- چون به تازگی به مالکیت یکی از دوستان رسیده و اون بازسازیش رو به من سپرده. اینا پردههایین که من توی اتاقخوابا نصب میکنم.
- اوه! خب پس دونفر از ما به همراه خودم، تا یه ساعت دیگه اونجا خواهیم بود. سَندی؟ زینگ؟ مراقبید؟
با هم جواب دادند:
- بله!
مارگارت کلیدها را بهطرفشان پرتاب کرد. از همهی آنها بهخاطر کمکشان تشکر کردم و رفتم. گفتم مأموریتهای بیشتری دارم که انجام دهم. در حقیقت تغییر شکل دادم و به قصر برگشتم تا رسیدن قریبالوقوع پارچهها را به دمیتری بگویم. پانزده دقیقه بعد، او را دوباره بیرون و در حال نظارت بر باغبانها دیدم.
- دمیتری! من پارچهها رو برای پردههای اتاقخوابا سفارش دادم. توی راهن. حدود چهلوپنج دقیقهی دیگه به اینجا میرسن. سهتا ون همراهشونه. میخوام چند نفر رو جمع کنی تا رول پارچهها رو ببرن داخل. ازت میخوام یکی از رولها رو از بقیه جدا بذاری. قرمز مال اتاق منه، طلایی برای اتاق تو و بقیهی چیزا. رنگها رو یادته، مگه نه؟
- آره. البته که یادمه! مشکلی نیست سم. چرا احساس میکنم فقط اومدی خبر بدی و بعدش زود بری؟
- چون میخوام همین کار رو بکنم. هنوز پنجتا کولهپشتی دیگه از همون چیزایی رو که میدونی، برای فروش دارم.
- آها! باشه. پس موقع شام میبینمت؟
- حتماً! خداحافظ.
این را گفتم و چرخیدم. درحالیکه بهسمت درختها میرفتم، برایش دستی تکان دادم. سریع بهطرف جایی که کولهها را پنهان کرده بودم، رفتم. یکی برداشتم. تبدیل شدم و بهسمت شهر پرواز کردم. به همانجایی که یک هفته پیش، اولین فروشم را انجام داده بودم.
***
همین که از در وارد شدم، صاحب مغازه گفت:
- تو برگشتی! بهم بگو. باز برای چی اینجایی؟
- سم برای آخرین بار اومده. نیومدم بحث کنم. قیمت من همون سه بیلیون و سیهزارتاست. آدرِی! لطفاً زحمتش رو بکش.
- باشه. غروب آفتاب برگرد.
- خوبه.
- اوه! وایسا! الان اون رو...
- درست همینجاست.
کولهام را نشانش دادم.
- عالیه! پس میبینمت.
- خداحافظ.
از در خارج شدم. در زمان کوتاهی که در جواهرفروشی گذراندم، تصمیم گرفتم نگاه دوبارهای به اطراف بیندازم. آبنما دوباره به راه افتاده بود، پیشخوانها تعمیر شده بودند. به نظر میرسید اوضاع بهتری نسبت به قبل دارند. نزدیک ظهر بود. پس به مؤسسهی خدماتی برگشتم. هنوز به استخدام سی خدمهی دیگر نیاز داشتم؛ اما شک داشتم که بعد از دفعهی قبلی که مؤسسهشان را غارت کرده بودیم، هنوز خدمتکارهایی داشته باشند تا از آزمون ما سر بلند بیرون بیایند. باید نشانی چند شرکت دیگر را پیدا میکردم. دو ساعت بعد، اسم و آدرسهایی از تمام شرکتهای خدماتی در اختیار داشتم که در شمال مرکزی میستیا واقع بود و درواقع تعدادشان هم بسیار زیاد بود. دورترین مؤسسه صد مایل با آنجا فاصله داشت و یک سفر مجدد میخواست تا مطمئن شویم با همه مصاحبه کردهایم. جدا از آن، باید به شرکتها رشوه میدادیم تا به خدمهها بگویند که یک پیشرفت بزرگ نصیبشان شده و آنها را به قصر بفرستند. با خود اندیشیدم که آیا برای این کار پول کافی داریم؟ شرکتها معمولاً پول بسیار زیادی بهعنوان رشوه میگرفتند، چیزی اندازهی میلیونها و تریلیونها. ما پول کافی برای رشوهدادن به همهی این شرکتها را نداشتیم تا خدمههای انتخابشده را تشویق کنند. خب، شاید میتوانستیم به هرکدام جداگانه پولی دهیم تا دوباره قرارداد ببندند. از کار فعلیشان خارج و برای ما کار کنند. میتوانیم باز هم این کار را انجام دهیم. این خیلی راحتتر بود؛ اما بحث اسکانشان چه میشود؟ بیخیال! من که نمیتوانم برای همهچیز نگران باشم. خدمهها میتوانستند خودشان فکری به حال خودشان بکنند.
- اوه! خب پس دونفر از ما به همراه خودم، تا یه ساعت دیگه اونجا خواهیم بود. سَندی؟ زینگ؟ مراقبید؟
با هم جواب دادند:
- بله!
مارگارت کلیدها را بهطرفشان پرتاب کرد. از همهی آنها بهخاطر کمکشان تشکر کردم و رفتم. گفتم مأموریتهای بیشتری دارم که انجام دهم. در حقیقت تغییر شکل دادم و به قصر برگشتم تا رسیدن قریبالوقوع پارچهها را به دمیتری بگویم. پانزده دقیقه بعد، او را دوباره بیرون و در حال نظارت بر باغبانها دیدم.
- دمیتری! من پارچهها رو برای پردههای اتاقخوابا سفارش دادم. توی راهن. حدود چهلوپنج دقیقهی دیگه به اینجا میرسن. سهتا ون همراهشونه. میخوام چند نفر رو جمع کنی تا رول پارچهها رو ببرن داخل. ازت میخوام یکی از رولها رو از بقیه جدا بذاری. قرمز مال اتاق منه، طلایی برای اتاق تو و بقیهی چیزا. رنگها رو یادته، مگه نه؟
- آره. البته که یادمه! مشکلی نیست سم. چرا احساس میکنم فقط اومدی خبر بدی و بعدش زود بری؟
- چون میخوام همین کار رو بکنم. هنوز پنجتا کولهپشتی دیگه از همون چیزایی رو که میدونی، برای فروش دارم.
- آها! باشه. پس موقع شام میبینمت؟
- حتماً! خداحافظ.
این را گفتم و چرخیدم. درحالیکه بهسمت درختها میرفتم، برایش دستی تکان دادم. سریع بهطرف جایی که کولهها را پنهان کرده بودم، رفتم. یکی برداشتم. تبدیل شدم و بهسمت شهر پرواز کردم. به همانجایی که یک هفته پیش، اولین فروشم را انجام داده بودم.
***
همین که از در وارد شدم، صاحب مغازه گفت:
- تو برگشتی! بهم بگو. باز برای چی اینجایی؟
- سم برای آخرین بار اومده. نیومدم بحث کنم. قیمت من همون سه بیلیون و سیهزارتاست. آدرِی! لطفاً زحمتش رو بکش.
- باشه. غروب آفتاب برگرد.
- خوبه.
- اوه! وایسا! الان اون رو...
- درست همینجاست.
کولهام را نشانش دادم.
- عالیه! پس میبینمت.
- خداحافظ.
از در خارج شدم. در زمان کوتاهی که در جواهرفروشی گذراندم، تصمیم گرفتم نگاه دوبارهای به اطراف بیندازم. آبنما دوباره به راه افتاده بود، پیشخوانها تعمیر شده بودند. به نظر میرسید اوضاع بهتری نسبت به قبل دارند. نزدیک ظهر بود. پس به مؤسسهی خدماتی برگشتم. هنوز به استخدام سی خدمهی دیگر نیاز داشتم؛ اما شک داشتم که بعد از دفعهی قبلی که مؤسسهشان را غارت کرده بودیم، هنوز خدمتکارهایی داشته باشند تا از آزمون ما سر بلند بیرون بیایند. باید نشانی چند شرکت دیگر را پیدا میکردم. دو ساعت بعد، اسم و آدرسهایی از تمام شرکتهای خدماتی در اختیار داشتم که در شمال مرکزی میستیا واقع بود و درواقع تعدادشان هم بسیار زیاد بود. دورترین مؤسسه صد مایل با آنجا فاصله داشت و یک سفر مجدد میخواست تا مطمئن شویم با همه مصاحبه کردهایم. جدا از آن، باید به شرکتها رشوه میدادیم تا به خدمهها بگویند که یک پیشرفت بزرگ نصیبشان شده و آنها را به قصر بفرستند. با خود اندیشیدم که آیا برای این کار پول کافی داریم؟ شرکتها معمولاً پول بسیار زیادی بهعنوان رشوه میگرفتند، چیزی اندازهی میلیونها و تریلیونها. ما پول کافی برای رشوهدادن به همهی این شرکتها را نداشتیم تا خدمههای انتخابشده را تشویق کنند. خب، شاید میتوانستیم به هرکدام جداگانه پولی دهیم تا دوباره قرارداد ببندند. از کار فعلیشان خارج و برای ما کار کنند. میتوانیم باز هم این کار را انجام دهیم. این خیلی راحتتر بود؛ اما بحث اسکانشان چه میشود؟ بیخیال! من که نمیتوانم برای همهچیز نگران باشم. خدمهها میتوانستند خودشان فکری به حال خودشان بکنند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: