کامل شده ترجمه داستان کوتاه سگ قهوه‌ای تیره | Negin.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
نام داستان:سگ قهوه‌ای تیره
نام نویسنده:Stephen Crane
مترجم:Negin.k
ژانر:عاشقانه_غمگین
خلاصه:
پسر کوچکی، با سگی برخورد می‌کند. آن سگ قهوه‌ای تیره، آنچنان زندگی کودک را متحول می‌کند که...
 
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    کودکی در تقاطع خیابان ایستاده بود. او با یک طرف شانه اش تکیه زده بود روبروی حصار هیئت مدیره و در حالي كه بي دقت به سنگريزه جلو پايش لگد مي‌زد، يكي از شانه هايش را به فنس چوبي بلندي لم داده و شانه ديگرش را به جلو و عقب تكان مي‌داد.
    آفتاب سخت می‌تابید بر سنگفرش، و باد آرام تابستانی، گرد و غبار را در خیابان ها پخش می‌کرد. کامیونی تلق تلق کنان با باری ناواضح حرکت می‌کرد. کودک غرق در رویا هایش، با نگاهی خیره در آنجا ایستاده بود.
    بعد مدتی، سگی کوچک با رنگ قهوه ای تیره یورتمه کنان با سر به هوایی در پیاده رو آمد. طناب کوتاهی بر گردن او آویزان بود.گهگاهی بی حواس آن را لگد می‌کرد و سکندری می‌خورد.
    سگ در مخالف کودک ایستاد و هر دو لحظه ای بهم نگریستند. سگ لحظه ای درنگ کرد، اما عنقریب کمی دمش را تکان داد و به جلو رفت. کودک دستش را از جیبش خارج کرد و او را صدا زد. سگ کمی جلو آمد و آنها دوستی شان را اینگونه شروع کردند، یکی با نوازش و دیگری با جست و خیز. سگ که بیشتر علاقه‌مند به هر لحظه این ملاقات می‌شد، با جست و خیز هایش کودک را به زمین انداخت و موجب ترس کودک شد. کودک با ترس، ضربه هایی به سر سگ زد. سگ که از این عمل بسیار ناراحت شده بود، خودش را بین پاهای کودک جای داد. وقتی همان ضربه ها کمی دوستانه تر شدند، سگ خودش را به طور عجیبی روی پنجه هایش انداخت و انگار با این کار با تمام وجود با چشم ها و گوش هایش از کودک طلب بخشش می‌کرد.
    سگ در این حالت بسیار خنده دار به نظر می‌رسید، و هنوز در همان حالت عجیب غریب پنجه هایش را نگه داشته بود و موجب سرگرمی و شادی کودک می‌شد، کودک آهسته به سر او ضربه می‌زد تا او را در همان حالت نگه دارد.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    اما سگ تصور می‌کرد که شاید گناهی بزرگ و نا بخشودنی انجام داده و این تنبیه حق اوست. پس سعی کرد بیشتر از کودک طلب بخشش کند.
    سر انجام کودک از سرگرمی تازه اش خسته شد و راه خونه را در پیش گرفت. سگ همچنان در حال عذر خواهی بود. او بر پشتش خوابیده بود و چشمانش حالت التماس و تمنا داشت.
    او دست و پا زد برای بلند شدن و به تعقیب کودک پرداخت. کودک راه خانه را به تندی پیش می‌برد و گاهی می ایستاد و چیزی را از نظر می‌گذراند و دوباره به راهش ادامه می‌داد. در یکی از همین از نظر گذراندن ها، کودک سگ قهوه ای را دید که به تعقیب او مانند دزدان پرداخته بود. کودک تعقیب کننده زبان بسته اش را با چوبی که پیدا کرده بود کتک زد.
    سگ روی زمین دراز کشید تا وقتی که کودک دست از زدن او برداشت، و به راهش ادامه داد. سگ تقلا کنان به تعقیب کودک ادامه داد. کودک در طول راه بار ها سگ را مورد ضرب و شتم قرار داد و با منطق کودکانه اش می‌خواست به او بفهماند که از نظر کودک، او سگی بی ارزش به حساب می آید و هر بار سگ که به حقارت حیوان گونه اش پی بـرده بود، از کودک عذر خواهی میکرد و در حسرت توجه کودک می‌سوخت اما دست از تعقیب کودک بر نمی‌داشت.
    هنگامی که کودک به پلکان در آپارتمانشان رسید، سگ تنها چند متر با او فاصله داشت. سگ آنقدر خوشحال شد که طناب دور گردنش را فراموش کرد و دوید به آن سمت که باعث شد محکم به زمین برخورد کند. کودک بر پله نشست و هر دو بار دیگر یکدیگر را از نظر گذراندند. سگ اینبار هر چه در توان داشت را به کار برد تا نظر کودک را جلب کند. جست و خیز ها و حرکات نمایشی سگ باعث به وجد آمدن کودک و فکر با ارزش بودن سگ در کودک شد. کودک با چابکی و تیزی طناب دور گردن سگ را گرفت. او سگ زبان بسته را مانند اسیران به سمت پلکان برد و از پله های بی شمار و بلند به سوی حال تاریک بالا برد.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    سگ می‌توانست بالا رود و راغب نیز بود، اما او نمی‌توانست به صورت حرفه ای بالا رود به دلیل جثه کوچک و نرمش. سرانجام این فکر به سر سگ خطور کرد که کودک او را به جایی ترسناک می‌برد. چشمانش از فرط وحشت گشاد شد. او شروع کرد به تکان دادن سرش و سفت کردن پاهایش. کودک در مقابل، طناب را محکم تر کشید و انگار که بر روی پله جنگی نابرابر انجام می‌شد. کودک هدف و انگیزه محکمی داشت، و به دلیل جثه کوچک سگ توانست پیروز آن میدان جنگ شود. کودک فاتحانه سگ را همچون غنیمت جنگی بالا کشید و نزدیک در برد.
    هیچکس در خانه نبود. کودک کنار سگ نشست و با او بازی کرد. سگ نهایت مهربانی‌اش را نصیب کودک کرد و طولی نکشید که دوستی محکمی بینشان شکل گرفت.
    با آمدن دیگر اعضا خانواده کودک‌، غوغایی به راه افتاد. سگ به دقت مورد معاینه‌، تعبیر و تفسیر قرار گرفت و اسامی مختلفی رویش گذارده شد. تمسخر و تحقیری که از چشم‌های دیگران به سمت سگ نشانه می‌رفت او را دست پاچه نمود و مانند گیاهی ریشه سوخته‌، پژمرده‌اش ساخت.
    کودک با بازوانی قلاب کرده، سگ را درآغوش گرفت‌، به میان جمعیت رفت و با صدای بلند به رفتار‌شان با سگ اعتراض کرد. در همین حال پدر خانواده از راه رسید. پدر علت قیل و قال کودک را جویا شد و به دفعات از زبان دیگران شنید که کودک مصر است این سگ بی‌نام و نشان را به دیگر اعضای خانواده تحمیل نماید.
    شورای خانوادگی برای تعیین سرنوشت سگ برگزار شد. سگ بی‌اعتنا به اوضاع پیش آمده مشغول جویدن لباس کودک بود‌. شورا به سرعت خاتمه یافت و پدر خانواده که عصر آن‌روز بسیار‌ عصبانی به نظر می‌رسید و ادامه مرافعه و قیل وقال از حوصله‌اش خارج بود‌، به ماندن سگ رضایت داد. کودک در حالی‌که هنوز به آرامی اشک می‌ریخت سگ را به گوشه‌ای دنج برد تا با او خلوت کند. پدر هم سعی در فرو نشاندن خشم همسرش داشت و این‌گونه سگ به عنوان یکی از اعضا خانواده پذیرفته شد.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    کودک تا هنگام خواب، لحظه‌ای از سگ جدا نمی‌شد. کودک هم دوست سگ بود هم ولی و نگهبانش. اگر کسی سگ را می‌زد یا چیزی به سمتش پرتاب می‌نمود این کودک بود که با صدای بلند‌، فریاد اعتراضش را به‌گوش فرد خاطی می‌رساند. یک بار کودک با صورتی از اشک خیس‌، در حالی‌که به شدت فریاد می‌کشید‌، از راه رسید. خشم کودک به دلیل صدمه‌ای بود که پدر دوستش هنگام پرت کردن ماهیتابه به سگ رسانده بود. این عمل عاری از انسانیت و عطوفت‌، کودک را بسیار آزرده خاطر ساخته بود. از آن پس اعضای خانواده روی پرتابه های خود دقت بیشتری اعمال می داشتند تا صدمه‌ای متوجه سگ نشود‌. با گذشت زمان سگ هم متقابلا یاد گرفت در برابر پرتابه‌ها چگونه جاخالی بدهد و هم چنین آموخت چطور مثل آدم روی دو پا راه برود. در اتاق کوچکی که شامل یک اجاق گاز، میز، جالباسی و تعدادی صندلی بود‌، سگ با مهارت از این‌سو به آن‌سو می‌رفت و لا‌به‌لای اثاثیه جست و خیز می‌کرد. سگ اکنون می‌توانست از پس چهار نفر که به چوب و چماق و گاه ذغال، برای ضربه زدن به او مجهز شده بودند بر بیاید و ضربه‌ای نخورد. و احیانا اگر ضربه‌ای به او اصابت کرد جای صدمه و خراشی از آن روی بدنش بر جای نماند.

    این صحنه‌ها قطعا هنگامی که کودک حضور داشت رخ نمی‌داد. این موضوع را دیگر همه می‌دانستند که آزار سگ مساوی‌ست با خشم بی‌امان کودک و گریه‌ای آشوب‌گرانه که عملا فرونشاندن آن به‌راحتی میسر نمی‌شد. این گریه‌های بی‌امان برای سگ‌، حکم جان پناه را داشت.
    به ‌هر حال کودک همیشه هم کنار سگ نبود. بانگاهان، هنگامی که او خواب بود‌، دوست قهوه‌ای‌اش از گوشه تاریک اتاق‌، ناله‌هایی تاثر انگیز سر می‌داد. آوازی مملو از احساس یاس و فرومایگی نامحدود که به هق هق و بغض آزار دهنده ای منتهی می‌گردید. همسایگان این ناله‌ها را با ناسزا پاسخ می‌گفتند. و افراد خانواده هم با پرتاب وسایل آشپزخانه سعی‌در خاموش نمودن سگ داشتند.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    گاهی اوقات خود کودک نیز سگ را کتک می‌زد‌، البته نه با قصد و نیت قبلی. سگ قبول تقصیر می‌کرد و پذیرای همه‌ی این ضرب و شتم‌ها بود. او سگی بود که حتی نمی‌توانست نقش قربانی را خوب ایفا کند چه برسد به این‌که بخواهد نقشه انتقام بکشد. همه‌ی آزارها و اذیت‌ها را با تواضع و فروتنی می‌پذیرفت، علاوه بر این، پس از اتمام کتک زدن‌های کودک‌، همه‌چیز را به‌سرعت فراموش می‌کرد و‌ با زبانش از کودک دلنوازی می‌نمود.
    هنگامی‌که کودک از همه‌چیز و همه‌کس ناامید می‌شد و روح لطیفش درهم می‌شکست، به زیر میز می‌خزید و سر کوچک مضطربش را روی بدن سگ می‌گذاشت، روی بدن تنها غم‌خوارش. اصلا قابل تصور نبود که سگ در چنین شرایطی بخواهد درصدد انتقام برآید و جواب کتک زدن‌های بی‌دلیل کودک را با حمله‌ای از پیش تعیین شده بدهد.
    سگ کوچکترین صمیمیت و محبتی از دیگر اعضای خانواده دریافت نمی‌کرد. در بین آنها احساس راحتی نداشت. هر‌بار سعی کرده بود به نحوی به آنها نزدیک شود با نهایت خشم‌شان مواجه شده بود. یکی از تفریحات معمول آنان‌، گرسنه گذاشتن سگ بود. معمولا کودک به سگ غذا می‌داد اما اگر به دلیلی فراموش می‌کرد، سگ مخفیانه چیزی به چنگ می‌آورد و رفع گرسنگی می‌کرد.
    سگ کم‌کم به خود تکیه کردن را آموخت. او توانست از پوسته‌های درخت که به‌تدریج از تنه درختان تراشیده بود‌، فرش مانندی برای خود فراهم نماید. او توانست زوزه‌های شبانه‌اش را متوقف سازد، اما گهگاه در خواب‌، صداهایی از او به گوش می‌رسید برخی از درد‌، برخی هم به‌دلیل کابوس‌های شبانه‌اش‌، که می‌دید سگ‌هایی وحشی قصد آزار او را دارند.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    از خودگذشتگی سگ در برابر کودک، به‌حدی بود که انگار کودک موجودی در مرتبه قدیسان است. او همیشه نزدیک کودک بود‌. در مسیری که کودک گام بر می‌داشت آن‌چنان غرق می‌شد که می توانست صدای پای او را میان همهمه دیگر همسایگان به‌راحتی تشخیص دهد. انگار که قدم‌های کودک او را صدا می زد.
    دنیای رفاقت آن دو مثل قلمرویی بود با پادشاهی کودک و رعیتی سگ. در دل این رعیت، هرگز احساسی از انتقاد و شورش طلبی نسبت به پادشاهش راه نداشت. در اعماق رمز آلود و پنهان روح و روان سگ‌، تنها گل عشق و وفاداری روییده بود.
    کودک بنا بر عادت دیرینه، هر روز به سیر و سیاحت در اطراف می‌پرداخت. و در این سفرهای روزانه‌، دوست وفادارش‌، یورتمه‌کنان او را همراهی می‌کرد. سگ جلو می‌رفت و از این بابت خرسند بود. هر چند دقیقه یک‌بار نگاهی به پشت سرش می‌انداخت تا از بودن کودک آسوده خاطر گردد. سگ به ضرورت این سفرها کاملا آگاه بود و از این‌که چون ملازمان‌، پادشاهش را همراهی می‌کرد احساس غرور می‌نمود.
    روزی‌، پدر خانواده در حالی‌که کاملا مـسـ*ـت بود به خانه بازگشت. او کارناوال شادیش را با پرتاب وسایل آشپزخانه و آزار همسرش ادامه داد. هنگامی که کودک و سگ قهوه‌ای از سفر روزمره‌شان به خانه بازگشتند. مرد، تازه گرم تفریح شده بود.


    کودک بلافاصله متوجه موقعیت پدر‌ش شد و فورا به زیر میز جهید. جایی که به تجربه دریافته بود امن‌ترین مکان ممکن است. سگ که تجربه‌ای از این وضعیت نداشت، با چشمانی حاکی از هیجان به جهش ناگهانی کودک ،طی پرشی شادمانه بر آن بود که مانند کودک به زیر میز جست بزند.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    سگ در این حالت حکم تصویری زنده را داشت که در تعقیب دوستش می‌باشد. اما درست در همان لحظه‌، پدر متوجه سگ شد. مرد فریادی حاکی از شعف سرداد و در همان حال قهوه جوشی را که در دست داشت به سمت سگ پرتاب نمود. سگ زوزه کشید‌، زوزه‌ای از روی ترس و سرگشتگی. از درد به خود پیچید و برای یافتن مامنی پا به فرار گذاشت. مرد با پاهای سنگین‌اش اجازه فرار به سگ نداد و او را لگد‌مال کرد وسگ انگار که به شدت کشیده شده باشد، بدنش به یک سمت کج شد و انحنا یافت‌. اصابت مجدد قهوه جوش او را کاملا نقش زمین کرد.

    کودک با صدایی بلند گریه سر می‌داد و قهرمانانه برای نجات سگ فریاد می‌کشید. اما پدر کوچکترین توجهی به ضجه مویه کودک نداشت. سگ پس از دومین حمله چابکانه مرد‌، تمام امیدهای خود را برای فرار از دست داد. خودش را جمع کرد و پنجه‌هایش را به شکل غریبی حایل اندامش نمود. در این زمان به نظر می‌رسید با تمام وجودش در حال استغاثه و طلب بخشش است.
    پدر که هنوز در فاز تفریح و سرگرمی بود. ناگهان به فکر پرتاب کردن سگ از پنجره افتاد. حیوان زبان بسته را با پایش از روی زمین ربود‌، پیچ و تابی به حیوان داد و سگ را در حالی‌که سرش به‌طور مضحکی روی بدنش تاب می‌خورد از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
    پرتاب سگ‌، هیاهویی میان همسایگان به راه انداخت. همسایه روبه رو، زنی که درحال آب دادن گلدان‌هایش بود، با دیدن سگ فریادی غیر ارادی کشید و گلدانش را روی زمین انداخت. کمی آن‌طرف‌تر مردی برای دیدن سگ‌، به‌طرز خطرناکی از پنجره خم شده بود. زنی که در ایوان خانه‌اش مشغول پهن کردن رخت و لباس‌هایش بود برای دیدن سگ جست زد. دهان پر از گیره‌های لباس و دستانش که به حالت تعجب احاطه‌اش کرده بودند از او سیمایی مثل زندانیان دهان بسته ساخته بود. بچه‌ها فریاد می‌زدند.
    بدن سگ قهوه‌ای پنچ طبقه پایین‌تر، به توده‌ای روی سقف‌، برخورد کرد و بقیه مسیر را تا سنگفرش‌های خیابان‌، با غلتیدن طی نمود. گریه‌های نوحه مانند کودک ادامه داشت. کودک شتابان از خانه بیرون زد. زمان زیادی به طول انجامید تا به خیابان برسد. به دلیل جثه کوچکش مجبور بود از پلکان عقبی استفاده کند. پله‌ها بلند بودند و او با دست‌هایش خود را از پله بعدی بالا می‌کشید.
    لحظاتی بعد‌، دیگر اعضا خانواده‌، کودک را در حالی یافتند که جسد دوست قهوه‌ای‌اش را درآغوش می‌فشرد.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    تموم شد :)
    دوستان متاسفم که داستان به این غمگینی تموم شد. حیف که دست من نبود وگرنه اینجوری تمومش نمی‌کردم. من فقط مترجم این داستانم و اجازه عوض کردن داستان رو ندارم. امیدوارم از ترجمه‌ام خوشتون اومده باشه :)
    یا حق
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا