فصل پنجم
روز بعد خودبهخود از خواب بیدار شدم. اولین روز برای آموزش آتشافروزی. تا جایی که به یاد داشتم (به پهلوی راست چرخیدم) دمیتری گفته بود برای شروع آموزش آماده بودم. تخت هاتسر و دمیتری خالی بود. بیرون دویدم. میدانستم اگر دیر کنم، ناراحت میشوند. هاتسر شروع کرد و سرتاپایم را از نظر گذراند. گفت:
- آه! زمان حاضرشدنت رو به یاد داشته باش سامانتا!
- صبح بهخیر استاد هاتسر!
دمیتری پرسید:
- صبح بهخیر. خوب خوابیدی؟
- بله قربان! خوب بود. خواب پرماجرایی داشتم.
- خوبه. به همچین خوابی نیاز داشتی. تبدیل شو!
هاتسر دستور داد و من یک ثانیه هم معطل نکردم.
- حالا ازت میخوام که گلوی خودت رو تصور کنی. میتونی تارهای صوتی، تارهای تنفسی، تارهای غذایی و بافتهای اطرافشو ببینی؟
چشمانم را بستم و سعی کردم که آنها را تصور کنم. سرم را تکان دادم و دمیتری اضافه کرد:
«اونجا گرههایی هم وجود داره. بین تارهای صوتی و تنفسی قرار گرفته. یکی از اونا به سرخی میزنه، تقریباً وسط اوناست. میبینیش؟»
جواب دادم:
«آره.»
چشمهایم همچنان بسته بود. روی گرهی سرخرنگ متمرکز شدم.
«حالا ازت میخوام تصور کنی درش باز میشه. صدای تیکشو میشنوی.»
کاری را که گفت انجام دادم و صدای تیک را احساس کردم. بعد تقریباً از هیجان در حال مرگ بودم.
«این نیروی آتشافروزی توئه. همون چیزیه که وقتی از آتیشت استفاده نمیکنی نگهش میداره. حالا که باز شده، یه نفس عمیق بکش و بذار با یه غرش خفیف بیرون بیاد.»
انجام دادم. دندانم را برای تأثیرگذاری بیشتر آشکار کردم و غریدم. گلولهای از آتش قزمردرنگ از دهانم خارج شد.
«حالا تا جایی که میتونی ادامه بده.»
قبل از اینکه مجبور شوم دریچه را ببندم و آتش متوقف شود، پنج دقیقه گذشته بود. هاستر شروع به دستزدن کرد. میخندید و تشویق میکرد و دمیتری لبخند زد و چشمهایش تحسین را نشان دادند.
- عالی بود سامانتا! عالی بود! واقعاً تماشایی بود.
بله. از پس آن برآمده بودم. ممنون استاد دمیتری!
- حالا یه بار دیگه انجامش بده. اینبار طولانیتر.
برای سه ساعت نفس آتشینم را بیرون فرستادم، بیآنکه قطعش کنم؛ سپس با مبارزهی زمینی به آن وقفه دادم. پس از سه راند مبارزهی زمینی، مبارزهی هوایی را آغاز کردم. دمیتری و هاتسر تا هنگام غروب آفتاب، مبارزهام را از زمینی به هوایی و برعکس تغییر دادند. تا نزدیکیهای نیمهشب به تمرینات بیشتر آتشافروزی پرداختیم؛ سپس همراه دمیتری به شکار رفتیم و برگشتیم و من به محض آنکه سرم به بالش رسید، به خواب فرو رفتم. چندماه دیگر گذشت و تابستان فرا رسید. حالا میتوانستم آتشم را تا یک روز نگه دارم و همچنان دمیتری را در تمام کلاسها ضربهفنی میکردم. با گرمترشدن هوا، خیلی زود آموزشهای من هم متوقف شدند. مثل وقتی که مدرسهها با فرارسیدن تابستان بسته میشدند. هیچچیزی برای گذراندن روزم نداشتم. در شمال سرگردان میشدم و همیشه دمیتری را در کنارم داشتم. اوایل، دمیتری و من هر دو با هاتسر بحث میکردیم که دمیتری باید کنار هاتسر بماند و کمک حالش باشد؛ اما او نپذیرفت و به ما یادآور شد که هزاران سال است به تنهایی زندگی میکند و میتواند برای چندساعت در روز از پس خودش بربیاید. پس با دمیتری پرواز کردیم و رفتیم تا اگر با سیلا مواجه شدیم، مراقبم باشد.
***
سه هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت و من داشتم حسابی کسل میشدم. هر روز با دمیتری به جاهای تکراری میرفتیم و هیچ اتفاقی نمیافتاد تا در طول روز با آن درگیر باشم. وقتهایی که دمیتری مسیر دیگری برای سرکشی پیشنهاد میکرد هم همینطور. هاتسر ظرفیت مراقبت از خودش را داشت و میدید که من هرروز چقدر کمتحرکتر میشوم. میگفت چندماه دیگر میرویم. آنوقت میتوانستیم تمام میستیا را ببینیم و من دوباره فعال و پرکار میشدم. از این ایده خوشم آمد. از زمانی که او و دمیتری مربی من شده بودند، از قلمروی هاتسر بیرون نرفته بودم. باید جاهای دیگر میستیا را هم میدیدم تا بتوانم از فکر دِرِک خارج شوم.
روز بعد خودبهخود از خواب بیدار شدم. اولین روز برای آموزش آتشافروزی. تا جایی که به یاد داشتم (به پهلوی راست چرخیدم) دمیتری گفته بود برای شروع آموزش آماده بودم. تخت هاتسر و دمیتری خالی بود. بیرون دویدم. میدانستم اگر دیر کنم، ناراحت میشوند. هاتسر شروع کرد و سرتاپایم را از نظر گذراند. گفت:
- آه! زمان حاضرشدنت رو به یاد داشته باش سامانتا!
- صبح بهخیر استاد هاتسر!
دمیتری پرسید:
- صبح بهخیر. خوب خوابیدی؟
- بله قربان! خوب بود. خواب پرماجرایی داشتم.
- خوبه. به همچین خوابی نیاز داشتی. تبدیل شو!
هاتسر دستور داد و من یک ثانیه هم معطل نکردم.
- حالا ازت میخوام که گلوی خودت رو تصور کنی. میتونی تارهای صوتی، تارهای تنفسی، تارهای غذایی و بافتهای اطرافشو ببینی؟
چشمانم را بستم و سعی کردم که آنها را تصور کنم. سرم را تکان دادم و دمیتری اضافه کرد:
«اونجا گرههایی هم وجود داره. بین تارهای صوتی و تنفسی قرار گرفته. یکی از اونا به سرخی میزنه، تقریباً وسط اوناست. میبینیش؟»
جواب دادم:
«آره.»
چشمهایم همچنان بسته بود. روی گرهی سرخرنگ متمرکز شدم.
«حالا ازت میخوام تصور کنی درش باز میشه. صدای تیکشو میشنوی.»
کاری را که گفت انجام دادم و صدای تیک را احساس کردم. بعد تقریباً از هیجان در حال مرگ بودم.
«این نیروی آتشافروزی توئه. همون چیزیه که وقتی از آتیشت استفاده نمیکنی نگهش میداره. حالا که باز شده، یه نفس عمیق بکش و بذار با یه غرش خفیف بیرون بیاد.»
انجام دادم. دندانم را برای تأثیرگذاری بیشتر آشکار کردم و غریدم. گلولهای از آتش قزمردرنگ از دهانم خارج شد.
«حالا تا جایی که میتونی ادامه بده.»
قبل از اینکه مجبور شوم دریچه را ببندم و آتش متوقف شود، پنج دقیقه گذشته بود. هاستر شروع به دستزدن کرد. میخندید و تشویق میکرد و دمیتری لبخند زد و چشمهایش تحسین را نشان دادند.
- عالی بود سامانتا! عالی بود! واقعاً تماشایی بود.
بله. از پس آن برآمده بودم. ممنون استاد دمیتری!
- حالا یه بار دیگه انجامش بده. اینبار طولانیتر.
برای سه ساعت نفس آتشینم را بیرون فرستادم، بیآنکه قطعش کنم؛ سپس با مبارزهی زمینی به آن وقفه دادم. پس از سه راند مبارزهی زمینی، مبارزهی هوایی را آغاز کردم. دمیتری و هاتسر تا هنگام غروب آفتاب، مبارزهام را از زمینی به هوایی و برعکس تغییر دادند. تا نزدیکیهای نیمهشب به تمرینات بیشتر آتشافروزی پرداختیم؛ سپس همراه دمیتری به شکار رفتیم و برگشتیم و من به محض آنکه سرم به بالش رسید، به خواب فرو رفتم. چندماه دیگر گذشت و تابستان فرا رسید. حالا میتوانستم آتشم را تا یک روز نگه دارم و همچنان دمیتری را در تمام کلاسها ضربهفنی میکردم. با گرمترشدن هوا، خیلی زود آموزشهای من هم متوقف شدند. مثل وقتی که مدرسهها با فرارسیدن تابستان بسته میشدند. هیچچیزی برای گذراندن روزم نداشتم. در شمال سرگردان میشدم و همیشه دمیتری را در کنارم داشتم. اوایل، دمیتری و من هر دو با هاتسر بحث میکردیم که دمیتری باید کنار هاتسر بماند و کمک حالش باشد؛ اما او نپذیرفت و به ما یادآور شد که هزاران سال است به تنهایی زندگی میکند و میتواند برای چندساعت در روز از پس خودش بربیاید. پس با دمیتری پرواز کردیم و رفتیم تا اگر با سیلا مواجه شدیم، مراقبم باشد.
***
سه هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت و من داشتم حسابی کسل میشدم. هر روز با دمیتری به جاهای تکراری میرفتیم و هیچ اتفاقی نمیافتاد تا در طول روز با آن درگیر باشم. وقتهایی که دمیتری مسیر دیگری برای سرکشی پیشنهاد میکرد هم همینطور. هاتسر ظرفیت مراقبت از خودش را داشت و میدید که من هرروز چقدر کمتحرکتر میشوم. میگفت چندماه دیگر میرویم. آنوقت میتوانستیم تمام میستیا را ببینیم و من دوباره فعال و پرکار میشدم. از این ایده خوشم آمد. از زمانی که او و دمیتری مربی من شده بودند، از قلمروی هاتسر بیرون نرفته بودم. باید جاهای دیگر میستیا را هم میدیدم تا بتوانم از فکر دِرِک خارج شوم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: