، نه، مشکلی نیست. حالا همه‌چیز اینجاست و کار تمومه. همه‌ی چیزی که می‌خواستین همینا بودن؟
    - راستش می‌تونم این یکی پارچه رو هم بخرم؟ امکانش هست همه‌ی این رو بخرم؟
    به پارچه‌ای که می‌خواستم با آن لباس بدوزم، اشاره کردم. از میان چرخ‌دستی‌ها رد شد و گفت:
    - البته! بفرمایید! اجازه بدید.
    رول پارچه‌ای را که گفته بودم، برداشت و روی چرخ‌دستی، کنار بقیه‌ی پارچه‌ها گذاشت.
    - عذر می‌خوام که این‌طوری اذیتتون کردم.
    - نه، نه خانم! هیچ اشکالی نداره. سال‌هاست که چنین سفارش بزرگی نداشتیم.
    این را گفت و مشغول حساب‌کردن شد. من نیز با گذاشتن رول‌های پارچه درون کیف‌ها کمک کردم.
    - حساب کاملتون میشه پنج‌هزار و نهصدوپنجاه‌وسه دلار و هفت سنت.
    گفتم:
    - شش هزارتا، ها؟ بسیار خب.
    کیفم را گشتم تا کیف پولم را که به‌تازگی با اسکناس‌های صددلاری پر کرده بودم، بیرون بیاورم. شروع به شمردن شش‌هزار دلار کردم و در آخر شصت اسکناس را به‌طرف متصدی که به کیف پولم چشم دوخته بود، دادم. با انگشتانم بشکنی زدم تا به خودش بیاید. اسکناس‌ها را گرفت و با من دست داد. باقی پولم را برگرداند و رسید کرد؛ سپس کیف‌های آخر را به‌سمتم هل داد.
    - چطور می‌خواید همه‌ی اینا رو ببرید خونه؟
    - درواقع توی فکرش بودم که چی‌کار کنم. ممکنه اینا رو سریع به این آدرس برسونید؟ هزینه‌ش رو پرداخت می‌کنم.
    - البته. راننده دارین؟
    - نه، پیاده اومدم.
    - پس اجازه بدید این چرخ‌دستی‌ها رو دوباره پر کنیم و بارشون کنیم توی وَن شرکت.
    - فکر نمی‌کنم بتونم با شما بیام. باید اومدن شما رو به رئیسم گزارش بدم و چیزهای دیگه‌ای هم هست که باید بخرم.
    - اوه! البته! خب هنوزم می‌تونید کمک کنید.
    همان‌طور که کیف‌ها را روی چرخ‌دستی‌ها بار می‌کردم، گفتم:
    - حتماً کمک می‌کنم.

    پس از اتمام کار، به هر کسی که کمک کرده بود، اسکناس صد دلاری دادم. بعد با هم چرخ‌دستی‌ها را به‌طرف وَن، از مغازه بیرون بردیم. وقتی به ون رسیدیم، یکی از کارمندها در عقب را باز کرد و بقیه‌ی ما رول‌ها را به او دادیم. سه ون پر شد. مارگارت پرسید:
    - خب، میشه آدرس رو داشته باشم؟
    دستش را دراز کرد. آدرس را بیرون آوردم و به‌طرفش گرفتم.
    - قصر داسبِرگ؟ چرا از ما می‌خواین اینا رو به اونجا ببریم؟

    فردا هم پست می‌ذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا