چگونه داستان نویس شویم؟

Hamraz.raz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/09
ارسالی ها
1,186
امتیاز واکنش
10,905
امتیاز
748
سن
20
داستان کوتاه قفس(اثر صادق چوبک)
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجه های لندوك مافنگی، كنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لب جو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده ی یخ بسته كه پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و كله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

كف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهایی كه پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تكشان توی فضله های كف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی كه حتی جا نبود تكشان به فضله های ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیواره ی قفس تك میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میكرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها كمك نمیكرد.

تو هم می لولیدند و تو فضله ی خودشان تك میزدند و از كاسه ی شكسته ی كنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میكردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان میدادند.

در آندم كه چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلكیدند.

به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به كند و كاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میكرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.

اما هنوز دست و جوجه ای كه در آن تقلا و جیك جیك میكرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بی مهر، بربر نگاه میكردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.

پای قفس، در بیرون كاردی تیز و كهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس می دیدند. قدقد می كردند و دیوارهی قفس را تك میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه میكردند. اما چاره نبود. این بود كه بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تك خود را توی فضله ها شیار كرد و سپس آن را بلند كرد و بر كاكل شق و رق مرغ زیرهای پاكوتاهی كوفت. در دم مرغك خوابید و خروس به چابكی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد. خودش را تكان داد و پر و بالش را پف و پر باد كرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت و كمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیم خورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته ی رگ درآمده ی چركین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را مینگریستند.
 
  • پیشنهادات
  • Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان کوتاه شوهر آمریکایی(اثر جلال آل احمد)
    «... ودکا؟ نه. متشکرم. تحمل ودکا را ندارم. اگر ویسکی باشد حرفی. فقط یک ته گیلاس. قربان دست‌تان. نه. تحمل آب را هم ندارم. سودا دارید؟ حیف. آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده. اگر بدانید چه ویسکی سودایی می‌خورد! من تا خانه‌ی پاپام بودم اصلا لب نزده بودم. خود پاپام هنوز هم لب نمی‌زند. به هیچ مشروبی. نه. مؤمن و مقدس نیست. اما خوب دیگر. توی خانواده‌ی ما رسم نبوده. اما آن کثافت اول چیزی که یادم داد، ویسکی سودا درست کردن بود. از کار که بر می‌گشت باید ویسکی سوداش توی راهرو دستش باشد. قبل از این که دست‌هایش را بشوید. و اگر من می‌دانستم با آن دست‌ها چه کار می‌کند؟!...

    خانه که نبود گاهی هـ*ـوس می‌کردم، لبی به ویسکی‌اش بزنم. البته آن وقت‌ها که هنوز دخترم نیامده بود. و از تنهایی حوصله‌ام سر می‌رفت. اما خوشم نمی‌آمد. بدجوری گلویم را می‌سوزاند. هرچه هم خودش اصرار می‌کرد که باهاش هم پیاله بشوم فایده نداشت. اما آبستن که شدم به اصرار آبجو به خوردم می‌داد. که برای شیرت خوب است. اما ویسکی هیچ وقت. تا آخرش هم عادت نکردم. اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم بی‌اختیار ویسکی را خشک سر کشیدم. بعد هم یکی برای خودم ریختم، یکی برای آن دختره‌ی «گرل فرند»ش. یعنی مثلاً نامزد سابقش. آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد. و دو تایی نشستیم به ویسکی خوردن و درد دل. و حالا گریه نکن، کی بکن. آخر فکرش را بکنید. آدم دیپلمه باشد، خوشگل باشد، می‌بینید که ...، پاپاش هم محترم باشد، نان و آبش هم مرتب شاد، کلاس انگلیسی هم رفته باشد و به هر صورت مجبور نباشد به هر مردی بسازد، آن وقت این جوری؟!...

    اصلاً مگر می‌شود باور کرد؟ این همه جوان درس خوانده توی مملکت ریخته. این همه مهندس و دکتر... اما آخر آن خاک بر سرها هم هی می‌روند زن‌های فرنگی می‌گیرند یا آمریکایی. دختر پستچی محله‌شان را می‌گیرند. یا فروشنده‌ی «سوپر مارکت» سر گذرشان را یا خدمتکار دندانسازی را که یک دفعه پنبه توی دندان‌شان کرده. و آن وقت بیا و ببین چه پز و افاده‌ای! انگار خود «سوزان هیوارد» است یا «شرلی مک لین» یا «الیزابت تایلور». بگذارید براتان تعریف کنم. پریشب‌ها یکی از همین دخترها را دیدم. که دو ماه است زن یک آقا پسر ایرانی شده و پانزده روز است که آمده. شوهرش را تلگرافی احضار کرده‌اند که بیا شده‌ای نماینده‌ی مجلس. صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلاً مهمان خارجیش تنها نماند. و یک هم‌زبان داشته باشد که باهاش درد دل بکند. درست هفته‌ی پیش بود. دختره با آن دو تا کلمه تگزاسی حرف زدنش...

    نه. نخندید. شوخی نمی‌کنم. چنان دهنش را گشاد می‌کرد که نگو. هنوز ناخن‌هاش کلفت بود. معلوم بود که روزی یک خروار ظرف می‌شسته. آن وقت می‌دانید چه می‌گفت؟ می‌گفت: ما آمدیم تمدن برای شما آوردیم و کار کردن با چراغ گاز را ما یادتان دادیم و ماشین رختشویی را... و ازین حرفها. از دست‌هایش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را توی تشت چنگ می‌زده. و آن وقت این افاده‌ها! دختر یک گاوچران بود. نه از آنهایی که تو ملک‌شان نفت پیدا می‌شود و دیگر خدا را بنده نیستند. نه. از آنهایی که گاو دیگران را می‌چرانند. البته من بهش چیزی نگفتم. اما یک مرد تو مجلس بود که درآمد با انگلیسی دست و پا شکسته‌اش گفت که اگر تمدن اینهاست که شما می‌گویید؛ ارزانی همان «کمپانی» که خود سرکار را هم دنبال ماشین رختشویی می‌فرستد برای ما به عنوان تحفه.

    البته دختره نفهمید. یعنی انگلیسی آن مردکه را نفهمید. ناچار من برایش ترجمه کردم. آن وقت به جای این که جواب آن مرد را بدهد؛ در آمده رو به من که لابد بد اخلاق بوده‌ای یا هـ*ـر*زه بوده‌ای که شوهرت طلاقت داده. به همین صراحت. یعنی من برای این که تندی حرف آن مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهایی در آورده باشم؛ سر دلم را باز کردم و برایش گفتم که آمریکا بوده‌ام و بعد که برایش گفتم شوهرم چه کاره بود و به این علت ازش طلاق گرفتم، می‌دانید چه گفت؟ گفت این که عیب نشد. هیچ کاری عار نیست... لابد خانواده‌اش دست به سرت کرده‌اند که ارثش به بچه‌ات نرسد، یا لابد بداخلاق بوده‌ای و ازین حرف‌ها، اصلاً انگار نه انگار که تازه از راه رسیده. طلب‌کار هم بود. خوب، معلوم است. شوهرش نماینده‌ی مجلس بود. آخر اگر این خاک بر سرها نروند این لگوری‌ها را نگیرند که دختری مثل من، نمی‌رود خودش را به آب و آتش بزند...

    نه قربان دست‌تان. زیاد بهم ندهید. حالم را خراب می‌کند. شکم گرسنه و ویسکی؟ هان یک ته گیلاس دیگر بس است. اگر یک تکه پنیر هم باشد بد نیست... ممنون. اوا! این پنیر است؟ چرا آن قدر سفید است؟ و چه شور! مال کجاست؟... لیقوان؟ کجا باشد؟... نمی‌شناسم. هلندی و دانمارکی را می‌شناسم. اما این یکی را... اصلاً دوست نداشتم. همان با پسته بهتر است. متشکر، خوب چه می‌گفتم؟ آره. تو کلوب آمریکایی‌ها باهاش آشنا شدم. یک سال بود می‌رفتم کلاس زبان. می‌دانید که چه شلوغی است. دیپلم که گرفتم اسم نوشتم برای کنکور. ولی خوب می‌دانید دیگر. میان بیست سی هزار نفر چطور می‌شود قبول شد؟ این بود که پاپا گفت برو کلاس زبان. هم سرت گرم می‌شود، هم یک زبان خارجی یاد می‌گیری. و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.

    بلند بالا. خوش ترکیب. موهای بور. یک امریکایی کامل. و چه دست‌های بلندی داشت. تمام دفترچه‌ی تکلیف را می‌پوشاند. خوب دیگر. از همدیگر خوشمان آمد. از همان اول. خیلی هم با ادب بود. اول دعوتم کرد به یک نمایشگاه نقاشی. به کلوب تازه‌ی عباس آباد. ازین‌ها که سر بی ‌تن می‌کشند یا تپه تپه رنگ بغـ*ـل هم می‌گذارند یا متکا می‌کشند به اسم آدم و یک قدح می‌گذارند روی سرش یا دو تا لکه‌ی قهوه‌ای وسط دو متر پارچه. پاپا و ماما را هم دعوت کرده بود. که قند توی دل‌شان آب می‌کردند. بعد هم با ماشین خودش برمان گرداند خانه. و با چه آدابی. در ماشین را باز کردن و ازین کارها. و آن هم برای پاپا و ماما که هنوز ماشین ندارند. خوب معلوم است دیگر. از همان شب کار رو به راه شد. بعد دعوتم کرد به مجلس رقـ*ـص. یکی از عیدهاشان. به نظرم «ثنکس گیونگ» بود. اوا! چطور نمی‌دانید؟ یک آمریکا است و یک «ثنکس کیونگ». یعنی روز شکرگزاری دیگر. همان روزی که آمریکایی‌ها کلک آخرین سرخ‌پوستها را کندند.

    پاپا البته که اجازه داد. و چرا ندهد؟ بیرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرین زبان. زبان را هم تا تمرین نکنی فایده ندارد. بعد هم قرار گذاشته بودیم که من بهش فارسی درس بدهم. البته خارج از کلاس. هفته‌ای یک روز می‌آمد خانه‌مان برای همین کار. قرار گذاشته بودیم. و نمی‌دانید چه جشنی بود. کدو حلوایی را سوراخ کرده بودند عین جای چشم و دماغ و دهن، و توش چراغ روشن کرده بودند. و چه رقصی! و حالا دیگر کم کم انگلیسی سرم می‌شد و توی مجلس غریبه نمی‌ماندم. گذشته از این که ایرانی هم خیلی زیاد بود. اما حتی آن شب هم اصرار کرد، آبجو نخوردم. مثل این که از همین هم خوشش آمد. چون وقتی برم گرداند و رساند خانه، به ماما گفت از داشتن چنین دختری به شما تبریک می‌گویم. که خودم ترجمه کردم. آخر حالا دیگر شده بودم یک پا مترجم.

    همین جوری‌ها هشت ماه با هم بودیم. با هم سد کرج رفتیم قایقرانی، سینما رفتیم. موزه رفتیم. بازار رفتیم. شمیران و شاه عبدالعظیم رفتیم، و خیلی جاهای دیگر که اگر او نبود من به عمرم نمی‌دیدم. تا شب «کریسمس» دعوت‌مان کرد خانه‌اش. دیگر شب «کریسمس» را که می‌شناسید؟ پاپا و ماما هم بودند. فِفِر هم بود. نمی‌شناسید؟ اسم برادرم است دیگر. فریدون. دو تا بوقلمون پخته از خود «لوس آنجلس»برایش فرستاده بودند... اوا! پس شما چه می‌دانید؟ همان جایی که «هولیوود» هست دیگر. نه این که فقط برای او فرستاده باشند. برای همه‌شان می‌فرستند که یعنی شب عید غربت‌زده نمانند. وقتی آدمی مثل آن کثافت را مخصوص آن کار می‌فرستند تهران، دیگر بوقلمون و آبجو و سیگار و ویسکی و شکلات که جای خود دارد. باور کنید راضی بودم آدمکش باشد، دزد و جانی باشد، گنگستر باشد، اما آن کاره نباشد...

    قربان دستتان. یک ته گیلاس دیگر از آن ویسکی. مثل این که آمریکایی نیست. آنها «برین» می‌خورند. مزه‌ی خاک می‌دهد. آره این «اسکاچ» است. خیلی شق و رق است. عین خود انگلیسی‌ها. خوب! چه می‌گفتم؟ آره. همان شب ازم خواستگاری کرد. رسماً و سرمیز شام. حالا خود من هم مترجمم. جالب نیست؟ هیچ کس تا حالا این‌جوری شوهر نکرده. اول بوقلمون را برید و گذاشت تو بشقاب‌هامان. بعد شامپانی باز کرد که برای پاپا و ماما هم ریخت. برای همه ریخت. البته ماما نخورد. اما پاپا خورد. خود من هم لب زدم. اول تند بود و گس. اما تندی‌اش که پرید؛ شیرینی ماند. بعد در آمد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می‌کنم. اصرار داشت که جمله به جمله بگویم و شمرده و همه چیز را. که خدمت سربازیش را کرده، از مالیات دادن معاف است، گروه خونشB است، مریض نیست، ماهی 1500 دلار حقوق می‌گیرد که وقتی برگردد می‌شود 800 تا. اما واشنگتن خانه از خودش دارد و هیچ اجاره و قسطی هم ندارد. و پدر و مادرش هم لوس‌آنجس هستند و کاری به کار او ندارند و از این حرفها.

    پاپا که از همان شب اول راضی بود. خودش بهم گفته بود که مواظب باش دخترجان، هزار تا یکی دخترها زن آمریکایی نمی‌شوند. شوخی که نیست. یعنی نمی‌توانند. این گفته‌اش هنوز توی گوشم است. اما تو خودت می‌دانی. تویی که باید با شوهرت زندگی کنی. اما ازش یک هفته مهلت بخواه تا فکرهایت را بکنی. همین کار را هم کردیم. البته از همان اول کار تمام بود. تمام فامیل می‌دانستند. دو سه بار هم دعوت و مهمانی و ازین جور مراسم. و چه حسرت‌ها. و چه دختر به رخ یارو کشیدن‌ها. سر همین قضیه تمام دختر خاله‌ها و دختر عموهام ازم قهر کردند. بابام راست می‌گفت. شوخی که نبود. همه‌ی دخترها آرزوش را می‌کردند. ولی یارو از من خواستگاری کرده بود. و اصلاً معنی داشت که من فداکاری کنم و یک دختر دیگر را جای خودم معرفی کنم؟

    این میانه هم فقط مادربزرگم غر می‌زد. می‌گفت ما تو فامیل کاشی داریم، اصفهانی داریم، حتی بوشهری داریم. همه‌شان را هم می‌شناسیم. اما دیگر امریکایی نداشته‌ایم. چه می‌شناسیم کیه. دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده‌اش و خانه‌اش و از در و همسایه ته و توی کارش را در بیاری... و از این حرف‌های کلثوم ننه‌ای. اصلاً سر عقدمان هم نیامد. پا شد رفت مشهد که نباشد.
    اما خود من قند تو دلم آب می‌کردند. محضردار شناس خبر کرده بودیم. همه‌ی فامیل بودند و یک عده آمریکایی. و چه عکس‌ها از سفره‌ی عقد. یکی از دوست‌های شوهرم فیلم هم ورداشت. اما امان ازین آمریکایی‌ها! می‌خواستند سر از هر چیز دربیارند. هی می‌آمدند سؤال پیچم می‌کردند. یعنی من حالا عروسم. اما مگر سرشان می‌شد؟ که اسم این چیه؟ که قند را چرا این‌جوری می‌سایند؟ که روی نان چه نوشته؟ که اسفند را از کجا می‌آورند؟... اما هر جوری بود گذشت.

    توی همان مجلس عقد دو تا از نم‌کرده‌های فامیل را به عنوان راننده برای اداره‌هاشان استخدام کردند. صدهزار تومن هم مهر کرد. کلمه‌ی لا اله الا الله را هم همان پای سفره‌ی عقد گفت. و به چه زحمتی! و چه خنده‌ها که به «لا الاه...» گفتنش کردیم!... که مثلاً عقد شرعی باشد. و شغلش؟ خوب معلم انگلیسی بود دیگر. بعد هم تو قباله نوشته بودند حقوقدان. دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند. و من با همین دروغی که گفته بود می‌توانستم بندازمش زندان. و طلب خسارت هم بکنم. دست کم می‌توانستم مجبورش کنم علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می‌دهد، ششصد تا هم بگذارد رویش. ولی چه فایده؟ دیگر اصلاً رغبت دیدنش را نداشتم. حاضر نبودم یک ساعت باهاش سر کنم. همین هم بود که عاقبت راضی شد، بچه را بدهد و گرنه به قانون خودشان می‌توانست بچه را نگه دارد...

    البته که من مهرم را بخشیدم. مرده شورش را ببرد با پولش. اگر بدانید پولش از چه راهی در می‌آمد! مگر می‌شود همچو پولی را گردن‌بند طلا کرد و بست به گردن؟ یا گوشت و برنج خرید و خورد؟ همین حرف‌ها را آن روز آن دختره هم می‌زد. «گرل فرند» سابقش. یعنی رفیقه‌اش. نامزدش. چه می‌دانم. بار اول و آخر بود که دیدمش. با طیاره یک راست از لوس‌آنجلس آمده بود واشنگتن. و توی فرودگاه یک ماشین کرایه کرده بود و یک راست آمده بود در خانه‌مان. دو سال تمام که من واشنگتن بودم خبر از هیچ کدام از فامیلش نشد. خودش می‌گفت راه دور است و سر هر کسی به کار خودش سرگرم است و ازین حرف‌ها. من هم راحت‌تر بودم. بی آقا بالاسر. گاهی کاغذی می‌دادم یا آن‌ها می‌دادند. عکس دخترم را هم برایشان فرستادم. آن‌ها هم هدیه‌ی تولد بچه را فرستادند.

    عکس یک‌سالگی‌اش را هم فرستادیم و بعد از آن دیگر خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد. سلام و علیک و خودش را معرفی کرد و خیلی مؤدب. که تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ و به به! چه دختر قشنگی! و ازین حرف‌ها. و من داشتم با ماشین رختشویی ور می‌رفتم که یک‌جاییش خراب شده بود. بی رودرواسی آمد کمکم. و درستش کردیم و رخت‌ها را ریختیم توش و رفتیم نشستیم که سر درد دلش واشد. گفت نامزدش بوده که می‌برندش جنگ «کره». و جنگ که تمام می‌شود، دیگر بر نمی‌گردد لوس‌آنجلس. و همین توی واشنگتن کار می‌گیرد. و این که خدا عالم است توی کره چه بلایی سر جوان‌های مردم می‌آورده‌اند که وقتی برگشتند این‌جور کارها را قبول می‌کردند. که من پرسیدم مگر چه کاری؟ شاخ درآورد که من هنوز نمی‌دانستم شوهرم چه کاره است. درآمد که البته کار عار نیست. اما همه‌ی فامیلش سر همین کار ترکش کرده‌اند. و هر چه او بهشان گفته فایده نداشته ...

    حالا من دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد که نکند جلاد باشد. یا مأمور اطاق گاز و صندلی برقی. آخر حتی این جور کارها را می‌شود یک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد. اما آن کار او را؟ اسمش را که برد، چشم‌هایم سیاهی رفت. جوری که دختره خودش پا شد و رفت سراغ بوفه و بطری ویسکی را درآورد و یک گیلاس ریخت، داد دست من و برای خودش هم ریخت و همین جور درد دل... ازو که این نامزد سومش است که همین جوری‌ها از دستش در می‌رود. یکی‌شان تو جنگ کره کشته شده. دومی در «ویتنام» است و این یکی هم این جوری از آب درآمده. می‌گفت اصلاً معلوم نیست چرا آن‌هایی‌شان هم که بر می‌گردند یا این جور کارهای عجیب غریب را پیش می‌گیرند یا خل و دیوانه و دزد و قاتل می‌شوند... و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته‌ام بفهمم شوهرم چه کاره است. و آخر من که دختر کلفت نبوده‌ام یا دختر سر راهی و یتیم خانه‌ای. دیپلمه بوده‌ام و ننه بابا داشته‌ام و خوشگل بوده‌ام و ازین جور حرف‌ها...

    آره! قربان دست‌تان. یکی دیگر بد نیست. مهمان‌های شما هم که نیامدند. گلوم بدجوری خشک می‌شود. بدی‌اش این بود که دختره خودش را تو دلم جا کرد. چگور پگور بود و تر و تمیز. و می‌گفت هفت سال است که تو لوس‌آنجلس یا دنبال شوهر می‌گردد یا دنبال ستارگی سینما. بعد هم با هم پا شدیم، رخت‌ها را پهن کردیم و دخترم را با کالسکه‌اش گذاشتیم عقب ماشین و رفتم سراغ محل کار شوهرم. آخر من هنوز هم باورم نمی‌شد. و تا به چشم خودم نمی‌دیدم فایده نداشت. اول رفتیم اداره‌اش. سلام و علیک و این که چه فرمایشی دارید و چه عکس‌هایی از چه پارک‌ها و چه درخت‌ها و چه چمن‌ها. اگر نمی‌دانستی محل چه کاری است خیال می‌کردی خانه برای ماه عسل توش می‌سازند. و همه چیز با نقشه. و ابعاد و اندازه‌ها و لولاها و دستگیره‌های دو طرف و دسته‌ی گل رویش و از چه چوبی میل دارید و پارچه‌ای که باید روش کشید و چه تشریفاتی. و کالسکه‌ای که آدم را می‌برد و این که چند اسبه باشد یا اگر دل‌تان بخواهد با ماشین می‌بریم که ارزان‌تر است و این که چه سیستم ماشینی. و این که چند نفر بدرقه کننده لازم دارید و هر کدام چقدر مزدشان است که تا چه حد احساسات به خرج بدهند؛ هر کدام خودشان را جای یکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و تو کدام کلیسا... من یک چیزی می‌گویم شما یک چیزی می‌شنوید.

    گله به گله هم توی اداره‌شان دفترچه‌های تبلیغاتی گذاشته بود و کبریت و دستمال کاغذی. با عکس و تفصیلات که رویشان چاپ شده و جمله‌هایی مثلاً «خواب ابدی در مخمل» یا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و ازین جور چیزها. کارمندها دور و برمان می‌پلکیدند که تک می‌خواهید یا خانوادگی؟ و چند نفره؟ و این که صرف با شماست اگر خانوادگی تهیه کنید که پنجاه درصد ارزانتر است و این که قسطی هم می‌دهیم... و من راستی که دلم داشت می‌ترکید. اصلاً باورم نمی‌شد که شوهرم این کاره باشد. آخر گفته بود حقوقدان. «لایر»! عینا.

    دست آخر خودمان را معرفی کردیم و نشانی کار شوهرم را گرفتیم. نه بدجوری که بو ببرند. که بله ایشان خواهر اوشان‌اند و از لوس‌آنجلس آمده‌اند و عصر باید برگردند و کار واجبی دارند و من نمی‌دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می‌کند... و آمدیم بیرون. و رفتیم خود محل کارش. و من تا وقتی از پشت ردیف شمشادها ندیدمش باورم نشد. دست‌هایش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می‌کرد. و چهار گوشه‌اش را علامت می‌گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می‌انداخت و دور تا دور محل را سوراخ می‌کرد و می‌رفت سراغ پهلویی. آن وقت دو نفر سیاه‌پوست می‌آمدند اول چمن روی زمین را قالبی در می‌آوردند و می‌گذاشتند توی یک کامیون کوچک و بعد شوهرم بر می‌گشت و از نو زمین را با کلنگ سوراخ می‌کرد و آن دو تا سیاه، خاکش را در می‌آوردند و می‌ریختند توی یک کامیون دیگر.

    و همین‌جور شوهرم می‌رفت پایین و می‌آمد بالا. و بعد یکی از آن دو تا سیاه. اما هر سه تا لباس‌هایشان عین همدیگر بود. و به چه دقتی کار می‌کردند! نمی‌گذاشتند یک ذره خاک حرام بشود و بریزد روی چمن اطراف. و ما دو تا همین‌جور توی ماشین نشسته بودیم و نیم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خیابان تماشا می‌کردیم و زار زار گریه می‌کردیم. و از بغـ*ـل ماشین ما همین جور کامیون رد می‌شد که یا خاک و چمن می‌برد بیرون یا صندوق‌های تازه را می‌آورد که ردیف می‌چیدند روی چمن به انتظار این که گودبرداری‌ها تمام بشود.

    همان روزهایی که سربازها را از ویتنام می‌آورند. دسته دسته. روزی دویست سیصد تا. و عجب شلوغ بود سرشان. غیر از دسته‌ی شوهرم، ده دوازده دسته‌ی دیگر هم کار می‌کردند. هر دسته‌ای یک سمت پارک. و عجب پارکی! اسمش «آرلینگتون» است. باید شنیده باشید. یک پایتخت آمریکاست و یک آرلینگتون. در تمام دنیا مشهور است. اصلاً یک آمریکا است و یک آرلینگتون. یعنی این‌ها را همان روز دختره برایم گفت. که از زمان جنگ‌های استقلال این جا مشهور شده. «کندی» هم همان جاست. که مردم می‌روند تماشا. گارد احترام هم دارد که با چه تشریفاتی عوض می‌شود.

    سرتاسر چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن درخت کاری و شمشاد کاری و بالا سر هر نفر یک علامت سفید از سنگ و رویش اسم و رسمش. و سرهنگ‌ها این‌جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده این طرف. دختره می‌گفت ببین! به همان سلسله مراتب نظامی. من یک چیزی می‌گویم شما یک چیزی می‌شنوید. می‌گفت تمام کوشش ما آمریکایی‌ها به این آرلینگتون ختم می‌شود... که چه دل ‌پری داشت! هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته...! جای آن دو تا را هم نشانم داد و جای «کندی» را هم و آن جایی که گارد احترام عوض می‌شود و بعد برگشتیم. من هیچ حوصله‌ی تماشا نداشتم. ناهار هم بیرون خوردیم. بعدش هم رفتیم سینما که دخترم هی عر زد و اصلاً نفهمیدم چه گذشت. و چهار بعدازظهر مرا رساند در خانه و رفت. بلیط دو سره با تخفیف گرفته بود و مجبور بود همان روز برگردد. و می‌دانید آخرین حرفی که زد چه بود؟

    گفت: از بس تو جنگ با این عوالم سر و کار داشته‌اند، عالم ماها فراموششان شده... و شوهرم غروب که از کار برگشت قضیه را باهاش در میان گذاشتم. یعنی دختره که رفت من همین‌جور تو فکر بودم یا با دوست و آشناهای ایرانی‌ام تلفنی مشورت می‌کردم. اول یاد آن روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد دیدن مسگرآباد. قبل از عروسی‌مان. عین این که می‌رویم به دیدن موزه‌ی گلستان. من اصلاً آن وقت نمی‌دانستم مسگرآباد چیست و کجاست. گفتم که، اگر او نبود من خیلی جاهای همین تهران را نمی‌شناختم. و آن روز هم من که بلد نبودم. شوفر اداره‌شان بلد بود. مثلاً من مترجم بودم. و هی از آداب کفن و دفن می‌پرسید. من هم که نمی‌دانستم. شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد نبود. اما رفت یکی از دربان‌های مسگرآباد را آورد که می‌گفت و من ترجمه می‌کردم. من آن وقت اصلاً سر در نمی‌آوردم که غرض‌اش از این همه سؤال چیست. اما یادم است که مادربزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود برای غر زدن.

    که چه معنی دارد؟ مردکه‌ی بی‌نماز آمده خواستگاری دختر مردم و آن وقت برش می‌دارد می‌برد مسگرآباد؟... یادم است آن روز غیر از خودش یک آمریکایی دیگر هم باهاش بود و توضیحات دربان را که برایشان ترجمه کردم؛ آن یکی درآمد به شوهرم گفت، می‌بینی که حتی صندوق به کار نمی‌برند. یک تکه پارچه پیچیدن که سرمایه‌گذاری نمی‌خواهد ... می‌شناختمش. مشاور سازمان برنامه بود. مثل این که قرار و مداری هم گذاشتند که درین قضیه با سازمان حرف بزنند و مرا بگو که آن روزها اصلاً ازین حرف‌ها سر در نمی‌آوردم. یادم است همان روز وقتی فهمیدند که ما صندوق نمی‌کنیم برایم تعریف کرد که ما عین عروس یا داماد بزک می‌کنیم و می‌گذاریم توی صندوق. و اگر پیر باشند پنبه می‌گذاریم توی لپ و موها را فر می‌زنیم و اینها خودش کلی خرج بر می‌دارد.

    من هم سر شام همان روز همین مطالب را برای مادربزرگم تعریف کرده بودم که کلافه شد و شروع کرد به غر زدن. و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد. ولی مگر من حالیم بود؟ آخر شما خودتان بگویید. یک دختر بیست ساله و حالا دستش توی دست یک خواستگار آمریکایی و خوشگل و پولدار و محترم. دیگر اصلاً جایی برای شک باقی می‌ماند؟ و من اصلاً چکار داشتم به کار مسگرآباد؟ خیلی طول داشت تا مثل مادربزرگم به فکر این جور جاها بیفتم. واشنگتن هم که بودم گاهی اتفاق می‌افتاد که عصرها از کار که بر می‌گشت غر می‌زد که سیاه‌ها دارند کارمان را از دست‌مان در می‌آورند. و من یادم است یک بار پرسیدم مگر سیاه‌ها حق قضاوت هم دارند؟ آخر من تا آخرش خیال می‌کردم «لایر» یعنی قاضی یا حقوقدان یا ازین جور چیزها است که با دادگستری سر و کار دارد.

    به هر صورت از در که وارد شد و ویسکی‌اش را که دادم دستش، یکی هم برای خودم ریختم و نشستم رو به روش و قضیه را پیش کشیدم. همه‌ی فکرهام را کرده بودم، و همه‌ی مشورت‌ها را. یکی از دوست‌های ایرانیم تو تلفن گفته بود که معلوم است. این‌ها همه‌شان این کاره‌اند. و برای همه‌ی بشریت! که بهش گفتم تو هم حالا وقت گیر ‌آورده‌ای برای شعار دادن؟ البته می‌دانستم که دق‌دلی داشت. تذکره‌اش را لغو کرده بودند. نه حق برگشتن داشت و نه حق ماندن. و داشت ترک تابعیت می‌کرد که بشود تبعه‌ی مصر. من هم دیگر جا نداشت که بهش بگویم اگر این جور است چرا خودت آمریکا مانده‌ای؟ یکی دیگرشان که جوان خوشگلی هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بودم که کاش زنش شده بودم، می‌دانید در جواب چه گفت؟

    گفت ای بابا. به نظرم خوشی آمریکا زده زیر دلت! عیناً. و می‌دانید خودش چه کاره بود؟ هیچ کاره. فقط دو تا زن آمریکایی نشانده بودندش. نکند خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت می‌کنم. یکی از خانم‌ها معلم بود و آن یکی مهماندار طیاره. هر کدام هم یک خانه داشتند. و آن آقا پسر سه روز تو این خانه بود و چهار روز تو آن یکی. شاهی می‌کرد. نه درس می‌خواند نه درآمدی داشت. نه ارزی براش می‌آمد. اما عین شیوخ خلیج. ایرانی‌ها را به اصرار می‌برد و خانه زندگیش را به رخ‌شان می‌کشید و انگار نه انگار که این کار قباحتی هم دارد. بله. این جوری می‌شود که من سر بیست و سه سالگی باید دست دخترم را بگیرم و برگردم. اما باز خدا پدرش را بیامرزد. تلفن را که گذاشتم دیدم زنگ می‌زند. برش که داشتم دیدم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد. که بله دوست همان جوان است و حقوق می‌خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش آمده و چه خدمتی از دستم بر می‌آید و ازین حرف‌ها.

    ازش خواهش کردم آمد سراغم. نیم ساعتی نشستم و زیر و بالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم. این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد می‌دانستم چه می‌خواهم. نشستم تا ساعت ده پا به پاش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر آمریکا ماندنی نیستم. هر چه اصرار کرد که از کجا فهمیده‌ام چیزی بروز ندادم. خیال می‌کرد پدر و مادرش یا خواهر برادرها شیطنت کرده‌اند. من هم نه‌ها گفتم و نه نه. هر چه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش یا سینما یا کلوب و قضیه را فردا حل کنیم زیر بار نرفتم. حرف آخرم را که بهش زدم؛ رفتم تو اطاق بچه‌ام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم. راستش مـسـ*ـت مـسـ*ـت بودم. عین حالا. و صبحش رفتیم دادگاه. و خوشمزه قاضی بود که می‌گفت این هم کاری است مثل همه‌ی کارها. و این که دلیل طلاق نمی‌شود...

    بهش گفتم: آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتید به همچو آدمی شوهرش می‌دادید؟ گفت متأسفانه من دختر ندارم. گفتم عروس چطور؟ گفت دارم. گفتم اگر عروس‌تان فردا بیاید و بگوید شوهرم که اول معلم بود حالا این کاره از آب درآمده یا اصلاً دروغ گفته باشد... که شوهرم خودش دخالت کرد و حرفم را برید. نمی‌خواست قضیه‌ی دروغ گفتن بر ملا بشود. بله این جوری بود که رضایت داد. ورقه‌ی خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن را هم، همانجا ازش گرفتم. بله دیگر. این جوری بود که ما هم شوهر آمریکایی کردیم.

    قربان دستتان! یک گیلاس دیگر از آن ویسکی. این مهمان‌های شما هم که معلوم نیست چرا نمی‌آیند... اما... ای دل غافل!... نکند آن دختره این جوری زیر پام را روفته باشد؟ «گرل فرند»ش را می‌گویم. هان؟ ...»
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان کوتاه عدل(اثر صادق چوبک)
    سب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد.
    آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
    یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:
    من دمبشو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می‌دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه رو سه پا واسه؟
    یک آقایی که کیف قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:
    - مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو.
    یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:
    - این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی‌شه. باید به یه گلوله کلکشو کند.
    بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:
    - آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره.
    پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:
    - زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟
    سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:
    - ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی‌یاد بکشندش. فردا خوب می‌شه. دواش یه فندق مومیاییه.
    تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:
    - مگه چطور شده؟
    یک مرد چپقی جواب داد:
    - و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.
    لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد:
    - هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت:
    یه قرون!... و آن وقت فریاد زد:
    قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می‌دم.
    باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :
    - حالا صاحب نداره؟
    مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
    - چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می‌شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می‌ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.
    پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:
    - بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی بـرده برسونه مگه نه اسبش مرده؟
    یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:
    - فقط دستاش خرد شده؟
    همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
    - درشکه‌چیش می‌گفت دندهاشم خرد شده.
    بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کرد.

    خب اینم یه چند تا داستان برای توضیحاتی که درباره انواع داستان داده شد،متاسفانه من نتونستم برای دو مورد داستانی پیدا کنم و معذورم!
    امیدوارم خوشتون اومده باشه و از داستان ها لـ*ـذت بـرده باشید!

     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    "داستان" تصویری است عینی از چشم انداز و برداشت نویسنده از زندگی.هر نویسنده "فکر و اندیشه" معینی درباره زندگی دارد یا نحوه برخوردش با زندگی،فلسفه زندگی او را مجسم می کند.در ضمن هر نویسنده چون هر کسی،"احساس" به خصوصی از زندگی دارد و این "احساس" صمیمانه با "فکر و اندیشه" او در ارتباط است؛در ولقع افکار و اندیشه ها را نمی توان از احساسات و عواطف جدا کرد.این افکار و احساسات گاهی به هم آمیخته و پیوسته اند و گاه در برابر هم قرار می گیرند.از این رو ممکن است نویسنده ای قادر نباشد احساسات خود را با افکاری که برایش مهم است،مرتبط کند اما می تواند این احساسات را در تخیل "شخصیت ها" و عمل یا عمل داستانی" تشریح و تجربه کند،همین داستان را می آفریند.بنابراین:
    داستان،نمایش کوششی است که سازگاری افکار و عواطف را موجب می شود.
    نویسنده به طور عام از مردم دیگر با نیاز و قابلیت ارائه افکار و احساساتش متمایز است،ارائه افکار و احساسات در شکل و صورتی که به مردم بهتر فکر کردن و چیره شدن بر مشکلات و ارتباط صحیح با یکدیگر را می آموزد.واعظ(پند دهنده)،فیلسوف و مقاله نویس افکار خود را به طور کلی و بی توجه به احساسات خود ارائه می دهند اما نویسنده تمایلی به ارائه افکار کلی ندارد و میخواهد ان ها را به طور ملموس(لمس شده قابل لمس)تصویر کند،در این تصویر افکار و احساسات به طور تفکیک نا پذیری به هم امیخته اند.در خلق چنین تصویری در عمل،نویسنده تجربه خود را به صورت برگزیده و تنظیم شده ارائه می دهد،به شیوه ای که خواننده ممکن است خود را در آن سهیم بداند و در افکار و احساسات او شرکت کند.
    (بخش دوم کتاب عناصر داستان)
    خب امیدوارم خوشتون اومده باشه!
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    تعریف داستان
    در فرهنگ اصطلاحات ادبی جهان تالیف جوزف شیپلی،"داستان" چنین تعریف شده است:
    داستان اصطلاح عامی است برای روایت یا شرح و روایت حوادث.در ادبیات داستانی عموما داستان،در بر گیرنده ی نمایش تلاش و کشمکشی است میان دو نیروی متضاد،و یک هدف.
    اگر این دو نیرو در شخص واحد تجسم نیافته باشد ما در داستان قهرمان(رهبر نیروی خوبی)داریم و شخصیت شریر"رهبر نیروی شیطانی"،اغلب رسیدن به قهرمان زن هدف است.
    اگر دو نیرو درون شخص واحدی جمع آمده باشد(مثلا عشق در برابر وظیفه،جاه طلبی شخصی در برابر خیر و صلاح اجتماعی)ما او را "شخصیت اصلی" می نامیم.
    "داستان توالی حوادث،واقعی و تاریخی یا ساختگی است،بنابراین تسخیر"عمل" به وسیله"تخیل" را ارائه میدهد."
    رابرت لوئیس استیونسن(نویسنده اسکاتلندی،1850_1894)می گوید:
    "سه را بیشتر برای نگارش داستان وجود ندارد،ادم ممکن است پیرنگی را بردارد و شخصیت هایی را در آن بگنجاند،یا ادم ممکن است شخصیتی بردارد و حوادث و "وضعیت و موقعیت هایی" را برای گسترش این شخصیت انتخاب کند یا ممکن است فضا و رنگ(اتمسفر)معینی را بردارد و "عمل" و "اشخاص" را برای بیان و شناخت ان به کار برد."
    همچنین توضیح گی دومو پاسان نویسنده معروف فرانسوی درباره مفهوم و مقصود داستان قابل توجه است:
    "عامه مردم از گروه های بی شماری تشکیل شده اند که بر سر ما[نویسندگان]فریاد می زنند:مرا تسلی بده،سرگرمم کن،غمگینم کن،همفکری و همدردی مرا برانگیز،مرا به رویا فرو بر،بخندانم،بلرزانم،بگریانم،مرا به فکر کردن وادار کن."
    شکل گرایان روس معتقدند:
    داستان روایت درست توالی حوادث است که داستان نویس ترتیب واقعی آن را در روایت پیرنگ تغییر می دهد.
    بنا به نظر شکل گرایان داستان توالی طبیعی و جامع حوادث است،همان طور که در نظم محتمل خود در طی زمان باید اتفاق بیفتد؛در حالی که پیرنگ،گسترش ادبی یعنی انتخاب خاص و بازآفرینی حوادث است،بنابراین داستان تنها و به خودی خود مواد خام درک شده از حوادث است که داستان نویس برای انجام رسانیدن نظم پیرنگ،ان را بازسازی میکند،شکل گرایان روس،واژه لاتینیfabulaرا معادل داستان آورده اند.
    (بخش دوم کتاب عناصر داستان)
    امیدوارم خوشتون بیاد!
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان چیست؟(1)(چون طولانیه تو دو تا پست گذاشتمش)
    ای.ام.فورستر(رمان نویس و سخن شناس انگلیسی،1879_1970)در کتاب جنبه های رمان داستان را چنین تعریف می کند:
    داستان نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان،در مثل ناهار پس از چاشت و سه شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ می آید.
    همان طور که میدانیم در قصه معمولا وقایع به ترتیب زمانی پشت سر هم نقل میشود اما در داستان کوتاه و رمان اغلب زمان نقل وقایع در پی هم نمی آید،یعنی ممکن است اول مساله تباهی مطرح شود و بعد مساله مرگ و همینطور چاشت بعد از ناهار.فورستر متوجه این نکته بوده است که در داستان می شود عقربه زمان را پس و پیش برد اما بر این نکته اصرار دارد که داستان نویس برای اینکه رشته داستان از دستش در نرود مجبور است به نوعی به این"زمان"بچسبد و هرگز نمی تواند وجود زمان را در بافت رمان خویش نادیده بگیرد:
    "من فقط میخواهم این نکته را توضیح بدهم که اینککه به سخنرانی مشغولم صدای تیک تاک ان ساعت دیواری را میشنوم یا نمیشنوم:حس"زمان"را دارم یا که از دست میدهم،حال آنکه در رمان همیشه یک ساعت هست.نویسنده ممکن است از این ساعتی که دارد خوشش نیاید.امیلی برونته در ودرینگ هایتز کوشید که این ساعت را پنهان کند.استرن در تریسترام شندی این ساعت را وارونه کرد.مارسل پروست،با زیرکی بیشتر پیوسته جای عقربه ها را تغییر میدهد،چندان که قهرمان داستان در عین حال که از رفیقه ای به شام پذیرایی می کند،در پارک با پرستاری در حال توپ بازی هست.همه این تمهیدات مجاز است لیکن هیچ یک از آن ها تز اصلی ما را مشعر بر این که اساس رمان،داستان و داستان نقل وقایع است به ترتیب تقدم و تاخر زمانی رد نمی کند"(کتاب جنبه های رمان،ص39)
    در تعریف فورستر از داستان به دو نکته ی مهم اشاره شده.یکیواقعه و دیگریزمان که داستان از ترکیب و آمیختن آن ها با هم به وجود می آید.اما این ترکیب به چه صورتی باید باشد؟چند واقعه می تواند در تشکیل هسته داستانی دخالت داشته باشد؟زمان وقوع وقایع باید به چه کیفیتی باشد؟آیا این وقایع باید رابـ ـطه منطقی با هم داشته باشند یا نه؟
    این مواردی است که باید یکی یکب به آن ها جواب داد.گفته اند حداقل وقایعی که می تواند داستانی را به وجود آورد،سه واقعه است و کم تر از آن از عهده ساختن داستانی بر نمی آید و زمان وقایع نیز نباید یکی باشد و لااقل زمان دو تا از آن ها باید با هم متفاوت باشد،مشروط بر آنکه وقایع به صورت علت و معلولی به هم پیوسته باشد،به عبارت دیگر،وقوعشان به صورت رابـ ـطه ای منطقی صورت گرفته باشد،یعنی داستان بر طبق نظر ارسطو،نوعا باید دارای پیرنگ باشد،خواه این پیرنگ ابتدایی و ضعیف باشد و خواه محکم و استوار.
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان چیست2:
    بیاییم این موضوع را بشکافیم،مثلا اگر بگوییم:
    "او را دیدم"
    این جمله حاوی یک واقعه است:دیدار مرد با زن،اما اگر بگوییم:
    "او را دیدم و از او خوشم آمد"
    در این عبارت دو واقعه گنجانده شده:یکی دیدن و دیگری حوش آمدن که حدوث واقعه اول عینی است و رخداد واقعه دوم ذهنی و هنوز برای تکوین و آفرینش داستان کافی نیست،مگر اینکه واقعه سومی نیز پیش بیاید:
    "او را دیدم و از او خوشم امد و بعد با هم عروسی کردیم"
    در این مفهوم همه ان چیز هایی که داستانی به آم نیازمند است و ذکر آن ها گذشت،وجود دارد؛یعنی سه واقعه و زمان دو تا از این وقایع نیز با هم متفاوت است.زمان پیش آمد"او را دیدم."با زمان رویداد"بعد با هم عروسی کردیم."فرق دارد و اتصال زنجیری و منطقی وقایع نیز حفظ شده است و وقایع به صورت علت معلولی به هم پیوند یافته است و می تواند هسته اصلی داستان را به وجود اورد.بسیاری از مشهورترین و موفق ترین داستان های جهان بر این سه واقعه ساده استوار شده است.بی دلیل نیست که چخوف این توصیه معروف را به کوپرین نویسنده دیگر روسی میکند:
    "نویسنده باید ساده بنویسد و درباره این که چطور پیتر سیمونوویچ با ماریا ایوانووا عروسی می کند و داستان یعنی همین."
    البته چنین قاعده ای به ظاهر خیلی هیجان انگیز به نظر نمی اید مگر آنکه آدم بعضی از داستان های چخوف را بخواند که در آن ها از این قاعده پیروی شده است،مثل داستان"زندگی من"
    برگردیم به اصل موضوع.ممکن است بپرسیم که چرا حتما سه واقعه.
    دیدیم که از سه واقعه کم تر حتی اسکلت داستان را نمی تواند به وجود اورد، اما فرض بر سه واقعه برای تکوین داستان،شاید متکی بر اظهار نظر ارسطو.ارسطو در فصل هفتم هنر شاعری(بوطیقا)متذکر می شود که داستان باید واجد سه مرحله اساسی باشد:آغاز،میان و پایان.
    شاید همین اظهار نظر ارسطو شالوده ای است بر این نظر که داستان نیز باید از سه واقعه کمتر نداشته باشد:"مرد گفت زن را دیدم"آغاز داستان،"از او خوشم آمد"میانه اش و "بعد با هم عروسی کردیم"پایان آن است.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا