دو نفری خاله گریس را بهسمت سالن غذاخوری دنبال کردیم. همهی بچهها شروع به غذاخوردن کرده بودند. ایوان و من روی دو صندلی نزدیک به سر میز نشستیم و خاله گریس پرسید:
- امیدوارم مرغ سوخاری دوست داشته باشی. اگه نه، هنوز کمی ساندویچ از ناهار مونده.
ایوان درحالیکه لبخندی از روی تشکر به خاله گریس میزد گفت:
- مرغ سوخاری عالیه. ممنون.
مرغم را تکهتکه کردم و درحالیکه گاز میزدم به این فکر کردم که ایوان قرار نبود اینجا غذایی آنچنانی بخورد؛ ولی درهرحال هم بودجهی یتیمخانه نمیتوانست شکم سی بچهی یتیم را هر روز با غذاهای پنجستاره پر کند. بعد از شام، من و ایوان به خاله گریس کمک کردیم میز را جمع کند. بقیهی بچهها مشغول استراحت بعد از همهی فعالیتهای امروزشان بودند. خاله گریس درحالیکه زمین را جارو میکشید گفت:
- رمی! مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم.
ایوان در حال شستن ظرفها بود و من در خشککردنشان کمک میکردم. درحالیکه یکی از ظرفها را سر جایش میگذاشتم پرسیدم:
- چی رو میخواستید بهم بگید؟
خاله گریس شروع به حرفزدن کرد و من احساس میکردم دستانم طوری بیحس شدهاند که ممکن است ظرف از دستم به زمین بیفتد.
- رمی! من تو رو برای نه سال زیبا میشناسم. تو جای دخترم رو برام داری. پیشرفت تو توی مدرسه همیشه خیلی خوب بوده و معلمهات هم همه اتفاق نظر دارن که تو استعداد خوبی داری. متأسفانه سال بعد باید ازت خداحافظی کنیم؛ ولی برات یه مقداری سرمایه جمع کردیم که به کالج بری.
چشمانم بزرگ شدند. با ناباوری به خاله گریس نگاه کردم و گفتم:
- خاله گریس شما نبایـ...
خاله گریس با لبخندی پر از آرامش و عشق گفت:
- چرا عزیزم. باید این کار رو میکردم. من خونوادههای زیادی رو دیدم که تو رو رد کردن؛ ولی اونها درواقع یه دختر باهوش و حرفگوشکن و مهربون رو از دست دادن.
حرفهای خاله گریس باعث شد اشک در چشمانم جمع بشود. دیدم تار شده بود؛ ولی میدیدم که ایوان با دلواپسی نگاهم میکند. خاله گریس ادامه داد:
- همهی ماهایی که بزرگ شدن تو و تبدیل شدنت به یه خانم زیبا و باهوش و بااستعداد رو دیدیم، فکر میکنیم که همهی این استعداد اگه تو به کالج نری هدر رفته. بهخاطر همین هم این مقدار پول رو برات جمع کردیم. اونقدرها هم زیاد نیست؛ ولی باید برای یکی-دو ترم کالج کافی باشه.
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و با همان چشمان خیس به خاله گریس نگاه کردم. لبخندی به او زدم که از تمام لبخندهایی که در زندگیام به کسی زده بودم پرمعناتر بود.
- ممنون خاله گریس. خیلیخیلی ممنونم.
خاله گریس جواب لبخندم را داد و نفس عمیقی کشید. گفت:
- نه رمی. من از تو ممنونم. من الان میرم ببینم کوچولوها در چه حالن. تو و ایوان هم بعد از اینکه شستن ظرفها رو تموم کردید، برید و هر کاری دلتون میخواد انجام بدید.
خاله گریس از آشپزخانه بیرون رفت و من برای کنترل اشکهایم لـب پایینم را گاز گرفتم. ایوان گلویش را صاف کرد و لبخندی نرم به من زد. با انگشتش چانهام را بالا آورد و گفت:
- نمیبینی چند نفر دوستت دارن رمی؟ بهخاطر خاله گریس هم که شده زنده بمون. اون خیلی به آیندهی تو امیدواره.
***
ایوان بعد از ظهر روز بعد برخلاف انتظار من پیدایش نشد. او معمولاً یک یا دو ساعت بعد از مدرسه پیدایش میشد؛ ولی این بار نه. این دفعه او شب به دیدنم آمد؛ به طور دقیقتر نزدیکهای ساعت ده. مسئولین پرورشگاه تابهحال او را به اندازهی کافی دیده بودند که بشناسندش. وقتی که یکی از مسئولین صدایم کرد که پایین بروم، با ایوانی مواجه شدم که روی کاناپه نشسته بود و تعدادی از دختر بچهها دوروبرش را گرفته بودند. یکی از هفتسالههای بیدندان از او پرسید:
- امیدوارم مرغ سوخاری دوست داشته باشی. اگه نه، هنوز کمی ساندویچ از ناهار مونده.
ایوان درحالیکه لبخندی از روی تشکر به خاله گریس میزد گفت:
- مرغ سوخاری عالیه. ممنون.
مرغم را تکهتکه کردم و درحالیکه گاز میزدم به این فکر کردم که ایوان قرار نبود اینجا غذایی آنچنانی بخورد؛ ولی درهرحال هم بودجهی یتیمخانه نمیتوانست شکم سی بچهی یتیم را هر روز با غذاهای پنجستاره پر کند. بعد از شام، من و ایوان به خاله گریس کمک کردیم میز را جمع کند. بقیهی بچهها مشغول استراحت بعد از همهی فعالیتهای امروزشان بودند. خاله گریس درحالیکه زمین را جارو میکشید گفت:
- رمی! مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم.
ایوان در حال شستن ظرفها بود و من در خشککردنشان کمک میکردم. درحالیکه یکی از ظرفها را سر جایش میگذاشتم پرسیدم:
- چی رو میخواستید بهم بگید؟
خاله گریس شروع به حرفزدن کرد و من احساس میکردم دستانم طوری بیحس شدهاند که ممکن است ظرف از دستم به زمین بیفتد.
- رمی! من تو رو برای نه سال زیبا میشناسم. تو جای دخترم رو برام داری. پیشرفت تو توی مدرسه همیشه خیلی خوب بوده و معلمهات هم همه اتفاق نظر دارن که تو استعداد خوبی داری. متأسفانه سال بعد باید ازت خداحافظی کنیم؛ ولی برات یه مقداری سرمایه جمع کردیم که به کالج بری.
چشمانم بزرگ شدند. با ناباوری به خاله گریس نگاه کردم و گفتم:
- خاله گریس شما نبایـ...
خاله گریس با لبخندی پر از آرامش و عشق گفت:
- چرا عزیزم. باید این کار رو میکردم. من خونوادههای زیادی رو دیدم که تو رو رد کردن؛ ولی اونها درواقع یه دختر باهوش و حرفگوشکن و مهربون رو از دست دادن.
حرفهای خاله گریس باعث شد اشک در چشمانم جمع بشود. دیدم تار شده بود؛ ولی میدیدم که ایوان با دلواپسی نگاهم میکند. خاله گریس ادامه داد:
- همهی ماهایی که بزرگ شدن تو و تبدیل شدنت به یه خانم زیبا و باهوش و بااستعداد رو دیدیم، فکر میکنیم که همهی این استعداد اگه تو به کالج نری هدر رفته. بهخاطر همین هم این مقدار پول رو برات جمع کردیم. اونقدرها هم زیاد نیست؛ ولی باید برای یکی-دو ترم کالج کافی باشه.
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و با همان چشمان خیس به خاله گریس نگاه کردم. لبخندی به او زدم که از تمام لبخندهایی که در زندگیام به کسی زده بودم پرمعناتر بود.
- ممنون خاله گریس. خیلیخیلی ممنونم.
خاله گریس جواب لبخندم را داد و نفس عمیقی کشید. گفت:
- نه رمی. من از تو ممنونم. من الان میرم ببینم کوچولوها در چه حالن. تو و ایوان هم بعد از اینکه شستن ظرفها رو تموم کردید، برید و هر کاری دلتون میخواد انجام بدید.
خاله گریس از آشپزخانه بیرون رفت و من برای کنترل اشکهایم لـب پایینم را گاز گرفتم. ایوان گلویش را صاف کرد و لبخندی نرم به من زد. با انگشتش چانهام را بالا آورد و گفت:
- نمیبینی چند نفر دوستت دارن رمی؟ بهخاطر خاله گریس هم که شده زنده بمون. اون خیلی به آیندهی تو امیدواره.
***
ایوان بعد از ظهر روز بعد برخلاف انتظار من پیدایش نشد. او معمولاً یک یا دو ساعت بعد از مدرسه پیدایش میشد؛ ولی این بار نه. این دفعه او شب به دیدنم آمد؛ به طور دقیقتر نزدیکهای ساعت ده. مسئولین پرورشگاه تابهحال او را به اندازهی کافی دیده بودند که بشناسندش. وقتی که یکی از مسئولین صدایم کرد که پایین بروم، با ایوانی مواجه شدم که روی کاناپه نشسته بود و تعدادی از دختر بچهها دوروبرش را گرفته بودند. یکی از هفتسالههای بیدندان از او پرسید:
آخرین ویرایش توسط مدیر: