کامل شده ترجمه داستان کوتاه پنجره ی طلایی | کیمیا.ق کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

- کـیـمـیا -

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/25
ارسالی ها
5,643
امتیاز واکنش
45,406
امتیاز
1,001
محل سکونت
بندر انزلی
پنجره های طلایی
نام نویسنده : Laura E. Richards
نام مترجم: کیمیا.ق کاربر انجمن نگاه دانلود
نام تایید کننده : somayeh_at
خلاصه ی داستان:
پنجره ی طلایی بخشی از اخلاق، داستان، فلسفه و علم است که در "گوهر" یک داستان قرار دارد! در سال (1881) خانم ریچاردز با کتاب های «برادر خوک و سایر داستان ها و قصه ها» برجسته شده است. این مجموعه "یک خواننده مکمل برای چهارمین سال تحصیلی است."

لینک زبان اصلی داستان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    پنجره طلایی:

    تمام طول روز(روز تخم ریزی)در مزرعه و انبار خود برای مردمسخت کارمیکرد،کشاورزان فقیر بودند و نمی توانستند پول یک کارگر را پرداخت کنند.
    اما در یکی از غروب های آفتاب، به ساعتی که برای خودش بوو و پدرش به او داده بود را نگاهی انداخت، سپس به بالای تپه ای رفت و نگاهی در سراسر تپه انداخت.
    تپه ای را دید که چند مایل دورتر از آنجا بود. بر روی آن تپه ی دور یک خانه با پنجره هایی از طلا و الماس قرار داشت، درخشان و پر نور بود به طوری که به پسر چشمک میزد تا به آن نگاه کند؛ اما پس از مدتی به نظر می رسید مردم درون خانه کرکره ی پنجره را کشیدند،که مانند خانه رعیت ها بود.
    پسر تصور کرد این کار را کردند چون زمان شام آن ها بود.
    سپس به خانه رفت. در یکی از روزها؛ پدر پسر خود را صدا کرد و به او گفت:
    -تو پسر خوبی بودی و یک روز تعطیل را به دست آورده ای. این روز را برای خودت بگذران، اما به یاد داشته باش که خدا این فرصت را به تو داده است، سعی کن برای یادگیری چیزهای خوب از آن استفاده کنی.
    پسر از پدرش تشکر کرد ومادرش را بوسید. بعد تکه ای نان را در جیب خود گذاشت و شروع به راه رفتن کرد برای پیداکردن خانه ای با پنجرهایی طلایی!
    این راه رفتن برایش لـ*ـذت بخش بود. پاهای برهنه ی او نشانه ای از ساخته شدن آن ها در گرد و غبار بود!
    و هنگامی که او به عقب نگاه کرد، رد پاهایش به پیروی از او به نظر می رسیدند و سایه اش هم همین طور در کنارش بود، رقـــص میکرد یا میدوید و این او را خوشحال نشان می داد.
    او بسیار شاد و سرخوش بود. او کم کم احساس گرسنگی کرد، در کنار یک جویبار قهوه ای نشست که از طریق پرچین توسکاهای کنارجاده از هم جدا شده بود.
    نان خودرا خورد و از آب زلال نوشید.
    سپس خورده های اضافه ی نان ها را برای پرندگان ریخت که مادرش این کار را به او یاد داده بود، پس به راه خود ادامه داد.
    پس از مدت زمان طولانی او به تپه ی سبز رسید‌. هنگامی که از تپه بالا رفت، دید که خانه در بالای تپه قرار دارد.
    اما به نظر می رسید که کرکره بالا بود و او نمی تواند پنجر ه های طلایی را ببیند، به سمت خانه رفت،او دلش می خواست گریه کند.
    پنجرها مانند هرنوع دیگری از شیشه ای شفاف بودند و در هیچ نقطه ای از آن طلایی وجود نداشت.
    یک زن به جلوی در آمد و با مهربانی به پسر نگاه کردواز او پرسید که جه میخواهد؟! پسر گفت:
    -من از بالای تپه پنجرهای طلایی را دیدم. من آمدم تا آن ها را ببینم اما در حال حاظر آن ها تنها از شیشه هستند!
    زن سرش را تکان داد و خندید.
     

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    زن گفت:
    -ما از مردم کشاورز هم فقیر تریم و ما مانند کسانی نیستیم که پنجره ای از طلا داشته باشیم و شیشه برای دیدن بهتر است.
    او به پسر پیشنهاد کرد که بر روی سنگ جلوی در بنشیند. برایش یک فنجان شیر و کیک آورد و به او گفت که استراحت کند و بعد زن دخترش را صدا کرد که کودکی هم سن پسر بود.
    و بامهربانی دو بار سرش را تکان داد.
    دختر کوچک مانند پسر پابرهنه بود، به چشم هایش عینک زده بود و لباس شب قهوه ای رنگی از جنس کتان به تن داشت اما موهایش مانند پنجره های طلایی، طلایی رنگ بود و چشم هایش آبی مثل آسمانِ ظهر بود.
    او سبب شده بود که پسردر آن مزرعه باشد و او را مانند گوساله ای سیاه و سفیدی با ستاره ای سفیدروی پیشانی اش نشان داد.
    پسر به دختر در مورد خود در خانه گفت که مانند یک شاه بلوط قرمز بود با چهار پایه سفید!
    سپس آن ها با هم یک سیب خوردند درحالی که باهم دوست شده بودند پسر در مورد پنجر های طلایی از دخترک پرسید.
    دخترک سرش را تکان داد و گفت که او همه چیز را در مورد آنها میداند.
    تنها او خانه را اشتباه گرفته بود دخترک گفت:
    -تو کاملا راه را اشتباه آمدی با من بیا تا من آن خانه با پنجره هایی طلایی را به تو نشان بدهم و پس از آن تو برای خودت ببین!
    آن ها به نوک تپه که در پشت خانه قرار داشت رفتند و هنگامی که می رفتند، دخترک به پسر گفت:
    - پنجره های طلایی تنها در یک ساعت خاص دیده می شود مثلا در غروب آفتاب.
    پسر گفت:
    -بله و من این را میدانم.
    زمانی که آنها بالای تپه رسیدند دختر به دور دست ها اشاره میکند؛ بر رویه یک تپه ی دور یک خانه با پنجره هایی از طلا والماس روشن بود هنگامی که پسر آن ها را دید، متوجه شد که آن خانه خانه ی خودشان بود.
    پس به دخترک گفت که او باید برود.
    و او به دخترک بهترین قلوه سنگ خود را داد یکی سفید با باند قرمز رنگ که یا خود به مدت یک سال در جیبش نگه داشته بود. دختر نیز به او سه اسب شاه بلوط داد یکی قرمز ماند ساتن، یکی خال خالی و دیگری سفید مانند شیر بود.
    پسر دخترک را بوسید و به او قول داد که بازهم به انجا می اید اما به دخترک نگفت که چیزی آموخته بود.
    بنابراین به پایین تپه رفت و دخترک در روشنایی غروب آفتاب ایستاده بود و او را تماشا می کرد.
    راه بازگشت به خانه طولانی و تاریک بود پسر بعد از پدرش به خانه می رسد اما نور لامپ از سر تا سر پنجره می درخشید آن ها تقریبآ مانند روشنایی هایی بود که آن ها را از بالای تپه دیده بود هنگامی که او در را باز کرد، مادرش آمد تا و را ببوسد و خواهر کوچکش خود را از گردن او آویزان کرد و پدرش بر رویه صندلی کنار آتش نشسته بود به او نگاه میکرد و لبخند میزد. مادرش پرسید: روز خوبی داشتی؟
    پسر- بله، روز بسیار خوبی داشتم.
    پدرش پرسید:
    -وآیا چیزی یادگرفتی؟
    پسر گفت:
    -بله من اموختم که خانه ی ما پنجرهایی از طلا و الماس دارد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا