کامل شده ترجمه رمان دختر اژدها | س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
میان هوا چرخیدم و یک اژدهای طلایی و عصبانی را دقیقاً پشت‌سرم دیدم. دهانش باز بود و دندان‌هایش را نشان می‌داد. چشمانش به خون نشسته بود. درحالی‌که سرم را از ترس تکان می‌دادم، زمزمه کردم:
«من... من متأسفم آقا! داشتم دنبال یه دوست می‌گشتم. واقعاً متاسفم که به قلمروتون تجـ*ـاوز کردم...»
غرید:
«بسه کوچولو!»
فَکَش را بر هم فشرد تا بر دستورش تأکید کند. ساکت شدم. سرم را در گردنم فرو بردم و گوش‌هایم را صاف کردم.
«دنبال کی می‌گردی؟»
«اسمش هاتسرِه. اون مربی من رو آموزش داده.»
«هاتسر رو می‌شناسم. اگه یکی از دوستاته، چرا الان تو قلمروی منی؟ نمی‌دونی قلمروش کجاست؟»
«نه. تابه‌حال هیچ‌وقت ندیدمش. مربیم بهم گفته به برف‌های شمالی بیام و دنبال هاتسر بگردم. دقیقاً بهم نگفته کجا برم. دو ماهه که دارم می‌گردم.»
«پس تو اصلاً نمی‌دونی کجایی؟»
«نه آقا. نمی‌دونم.»
گفت:
«دنبالم بیا.»
فَکَش دندان‌هایش را پوشاند و درخشِشَش از بین رفت. گوش‌هایش سیخ شدند، عصبانیتش از بین رفت و چشمان به خون‌نشسته‌اش آرام شد؛ اما نه کاملاً.
«ممنون آقا!»
خرخری کرد؛ اما ساکت ماند. سری تکان داد و به راه افتاد. هیچ کلمه‌ای مبنی بر آنکه از قوانین راهنمایی‌کردنش امتناع کنم، بر زبان نیاوردم. مرا برای سه روز به‌طرف جنوب شرقی کشاند. پایان روز چهارم، به لانه‌ی کوچکی رسیدیم. به نظر می‌رسید خانه‌ی یک خرس باشد. اژدهای طلایی که از گفتن نامش به من خودداری کرده بود، فرود آمد و به پسری جذاب و همسن‌وسال خودم تبدیل شد. دهانم باز ماند و چشمانم از تعجب گشاد شد. نه برای اینکه جذاب‌ترین پسری بود که تابه‌حال دیده بودم، بلکه به‌خاطر نشانی مادرزادی که پشت پای راستش دیدم. نشان دایره‌وار یک اژدها که انگار دم خود را به دهان گرفته بود. من هم نشانی مثل آن داشتم، روی رانِ چپم. او را همان‌طور که به دهانه‌ی لانه نزدیک می‌شد، تماشا کردم. مکثی کرد و به در کوبید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - هاتسر! دِمیتریَم. یکی اینجا باهات کاری داره. برای پیدا کردن تو اشتباهی به قلمروی من اومده بود.
    - جدی؟ پس ممنون که این‌همه راه تا اینجا آوردیش.
    دِمیتری به‌طرفم قدم برداشت و مرد دیگری که هاتسر بود، از لانه بیرون آمد. هاتسر به نظر همسن دِمیتری بود؛ اما موهایش نقره‌ای و چشمانش خالی بود و کمی می‌لنگید. همان‌طور که به‌سمتم می‌آمد، پرسید:
    - چطور می‌تونم کمکت کنم بچه؟
    تبدیلم را باطل کردم و به دهان باز و چشمان خیره‌ی دمیتری اهمیت ندادم.
    - باعث افتخارمه که شما رو می‌بینم جناب هاتسر! من ترسیدم و خبرای بدی دارم.
    - واقعاً؟
    - بله آقا. به دِرِک مربوط میشه.
    با خودش حرف زد:
    - درک؟ اوه! باز خودش رو تو چه دردسری انداخته؟
    با دو انگشتش، سر بینی‌اش را نیشگون گرفت و گفت:
    - خب. درهرصورت، بیا تو، بیا تو!
    و اشاره کرد تا دنبالش بروم. به چشم انسانی، هاتسر بدن جوانی داشت؛ اما در زمان کوتاهی که کنار درک بودم، به من گفته بود هاتسر برخلاف ظاهر هجده‌ساله‌اش تقریباً هزارسال دارد و به‌خاطر همان اطلاعات، ذهنم اصلاً پتانسیل جذابیتی برای هاتسر در نظر نمی‌گرفت. به اندازه‌ی کافی از آن ذهنیت‌ها داشتم. خیلی ممنون! هاتسر را دنبال کردم و وارد خانه‌ای کوچک اما گرم و نرم شدم. یک قالیچه، دو صندلی و یک تخت در گوشه.
    - بنشینید خانم!
    گفتم:
    - ممنون آقا!
    به‌طرف یکی از صندلی‌ها رفتم و آن را به آتش نزدیک‌تر کردم. گفت:
    - خواهش می‌کنم. لطفاً هاتسر صدام کن.
    ظرف چایی را بر میز آهنی که روی شعله‌ها قرار داشت، گذاشت. جواب دادم:
    - بسیار خب، منم سامانتام.
    دستم را به‌طرف آتش کشیدم و نزدیک‌تر بردم.
    گفت:
    - سامانتا! خیلی خوبه. حالا از دِرِک عزیزم بهم بگو. دوباره خودش رو به دردسر انداخته؟
    روی صندلی کنارم نشست. دِمیتری در چهارچوب در ایستاد و من جریان را تعریف کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بعد از اتمام حرفم، برای مدتی سکوت برقرار شد؛ سپس هاتسر با صدای آرامی به حرف آمد:
    - واقعاً داستان ناراحت‌کننده‌ایه سامانتا! چیزی که من نمی‌فهمم، اینه که اگه تو کارآموزش نیستی، چرا باید تو رو بفرسته پیش من؟ درواقع تا وقتی مربی تو نیست، مجبور نیستی گفته‌هاشو عملی کنی.
    - اون مربی من بود. قصد داشت هر چی بلد بود یادم بده. البته این جریانات مال کمی قبل از نبردش با سیلاست.
    هاتسر سری تکان داد و ساکت ماند.
    - بسیارخب! من بهت آموزش میدم؛ اما فقط تا وقتی دِرِک برگرده.
    گفتم:
    - برنمی‌گرده. اون مرده.
    صدایم به‌سختی ترک خورد، وقتی فداکاری شجاعانه‌اش را به یاد می‌آوردم.
    - درک رو می‌شناسم. اگه احساس کنه باید از کسی محافظت کنه، هیچ‌چیز نمی‌تونه جلوش رو بگیره. ممکنه مدتی طول بکشه؛ اما در آخر برمی‌گرده.
    با شنیدن این حرف امیدوار شدم؛ اما سریع آن امید را از خودم دور کردم. با خود گفتم امکان ندارد کسی که مرده به زندگی بازگردد، با هر شرایط و اشتیاقی.
    درک مرده بود و هرگز بازنمی‌گشت تا احساس امنیت و در خانه بودن را به من ببخشد. دِمیتری پرسید:
    - خب، تو چطوری بزرگ شدی سامانتا؟
    از چهارچوب در فاصله گرفت.
    - بین انسان‌ها بزرگ شدم. همه‌ی عمرم رو از طرف اطرافیانم طرد شدم. خونواده‌م من رو نمی‌خواستن. وقتی بچه بودم، هم‌بازی‌هام با من بازی نمی‌کردن و همه‌ی دوست‌*پسرام به‌سختی می‌ترسیدن. من زیاد شکار نکرده بودم. اون کمکم کرد مثل بقیه باشم. این درک بود که چشمم رو به یه زندگی جدید باز کرد.
    هاتسر گفت:
    - پس سؤالات زیادی داری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ظرفِ سوت‌زن را از روی اجاق برداشت و آب داغ را در سه فنجان ریخت که یکی به من و دیگری را به دِمیتری داد. گرفتم و پیش از جواب دادن، جرعه‌ای نوشیدم.
    - خیلی سؤال دارم آقا. دوره چیه؟
    دِمیتری توضیح داد:
    - دوره مثل کلاس‌های آموزشی انسان‌هاست. گروهی از نوزادان در یک روز به دنیا میان و در یک روز، هم‌زمان باهم، حدود یک سال آموزش می‌بینن. همین‌طور تا هزارمین‌سال تولدشون. خیلی کم نوآموزی به دوره‌ی دیگه‌ای میره تا بهش زمان این داده بشه تا بالغ شه یا مربیش مطمئن بشه آماده‌ی آموزشه.
    - وای! به نظر پیچیده میاد.
    هاتسر پرسید:
    - نه خیلی. چیز دیگه‌ای هم هست؟
    پتویی برداشت و آن را دور شانه‌هایم پیچید. او و دِمیتری تمامی سؤالاتم را پاسخ دادند و تاریخچه‌ی دراکونیان‌ها را به‌خوبی برایم توضیح دادند که سؤالات زیادی را به ارمغان آورد. در حالت عادی، این وضعیت هرکسی را به خشم می‌آورد؛ اما به نظر نمی‌آمد آن‌ها حتی ذره‌ای از سؤالات بی‌پایان من خسته شده باشند.
    آن‌طور که فهمیدم، دراکونیان‌ها پیش از قرون‌ وسطی وجود داشتند. ما درواقع کمی بعد از آدم و حوا به‌ وجود آمدیم. تنها هزار سال یا بیشتر است که انسان‌ها از ما جدا شدند. همچنین گفت که چرا نیمه اژدهایی‌ام از سیلا ترسیده بود. ظاهراً رقیب بزرگی‌ست. تنها دشمن ما. او تنها کسی است که می‌تواند به ما آسیب برساند و کشتنش کار بسیار سختی‌ست. او می‌توانست در برابر بدترین آسیب‌های جسمی که به‌راحتی یک نفر را می‌کشد، طاقت بیاورد. دلیل آنکه کشتنش غیرممکن است، این بود که سیلا از هر اژدهایی ده برابر بزرگ‌تر است. دراکونیان‌ها از خورشید متولد شدند؛ اما سیلا متولد ماه است. طبیعتاً ما به طور پی‌درپی رقیب یکدیگر بودیم. ما در طول روز فعالیت می‌کنیم و زمانی که خورشید غروب کرد و شب رسید، سیلا فعالیت دارد. هنگامی که ماه در آسمان نورافشانی می‌کند.
    برگ برنده‌ی گروه دراکونیان‌ها این بود که او در طول روز ضعیف و آهسته است. وقتی خورشید فرو می‌رود، طعمه‌ها معکوس می‌شوند. این همان دلیلی بود که من همیشه در طول روز از بقیه باانرژی‌تر و ‌شب‌ها از همه خسته‌تر بودم. هاتسر و دِمیتری تمام روزشان را صرف پاسخ دادن به سؤالات من کردند. پیش از آنکه متوجه شوم، زمان خواب فرا رسیده بود. پانزده دقیقه سروکله زدیم که چه کسی روی تخت بخوابد؛ اما هاتسر برنده شد و گفت می‌توانم تا وقتی که برایم تختی بسازد، روی تخت خودش بخوابم. هاتسر کنار آتش و دِمیتری بیرون و با هیبت اژدهایی‌اش به خواب رفتند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل سوم
    - سامانتا! بلند شو.
    ناله‌ای کردم و یکی از چشمانم را گشودم. هاتسر زمزمه کرد:
    - وقت آموزشه.
    از تخت گرم و نرمم جدا شدم و پیش از آنکه دنبالش بیرون بروم، کش‌وقوسی به بدنم دادم. خواب هنوز در چشمانم بود.
    - امروز حریف مبارزه‌ت دمیتریه که لطف کرد و داوطلب شد.
    دمیتری گفت:
    - نشدم! تو بهم دستور دادی. من درواقع انتخاب دیگه‌ای نداشتم.
    سپس تبدیل شد.
    - مهم‌ترین قسمت آموزش، تو مبارزه‌ست. روی زمین. هدف اصلی اینه که حریفت رو تسلیم کنی که البته در حین آموزش می‌بینی. تو فقط باید اون رو به زمین میخ کنی.
    هاتسر روی صندلی‌ای که نزدیکش بود، نشست و مشغول تماشا شد. تبدیل شدم و منتظر ماندم هاتسر فرمان شروع را صادر کند. چشمانم در جستجوی نقطه‌ضعف دمیتری بود. دمیتری در ذهنم یادآوری کرد:
    «خیله‌خب! یادت باشه! اصلِ مهم اینه که تا وقتی تسلیم بشم، من رو به زمین میخ کنی.»
    پاهایش را جابه‌جا کرد تا موضع مناسبی برای حمله و دفاع بگیرد. همان‌طور که منتظر بود، شانه‌هایش را حرکت داد و کمی خم شد. متوجه شدم و نحوه‌ی ایستادنش را تقلید کردم. هاتسر فریاد زد:
    - شروع!
    به‌طرف شانه‌های دمیتری خیز بردم و به‌خوبی فرود آمدم. دمیتری تقلا کرد تا مرا از خود جدا کند؛ اما سرشانه‌هایش را با پنجه‌هایم محکم گرفته بودم تا زمانی که تلاش‌هایش از درد بیشتر شد. مانند یک اسب نر وحشی بالاوپایین می‌پرید و تقلا می‌کرد. گویی می‌خواست مرا به آسمان پرتاب کند. وقتی فهمیدم چیزی برای ضعیف کردنش ندارم، پریدم و برای رویکرد مستقیم اقدام کردم. روی پاهای عقبی‌ام بلند شدم. غرشی غیرارادی از دهانم خارج شد. همان‌طور که پنجه‌هایم را در هوا پیش می‌بردم، سعی می‌کردم او را به زمین بیندازم؛ اما او می‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. عقب رفت و درعوض مرا با زمین روبه‌رو کرد. به‌سرعت به‌سمتم آمد؛ اما من سروپنجه‌هایم را چرخاندم و به سـ*ـینه‌اش ضربه زدم. نفسش مثل انفجاری از شعله‌های آتش خارج شد. از روی شعله‌ها پریدم و از موقعیت ضعف او، با کوبیدن بالم به چنگال‌هایش استفاده کردم. تعادلش را به هم زدم و به زمین کوباندمش. پریدم و چنگال‌هایم را روی سـ*ـینه‌اش قرار دادم. دندان‌هایم تنها چند اینچ با گلویش فاصله داشت.
    متوقف شدم. نفس‌هایمان سریع و سنگین بود. به یکدیگر با بهت و در سکوت خیره ماندیم. آرام‌آرام دوباره متوجه اطرافمان شدیم. هاتسر دیوانه‌وار دست می‌زد و ما را به‌خاطر مبارزه‌ی تماشاییمان تشویق می‌کرد.
    «کارت خوب بود جوون! درواقع خیلی خوب.»
    «ممنون دمیتری! خودتم خیلی بد نبودی.»
    خندید و هاتسر گفت پنج دقیقه وقت استراحت داریم.
    تبدیلم را باطل کردم و کنار هاتسر نشستم و به شکل انسانی دمیتری نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بدنش خوب و قدرتمند ساخته شده بود. بازوی عضلانی، پاهای بلند، بدن قوی، موی مشکی، چشمان عسلی و صورتی که زیبا بود؛ اما به‌ندرت لبخند می‌زد و خشم و بی‌رحمی‌ای در چشمانش بود که خبر از انسانی تندمزاج می‌داد. درواقع او بی‌نهایت جذاب بود؛ اما من جذب هیچ‌چیزی فراتر از رابـ*ـطه‌ی دوستانه نمی‌شدم.
    درس‌هایم را از یک رابـ*ـطه‌ی رمانتیک آموخته بودم.
    دمیتری آمد تا کنارم بنشیند. پاهایش را روی هم انداخت و به چشمانم خیره شد. اول سرش را به‌سمتی کج کرد؛ سپس به‌سمتی دیگر برگرداند و بررسی‌ام کرد. آگاهانه پرسیدم:
    - چیه؟
    - فقط سعی می‌کنم بفهمم. تو مثل یه کارآموز کارکشته مبارزه کردی، درحالی‌که این اولین روز آموزشی تو بود.
    - من فقط هر کاری که غـ*ـریـ*ــزه‌م می‌گفت انجام می‌دادم.
    - این خیلی خوب و عالیه؛ اما نمی‌تونه در برابر سیلا خیلی کمکت کنه.
    - اون رو فهمیدم. می‌خوام بدونم چندتا از اونا اونجان. درک یکی توی غارهای اعلا پیدا کرد؛ اما شما یه جوری تعریف کردین، انگار که بیشترن.
    هاتسر پیش از آنکه به خوردن چایش مشغول شود، پاسخ داد:
    - هیچ‌کس نمی‌دونه اونا چندتان.
    کنجکاوی‌ام بیشتر شد و پرسیدم:
    - و چرا این‌جوریه؟
    دمیتری توضیح داد و به‌سرعت جای هاتسر را به‌عنوان معلم تاریخ گرفت.
    - هزار سال پیش، بین دو گونه‌ی ما جنگ بزرگی به راه افتاد، گونه‌ی سیلا و دراکونیان. بی‌اندازه وحشتناک بود. خیلی از دراکونیان‌ها مردند و ما توی سرزمین متفرق شدیم. سیلا فقط تعداد کمی از کلُنیش رو از دست داد. اونا هم پراکنده شدن. منتظر موندن تا دوباره به اندازه‌ی کافی قوی بشن تا جرقه‌ی یه جنگ دیگه رو بزنن و ما رو کاملاً از بین ببرن. هاتسر، دِرِک و من، از اون زمان در انزوا زندگی کردیم، بدون هیچ ارتباطی با مابقی اعضای گونه‌مون. بزرگ‌ترهامون رو تصور کن وقتی خودت رو نشون دادی.
    - اوه! پس باید هر سیلایی رو که دیدیم بکشیم.
    - آره و اینم مهمه که هاتسر و من، تو رو هرچه سریع‌تر آموزش بدیم تا بتونی کمکمون کنی آسیب بزرگی به نسل سیلا بزنیم.
    - من به درک قول دادم این کار رو بکنم. تو درک رو می‌شناختی؟
    - بهتر از هر کسی. اون برادرمه.
    - پس تو می‌دونی چرا من رو «آینده‌ی گونه» خطاب کرد؟
    - تا جایی که ما می‌دونیم، تو جوون‌ترین دراکونیانی. به‌علاوه تو آخرین شانس مایی.
    - چرا؟
    - در طول جنگ، هرج‌ومرج زیادی بود و تخم‌های زیادی پراکنده شدن. ما نمی‌دونیم کی مرده و کی زنده‌ست، فقط می‌دونیم که خودمون زنده‌ایم و هیچ راهی برای برقراری ارتباط با نجات‌یافته‌های دیگه نداریم.
    - خب نقش من این وسط چیه؟
    - تو مدرکی هستی از اینکه حداقل دوتا دراکونیان قادرن باهم بپیوندن.
    - من نمی‌ترسم. پدر و مادرم هردو انسان بودن.
    - خب تو هنوز امیدی برای نسل آینده‌ای.
    - چرا؟
    - واضحه! دراکونیان‌های مذکری هنوز این دوروبرن... و تو احتمالاً تنها مؤنث باقی‌مونده‌ای.
    دمیتری عمیقاً از زیر پیراهن تا جنگل موهایش از خجالت سرخ شده بود.
    - اوه!
    خیلی خوب متوجه شدم از چه حرف می‌زند. چون من می‌توانستم تنها دراکونیان مؤنثِ موجود باشم و دمیتری هنوز خیلی جوان بود. اگر ما تنها بازماندگان بودیم، او و من می‌توانستیم... (آب دهانم را قورت دادم) با هم باشیم و نسل را ادامه دهیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - بسیار خب. پس چرا ارتباط ندارین؟
    - اگه من تمام راه رو تنهایی به‌طرف شمال پرواز می‌کردم و ناخواسته از قلمرو سیلا رد می‌شدم، خب اگه حتی یه شانس داشتم، سعی می‌کردم فرار کنم. اگرچه اون تا زمانی که به چنگم بیاره، من رو دنبال می‌کرد.
    - چرا بهش حمله نکنی؟
    - برای یه دراکونیانِ تنها تقریباً غیرممکنه که حتی با یه سیلای نیمه‌بالغ مقابله کنه و اون‌قدری زنده بمونه تا درباره‌ش حرف بزنه.
    - اوه!
    - حالا فهمیدی چرا انقدر مهمه که آموزش‌هاتو بگذرونی؟
    - بله، فهمیدم و تموم تلاشم رو خواهم کرد تا بتونم بهترین جنگجوی دراکونیان تو سن خودم بشم.
    دمیتری خندید. عصبی شدم. فکر می‌کرد نمی‌توانم موفق شوم؟
    - واقعاً قابل تحسینه؛ اما باید رکورد دِرِک رو بشکونی. اون در حال حاضر بهترین نمرات رو در هر رده‌ی سنی داره.
    - خب من واقعاً تموم تلاشم رو می‌کنم.
    - پس منم حریف تو خواهم بود.
    برای چند ثانیه سکوت کردیم؛ سپس هاتسر اعلام کرد زمان استراحت تمام شده. دمیتری و من تمام روز را مبارزه کردیم و هاتسر به جنگل رفت تا ساختن یک تخت‌خواب برای مرا آغاز کند. حتی یک استراحت کوتاه هم به ما نداد تا زمانی که خورشید شروع به محوشدن کرد. برای پنجاهمین‌ بار در آن روز از روی دمیتری برخاستم و تبدیلم را باطل کردم.
    - خوبه! می‌تونم از شما دوتا کمک بگیرم. درخت بزرگی توی جنگله و کمرم دیگه نمی‌تونه وزنش رو روی خودش تحمل کنه.
    - ما می‌ریم سراغش استاد هاتسر.
    این را گفتم و دوباره به اژدها تبدیل شدم. پرسیدم:
    «منظورش چیه؟ چطور ممکنه کمرش آسیب ببینه؟»
    پشت‌سر دمیتری به هوا رفتم.
    «اون بارها در جنگ با سیلا مجروح شده. چنگال یکیشون کمرش رو پاره کرد و مبارزه‌کردنشو ضعیف کرد. برای همین حریف جنگی تو نیست.»
    «اوه! هاتسر بیچاره! حتماً خیلی وحشتناک بوده.»
    «اینو بهش نگو! ممکنه ضعیف شده باشه؛ اما افسوس و ترحم کسیو نمی‌خواد.»
    «اما من هنوزم براش متأسفم. اون دیگه نمی‌تونه مبارزه کنه. حتماً احساس خیلی بدی داره.»
    «باهات موافقم کوچولو. من اگه نتونم مبارزه کنم، دیوونه میشم.»
    «جنگیدن برات خیلی مهمه؟»
    «البته! جنگیدنه که نشون میده تو چطور خودت رو در کنار بقیه ظاهر می‌کنی. اینه که تو رو منحصربه‌فرد می‌کنه!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    «جداً؟ مؤنث‌ها هم همین عقیده رو دارن؟»
    «نه. برای اونا بهترین، کسیه که بیشترین نوزاد رو به‌ وجود بیاره. راستش نظریه‌ی احمقانه‌ای بوده! منظورم اینه که همه‌ی جنگجوها رو درک می‌کنم؛ اما ما فقط سالی یه بار جفت‌گیری می‌کنیم و توی هربار تخم‌گذاری ماده‌ها، تعداد یکسانی تخم به‌ وجود میارن.»
    با تمسخرش موافقت کردم.
    «درواقع مبارزه چیز پرباریه؛ اما فرآوری‌کردن مثل اون بیشتر شبیه بارگیریه. تو باید از هر استادی بخوای کلاس‌هاتو به حداکثر برسونه، بعد کمش کنه.»
    کنار درختی که روی زمین افتاده بود، فرود آمدیم و بزرگی‌اش را اندازه گرفتیم. بزرگ‌تر از آن بود که بتوانیم با چنگال‌هایمان حملش کنیم. پس برگشتیم تا مقداری طناب بگیریم؛ سپس طناب‌ها را دو طرف درخت گذاشتیم و تنه را رویش قل دادیم و به هم محکمشان کردیم. بعد سر طناب را گرفته و تمام راه، آن قطعه‌ی بزرگ درخت را در آسمان به‌طرف هاتسر بردیم.
    - خوبه خوبه! کارتون عالی بود. هر دوتون خوب بودین!
    سرمان را برای سپاس‌گزاری از تعریفش پایین انداختیم. سپس برای پیداکردن غذا رفتیم. تا تاریک‌شدن هوا بازنگشتیم. غار با نور و گرمای آتش روشن شده بود. هاتسر با کرختی آشکاری نشسته بود؛ مثل تکه‌چوبی که کمی گوشت رویش داشت. به‌سمت دمیتری چرخیدم و پرسیدم:
    «داره چی‌کار می‌کنه؟»
    «اون دیگه نمی‌تونه راحت شکار کنه یا تبدیل بشه. جراحت روی کمرش برای همیشه مانع از این کار میشه. مجبوره ساعت‌ها برای شکارکردن وقت بذاره. نمی‌تونه بجنگه. حالا در برابر سلاح‌های دست‌ساز انسان‌ها آسیب‌پذیره. اون با وجود میل و اشتیاق شدید، قدرتی رو که روزی در اختیار داشته رها کرده.»
    «اوه نه! این... این خیلی بده!»
    «با این وجود می‌تونه خیلی آسیب‌پذیر باشه. اگرچه اون تلاش می‌کنه تا نشون بده آزارش نمیده.»
    «موضوعشو مطرح نمی‌کنم.»
    «نگران مطرح‌شدنش نیستم، نگران واکنششم.»
    «این یعنی چی؟»
    «فقط هر چیو که گفتم فراموش کن.»
    کار عاقلانه را انجام دادم و بحث را رها کردم. نگاهم را به‌سمت هاتسر برگرداندم و به‌شدت برای همه‌ی چیزی که این مرد پیر و باهوش کشیده بود، متأسف شدم. دمیتری گفت:
    «بیا. بریم برای شام هاتسر شکار کنیم.»
    و از غار خارج شد. به دمیتری نگاه کردم و پیش از آنکه دنبال هیبت طلایی‌اش به آسمان بروم، بار دیگر به‌سمت هاتسر چرخیدم.
    ***
    به غار بازگشتیم و هر کداممان چهار کرکس به همراه داشتیم؛ اما هاتسر به خواب رفته بود. دمیتری گفت:
    - می‌تونی روی تخت بخوابی. من میرم روی زمین.
    مخالفت نکردم. تبدیلم را باطل کردم. کنده‌ی دیگری در آتش انداختم و به زیر ملافه خزیدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل چهارم
    چهار ماه گذشت و من با جلساتی که با دمیتری از بامداد تا غروب طول می‌کشید، قوی‌تر شدم. او و هاتسر مرا از یک مبارز مبتدی، به یک مبارز حرفه‌ای تبدیل کردند. بهترین مبارزه‌ام را وقتی در هوا بودم انجام می‌دادم و دمیتری حتی اگر گاهی ملایم‌تر می‌جنگیدم هم شانسی در برابرم نداشت. این ملایم‌تر رفتارکردن باعث می‌شد تا او فکر کند فرصتی پیدا کرده و به تلاشش ادامه می‌داد. قبول داشتم که اشتباه عمل می‌کردم؛ اما منصفانه‌ترین کاری بود که می‌توانستم برایش انجام دهم. برای آنکه توانایی‌هایم از بین نروند، با خود می‌گفتم که این فقط یک تمرین است و وقتی وارد نبرد واقعی شدم، تمام توانایی‌هایم را به نمایش خواهم گذاشت. همان کاری که قولش را در شب اول فرار از سیلا، به دِرِک دادم. همان‌طور که راه می‌رفتیم تا آموزش را شروع کنیم، هاتسر گفت:
    - تو خیلی خوب پیشرفت کردی سامانتا! واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم، تو درواقع رکورد دِرِک رو زدی.
    گفتم:
    - ممنون استاد!
    در ذهن از خوش‌حالی جیغ کشیدم و قلبم به آسمان پرواز کرد. دمیتری کنار هاتسر قرار گرفت و گفت:
    - برای همین فکر می‌کنم الان دیگه وقتشه که طریقه‌ی استفاده از سلاح اصلیمونو یاد بگیری. آتش.
    داد زدم:
    - اوه! آره. هورا!
    مشتم را به هوا فرستادم. دمیتری و هاتسر به این ذوق‌زدگی‌ام خندیدند. هاتسر گفت:
    - اما این برای فرداست. می‌تونی امروز رو استراحت کنی.
    با این حرف قلبم از آسمان به زمین آمد. ذوق و هیجانم به‌سرعت فروکش کرد. محترمانه، همان‌طور که مادرم بارم آورده بود، گفتم:
    - برای این فرصت ممنونم؛ اما دوست دارم خیلی سریع یادگیری رو شروع کنم.
    هاتسر پرسید:
    - من بهت حق انتخابی دادم؟
    این یعنی برای یادگیری مجبور بودم تا فردا صبر کنم؛ چه دوست داشتم، چه نه. حرفم را اصلاح کردم.
    - نه قربان! متأسفم! از روزم استفاده می‌کنم. ممنون!
    هرگز دلم نمی‌خواست هاتسر را، کسی که به هر طریقی کمکم کرده بود، از خودم عصبانی کنم.
    گفت:
    - دختر خوب!
    لبخند بر صورتش جایگزین شد. نفسم را آه‌مانند بیرون فرستادم. با آن معذر‌ت‌خواهی نجات پیدا کردم.
    کمی راه رفتم و بعد تبدیل شدم. می‌خواستم کمی به‌سمت جنوب پرواز کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    برای چند ساعت ناآگاهانه پرواز کردم. وقتی تقریباً رسیده بودم، متوجه شدم که دارم به‌طرف غاری می‌روم که هفته‌ها در آن به انتظار دِرِک سر کردم. بی‌اراده در غارِ سرد فرود آمدم و اطراف را نگاه کردم. هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. جای نقش‌بسته‌ی یک اژدها هنوز روی زمین و جای پنجه‌هایم روی دیوار مانده بود.
    هیچ تغییری وجود نداشت و این یعنی اتفاقی در این غار نیفتاده. پس دِرِک آنجا نبوده و این هم یعنی که او مرده بود. آه کشیدم. نفسم را از راه بینی بیرون فرستادم و خارج شدم. هوای آنجا احساسات درازمدتی را که من در طول بیست‌ودو شب داشتم، حفظ کرده بود و باعث می‌شد احساس ناراحتی کنم. پس به‌سمت جنوب پرواز کردم؛ سپس به‌سمت شمال رفتم و در نزدیکی برف‌های شمالی برای شکار توقف کردم. نیمه‌شب به خانه‌ی هاتسر برگشتم و او در تخت‌خواب خود خوابیده بود. زمزمه‌ی آرامی گفت:
    - کجا بودی؟
    در جایم پریدم. دمیتری از سایه بیرون آمد. چهره‌اش خشمگین و چشمانش سرخ شده بودند.
    - فقط داشتم از روز آزادم استفاده می‌کردم.
    - آره؛ اما کجا رفتی؟ کاملاً از محدوده خارج شده بودی.
    - شاید می‌خواستم کمی تنها باشم! شاید نخوام به سؤال‌هایی که درمورد وضعیت خودمه جواب بدم!
    - اما بازم قبل از رفتن باید به من می‌گفتی کجا میری.
    - نمی‌دونستم دارم کجا میرم. اگه می‌دونستم می‌گفتم. تو چرا انقدر نگرانی؟ این کارا بهت نمیاد دمیتری!
    - من چند دسته‌ی سیلا رو در چند هزار مایلیِ جنوب دیدم. ترسیدم؛ چون نمی‌دونستم تو با وجود چنین خطری در قلمروی ما کجا گذاشتی رفتی.
    دقیقاً همان‌جایی که مدتی قبل رفته بودم، نزدیک غار. فکر کن در چه خطری بودم و من حتی حضورشان را احساس نکرده بودم.
    - یک دسته‌ی سیلا؟ تعجبی نداره که نگران بودی. متأسفم!
    - بخشیدم. فقط در آینده بیشتر مراقب باش.
    گفتم:
    - هستم دمیتری. قول میدم.
    نتوانستم جلوی خمیازه‌ام را بگیرم. خمیازه‌ام را دید و گفت:
    - خسته‌ای. دیر وقته. بیا بخوابیم.
    سرم را تکان دادم و پیش از آنکه بتوانم ملحفه را روی خودم بکشم، به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا