کامل شده ترجمه داستان کوتاه ده دلیل برای نمردن | یکتا رسول زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
دو نفری خاله گریس را به‌سمت سالن غذاخوری دنبال کردیم. همه‌ی بچه‌ها شروع به غذاخوردن کرده بودند. ایوان و من روی دو صندلی نزدیک به سر میز نشستیم و خاله گریس پرسید:
- امیدوارم مرغ سوخاری دوست داشته باشی. اگه نه، هنوز کمی ساندویچ از ناهار مونده.
ایوان درحالی‌که لبخندی از روی تشکر به خاله گریس می‌زد گفت:
- مرغ سوخاری عالیه. ممنون.
مرغم را تکه‌تکه کردم و درحالی‌که گاز می‌زدم به این فکر کردم که ایوان قرار نبود اینجا غذایی آنچنانی بخورد؛ ولی درهرحال هم بودجه‌ی یتیم‌خانه نمی‌توانست شکم سی بچه‌ی یتیم را هر روز با غذا‌های پنج‌ستاره پر کند. بعد از شام، من و ایوان به خاله گریس کمک کردیم میز را جمع کند. بقیه‌ی بچه‌ها مشغول استراحت بعد از همه‌ی فعالیت‌های امروزشان بودند. خاله گریس درحالی‌که زمین را جارو می‌کشید گفت:
- رمی! مدتیه می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
ایوان در حال شستن ظرف‌ها بود و من در خشک‌کردنشان کمک می‌کردم. درحالی‌که یکی از ظرف‌ها را سر جایش می‌گذاشتم پرسیدم:
- چی رو می‌خواستید بهم بگید؟
خاله گریس شروع به حرف‌زدن کرد و من احساس می‌کردم دستانم طوری بی‌حس شده‌اند که ممکن است ظرف از دستم به زمین بیفتد.
- رمی! من تو رو برای نه سال زیبا می‌شناسم. تو جای دخترم رو برام داری. پیشرفت تو توی مدرسه همیشه خیلی خوب بوده و معلم‌هات هم همه اتفاق نظر دارن که تو استعداد خوبی داری. متأسفانه سال بعد باید ازت خداحافظی کنیم؛ ولی برات یه مقداری سرمایه جمع کردیم که به کالج بری.
چشمانم بزرگ شدند. با ناباوری به خاله گریس نگاه کردم و گفتم:
- خاله گریس شما نبایـ...
خاله گریس با لبخندی پر از آرامش و عشق گفت:
- چرا عزیزم. باید این کار رو می‌کردم. من خونواده‌های زیادی رو دیدم که تو رو رد کردن؛ ولی اون‌ها درواقع یه دختر باهوش و حرف‌گوش‌کن و مهربون رو از دست دادن.
حرف‌های خاله گریس باعث شد اشک در چشمانم جمع بشود. دیدم تار شده بود؛ ولی می‌دیدم که ایوان با دلواپسی نگاهم می‌کند. خاله گریس ادامه داد:
- همه‌ی ماهایی که بزرگ شدن تو و تبدیل شدنت به یه خانم زیبا و باهوش و بااستعداد رو دیدیم، فکر می‌کنیم که همه‌ی این استعداد اگه تو به کالج نری هدر رفته. ‌‌به‌خاطر همین هم این مقدار پول رو برات جمع کردیم. اون‌قدرها هم زیاد نیست؛ ولی باید برای یکی-دو ترم کالج کافی باشه.
اشک‌های روی صورتم را پاک کردم و با همان چشمان خیس به خاله گریس نگاه کردم. لبخندی به او زدم که از تمام لبخندهایی که در زندگی‌‌‌ام به کسی زده بودم پرمعناتر بود.
- ممنون خاله گریس. خیلی‌خیلی ممنونم.
خاله گریس جواب لبخندم را داد و نفس عمیقی کشید. گفت:
- نه رمی. من از تو ممنونم. من الان میرم ببینم کوچولوها در چه حالن. تو و ایوان هم بعد از اینکه شستن ظرف‌ها رو تموم کردید، برید و هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدید.
خاله گریس از آشپزخانه بیرون رفت و من برای کنترل اشک‌هایم لـب پایینم را گاز گرفتم. ایوان گلویش را صاف کرد و لبخندی نرم به من زد. با انگشتش چانه‌ام را بالا آورد و گفت:
- نمی‌بینی چند نفر دوستت دارن رمی؟ ‌‌به‌خاطر خاله گریس هم که شده زنده بمون. اون خیلی به آینده‌ی تو امیدواره.
***
ایوان بعد از ظهر روز بعد برخلاف انتظار من پیدایش نشد. او معمولاً یک یا دو ساعت بعد از مدرسه پیدایش می‌شد؛ ولی این بار نه. این دفعه او شب به دیدنم آمد؛ به طور دقیق‌تر نزدیک‌های ساعت ده. مسئولین پرورشگاه تابه‌حال او را به اندازه‌ی کافی دیده بودند که بشناسندش. وقتی که یکی از مسئولین صدایم کرد که پایین بروم، با ایوانی مواجه شدم که روی کاناپه نشسته بود و تعدادی از دختر بچه‌ها دوروبرش را گرفته بودند. یکی از هفت‌ساله‌های بی‌دندان از او پرسید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    - تو پرنس سوار بر اسب سفید رمی هستی؟
    که ایوان را به خنده واداشت. با شنیدن صدای ایوان گوش‌هایم تیز شد.
    - البته که هستم.
    دختر بی‌دندان نفسش را برای لحظه‌‌‌ای حبس کرد و بعد شروع به نخودی خندیدن کرد و گفت:
    - ولی پسرا چندشن! همیشه کثیف‌کاری می‌کنن.
    ایوان با حاضرجوابی گفت:
    - نه اگه پرنس سوار بر اسب سفید باشن.
    به اندازه‌ی کافی شنیده بودم. از پشت دیوار بیرون پریدم و ایوان را از بین آن دخترکوچولوهای آبروبر بیرون کشیدم. زمزمه‌کنان گفتم:
    - بیا بریم.
    یکی دیگر از دخترکوچولو‌ها پرسید:
    - الان داری رمی رو می‌بری به قصرت؟
    که باعث شد همه‌شان از خنده روده‌بر و گونه‌های من داغ شوند. ایوان به‌شوخی گفت:
    - شماها از کجا فهمیدید؟
    خاله گریس ظاهر شد تا مرا نجات دهد. با دست‌هایی قفل‌کرده روی سیـنه پرسید:
    - شما دخترها نباید الان توی تخت‌هاتون باشید؟
    بلافاصله همه‌ی دخترها از اتاق پذیرایی بیرون دویدند و تلوزیون را هم سر راهشان خاموش کردند. خاله گریس قبل از اینکه دنبالشان برود چشمکی به من زد و بعد به‌سمت پله‌ها حرکت کرد. به‌احتمالِ زیاد می‌خواست مطمئن شود که دندان‌هایشان را قبل از اینکه به رختخواب بروند مسواک زده باشند. ایوان را به‌سمت بیرون از پرورشگاه کشاندم و با بدخلقی گفتم:
    - این دخترها قراره من رو تا ابد ‌‌به‌خاطر تو اذیت کنن؛ این رو می‌دونی؟!
    آهی کشیدم و پرسیدم:
    - اصلاً تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    ایوان لبخند آرامی زد و گفت:
    - می‌خواستم ببرمت یه جایی.
    درحالی‌که بدگمانی از سرورویم می‌بارید اخم کردم و پرسیدم:
    - تو که واقعاً قرار نیست من رو ببری به یه قصر جادویی؟!
    ایوان شروع به خندیدن کرد و درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، مرا به‌سمت ماشینش برد. قفل ماشین را زد و در کنار راننده را برایم باز کرد و در همان حالی که داشتم وارد می‌شدم گفت:
    - نه. حالا خودت می‌بینی.
    دست‌هایم را روی سیـنه‌‌‌ام قفل کردم و درحالی‌که ایوان رانندگی می‌کرد از پنجره به بیرون نگاه کردم. متوجه شدم که وارد پارکینگ یک شهربازی کنار ساحل که چند دقیقه از شهر فاصله داشت شدیم. امشب همه‌ی چراغ‌های رنگی‌شان انگار روشن بود. چشمانم بلافاصله به چرخ‌وفلک بزرگ وسط شهربازی خوردند. با اخم پرسیدم:
    - تو من رو آوردی شهربازی؟
    ایوان با لبخند سر تکان داد و گفت:
    - وقتی بچه بودم خیلی میومدم اینجا؛ ولی یه مدتیه که دیگه نمیام.
    به صورتش زل زدم و پرسیدم:
    - چرا؟
    ولی ایوان به من نگاهی نکرد. درعوض نگاهش به دوردست‌ها بود. گویا در آن‌همه چراغ رنگی غرق شده بود. ناخودآگاه به فکرم خطور کرد که چشمان سبزش در آن‌همه نور رنگی بزرگ‌تر به نظر می‌آیند. رنگ چشمانش نوعی سبز زمردی بود که تقریباً غیرواقعی جلوه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    به‌نرمی دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و پرسیدم:
    - ایوان؟ حالت خوبه؟
    ایوان ناگهان از افکارش بیرون آمد و چشمانش چشمان مرا ملاقات کردند. به نظر می‌آمد که تازه به یاد آورده که من کنارش هستم. لب‌هایش را با زبانش خیس کرد و لبخندی زورکی زد. گفت:
    - من خوبم.
    پیاده شدیم و او بلافاصله مرا به‌سمت ترن هوایی‌‌‌ای برد که ندیده بودمش. از قیافه‌ی سهمگینش اخم کردم. ایوان گفت:
    - از ترن هوایی که خوشت میاد؛ مگه نه؟
    لب پایینم را گاز زدم و به ترنی که ‌‌به‌سرعت به هر جهتی حرکت می‌کرد زل زدم. اعتراف کردم:
    - تا حالا سوارش نشدم.
    ایوان نیشخندی زد و مرا به‌سمت صفی که بلند هم نبود هل داد و گفت:
    - پس این میشه دفعه‌ی اولت.
    درها باز شدند و کسی ما را به‌سمت صندلی‌هایمان راهنمایی کرد و سوار شدیم. شروع به صحبت‌کردن کردم:
    - ایوان فکر نکنم این ایده‌ی خیلی خـ...
    ناگهان درحالی‌که ترن با سرعت تمام حرکت می‌کرد، به جلو پرتاب شدم. محکم دسته‌ی صندلی را گرفتم. چشمانم از ترس از حدقه در آمده بودند و موهایم در هوا به پرواز بودند. از سرعت دیوانه‌وارش شروع به جیغ‌کشیدن کردم.
    - ایوان!
    می‌توانستم بشنوم که ایوان با آرامش در کنار من مشغول خندیدن بود. وارد بخش خطرناکش شدیم و ترن هر لحظه به‌سمتی می‌پیچید. احساس می‌کردم که پاهایم حسشان را از دست داده‌اند. دوباره جیغ کشیدم:
    - وقتی برسیم پایین می‌کشمت!
    بعد از چند دقیقه که به نظر ساعت‌ها می‌آمد، ترن از حرکت ایستاد. حس کردم دستی دارد با نرمی مرا تکان می‌دهد. چشمانم را باز کردم و ایوان را دیدم که به من زل زده بود. میله‌ی ‌روبه‌رویمان بالا رفت تا پیاده شویم. ایوان با لبخندی کوچک گفت:
    - رمی؟ حالت خوبه؟
    با صورتی رنگ‌ورورفته به ایوان نگاه کردم و به کمکش از ترن بیرون آمدیم. ایوان مرا به‌سمت یک سطل آشغال برد. به او چشم‌غره رفتم و مشتی به بازویش زدم.
    - با خودت داری چه فکری می‌کنی؟
    یکی از ابروهایش را بالا برد و پرسید:
    - تو که قرار نیست روی من بالا بیاری؟!
    نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم. درحالی‌که سرم را به طرفین می‌چرخاندم گفتم:
    - لعنت بهت! خیلی ترسناک بود. نزدیک بود از توی ترن بیفتم بیرون.
    ایوان قهقهه زد. گفت:
    - بی‌خیال! بیا می‌خوام عکسمون رو ببینم.
    از تصور اینکه کسی عکس مرا در آن وضعیت گرفته باشد چشمانم گشاد شدند. ایوان مرا به‌سمت دیواری با اسکرین‌های کوچک رویش برد. روی چهارمین اسکرین عکس من و ایوان بود. چشمانم را محکم بسته بودم و به نظر کاملاً بدبخت می‌آمدم؛ ولی ایوان برخلاف من داشت می‌خندید و به من نگاه می‌کرد. دستانش آزاد در طرفینش باز شده بودند.
    ایوان به مردی که در دکه ایستاده بود گفت:
    - دو‌تا جاسوئیچی می‌بریم.
    و بیست دلار به مرد داد. مرد دو‌تا جاسوئیچی که عکس ما رویش بود به ایوان داد. ایوان جاسوئیچی آبی‌رنگ را به من داد و قرمز را برای خودش نگه داشت. گفت:
    - این برای توئه.
    نمی‌توانستم به قیافه‌های کاملاً متفاوتمان در جاسوئیچی نخندم. به نظر کاملاً مسخره می‌آمد. با کنایه گفتم:
    - ممنون! حالا می‌تونم هر دفعه که در رو باز می‌کنم به یاد بیارم که دفعه‌ی اولی که سوار ترن هوایی شدم از ترس سکته کردم.
    ولی درهرحال جاسوئیچی را به دسته‌ی کلیدهای کوچکم وصل کردم. ایوان لبخندی زد و گفت:
    - نمی‌دونم! به نظر من که بامزه میای.
    به چشمانش زل زدم و تلاش کردم ذره‌‌‌ای دروغ یا کنایه را در آن‌ها پیدا کنم. درعوض چشمانش به نظر جدی و صادق می‌آمد. بدون اینکه خودم بخواهم مثل لبو قرمز شدم. تلاش کردم بحث را عوض کنم:
    - اوه! اون رو نگاه کن. من از این بازی‌ها خیلی دوست دارم. بیا بریم اون رو بازی کنیم.
    و ایوان را به‌سمت یکی از بازی‌ها کشاندم. تقریباً نزدیک ساعت دوازده، به این نتیجه رسیدم که باید زودتر به یتیم‌خانه برگردم. خاله گریس به‌احتمالِ زیاد در انتظارم بیدار می‌ماند؛ زیرا که هیچ‌وقت سابقه نداشت که دیر به خانه برگردم. درحالی‌که عروسک قورباغه‌‌‌ی بزرگی را که ایوان برایم در یکی از بازی‌ها بـرده بود، بغـ*ـل کرده بودم گفتم:
    - دیگه باید برم خونه‌مون.
    ایون سری تکان داد و درحالی‌که به چرخ‌وفلک بزرگ زل زده بود گفت:
    - اوه! باشه؛ ولی هنوز برای یه سواری دیگه وقت داریم، نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    چرخ‌وفلک اولین چیزی بود که وقتی ایوان مرا به اینجا آورد به چشمانم خورد. می‌دانستم که باید سوارش بشوم! کنار ایوان در یکی از صندلی‌ها نشستیم و چرخ‌وفلک به‌آرامی به بالا چرخید. بعد از چند دقیقه به بالاترین نقطه رسیده بودیم. از آن بالا می‌توانستم همه‌چیز را ببینم. می‌توانستم دختربچه‌‌‌ای را که آب‌نباتش را انداخته و یک هولاهوپ سبزرنگ را که کنار پیاده‌رو بی‌صاحب افتاده بود ببینم. زمزمه کردم:
    - واقعاً زیباست.
    ناگهان کلی فشفشه در هوا به پرواز درآمدند و آسمان را نورانی کردند. غرق تماشا بودم که صدای ایوان گوشم را نوازش کرد:
    - دلیل پنجم رمی، شهربازی!
    ***
    مدرسه هیچ تفاوتی با روز قبلش نداشت. بچه‌ها از کنار من می‌گذشتند و بعضی برایم دست تکان می‌دادند که من با لبخندی جوابشان را می‌دادم.
    همه‌ی لبخند‌ها مصنوعی بود.
    همه همیشه با خودشان فکر می‌کردند که من یک نوجوان معمولی در مدرسه هستم. بدون اینکه هیچ مشکل و دردسری در زندگی داشته باشم و حق هم داشتند. زیر آن لبخند‌های مصنوعی، چه کسی می‌توانست بفهمد که چه حالی داشتم؟ هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد.
    زیر آن لبخند مصنوعی، کوهی از دروغ‌های کوچک بود که هیچ‌کس نمی‌توانست تصورش را هم بکند که به من تعلق دارند. چه کسی می‌توانست حدس بزند که رمی ویلیامز یک بچه‌ی یتیم است؟ یا اینکه پدر و مادرش در یک تصادف رانندگی مرده‌اند؟ تازه این‌ها که بهترینشان بودند. چه کسی می‌توانست حدس بزند که من تلاش کرده‌‌‌ام خودم را بکشم؟ هیچ‌کس!
    صدایی مرا از فکرهایم بیرون کشید:
    - رمی داری اینجا چه غلطی می‌کنی؟ مثلاً وقت ناهاره!
    سرم را بالا آوردم و از ایوان که کنارم ایستاده بود و داشت به کوه کتاب‌هایی که روی میز گذاشته بودم نگاه می‌کرد تا خودش جواب خودش را بگیرد، پرسیدم:
    - به نظر دارم چی‌کار می‌کنم ایوان؟ همه‌ی کتاب‌های فیزیک کتابخونه رو دور خودم جمع کردم تا باهاشون پله بسازم، نظرت چیه؟! نه، دارم برای امتحان درس می‌خونم.
    حتی بعد از اینکه رسماً به او گفتم که شرش را کم کند، همچنان از حرفم به خنده افتاد. این پسر واقعاً چه مشکلی داشت؟! ایوان مرا از توی صندلی بیرون کشید و در همان حال گفت:
    - این ایده قراره تا یه مدتی توی ذهنم بمونه.
    درحالی‌که مرا از کتابخانه بیرون می‌کشید، دعا کردم واقعاً قصد نداشته باشد روزی با همه‌ی کتاب‌های فیزیک کتابخانه پله بسازد و به کتاب‌هایی که روی میز رها کرده بودم نگاهی انداختم؛ ولی ایوان اجازه نداد برگردم و آن‌ها را سر جایشان بگذارم. درحالی‌که به‌سمت بیرون از ساختمان مدرسه می‌رفتیم پرسیدم:
    - ایوان داریم کجا می‌ریم؟ خواهش می‌کنم بهم بگو که داریم مدرسه رو نمی‌پیچونیم.
    ایوان خندید و با همان لبخند روی لبش گفت:
    - دقیقاً داریم همین کار رو می‌کنیم.
    برگشت و به قیافه‌ی عاجز من نگاه کرد. اگر خاله گریس می‌فهمید که من کلاس درسم را پیچانده‌‌‌ام، خیلی بیشتر از چیزی که ایوان فکرش را می‌کرد ناامید می‌شد. من هیچ‌وقت در زندگی‌‌‌ام مدرسه را نپیچانده بودم، هشدار نگرفته بودم و حتی یکی از تکالیف را هم فراموش نکرده بودم. ایوان با یک جمله مرا خلع سلاح کرد:
    - یه خرده زندگی کن رمی!
    ایوان مرا به یکی از پارک‌هایی که چند کوچه با مدرسه فاصله داشت برد. این پارک همیشه‌ی خدا پر بود از بچه‌های مدرسه‌ی ما که با کشیدن سیگار در اطرافش احساس بزرگ‌بودن می‌کردند؛ ولی امروز پارک خالی خالی بود. به‌احتمالِ زیاد همه هنوز در مدرسه بودند. یکی از ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم:
    - من ‌‌به‌خاطر این مدرسه رو پیچوندم؟!
    ایوان به‌شوخی پرسید:
    - می‌دونی خیلی انتظارات بالایی داری؟
    چشم‌غره‌‌‌ای به او رفتم و به بازویش مشتی زدم. گفتم:
    - به نظرم بهتره تلاش کنی اون انتظارات رو برآورده کنی؛ وگرنه به‌احتمالِ زیاد اولین نفری میشم که تو تاریخ یواشکی «وارد» مدرسه شده.
    ایوان خندید. برقی در چشمان سبزرنگش می‌رقـصید. گفت:

    - رمی تو واقعاً کیوتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    با شنیدن این حرف سرم به‌سمت او چرخید تا مطمئن شوم که درست شنیده‌‌‌ام. از دستم نیشگونی گرفتم. خواب نبودم. ایوان وودز به من گفت «کیوت». می‌خواستم خوش‌حال باشم؛ ولی نمی‌توانستم. تمام چیزی که حس می‌کردم عصبانیت و خستگی بود.
    داشت چه بازی‌‌‌ای درمی‌آورد؟ من با او یک قرار گذاشتم که در هیچ کجای آن، این تعریف‌های بیخود او برای اینکه من احساس گرما و شادی کنم وجود نداشت. ایوان بدون اینکه بداند در ذهن من چه چیزی در حال گذشتن است گفت:
    - می‌دونی رمی، وقتی یه پسر ازت تعریف می‌کنه باید یه حرفی در جوابش بزنی!
    تمام حرف‌هایش باعث می‌شد که من دلم بخواهد او را بزنم. او داشت کاری می‌کرد که من احساس خوش‌حالی کنم و من نمی‌توانستم این را تحمل کنم. این غلط بود که وقتی پدر و مادرم مرده بودند، من حالم خوب باشد. من لیاقتش را نداشتم. درحالی‌که برمی‌گشتم و از کنارش رد می‌شدم زمزمه کردم:
    - من باید برگردم.
    از گوشه‌ی چشمم می‌توانستم ببینم که صورتش افتاده شد. قبل از آنکه بتوانم زیاد دور شوم دستم را گرفت و مرا به‌سمت خودش برگرداند. وقتی چشمانم در چشمانش خورد، نفسم گرفت. چشمانش پر بود از احساسات متفاوت؛ خشم، درد و گیجی. پرسید:
    - صبر کن. من چیز بدی گفتم؟
    درحالی‌که سرم را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دادم، سکوت کردم. ایوان اجازه نداد از این قضیه در بروم. با دست دیگرش چانه‌ام را به‌نرمی بالا آورد تا به چشمانش نگاه کنم. به‌آرامی پرسید:
    - مشکل چیه رمی؟ چرا یهویی حالت بد شد؟
    تلاش کردم قوی به نظر برسم؛ ولی صدایی که از گلویم درآمد به نظر شکسته و ضعیف می‌آمد:
    - تو درک نمی‌کنی.
    صورت ایوان ناگهان به نظر پر از درد آمد و به دلایلی دیدنش باعث شد قلب من هم درد بگیرد. با ناباوری گفت:
    - چرا فکر می‌کنی من نمی‌فهمم؟ من از همون اول همه‌چی رو درک کردم؛ مگه نه؟!
    درحالی‌که به صورتش نگاه می‌کردم نگاهم نرم شد. او واقعاً نگران من به نظر می‌آمد. شاید واقعاً اهمیت می‌داد! شاید فقط تلاش نمی‌کرد که نقش یک پسر مهربان و خوب را بازی کند. ناخودآگاه گفتم:
    - من فقط احساس می‌کنم...
    مکث کردم. نفسم را بیرون دادم و به‌آرامی جمله‌‌‌ام را کامل کردم:
    - من فقط احساس می‌کنم خوش‌حالم.
    ایوان با گیجی اخم کرد. پرسید:
    - این چیز خوبی نیست؟
    آه کشیدم.
    - آره؛ ولی من نباید خوش‌حال باشم. منظورم اینه که پدر و مادر من مردن و من یه یتیمم و همه‌ی این‌ها. من نباید لیاقت حال خوب رو داشته باشم.
    ایوان مرا به‌سمت خودش کشید. از بـ*ـغل‌کردن ناگهانی‌اش چشمانم گشاد شدند. مرا محکم به خودش فشار داد و شمرده‌شمرده، طوری که گویا می‌خواست در حافظه‌‌‌ام باقی بماند گفت:
    - رمی! تو لیاقت همه‌چی رو داری. تو لیاقت این رو داری که خوش‌حال باشی.
    ***
    تقریباً همه‌ی دخترهای مدرسه از ایوان خوششان می‌آید و فکر کنم درک می‌کردم برای چه. او تقریباً تنها پسر در مدرسه بود که یک عوضی به شمار نمی‌رفت و برای اشانتیون باید اضافه کنم که خوش‌تیپ و خوش‌قیافه هم بود. می‌توانم قسم بخورم روزی نبود که حداقل یک دختر کنار من شروع به جیغ‌وداد و غش‌کردن برای چشمان سبز و «رؤیایی» ایوان نمی‌کرد!
    ولی با وجود اینکه ایوان این‌طور که معلوم بود می‌توانست هر دختری را در مدرسه داشته باشد، به نظر نمی‌آمد که از هیچ‌کس آن‌چنان خوشش بیاید. در مدرسه شایعه بود که او تابه‌حال هیچ ‌رابطـه‌ی جدی‌‌‌ای با هیچ دختری نداشته است.

    ‌‌به‌خاطر همین‌ها بود که وقتی روز بعد او را همراه با یک دختر زیبای موقرمز کنار کمدش دیدم شگفت‌زده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    از آنجایی که ایستاده بودم نمی‌توانستم متوجه شوم که دارند درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زنند؛ ولی دختر داشت به چیزی که ایوان می‌گفت می‌خندید. حتی یک فرد کور هم می‌توانست متوجه شود که آن دو مشغول دل‌دادن و قلوه‌گرفتن بودند.
    دختری در نزدیکی‌‌‌ام شروع به نق‌زدن کرد:
    - قبول نیست. من تمام سال رو تلاش کردم حتی با ایوان حرف بزنم و نشد.
    و یک دختر حسود دیگر در کنارش با نفس‌های کش‌دار و عصبانی گفت:
    - دختره خیلی خوش‌شانسه.
    ناخودآگاه به این فکر کردم که من هم با احتساب اینکه ایوان دارد تلاش می‌کند جانم را نجات بدهد، یکی از خوش‌شانس‌ها به حساب می‌آیم. درحالی‌که به‌آرامی می‌خندیدم سرم را تکان دادم و در کمدم را قفل کردم.
    با اینکه اصلاً از این قضیه راضی نبودم، برای رسیدن به کلاس اولم باید از کنار ایوان و آن دختر رد می‌شدم. یک قدم از آن‌ها دور شده بودم که ناگهان ایوان خودش را از دختر جدا کرد و صدایم کرد:
    - هی رمی!
    مجبور شدم بایستم. درحالی‌که می‌چرخیدم و لبخند کوچکی می‌زدم، به این فکر کردم که کدام احمقی وقتی چنین دختری در کنارش است، دختری دیگر را صدا می‌زند؟! دختر موقرمز داشت به من چشم‌غره می‌رفت. بعد چشمانش را گرداند و با ابرویی بالارفته از ایوان پرسید:
    - ایوان! قول داده بودی امروز من رو برسونی به کلاسم.
    ایوان سرخ شد و گفت:
    - اوه! میشه اون رو بندازیم برای فردا آبری؟
    آبری فکش را محکم بازوبسته کرد و آدامس صورتی بی‌گـ ـناه درون دهانش را با عصبانیت باد کرد و ترکاند. گفت:
    - باشه.
    درحالی‌که دور می‌شد به این فکر کردم که اصلاً چطور آن شلوار تنگ را توانسته بپوشد. به‌شوخی پرسیدم:
    - یعنی تو واقعاً الان آبری رو ‌‌به‌خاطر من ول کردی؟!
    ایوان لبخند زد و در خیره در چشمانم جواب داد:
    - آره.
    گونه‌هایم سرخ شدند و آب دهانم را قورت دادم. من هیچ‌وقت تابه‌حال چنین حس‌هایی نداشتم. چرا چنین احساساتی را درباره‌ی ایوان پیدا کرده بودم؟ درحالی‌که صدایم را صاف می‌کردم تلاش کردم طبیعی جلوه کنم. گفتم:
    - اوه! ولی وجداناً دلم می‌خواد یه مشت بزنم تو صورت دوستتا! دیدی چطوری داشت با نگاهش من رو می‌خورد؟
    ایوان لبخند کجی به من زد و با دستش موهای قهوه‌‌‌ای به‌هم‌ریخته‌اش را عقب زد. گفت:
    - اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست.
    بدون اینکه حرفش را باور کرده باشم گفتم:
    - که این‌طور! پس تو با همه‌ی دخترها اون‌جوری حرف می‌زنی، نه؟
    ایوان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - اون خودش رو چسبوند به من. من فقط می‌خواستم مؤدب باشم.
    درحالی‌که کتاب‌هایم را در بغـلم می‌فشردم گفتم:
    - تو می‌تونستی بهش بگی بره یه ور دیگه.
    ناگهان متوجه شدم که به نظر خیلی حسود می‌آمدم. اصلاً این قضیه که ربطی به من نداشت! ایوان نه مال من بود و نه هیچ‌کس دیگر. خودش بهتر می‌دانست دارد در زندگی‌اش چه کارهایی می‌کند. ادامه دادم:
    - بی‌خیالش!
    ایوان با کنجکاوی به صورت من نگاه کرد و بعد، کمی سرخ شد. اعتراف کرد:
    - راستش رو بخوای من از یه دختر دیگه خوشم اومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    از فضولی سرم سریع به‌سمتش چرخید. یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:
    - از کی؟
    ایوان نیشخندی زد و با انگشتش روی دماغم ضربه زد. گفت:
    - یکی!
    ایوان به‌سمتی دیگر چرخید؛ ولی من دست‌بردار نبودم. به‌سمتش دویدم و دوباره از او پرسیدم:
    - طرف کیه؟ بهم بگو.
    ایوا دوباره خندید و در کمال تعجب من، دسته‌‌‌ای از موهایم را پشت گوشم گذاشت. نفسم با همان تماس کوچکش در سیـنه‌‌‌ام حبس شد. گفت:
    - زنده بمون تا بعداً بهت بگم از کی خوشم میاد.
    ***
    تنها چیزی که من از پدر و مادرم به یادگار داشتم، تنها رابطـه‌ی من با آن‌ها، یک عکس قدیمی از آن‌ها در روز عروسی‌شان بود. مادرم در آن لباس عروسی سنتی و سفید و آستین‌بلندی که گویا از ابریشم دوخته شده بود، بسیار زیبا می‌نمود. موهای قهوه‌‌‌ای تیره‌اش که همرنگ موهای من بود، آزاد دورش ریخته بود و دسته‌گلی از رز صورتی در دستش بود.
    پدرم که دستانش را دور مادرم حلـ*ـقه کرده بود، داشت او را جلو می‌کشید تا گونه‌اش را ببـ*ـوسد. او کت‌وشلواری سیاه و کراواتی با همان رنگ پوشیده بود. نگاه پدرم گویا در مادرم محو شده بود. گویا داشت درون روح او را هم نگاه می‌کرد و مادرم داشت با سرخوشی می‌خندید. فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت پدر و مادرم را خوش‌حال‌‌تر از این عکس دیده باشم. درحالی‌که چشمانم روی عکس می‌چرخید لبم را گاز گرفتم. خدا می‌دانست که چقدر دلم برایشان تنگ شده است.
    ناگهان کسی در زد و بدون اینکه منتظر حرفی از من باشد بلافاصله آن را باز کرد. با سراسیمگی و وحشت تلاش کردم عکس را زیر بالشم مخفی کنم. ایوان داخل آمد و به طور واضح متوجه این حرکت من شد. یکی از ابروهایش را بالا برد و نیشخند شیطنت‌آمیزی به من زد. درحالی‌که تلاش می‌کرد از پشت‌سرم عکس را از زیر بالش در بیاورد پرسید:
    - داشتی چی رو قایم می‌کردی؟
    دستش را پس زدم و به دروغ گفتم:
    - هیچی.
    نیشخندی زد و با صدایی آرام که به دلایلی انگار شبیه نقره‌ی مذاب بود، گفت:
    - اوه رمی! انگار قراره این کار رو از راه سختش بکنیم.
    و قبل از اینکه من بتوانم بفهمم چه شده، مرا به طرف دیگر تختم انداخت و خودش به‌سمت بالش حمله کرد و عکس را از زیر بالش بیرون آورد و نگاهش کرد. در یک‌صدم میلی ثانیه تمام احساسات روی صورتش پاک شدند.
    باید قبول کنم که از اینکه عکس را بدون اجازه‌ی من برداشته بود و صدایش آن‌طور حواسم را پرت کرده بود دلخور بودم؛ ولی عکس‌العملش در این لحظه برایم خیلی مهم‌‌تر بود. برای چند لحظه به عکس نگاه کرد. از صورتش هیچ‌چیزی را نمی‌توانستم بخوانم؛ پس نمی‌دانستم چه احساسی با دیدن عکس پدر و مادرم پیدا کرده است.
    درحالی‌که عکس را از دستش بیرون می‌کشیدم زمزمه کردم:
    - بده به من.
    نمی‌خواستم بی‌ادب باشم؛ ولی در عین حال هم نمی‌خواستم که او مرا قضاوت کند. حالا این هر معنایی که می‌خواست داشته باشد. نه اینکه فکر می‌کردم او قرار است این کار را بکند. من به او اعتماد داشتم، نه؟ بله. من به ایوان وودز اعتماد داشتم.
    او درحالی‌که در چشمانم زل زده بود گفت:
    - خیلی به نظر خوش‌حال میان.
    جواب دادم:
    - آره، خیلی خوش‌حالن.
    صورتم درهم رفت و حرفم را اصلاح کردم:
    - خوش‌حال بودن.
    ایوان لبخندی متأسف زد. چشمانش دست مرا که عکس را دوباره زیر بالش، جایی که به آن تعلق داشت، می‌گذاشتم دنبال کردند. ایوان ناگهان گفت:

    - تو به یه دلیلی اینجا هستی، این رو می‌دونی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    به‌سمتش برگشتم و ناخودآگاه اخم کردم. پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    ایوان لبخندی به من زد و به دیوار سفید گچی که ترک خورده بود زل زد. گفت:
    - یه دلیلی وجود داره که تو همراه پدر و مادرت توی ماشین نبودی. یه دلیلی وجود داره که باید الان اینجا باشی.
    دلم می‌خواست زیر گریه بزنم. قلبم داشت از سنگینی در شکمم می‌افتاد و بعضی در گلویم داشت رشد می‌کرد. با صدایی شکسته گفتم:
    - این حرف‌ها رو نزن.
    ایوان نگاهش را از دیوار گرفت و به من نگاه کرد. نگاهش به‌سمت قطره‌ی شوری که از چشمانم پایین افتاده بود و حالا داشت خطی را روی گونه‌‌‌ام نقاشی می‌کرد رفت. به‌آرامی دیدم که دستانش بالا می‌روند. چشمانم را بستم؛ ولی گرمایی را که اشک را از گونه‌‌‌ام پاک می‌کرد حس کردم. ولی گرما از بین نرفت. روی گونه‌ی چپم باقی ماند و نـ*ـوازشش کرد. ایوان حرفم را تکرار کرد:
    - کدوم حرف‌ها رو نزنم؟ حقیقت رو؟
    شروع به لرزیدن کردم. صدای ایوان نرم بود و باملاحظه. گویا که می‌دانست با دختری سروکار دارد که به‌آسانی می‌شکند.
    - پدر و مادرت دلشون نمی‌خواد تو رو غمگین ببینن رمی. اون‌ها برای یه دلیلی تو رو با خودشون نبردن. ناامیدشون نکن.
    - ایوان، تو نمی‌دونی داری راجع به چـ....
    حرفم با حرکت ناگهانی ایوان قطع شد. گرمای روی گونه‌‌‌ام جایش را به گرمای دیگری داده بود که هزاران برابر داغ‌‌تر بود.
    می‌دانم که این فقط یک حرکت کوچک بود؛ شاید هم دوستانه! ولی خب من با همین حرکت کوچک هم گیج شدم. از قبول‌کردنش متنفر بودم؛ ولی به نظر خیلی آرام‌بخش می‌آمد.
    وقتی ایوان سر جایش برگشت، ناخودآگاه متوجه شدم که گوش‌هایش از خجالت قرمز شده‌اند. با دیدن او که با خجالت به پایه‌ی تختم زل زده بود، ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. با صدایی خجالتی و آرام گفت:
    - پس... آره... دلیل هشتم پدر و مادرتن.
    ***
    ایوان زمزمه کرد:
    - پس فقط یه روز وقت دارم، نه؟
    ما در یک دشت قدیمی بودیم که یک مزرعه‌دار سال‌ها پیش در آن یونجه کاشته و بعد اکثرش را درو کرده بود. یونجه‌های خشک‌شده گردنم را می‌خاراند؛ ولی من شکایتی نداشتم. من با فاصله از ایوان روی زمین دراز کشیده بودم. هر دو داشتیم به خورشید نگاه می‌کردیم. زمزمه کردم:
    - آره.
    چند روزی می‌شد که حتی به قرارمان فکر هم نکرده بودم. واقعاً نه روز به این زودی گذشته بود؟ به پسر کنارم نگاه کردم و با دیدن قیافه‌ی ناراحت و شکست‌خورده ولی همچنان امیدوارش لرزشی در تمام بدنم ایجاد شد. لب‌هایم را خیس کردم و به این فکر کردم که چطور هنوز از دست خودم فراری‌اش ندادم؟ اکثر آدم‌هایی که من را شناخته بودند، از دستم فرار کرده بودند. چرا او هنوز اینجا بود؟ ایوان با صدای آرامی که به‌سختی شنیده می‌شد زمزمه کرد:
    - زمان سریع‌‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم گذشت.
    خنده‌ی آرامی کردم. جواب دادم:
    - واقعاً زود گذشت؛ مگه نه؟
    ایوان آه کشید و گفت:
    - ولی کاشکی انقدر زود نمی‌گذشت!
    به‌سمتش برگشتم تا نگاهش کنم. یکی از ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    ایوان به نظر پریشان می‌آمد. انگار که هنوز مطمئن نبود باید چه حرفی بزند. دستش را پشت گردنش برد و با ناراحتی خودش را کش داد. آهی کشید و گفت:
    - نمی‌دونم. یعنی... خب ما این چند روزه خیلی خوش گذروندیم؛ مگه نه؟ من نمی‌خوام تموم شن. اصلاً چه اتفاقی برای من میفته اگه تو تصمیم بگیری خودت رو بندازی پایین، هان؟ من محکوم به این میشم که تموم زندگیم به این فکر کنم که چه کاری می‌تونستم بکنم تا نظرت عوض شه.
    احساس کردم قلبم از جا درآمده. آب دهانم را قورت دادم. هیچ‌وقت در زندگی‌‌‌ام این‌همه احساسات را در یک لحظه تجربه نکرده بودم. خوش‌حال بودم، ناراحت بودم و حتی عذاب‌وجدان هم داشتم. ایوان افکارم را با خنده‌ی تلخی که به چشمانش نرسید پاره کرد. درحالی‌که لبخند بی‌جانی بر لب داشت موهایش را به پشت گوشش برد و زیر لب گفت:

    - با توجه به قیافه‌ت می‌تونم مطمئن باشم که خوش‌حال نیستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    آهی کشید و ادامه داد:
    - خودت رو سرزنش نکن، باشه؟ من خودم رو توی این ماجرا وارد کردم، نه تو. یادته؟
    ذهنم به‌سمت خاطره‌ی آن روزی رفت که ایوان مرا از خودکشی نجات داده بود. به یاد حرفی که زده بود افتادم:
    «- به من ده روز وقت بده و من ده‌تا دلیل برات میارم برای اینکه نمیری.
    برای لحظه‌‌‌ای مکث کرد و گفت:
    - و اگه قانع نشدی می‌تونی خودت رو از صخره به پایین پرت کنی.»
    بعد از ظهر ایوان مرا از دشت به پرورشگاه رساند. ساعت نه‌ونیم بود. همه‌ی بچه‌ها تا الان خواب بودند. شام امشب را از دست داده بودم و مطمئن بودم که خاله گریس سر این قضیه از دستم عصبانی است؛ ولی وقتی که همراه ایوان وارد ساختمان شدیم، خاله گریس با نامه‌‌‌ای بزرگ در دستش به استقبالم دوید. تقریباً جیغ زد:
    - رمی، عزیزم! همه‌ی شب رو منتظرت بودم. کجا بودی؟
    درحالی‌که مطمئن نبودم خاله گریس برای چه آن‌قدر خوش‌حال به نظر می‌آید اخم کردم و گفتم:
    - فقط با ایوان داشتیم وقت می‌گذرونیدم، همین.
    ایوان برای خاله گریس دست تکان داد و او با خوش‌حالی گفت:
    - چقدر هم عالی! یه آدم دیگه برای جشن‌گرفتن اضافه شد.
    کاملاً گیج پرسیدم:
    - چی؟ خاله گریس داری راجع به چی حرف می‌زنی؟
    خاله گریس با شوق نامه را به‌سمتم گرفت و من با گیجی آن را از دستش گرفتم. برای من فرستاده شده بود. فرستنده‌اش هم دانشگاه براون بود. چشمانم با دیدن اسم دانشگاه از حدقه بیرون آمدند. با دقت دوباره نشانی را خواندم نکند که اشتباه کرده باشم. ایوان درحالی‌که لبخندی از گوش تا گوش می‌زد پرسید:
    - دانشگاه براون؟! بازش کن رمی.
    لب پایینم را گاز گرفتم و شروع کردم با احتیاط پاکت‌نامه را باز کردم که نکند چیزی را از درونش پاره کنم. خاله گریس با بی‌صبری گفت:
    - زودتر بازش کن دیگه! دارم از بی‌صبری جوون‌مرگ میشم.
    می خندم و پاکت‌نامه را این بار با یک حرکت پاره می‌کنم. نامه را از درونش درمی‌آورم و پاکت را به گوشه‌‌‌ای می‌اندازم. با بی‌صبری چشمانم را روی نامه می‌چرخانم.
    - دانش‌آموز عزیز، رمی ویلیامز...
    اطلاعات به‌دردنخور را رد می‌کنم و به پایین نامه می‌رسم.
    - با افتخار اعلام می‌کنیم که شما در دانشگاه براون پذیرفته شده‌اید.
    خاله گریس شروع به جیغ‌کشیدن می‌کند و من نمی‌توانم لبخند آمده روی لبم را پنهان کنم. خاله گریس مرا در آغـوش می‌گیرد و محکم فشار می‌دهد. می‌توانم خیسی اشک‌هایش را که روی لباسم چکه می‌کنند حس کنم. از ته قلبش می‌گوید:
    - اوه رمی! مطمئن بودم قبول میشی. من بهت افتخار می‌کنم!
    از خاله گریس جدا می‌شوم و درحالی‌که اشک‌های خوش‌حالی خودم را پاک می‌کردم، دوباره به نامه نگاه می‌کنم و لـب‌هایم را دوباره از شوق گاز می‌گیرم. درحالی‌که نامه را این دفعه کاملاً می‌خوانم نفسم را حبس می‌کنم و می‌گویم:
    - خاله گریس! خدای من! بورسیه‌ی کامل شدم.
    خاله گریس دست‌هایش را روی دهانش می‌گذارد و تقریباً از جایش می‌پرد. می‌گوید:
    - من باید به بقیه هم این رو بگم!
    درحالی‌که به‌سمت پله‌ها می‌دود می‌گوید:
    - الان برمی‌گردم.
    درحالی‌که داشت با سرعتی باورنکردنی از پله‌ها بالا می‌رفت و خاله ماری را صدا می‌کرد، تماشایش کردم. آن‌طور که داد می‌زد 100درصد چند‌تا از بچه‌ها را هم بیدار کرده بود.
    - خواهر ماری! خواهر ماری! برات خبر دارم.
    خندیدم و به‌سمت ایوان که تمام این مدت ساکت بود برگشتم. با لبخند پرسیدم:
    - ایوان؟ باورت میشه تو دانشگاه براون قبول شده باشم؟
    ایوان هنوز هم یک کلمه حرف نمی‌زد. صورتم افتاد و درحالی‌که با کنجکاوی نگاهش می‌کردم اخم کردم. پرسیدم:

    - ایوان اتفاقی افتـ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم ایوان مرا در ‌آغـ*ـوش گرفت. با اینکه از شدت فشار نمی‌توانستم نفس بکشم، همه‌چیز به نظر بیش از حد درست و آرامش‌بخش می‌آمد. ایوان بالاخره گفت:
    - تو یه زندگی پر از خوشبختی رو ‌روبه‌روت داری. من می‌خوام بزرگ‌شدنت رو ببینم رمی.
    ***
    ایوان روز بعد در مدرسه نبود. راستش را بگویم، از نبودش ناامید شده بودم. واقعاً دلم می‌خواست امروز او را ببینم و بفهمم که چه برنامه‌‌‌ای برای روز آخر ریخته است. تمام کارهایی که او تابه‌حال برای من کرده بود باعث شده بودم حالم خوب باشد. گاهی به این فکر می‌کردم که اگر او آن روز مرا در کنار آن صخره ندیده بود و جلویم را نگرفته بود، چه بلایی به سرم می‌آمد؟
    تمام چیزی که می‌دانم این بود که آن موقع نمی‌توانستم در مغازه‌ی عمویش به سرش تخم‌مرغ پرت کنم، بفهمم که در دانشگاه براون قبول شده‌ام و از همه مهم‌تر، آن موقع نمی‌توانستم با ایوان وقت بگذرانم. بدنم با درک چیزی که با خودم فکر کردم به لرزش درآمد. من همین الان اعتراف کردم که او را دوست دارم؟
    با خودم تکرار کردم که نه! من نمی‌توانستم از ایوان خوشم بیاید. او فقط به این دلیل داشت تلاش می‌کرد حال مرا خوب کند که دلش به حال من می‌سوخت. من او را دوست نداشتم و هیچ‌وقت هم دوست نخواهم داشت؛ ولی نمی‌توانستم خودم را با این حرف‌ها قانع کنم درحالی‌که تمام زنگ‌های مدرسه را در فکر او سپری می‌کردم. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و آرزو نکنم که او اینجا باشد!
    بعد از مدرسه، با نهایت جرئتی که از خودم خبر داشتم به‌سمت پسری رفتم که دیده بودم با ایوان می‌گردد. فکر می‌کنم اسمش میسون بود، نه؟ من همیشه آن دو را در مدرسه در حال خندیدن باهم دیده بودم و حتی در بیرون مدرسه هم چند بار دیده بودمشان که باهم می‌گردند. اگر او دوست صمیمی ایوان بود، حتماً می‌دانست که او کجاست.
    میسون درحالی‌که بلندبلند به حرف یکی از پسرها می‌خندید، داشت سوار ماشینش می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و به‌سمتش حرکت کردم. تا زمانی که دقیقاً ‌روبه‌رویش ایستادم متوجه من نشد. سرش را بالا آورد و با چشمان قهوه‌‌‌ای متعجبش پرسید:
    - می‌تونم کمکتون کنم؟
    صدایش برخلاف انتظارم نه تند بود و نه سرد؛ فقط کنجکاو بود. معذب به سه‌تا پسری که داشتند به من زل می‌زدند نگاهی انداختم و میسون متوجه شد که من نمی‌خواهم در حضور آن‌ها حرفی بزنم؛ پس سری برایشان تکان داد و آن‌ها به‌سمت دیگری رفتند.
    میسون به‌سمت من برگشت و انگار که می‌خواست به من بگوید که سریع حرفی بزنم، یکی از ابروهایش را بلند کرد. لبم را خیس کردم و با آهی گفتم:
    - می‌دونی ایوان امروز کجاست؟
    میسون بدون هیچ واکنشی به من زل زد. انگار که می‌خواست با چشمانش بفهمد که من چه می‌خواهم. پرسید:
    - تو کی هستی؟
    آب دهانم را قورت دادم. این مسلماً آن جوابی نبود که می‌خواستم بگیرم. انتظار داشتم فقط به من بگوید ایوان کجاست؛ نه اینکه بپرسد چه کسی هستم و با ایوان چه‌کار دارم. جواب دادم:
    - رمی، یکی از دوستان ایوان.
    انگار که مرا شناخته باشد چشمانش از حدقه در آمدند و پرسید:
    - تو رمی هستی؟ رمی ویلیامز؟!
    لب‌های میسون از هم باز شدند. گویا که داشت حرف می‌زد؛ ولی حرفش شنیده نمی‌شد. با لب‌خوانی فهمیدم که دارد می‌شمارد. به ده که رسید با خودش زمزمه کرد:
    - روز دهم.
    چشمانش به‌سمت من برگشتند و پرسید:
    - امروز روز دهمه، نه؟
    ایوان به میسون درباره‌ی قرارمان گفته بود؟ آن‌قدر‌ها هم تعجب نکردم. از آنجایی که آن‌ها دوست صمیمی بودند، حتماً باید به او می‌گفت؛ ولی از آنجایی که هیچ‌وقت با من درباره‌اش حرف نزده بود، فکر می‌کردم که این قرار را بین خودمان نگه داشته است. ناگهان اخم کردم. ممکن بود به کس دیگری هم گفته باشد؟ با بی‌صبری پرسیدم:
    - ببین، می‌تونی فقط به من بگی که اون کجاست؟
    میسون ناگهان با کف دست روی پیشانی‌اش زد و سرش را تکان داد. گفت:

    - خدای من! ایوان یه بزدل به تمام معناست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا