کامل شده ترجمه رمان دختر اژدها | س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
فصل پنجم
روز بعد خودبه‌خود از خواب بیدار شدم. اولین روز برای آموزش آتش‌افروزی. تا جایی که به یاد داشتم (به پهلوی راست چرخیدم) دمیتری گفته بود برای شروع آموزش آماده بودم. تخت هاتسر و دمیتری خالی بود. بیرون دویدم. می‌دانستم اگر دیر کنم، ناراحت می‌شوند. هاتسر شروع کرد و سرتاپایم را از نظر گذراند. گفت:
- آه! زمان حاضرشدنت رو به یاد داشته باش سامانتا!
- صبح به‌خیر استاد هاتسر!
دمیتری پرسید:
- صبح به‌خیر. خوب خوابیدی؟

- بله قربان! خوب بود. خواب پرماجرایی داشتم.
- خوبه. به همچین خوابی نیاز داشتی. تبدیل شو!
هاتسر دستور داد و من یک ثانیه هم معطل نکردم.
- حالا ازت می‌خوام که گلوی خودت رو تصور کنی. می‌تونی تارهای صوتی، تارهای تنفسی، تارهای غذایی و بافت‌های اطرافشو ببینی؟
چشمانم را بستم و سعی کردم که آن‌ها را تصور کنم. سرم را تکان دادم و دمیتری اضافه کرد:
«اونجا گره‌هایی هم وجود داره. بین تارهای صوتی و تنفسی قرار گرفته. یکی از اونا به سرخی می‌زنه، تقریباً وسط اوناست. می‌بینیش؟»
جواب دادم:
«آره.»
چشم‌هایم همچنان بسته بود. روی گره‌ی سرخ‌رنگ متمرکز شدم.
«حالا ازت می‌خوام تصور کنی درش باز میشه. صدای تیکشو می‌شنوی.»
کاری را که گفت انجام دادم و صدای تیک را احساس کردم. بعد تقریباً از هیجان در حال مرگ بودم.
«این نیروی آتش‌افروزی توئه. همون چیزیه که وقتی از آتیشت استفاده نمی‌کنی نگهش می‌داره. حالا که باز شده، یه نفس عمیق بکش و بذار با یه غرش خفیف بیرون بیاد.»
انجام دادم. دندانم را برای تأثیرگذاری بیشتر آشکار کردم و غریدم. گلوله‌ای از آتش قزمردرنگ از دهانم خارج شد.
«حالا تا جایی که می‌تونی ادامه بده.»
قبل از اینکه مجبور شوم دریچه را ببندم و آتش متوقف شود، پنج دقیقه گذشته بود. هاستر شروع به دست‌زدن کرد. می‌خندید و تشویق می‌کرد و دمیتری لبخند زد و چشم‌هایش تحسین را نشان دادند.
- عالی بود سامانتا! عالی بود! واقعاً تماشایی بود.
بله. از پس آن برآمده بودم. ممنون استاد دمیتری!
- حالا یه بار دیگه انجامش بده. این‌بار طولانی‌تر.
برای سه ساعت نفس آتشینم را بیرون فرستادم، بی‌آنکه قطعش کنم؛ سپس با مبارزه‌ی زمینی به آن وقفه دادم. پس از سه راند مبارزه‌ی زمینی، مبارزه‌ی هوایی را آغاز کردم. دمیتری و هاتسر تا هنگام غروب آفتاب، مبارزه‌ام را از زمینی به هوایی و برعکس تغییر دادند. تا نزدیکی‌های نیمه‌شب به تمرینات بیشتر آتش‌افروزی پرداختیم؛ سپس همراه دمیتری به شکار رفتیم و برگشتیم و من به محض آنکه سرم به بالش رسید، به خواب فرو رفتم. چندماه دیگر گذشت و تابستان فرا رسید. حالا می‌توانستم آتشم را تا یک روز نگه دارم و همچنان دمیتری را در تمام کلاس‌ها ضربه‌فنی می‌کردم. با گرم‌ترشدن هوا، خیلی زود آموزش‌های من هم متوقف شدند. مثل وقتی که مدرسه‌ها با فرارسیدن تابستان بسته می‌شدند. هیچ‌چیزی برای گذراندن روزم نداشتم. در شمال سرگردان می‌شدم و همیشه دمیتری را در کنارم داشتم. اوایل، دمیتری و من هر دو با هاتسر بحث می‌کردیم که دمیتری باید کنار هاتسر بماند و کمک حالش باشد؛ اما او نپذیرفت و به ما یادآور شد که هزاران‌ سال است به تنهایی زندگی می‌کند و می‌تواند برای چندساعت در روز از پس خودش بربیاید. پس با دمیتری پرواز کردیم و رفتیم تا اگر با سیلا مواجه شدیم، مراقبم باشد.
***
سه هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت و من داشتم حسابی کسل می‌شدم. هر روز با دمیتری به جاهای تکراری می‌رفتیم و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد تا در طول روز با آن درگیر باشم. وقت‌هایی که دمیتری مسیر دیگری برای سرکشی پیشنهاد می‌کرد هم همین‌طور. هاتسر ظرفیت مراقبت از خودش را داشت و می‌دید که من هرروز چقدر کم‌تحرک‌تر می‌شوم. می‌گفت چندماه دیگر می‌رویم. آن‌وقت می‌توانستیم تمام میستیا را ببینیم و من دوباره فعال و پرکار می‌شدم. از این ایده خوشم آمد. از زمانی که او و دمیتری مربی من شده بودند، از قلمروی هاتسر بیرون نرفته بودم. باید جاهای دیگر میستیا را هم می‌دیدم تا بتوانم از فکر دِرِک خارج شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    صبح روز بعد شروع به کار کردیم و هاتسر مقداری گیاه از باغچه‌اش داد. گیاهان دارویی مثل گشنیز که آتشم را قوی‌تر می‌کرد. به راه افتادیم. چنگال‌هایمان را برای هاتسر تکان دادیم. در امتداد ساحل می‌رفتیم. اغلب اوقاتی که ابرها نمی‌توانستند ما را از چشم انسان‌ها مخفی نگه دارند، بر فراز آب پرواز می‌کردیم.
    با دمیتری از خاطرات و رؤیاهای کودکیمان برای هم تعریف کردیم. من دوست داشتم برای خودم زندگی کنم و مستقل باشم. مانند کاری که اجدادم پیش از مستعمره‌شدنشان انجام می‌دادند. حالا می‌خواهم بهترین دراکونیانی که می‌توانم، بشوم تا به دِرِک ثابت کنم هر جایی که هست، می‌تواند به من افتخار کند. هر سیلایی را که سر راهم قرار بگیرد، می‌کشم. آموزشم را ادامه می‌دهم و به خانواده‌ام نشان می‌دهم که می‌توانم یک کار مهم و بااهمیت بکنم. دِمیتری تنها آرزویش این بود که در چشم مادرشان با دِرِک برابر شود. دِرِک تنها کسی بود که عشق پدر و مادرشان را به‌ دست آورده بود، بهترین امتیازات را دریافت کرده بود، بهترین مربی را داشت، همچنین بهترین دوست‌*دخترها و درس‌های پیشرفته‌ی بیشتری را که مدت‌ها قبل‌تر از بچه‌های دیگر آموخته بود. دِرِک مانند خدا بود و دِمیتری حتی نمی‌توانست نقش یک کشاورز را در برابرش داشته باشد. دِمیتری بدترین از هر چیز را به‌ دست می‌آورد، بدترین مکان برای خوابیدن، بدترین غذا و بدترین دخترها. او می‌بایست مربی‌ها را با برادران کوچک‌تر دوستان دِرِک شریک می‌شد و پیش پا افتاده‌ترین درس‌ها را حتی مدت‌ها پس از فارغ‌التحصیلی می‌آموخت. او عشق هیچ یک از پدر یا مادرش را دریافت نکرد و اهمیتی نداشت که چقدر تلاش کرده باشد. آن‌ها هیچ‌وقت وقتی آزمونی را خراب می‌کرد، او را تشویق نمی‌کردند. هرگز به دیدن هیچ یک از مسابقاتش نرفتند یا برای درس‌خواندن کمکش نکردند. همیشه به دِرِک توجه می‌کردند، اعجوبه خانوادگیشان. این چیزها باعث می‌شد دِمیتری احساس بدی نسبت به دِرِک داشته باشد و وقتی همسن من بود، شروع کند و برایش انگیزه‌ای بود تا همه‌ی تلاشش را به کار برد؛ اما خانواده‌اش اهمیتی ندادند. حتی وقتی نمره‌های پایینش یک شبه به بالاترین نمرات ارتقا پیدا کردند یا پیروزی ناگهانی‌اش در مسابقات یا اینکه یک‌دفعه چقدر توانست دوست به‌ دست بیاورد. خانواده‌اش به هیچ یک اهمیت ندادند؛ اما برای دِرِک خیلی مهم بود. در بدترین مرحله رقیب هم شدند. دِرِک فکر می‌کرد دِمیتری سعی دارد افتخارات و امتیازاتش را بدزدد و دِمیتری شانسی برای درآوردن او از این اِشتباه پیدا نکرد. بارها باهم مبارزه کردند و هرگاه استادان، آن‌ها را مقابل هم قرار می‌دادند، رقابت دوستانه‌ای درنمی‌گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    جرقه‌ها به هوا برمی‌خاستند و به هرسویی که می‌رفتند، آتش پرتاب می‌شد. هر دو با جنگ‌های متعددی که توسط آن، رو در روی هم قرار می‌گرفتند، بزرگ شدند که تا قبل از پایان آموزششان ادامه داشت. دلش می‌خواست تنها باشد. پس از آنجا پرواز کرد و قلمروی فعلی‌اش را ساخت. درحالی‌که دِرِک به منصب‌های بالایی در شورای دراکونیانی دست می‌یافت. پدر و مادرش هرگز از عشق بی‌اندازه‌شان نسبت به او دست نکشیدند و اولین کسانی بودند که برای حفاظت از دِرِک در نبرد با سیلا کشته شدند. یک سیلای بالغ و عصبانی با کسی شوخی نداشت.
    و از آن روز دمیتری هیچ خبری از دِرِک به‌ دست نیاورد. حتی خارج از قلمرویش هم فرصتی برای دیدار با او پیدا نکرد. برای او بهتر بود که تنها باشد. به دور از هر رقابت و مبارزه‌ای و اینکه کسی جز خودش نگرانش شود. در آخر، درمورد این اتفاقات شدیداً احساس تأسف کردم. او سختی‌های بسیاری را تحمل کرده بود. تلاش کرده بود تا توانایی‌های خود را ارتقا داده و یک دراکونیان طبیعی شود. خب این می‌توانست برخوردش را در اولین روز دیدارمان توجیه کند. تنها بودن برای مدتی طولانی و ظاهرشدن ناگهانی یک دراکونیان جوان در قلمرویش آن را توجیه می‌کرد. دِرِک به نظر مهربان و مهمان‌نواز می‌آمد، نه جنگ‌طلب و خشن و خودخواه، مانند چیزهایی که دمیتری تعریف کرد. حرف‌هایش دیدگاه مرا نسبت به دِرِک تغییر داد. می‌دانستم اگر دوباره او را ببینم، رفتارم تغییر خواهد کرد.
    «خدای من! دمیتری! واقعاً متأسفم! خیلی وحشتناک بوده.»
    «کمکی از کسی برنمی‌اومد. من فقط انقدری شانس نداشتم که آخر داستان برام به‌خوبی تموم شه.»
    «من به‌خاطر تو به آرزوم رسیدم؛ اما حالا به خودت نگاه کن. تو چیزای زیادی یادم دادی. اگه اون صبح اول تو خونه‌ی هاتسر عقب می‌کشیدی، من هرگز نمی‌تونستم بجنگم و آتش‌افروزی کنم. مثل یه هواپیمای معمولی باقی می‌موندم. حالا آینده‌م رو پیش روم دارم و اینا همه به‌خاطر توئه.»
    «تو دوران کودکی بهتری رو پشت‌سر گذاشتی. یه تحصیلات و آموزش خوب و وسیله‌های مورد نیاز واسه رسیدن به اهداف زندگیت.»
    «نه، من کودکی افتضاحی داشتم. خانواده‌م به محض اینکه توانایی تبدیلم رو نشونشون دادم، طردم کردن. تموم دوست‌*پسرهایی که خیال می‌کردم عاشقمن هم همین‌طور. اونا بلافاصله بعد از فهمیدن تُفم می‌کردن بیرون و من و خانواده‌مو نفرین می‌کردن. من هیچ‌وقت ارزش یه رابـ ـطه‌ی دوستانه رو نفهمیدم. حتی تا قبل از ملاقات تو، دِرِک و هاتسر نمی‌دونستم کسای دیگه‌ای مثل من وجود دارن. زندگی من بی‌معنی بود. نمی‌تونستم رابـ*ـطه‌ای با کسی داشته باشم. تو قبلاً دوست‌*دختر داشتی، دوست‌هایی داشتی و یه برادر دوست‌داشتنی. حداقل تا وقتی که همه‌چیز خراب شد و اشتباه پیش رفت.»
    «اما هنوزم تو خیلی چیزهایی رو که من خواستارش بودم، داشتی.»
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آهی کشید و سکوت کردیم. مسیر آب را تا خروج از میستیا دنبال کردیم.
    «اینجا هیدروکسیه، همسایه‌ی شمالی ما. هوا اینجا همیشه سرده، به‌خصوص در نزدیکی اقیانوس. باید بیشتر توی محدوده‌ی داخلی پرواز کنیم و شب رو اینجا مستقر شیم. حیات وحش اینجا اصلاً شبیه میستیا نیست. سگ‌های عظیم‌الجثه‌ی پشمالو و سفیدرنگی با چشمای طلایی و بینی سفید وجود دارن. شبیه گرگ‌های ما هستن؛ اما بزرگ‌تر و پشمالوتر. به‌خاطر آب‌وهوای اینجا مردم توش زندگی نمی‌کنن. درعوض دراکونیان‌ها به‌تنهایی زندگی می‌کنن. خب... و سیلا؛ اما شک دارم ما هیچ‌کدوم از اونا رو ببینیم.»
    پرسیدم:
    «چرا ما می‌تونیم اینجا زندگی کنیم؛ ولی انسان‌ها نمی‌تونن؟»
    «چون دمای بدن ما صدوسی‌وهفت درجه‌ی فارنهایته که می‌تونه ما رو توی این سرما حفظ کنه. انسان‌ها حتی با وجود پوست پشمی گرگ‌ها هم نمی‌تونن اونجا دوام بیارن. اونا این موضوع رو میلیاردها سال پیش فهمیدن و به‌سمت جنوب میستیا جابه‌جا شدن.»
    «پس دراکونیان‌های دیگه اینجا زندگی می‌کنن.»
    «خب دو گونه‌ی ما باهم خویشاوندن.»
    صدای غریبه‌ای آمد. فریاد کشیدم و سریع در هوا اوج گرفتم و شیرجه زدم. پشت‌سر دمیتری فرود آمدم که چرخید و غرش کرد. دهانش را گشود و آتشش را آماده کرد. وقتی موقعیت را درک کردم، همان کار را انجام دادم. تازه‌وارد، خیلی بزرگ بود، قرمزرنگ و بزرگ‌تر از دمیتری. به ما نزدیک شد. دمیتری هر لحظه خشمگین‌تر خود را برای حمله آماده می‌کرد.
    تازه‌وارد شروع به خندیدن کرد و من غریدم. از عکس‌العملش در برابر خشمم عصبانی شدم. گفت:
    «آروم باش کوچولو! نمی‌خوام آسیبی بهتون بزنم.»
    حالا مقابلمان بود. پاهایش را آویزان کرد و شناور شد.
    دمیتری پرسید:
    «و تو کی هستی؟»
    «اسم من جازه و شما قربان؟»
    «من دمیتریَم و این کارآموزم سامانتا.»
    «از دیدنتون خوش‌حالم!»
    دمیتری گفت:
    «داشتم درمورد شباهت‌های گونه‌هامون براش توضیح می‌دادم. احتمالاً تو می‌تونی کمکی کنی؟»
    جاز لبخند زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    «خوش‌حال باش! همون‌طور که می‌بینی ما از یک جد مشترک به‌وجود اومدیم؛ اما وقتی دو گروه از ما به دو مسیر متفاوت رفتن، از هم جدا شدیم. گونه‌ی من با قد بلندتری رشد می‌کنن، دمای بالاتری دارن و پوستشون ضخیم‌تره تا گرمای بدنشونو حفظ کنن. درحالی‌که گونه‌ی شما به جنوب رفتن و قادر نبودن سرما رو تحمل کنن.»
    با کمی مکث آن سخنرانی را خلاصه کردم:
    «پس دو گونه‌ی ما... کاملاً جدا شدن؟»
    جاز با چهره ای متعجب گفت:
    «آره و تو با دونستنش غافلگیرم کردی!»
    «وقتی دانش‌آموز جدیدالورود بودم، توی قسمت زیست‌شناسی پیشرفته قرار گرفتم.»
    (منظورش اینه که توی زیست‌شناسی خیلی قوی بوده.)
    دمیتری پرسید:
    «دانش‌آموز جدیدالورود؟ اون دیگه چیه؟»
    جواب دادم:
    «سال نهم، اولین سال دبیرستان.»
    دمیتری دوباره گفت:
    «سال نهم؟ دبیرستان؟»
    «آه! آره آره. بعداً برات توضیح میدم.»
    جاز میان حرفمان پرید. سریع‌تر از قبل گفت:
    «آره آره بعداً. الان خورشید داره غروب می‌کنه و هوا سردتر میشه. لطفاً با من بیاید. می‌تونید امشب توی غار من بخوابید.»
    دمیتری گفت:
    «ممنون جاز! خوش‌حال می‌شیم اگه قبول کنیم.»
    «عالیه! با من بیاید.»
    جاز چند مایل ما را در محدوده‌ی داخلی پیش برد؛ سپس در یک غار بزرگ فرود آمد. دمیتری و من به‌ دنبالش رفتیم. جاز به‌طرف دیوار قدم برداشت.
    «احتمالاً می‌خواید تبدیلتون رو باطل کنید. من و خونواده‌م درست پشت این شکاف می‌خوابیم.»
    سپس به شکل انسانی‌اش تغییر کرد و ما را تنها گذاشت، درحالی‌که ذهنمان را درباره‌ی «خانواده‌اش» مشغول کرده بود. خانواده؟ دمیتری شانه‌هایش را بالا انداخت و پس از ناپدیدشدن جاز در شکاف، تبدیلش را باطل کرد. خیلی زود دیگر دمیتری را نمی‌دیدم. درنگ کردم. ترسیدم؛ اما با شنیدن صدای غرشی که از فاصله‌ی نسبتاً دوری آمد، ترسم فروکش کرد. سریع تغییر کردم و به درون آن شکاف باز کوچک خزیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    صدای دمیتری را در آن سیاهی شنیدم.
    - می‌تونیم الان دوباره تبدیل بشیم. این بهترین کاره؛ چون اگه این کار رو نکنیم، از شدت سرما می‌میریم.
    تبدیل شدم و صداهای ناهنجاری به ذهنم نفوذ کرد. این یک خانواده‌ی بزرگ بود. جاز گفت:
    «بله، همین‌طوره. من و همسرم توی غار سیزده‌تا بچه داریم که با بچه‌ها پونزده‌نفر می‌شیم.»
    «وای! من فکر می‌کردم سه‌تا بچه خیلی زیاده!»
    صدای زنانه‌ای به گوشم رسید. صدایش گرم و ملایم و مادرانه بود.
    «برای انسان‌ها سه‌تا خیلیه؛ اما برای ما هیچ تعدادی کافی نیست.»
    «تو باید سامانتا باشی. خوش اومدی! من ساراسینم، همسر جاز. از آخرین مهمونایی که داشتیم مدت زیادی می‌گذره. لطفاً بگو چه اتفاقی تو میستیا افتاده.»
    «خب چیزی که من می‌دونم اینه که من و دمیتری احتمالاً آخرین دراکونیان‌های میستیا هستیم. صد سال پیش جنگ بدی رخ داد و تعداد خیلی کمی دراکونیان، اگه وجود داشته باشن، جون سالم به در بردن. احتمالاً من آخرین دراکونیان مؤنثم.»
    «اوه خدای من! جنگ چقدر می‌تونه وحشتناک باشه! با کی؟»
    «یک نسل دشمن، سیلا.»
    ساراسین و بقیه‌ی خانواده‌اش هین کشیدند.
    «سیلا؟ چندتا از اونا اونجان؟»
    «نمی‌دونم. من اونجا نبودم. فقط از جریانات بعدش مطلعم و اتفاقاتی که همون موقع‌ها افتاده. مثل اینکه سیلاها مدتی به خواب رفته بودن.»
    «چه بداقبالی‌ای! تمام گونه‌تون تو یه جنگ از بین رفتن. تو چطور فرار کردی؟»
    «درواقع من اون موقع هنوز زاده نشده بودم.»
    «اما تو باید یه مادر داشته باشی. اون چطور فرار کرده؟»
    «راستش تموم خانواده‌ی من انسانن.»
    «باور کردن این موضوع سخته عزیزم. یه دراکونیان نمی‌تونه با انسان جفت بشه. اصلاً امکان نداره؛ پس تو باید کاملاً از خون دراکونیان باشی.»
    «خب من نمی‌دونستم؛ چون اطراف مردم بزرگ شدم و رشد کردم و فقط انسا‌ن‌ها رو دیدم. دراکونیان‌های دیگه رو هشت‌ ماه پیش تازه پیدا کردم.»
    «و حالا چندساله‌ای؟»
    «هفده. ماه جولای هجده‌ساله میشم.»
    «خدایا! خیلی جوون نیستی؟ کوچیک‌ترین فرزند من هشتاد سالشه.»
    «هشتاد؟!»
    دمیتری صحبتمان را برید.
    «بله. این برای بچه‌ها عادیه. تا دویست‌سالگی که غار رو ترک می‌کنن، کمی بعد از اتمام دوره‌هاشون.»
    «اوه! پس ما زندگی طولانی‌ای داریم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دمیتری بی‌هیچ وقفه‌ای جوابم را داد:
    «اگه توسط سیلا کشته نشیم، می‌تونیم تا ابد زندگی کنیم؛ چون مریض نمی‌شیم. هیچ‌چیزی کمتر از خودمون نمی‌تونه بهمون آسیب بزنه. تنها سیلا می‌تونه صدمه بزنه. این باعث میشه عمر طولانی‌ای داشته باشیم و چون استخوون‌های ما تمدید میشن، بعد از هجده‌سالگی رشدمون متوقف میشه که ما رو تا هر وقت که فعالیت می‌کنیم و زنده‌ایم، جوون و روی فرم نگه می‌داره.»
    همه‌ی هفده‌نفرمان تا زمانی که من به خواب رفتم، حرف می‌زدیم. با وجود هفده بدن که در چنین جای کوچکی به هم چسبیده بودند، گرم می‌شدیم. منظورم از کوچک این بود که در هم چپانیده شده بودیم و نمی‌توانستیم حرکت کنیم. خوابیدم و خواب دِرِک را دیدم که لبخند می‌زد و می‌گفت چقدر کارم در آموختن و تمرین‌هایم خوب بوده و به من افتخار می‌کند.
    ***
    فصل ششم
    صبح بعد، ساراسین مرا به یک گردش مخصوص برای شکار برد. معلوم بود که معمولاً مهمان‌های زیادی ندارد و می‌خواست ما اوقاتمان را به بهترین شکل بگذرانیم، حالا هرچقدر که مدت کمی می‌ماندیم. در راه بازگشت به غارش، به دوستان خوبی تبدیل شده بودیم؛ اما وقتی رسیدیم، زمان رفتن فرارسیده بود. از جاز، یک اژدهای قرمز و ساراسین، یک اژدهای زرد، خداحافظی و به‌خاطر مهمان‌نوازی و سخاوتشان تشکر کردم. من و دمیتری سفر شرقی خود را ادامه دادیم. به‌سمت میستیا برگشتیم و دمیتری نشانم داد که در کجا به مدرسه می‌رفته. باید جای زیبایی می‌بوده؛ اما شما نمی‌توانید حرفم را باور کنید؛ چون حالا تقریباً نابود شده بود. دمیتری از اینکه خانه‌ی کودکی‌اش آن‌قدر خراب شده بود، ناراحت به نظر می‌رسید. پایین پاهایم می‌توانستم ببینم که یک سالن آموزشی زمانی چگونه بوده. با شمشیرهای قدیمی که روی دیوارهای سنگی قرار داشت و زمین که صاف و لغزنده بود؛ مانند ورزشگاه ما در دبیرستان. چند مایل جلوتر روی تپه‌ای، قصری قرار داشت و دمیتری به‌طرفش می‌رفت. تا رسیدنش به آنجا دنبالش رفتم. فرود آمد و به شکل انسانی‌اش برگشت. در ورودی قصر ایستاد و به بالا نگاه کرد. دیوارها فروریخته و دروازه‌ها به‌خاطر زنگ‌زدگی تکه‌تکه شده بودند. پس از لحظه‌ای سکوت، دمیتری وارد شد و من به‌ دنبالش رفتم. به اطراف چشم گرداند. مرا به جایی کشاند که زمانی حیاط قصر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پرچین‌هایی که زمانی سرسبز و سلامت بودند، تمام برگ‌هایشان خرد و تکه‌تکه شده و خمیده بودند و رنگشان قهوه‌ای تیره بود. گلدان‌های کوچک و قهوه‌ای در یک دسته قرار داشتند. راهِ خاکی با سنگ‌ها و میدان چمن خشک‌شده مشخص شده بود. دِمیتری همین‌جا توقف کرد و مابقی کودکی‌اش را به یاد آورد. به‌سمتش قدم برداشتم و دستم را بر شانه‌اش قراردادم. نگاهم کرد. در چشمانش اشتیاق و غم و اندوه و ناباوری وجود داشت. گوشه‌ی لبش به لبخندی مختصر کش آمد؛ سپس دوباره به زمین ازدست‌رفته خیره شد. همان‌طور که فضای زمین را بررسی می‌کرد، صدایش از شدت احساسات درهم شکست:
    - من اینجا بزرگ شدم. قبلاً خیلی زیبا بود. من و دِرِک توی اون پرچین‌ها بازی می‌کردیم.
    با انگشت به قسمتی از دیوار قهوه‌ای اشاره کرد.
    - مادر هم از اونجا تماشا می‌کرد.
    به قسمتی که در آن گل‌های خشکیده و یک دست میز و صندلی قرمز و سفید رنگ‌زده قرار داشت، اشاره کرد.
    - پدر دریاچه‌ها و رزها رو اون‌طوری دوست داشت.
    نگاه خیره‌اش به‌سمت دریاچه‌ی سبزی که اطرافش قهوه‌ای بود، کشیده شد.
    - و نگهبان‌های زمین ورزشی به مابقی چیزها می‌رسیدن. بیا. بذار داخل رو نشونت بدم.
    مرا به‌سمت ورودی‌های دیگر هدایت کرد و کمی بعد داخل قصر بودیم. راهنمایی‌ام کرد تا نگاهی به جایی که انگار زمانی آشپزخانه بود، بیندازم؛ سپس به‌سمت ورودی سرسرا رفتیم. جایی که خانواده‌اش، دِرِک و او، از مهمانان پذیرایی می‌کردند. منظره‌ای بود تماشایی‌! پنجره‌ها هیچ نوری به داخل راه نمی‌دادند. نیمکت‌ها دهان خورده‌شده و کل طبقه‌ی اول از مشکلات گوناگون پر بود. روی سطح هر چیزی سه اینچ یا بیشتر گردوخاک نشسته و هوا نم‌دار و تقریباً غیرقابل تنفس بود. دمیتری با لحن دردآلودی زمزمه کرد:
    - باورم نمیشه که گذشت هزارسال بتونه انقدر یه قصر رو وقتی کسی نیست تا بهش رسیدگی کنه، داغون کنه.
    - می‌دونم
    . خیلی ناراحت کننده‌ست! یه پیشنهاد دارم. اگه اینجا انقدر برای تو مهمه، چطوره که آموزشمون رو بیایم و همین‌جا ادامه بدیم تا دوباره سر پا بشه. تو دوباره می‌تونی دوران کودکیت رو زنده کنی و منم این وضع رو عوض می‌کنم.
    - چرا؟
    - چون اینجا لیاقت این رو داره که بهش رسیدگی بشه و ما تنها کسایی هستیم که می‌تونیم این کار رو انجام بدیم. من و مادرم از وقتی که ده‌ سالم بود، خدمتکار بودیم و من باید همه‌چیز رو تمیز می‌کردم؛ پس به‌خوبی از پسش برمیام. اگه لازم شد می‌تونیم کمک بیاریم. تو هم جایی هستی که باهاش آشنایی و هاتسر دیگه مجبور نیست نگران چیزی باشه.
    - درموردش فکر می‌کنم.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مابقی جاهای طبقه‌ی اول را هم نشانم داد که شامل یک اتاق مَستِر (سوئیت کامل) برای مطالعه‌کردن و اتاقی برای اینکه بچه‌ها در آن درس‌هایشان را بخوانند، بود. طبقه‌ی دوم به بزرگی طبقه‌ی اول نبود؛ اما هرکدام از اتاق‌ها به‌طور مستقل، ویژگی‌های خاص خود را داشتند. اتاق مَستر، از خانه‌ی هاتسر بزرگ‌تر بود. دیوارها سبز تیره بود و زمین را فرشی زرد و وانیلی می‌پوشاند و کمد و اثاثیه به رنگ چوب قهوه‌ایِ کاج رنگ شده بودند. بعد از آن، اتاق‌ها تقریباً شبیه هم بودند؛ اما در رنگ‌های مختلف. هر کدام یک تخت بزرگ شاهانه داشتند. دو کمد از جنس درخت کاج، یک فرش وانیلی و دیوارهایی که با رنگ‌های ضدهوازدگی رنگ شده بودند. یکی از اتاق‌ها، فکر می‌کنم شماره‌ی دوازده، دیوارها و پرده‌هایی صورتی و گرم و شگفت‌انگیز داشت. اگر به عقب برمی‌گشتیم، آن اتاق اولین اولویتم در برابر دیگر اتاق‌ها بود. گردش دمیتری در هر سه‌ طبقه و اتاق زیرشیروانی به پایان رسید. مثل همیشه، هر اتاق شماره‌ی خود را داشت، غیر از اتاق مَستر و بالاترین شماره سی‌وپنج بود. اتاق زیرشیروانی از همه بزرگ‌تر بود. یک طبقه‌ی جداگانه و از یک گوشه، به گوشه‌ی مورب مقابل می‌رفت. به اندازه‌ی طبقه‌ی اول وسعت داشت؛ اما طبقه‌ی اول گوشه‌ی موربی نداشت تا گستردگی‌اش را مختل کند. گردشمان خیلی طولانی شد و تصمیم گرفتیم شب را همان‌جا بمانیم. از غروب آفتاب زمان زیادی گذشته بود و بیرون‌ماندن برایمان خطر زیادی داشت؛ چرا که سیلاها اخیراً فعال شده بودند.
    تغییر شکل دادیم و در اتاق باله‌ی واقع در طبقه‌ی اول خوابیدیم.
    ***
    وقتی خواب بودم، صداهایی شنیدم. خب، درواقع یک صدای مشکوک و بم و مردانه.
    «خیلی گرسنه‌م. باید یه چیزی بخورم. باید شکار کنم. خیلی گرسنه‌م.»
    بیدار شدم و چشمانم را گشودم. بلافاصله تبدیلم را باطل کردم و سرمایی را که با بدن انسانی‌ام احساس می‌کردم، نادیده گرفتم و دمیتری را صدا زدم. زیر لب گفتم:
    - دمیتری! دمیتری! بیدار شو.
    تکانش دادم. غرید و چشمانش را باز کرد. خمیازه‌ای کشید و تغییر شکل داد.
    - چی شده سَم؟
    - وقتی خواب بودم یه صدایی شنیدم. تو هم شنیدیش؟
    سرش را آرام و خسته تکان داد. زیر لب گفتم:
    - ممکنه خیال کرده باشم.
    گیج شدم. اگر چیزی شنیده بودم؛ پس چرا دمیتری نشنیده؟ بی‌خیال شدم و اجازه دادم دمیتری دوباره بخوابد و به‌خاطر بیدارکردنش عذرخواهی کردم. تبدیل شدم و دوباره به خواب رفتم، یک خواب آرام و بدون تشویش.
    ***
    فصل هفتم
    صبح روز بعد، دمیتری اجازه داد حسابی بخوابم. از وقت بیدارشدن خیلی گذشته بود؛ اما به نظر نمی‌رسید که با دیرکردنم مشکلی داشته باشد. وقتی چشمانم را باز کردم، او روی کاناپه نشسته و با محبت مرا تماشا می‌کرد. حداقل من فکر می‌کردم با محبت بود. بارها این نگاه را دیده بودم و اطمینان داشتم همان بود؛ ولی او دمیتری است، سلطان نگاه‌های سخت و دوری‌کردن. رمزگشایی‌کردن احساسی که می‌دیدم، سخت بود. البته غیر از قسمت‌هایی که از من دوری می‌کرد، انتظار نداشتم چیزی جز دوری‌کردن و فاصله‌گرفتن از او ببینم. در هر زمانی، دیدن یک احساس جدید در او تکانم می‌داد.
    گفت:
    - صبح به‌خیر! خوابت چطور بود؟ دیگه صدایی نشنیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خواب خوبی بود. بدون هیچ صدایی.
    - خوبه. شاید فقط یه خواب بوده!
    - آره. شاید!
    - داشتم درمورد پیشنهاد دیروزت فکر می‌کردم.
    - واقعاً؟
    از جا پریدم. امیدوار بودم که این کار را انجام دهیم. واقعاً اینجا را دوست داشتم. با وجود قدمت زیادش، نیاز به ساکنانی داشت تا به آن رسیدگی کنند. همچنین برای دمیتری بسیار عزیز بود؛ اما بیشتر از آن، من همیشه به تاریخ علاقه داشتم و این قصر نزدیک‌ترین فاصله را با زندگی گذشتگان داشت.
    - و تصمیم گرفتم به اینجا برگردم.
    سرم را به‌سمت سقف بلند کردم و داد زدم:
    - آره!
    همین که دهانم را برای جشن‌گرفتن باز کردم، بعد از صدای کلیک آشنایی، گلوله‌ی سفیدی از آن به هوا پرواز کرد. لب‌هایم را روی هم گذاشتم و با ذهنم قفل بازشده را دوباره بستم. نیازی به گفتن نیست که هر دو ساکت شدیم. دمیتری نخستین فردی بود که به خودش آمد. تبدیل شد و به‌سمت سقف پرواز کرد. پنجه اش را به رد سفید برجامانده کشید و آن را چشید و بویید؛ سپس به‌طرف من پرواز کرد. تبدیلش را باطل ساخت و اولین جمله ای که از دهانش خارج شد، این بود:
    - یخ! تو قدرت یخ رو داری!
    با لـ*ـذت خندید. مرا برداشت و دایره‌وار چرخید. بعد از چند دور چرخیدن، زمینم گذاشت و در آغوشم کشید. آن لحظه بود که غرق شدم. او را گرفتم و آغوشش را پاسخ دادم. نمی‌فهمیدم چرا داشتن قدرت ماورائی برای هر دراکونیان انقدر مسئله‌ی بزرگی است. دِرِک قدرت مصورشدن و هاتسر قدرت دست‌کاری‌کردن اشیاء داشت؛ اما دمیتری هیچ قدرتی نداشت. برای لحظات طولانی در آغـ*ـوش هم ماندیم. احساسات میانمان تغییر کرده بود. رابـ ـطه‌ی استاد و کارآموزیمان از زمانی که جاز و ساراسین را دیدیم تغییر کرد؛ اما حالا نیز دوباره تغییر کرده بود. این احساسات جدید به نظر شخصی می‌آمد. چیزی که فقط ما دوتا قادر به درک آن بودیم. نزدیکی! همین بود. به‌محض متوجه‌شدن این موضوع، او را هل دادم. از وقتی جاش مرا پس زد، به‌ طور جدی قسم خوردم عاشق کسی نشوم یا به کسی نزدیک نشوم، هیچ‌وقت. این اتفاقات جدید باعث این نزدیکی شده که یعنی من داشتم قسم خود را می‌شکستم و کاری می‌کردم تا دوباره طرد شوم. هلش دادم و چشمانم را برگرداندم. انگار متوجه شد. می‌توانستم شانه‌ها و سر فروافتاده‌اش را احساس کنم. دستانم را گرفت و آن را بر روی قلبش گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا