بچه ها ژانر رمان طنزه، و بچه ها فوق العاده خیال باف، مثل پست قبل که فکر میکردن سایه ماشین ها یه ملخ غول پیکره!!
بچه ها تخت دراز کشیدند و دستهایشان را پشت سرشان گذاشتند.
دربالای سرشان، سقف قدیمی و رنگ و رو رفته انبار را دیدند که قسمت هایی از آن سوراخ شده بود و منظره جالبی برایشان بوجود آورده بود.
براثر بارش برف قندیل های یخی که از سوراخ های سقف آویزان بودند، تشکیل شده که نور نقره ای ماه به آنها میتابید و باعث میشد سایه های خاکستری قندیل های یخی روی وسایل انبار می افتاد.
باد شدیدی میوزید، انقدر شدید که شاخه های نازک و درخت بید بهم میخورد و می شکست که صدای مهیبی برای بچه بوجود می آمد.
با این حال کاتو با خوشحالی به خرده نان هایی که از خانه تا اینجا ریخته بود فکر میکرد!
«و هیچ پرنده ای پر نمیزند!» اگرچه با خوشحالی به این اتفاق هم فکر میکرد.
با اینکه زمان زیادی گذشته بود کاتو و امرسون قصد داشتند قبل از طلوع خورشید دوباره به خانه بروند.
کاتو خرده های سفید رنگ نان را در مسیری که از قبل رفته بودند با نگاه دنبال کرد، ثابت و یک دست!
سپس در راه فکرش سمت پدر و جاد که در شهر بودند رفت.
تصور کرد که پدرش در یک رستوران با لامپ های الکتریسیته و روشنایی زیاد، با دیوار های آبی رنگ، جایی که در بشقاب هایی به رنگ قرمز تیره، لوبیای داغ سرو میشود در حال غذا خوردن است!
پسرک فقط یکبار این غذا را در رستوران خورده بود.
برای مدتی با نا امیدی به نامادری و نا خواهری هایش فکر کرد. آنها را دوست نداشت، اما از صمیم قلب عاشق پدرش بود.
امرسون درباره "جاد پیر" چیز هایی گفت، و عمیق تر در یونجه ها فرورفت که باعث شد صدای خش خشی ایجاد شود.
دندان قروچه ای کرد.
کاتو ازاینکه دستان امرسون را لای پاهایش گذاشته بود تا گرم شوند خسته شده بود، اما یونجه ها بچه ها را میپوشاندند.
بااین حال باز هم سرد بود، بچه ها نمیتوانستند خود را گرم کنند.
سرما پوستشان را خراش میداد و حس میکردند که مانند سوزن در استخوان هایشان فرو میرود. این حس را زمانی دیگر نیز تجربه کرده بود؛ مدتها قبل، وقتی که ژله اسید انگور میخورد.
بچه ها تخت دراز کشیدند و دستهایشان را پشت سرشان گذاشتند.
دربالای سرشان، سقف قدیمی و رنگ و رو رفته انبار را دیدند که قسمت هایی از آن سوراخ شده بود و منظره جالبی برایشان بوجود آورده بود.
براثر بارش برف قندیل های یخی که از سوراخ های سقف آویزان بودند، تشکیل شده که نور نقره ای ماه به آنها میتابید و باعث میشد سایه های خاکستری قندیل های یخی روی وسایل انبار می افتاد.
باد شدیدی میوزید، انقدر شدید که شاخه های نازک و درخت بید بهم میخورد و می شکست که صدای مهیبی برای بچه بوجود می آمد.
با این حال کاتو با خوشحالی به خرده نان هایی که از خانه تا اینجا ریخته بود فکر میکرد!
«و هیچ پرنده ای پر نمیزند!» اگرچه با خوشحالی به این اتفاق هم فکر میکرد.
با اینکه زمان زیادی گذشته بود کاتو و امرسون قصد داشتند قبل از طلوع خورشید دوباره به خانه بروند.
کاتو خرده های سفید رنگ نان را در مسیری که از قبل رفته بودند با نگاه دنبال کرد، ثابت و یک دست!
سپس در راه فکرش سمت پدر و جاد که در شهر بودند رفت.
تصور کرد که پدرش در یک رستوران با لامپ های الکتریسیته و روشنایی زیاد، با دیوار های آبی رنگ، جایی که در بشقاب هایی به رنگ قرمز تیره، لوبیای داغ سرو میشود در حال غذا خوردن است!
پسرک فقط یکبار این غذا را در رستوران خورده بود.
برای مدتی با نا امیدی به نامادری و نا خواهری هایش فکر کرد. آنها را دوست نداشت، اما از صمیم قلب عاشق پدرش بود.
امرسون درباره "جاد پیر" چیز هایی گفت، و عمیق تر در یونجه ها فرورفت که باعث شد صدای خش خشی ایجاد شود.
دندان قروچه ای کرد.
کاتو ازاینکه دستان امرسون را لای پاهایش گذاشته بود تا گرم شوند خسته شده بود، اما یونجه ها بچه ها را میپوشاندند.
بااین حال باز هم سرد بود، بچه ها نمیتوانستند خود را گرم کنند.
سرما پوستشان را خراش میداد و حس میکردند که مانند سوزن در استخوان هایشان فرو میرود. این حس را زمانی دیگر نیز تجربه کرده بود؛ مدتها قبل، وقتی که ژله اسید انگور میخورد.
آخرین ویرایش: