نکات داستان نویسی و نکته های ادبی کاربردی

  • شروع کننده موضوع AMI74
  • بازدیدها 1,630
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
تمرین برای خلق ایده

هیجان انگیزترین چیزی که می‌تواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوق‌العاده محشر و جالب است؟
از آنجا که راز نوشتن داستانهای کوتاه را دانستید، تمرینی برای ایجاد توانایی و استفاده از دانسته هایتان می آورم
1. کتابی باز کنید. تصادفی یک جمله را انتخاب کنید و کتاب را ببندید. بدون این که به محتوای بخشی که جمله را از آن گرفته‌اید نگاه کنید، آغاز کنید به نوشتن. بگذارید کلمات جریان پیدا کنند. از نوشتن بازنایستید و قلمتان را زمین نگذارید. این تمرین را سه بار انجام دهید. هر بار ماجرا را در جهت دیگری پیش ببرید.
2. از مجله یا روزنامه عکسی انتخاب کنید. عکسی که مال دو نفر یا بیش تر باشد، بهتر است. چه ماجرایی این آدم‌ها را تا این لحظه کشانده است؟ پس از این چه اتفاقی می‌افتد؟ برای گذشته و آینده ی هر کدامشان سه حدس گوناگون بزنید. یکی را انتخاب کنید و صحنه‌ای از آن ماجرا را بنویسید و کل ماجرا را مختصر در آن بگنجانید.
3. از روزنامه ی امروز سه مقاله انتخاب کنید. برای هر کدام یک جمله بنویسید و موقعیت اصلی را شرح دهید. بدون این که اسمی از افراد و ماجراهای واقعی ببرید «چی می‌شه اگه...» را بازی کنید و از آن موقعیت یک داستان بسازید. یک صحنه از داستانتان را بنویسید.
4. همچنان که به فعالیت‌های روزانه‌تان می‌پردازید، در رستوران، اتوبوس، کتاب خانه، به قیافه غریبه‌ای که نظرتان را جلب کرده و حدس می‌زنید ممکن است دیگر نبینیدش نگاه ‌کنید. «چی می‌شه اگه...» را بازی کنید و بدون این که با او صحبت کنید، حدس بزنید چرا آن جاست، از کجا آمده، به کجا می‌رود و با چه آدم‌هایی نشست و برخاست دارد. سه حدس گوناگون بزنید و از هر کدام صحنه‌ای بنویسید.
از روزنامه ی امروز سه مقاله انتخاب کنید. برای هر کدام یک جمله بنویسید و موقعیت اصلی را شرح دهید.
5. از خودتان پرسش‌های زیر را بکنید و نخستین پاسخی را که به ذهنتان می‌رسد بنویسید:
الف: هیجان انگیزترین چیزی که می‌تواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوق‌العاده محشر و جالب است؟
ب. خطرناک ترین چیزی که واقعا وسوسه شده‌اید که انجام بدهید چه بوده؟
ج. چه موقع بیش تر از همیشه احساس کرده‌اید که دستپاچه شده‌اید؟
د: چه چیزی واقعن عصبانیتان می‌کند؟ چه چیزی خونتان را به جوش می‌آورد؟
ه: ترسناک‌ترین چیزی که می‌توانید فکرش را بکنید چیست؟ اگر اتفاق بیافتد چه می‌شود؟ مخرب‌ترین تاثیرش روی زندگیتان چه خواهد بود؟
یکی از پاسخ‌ها را انتخاب کنید و یکی از صحنه‌های کلیدی اش را بنویسید. با این‌حال، خودتان یا شخصیت‌های واقعی را در داستانتان نگذارید. شخصیت بیافرینید. برای نوشتن حوادث از «چی می‌شه اگه...» کمک بگیرید.
6. بنویسید اگر بزرگ ترین آرزوی دوران کودکی تان برآورده می‌شد چه می‌شد. به سه پیش‌آمد مثبت فکر کنید و سه حادثه ی منفی. یکی از این سه احتمال را انتخاب کنید و یک صحنه ی آن را بنویسید.
 
  • لایک
واکنش ها: Diba
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    نقدی بر کتاب بادبادک باز

    دو قهرمان داستان امیر و حسن نام دارند که از کودکی با هم دوستان صمیمی بودند اما پس از تیر باران حسن به دست طالبان امیر متوجه می‌شود که او برادرش نیز بوده است
    بادبادک باز: روایتی روشنگر از نابسامانی‌های سیـاس*ـی، فرهنگی و تاریخی افغانستان است که سیر تاریخ معاصر را می‌توان از مجرای رویدادهایی که برای قهرمانان داستان روی می‌دهد فهمید. بادبادک باز اولین رمان افغانی است که به زبان انگلیسی نوشته شده. ایزابل آلنده در مورد این اثر چنین می‌نویسد: «اثری شگفت انگیز... و از جنس آن داستان‌های فراموش نشدنی است که تا سال‌ها با شما خواهد ماند.» رمانی که با، آفرینش شخصیت‌های پویا گام به گام خواننده را همراهی می‌کند که نه تنها با درون مایه های انسانی چون عشق، افتخار، گـ ـناه، ترس، رستگاری و ...آشنا شود بلکه کمی نزدیکتر از درون به افغانستان، مردمانش و تاریخ سراسر نا آرامی آن بنگرد.
    رمان در لحظه ای در سال 2001 آغاز می‌شود اما با یک بازگشت، رویدادها را از سال 1975 روایت می‌کند. روایت آن دانای کل است و همه داستان به زبان امیر قهرمان اصلی داستان بازگو می‌شود. خالد حسینی خالق اثر چنان با مهارت جزئیات زندگی قهرمانان داستان و مردم را به تصویر می‌کشد که گویی زندگی خودش را به تصویر کشیده. آنقدر رویدادها واقعی به تصویر کشیده شده که نمی‌توان فهمید کدام ناشی از آفرینش داستان پرداز است و کدامیک بیان واقعی رویدادها. اما چیزی که می‌توان بر آن متفق‌القول بود پردازش و بیان دقیق تاریخ معاصر افغانستان از خلال یک زندگی ست. زندگی آدم‌های عادی با تمام رنجش‌ها، شادی‌ها، پیروزی‌ها، شکست‌ها و امیدها و ناامیدی‌ها.
    دو قهرمان داستان امیر و حسن نام دارند که از کودکی با هم دوستان صمیمی بودند اما پس از تیر باران حسن به دست طالبان امیر متوجه می‌شود که او برادرش نیز بوده است. امیر و حسن دو انسانی هستند که در ابتدای کودکی با بادبادک بازی خود شروع مرحله تازه ای از زندگی خود را اجرا می‌کنند و با همین بازی کودکانه، امیر به تنهایی در سن میان‌سالی سعی در به پایان رساندن ماجرایی دارد که سال‌ها برای روح او تنها دردمندی به همراه داشته و می‌خواهد با تکرار این بازی با فرزند حسن مرهمی بر گناهانش و درد از ویرانگی کشورش باشد.
    بادبادک باز روایتی روشنگر از نابسامانی‌های سیـاس*ـی، فرهنگی و تاریخی افغانستان است که سیر تاریخ معاصر را می‌توان از مجرای رویدادهایی که برای قهرمانان داستان روی می‌دهد فهمید.
    تاریخ معاصر افغانستان:
    ورود ارتش روسیه 1978.
    «لا اقل آن موقع، نقطه آغاز یک پایان بود. پایان، پایان رسمی، اولین بار در آوریل 1978 بود که کودتای کمونیست‌ها فرا رسید و بعد در دسامبر 1979، وقتی تانک‌های روسی در همان خیابان‌هایی که من و حسن تویش بازی کرده بودیم راه افتادند، داشتند تیشه به ریشه افغانستانی که می‌شناختم می‌زدند و آغاز کشت و کشتاری را که هنوز هم ادامه دارد رقم زدند».(ص 43).
    در این دوران بود که روسیه برای تحکیم حاکمیت خود دست به اصلاحات ارضی آموزشی و پزشکی و اقتصادی زد.
    «تا یکی دو سال توی کابل، کلمه های توسعه اقتصادی و اصلاحات تو دهان‌ها می‌چرخید. بساط حکومت پادشاهی برچیده شده بود. جایش را داده بود به حکومت جمهوری، که رئیس جمهور اداره‌اش می‌کرد. چند صباحی، حس نوسازی و رضایت مردم در این سرزمین گل کرد. مردم از حقوق زنان و تکنولوژی نوین دم می‌زدند. اما در بیشتر جهات با وجود اینکه یک رهبر جدید توی ارگ- کاخ سلطنتی کابل- زندگی می‌کرد، زندگی مثل سابق بود» (ص 51).
    مقدمه ورود طالبان به افغانستان 1995:
    «حدود سال‌های 1995 شوروی مغلوب و تقریباً از مملکت خارج شده بود و کابل افتاده بود دست مسعود ربانی و مجاهدین. جنگ داخلی بین جناح‌ها شدت گرفته بود و هیچ کس نمی‌دانست آن روز تا شب زنده می‌ماند یا نه. گوش‌های ما به نفیر گلوله‌ها و به غرش انفجارها عادت کرده بود. چشم‌های ما با در آوردن اجساد از زیر آوار آشنا بود.»(ص 241).
    تصویر افغانستان پس از ورود طالبان:
    نامه حسن به امیر پس از 15 سال.
    «افسوس که افغانستان کودکی ما مدت‌ها ست مرده. شفقت از این سرزمین رفته و از این کشت و کشتار گریزی نیست. دائم کشت و کشتار. توی کابل ترس همه جا هست توی خیابان‌ها، توی استادیوم، توی بازارها، این جا ترس قسمتی از زندگی ماست. ظالمانی که بر وطن ما حکم می‌رانند، برای حرمت انسان ارزشی قائل نیستند. روزی با همسرم رفته بودیم تا سیب زمینی و نان بخریم. فرزانه جان از دست فروش قیمت سیب زمینی را پرسید، اما او صدایش را نشنید، به گمانم طرف کر بود. برای همین با صدای بلند پرسید. ناگهان یک جوانک طالبان دوید آمد و با چماق زد به پاهای فرزانه جان. چنان که محکم خورد زمین. یارو یک بند سرش داد می‌زد و فحش می‌داد و می‌گفت وزارت امر به معروف و نهی از منکر زن‌ها را مجاز نمی‌داند که با صدای بلند حرف بزنند» (ص 145).
    ورود دوباره امیر به افغانستان و توصیفی از خاک کشورش:
    «از مرز گذشته بودیم و نشانه های فقر در همه جا به چشم می‌خورد...کلبه‌ها و خانه های گلی فروریخته مانند اسباب بازی‌های درب و داغان لایی سنگ‌ها، چیزی نبودند جز چهار تیرک چوبی و پارچه پاره پوره ای به منزله سقف. بچه‌هایی را می‌دیدم که با لباس‌های ژنده جلوی کلبه‌ها دنبال یک توپ فوتبال می‌دویدند. بعد از چند مایل، چند تا مرد دیدم که مثل یک ردیف کلاغ روی لاشه سوخته تانکی روسی نشسته بودند و لبه رداهایشان توی باد بال بال می‌زد. پشت سرشان زنی برقع قهوه ای رنگ، کوزه ای بر دوش توی کوره راهی ناهموار به سوی تعدادی خانه کاه گلی می‌رفت» (ص 261).
    «بقاییای سوخته و رو ریخته ده کوچکی را نشان [م] داد. حالا دیگر آن ده چند تا دیوار بی سقف و سیاه و سوخته بود. سگی دیدم که پای یکی از دیوارها خوابیده بود. فرید گفت: یک زمانی دوستی در اینجا داشتم. دوچرخه ساز خوبی بود. طبل عربی را هم خوب می‌زد. طالبان او و خانواده‌اش را کشتند و ده را آتش زدند» (ص 275).
    «کابل دیگر آن کابلی نیست که در خاطراتت هست» (ص 275).
    «خیابان میوند تبدیل شده بود به یک قصر شنی عظیم. ساختمان‌های نیمه ویران با بام‌ها و دیوارهای فروریخته از اصابت موشک‌ها، به زور سرپا بودند. تمام خیابان‌ها با خاک یکسان شده بودند...بچه‌هایی را دیدم که توی خرابه های یک ساختمان بی دروپیکر، وسط خرده سنگ و پاره آجر بازی می‌کردند...»(ص 277).
    «بوی بد آمد [آن قدری که اشک از چشمانم خارج شد] گفتم این چه بویی است؟ فرید جواب داد:گازوئیل. نیروگاه های شهر مدام از کار می‌افتند. برای همین روی برق نمی‌شود حساب کرد، مردم هم گازوئیل مصرف می‌کنند.».
    - گازوئیل! یادت هست آن موقع‌ها از این خیابان چه بویی می‌آمد؟
    - فرید لبخند زد «بوی کباب».
    - گفتم کباب بره.
    - فرید آن کلمه را توی دهانش مزه مزه کرد؛ و گفت بره. حالا دیگر فقط طالبان گوشت بره می‌خورد. (ص 278).
    گفتگوی مدیر یتیم خانه با امیر در افغانستان:
    «پدر خیلی از کودکان در جنگ کشته شده‌اند و مادرهایشان نمی‌توانند شکم این‌ها را سیر کنند چون طالبان به زن‌ها اجازه کارکردن نمی‌دهد. بنابراین این‌ها بچه‌هایشان را می‌آورند اینجا» (ص 285).
    ستیزه میان شیعه و سنی، پشتون و هزاره ای در افغانستان:
    «پشتونها به هزاره ای‌ها ظلم و ستم کردند و آنها را به ستوه آوردند. هزاره ای در قرن 19 کوشیدند علیه پشتونها قیام کنند اما پشتونها با خشونتی غیر قابل توصیف آن‌ها را سرکوب کردند...قوم من هزاره ای‌ها را قلع و قمع کردند، و آن‌ها را از سرزمینشان بیرون راندند، خانه و کاشانه‌شان را به آتش کشیدند و زن‌هایشان را فروختند... دلیل عمده سرکوب هزاره ای‌ها به دست پشتونها این بود که آن‌ها سنی بودند و هزاره ای‌ها شیعه.»(ص 13 و 14).
    پدر خیلی از کودکان در جنگ کشته شده‌اند و مادرهایشان نمی‌توانند شکم این‌ها را سیر کنند چون طالبان به زن‌ها اجازه کارکردن نمی‌دهد. بنابراین این‌ها بچه‌هایشان را می‌آورند یتیم‌خانه.
    وضعیت مهاجرت اسفناک افغان‌ها :
    «یکی یکی پا گذاشتیم روی رکاب عقب تانکر ماشین، از نردبان عقب بالا رفتیم و سریدم توی تانکر. یادم هست که بابا تا وسط‌های نردبان بالا رفت، دوباره پرید ...مشتی خاک از وسط جاده آسفالت نشده برداشت. خاک را بوسید ...گذاشت توی جیب بغـ*ـل کنار قلبش.»(ص 138).
    «حالا به هوا احتیاج داری، حالا احتیاج داری. اما راه های هوایی‌ات یاری نمی‌کنند. از کار افتاده‌اند، سفت شده‌اند، چلانده شده‌اند، و یکهو با نی نوشابه نفس می‌کشی» (ص 208).
    و...
    این رمان از معدود داستان‌هایی است که با همزاد پنداری باعث می‌شود خواننده تا مدت‌ها ذهنش با واقعیت‌هایی که از آن‌ها دور نگه داشته شده درگیر شود.
    خالد حسینی پس از این رمان «هزار خورشید» تابان را به رشته تحریر در آورده که آن نیز تصویر روشنگری از افغانستان که در غالب داستان زندگی دو زن روایت شده است. هر دوی این رمان‌ها به دفعات زیادی در ایران تجدید چاپ شده‌اند.
    در هر صورت برای آشنایی با تاریخ ملت‌ها، شیوه و سبک زندگی و خلقیات آنان می‌توان به فراتر از کتاب‌های تاریخی و جامعه شناسی به داستان‌هایی توجه کرد که واقعیت‌ها را بازآفرینی کرده و به کنکاش در جزئیات می‌پردازد و سیر تاریخی وقایع و خلقیات ملتی را بیان می‌دارد بعلاوه جذابیت خواندن یک داستان را نیز با تمام فراز و نشیب‌هایش به همراه دارد.

    پی‌نوشت:
    بادبادک‌باز در سال 2003 میلادی در آمریکا منتشر و در بهار 1384 به فارسی ترجمه شده است. رمان «بادبادک‌باز» نوشته خالد حسینی، نویسنده افغان مقیم آمریکا، توسط پریسا سلیمان‌زاده و زیبا گنجی به فارسی ترجمه و از سوی انتشارات مروارید در ایران چاپ شده است.
     
    • لایک
    واکنش ها: Diba

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    ده فرمان از آداب نوشتن از رضا امیرخانی

    1- با پای‌جامه ننویسیم
    دقیقا منظورم همان پیژاما است. نوشتن، کاری است به شدت حرفه‌ای. حالا که نمی‌توان به همه توصیه کرد که محل کار داشته باشند برای کاری به اسمِ نوشتن، دستِ کم می‌توان توصیه کرد که لباسِ کار داشته باشند! صبح کمی جابه‌جا شوند و لباسِ کار بپوشند و بعد در محلی مخصوصِ نوشتن، ولو حمامِ آپارتمان، بنویسد...
    2- کافه‌ی پاریسی با کافه‌ی تهرانی کمی فرق می‌کند
    شنیده‌ایم که بسیاری از نویسنده‌گانِ مشهور کافه‌نشین بوده‌اند و بعد همین را به کافه نادری دی‌روز و مثلا کافه تیاترِ ام‌روز ترجمه‌اش کرده‌ایم که مثلا دورِ هم بنشینیم و روزنامه‌ای حرف بزنیم و بعد هم از توش رمان در بیاوریم... آن‌جور که من از پاریس، در جشنِ بی‌کرانِ همینگوی به خاطر دارم و اهلِ فن، از هم‌نفس‌هاش در کی‌وست پرس و جو کرده‌اند، همینگوی، کافه‌نشین -به معنای تهرانی‌ش- نبوده است. از میز و پذیراییِ کافه‌ی پاریسی در ساعاتِ خلوت، مثلِ ساعاتِ صبح، به عنوانِ محل کار استفاده می‌کرده است. خودش می‌گوید صبح‌ها نصفِ قیمت بودند کافه‌ها و لیوانی شیرِ گرم، نه برای رفعِ عطش که برای سدِ جوع، هم ناهار را به تعویق می‌انداخت و هم بهانه‌ای بود برای زیاد ماندن و زیاد نوشتن... من یکی دو تا کافه‌ی تهرانیِ مناسب برای نوشتن –خاصه پیش از ظهر- می‌شناسم، که موقعی که محلِ کارم مشکل داشته باشد، می‌توانم به آن‌ها پناه ببرم و البته برای این که حکم‌ش نرود، قطعا از آن‌ها نام نخواهم برد! تفاوتِ دیگری هم دارد ایران با فرانسه، آن‌هم یحتمل سرک کشیدنِ مشتریِ میزِ کناری است روی صفحه‌ی نمایشِ لپ‌تاپ!
    3- قطعا تایپ کنید
    با خودکار و مداد نوشتن، در نوشتنِ حرفه‌ای سنتی منسوخ است. گوستاو فلوبر صد سالِ پیش مادام بواری را با ماشینِ تحریر تایپ می‌کرده است... دیده‌ام بعضی‌ها خیلی با آب و تاب خرده می‌گیرند که پس تکلیفِ رقـ*ـصِ قلم بر کاغذ چه می‌شود و... من هم خیلی وقت‌ها هـ*ـوسِ بوی روغنِ حیوانیِ خالصی می‌کنم که توی دبه‌های رویی از کرمان‌شاه می‌آوردند و می‌گذاشتند در صندوق‌خانه‌ی هشتیِ خانه‌ی مادربزرگ... تایپ کردن، فشار روی انگشت‌ها را تنظیم می‌کند حال آن که با دست نوشتن، در ساعاتِ طولانی باعثِ آرتروزِ گردن و دست می‌شود. از تشعشعِ مانیتورهای جدید هم نهراسید. من پانزده سالِ پیش وقتی با مانیتورهای قدیمی غیرِ مسطح، مشغولِ نوشتنِ "من او" بودم، بعد از چند روز نوشتنِ مداوم، مجبور شدم از کرمِ ضدِآفتاب استفاده کنم برای درمانِ ضایعاتِ پوستی حاصل از تشعشع. صورت‌م شده بود مثلِ صورت اسکی‌بازان و کوه‌نوردانِ حرفه‌ای. این را نوشتم تا توضیح دهم، با این که پوستِ صورت‌م غلفتی درآمده بود، چشم‌م هیچ آسیبی ندیده بود... چرا؟ چون حروفِ نرم‌افزارِ نگارش را درشت می‌گرفتم! یعنی متن را با حروفِ تیتر می‌نوشتم.
    4- با بیل و کلنگِ پلاستیکی کار نکنید
    نمی‌دانم کنارِ ساحل کودکان را دیده‌اید که چه‌گونه با بیل و کلنگِ پلاستیکی بازی می‌کنند و قلعه می‌سازند و... دور از جانِ شما، اما من همیشه خودم را تصور می‌کنم در قامتِ یک فعله‌ی اریجینال که با فرغون آن کنار ایستاده‌ام و به این بچه‌های تی‌تیش نگاه می‌کنم، در حالی که نگران‌م که هر لحظه معمار صدایم بزند... من به جلساتِ ادبی، نشست‌های نقد، جوایزِ دولتی و غیرِدولتی، صفحه‌های ادبیِ مطبوعات، طرح‌های کمیسیونِ فرهنگیِ مجلس و کلِ وزارتِ ارشاد و... -دور از جانِ شما- همین‌جوری نگاه می‌کنم.
    5- راننده‌ی تاکسی حقوق نگیرد
    اگر راننده‌ی تاکسی بابتِ راننده‌گی، حقوق بگیرد و از مسافر کرایه نگیرد، دیگر دنبالِ مسافر سوار کردن نخواهد بود. توی تاکسیِ نوشتن، مخاطب باید سوار شود، مخاطبِ واقعی. این را به تفصیل در "نفحات نفت" توضیح داده‌ام.
    6- حینِ نوشتن، نفس نکشید
    شنیده‌ام بعضی‌ها می‌گویند ما موقعِ نوشتن، موسیقی گوش می‌کنیم یا قرآن و مداحی می‌شنویم. گوش دادن، خود یک کار است، نوشتن هم کاری دیگر! به قولِ فضلا و علمای علمِ رایانه، من آن‌قدرها هم "مالتی تسکینگ" و چند وظیفه‌ای بلد نیستم کار کنم. اگر می‌شد توصیه می‌کردم که حتا اعمالِ غیرارادی مثلِ تنفس را هم حینِ نوشتن، تعطیل کنید. حالا که نمی‌شود بایستی اقرار کنم که من علاوه بر نفس کشیدن، حتما فنجانِ بزرگی از قهوه -و جدیدترها چایِ سبز- جلوِ دست‌م هست تا گاهی به صورتِ غیرارادی لبی تر کنم!
    7- متاسفانه به من و شما وحی نمی‌شود
    وحی و الهام و سایرِ تجربیاتِ معنوی، حینِ نگارش به کار نمی‌آیند. بنابراین به جای این که حین نوشتن، به این موضوعات بیاندیشید، سعی کنید در زنده‌گی‌تان آدمِ خوبی باشید؛ در نوشتن، خودتان را و تجاربِ معنوی‌تان را خواهید نمایاند!
    8- دفترچه‌ی یادداشت و مداد، دیگر به کارِ نویسنده‌‌ی ام‌روزی نمی‌آید
    چرا؟ چون به جای آن می‌توانید از ضبطِ صوت‌های کوچک و به‌تر از آن از پرونده‌ی اجراییِ ضبطِ صوتِ داخلِ تلفنِ هم‌راه‌تان استفاده کنید. این وسیله را همیشه بایستی هم‌راه داشته باشید. حسنِ ضبطِ صوت این است که می‌توانید در حینِ صخره‌نوردی هم از آن استفاده کنید، به خلافِ دفترچه‌ی یادداشت! قبلا به جای صخره‌نوردی، راننده‌گی را نوشته بودم که بیش‌تر مبتلابه است، اما از ترسِ راه‌نمایی و راننده‌گی جابه‌جاش کردم!
    9- شما هم مثلِ دست‌گاه‌های فتوکپی، زمانی برای گرم شدن لازم دارید
    اتومبیل‌های قدیمی، دست‌گاه‌های زیراکسِ قدیمی و خیلی چیزهای قدیمیِ دیگر، زمانی لازم دارند برای وارم‌آپ و بعد می‌توانند راه بیافتند. من هم به عنوانِ نویسنده‌ای نه چندان قدیمی، چنینِ زمانی لازم دارم برای نوشتن. معمولا دو تا چهار ساعت، زمانِ گرم شدنِ من است. در این مدت، کمی به هر چیزی که بعدتر می‌تواند مرا از نوشتن دور کند، ور می‌روم. مثلا ای‌میل‌هام را چک می‌کنم. اخبارِ روز را دنبال می‌کنم. به تلفن‌های واجب رسیده‌گی می‌کنم. نامه‌ها را جواب می‌دهم. حتا کمی در جا می‌دوم... و بعد می‌بینم دیگر هیچ کاری ندارم به جز نوشتن! پس از آن حدودِ یک ساعت هم مطالبِ قبلی و روزهای پیش را می‌بینم و بعد نیم ساعت تا یک ساعت می‌نویسم... اگر روزی کم‌تر از چهارساعت زمان داشته باشم، اصلا به نوشتن فکر نمی‌کنم. چون می‌دانم راه انداختنِ چیزهای قدیمی بدونِ گرم شدن چه‌قدر می‌تواند زیان‌بار باشد! از آن سو یادتان باشد که باید هر روز به‌تر از دی‌روز باشید! هیچ کسی از شما نمی‌پرسد که چرا کتابِ جدیدتان منتشر نشده است. شما –به قولِ بیمه‌گرها- خویش‌فرما هستید. نه کارگرید و نه کارمند و نه کارفرما. پس مجبورید خودتان، خودتان را ارزیابی کنید. من مقدار نوشتنِ روزانه‌ام را –این روزها خیلی راحت و با کمکِ نرم‌افزارِ ورد- بررسی می‌کنم و روی نموداری جلوِ چشم‌م در فایلِ اکسلی روی دسک‌تاپ -قدیم‌ترها روی دیوارِ دفترم- نصب می‌کنم تا ببینم هر روز چند کلمه نوشته‌ام. جوان‌تر که بودم نمودارهای ساعتی هم داشتم که خیلی به من کمک کردند تا بدانم در چه ساعاتی از روز به‌تر می‌نویسم. مثلا دریافتم که پیش از ناهار خیلی خوب می‌نویسم. بنابراین صبحانه را دیر می‌خورم و ناهار را تا غروب عقب می‌اندازم. بدیهی است که در این مدت تمامِ طرقِ ارتباطاتی! را هم مسدود می‌کنم.
    10- حضرتِ استادی وجود ندارند
    سرتان را گول نمالند که متن‌تان را پیش از چاپ باید به استاد بدهید و باید زانوی ادب به زمین بزنید و کتاب اگر تقریظ نداشته باشد، کتاب نیست و... حضرتِ استاد توی قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ها هستند، بخشِ کلاسیک‌ها!
    این ده فرمان که نوشتم، فقط آدابِ نوشتن است، نه مربوط است به «چه نوشتن» و نه مربوط است به «چه‌گونه نوشتن» که این هر دو را آموختنی –به معنای مدرسی نمی‌دانم.
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    گفت و گو با با ژوزه ساراماگو خالق کوری

    کوری، استعاره‌ای برای کوری عقل انسان است. این کوری به ما اجازه می‌دهد بی‌هیچ دغدغه‌ای برای بررسی صخره‌ای در مریخ، به آن سیاره فضا‌پیما بفرستیم در حالی که در همان زمان میلیون‌ها انسان روی زمین از گرسنگی در حال مرگند؛ ما یا کوریم یا دیوانه!

    ژوزه (خوزه) سوسا ساراماگو در سال 1922 در لیسبون پرتغال به دنیا آمد. او نویسندگی حرفه‌ای را کمی دیر شروع کرد اما به سرعت توانست خود را در جمع رمان نویسان بزرگ دنیا بشناساند آنچنان که سر انجام در سال 1998 جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد.این نویسنده مشهور در طول حیات خود نویسنده‌ای جنجالی محسوب می‌شد و این روحیه را تا پایان زندگی‌اش در سال 2010 حفظ کرد. نوک پیکان کنایه‌های ساراماگو معمولاً باورهای به ظاهر مقدس، حکومت‌های خودکامه و نابرابری‌های اجتماعی است.آن‌چه می‌خوانید بخشی از گفت‌وگوی این نویسنده است که در آن از عادات نوشتن خود و رمان معروفش «کوری» سخن به میان آورده است.
    شیوه کارتان چگونه است؟ آیا هر روز می‌نویسید؟
    وقتی که کاری را انجام می‌دهم که نیاز به تداوم دارد مثل نوشتن رمان، هر روز می‌نویسم؛ البته وقفه‌های مختلفی چه زمانی که در منزل به سر می‌برم یا وقتی در سفرم به وجود می‌آید اما گذشته از این‌ها خیلی منظم هستم. من به خودم اجبار نمی‌کنم که تعداد معینی ساعت در روز کار کنم اما سعی می‌کنم هر روز تعداد مشخصی صفحه بنویسم که معمولاً دو صفحه است. ممکن است فکر کنید دو صفحه در روز چیز زیادی نیست اما کارهای دیگری هم هست که باید انجام بدهم مثلا نوشتن یادداشت‌های دیگر و پاسخ به نامه‌ها؛ از این گذشته دو صفحه در روز به رمان اضافه شدن یعنی سالی تقریباً هشتصد صفحه.خلاصه، من کارم کاملاً طبیعی است و عادات عجیب و غریب و ادا و اصولی ندارم؛ از اندوه و رنج هنگام نوشتن، ترس از صفحه خالی، بند و حصار نویسنده و تمام آن چیزهایی که درباره نویسندگان شنیده‌ایم در من خبری نیست. هیچ کدام از این مشکلات را ندارم اما درست مثل هر فرد دیگری که هر کار دیگری انجام می‌دهد گاهی اوقات کارها آن‌طور که می‌خواهم پیش نمی‌رود و در چنین مواقعی مجبورم بپذیرم که همین است که هست.
    آیا مستقیماً با کامپیوتر می‌نویسید؟
    بله همین کار را می‌کنم. آخرین کتابی را که با ماشین تحریر نوشتم، «تاریخ محاصره لیسبون» بود. حقیقت این است که من تا حالا مشکلی برای وفق دادن خودم با صفحه کلید کامپیوتر نداشته‌ام؛چیزی که روی کامپیوتر است دقیقاً همانی است که با ماشین تحریر می‌نوشتم با این تفاوت که تمیزتر، راحت‌تر و سریع‌تر است. کامپیوتر هیچ مشکلی در شیوه کارم ایجاد نکرده همان‌طور که تبدیل شیوه نوشتن با دست، به نوشتن با ماشین تحریر برایم مشکلی ایجاد نکرده بود. من اعتقادی به این نوع تغییرات ندارم؛ اگر کسی سبک و واژگان خود را پیدا کرده باشد چطور می‌شود با کار کردن با کامپیوتر همه چیز تغییر کند؟ با این حال همچنان ارتباط و احساس محکمی نسبت به کاغذ چاپ شده دارم برای همین هر صفحه‌ای را که تمام می‌کنم از آن پرینت می‌گیرم.
    همچنان ارتباط و احساس محکمی نسبت به کاغذ چاپ شده دارم برای همین هر صفحه‌ای را که تمام می‌کنم از آن پرینت می‌گیرم.
    بعد از اتمام هر دو صفحه در روز، تغییراتی در متن ایجاد می‌کنید؟
    وقتی کار به اتمام می‌رسد، تمام متن را بازخوانی می‌کنم. به طور معمول در این برهه، تغییرات کوچکی در جزئیات خاص و تغییراتی که متن را دقیق‌تر می‌کند اعمال می‌کنم اما این تغییرات هیچ وقت زیاد نیست. حدود90درصد کار در نوشتن اولیه انجام می‌گیرد و باقی برای بعد می‌ماند. کتاب‌های من به شکل کتاب شروع می‌شوند و رشد می‌کنند. در حال حاضر من صد وسی‌ودو صفحه از رمان جدیدم را نوشته‌ام و تلاشی نمی‌کنم که آن را به صد و هشتاد صفحه تبدیل کنم؛ هر چه هست همین است. ممکن است تغییراتی در درون این صفحات رخ بدهد اما نه تغییراتی که آن چه در پیش‌نویس اولیه نوشته‌ام تبدیل به چیز دیگری از نظر اندازه یا محتوا بشود؛ تغییرات مورد نیاز صرفاً در جهت بهبود است نه چیزی بیشتر از آن.
    بنا براین شما با ایده‌ای ثابت و تعیین شده شروع به نوشتن می‌کنید.
    بله من ایده روشنی دارم همان‌طور که وقتی می‌خواهم از جایی به جایی بروم نقطه آغاز و پایان آن معلوم است اما در نوشتن این برنامه هرگز سفت و سخت نیست. در پایان به مقصد می‌رسد ولی برای رسیدن به هدف انعطاف‌پذیرم.
    کدام‌یک از شخصیت‌های آثار‌تان را دوست دارید به‌عنوان «یک فرد» به حساب بیاورید؟
    احتمال دارد در این کار دچار خطا بشوم اما بگذارید حقیقت را بگویم؛ من حس می‌کنم که همه شخصیت‌های آثارم از نقاش H در «مبانی نقاشی و خطاطی» تا سینور خوزه در «همه نام‌ها» فردیت دارند؛ با در نظر گرفتن این موضوع که هیچ‌کدام از شخصیت‌های آثارم کپی یا تقلید از یک فرد واقعی نیستند، خودشان را به دنیای زنده‌ها تحمیل می‌کنند. آنها مخلوقات داستانی‌ای هستند که فقط بدن مادی ندارند. این نگاه من به آنهاست اما می‌دانید که همیشه نویسندگان به قضاوت جهت‌دار متهمند.
    برای من زن دکتر در رمان «کوری» فرد بسیار خاصی است. من تصویر بصری خاصی از او دارم؛ همان‌طور برای دیگر شخصیت‌های این رمان، به رغم این واقعیت که هیچ توصیف دقیقی از آنها ارائه نشده است.
    برای من باعث خوشحالی است که تصویر بصری دقیقی از او پیش چشم دارید که قطعاً نتیجه شرح فیزیکی از او نیست چرا که اصلاً چنین چیزی در رمان وجود ندارد. من تصور نمی‌کنم اینکه توضیح بدهم بینی یا چانه شخصی چطور است ارزشی داشته باشد. گمان می‌کنم خواننده ترجیح می‌دهد کم‌کم برای خودش این شخصیت را تجسم کند. نویسنده باید به راحتی این کار را به خواننده واگذار کند.
    ایده «کوری» چطور در ذهنتان شکل گرفت؟
    مثل همه رمان‌هایم، ایده «کوری» ناگهان به مغزم راه یافت (این فرمول دقیقی برای توصیف آن نیست اما چیزی از این بهتر هم نمی‌توانم پیدا کنم.) در رستوران نشسته و منتظر بودم که ناهارم را بیاورند که یکباره بدون مقدمه، این فکر به مغزم رسید که اگر همه ما کور بودیم چه می‌شد؟ همان طور در پاسخ به سوال خود، فکر می‌کردم ولی ما واقعاً کور هستیم. این نطفه اولیه رمان بود. بعد از آن فقط با پرورش این شرایط اولیه و عواقب آن اجازه دادم تا داستان متولد شود. تخیل زیادی در «کوری» وجود ندارد فقط یک کاربرد سیستماتیک ارتباطی بین علت و معلول است.
    در رستوران نشسته و منتظر بودم که ناهارم را بیاورند که یکباره بدون مقدمه، این فکر به مغزم رسید که اگر همه ما کور بودیم چه می‌شد؟ همان طور در پاسخ به سوال خود، فکر می‌کردم ولی ما واقعاً کور هستیم.
    شما گفته‌اید که کوری سخت‌ترین رمانی است که نوشته‌اید. با وجود ظلم و ستم آشکار انسان به هم‌نوع خود در رابـ ـطه با اپیدمی کوری سفید و ناراحتی مربوط به نوشتن این رفتار، در نهایت شما خوشبین هستید؟
    من بدبینم اما نه آنقدر که به سرم شلیک کنم. آن بی‌رحمی و شقاوتی که شما از آن به ظلم و ستم روزمره یاد کردید، در تمام جهان رخ می‌دهد نه فقط در رمان من. ما هر لحظه در احاطه اپیدمی کوری سفید هستیم. کوری، استعاره‌ای برای کوری عقل انسان است. این کوری به ما اجازه می‌دهد بی‌هیچ دغدغه‌ای برای بررسی صخره‌ای در مریخ، به آن سیاره فضا‌پیما بفرستیم در حالی که در همان زمان میلیون‌ها انسان روی زمین از گرسنگی در حال مرگند؛ ما یا کوریم یا دیوانه!
    آیا نظر منتقدان برای شما مهم است؟
    چیزی که برای من مهم است، این است که کارم را مطابق استاندارد‌هایم خوب انجام بدهم که عبارت است از نوشتن کتاب به شیوه‌ای که می‌خواهم. بعد از آن خارج از اختیار من است؛ درست مثل هر چیز دیگری در زندگی. مادر، بچه را به دنیا می‌آورد و برایش بهترین چیزها را آرزو می‌کند اما زندگی کودک به خودش تعلق دارد نه مادرش. زندگی را خودش خواهد ساخت یا دیگران برایش اما دقیقاً آن چیزی نخواهد بود که در رویای مادرش بوده. فایده‌ای ندارد که آرزو کنم کتاب‌هایم با استقبال با شکوه گروه‌های بسیاری از خوانندگان مواجه شود چون خوانندگان در صورتی که دلشان بخواهد کتابم را خواهند خرید.من نمی‌خواهم بگویم که کتاب‌هایم مستحق لطف خوانندگان است چرا که به این معنی خواهد بود که شایستگی یک کتاب به تعداد خوانندگانش بستگی دارد در صورتی که این خلاف واقع است.
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    مکتب های ادبی

    پوپولیسم / Populisme

    مکتبی ادبی و هنری ، که در سال 1929 به وجود آمد و هدف آن بیان احساس و رفتار مردم عامی بود .

    این مکتب می خواست که در برابر روانشناسی بورژایی و نیز در برابر روشنفکر مآبی گروهی بیکاره ، هنری به وجود آورد که توجه نویسنده تنها به مردمان طبقات پایین جامعه باشد .( بی آنکه تا حد ابتذال مکتب ناتورایسم سقوط کند ) .

    طرفداران این مکتب برعکس اگزیستانسیالیست ها ، مخالف هرگونه التزام و درگیری اخلاقی و اجتماعی و سیـاس*ـی بودند .
    ناتوریسم / Naturisme

    از بزرگان این مکتب می توان سن ژرژ بوئلیه و اوژن مونفور را نام برد.

    شاعران ناتوریست: هم سردی و خشونت سبک پارناس و هم ریزه کاری ها و موشکافی های بی مایه سمبولیسم را رد می کردند و در آثار خود، زندگی و طبیعت و عشق و کار و شجاعت را بزرگ می داشتند.

    هرچند آنان در راه گسترش مکتب خود پیروزی نیافتند اما در خارج از مکتب روی اشعار و نوشته های دیگران آثار آن به خوبی پیدا شد.

    اشعار ( آنا دونوآی ) و ( فرانسیس ژامز ) شاهد گویای آن است.

    وریسم / Verisme
    این مکتب نخست در ایتالیا به وجود آمد و در همان جا نیز از بین رفت، پایه گذار آن جیوانی ورکا بود.
    او با لحن سوزان و تند و خشن و بی پرده ای شیوه بیان نویسندگان قدیم ایتالیا را با فلسفه اخلاقی توماس هاردی انگلیسی درهم آمیخت و مجموعه داستان قصه های روستایی و دو رمان بزرگ دیگر را خلق کرد.
    این مکتب امروز به عنوان نمونه بی مانند هنر داستان سرایی ایتالیا تلقی می شود. خلاصه اینکه مکتب وریسم تقلید و تلفیقی از مکتب رئالیسم و ناتورالیسم فرانسه است.
    لوئیجی کاپوآنا، ماریو پراتزی، خانم گراتسیا دلدا ازجمله پیروان این مکتب هستند.

    کاسموپلیتیسم / Cosmopolitisme
    کاسموپولیتیسم یا مکتب جهان وطنی به وسیله دو شاعر و نویسنده فرانسه والری لاربو و پل موران پایه گذاری شد.

    مکتب جهان وطنی مبتنی بر این اصل است که همه مردم جهان باید همدیگر را هموطن یکدیگر بدانند.

    در اشعار لاربو می توان "حساسیت" ویتمن، "هزل" باتلر و عقاید "نیشدار" نیچه و ادراک عمیق پروست را کنار هم دید.
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    کاوشی در رمان "غرور و تعصّب"

    آقا و خانم بنت(Bennet) پنج دختر داشتند . جِین و الیزابت بزرگ تر از سه خواهر دیگر بودند و زیباتر و سنگین تر.چندی بود که در همسایگی شان در باغی به نام "نِدِرفیلد" مردی سرشناس و ثروتمند به اسم "چارلز بینگلی" زندگی می کرد که بسیار با محبّت و خوش چهره بود.خانم بنت می کوشید تا هر طور شده مرد جوان را برای ازدواج به یکی از دخترانش مایل کند . در یک مهمانی که بینگلی ترتیب داده بود ، خانواده ی بنت نیز حضور داشتند .آقای دارسی ، دوستِ شوهرِ خواهر چارلز هم در آن جشن بود .او سر و وضعی آراسته و پر غرور داشت .آن شب ، جین با چارلزبینگلی آشنا شد . دوشیزه بینگلی هم دوست داشت دارسی به او توجه کند که چنین نشد.
    پس از آن مراسم ، همه از خودبزرگ بینی و بدخلقی دارسی صحبت می کردند ؛ ولی الیزابت حسی درونی نسبت به او داشت .از سوی دیگر کشیش "کالینز"، برادرزاده ی آقای بنت و وارث خانواده ی آن ها قصد داشت تا با یکی از دخترعموهایش ازدواج کند .وی نخست جین را برگزید، ولی وقتی فهمید جین با بینگلی می خواهد نامزد کند به فکر الیزابت افتاد. خانم بنت هم با این پیوند موافق بود؛ چون دراین صورت ارث خانوادگی آن ها به غریبه ها نمی رسید. با این حال الیزابت درخواست کالینز را رد کرد و تهدیدهای مادرش را نیز نادیده گرفت. در همین روزها با آقای "ویکهام" آشنا شد .ویکهام خود را برادرخوانده ی دارسی معرفی کرد و از دارسی به بدی یاد نمود.الیزابت با شنیدن این حرف ها عمیقاً به فکر فرو رفت .آیا دارسی همسر خوبی برای او بود ؟ آیا او را خوش بخت می کرد؟ الیزابت کوشید تا بیش تر از دارسی بداند و اخلاق و رفتار او را زیر نظر بگیرد تا او را بهتر بشناسد.
    پس از چندی خانواده ی آقای بینگلی به خانه ی دارسی در لندن رفت.این سفر را خواهر بینگلی طراحی کرده بود. او عاشق دارسی بود و با این حیله ی زنانه می خواست بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقه مند شود تا بدین گونه دارسی را از آن خود کند .
    جین و الیزابت از این موضوع خبر یافتند.الیزابت در ذهنش دارسی را نیز بی تقصیر نمی دانست .کشیش کالینز وقتی دید که دخترعمویش الیزابت هم برای ازدواج با او بی میل است متوجه دوست الیزابت ، شارلوت شد و سرانجام با او عروسی کرد .
    پس از چندی خانواده ی آقای بینگلی به خانه ی دارسی در لندن رفت.این سفر را خواهر بینگلی طراحی کرده بود. او عاشق دارسی بود و با این حیله ی زنانه می خواست بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقه مند شود تا بدین گونه دارسی را از آن خود کند .
    زمانی گذشت .از بینگلی و دارسی خبری نشد .جین با دایی و زن دایی اش به "هانسفورد" رفت تا شاید روحیه ی از دست رفته اش را بازیابد.پس از هفته ای الیزابت هم نزد وی رفت .در آن جا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با ردّ درخواست وی، از ستم های او به ویکهام و جداسازی چارلز از جین سخن راند .دارسی در نامه ای به الیزابت نوشت :« خانم محترم !ویکهام فردی هـ*ـوس باز و دروغ گو است. او قصد فریب خواهر کوچک تان را دارد . »
    چندی نمی گذرد که این حقیقت آشکار می شود؛ زیرا ویکهام با "لیدیا "(خواهر کوچک الیزابت)به لندن می گریزد.دارسی ترتیبی می دهد که آن ها را بیابند .سپس با پرداخت پول به هر دو ، ویکهام را وادار می کند تا با لیدیا ازدواج نماید .
    چارلز بینگلی نیز در آن جا جین را می بیند .خواهرش می کوشد تا او را از پیوند با جین منصرف کند ؛ولی بی ثمر است .آن ها عاشق هم اند .دارسی نیز دست از سر الیزابت برنمی دارد و باز هم به او پیشنهاد ازدواج می دهد .الیزابت این بار می پذیرد .
    ***
    جین آستن (jane Austen)، دوشیزه ی داستان نویس انگلیسی، در شانزدهم دسامبر در روستای "استیونتون" در استان "هامپشایر" در جنوب انگلستان زاده شد. پدرش کشیش و پژوهشگر ادبیات کلاسیک یونان و رم و دوست دارِ رمان های پلیسی به سبک گوتیک بود .مادرش در سرودن شعرو داستان نویسی ،نامی داشت . جین بین هفت فرزند خانواده کوچک ترین بود . خواهری دوست داشتنی به نام " کاساندرا" داشت و با او بسیار نامه نگاری می کرد. این دو هرگز ازدواج نکردند. جین زندگی فقیرانه ای را در میان مردم روستا گذراند . تنها یک ماجرای عشقی در زندگی او وجود داشته که ناکام مانده بود.این عشق، پایان خوشی نداشته ؛زیرا به مرگ محبوب او ،کشیش جوان ، ختم شده ؛ با این حال در نوشته هایش هم تأثیر نکرده .خواهرش نامه های خیلی خصوصی وی را از بین بـرده است .جین ، دوشیزه ای هنرمند بود .با موسیقی آشنایی داشت .در خیّاطی و سوزن دوزی استاد بود.او هرگز نامه ای ننوشت که لبخند یا خنده ای در آن نهفته نباشد البته شوخی هایش بر پایه ی دقت و رک گویی بود . جین آوستن در هجدهم ژوییه ی 1817 درگذشت .از آثار اوست: الینور و ماریان ،غرور و تعصّب ، اِما ، ساندینتون ، ترغیب ، لیدی سوزان .
    "غرور وتعصّب " داستان خانواده ای از طبقه ی متوسط است. طرح آن بر اساس آداب معاشرت و طریقه ی رفتار ظاهری شخصیّت های اصلی و فرعی داستان، شکل بسیار منسجم و محکم خود را یافته است . این کتاب با نثری آگاهانه و پر احساس از بهترین آثار او است .در این کتاب "جین " تصویری از "کاساندرا" است و "الیزابت "تصویری از خود نویسنده .
    در رمان " غرور وتعصّب " به آداب و رسوم اجتماعی ، سنّت ها و عادات طبقات معیّنی از جامعه در چارچوب خاصی از زمان و مکان ،سهم عمده ای داده می شود .افراد داستان با ازدواج ، موجبات رضایت جامعه ای را – که آن ها را بی پروا می دانستند – فراهم می آورند و یا شعله "تعصّب " آنان را خاموش می کند .این کتاب درباره ی جنبه های مختلف عشق و زناشویی است که نویسنده از منظری آرام و دور از هیجانات به آن نگریسته.در این رمان سه نوع عشق وجود دارد که به زناشویی می انجامد .سبک رمان، فوق العاده کهنه و به شیوه ای انگلیسی نوشته شده که متفاوت از روش رایج در قرن بیستم است ؛ولی جمله هایش متعادل و متقارن ، روشن ، دقیق ، ساده و در عین حال پالایش یافته و پرنشاط است. ایجاز نویسنده در نقاشی صحنه ها و خودداری از آن در جاهایی که احتمال صحنه پردازی می رود ، خود دلیل بر مهارت جین آستن در رمان نویسی است .
    یک قرن و نیم بعد ،"اِما تِنّنت" (Emma Tennant)، داستان نویس انگلیسی، دنباله "غرور و تعصّب" را در رمانی به نام "پمبرلی"(Pemberley) منتشر کرد .
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پنج قتل ‌بیادماندنی تاریخ ادبیات
    جان بن‌ویل در کتاب تازه‌چاپ «روشنایی کهن» به معرفی مرگ‌ها و قتل‌های به‌یادماندنی تاریخ ادبیات پرداخته است
    بن‌ویل در این بین پنج قتل- مرگ زیر را به عنوان به‌یادماندنی ترین آنها معرفی کرده است.
    اولین قتل در رمان «لولیتا» (1955) نوشته ولادیمیر ناباکوف رخ داده است. آنجا که نمایشنامه‌نویس تباه‌شده مزد عمل بد خود را می‌گیرد، هرچند نباید فراموش کرد جنایت اصلی در این رمان از دست رفتن کودکی یک دختر است. شاید هامبرت احساس ترحم ما را برانگیزد اما این دولورس هیز است که ما بیشترین غصه را برایش می‌خوریم.
    داستایوسکی که ناباکوف به شکلی ناجوانمردانه علاقه کمی به او داشت، اغلب نسبت به شخصیت‌های منفی خود حسی تاسف‌بار و دلسوزانه دارد، حتی برای سویدریگالیف در «جنایت و مکافات» (1866) که متهم به چندین و چند قتل است. برخی مردن او در این رمان را کمدی توصیف کرده‌اند و واقعا پس از شنیدن آخرین جمله این شخصیت («به آمریکا می‌روم»)، حتما خنده‌ای هراسناک وجود خواننده را فرا می‌گیرد.
    رفتار غریب مرکزی رمان «بیگانه» (1942) نوشته آلبر کامو یکی دیگر از قتل‌های عجیب ادبیات است، آنجایی که مرسو بی‌دلیل عرب را می‌کشد. این قتل سوالات هستی‌گرایانه بودن چیست و عمل کردن کدام است را پیش می‌کشد.
    در «نتیجه هـ*ـوس» (1947) نوشته ژرژ سیمنون نیز یک دختر جوان به پایانی تلخ و خونین دچار می‌شود. در این رمان شارل آلاوون، شخصیت اصلی رمان برای نجات محبوبه خود راهی بهتر از «خفه کردن» او پیدا نمی‌کند! این رمان تلخ است و ترسناک، درست مثل تمامی رمان‌های جنایی سیمنون.
    رفتار غریب مرکزی رمان «بیگانه» (1942) نوشته آلبر کامو یکی دیگر از قتل‌های عجیب ادبیات است، آنجایی که مرسو بی‌دلیل عرب را می‌کشد. این قتل سوالات هستی‌گرایانه بودن چیست و عمل کردن کدام است را پیش می‌کشد. این قتل از نظر فلسفی بی‌معنی و «پوچ» است اما کاری است خاص و همین خواننده رمان را دچار «تشویش» می‌کند.
    پنجمین قتل درواقع دو قتلی هستند که در «کانادا» (2012) نوشته ریچارد فورد رخ می‌دهند. این دو قتل چیزی فرای پاشیده شدن خون روی گوشه‌ای از بوم نقاشی هستند، این دو قتل «کانادا» را به یکی از بهترین رمان‌های قرن 21 میلادی بدل کرده‌اند.
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    ده قانون نویسندگی مایکل مورپرگو
    1- پیش‌شرط من آن است که همیشه ایده‌ای در آستین داشته باشم. این یعنی زندگی‌ای تا حد امکان کامل و متنوع تا همیشه هوشیار و گوش به زنگ باشم.

    2- این توصیه را تد هیوز به من کرد که همیشه هم معجزه می‌کند: لحظات، احساسات زودگذر، مکالماتی که به صورت اتفاقی می‌شنوید، غم‌هایتان، سردرگمی‌هایتان و شادی‌هایتان را ثبت کنید.

    3- مفهوم داستان برای من عبارت است از تلاقی حوادث واقعی، و شاید تاریخی، یا خلق یک ترکیب هیجان‌انگیز از خاطرات خودم.

    4- زمان پرورش و شکل‌گیری ایده مهم‌ترین زمان است.

    5- هنگامی که اسکلت داستان آماده شد، درباره آن با دیگران، به خصوص با همسرم کلر، صحبت می‌کنم و سعی می‌کنم نظراتش را از زیر زبانش بیرون بکشم.

    6- تا آن زمان، روبه‌روی صفحه سفیدی که بی‌صبرانه در انتظار پر کردنش هستم، می‌نشینم. با او طوری حرف می‌زنم که گویی با بهترین دوستم یا با یکی از نوه‌هایم صحبت می‌کنم.

    7- هنگامی که پیش‌نویس ابتدایی یک فصل را نوشتم- من خیلی ریز می‌نویسم تا مجبور نباشم ورق بزنم و با صفحه سفید بعدی مواجه شوم- کلر آن را در نرم‌افزار واژه‌پرداز وارد می‌کند، پرینت می‌گیرد و گاهی نظراتش را به آن اضافه می‌کند.

    8- وقتی غرق یک داستان هستم، گویی هنگام نوشتن آن را زندگی می‌کنم، واقعاً نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد. سعی می‌کنم چیزی را به آن تحمیل نکنم، نقش قادر مطلق را بازی نکنم.

    9- هنگامی که پیش‌نویس اولیه کتاب به پایان رسید، با صدای بلند آن را برای خودم می‌خوانم. آوای آن اهمیت بسیاری دارد.

    10- پس از هر ویرایشی، هر قدر هم که دقیق باشد- من در این مورد خیلی خوش‌اقبال بوده‌ام- ابتدا با بدخلقی به آن نگاه می‌کنم، بعد آرام‌تر می‌شوم و با آن رابـ ـطه بهتری برقرار می‌کنم، و یک سال بعد کتابم در دستانم است.
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    نقد کتاب شازده کوچولو

    آنتوان دوسنت اگزوپری در خانواده ای اشرافی به دنیا آمد و پس از مرگ پدرش لقب کنت می گیرد. با وجود چنین شرایط زندگی و اصالتی انسانی متواضع بود و هیچگاه مایل نبود از نام و طبقه اش صحبتی به میان آورد. او شیفته نامش بود و همیشه آن را مطرح می کرد.

    از 6 سالگی قریحه خود را برای شاعری به کار گرفت. در کودکی تنها کسی که شنونده اشعارش بود فرانسوا برادر او بود که همیشه مجبور بود به اشعار آنتوان گوش کند از ترس اینکه مبادا کتک مفصلی از او بخورد.

    عادت داشت نیمه شبها شعر بگوید و همین طور نیمه شبها هم آنها را برای دوستانش بخواند. عقیده اش این بود که هنگامی که آدم از خواب بیدار می شود ذهنش آمادگی بیشتری برای تحلیل موضوعات دارد.

    پسران خانواده ی اگزوپری به یاغی گری و بی نظمی شهره بودند که آنتوان دوسنت اگزوپری این خصلت را لیش از همه به ارث بـرده بود. دوران کودکی سختی را سپری می کند چون به علت شرایط خانوادگی ای که داشت افراد خانواده وسواس عجیبی در تربیت وی به خرج می دادند. در نامه ای که در 30 سالگی به مادرش می نویسد می گوید دنیای خاطرات کودکی به طور نا امید کننده ای از خاطرات دیگر واقعی تر است!

    و در نامه ی دیگری در کتهب پرواز شبانه خطاب به همسرش می نویسد:مطمئن نیستم که بعد از آن روزهای پراز شگفتی کودکی احساس خوشبختی کرده باشم!

    و در 40 سالگی که تقریبا در اواخر عمرش هم هست می گوید:تنها یک چیز هست که همیشه مرا اندوهگین میکند و آن این است که می بینم بزرگ شده ام!

    نقاشی های کتاب را خود آنتوان می کند و با وسواس عجیبی در رنگ آمیزی و نگارگری آنها اهتمام میورزد.

    طوری که در بعضی قسمتها از نقاشی های خودش در کتاب ایراد می گیرد مثل کشیدن شکل بائوباب ها روی اخترک کوچک شازده موچولو.

    نقد:

    داستان با یک خاطره گویی شروع می شود. خاطره خلبانی که وقتی بچه بود کتهبی راجع به جنگل های یک خواننده است و این موضوع با یک نماد از رمان اگزوپری آغاز می شود. زمانی آشفته بین جنگ جهانی اول و دوم در حقیقت شازده کوچولو خود اگزوپری در کودکی است.

    شازده کوچولو هنگام هبوط به زمین 6 ساله است و کودکی آنتوان در هنگامی که نقاشی معروف بوآی باز و بسته را می کشد 6 ساله است. نکته جالب توجهی که در ابتدای کتاب به چشم می خورد محک زدن آدم ها با همین نقاشی ست که خلبان ما هنوز هم آن را نگه داشته و با آن آدم ها را محک می زند اما به قول خودش وقتی می بیند کسی از آن سر در نمی آورد دیگر توضیحی به آن نمی دهد. نویسنده درصدد نشان دادن این موضوع است که کودکی آدم ها عقلانی ترین دوره زندگی آنهاست. در کل کتاب کودک نماد کمال انسانهاست.

    شازده کوچولو در این داستان بسیار خوشبخت زندگی می کند و چقدر این کودک خوشبخت است بر خلاف ما آدم بزرگ ها که چنان غرق در مسائل روزمره هستیم که چنین خوشبختی هایی را از یاد بـرده ایم.

    "ارزش یک گل عمریست که به پایش صرف کرده ای.این حقیقتی ست که انسانها فراموش کرده اند."

    در کل سبک این داستان سورئال است و خاصا برای بچه ها نوشته نشده است. در واقع فارغ از محدوده سنی خاصی است. در حقیقت این کتاب برای بچه هایی است که زود بزرگ شده اند. اگر چه لحن کودکانه دارد اما بچه ها زیاد از اهداف اگزوپری سر در نمی آورند و هرچه بیشتر بزرگ بشوند بیشتر از شازده کوچولو سر در می آورند. اگزوپری در هر فصلی مطلبی برای گفتن دارد. شخصیت هایی که شازده کوچولو در سفرس با آنها برخورد میکند نماد شخصیت های انسانی هستند. به نوعی شازده کوچولو کودک درون همه ماست که او را فراموش کرده ایم. اما خود او به ما یاد می دهد که چطور او را به یاد بیاوریم.

    متن داستان شازده کوچولو در عین سادگی ظرایف و پیچیدگی هایی دارد که خواننده را درگیر خود میکند.باید به این نکته نیز توجه کنیم که شازده کوچولو در مسیری و پس از طی 7 مرحله از 7 وادی عبور میکند و دچار تحول می شود. در کل افرادی که شازده کوچولو با آنها برخورد می کند هیچکدام ماهیت فیزیکی ندارند همه آنها تنها نماینده ای برای یکی از رذایل و خصایل انسانی است. کتاب شازده کوچولو احتیاجی به نقد ندارد چون خود کتاب نقدی است بر موضوعات مهمی در زندگی انسانها. نقدی سهل و ممتنع!
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    تغییر قضا و قدر با نوشتن!درس هایی از ادبیات فرانسه ژرژ سیمنون

    سیمنون، همچون پروست، هزاران صفحه نوشته است. ولی اگر «در جست وجوی زمان از دست رفته» را نامه ای طولانی برای مادری دوست داشتنی تصور کنیم، سیصد رمان سیمنون بی شک نوشته هایی هستند که زبان به کار رفته در آنها مخالفت با این موجود را ابراز می کند. هر جا که نگاه می کنیم، به اعترافاتی نادر در ادبیات برمی خوریم .

    قضیه بسیار ساده است، و در عین حال دلخراش. پسر هفتاد سال دارد که او را بر بالین مادر محتضرش فرامی خوانند. سیمنون سالیان سال است که با شهرتی استثنایی و ثروتی افسانه ای در نزدیکی لوزان زندگی مجللی دارد. اما در این سن، او می خواهد بیشتر به گذشته بیندیشد تا به آینده. بنابراین به بلژیک برمی گردد و به شهر کودکی اش. او هشت روز در لیژ می ماند و در این مدت، ساعت ها بالای سر مادر نشسته، به او خیره می شود. وقتی از بیمارستان خارج می شود، صدف و سیب زمینی سرخ کرده می خورد و خود را سرزنش می کند. پدر مرده است، برادر مرده است. فقط او مانده است و مادر. سه سال بعد، نامه ای برای او می نویسد. برای مادرش. مادری که مرده است. نویسنده این نامه سیمنون نیست، مرد موفقی که دهه هفتاد زندگی خود را می گذراند، برای خود خانواده ای دست و پا کرده، مردی که پر است از آزمون و تجربه، می داند که چگونه بنویسد و چگونه خوب بنویسد بلکه این نامه را یک پسربچه نوشته است. پسری که دوستش نداشتند، پسری که به دنبال درک شخصیت ترسناک و وحشت انگیز مادر است، بچه ای که بدون شک برای نخستین بار می خواهد مادرش را و آنچه از او باقی مانده است، بشناسد.
    الکساندر دوما در «خاطرات من» از واقعه ای می نویسد که خواننده را منقلب می کند. او هنگام مرگ مادر، کنار بسترش نشسته است. الکس عاشقانه مادر را دوست دارد، و مادر نیز او را می پرستد. زندگی اش را به گونه ای تغییر داده تا مادر کاملاً به او دسترسی داشته باشد و هرگاه اراده می کند او را ببیند، چرا که می داند، همان طور که پزشکان نیز بارها سفارش کرده اند مادرش محتاج دیدن اوست. شب هنگام، روح از بدن مادر جدا می شود. الکس با خود می گوید؛ اگر زندگی پس از مرگ حقیقت دارد، مادر خود را به من نشان خواهد داد. یا دست کم نشانی از خود برایم خواهد گذاشت. عشقی که ما را به هم پیوند داده، آن چنان عمیق است که اگر واقعیت داشته باشد، بالاخره مادر راهی برای نزدیک شدن ما به هم پیدا خواهد کرد. او منتظر می ماند. تمام شب را انتظار می کشد. هیچ نشانه ای نمی بیند. صبح، الکس در حالی که ضربه روحی شدیدی خورده، فکر می کند که زندگی پس از مرگ وجود ندارد. پس از آن سال های سال، حتی در ملاء عام، به یاد مادر اشک می ریزد.
    سیمنون اشکی نمی ریزد. الکس مورد علاقه بود، ولی ژرژ را کسی دوست نداشت. سیمنون شروع می کند به تحقیق و پرس وجو. تا آنجا که می تواند به بازسازی صحنه های گذشته می پردازد، صحنه هایی که با سکوت اطرافیان، اسرارآمیزتر جلوه می کند. کودکی مادرش و محیط خانوادگی او را بررسی می کند تا بفهمد که در پس خشونت این زن ریزنقش چشم روشن چه چیزی نهفته است؛ غم، ترس، زور. او بسیار احمقانه تلاش می کند و علاقه دارد از همه چیز سر درآورد. گویا مادر شخصیت یکی از داستان هایش است، تلنگری به دوران کودکی اش می زند، اشباح و سایه ها در ذهنش رفت وآمد می کنند، و کودک گذشته که خود را خالی از هر گونه مهر و محبت بازمی یابد، از ناامیدی و دلسردی لبریز می شود. کودکی که مشکلات بسیاری برای دریافت محبت خالصانه از مادر بر سر راهش است. بین مادر و فرزند تنها ترس و وحشت از جنون رد و بدل می شود، و اینکه دوست داشتن ساده امکان ندارد. پسر خود را در خشونت و انزوای پنهانی مادر پیدا می کند. عشقی عجیب که یا نباید باشد یا اگر باشد، ویران می کند و از بین می برد. او خود را مردی می بیند که بدون هیچ گونه روبه رویی و درگیری با احساسات، از عشق محروم شده؛ نویسنده ای که کم کم می توانیم بفهمیم سرزمین داستان هایش از کدام تبعیدگاه سربرآورده اند. پسرک در طول این نامه با جسارتی خارق العاده دست به افشای کمبودها و رنج های کودکانی می زند که ناخواسته اسیر سحر و جادوی زنانی هستند ساکت و خاموش، که مادر صدایشان می کنند.
    تصاویری که یک کودک غمگین از لابه لای زمان به آنها نگاه می کند و به هیچ طریقی نمی تواند فراموش شان کند، مگر اینکه آنها را میان داستان هایش جای دهد. نویسنده بودن برای او چیزی نیست جز «تغییردهنده قضا و قدر». هر کسی شانس این را ندارد که زندگی خود را با نوشتن، بازسازی و به اصطلاح تعمیر کند.
    نامه ای علیه مادرم
    خاطرات نوشته می شوند تا زندگینامه نویس ها از آن استفاده کنند. رمان ها نوشته می شوند تا داستان هایی را برای دیگران تعریف کنند، نه اینکه برای خود نویسنده تعریف شوند. «همه چیز واقعیت دارد، حتی اگر راست نگفته باشند.» عبارتی است که سیمنون بارها و بارها تکرار می کند. این جمله را به این شکل هم می توان گفت؛ نوشته های او دروغی بیش نیستند؛ رمان ها و مخصوصاً خاطراتش. او برای اطمینان یافتن از اینکه کودکی اش بازنخواهد گشت، سه یا چهار بار زندگی گذشته اش را به تصویر کشیده است؛ «یادم می آید»، «پدیگره»، «خاطرات خصوصی» و به تعداد این زندگینامه ها، روایات و نقل قول های مختلفی از پدر و مادرش آورده است. تصاویری که یک کودک غمگین از لابه لای زمان به آنها نگاه می کند و به هیچ طریقی نمی تواند فراموش شان کند، مگر اینکه آنها را میان داستان هایش جای دهد. نویسنده بودن برای او چیزی نیست جز «تغییردهنده قضا و قدر». هر کسی شانس این را ندارد که زندگی خود را با نوشتن، بازسازی و به اصطلاح تعمیر کند.
    ولی او چه کسی را باید بازسازی می کرد؟ پدر، که آشکارا در شخصیت شکست ناپذیر مگره به کمال مطلوب رسیده و بسیار دوست داشتنی است، پدری بدون فرزند و مملو از دل رحمی و دلسوزی برای قربانیان، و حتی برای مجرمان و خلافکاران. مادر، که مخصوصاً در شخصیت نیکوکار و مهربانی ارائه شده که زاینده است و با زنان دیگر تفاوت دارد، زنانی خواهــش نـفس انگیز و غالباً افسرده که نویسنده دوست ندارد مادر را تا شخصیت آنها تنزل دهد.
    سیمنون، همچون پروست، هزاران صفحه نوشته است. ولی اگر «در جست وجوی زمان از دست رفته» را نامه ای طولانی برای مادری دوست داشتنی تصور کنیم، سیصد رمان سیمنون بی شک نوشته هایی هستند که زبان به کار رفته در آنها مخالفت با این موجود را ابراز می کند. هر جا که نگاه می کنیم، به اعترافاتی نادر در ادبیات برمی خوریم؛ نه تنفر از زن یا ترس از موجودی به نام زن، برعکس آنچه دیگران بر او خرده می گیرند، بلکه نفرت از تصویر مادرانه. «خودت خوب می دانی، در زمان زنده بودنت، هیچ گاه همدیگر را دوست نداشتیم. هر دو ما فقط تظاهر می کردیم»، جمله ای است باورنکردنی از «نامه ای به مادرم» که در زمان احتضار آن زن نوشته شده است. صفحات بسیاری از نوشته های این رمان نویس کینه ای را در خود پنهان کرده است. کینه نویسنده از موجودی که به او زندگی بخشیده، ولی بعد کثیف زندگی را تقدیم او کرده، چرا که سایه سیاه ماتم سرتاسر این زندگی را فراگرفته است.
    در رمان های او مردان از درون زن ها هراس دارند، و از زنانی که با آنها زندگی می کنند، می ترسند. زندگی در داخل آپارتمان ها، طوری وصف شده که گویا به جای مرد با زن، پسری با مادرش زندگی می کند. فضای مادرانه همچون رازی سربسته در نوشته های او باقی مانده است و او همچنان سعی دارد خود را از زیر سایه آن بیرون بکشد.
    حتی خانم مگره همان زنی است که سیمنون آرزو داشته همسر پدرش باشد، و همان مادری باشد که او باید می شناخته و او را دوست داشته، مادری که همیشه کنارش باشد و تبعیض قائل نشود، همان که از داشتنش محروم بوده است.
    پی نوشت؛
    ژرژ سیـمنون (1903 1989) نویسنده بلژیکی فرانسه زبان که بیشتر رمان هایش فضای پلیسی دارند. از سال 1932 با ورود کمیسر مگره محبوبیتش بیشتر شد و این کارآگاه در بیش از صد رمان او حضور دارد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    1,094
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    528
    بالا