با اخم پرسیدم:
- منظورت چیه؟
جواب داد:
- 100درصد بهخاطر اینکه امروز روز آخره، امیدش رو از دست داده. زود باش سوار شو. من میرسونمت خونهش.
نباید سوار ماشین یک غریبه میشدم. لحظهای مکث کردم؛ ولی بعد شانهای بالا انداختم و درهرحال سوار شدم.
هیچ شکی نبود که بین میسون و من سکوتی سنگین برقرار شود؛ ولی من هم داشتم نهایت تلاشم را میکردم تا آن را نادیده بگیرم. ذهنم کاملاً روی ایوان متمرکز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم چیزهایی را که میخواستم وقتی او را میدیدم به او بگویم، در ذهنم مرتب کنم. میسون اعلام کرد:
- ما اینجاییم!
و روبهروی یک خانه با نمای قهوهای و در سفید پارک کرد. چمنهای حیاط بهخوبی و بهاندازه کوتاه شده بودند و راهی سنگی از پیادهرو تا در خانه وجود داشت. خانهشان بیشتر شبیه خانههایی بود که در فیلمهای کلاسیک قدیمی میشد دید. لبم را گاز گرفتم و به میسون لبخند زدم.
- ممنونم.
از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه بتوانم در را ببندم میسون مرا متوقف کرد.
- صبر کن رمی.
به چشمان قهوهایاش زل زدم. او گفت:
- فقط خودت رو نکش، باشه؟
فکم را محکم به هم فشار دادم. پرسیدم:
- عذر میخوام؟!
میسون نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و گفت:
- فقط یه کاری نکن که ازش پشیمون بشی.
ماشین میسون را درحالیکه در ته کوچه ناپدید میشد نگاه کردم و آهی کشیدم. به خانهای که کنارش ایستاده بودم نگاهی انداختم. بهآرامی راهم را بهسوی در خانه طی کردم و زنگ در را به صدا درآوردم.
برای یک دقیقه جلوی در ایستادم تا اینکه در باز شد و زنی با چشمانی دقیقاً به همان رنگ سبز یاقوتی که ایوان داشت، روبهرویم ظاهر شد. موهای نرم قهوهایرنگی داشت که تا کمرش میرسید و پوستش سفید سفید بود. درحالیکه به پشتش سرک میکشیدم پرسیدم:
- ببخشید! ایوان اینجاست؟
اول متوجه کاشیهای سنگ روی زمین شدم که برق میزدند و بعد پلههای مارپیچی توجهم را جلب کرد. زن به من لبخندی آرام زد و به درون خانه راهنماییام کرد. شروع به درآوردن کفشهایم کردم که در برابر کاشیهای زمین خانهاش کثیف و گلی به نظر میآمدند که متوقفم کرد و با خنده گفت:
- اوه عزیزم. لازم نیست کفشهات رو دربیاری.
سرم را تکان دادم و گونههایم سرخ شد. با همان لبخند زیبایش گفت:
- من مادر ایوان هستم؛ ولی من رو اسپن (به معنی درخت صنوبر) صدا کن.
با خجالت خودم را معرفی کردم:
- من رمی هستم.
پرسید:
- یکی از دوستان ایوان هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- به یه مدرسه میریم.
ناگهان اخم کرد و به من نگاهی انداخت. پرسید:
- تو سال آخری هستی؛ درست میگم؟
سری تکان دادم. پرسید:
- کدوم دانشگاه قبول شدی عزیزم؟
بدون آنکه بدانم چرا، هول شدم. جواب دادم:
- دانشگاه براون.
یکی از ابروهایش بالا رفت. حرف بدی زدم؟ آب دهانم را درحالیکه دلم نمیخواست دفعهی اولی که او را میدیدم نسبت به من احساس بدی پیدا کند، قورت دادم. با صدایی آرام زمزمه کرد:
- بورسیهی کامل؟
بهآرامی سرم را تکان دادم و وقتی که چشمانش بزرگ شدند و دستش را روی دهانش گذاشت، بیهیچ دلیلی به پاهایم نگاه کردم. پرسیدم:
- ایوان خونه هست؟
بدون اینکه به سؤالم توجهی بکند پرسید:
- تو همون دختری هستی که ایوان بهخاطرش دست از بورسیهش کشید؟
با شنیدن این حرف بلافاصله به او نگاه کردم. نمیفهمیدم داشت دربارهی چه چیزی حرف میزد. صدایی آشنا ناگهان در خانه پیچید. ایوان داشت از پلهها پایین میآمد.
- منظورت چیه؟
جواب داد:
- 100درصد بهخاطر اینکه امروز روز آخره، امیدش رو از دست داده. زود باش سوار شو. من میرسونمت خونهش.
نباید سوار ماشین یک غریبه میشدم. لحظهای مکث کردم؛ ولی بعد شانهای بالا انداختم و درهرحال سوار شدم.
هیچ شکی نبود که بین میسون و من سکوتی سنگین برقرار شود؛ ولی من هم داشتم نهایت تلاشم را میکردم تا آن را نادیده بگیرم. ذهنم کاملاً روی ایوان متمرکز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم چیزهایی را که میخواستم وقتی او را میدیدم به او بگویم، در ذهنم مرتب کنم. میسون اعلام کرد:
- ما اینجاییم!
و روبهروی یک خانه با نمای قهوهای و در سفید پارک کرد. چمنهای حیاط بهخوبی و بهاندازه کوتاه شده بودند و راهی سنگی از پیادهرو تا در خانه وجود داشت. خانهشان بیشتر شبیه خانههایی بود که در فیلمهای کلاسیک قدیمی میشد دید. لبم را گاز گرفتم و به میسون لبخند زدم.
- ممنونم.
از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه بتوانم در را ببندم میسون مرا متوقف کرد.
- صبر کن رمی.
به چشمان قهوهایاش زل زدم. او گفت:
- فقط خودت رو نکش، باشه؟
فکم را محکم به هم فشار دادم. پرسیدم:
- عذر میخوام؟!
میسون نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و گفت:
- فقط یه کاری نکن که ازش پشیمون بشی.
ماشین میسون را درحالیکه در ته کوچه ناپدید میشد نگاه کردم و آهی کشیدم. به خانهای که کنارش ایستاده بودم نگاهی انداختم. بهآرامی راهم را بهسوی در خانه طی کردم و زنگ در را به صدا درآوردم.
برای یک دقیقه جلوی در ایستادم تا اینکه در باز شد و زنی با چشمانی دقیقاً به همان رنگ سبز یاقوتی که ایوان داشت، روبهرویم ظاهر شد. موهای نرم قهوهایرنگی داشت که تا کمرش میرسید و پوستش سفید سفید بود. درحالیکه به پشتش سرک میکشیدم پرسیدم:
- ببخشید! ایوان اینجاست؟
اول متوجه کاشیهای سنگ روی زمین شدم که برق میزدند و بعد پلههای مارپیچی توجهم را جلب کرد. زن به من لبخندی آرام زد و به درون خانه راهنماییام کرد. شروع به درآوردن کفشهایم کردم که در برابر کاشیهای زمین خانهاش کثیف و گلی به نظر میآمدند که متوقفم کرد و با خنده گفت:
- اوه عزیزم. لازم نیست کفشهات رو دربیاری.
سرم را تکان دادم و گونههایم سرخ شد. با همان لبخند زیبایش گفت:
- من مادر ایوان هستم؛ ولی من رو اسپن (به معنی درخت صنوبر) صدا کن.
با خجالت خودم را معرفی کردم:
- من رمی هستم.
پرسید:
- یکی از دوستان ایوان هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- به یه مدرسه میریم.
ناگهان اخم کرد و به من نگاهی انداخت. پرسید:
- تو سال آخری هستی؛ درست میگم؟
سری تکان دادم. پرسید:
- کدوم دانشگاه قبول شدی عزیزم؟
بدون آنکه بدانم چرا، هول شدم. جواب دادم:
- دانشگاه براون.
یکی از ابروهایش بالا رفت. حرف بدی زدم؟ آب دهانم را درحالیکه دلم نمیخواست دفعهی اولی که او را میدیدم نسبت به من احساس بدی پیدا کند، قورت دادم. با صدایی آرام زمزمه کرد:
- بورسیهی کامل؟
بهآرامی سرم را تکان دادم و وقتی که چشمانش بزرگ شدند و دستش را روی دهانش گذاشت، بیهیچ دلیلی به پاهایم نگاه کردم. پرسیدم:
- ایوان خونه هست؟
بدون اینکه به سؤالم توجهی بکند پرسید:
- تو همون دختری هستی که ایوان بهخاطرش دست از بورسیهش کشید؟
با شنیدن این حرف بلافاصله به او نگاه کردم. نمیفهمیدم داشت دربارهی چه چیزی حرف میزد. صدایی آشنا ناگهان در خانه پیچید. ایوان داشت از پلهها پایین میآمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: