کامل شده ترجمه مجموعه داستان کوتاه راز | ز.فرزین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

میلا فرزین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/01
ارسالی ها
375
امتیاز واکنش
2,294
امتیاز
371
نام مجموعه داستان کوتاه: راز
نام نویسنده: serdar yildirim
نام مترجم: ز.فرزین کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: فانتزی
رده سنی: 7+
ویراستار: Pari_A
serdar yildirim کیست؟
سردار متولد سال 1959 ترکیه است.
او نوشتن شعر و داستان‌هایی برای نوجوانان و جوانان را در اول دبیرستان شروع کرد.
در حال حاضر یکی از بهترین نویسنده‌های داستان برای کودکان و نوجوانان در ترکیه است که از داستان‌هایش در آموزش زبان ترکی استانبولی بسیار استفاده می‌شود، تمام مدرسین زبان ترکی این داستان‌ها را برای یادگیری بهتر توصیه می‌کنند.


146200
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    گنجشک و پرستو (داستان اول)
    پرستو و گنجشک با هم دوست شده بودند.
    با هم می‌گشتند و وقتشان را با خوش‌گذرانی پر می‌کردند. پرستوهای دیگر از این موضوع راضی نبودند.
    پرستو هر روز گنجشک را به لانه‌اش که از شاخه‌های ریز که در زیر پنجره‌ی انباری قرار داشت می‌برد.
    و البته به جز لانه، خود لانه‌های دیگری هم وجود داشت که معتلق به دیگر پرستوها بود.
    رفت‌وآمد گنجشک در لانه پرستو صدای دیگر پرستوها را درآورده بود.
    پرستوهای دیگر جمع شده و یک نماینده برای حرف‌زدن با پرستو انتخاب کردند.
    نماینده‌ی انتخاب شده در اولین فرصت با پرستو صحبت کرده و تذکرهای لازم که دیگر پرستوها به او یاد داده بودند را به پرستو گفت.
    که یکی از این تذکرها به پایان دوستی‌اش و قطع رفت‌وآمد گنجشک به لانه پرستو بود، ختم می‌شد.
    پرستو با این که برایش بسیار سخت بود؛ اما بالاخره با این نظر جمعی که بیشتر شبیه دستور از سوی بقیه پرستوها بود موافقت کرد.
    یک شب وقتی گنجشک در لانه‌اش به خواب عمیقی فرو رفته بود با لرزشی شدید از خواب پرید.
    پرواز کرد و از لانه‌اش که پشت شاخه‌های درختی پنهان شده بود، کمی دور شد و هراسان اطراف را کاوید.
    بعد از پروازی نسبتاً طولانی متوجه شد که دلیل این لرزه، زلزله بوده.
    ناگهان یاد دوستش پرستو افتاد. پرواز کرد و به لانه پرستو رفت.
    و او را که در خواب بود با عجله بیدار کرد و موضوع را خیلی سریع برایش توضیح داد.
    پرستو بدون هدر دادن ثانیه‌ای، به حرف گنجشک گوش کرد و بقیه پرستوهایی را که در لانه‌ی مجاور او در خواب بودند را از خواب بیدار می‌کند.
    بعد از فرار آخرین پرستو از مهلکه، خانه‌ی چوبی که محل قرار گرفتن لانه‌ها بود، خراب می‌شود.
    بعد از این اتفاق پرستوها به جای دیگر نقل مکان کرده و لانه‌های بهتر و زیبایی ساختند و بعد از اینکه فهمیدند ناجی آن‌ها در اصل گنجشک بوده، اجازه دادند تا پرستو به دوستی‌اش با او ادامه دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    احمد فقیر (داستان دوم)
    احمد در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده بود.
    در یک اتاق کوچک در پایین شهر زندگی می‌کردند.
    ریه‌های پدرش به تازگی مشکل پیدا کرده بود. پدرش آرزو داشت که بازنشسته شود.
    احمد روزهایی که مدرسه نداشت با فروش نون‌های داغ روزش را می‌گذراند.
    بعدها با کمک یکی از همسایه‌هایشان در رستورانی شروع به کار کرد.
    البته نه هر کاری بلکه شستن ظرف‌های کثیف آن رستوران!
    او برای به واقعیت رساندن خیالی که سال‌ها در سر داشت، اولین قدمش را برداشته بود.
    در گذشته هنگامی که از کنار رستورانی می‌گذشت، از پشت شیشه‌ها چشمش به غذاهای خوش‌مزه می‌افتاد و حالا فرصت این را به‌دست آورده بود که از این غذاهای لذیذ بچشد. همان غذاهایی که روزی آرزویش را داشت؛ ولی دستش برای خرید آن‌ها تهی از پول بود.
    سومین روز از کارش را هم تمام کرده بود شکمش پر از غذاهای خوش‌مزه بود.
    غذایی که آشپزش سعی داشت طرز تهیه‌اش را به او هم یاد دهد تا به‌عنوان یک آشپز در آنجا مشغول به کار شود؛ اما احمد این را نمی‌خواست، نمی‌خواست که در رستوران‌های انسان‌های دیگر کار کند.
    او آرزوی این را در سر داشت که رستوران خود را مدیریت کند و بعضی وقت‌ها آشپزی.
    احمد بعد از برگشتن از سربازی با پولی که از کار کردن‌های شبانه‌روزش به‌دست آورده بود، در قسمت متوسط شهرش رستورانی را افتتاح کرد.
    به دلیل خوش‌مزه بودن غذاهایی که احمد از دوست آشپزش در محل قبلی کارش به او یاد داده بود، رستوران روزانه پر از مشتری‌هایی می‌شد که
    می‌آمدند تا غذاهای خوش‌مزه‌ی احمد را بخورند.
    پولی خوبی را از این کار به‌دست می‌آورد.
    بعضی وقت‌ها انسان‌های محتاج سری به آنجا می‌زدند و احمد به آن‌ها غذای مجانی می‌بخشید.
    گارسون‌ها و مشتری‌ها نمی‌توانستند بعضی از کارهای احمد را درک کنند به‌خصوص بعدازظهرها که احمد سر یک میز خالی می‌رفت و دو بشقاب غذا روی آن می‌گذاشت.
    آن‌ها از کجا می‌خواستند بفهمند که زندگی سختی که سال‌ها پیش جان مادر و پدرش را گرفت، کمک کرد تا این رستوران را با سختی باز کند.
    احمد هربار که غذاها را روی میز می‌گذاشت با خود زمزمه می‌کرد:
    - بفرمایید مامان بابای گلم این غذاهاتون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    خرگوش (داستان سوم)
    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یک خرگوش زندگی می‌کرد.
    این خرگوش خیال می‌کرد که سلطان جنگل یعنی شیر!
    یک روز تصمیم می‌گیرد تمام خرگوش‌های جنگل را بالای یک تپه فوق‌العاده بلند جمع کند.

    اما پایین تپه یک پیاده رو بود که محل رفت‌وآمد گرگ‌ها، شغال‌ها و روباه‌ها بود.
    خرگوش همه این حیوانات درنده را می‌ترسانه و آن‌ها را فراری می‌دهد و بعد از جمع شدن همه‌ی خرگوش‌ها بالای تپه بلند، شروع به حرف‌زدن کرد.
    خرگوش‌های دیگر در سکوتی که حاکم فضا شده بود به حرف‌های او گوش سپرده بودند.
    ده‌دقیقه بعد یک گرگ از آنجا رد می‌شد که به‌خاطر خرگوش‌هایی که سمت او هجوم می‌آوردند، دادی از فریاد زد.
    گرگ با تمام سرعت از آنجا فرار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    روباه (داستان چهارم)
    روزی روزگاری یک روباه زندگی می‌کرد.
    این روباه هر روز به خودش یک بال وصل می‌کرد و بالای خانه مرغ‌ها ادای مرغ‌ها را در‌می‌آورد.
    بعد از اینکه همه مرغ‌ها باور می‌کنند و روباه به نیت شومش می‌رسد و یکی‌یکی مرغ‌ها را می‌دزدد، صاحب مرغ‌ها این موضوع را می‌فهمند؛ دورتادور خانه‌ی مرغ‌ها را حصار می‌کشد تا مانع دزدیدن مرغ‌ها از طرف روباه شود.
    روباه که اصلاً از این گرسنگی و بیچارگی خوشنود نبود، از یک موش‌کور یاد گرفت تا چگونه زمین را بکند!
    وقتی به انداره کافی زمین را کند، وارد لانه مرغ‌ها شد.
    صاحب مرغ‌ها وقتی زمین لانه را دید، فکر کرد که مرغ‌ها را یک موش کور دزدیده است؛ همیشه منتظر ماند تا یک موش کور را بگیرند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    شغال (داستان آخر)
    یک روز وقتی گله‌ای از شغال‌ها در جنگل پرسه می‌زدند، یکی از آن‌ها تفنگی را پیدا کرد.
    متوجه شد که داخل آن تفنگ دو عدد فشنگ است.
    خیلی سریع لقب دزد جنگل را از آن خود کرد؛ زیرا با تهدید کردنِ دیگر حیوانات به کشتن، وسایل باارزش آن‌ها را می‌دزدید.
    حیواناتی که تهدید شده بودند خیلی سریع نزد سلطان جنگل، یعنی شیر، رفتند.
    شیر که این موضوع رو فهمید، دنبال شغال یا همان دزد جنگل افتاد.
    شغال در حال دزدی از استراحتگاه یکی دیگر از حیوانات جنگل بود.
    شیر این صحنه را دید و با تمام وجود خرناسی بلند کشید.
    شغال که خرناس بلند شیر را شنید، تفنگش را سمتش گرفت.
    تا می‌خواست شلیک کند شیر با ترس از مهلکه می‌گریزد. شغال هم دنبال شیر می‌دوید.
    تا می‌خواستند باز هم بدوند، متوجه رودی شدند که سرراهشان بود.
    هر دو با شنا خود را به خشکی مقابل رساندند.
    حالا که کمی از ترس شیر ریخته بود، طی یک حرکت آنی می‌ایستدد.
    شغال هم که حالا ایستاده بود به شیر خیره شد که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد.
    شغال تفنگش که حالا خیس شده بود را سمت شیر می‌گیرد؛ اما به‌خاطر خیس شدن تفنگ شلیک نمی‌شود.
    شغال هم که متوجه این موضوع می‌شود با ترس تفنگ را زمین می‌اندازد و سمت رودخانه می‌دوید و بعد از شنا کردن کوتاه، خود را به‌سمتی رساند که شیر را چند دقیقه پیش دنبال می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا