میان هوا چرخیدم و یک اژدهای طلایی و عصبانی را دقیقاً پشتسرم دیدم. دهانش باز بود و دندانهایش را نشان میداد. چشمانش به خون نشسته بود. درحالیکه سرم را از ترس تکان میدادم، زمزمه کردم:
«من... من متأسفم آقا! داشتم دنبال یه دوست میگشتم. واقعاً متاسفم که به قلمروتون تجـ*ـاوز کردم...»
غرید:
«بسه کوچولو!»
فَکَش را بر هم فشرد تا بر دستورش تأکید کند. ساکت شدم. سرم را در گردنم فرو بردم و گوشهایم را صاف کردم.
«دنبال کی میگردی؟»
«اسمش هاتسرِه. اون مربی من رو آموزش داده.»
«هاتسر رو میشناسم. اگه یکی از دوستاته، چرا الان تو قلمروی منی؟ نمیدونی قلمروش کجاست؟»
«نه. تابهحال هیچوقت ندیدمش. مربیم بهم گفته به برفهای شمالی بیام و دنبال هاتسر بگردم. دقیقاً بهم نگفته کجا برم. دو ماهه که دارم میگردم.»
«پس تو اصلاً نمیدونی کجایی؟»
«نه آقا. نمیدونم.»
گفت:
«دنبالم بیا.»
فَکَش دندانهایش را پوشاند و درخشِشَش از بین رفت. گوشهایش سیخ شدند، عصبانیتش از بین رفت و چشمان به خوننشستهاش آرام شد؛ اما نه کاملاً.
«ممنون آقا!»
خرخری کرد؛ اما ساکت ماند. سری تکان داد و به راه افتاد. هیچ کلمهای مبنی بر آنکه از قوانین راهنماییکردنش امتناع کنم، بر زبان نیاوردم. مرا برای سه روز بهطرف جنوب شرقی کشاند. پایان روز چهارم، به لانهی کوچکی رسیدیم. به نظر میرسید خانهی یک خرس باشد. اژدهای طلایی که از گفتن نامش به من خودداری کرده بود، فرود آمد و به پسری جذاب و همسنوسال خودم تبدیل شد. دهانم باز ماند و چشمانم از تعجب گشاد شد. نه برای اینکه جذابترین پسری بود که تابهحال دیده بودم، بلکه بهخاطر نشانی مادرزادی که پشت پای راستش دیدم. نشان دایرهوار یک اژدها که انگار دم خود را به دهان گرفته بود. من هم نشانی مثل آن داشتم، روی رانِ چپم. او را همانطور که به دهانهی لانه نزدیک میشد، تماشا کردم. مکثی کرد و به در کوبید.
«من... من متأسفم آقا! داشتم دنبال یه دوست میگشتم. واقعاً متاسفم که به قلمروتون تجـ*ـاوز کردم...»
غرید:
«بسه کوچولو!»
فَکَش را بر هم فشرد تا بر دستورش تأکید کند. ساکت شدم. سرم را در گردنم فرو بردم و گوشهایم را صاف کردم.
«دنبال کی میگردی؟»
«اسمش هاتسرِه. اون مربی من رو آموزش داده.»
«هاتسر رو میشناسم. اگه یکی از دوستاته، چرا الان تو قلمروی منی؟ نمیدونی قلمروش کجاست؟»
«نه. تابهحال هیچوقت ندیدمش. مربیم بهم گفته به برفهای شمالی بیام و دنبال هاتسر بگردم. دقیقاً بهم نگفته کجا برم. دو ماهه که دارم میگردم.»
«پس تو اصلاً نمیدونی کجایی؟»
«نه آقا. نمیدونم.»
گفت:
«دنبالم بیا.»
فَکَش دندانهایش را پوشاند و درخشِشَش از بین رفت. گوشهایش سیخ شدند، عصبانیتش از بین رفت و چشمان به خوننشستهاش آرام شد؛ اما نه کاملاً.
«ممنون آقا!»
خرخری کرد؛ اما ساکت ماند. سری تکان داد و به راه افتاد. هیچ کلمهای مبنی بر آنکه از قوانین راهنماییکردنش امتناع کنم، بر زبان نیاوردم. مرا برای سه روز بهطرف جنوب شرقی کشاند. پایان روز چهارم، به لانهی کوچکی رسیدیم. به نظر میرسید خانهی یک خرس باشد. اژدهای طلایی که از گفتن نامش به من خودداری کرده بود، فرود آمد و به پسری جذاب و همسنوسال خودم تبدیل شد. دهانم باز ماند و چشمانم از تعجب گشاد شد. نه برای اینکه جذابترین پسری بود که تابهحال دیده بودم، بلکه بهخاطر نشانی مادرزادی که پشت پای راستش دیدم. نشان دایرهوار یک اژدها که انگار دم خود را به دهان گرفته بود. من هم نشانی مثل آن داشتم، روی رانِ چپم. او را همانطور که به دهانهی لانه نزدیک میشد، تماشا کردم. مکثی کرد و به در کوبید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: