کامل شده ترجمه رمان دختر اژدها | س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
-‌ چون به تازگی به مالکیت یکی از دوستان رسیده و اون بازسازیش رو به من سپرده. اینا پرده‌هایین که من توی اتاق‌خوابا نصب می‌کنم.
-‌ اوه! خب پس دونفر از ما به همراه خودم،‌ تا یه ساعت دیگه اونجا خواهیم بود. سَندی؟‌ زینگ؟‌ مراقبید؟
‌با هم جواب دادند:
-‌ بله!‌
مارگارت کلیدها را به‌طرفشان پرتاب کرد. از همه‌ی آن‌ها به‌خاطر کمکشان تشکر کردم و رفتم. گفتم مأموریت‌های بیشتری دارم که انجام دهم. در حقیقت ‌تغییر شکل دادم و به قصر برگشتم تا رسیدن قریب‌الوقوع پارچه‌ها را به دمیتری بگویم. پانزده دقیقه بعد،‌ او را دوباره بیرون و در حال نظارت بر باغبان‌ها دیدم.
-‌ دمیتری! من پارچه‌ها رو برای پرده‌های اتاق‌خوابا سفارش دادم. توی راهن. حدود چهل‌وپنج دقیقه‌ی دیگه به اینجا می‌رسن. سه‌تا ون همراهشونه. می‌خوام چند نفر رو جمع کنی تا رول پارچه‌ها رو ببرن داخل. ازت می‌خوام یکی از رول‌ها رو از بقیه جدا بذاری. قرمز مال اتاق منه،‌ طلایی برای اتاق تو و بقیه‌ی چیزا. رنگ‌ها رو یادته، مگه نه؟‌
-‌ آره. البته که یادمه! مشکلی نیست سم. چرا احساس می‌کنم فقط اومدی خبر بدی و بعدش زود بری؟‌
-‌ چون می‌خوام همین کار رو بکنم. هنوز پنج‌تا کوله‌پشتی دیگه از همون چیزایی رو که می‌دونی، برای فروش دارم.
-‌ آها! باشه. پس موقع شام می‌بینمت؟
‌-‌ حتماً! خداحافظ.
‌این را گفتم و چرخیدم. درحالی‌که به‌سمت درخت‌ها می‌رفتم، برایش دستی تکان دادم. سریع به‌طرف جایی که کوله‌ها را پنهان کرده بودم، رفتم. یکی برداشتم. تبدیل شدم و به‌سمت شهر پرواز کردم. به همان‌جایی که یک هفته پیش، اولین فروشم را انجام داده بودم.
***
‌همین که از در وارد شدم، صاحب مغازه گفت:
-‌ تو برگشتی!‌ بهم بگو. باز برای چی اینجایی؟‌
-‌ سم برای آخرین‌ بار اومده. نیومدم بحث کنم. قیمت من همون سه بیلیون و سی‌هزارتاست. آدرِی! لطفاً زحمتش رو بکش.
-‌ باشه. غروب آفتاب برگرد.
-‌ خوبه.
-‌ اوه! وایسا!‌ الان اون رو...
-‌ درست همین‌جاست.
کوله‌ام را نشانش دادم.
-‌ عالیه! پس می‌بینمت.
-‌ خداحافظ.
از در خارج شدم. در زمان کوتاهی که در جواهرفروشی گذراندم،‌ تصمیم گرفتم نگاه دوباره‌ای به اطراف بیندازم. آبنما دوباره به راه افتاده بود،‌ پیشخوان‌ها تعمیر شده بودند. به نظر می‌رسید اوضاع بهتری نسبت به قبل دارند. نزدیک ظهر بود. پس به مؤسسه‌ی خدماتی برگشتم. هنوز به استخدام سی خدمه‌ی دیگر نیاز داشتم؛ اما شک داشتم که بعد از دفعه‌ی قبلی که مؤسسه‌شان را غارت کرده بودیم،‌ هنوز خدمتکارهایی داشته باشند تا از آزمون ما سر بلند بیرون بیایند. باید نشانی چند شرکت دیگر را پیدا می‌کردم. دو ساعت بعد، اسم و آدرس‌هایی از تمام شرکت‌های خدماتی در اختیار داشتم که در شمال مرکزی میستیا واقع بود و درواقع تعدادشان هم بسیار زیاد بود. دورترین مؤسسه صد مایل با آنجا فاصله داشت و یک سفر مجدد می‌خواست تا مطمئن شویم با همه مصاحبه کرده‌ایم. جدا از آن،‌ باید به شرکت‌ها رشوه می‌دادیم تا به خدمه‌ها بگویند که یک پیشرفت بزرگ نصیبشان شده و آن‌ها را به قصر بفرستند. با خود اندیشیدم که آیا برای این کار پول کافی داریم؟ شرکت‌ها معمولاً پول بسیار زیادی به‌عنوان رشوه می‌گرفتند، چیزی اندازه‌ی میلیون‌ها و تریلیون‌ها. ما پول کافی برای رشوه‌دادن به همه‌ی این شرکت‌ها را نداشتیم تا خدمه‌های انتخاب‌شده را تشویق کنند. خب، شاید می‌توانستیم به هرکدام جداگانه پولی دهیم تا دوباره قرارداد ببندند. از کار فعلیشان خارج و برای ما کار کنند. می‌توانیم باز هم این کار را انجام دهیم. این خیلی راحت‌تر بود؛ اما بحث اسکانشان چه می‌شود؟ ‌بی‌خیال! من که نمی‌توانم برای همه‌چیز نگران باشم. خدمه‌ها می‌توانستند خودشان فکری به حال خودشان بکنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پس از خروج از مؤسسه‌ی خدماتی،‌ به مغازه‌ای رفتم تا کمی موادغذایی بخرم. آشپزخانه نیاز به بازسازی داشت و آشپزها لیستی به من داده بودند. وقتی از مغازه خارج می‌شدم، هوا رو به تاریکی می‌رفت. خرید زیادی کرده بودم؛ اما اطمینان داشتم که می‌توانم آن‌ها را تا قصر حمل کنم. غذاها را در بوته‌های کنار جواهرفروشی پنهان کردم؛ سپس برای اتمام معامله راهی شدم.
    -‌ آدرِی؟ پول حاضره؟
    ‌گفت:
    -‌ بله خانم! اینجاست.
    کیفی از پشت کانتر بیرون کشید. کوله‌ای را که به همراه داشتم پیش او گذاشتم و کیف را برداشتم؛ ‌سپس دستی به نشانه‌ی تشکر تکان دادم و بیرون آمدم. زانو زدم. تا حد امکان کیف‌ها را جمع‌وجور کردم ‌و بعد کاملاً بین بوته‌ها پنهان شدم و تغییر شکل دادم. کیف و کوله‌ها را با سعی و تلاش فراوان به چنگ گرفته و پرواز کردم. بارم برای حمل زیادی سنگین بود.
    ***
    علی‌رغم آن بار سنگین، ‌نیم‌ ساعت بیشتر طول نکشید تا به قصر برگردم. وقتی رسیدم،‌ موادغذایی را به آشپزها سپردم. با هاتسر و دمیتری حال و احوالی کردم و برای کنترل گزارشات، به طبقه‌ی بالا رفتم و تمام پارچه‌ها را بررسی کردم. تعدادی از رول‌ها پشت درهای اشتباهی گذاشته شده بودند و من از دمیتری خواستم تا برای جابه‌جاییشان به من کمک کند. حدود یک‌ ساعت طول کشید؛ اما بعد از آن، تمام پارچه‌ها سر جایشان قرار داشتند. بعد از شام،‌ برای حمام‌گرفتن آماده شدم. کتابم را از کوله‌پشتی برداشتم و نشستم تا آن را بخوانم. وقتی تمام شد،‌ آب سرد شده و تمام کف‌ها و حباب‌ها از بین رفته بودند. یکی از لباس شب‌هایم را پوشیدم. پتو را دورم پیچیدم و به خواب رفتم.
    ***
    فصل سیزدهم
    چند هفته گذشت. مدام برای خوابیدن تلاش می‌کردم. ماهیچه‌هایم به‌خاطر فعالیت‌های امروز از درد می‌نالیدند. مهم نبود چقدر بالاوپایین پریده بودم یا این‌طرف و آن‌طرف چرخیده بودم یا چند لیوان ‌شیر گرم و چای نوشیدم. اصلاً نمی‌توانستم درست بخوابم. مدام یک رؤیا را می‌دیدم.
    در یک چمن‌زار پر از گل‌های شاداب بودم. هوا گرم و تقریباً بهار بود. خم شدم تا یکی از غنچه‌ها را بچینم و بو کنم. همان موقع از صدایی که در باد پیچید، از جا پریدم. نتوانستم بفهمم چه می‌گوید؛ اما می‌دانستم صدایی شنیدم. یک صدای ریز که انگار زمزمه می‌کرد. آن‌قدر سریع آمد و رفت که فکر کردم شنیدنش تنها توهم من بوده. نگاهم را بالا کشیدم و چمن‌زار را جست‌وجو کردم. آنچه دیدم، سایه‌هایی پشت درختانی بودند که چمن‌زار را احاطه می‌کردند. دوباره صدا را شنیدم؛ اما این‌بار قوی‌تر. صدا زد:
    ‌ -‌ سم!
    -‌ سلام؟‌ تو کی هستی؟‌ کجایی؟
    -‌ سم!
    و او را درون سایه‌ها دیدم که نزدیک می‌شد. مردی که خیال می‌کردم مرده است. در نور خورشید توقف کرد. تابش نور باعث درخشش موهای سیاهش می‌شد و چشمان آبی‌اش مانند الماسی که صیقل داده شده بود، برق می‌زد. ‌زیر لب گفتم:
    - دِرِک!
    بدون هیچ فکری،‌ با بیشترین سرعتی که پاهایم می‌توانست مرا ببرد،‌ به‌طرفش دویدم.
    - دِرِک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سلام بچه‌ها! :)

    خندید و دستانش را از هم گشود و من در آن‌ها فرود آمدم. بازوهایم را دورش حلقه کردم و درحالی‌که دستانش را دورم می‌پیچید، او را به خودم فشردم. یک دستش کمرم را چنگ انداخت و دست دیگرش را در موهایم فرو برد.
    -‌ اوه سم! دلم خیلی تنگت شده بود!
    -‌ من هم همین‌طور درک.
    کمی در همان حالت ماندیم تا اینکه درک دوباره به حرف آمد:
    -‌ تو کجایی؟ هیچ‌کس تو لونه‌ی هاتسر نبود. کجا رفتی؟
    -‌ ما به قصر رفتیم. دمیتری با ماست؛ چون هاتسر قابلیت تبدیلش رو به‌خاطر مبارزه‌ی صد سال پیشش از دست داده. اون حریف تمرینی منه.
    -‌ تو دمیتری رو دیدی؟
    -‌ آره و خیلی اتفاقای دیگه هم افتاده.
    از میان دستانش بیرون آمدم و درعوض آن‌ها را روی کمرم نگه داشتم.
    -‌ منظورت چیه؟
    ‌خواست دوباره مرا به آغـوش بکشد؛ اما مانع شدم.
    -‌ منظورم اینه که...
    برای لحظه‌ای متوجه شدم دارم به درک می‌گویم که برادر و رقیبش در حال آموزش من است. پشیمان شده بودم. درک بدون شک عصبانی می‌شد و می‌رفت. حتی اگر این یک خواب باشد و بتوانم هر زمان که خواستم صدایش کنم تا بازگردد،‌ نمی‌خواستم برود.
    -‌ ما قصر رو بازسازی کردیم. دوباره مثل قبل کردیمش.
    -‌ این عالیه!
    به نظر نمی‌رسید واقعاً این‌گونه فکر کند. قانع نشده بود و به همین دلیل از او فاصله گرفتم. می‌دانست چیزی را پنهان می‌کنم. می‌توانستم از چشمانش بخوانم.
    -‌ هیچی رو تغییر ندادیم و علامت‌هایی رو که روی وسایلت ساخته بودی هم پیدا کردیم و همین‌طور کاغذهای داخل میزت؛ اما تموم وسایل مربوط به زمان کودکیت بیش‌ازحد پوسیده شدن و قابل استفاده نبودن. برای همین همه‌چیز رو دقیقاً کپی کردیم و اون علامت‌ها و اون کاغذها، هر معنی‌ای که داشتن،‌ ما اونا رو نخوندیم یا حتی از نزدیک نگاهشون نکردیم. نجار هم قسم خورد مثل یه راز مخفی نگهشون می‌داره.
    -‌ چه خوب! ممنون!
    تنها واکنشم یک تکان سر بود و صدایی کوتاه. به درک خیره شدم. گفت:
    -‌ سم! وقتشه بیدار شی.
    اما صدای او نبود. صدای برادرش بود.
    -‌ درک؟
    -‌ سم! بیدار شو! صبح شده.
    سپس بیدار شدم و روز بعدی آغاز شد.
    ***
    ‌صدای برخورد فولادها به یکدیگر، از آن سرِ زمین به گوش می‌رسید و صبح صلح‌آمیزی را تفسیر می‌کرد. وقتی صدای مبارزه ادامه یافت، پرنده‌ها از لانه‌هایشان پرواز کردند و پرهای قرمز،‌ زرد و نارنجیشان بر زمین ریخته شد. من و دمیتری زره‌هایی چرمین پوشیده بودیم و به‌سمت یکدیگر خیز برمی‌داشتیم. بر هم افتادن شمشیرهایمان صدای ناهنجاری به هوا می‌فرستاد. درحالی‌که دمیتری تیغه‌اش را بالا می‌برد، من عقب کشیدم و جدا شدم. فرصت ضربه‌زدن را کاملاً از دست داد و من یک‌ بار دیگر تلاش کردم تا شمشیرم را بر شمشیر دمیتری بکوبم؛ اما وقتی خودش را عقب کشید، از دسترسم خارج شد. لعنتی! رقـ*ـص پایش حرف نداشت.
    پرسید:‌
    -‌ دیشب خیلی راحت نخوابیده بودی سم.همه‌چیز رو به راهه؟
    ‌شمشیرهایمان دوباره به هم برخورد. صدایش طوری بود که انگار واقعاً نگران است. با اینکه من مطمئن بودم برای پرت‌شدن حواس من حرف می‌زند. اغلب اوقات این کار را می‌کرد تا عادت کنم و بتوانم در چنین موقعیتی آن را نادیده بگیرم.
    -‌ فقط داشتم خواب می‌دیدم،‌ همین. متأسفم اگه بیدار نگهت داشتم.
    و به نگرانی درون صدایش لبخند زدم.
    -‌ اگه صداهایی که از خودت درمی‌آوردی، نشونه‌ی خاصی نبودن؛ پس حتماً فقط یه خواب بوده.
    اگر صورتش با ماسک پوشانده نشده بود،‌ شرط می‌بستم ابروهایش ناخودآگاه بالا رفته بودند.
    -‌ از اون‌جور خوابا نبود دمیتری. ‌راستش تو مدت خیلی زیادی رو توی لونه‌ت زندونی بودی.
    دمیتری خندید و به‌سمتم پیش آمد و درحالی‌که سعی می‌کردم حمله‌هایش را دفع کنم،‌ چندین قدم مرا عقب فرستاد.
    -‌ به‌علاوه یه خواب آشنا بود.
    به تلاشم ادامه دادم و سریع با حمله‌اش مقابله کردم.
    -‌ خیله‌خب سم! اگه تو میگی، حتماً همین‌طوره؛ اما جداً چه خوابی دیدی؟
    ‌حقیقت مهمی بود. جواب دادم:
    -‌ دِرِک.
    برای مدت کوتاهی متوقف شد تا به‌سمتش بروم.
    -‌ واقعاً؟
    ‌صدایش کمی لرزید. آن‌قدر کم که تقریباً متوجهش نشدم.
    -‌ بله، واقعاً. البته عجیب به نظر می‌اومد؛ چون توی شمال ما رو پیدا نکرده بود. ازم پرسید کجا رفتیم. از کجا می‌دونست؟‌ چرا اون سؤال رو ازم پرسید؟
    ‌ناگهان سکوتی برقرار شد. آن‌قدر ساکت که تابه‌حال تجربه نکرده بودم و بعد دمیتری خشکش زد؛ سپس دو دست ماهیچه‌ای بزرگ دور کمرم احساس کردم و صدایی که در گوشم زمزمه کرد:
    -‌ اونجا بودم تا تو رو پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سلام بچه‌ها!:campe45on2::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:

    جا خوردم. چرخیدم و پیش از آنکه دِرِک را تشخیص دهم،‌ شمشیرم را به‌طرفش بالا بردم؛ اما بعد بی‌درنگ شمشیرم را در چمن‌ها فرو بردم. پوشش صورتم را برداشتم و به آغـوش منتظر درک پریدم. برای حفظ تعادلش قدمی عقب رفت؛ اما رهایم نکرد. درک برای مدتی بسیار طولانی نبود. باید به خوبی لمـسش می‌کردم تا بتوانم حضورش را باور کنم و مطمئن شوم. زیر لـب گفت:
    -‌‌ اوه! سم!
    یک دستش را دورم پیچید و دست دیگرش را گرفتار موهایم کرد. ادامه داد:
    -‌ تو حالت خوبه. جون سالم به در بردی.
    -‌ درسته و هیچ آسیبی هم ندیدم. اوه درک! فکرشم نمی‌کنی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    -‌ منم همین‌طور سمی.
    احساس عمیقی از صدایش دریافت می‌کردم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و دستانم را دور گردنش پیچیدم و او را محکم‌تر در آغـوشم فشردم. به خودم اجازه دادم تا حضورش را کاملاً حس کنم؛ اما کمی بعد مرا پایین گذاشت و دقیقاً زمانی که پاهایم زمین را لمـس کرد،‌ جو عوض شد. اویی که چندی پیش احساسات گرمش را با من به اشتراک گذاشته بود،‌ به سنگی سرد تبدیل شد. هیچ اثری از هیچ حسی در چشمانش پیدا نمی‌کردم.
    او بسیار حرفه‌ای بود. این تغییر ناگهانی باعث شد احساس بدی پیدا کنم. خیال کردم شاید من کار اشتباهی انجام دادم. عقب کشیدم. سرم را زیر انداختم و پشتم را چنگ زدم. به این معنی که هر طور او بخواهد عمل خواهم کرد. بازویم را به دست گرفتم و نگاهم را به زمین دوختم. قدمی عقب رفتم. با یک نگاه کوتاه،‌ دست درک را دیدم که به‌طرفم می‌آید؛ اما دست دمیتری پیش‌قدم شد. بازویم را گرفت و مرا به‌طرف خودش کشید تا از من محافظت کند. گفت:
    -‌ چی می‌خوای؟
    ‌لحن صدایش خشک و سرد بود.
    -‌ اومدم تا آموزش سم رو تموم کنم.
    -‌ اصلاً خوش نیومدی.
    -‌ برعکس! مطمئنم که خوش اومدم.
    دمیتری سکوت کرد. سعی دا‌شت جواب مناسبی پیدا کند. در میان تردیدش،‌ درک مرا گرفت و از دمیتری دور کرد. دمیتری داد زد:
    -‌ اون با تو نمیاد.
    ‌این را گفت و بازوی دیگرم را گرفت؛ اما درک پافشاری کرد.
    -‌ چرا میاد. من استادشم.
    دوباره دست چپم را کشید. داشت تبدیل به یک جنگ می‌شد. چقدر احمقانه و پیش پا افتاده!
    -‌ استاد؟‌ تو اینجا نبودی تا آموزشش بدی. تو یه سالِ گذشته رو گم‌وگور شده بودی و هیچ زحمتی هم برای پیداکردنش به خودت ندادی. گفته باشم که به هیچ‌ عنوان نمی‌تونی به خودت لقب «استاد» بدی.
    -‌ نمی‌تونستم برگردم؛ چون باید دوباره قدرتم رو به‌دست می‌آوردم. من سه ماه زمین‌گیر شده بودم و انرژی زیادی از دست داده بودم. حتی یه جوجه‌ی تازه‌ی سر از تخم درآورده هم از من قوی‌تر بود. چطور می‌تونستم کسی رو آموزش بدم؟
    -‌ خب من این کار رو کردم و هم من و هم تو از توانایی‌هام نسبت به خودت آگاهیم. اون خیلی خوب شکوفا شده. شرط می‌بندم می‌تونه حتی تو رو هم شکست بده.
    ‌درک فریاد کشید:
    -‌ مزخرف نگو!‌ تو داری دروغ میگی؛ چون می‌خوای اون رو هـ*ـرزه‌ی خودت نگه داری!‌
    فریادش هیاهوی زیادی در پی داشت. هین بلندی کشیدم. چشمانم از تعجب گشاد شدند. دمیتری به دلایل نامعلومی چند لحظه خجالت‌زده شد؛ اما وقتی خودش را پیدا کرد، از خشم می‌لرزید. انگشتانش درهم پیچید و به‌طرف برادر بزرگش پیش می‌رفت که داد زدم:
    -‌ بسه!
    مقابل درک ایستادم. بازوهایم از دو طرف کشیده شده بودند. می‌دانستم که دمیتری هرگز قصد آسیب‌زدن به من را ندارد. همان‌طور که انتظار داشتم، دمیتری سر جایش ایستاد؛ اما همچنان احساس بدی نسبت به توهینی که به من شده بود، داشتم. بر پاشنه‌ی پا چرخیدم و با تمام قدرت به صورت درک سیلی زدم. صورتش به طرفی پرت شد و کف دستم واقعاً ضربه‌ی محکم و ناگهانی‌ای به صورتش کوبیده بود. می‌دانستم باید همان‌جا متوقف می‌شدم؛ اما من حرف‌های بیشتری برای گفتن داشتم. درک اولین نفری بود که حرف‌هایم را سرش آوار کردم. داد کشیدم و انگشتم را به‌طرفش گرفتم.
    -‌ تو در جایگاهی نیستی که چنین حرفای بزرگ‌تر از دهنت رو بگی. اگه نمی‌دونی که داری درمورد چی زر می‌زنی؛ پس نباید اون دهنت رو باز کنی. مخصوصاً وقتی داری به دو نفر تهمت‌هایی می‌زنی که واقعیت ندارن و هرگز اتفاق نمیفتن.
    حالا نگاه درک خجالت‌زده شده بود و با شرمندگی، گونه‌اش را نـوازش می‌داد؛ سپس به‌طرف دمیتری برگشتم.
    -‌ ممنون که ازم دفاع کردی؛ اما هر دوتون،‌ دیگه یه جوری رفتار نکنید انگار که من اینجا نیستم یا اینکه نمی‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم.
    دمیتری سری تکان داد و سرش را خم کرد و گفت:
    -‌ معذرت می‌خوام سم!
    و برادرش هم سریع همان را بر زبان آورد. سرم را تکان دادم. به‌علاوه به نظر می‌آمد که مسئله‌مان حل شده باشد.
    -‌ خوبه! حالا پیشنهاد می‌کنم بریم داخل و با هاتسر یه برنامه‌ی کاری جدید تنظیم کنیم.
    شمشیر تمرین و کلاه‌خودم را برداشتم و به‌طرف داخل به راه افتادم. فقط چند لحظه در سکوت طی شد و بعد دو جفت پا،‌ چمن‌ها را له کرده و دو طرفم قرار گرفتند. به دمیتری نگاه کردم. همان‌طور که روبه‌رو را به دیدن صورت من ترجیح می‌داد،‌ در چشمانش سایه‌ای از حسی نامشخص،‌ همراه کمی درد دیدم. قلبم درهم پیچید. به برادر بزرگ‌ترش خیره شدم. به خودم اجازه دادم تا خوب نظاره‌اش کنم. صورتش رنگ‌پریده‌تر و تکیده‌تر از قبل شده بود. چشمانش انگار در گودال خود فرو رفته و غرق شده بودند. گونه‌هایش زاویه‌دارتر و برجسته‌تر شده و بدنش لاغرتر شده بود. دنده‌هایش را می‌دیدم که از زیر پیراهنش مشخص می‌شد. آه بی‌صدایی کشیدم و مثل آن‌ها به روبه‌رو خیره شدم. کمی ناامید شده بودم. نمی‌دانستم کجا بوده،‌ چه چیزهایی دیده،‌ چه کارهایی کرده یا چگونه جان سالم به در بـرده؛ اما می‌دانستم که هیچ‌کدامشان مثل چیزی نبود که ما تجربه کردیم. بقیه‌ی روز، من و هاتسر در حال خوش‌وبش‌کردن با درک بودیم. درحالی‌که از طرف برادرش نادیده گرفته می‌شد. همگی بعد از وقت ناهار در اتاق ناهارخوری جمع شدیم. خودمان را درون ملحفه‌ای پیچیدیم و فنجانی چای به دست گرفتیم تا ملحفه از دورمان باز نشود. هاتسر با حالت سؤالی به من خیره شد. درک با سرگردانی و دمیتری پشت به ما نشسته بود. اخم‌هایش بدجور درهم بودند. حاضرم قسم بخورم که می‌توانستم بالای سرش یک ابر سیاه ببینم، کاملاً بارانی و درحال رعدوبرق‌زدن.
    -‌ خب درک؟ چه‌جوری تونستی ‌از جنگ با سیلا جون سالم در ببری؟
    ‌درست مثل فیلم‌ها،‌ چایی را که خورده بود، بیرون پاشید و شوکه شد. خندیدم.
    -‌ مطمئنی می‌خوای داستانش رو بشنوی؟‌ خیلی قشنگ نیست.
    -‌ اگه برای تو مشکلی نیست،‌ خیلی دوست دارم بشنوم.
    -‌ پس باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سلام به همه! :)‌
    می‌دونم به همه قول دیروز رو داده بودم؛ اما متأسفانه یه عالمه مهمون سرزده گیرمون اومد. من بی‌تقصیر:campe45on2:


    ***
    درک - سال گذشته
    دریچه‌ی غار بسته شد و دیگر نمی‌توانستم کارآموزم را ببینم. سیلا غرید و وجود خود را اعلام کرد. موجی از تنهایی مرا دربرگرفت. تبدیل شدم و در جوابش غریدم تا او را به مبارزه بطلبم. حرکت کردم و بدن سه‌تُنی خود را مقابل آن هیولا نمایان ساختم. وقتی نزدیک شد و خیز گرفت،‌ بال‌های خود را باز کردم. پریدم و به‌سمت صورتش هجوم بردم. سیلا نعره کشید و دیدم که آن هیولای زشت، یکی از چنگال‌های عظیمش را غرش‌کنان به‌سمت من می‌آورد. زمان‌بندی‌ام کاملاً دقیق بود. پیش از آنکه درست از زیر چنگال‌هایش پرواز کنم،‌ منتظر ماندم تا به من نزدیک شود و او دیگر زمانی برای تشخیص تغییر جهت من نداشته باشد. چنگال‌هایش به‌جای من، چشم‌های خودش را خراشید و رد بزرگ و قرمزی را بر پوست خاکستری‌رنگش برجای گذاشت. فریادی دردآلود از میان فک بیش‌ازحد بزرگش برآورد.
    آن زمان بود که پرواز کردم و پشت‌سرش شناور ماندم تا نتواند مرا پیدا کند. مطمئن بودم که چنگال‌هایش تقریباً نابینایش کرده بودند و اگر می‌توانستم ساکت بمانم، این اتفاق او را به یک حریف آسان برای مقابله تبدیل می‌کرد. چشم‌هایش تقریباً غیرقابل استفاده بودند؛ اما شنوایی‌اش تیزتر از هر زمان دیگری کار می‌کرد. به فضای بالاتری برای بررسی موقعیت و ارزیابی حریف خود نیاز داشتم. به‌طرف بالای غار پرواز کردم و بی‌صدا روی سطح شیب‌داری فرود آمدم که وارد غار دیگری می‌شد. اهمیتی به آن ندادم و چرخیدم تا سیلا را بررسی کنم که حالا از سردرگمی زوزه می‌کشید و سعی داشت با همان بینایی ضعیفش مرا بیابد. خون از پوزه‌اش فرو می‌چکید. آن پوست شکسته و خراشیده‌اش بهترین راهی بود که می‌توانستم او را بکُشم، پیش از آنکه او زودتر کارم را تمام کند. در طی قرن‌ها رقابت، سیلا و دراکونیان‌ها بر سر یک موضوع درگیر بودند که یکی به دیگری آسیب بزند و سیلاها به‌خاطر جثه‌ی بسیار بزرگشان در بیشتر مواقع موفق‌تر بودند. بی‌شک تنها یکی از آن‌ها را می‌شد به‌عنوان تخته‌سنگی بزرگ پذیرفت و اگر یک گروه از آن‌ها بر سر یک دیگر سوار می‌شدند، مانند یک کوه به نظر می‌رسیدند و به دلیل جثه‌شان،‌ صرفاً شکستن پوستشان یک اقدام انتحاری محسوب می‌شد. پوست آن‌ها بسیار به پوست تمساح‌ها شباهت داشت. بادوام و صدمه‌زدن به آن بسیار دشوار بود. به همین دلیل می‌بایست در انجام حرکت بعدی‌ام دقیق باشم؛ چرا که یک اشتباه می‌توانست مرا به کشتن دهد.

    پست بعدی درحال تایپ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    یک دراکونیانِ تنها و ضعیف برای مقابله با حریفی در این اندازه،‌ فقط کمی یا حتی هیچ امیدی برای پیروزی در این مبارزه نداشت تا جانش را نجات دهد. مخصوصاً یکی مثل من که کارش ساخته بود. پس اطرافم را از نظر گذراندم تا چیزی پیدا کنم که به من کمک کند. حتی کمی کمک هم کفایت می‌کرد. دو ستون استلاگمیت و استلاکتیت وجود داشت. تعدادشان زیاد نبود؛ اما می‌شد از آن به‌عنوان سلاح استفاده کرد.
    (استلاگمیت: ‌ستون‌های آهکی که از کف غار بالا می‌آید.
    ‌استلاکتیت:‌ ستون‌هایی آهکی که از سقف غار آویزانند.)
    ‌سیلا بزرگ‌تر از آن بود که از ستون‌های روی زمین آسیب ببیند؛ اما ستون‌های آویزان از سقف غار می‌توانست هم به سیلا و هم به من تا سر حد مرگ آسیب برساند. بعد چشمم به کیف کولی‌ام افتاد. با اینکه نیمی از محتویاتش نیز برایم لازم نبودند؛ اما اغلب اوقات وقتی در شکل اژدها بودم، به همراه داشتم. مطمئن بودم که بهتر می‌توانست برای اتفاقات گوناگون به کارم بیاید.
    درون کوله، طناب،‌ غذای فاسدنشدنی،‌ لباس و چیزهایی مانند این داشتم. زیاد طول نکشید تا نقشه‌ای در ذهنم شکل بگیرد. به‌سمت کوله‌ام پرواز کردم. وقتی بالای سرش رسیدم، چنگال‌هایم را گشودم و آن را به چنگ گرفتم؛ سپس پرواز کردم و به‌طرف سطح شیب‌دار برگشتم و آن را بی‌صدا بر زمین انداختم. تبدیلم را باطل کردم و به سراغ کیفم رفتم تا طناب را پیدا کنم. بعد کوله را به حال خود رها کردم. دوباره تغییر شکل دادم و در سکوت به‌طرف دو ستون استلاگمیت فرود آمدم. ستون‌هایی که از کف غار روییده بودند. هدفم را انتخاب کردم. دوتای دیگر نیز در نظر گرفتم تا طنابم را به آن محکم ببندم. به‌سمتشان رفتم. طناب را دور آن‌ها گره زدم و درحالی‌که اطراف را از نظر می‌گذراندم،‌ گره‌ها را امتحان کردم تا از محکم‌بودنشان مطمئن شوم.
    استلاگمیتی که من در نظر گرفته بودم، مستقیماً زیر یک استلاکتیت غول‌پیکر قرار داشت. سرم را تکان دادم. نقشه‌ام کامل شده بود. به دهانه‌ی غار رفتم و سوت زدم.
    همان‌طور که انتظار داشتم،‌ سیلا از زوزه‌کشیدن دست برداشت و به‌سمت من برگشت. داد زدم:
    -‌ آره! همینه. موجود مزخرف زشت! بیا منو بگیر!
    ‌و سیلا دقیقاً همان کار را انجام داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سلام به همگی!
    اینم پست آخر دختر اژدها.
    از مدیران عزیز خواهشمندم که تایپک رو قفل نکنید تا من یه ویرایش نهایی بزنم. ممنون از تمام همراهان عزیزم! امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت ببرید و قصور و کم‌کاری‌های من رو ببخشید.


    خیلی بزرگ‌تر از آن بود که کسی روی زمین بتواند از او فرار کند؛ اما به‌هرحال داشت مستقیماً به‌سمت تله‌ی من می‌آمد. وقتی به‌طرف طناب می‌آمد، با نگرانی نگاهش کردم. یکی از چنگال‌هایش را روی طناب گذاشت و جلو رفت تا قدم دیگری بردارد و در دام من گرفتار شود.
    با سردرگمی غرید و عادی‌نبودن موقعیتش را دریافت. این جثه‌ی بزرگش بود که علیه او عمل می‌کرد. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، این بود که لغزش و میخکوب شدن سیلا توسط ستون استلاگمیت را نظاره‌گر شوم.
    بدجور در بدنش فرو رفت. مدت زیادی طول می‌کشید؛ اما به احتمال زیاد تا وقتی جای پایش را پیدا می‌کرد، زنده می‌ماند. استلاگمیت در شانه‌های او فرو رفته و مستقیم به‌سمت ریه‌هایش می‌رفت؛ اما به قلبش نمی‌رسید. وقتی به‌سمت قندیل استلاکتیت پرواز کردم،‌ گوش‌هایم به‌خاطر غرش‌های خشمگین و دردآلود سیلا آزرده می‌شد. این یکی بسیار قطور بود و حتی با وجود لرزش غار از صدای سیلا،‌ به‌سختی تکان می‌خورد.
    تمام قدرتم را جمع کردم. نفس عمیقی کشیدم و شعله‌های آتش را با بازدم خود بیرون فرستادم. یک شعله‌ی کوچک، حتی برای خراش‌انداختن به آن تشکیلات سنگی عظیم بی‌فایده بود؛ اما از آن که بگذریم،‌ گرمایش کار خود را انجام می‌داد. پس صبر کردم. گوش‌هایم را گرفتم تا سیلا به غرش‌های دردآلودش ادامه دهد. صبر کردم تا آتش من، به‌آرامی سنگ را داغ کند و سرخ و گداخته شود. صبر کردم تا اینکه به‌آرامی شروع به شل‌شدن و ذوب‌شدن کند. وقتی فرآیند عملیاتم به نیمه‌های خود رسید، یکی-دو قدم جابه‌جا شدم و کارم را از سر گرفتم. سعی و تلاشم ساعات ز‌یادی به طول انجامید و من به‌سختی متوجه شدم که خورشید چه موقع آمد و رفت. طلوع کرد و به غروب رسید و چه وقت عقب نشست و دوباره بازگشت. تنها چیزی که بر آن متمرکز بودم، پایان کار سیلا بود که داشت آرام می‌گرفت. می‌دانستم نمی‌میرد؛ چون می‌توانستم نفس‌های آرام او را بشنوم. تمام ساعات را در حال تبدیل آن سنگ به مایع مذاب بودم تا درونی‌ترین نقطه‌اش را نیز داغ و خمیری کنم. ادامه دادم تا جایی که باعث سقوطش شود و تنها چیزی که از دسترسم خارج بود، نقطه‌ی مرکزی سنگ استلاکتیت بود. حالا می‌توانستم پایین بروم. شعله‌هایم را متوقف کردم. راهم را به‌سمت طناب تغییر دادم. گره هر دو سویش را گشودم. پرواز کردم و به‌طرف استلاکتیت رفتم. یک سر طناب را به آن و یک سر طناب را به شکم خود بستم؛ سپس بر روی سنگی دراز کشیدم. ساعت‌های بی‌شمار آتش‌افروزی و تمرکز، کار خود را کرده بود. نیرو و انرژی‌ام کم بود و شکمم خالی‌بودن خود را به من تذکر می‌داد. حالا که دراز کشیده بودم، نمی‌توانستم در برابر خوابیدن مقاومت کنم. چشمانم را بستم. نمی‌دانستم چقدر خوابیدم؛ اما وقتی بیدار شدم،‌ کمی سرحال شده بودم. اطرافم را از نظر گذراندم و موقعیتم را به خاطر آوردم. سیلا همچنان زنده بود و درست در همان‌جایی که باید،‌ همه‌چیز برای مرگ و کشتن او آماده بود. تمام کاری که باید انجام می‌دادم، این بود که خود را جمع‌وجور کنم. ایستادم. نفس کشیدم و با تمام قدرتم به‌طرفش پرواز کردم. برای دراکونیانی به اندازه‌ی من،‌ کار آسانی نبود که تمام ذرات سنگ را فرو بریزم؛ اما سرانجام فرو ریختند. سنگی که استلاکتیت را بر سقف غار نگه داشته بود، حرکت کرد و تمام تشکیلاتش به دنبال آن بر سر سیلا فرو ریخت و درجا او را کشت و من سرانجام بدتری داشتم. آن قسمت از سنگی که طرف دیگر طناب را به آن گره زده بودم،‌ راه انتخابی پیش رویم نگذاشته بود. در قسمت بالایی‌اش یک شکاف وجود داشت. چون طناب را خیلی محکم بسته بودم،‌ وقتی استلاکتیت فرو ریخت، تکان نخورد و من در برابر آوارشدن تُن‌ها تخته‌سنگ نمی‌توانستم کاری انجام دهم. به‌سختی سقوط کردم. به استلاکتیت کوبیده شدم و توانستم بشنوم و حس کنم که بسیاری از استخوان‌هایم، بیشتر استخوان‌های دنده‌ام خورد می‌شوند؛ اما این تمام ماجرا نبود. دوباره به هوا پرت شدم و یک‌بار دیگر احساس کردم فرود آمدم و با برخورد به بدنِ سخت سیلا،‌ استخوان‌های بیشتری در وجودم شکستند. یک‌ بار دیگر به هوا پرتاب شدم و درحالی‌که زخم‌ها و جراحات بیشتری داشتم، به‌طرف زمین سقوط کردم. دردش ناگهانی،‌ فلج‌کننده و به همان اندازه که ذهنم را درمورد درد به کار می‌انداخت، به همان اندازه هم هوشیاری‌ام را می‌گرفت. هیچ‌چیز جز درد را متوجه نمی‌شدم و نفس‌کشیدن چقدر سخت بود. هوشیارماندن چقدر سخت بود. حتی نمی‌توانستم فکر کنم. نمی‌توانستم سم را در ذهنم مجسم کنم. مدت زیادی طول نکشید تا اینکه بدنم ترجیح داد به‌جای اینکه به دنبال راه بهبود باشد، برای فرار از درد،‌ بیهوش شود تا از اتفاقی که افتاده بود، فرار کند. درواقع سراسیمه به‌سمت یک فراموشی شیرین دویدم و به خواب رفتم.


    پایان جلد اول
    بهار ٩٨
    س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود
    با تشکر از همگی شما عزیزان! امیدوارم لـذت بـرده باشید. اسم جلد دوم شاهزاده‌ی اژدهاست که نویسنده هنوز منتشرش نکرده و ما باید منتظر باشیم و ببینیم چه اتفاقاتی برای درک افتاده و سرانجام رابـطه‌ی برادریش با دمیتری به کجا می‌رسه و اینکه سامانتا قراره چه سرنوشتی توی عشق داشته باشه. آیا یکی از این دو برادره یا پای کس دیگه‌ای درمیونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا