کامل شده ترجمه مجموعه داستان زلیگ و بچه‌های کشاورز | SisRoY کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
یکبار، یک مزرعه بزرگ در ده مایلی شهری قرار داشت، و در آن کشاورزی سخت کوش با همسرش زندگی میکرد.
سه دختر کوچولو داشتند، و از ازدواج سابقش دوپسر ده و دوازده ساله!
همسر سابقش دختر یک وزیربود، که نام ساده ای بر پسرهایش نهاده بود؛کاتو و امرسون. درحالی که همسر دومش عاشقانه نام دخترانش را انتخاب کرده بود؛لیا لول، رزینا و گراسی بل.
آنها استبلی مخصوص اسبهایشان داشتند و یک مکان مخصوص برای گاو ها و مرغ هایشان، و مردی به نام جاد را در آنجا استخدام کرده بودند.
مزرعه متلق به پدر پدربزگ بچه ها بود، یعنی آنها در مزرعه اجدادیشان زندگی میکردند.
اگرچه قطعاتی از زمین دراین مدت فروخته شده بود، اما هنوز هم بزرگ بود، خیلی بزرگ.
خانه اصلی آنها مایلها دور از این مزرعه در جاده ای قدیمی قرار داشت که ده سال پیش در اثر رعد و برق های شدید سوخته بود.
پدر بزرگ و مادربزرگ امرسون و کاتو در آنجا زندگی میکردند، که بعد از آتش سوزی آنها برای یکی دوسال نقل مکان میکنند پیش پسرشان و همسر اولش.
خانه قدیمی خیلی طولش زیاد و عرضش کم بود که بواسطه درخت بید بزرگی پوشانده شده بود. در حادثه سوختگی این درخت بطرز شگفت آوری آتش نگرفت و اکنون نیز بزرگ میشود و رشد میکند.
سایه ای در یک گوشه از سقف انداخت، تا خانه جدیدشان زیر سایه باشد. خانه جدیدشان کنار جاده ماکادامیز قرار داشت، بسیار زیبا و بزرگ بود و رنگ زیبای زرد را به سقفش زده بودند و با قلع آن را درخشان کردند.
همراه درخت بزرگ، انبارشان نیز از آتش سوزی حفظ شده بود که در آن یونجه و ابزار مزرعه را نگه میداشتند. زیرا ابزار کشاورزی خیلی با ارزش هستند، همیشه هزینه های خرج آنها بیشتر از چیزی بود که بدست می آوردند زیرا؛ سوختگی خانه آنها به حدی زیاد بود که خانه در هم شکست و ازبین رفت.
مرد مستخدم هم همیشه در انبار، روی یه دسته از یونجه ها میخوابید
بنظر میرسید بعد ها بسیاری ازاین حقایق در روزنامه نگاشته شدند.
از وقتی که جاد به عنوان مستخدم در مزرعه آنها کار میکرد سه ماه میگذشت.
جاد به عادت صحبت های شبانه پدر بچه ها پایان داده بود. آنها به تجارت مشغول شدند، فکر میکردند شاید قسمت دیگری از زمین را بفروشند.
اما با دیدن حال آنها متوجه شدیم شاید بیشتر این حرف هایشان بخاطر خوردن بیش از حد نوشیدنی بود.
کاتو و امرسون میتوانستند مکان زندگی جاد را بهم بریزند و خودشان به تنهایی زمین را درو و محصولات را برداشت کنند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    پسرها برنده ها، مراتع یونجه، کودهایی که پخش میشد، مزارع و... را تماشا میکردند.
    تمام ماشین آلاتشان فرسوده شده بودند و قیمتشان بسیار بالا.
    اسبهایشان بسیار زیبا و توانمند بودند و ژست های عجیب و غریب میگرفتند، تنها ایرادشان این بود که هوشمند نیستند! زیرا هنوز هم میبایست برای حرکت دادنشان افسارشان را کشید.
    متاسفانه در ماه دسامبر هوا به شدت سرد شد. شبها نور ماه کامل به سقف خانه میتابید و در خیابان ماکادام آن خانه مثل یک جواهر به دلیل تابش نور ماه و وجود قلع میدرخشید. درحالی که مزرعه در تاریکی مطلق فرورفته بود.
    بچه ها به همراه مادرشان بیرون آمدند، زیرا هنگام تهیه شام به او کمک کرده بودند.
    هوا مانند یخچال سرد بود، اما این باعث نشد که بچه ها دست از بازی کردند بکشند.
    در کشتی پوشیده از برف کنار خانه، بچه ها با دست های یخ زده دنبال هم میدویدند و بازی میکردند.
    انبوهی تخته و چوب های شکسته در گوشه ای از حیاط بی استفاده افتاده بود. که پدر برنامه ریخته بود با آن چوب ها قسمتی از خانه یا حیاط را بازسازی کند.
    لیالول و روزینا ازاینکه نمیتوانند کمک کنند خیلی ناراحت شدند، درحالی که کاتو لباس های گرمش را پوشیده بود و گوشه ای منتظر ایستاد.
    کشتی( قایق) درحال غرق شدن بود.
    قفس مرغ و خروس ها در سراسر حیاط ادامه داشت.
    کودک ایستاده بود، گراسی بل گریه کنان دست هایش دور خود احاطه کرد.
    اما امرسون در دریا شنا کرد تا گراسی بل را نجات دهد. او آهسته قدم برمیداشت. آرام انگشتان پایش را در کشتی قرار میداد و بعد از گرفتن گراسی بل، بازوانش را مانند آسیاب بادی تکان میداد تا به ساحل برسد.
    _شجاع باش گراسی بل، من همیشه کنارتم
    او گریه میکرد، آرام تر زمزمه کرد:
    _من تقریبا خسته شدم، اما مطمعن باش نگهت میدارم و نجاتت میدم
    کاتو داد میزد و مدام تکرار میکرد:
    _حالا ذره ذره این کشتی غرق میشه توی دریا
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    ماه در آن شب کوچک و نقره ای بنظر میرسید.
    صدای جیغ و داد بچه ها درحومه شهر پخش میشد.
    ماه از تابش به خانه آنها دست برداشت و به فاجعه خیالی اقیانوسی که درحال رخ دادن بود، نگاه کرد.
    امرسون، گراسی بل را در میان بازوانش گرفت.
    گراسی بل نیز دستانش را محکم دور گردنش حلقه کرد و از ترس به خود میلرزید، اشک درچشمان گراسی بل حلقه زده بود. امرسون با شجاعت و آرامش شنا میکرد تا گراسی بل را به ساحل برساند. گراسی بل حس کرد درحال غرق شدن هستند، جیغ خفه ای زد و اشکهایش روانه صورتش شدند، امرسون چندبار تکرارکرد:
    _من نگهت میدارم گراسی بل.
    اما تغییری در سرعت حرکتشان نتوانست ایجاد کند.*
    ناگهان مادر و نامادریشان درپشتی را باز کردند. یکی از مادر ها با عصبانیت و نگرانی فریاد زد:
    _امرسون!
    _اون بچه رو ول کن، بهت نگفته بودم دفعه بعدی که گریه اون بچه رو دربیاری، انقدر کتکت میزنم تا دیگه صدات درنیاد؟
    _اوه مادر، ما فقط...
    _بین تو و بچه ها چه خبره؟ هان؟ از صبح تا شب مبارزه و جنگ و دعوا و پرسه زدن. و شما دوتا پسرها! مثلا بزرگ شدید!
    و به همین ترتیب، مادرها آنها را دعوا میکردند. بچه ها نیز مانند یک صحنه تئاتر مظلومانه ایستاده بودند و مادرها را تماشا میکردند.
    پدرشان پوزخندی زد و گفت:
    _پوست آن دختر از نیشش بدتر بود!
    دقایقی در سکوت گذشت و ماه آنها را تماشا میکرد، صورت هایشان از نور ماه میدرخشید.
    مادر از عصبانیت دست برداشت و با صدای آرام تری گفت:
    _بسیار خب بچه ها، منتظر چی هستید؟ بیاید خونه و شام بخورید
    خانه بسیار گرم بود و عطر سیبزمینی آتشی به مشام میرسید، بچه ها نفس عمیقی کشیدند تا عطر غذا را استشمام کنند.
    ______________________________
    *بچه ها درحال بازی و خیال بافی بودند! و هیچکدام از اتفاقات واقعیت ندارند.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    نور زرد رنگ چراغ نفتی روی میز، منظره صمیمی درمیان بچه ها و خانواده ایجاد کرده بود.
    پسرها در یک سمت نشستند و دو دختر بزرگتر نیز کنار آنها، اما گراسی بل که از همه کوچکتر بود کنار مادرش نشست.
    جاد و پدر به شهر رفته بودند، که این یکی از دلایلی عصبانیت و بدخلقی تمام بعداز ظهر مادر بود.
    آنها درسکوت شام میخوردند.
    فقط مادر به گراسی بل در خوردن شیر و چای غلیظ بیرون از فنجان های سفید رنگ کمک میکرد.
    آنها سیبزمینی آتشی را با لایه ای از گوشت خوک و نانی که از فروشگاه سفید خریده بودند، میل میکردند.
    سپس به ترتیب شربت و چای داغ و شیر نوشیدند.
    چراغ نفتی روی میز به رنگ ملایمی زرد بود و حباب یاقوت رنگ شفافی رویش را پوشانده بود، که خشخاش زرد رنگ درونش میسوخت و خانه را روشن و درخشان نگه میداشت.
    کاتو فکر میکرد:«امشب،شب خرد کردن بود!» هرزگاهی هم چهارتکه نان را لایه لایه برش میداد و میخورد.
    بعداز آن گوشه ژاکتش را گرفت تا با چراغ نفتی برخورد نکند. بی صدا فکرهای شومی به سرش زد، مخفیانه نگاهی انداخت تا ببیند چیزی از قیافه اش متوجه شده اند یا نه، اما خواهرش رنگ پریده و خسته بنظر میرسید.
    به هرحال، امشب برای خرد کردن بود! چه کار غیر ازاین ممکن بود انجام شود؟!
    دوبار دیگر کاتو و امرسون به انبار رفتند، کاتو از روزنامه های پاره استفاده میکرد برای پیدا کردن سنگریزه های سفید انبار استفاده میکرد، چون نمیتوانست هرجایی آن سنگریزه هارا پیدا کند.
    او و برادرش به سمت خانه راه افتادند.
    تا قبل از طلوع خورشید
    هنگام طلوع خورشید آسمان به رنگ آبی و خاکستری درآمده بود.
    او ازپیدا کردن گلدان های کاغذی مخصوصی که در جیبش گمش کرده بود بسیار خوشحال شده بود. گاهی این گلدان هارا از جیبش بیرون می آورد.
    به سختی جرات میکرد عقبش را نگاه کند، تنها روی زمین کار میکرد.
    او به ماه کامل نگاهی کرد و آرزو کرد، سنگریزه ها مانند سکه های نقره میدرخشیدند.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    امرسون تقریبا هیچ چیز درباره نقشه کاتو نمیدانست.
    او بدون کمک هیچکس نقشه ای کامل کشیده بود با وجود اینکه میدانست بعدا بینشان اختلاف پیش می آید.
    مادر گراسی بل را پایین گذاشت، ظرف های روی میز را درون سینک ظرف شویی گذاشت تا آنها را بشورد، در همین حین با جدیت به گراسی بل گفت:
    _من فکر میکنم شما بچه هارو فراموش کردم! امروز خیلی به انبار رفتید.
    امرسون کمی اعتراض کرد.
    _حالا قبل از اینکه دیر بشه کاراتونو انجام بدید. شاید بابات درها رو درست کنه یا یه انبار جدید بسازه. حالا برید.
    و قوری چای را از روی گاز برداشت.
    کاتو نمیتوانست دستکش های بافتش را پیدا کند. فکر میکرد شاید کنار کیف مدرسه اش گوشه قفسه باشد.
    او همه جارا برای پیدا کردن دستکش هایش گشت، اما در نهایت با دیدن لبخند شیطنت آمیز لیالول از نقشه مخربشان مطلع شد.
    _مامان لیالول رو نگاه کن، دستکشامو برداشته بهم نمیده.
    مادر از او پرسید:
    _لیالول؟ دستکش هاش پیش توعه؟
    کاتو با عصبانیت گفت:
    _ دستکشامو ازش بگیر بهم بدشون.
    لیالول با قیافه ای حق به جانب گفت:
    _من هرگز اون دستکش های قدیمی و زشت رو ندیدم.
    و شروع کرد به گریه کردن!
    _نگاه کن کاتو! ببین چیکار کردی، دهنتو ببند، لیالول تروخدا! شما پسر ها هم زودتر از جلوی چشمام گم شید، به اندازه کافی برای امروز دردسر داشتم.
    امرسون کنار در ایستاد و گفت:
    _مامان هوا خیلی سرده.
    مادر با عصبانیت فریاد زد:
    _خب برید پیش جاد، اونم کسی پیشش نیست باید سرمارو حس کنید تا درست بشید، در هم ببندید فقط گم شید از اینجا.
    بیرون تقریبا روشن بود، و خیابان ماکادام نقره ای و درخشان بنظر میرسید، کف پاهایشان سرد شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    از شدت زیاد سرما بدنشان به سرعت بی حس شد. سرما به سوراخ های بینیشان هم رسیده بود، احساس درد و سوزش تمام بدنشان را گرفته بود.
    از گرم کردن دماغشان خسته شدند. تسلیم رطوبت و یخ زدگی بیرون شدند و تنها زمانی که صورتشان کبود میشد به هم اطلاع میدادند تا کمی گرمش کنند.
    ماه پشت آنها قرار داشت.
    کاتو نگاهش را از شانه هایش گرفت و به سقف خانه خیره شد، فکر کرد چگونه قلع با تابش نور مهتاب سقف خانه یشان را درخشان میکند، و چقدر ستاره ها آبی یا زرد بنظر میرسند.
    خیلی کوچک بودند، به سختی میشد نور های درخشانشان را مشاهده کرد.
    امرسون بی سر و صدا حرف میزد، از شدت سرما دهانش باز و بسته نمیشد، علاقه اش بزرگتر میشد:
    _ چطور او توانسته بود دوچرخه خاصی که چند وقت پیش از پنجره فروشگاه بزرگ شهر دیده بود را بدست آورد.
    باز هم به حرف هایش ادامه داد اما کاتو به او توجهی نمیکرد.
    در ابتدا بخاطر اینکه به خوبی میدانست الان امرسون درباره هرچیزی که وجود داشته باشد و اتفاق افتاده باشد مخصوصا درباره آن دوچرخه وراجی میکند، و دلیل دومش هم لابلای خرد کردن چهار تکه نانی که در جیب شلوارش گذاشته بود گم شده بود! دوتا در هرکدام از جیب هایش!!
    بنظر میرسید درحال چرخاندن خرده های نان زیر ناخن هایش میباشد و به سختی متوانست آن خرده هارا از زیر ناخن هایش بیرون بیآورد. گاهی هم خود را به سمت جاده حرکت میداد.
    امرسون فرق بین درست یا نادرست بدست آوردن بهترین دوچرخه شهر را نمیدانست.
    گاهی اوقات نقشه های شومی میکشید، که مثلا با صاحب فروشگاه بزرگ صحبت کند تا حواس او پرت شود، و دوچرخه ای که قرار است ارسال شود به خانه شخص دیگری، به اشتباه به خانه ی آنها ارسال شود!
    گاهی اوقات نیز فکر میکرد کار خوبی انجام دهد تا پاداش قهرمانانه بگیرد.
    گاهی اوقات نیز هم درباره شیشه بر با پدرش حرف میزد، زیرا دیده بود چگونه پدرش ازآن ابزار خارق العاده استفاده میکند.
    اگر میتوانست در شب یک سوراخ بزرگ با آن شیشه بر، روی شیشه فروشگاه بزرگ ایجاد کند، تابستان بعدی میتوانست استخدام شود!!
    او میخواست کشاورز بعدی مزرعه باشد. خودش را میدید که در آینده کار های فوق العاده ای انجام میدهد، شاهکار هایی مثل شیر دوشیدن و شکار کردن.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    کاتو حساس شد و گفت:
    _اما اون پیرمرد پیر و سیاه و زشت فقط هفته ای چهار دلار به پسرای بالغ میده! مردک خسیس! تازه فکر نکنم به تو پولی بده.
    _خب...
    امرسون سوگند خورد و به سمت کنار جاده راه افتادند. ماه پیوسته بالاتر میرفت.
    از سر و صدای کابل های تلفن بالای سرشان کلافه شدند.
    بچه ها فکر میکردند همه آدم ها درآن لحظه در حال حرف زدن با تلفن هستند، اما صدای کابل ها مثل صدای صحبت کردن آدم ها نبود!
    محافظ های شیشه ای سیم ها، آنها را نگه میداشتند و مانند جواهری سبز رنگ میدرخشید.
    تپه ی نقره ای رنگ، توسط نور سفید رنگ مهتاب، میدرخشید.
    هرکدام از سیم ها هم صدای بلند و عجیب و غریبی از خود در می آوردند.
    صدای سیم ها ماننده حجوم زنبور های عسل بود. آنها گوشهایشان را محکم گرفتند، تا صدایی نشنوند. خود را نیز پوشاندند تا زنبور ها نیششان نزنند.
    کاتو سرش را چرخاند و به اطراف نگاهی انداخت، فکر میکرد میتواند توده عظیم زنبور ها را ببیند.
    امرسون گفت:
    _اما اونها یخ زدن، امکان نداره بتونن پرواز کنند.
    کاتو گفت:
    _نخیرم اونا یخ نزدن احمق، کل زمستونو میگیرن میخوابن برای همین ما نمیبینمشون.
    امرسون دوست داشت از تپه بالا رود، کاتو با حرص گفت:
    _ تو دیوونه ای. ممکنه از سرما یخ بزنی یا بهت شوک وارد بشه.
    اما به برادرش کمک کرد تا از تپه بالا رود!
    درهرحال، هرکدام از ناهمواری های سد راهش را با دست های قوی و نیرومندش طی میکرد.
    اما امرسون به سختی میتوانست کمترین ناهمواری را طی کند، وحتی آنقدری قوی نبود که بتواند خود را صاف نگه دارد، حتما باید خم شده و اصطلاحا"دولا، دولا" از تپه بالا میرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    سرانجام به جایی رسیدند که دیگر روشنایی جاده مشخص نبود، همچیز در سکوت و تاریکی فرو رفته بود.
    در میان انبوهی از ذرت ها که فقط ساقه هایشان دیده میشد ایستادند.
    به دلیل حرکت و فعالیتشان کمی از شدت سرما کاسته شده بود و آنقدری سردشان نبود که احساس منجمد شدن بکنند.
    کاتو مقداری از خرده نان های ته جیبش را بیرون ریخت تا نشانه ای باشد برای اینکه گم نشوند.
    ساقه های ذرت بی رنگ و دراز بودند، مانند نوار هایی از کاغذ های قدیمی و کهنه رنگ و رویشان رفته بود. مثل باقی مانده ی اسطبل هایی که در کنار طرز تفکر یک کشور به آتش کشیده شده بودند، آویزان بودند.
    ساقه ها از قد بچه ها بلند تر بودند، مانند درختان!
    دو خط سیم در دو سمت جاده به قلاب های اتصال برق متصل بودند و سرتاسر جاده را درخشان کرده بودند.
    امرسون و کاتو تقریبا همیشه در تمام طول روز باهم درحال دعوا و مبارزه بودند، اما در آن شب بطرز عجیب و غیر قابل باوری داشتند دوستانه درباره ی سرمای هوا باهم صحبت میکردند.
    کاتو دست هایش را بهم مالید گفت:
    _احتمالا امشب بازم برف بیاد.
    امرسون نگاهی به کاتو انداخت و سپس آسمان راه نگاه کرد و گفت:
    _نه فکر نمیکنم برای برف باید هوا دوبرابر الان سرد باشه.
    کاتو مستقیم به امرسون خیره شد و گفت:
    _اما هروقت اینطوری هوا افتضاح میشه برف میاد.
    امرسون با جدیت گفت:
    _وقتی هوا واقعا سرد میشه برف میاد، هوا اینطوریه باشه نمیتونه برف بیاد.
    کاتو با صدایی که درآن لرزشی ناشی از سرمای هوا بود گفت:
    _خب چرا نمیتونه؟
    امرسون نفس عمیقی کشید و گفت:
    _هوا باید خیلی سرد باشه، به هرحال الان این بالا هیچی نیست!
    آنها به آسمان نگاه کردند، درست بود! ماه در وسط آسمان میدرخشید و آسمان از ابر های برفی خالی بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    کاتو از خرد کردن چمن هایی که در مسیر واگن قرار داشت خسته شده بود.
    گویی سکوت آن محل را به آغـ*ـوش کشیده بود.حتی یک پرنده هم برای دلخوشی بچه ها در آسمان نبود!
    هیچکس نمیتوانست بچه ها را ببیند.
    بنظر میرسید کاتو کلافه شده، او نمیتوانست پیش بینی کند نقشه هایی که کشیده به پیروزی می انجامد یا نه.
    سپس بعد از مدتی به سمت خانه زرد رنگشان بازگشتند.
    نامادری درحال اماده شدن برای خواب بود.
    مادر به دنبال لحافی اضافی میگشت برای انداختن روی دختر ها که در اتاق کناری خواب بودند.
    هوا بسیار سرد بود، میترسید بچه ها مریض شوند. لحافی پیدا کرد بدون اینکه دقت کند طرح و رنگش چیست با عجله به سمت اتاق دختر ها رفت و بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کند وارد اتاق شد و لحاف رو روی دختر ها انداخت.
    سپس با وجود اینکه سرما خورده بود و باید استراحت میکرد، چند لحظه ایستاد.
    چشمش به طرح زیبای لحاف افتاد.
    به شاخه های شش ضلعی بزرگ روی لحاف نگاه کرد، تقریبا اتاق نوری نداشت اما چشم مادر به دیدن در تاریکی عادت کرده بود. مادر به این فکر میکرد که چقدر این لحاف زیباست و درهمان تاریکی نیز زیبایی خود را به عرضه گذاشته.
    به گذشته رفت! مادرش آن لحاف را درست کرده بود.
    فکر کرد که نام الگویش چه بود؟
    اورا یاد چه چیزی می انداخت؟
    چیز های مبهمی از بازی های کودکی اش را به یاد آورد، هرچه فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید.
    خواست به اتاق خودش برگردد که ناگهان تصویری در یکی از کتاب های درسی اش در ذهنش آمد: برف ریزه !
    ****
    امرسون فریاد زد:
    _آن انبار های قدیمی لعنتی کجا هستند؟
    و دوباره بر روی زمین تف کرد، دندان هایش را روی هم فشار داد، چندین بار آنهارا بهم کوبید و صدای بسیار گوش خراشی از خود درآورد.
    دست چپش بی حس شده بود و هرچه تقلا میکرد نمیتوانست در انبار را باز کند، دست های امداد گر کاتو کمک کرد تا در انبار را باز کنند.
    سعی میکرد تا درخت بید آشنا را ببیند.
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    در ابتدا درون انبار تاریک بنظر میرسید، اما خیلی زود ماه با نور نقره ای و درخشانش انبار را روشن کرد.
    در سمت چپ انبار اصطبلی متروکه برای گاو و اسب هایشان درست کرده بودند.
    ماشین های مختلف کشاورزی درسمت راست انبار قرارگرفته و یونجه ها بصورت نامنظم در هرجایی از انبار آویزان بودند.
    پس پتو های جاد کجا بودند؟!
    بچه ها هرچه گشتند نتوانستند پتو هارا پیدا کنند.
    پس از گشتن درون اصطبل که اطرافش توسط میخ محکم شده بوده. امرسون روی توده ای از یونجه های جلوی در افتاد.
    کاتو گفت:
    _شاید بهتر باشه ازاین نردبون بالا بریم و روی یونجه های طبقه بالا بخوابیم.
    دست هایش را روی یک پله از نربانی که درهمان کنار تعبیه شده بود گذاشت.امرسون گفت:
    _من دستام انقدر سرد و بی حس هستند که نمیتونم از نردبون بالا برم.
    کاتو مثل امرسون روی توده ای از یونجه درون سالن نشست و شروع کرد تا دستان امرسون را لای ران هایش بگذارد تا بلکه کمی گرم شوند.
    حس عجیب و غریبی بود. هیچ چیزی در دستان خود احساس نمیکرد.
    مانند عصر یخبندان، حس میکرد تمام اعضای بدنش یخ زده اند.
    با اندک گرم کردن دست هایش، حس کرد یخ زدگی دستانش؛ پوستش را خراش میدهد و دربرابر دستان بی حسش ذوب میشود.
    *کلوخ شکن، تخت، دربالای سرش قرار داشت، قسمت تیز کلوخ شکن ممکن بود با هرتکان بچه ها به آنها آسیب برساند.
    باید کمی جلوتر میرفت تا بتواند کمی از یونجه هارا زیر سر خود بگذارد، نور مهتاب به طناب های خمیده و چنگک های طرف دیگر انبار رسیده بود، تقریبا در همان جایی که پسرک دراز کشیده بود.
    چنگک های پولادین، مانند یک موج محکم بر روی تخته های سالن بنظر میرسیدند.
    و در سمت دیگر پسرک، در تاریکی و نبود نور مهتاب، تمام ماشین آلات کشاورزی بودند:
    ماشین کود پخش کن، یک سایه بزرگ تشکیل داده بود؛ گویی دروگر با دندان هایاره مانندش، میخواهد روی ساعدش خطوط عمیق ایجاد کند؛ مانند یک ملخ غول پیکر که چنگال های تیز و برنده اش، بالا و پایین بودند و جلوی هرگونه تکان خوردن و لگ پراندن پسرک را گرفته بود.
    _____________________
    *کاتو درحال خیال بافی است.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا