چگونه داستان نویس شویم؟

Hamraz.raz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/09
ارسالی ها
1,186
امتیاز واکنش
10,905
امتیاز
748
سن
20
سلام بر همه دوستان نگاهی!

اول از همه بگم که مطالب این تایپک برای من نیست و من با استفاده از کتب استاد جمال میر صادقی این تایپکو مینویسم و نظرات و عقاید خودم با رنگ دیگه ای هست که سرقت ادبی محسوب نشه.
و خیلی ممنون که وقت میذارید تا این تایپکو بخونید!واقعا از همتون ممنونم.
این تایپک یک راهنماست برای داستان نویسان عزیز و یه میانبر برای کسانی که دوست دارند رمان نویس شوند!
خب من وقتی دیدم این همه تایپک جامع در مورد رمان نویسی هست و همه ی تایپک های داستان نویسی پراکنده ان با خودم گفته ام چرا من این تایپکو نزنم؟
بعدشم فکر نکنید که داستان نویسی مرتبه ی پایبنی داره و اصلا مهم نیست!نخیر!خیلی از نویسنده های بزرگ مثل آنتون چخوف از همین جا ها شروع کردن!

در اخر امیدوارم از این تایپک خوشتون بیاد!

☆لطفا نظرات خودتونو در صفحه ی من و یا به صورت خصوصی برای من ارسال کنید و در این تایپک پست اسپم ندید
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان
    تا حالا شده از خودتون بپرسید که اصلا داستان چیه؟فکر نکنم!خب من اینجا به این سوالتون جواب میدم:
    داستان برآمده از اسطوره ها و افسانه ها و رویاهای ادمی است،این ها وقتی نشان داده میشوند که با حادثه همراه شوند،به بیانی دیگر،در رفتار و گفتار شخصیت ها، ویژگی و شخصیت خود را ظاهر کنند،به همین دلیل، ارسطو داستان را رکن نخست تراژدی و حماسه می داند،چرا که تا عملی در رفتار و گفتار شخصیت ها صورت نگیرد،هویت آنها شناخته نمی شود.از این رو،حادثه ها(عمل داستانی)است که به باور ها و زندگی ها شکل می دهد.چگونه زندگی میکنند؟چی را تقدیس می کنند و گرامی میدارند؟می خواهند به چه و کجا برسند و چی را دوست دارند که به دست اورند؟

    (پیشگفتار کتاب چگونه می توان داستان نویس شد؟)
    خب شما فکر کنید در جمعی هستید و فرد ناشناسی اونجا حضور داره که شما اونو نمیشناسید و تا حالا باهاش برخوردی نداشتید.اون فرد نه کاری انجام میده و نه حرفی میزنه و ساکت نشسته.ایا میتونید اون فردو بشناسید؟نه!
    پس چطوری میشه اون فردو شناخت؟خب راه هایی برای شناخت هست که خیلی ها سفر رو بیشتر قبول دارن و سفر رو راهی برای شناخت شخصیت ادم ها میدونن چون در سفر انسان بیشتر در معرض مشکلات قرار داره!
    خب منتظر نظراتتون در صفحه پروفایل خودم هستم!
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبوتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    ادبیات داستانی چیست؟
    ادبیات داستانی در معنای جامع آن به هر روایتی که خصلت ساختگی و ابداعی آن بر جنبه تاریخی و واقعیش غلبه کند،اطلاق میشود،از این رو ظاهرا باید همه انواع خلاقه ادبی را در بر گیرد،اما در عرف نقد امروز به آثار روایتی منثور،ادبیات داستانی میگویند.

    (بخش اول کتاب عناصر داستان)
    تفاوت ادبیات داستانی با ادبیات تخیلی چیست؟
    ادبیات داستانی همه انواع آثار داستانی منثور را در بر میگیرد،خواه این انواع از خصوصیت شکوهمندی ادبیات تخیلی برخوردار باشد،خواه نباشد،یعنی هر اثر روایتی منثور خلاقه ای که با دنیای واقعی ارتباط معنی داری داشته باشد در حوزه ادبیات داستانی قرار می گیرد.
    (
    بخش اول کتاب عناصر داستان)
    ادبیات داستانی شامل قصه،رمانس(Romance)،رمان،داستان کوتاه و آثار وابسته به آنهاست و انواع ادبی یونان باستان یعنی آثار حماسی،غنایی،نمایشی و تعلیمی را در بر نمیگیرد.
    (بخش اول کتاب عناصر داستان)
    خب منتظر نظراتتون تو صفحه پروفایل خودم هستم.
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    قصه چیست؟
    معمولا به آثاری که در آن ها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین آدم ها و شخصیت هاست،فصه میگویند.

    حوادث قصه را به وجود می اورند و رکن اساسی و بنیادی آن را تشکیل میدهند بی آنکه در گسترش و رشد قهرمان ها و آدم های قصه نقش داشته باشند.به عبارت دیگر،شخصیت ها و قهرمان ها،در قصه کمتر دگرگونی می یابند و بیشتر دستخوش حوادث و ماجرا های گوناگونند.
    قصه ها،اغلب پایان خوشی دارند و در آنها خوبی ها بر بدی ها پیروز می شوند.
    شکل قصه های عامیانه اغلب،ساده و ابتدایی است و زبانی نقلی و و روایتی دارد.زبان اغلب آن ها نزدیک به گفتار و محاوره ی عامه ی مردم و پر از اصطلاح ها و لغت ها و ضرب المثل های عامیانه است و زبان معمول و رایج زمان در آنها به کار گرفته شده است.
    منظور از قصه،همه آثار خلاقه ای است که پیش از مشروطیت با عنوان های حکایت،افسانه،سرگذشت،اسطوره،و.....در متن های ادبی گذشته آمده است و تعریفی که از قصه داده شد،شامل همه این انواع میشوند و همه واجد سه خصوصیت عمده هستند:
    1.خرق عادت(معجزه،کارهایی که در عادت تحققش امکان ندارد)
    2.پیرنگ ضعیف
    3.کلی گرایی.
    (بخش نخست کتاب عناصر داستان)
    خب منتظر نظراتتون تو صفحه پروفایل خودم هستم.
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    رمانس چیست؟
    رمانس قصه خیالی منثور یا منظومی استکه به وقایع غیر عادی یا شگفت انگیز توجه کند و ماجرا های عجیب و غریب و عشقبازی های اغراق آمیز یا اعمال سلحشورانه را به نمایش گذارد.

    شکل رمانس در قرن دوازده در فرانسه رونق گرفت و ازاین کشور به کشور های غربی دیگر نیز راه یافت.در ابتدا فقط در قالب شعر روایتی بود و بعد به تدریج به نثر گرایید و عمومیت بیشتری یافت.
    رمانس،جهان باشکوه و باعظمت غیر واقعی شوالیه گری را به نمایش می گذارد و بر خلاف حماسه فقط به جنگ اختصاص ندارد و بیشتر قصه های خیالی است که جنبه سرگرم کننده دارد و به قهرمان های مهذب(پیراسته،دارای اخلاق نیک)و اصیل زاده ای اختصاص می یابد که از زندگی روزمره دور بودند و به ماجرا های عاشقانه و شگفت انگیز و اغراق آمیز دلبسته بودند و در راه وصال محبوب،قهرمان زن، به اعمال جسورانه و سلحشورانه ای دست میزدند و با جادوگران و شخصیت های شریر می جنگیدند.
    به ندرت رمانس ها دارای محتوای اخلاقی هستند.
    از رمانس های معروف که به فارسی هم ترجمه شده،تریستان و ایزوت نوشته ی ژوزف بدیه نویسنده ی معاصر فرانسویست.
    رمانس ها وجه اشتراک بساری هم از نظر ساختاری و هم از نظر معنایی با قصه های بلند فارسی دارند،اما خاستگاهشان(مبدا،محل پیدایش)و وجود قهرمان های اشرافی و درباری در آن ها و سبک فاخرشان آن هارا از قصه های بلند فارسی متفاوت می کند.
    (بخش نخست کتاب عناصر داستان)
    خب منتظر نظراتتون تو صفحه پروفایل خودم هستم.
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    رمان چیست؟
    رمان مهمترین و معروف ترین شکل تبلور یافته ی ادبی روزگار ماست.

    نمیتوان تعریف جامع و مانعی از رمان ارائه داد که همه انواع گوناگون آن را در بر بگیرد.در اینجا تنها دو تعریف از تعریف های بسیار رمان را می آورم:
    تعریف رمان در فرهنگ وبستر چنین آمده:
    نثر روایتی خلاقه ای با طول شایان توجه و پیچیدگی خاص که با تجربه انسانی همراه با تخیل سر و کار داشته باشد و از طریق توالی حوادث بیان شود و در آن گروهی از شخصیت ها در صحنه ی مشخصی شرکت داشته باشند.
    در فرهنگ اصطلاحات ادبی"هاری شا"رمان چنین تعریف شده:
    روایت منثور داستانی طولانی که شخصیت ها و حضورشان را در سازمانبندی مرتبی از وقایع و صحنه ها تصویر کند،اثری داستانی که کمتر از 30 تا 40 هزار کلمه داشته باشد،غالبا به عنوان قصه،داستان کوتاه،داستان بلند یا ناولت،محسوب می شود اما رمان حداکثری برای طول و اندازه واقعی خود ندارد.هر رمان شرح و نقلی است از زندگی،هر رمان متضمن کشمکش،شخصیت ها،عمل،صحنه ها،پیرنگ و درون مایه است.
    (بخش نخست کتاب عناصر داستان)
    خب منتظر نظراتتون تو صفحه پروفایل خودم هستم.
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!

     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان کوتاه چیست؟
    داستان کوتاه،به شکل و الگوی امروزی در قرن نوزدهم ظهور کرد.اولین بار ادگار آلن پو در سال 1842 داستان کوتاه را تعریف کرد و اصول انتقادی و فنی خاصی را ارائه داد که تفاوت میان شکل های کوتاه و بلند داستان نویسی را مشخص میکرد.اما برخلاف اصولی که پو ارائه داده بود،داستان های کوتاهی که در قرن نوزدهم نوشته می شد،فاقد ساختمان حساب شده و محکم بود و به ان ها قصه،طرح،لطیفه و حتی مقاله می گفتند.
    ارائه تعریفی جامع از داستان کوتاه که در بر گیرنده ی انواع داستان های کوتاه باشد،کار چندان ساده ای نیست و شاید محال باشد.
    در طی یک قرن و نیم که از طلوع داستان کوتاه میگذرد،این نوع اثر ادبی در بیشتر کشور های جهان،مقام و مرتبه ای والا برای خود دست و پا کرده است.با گذشت زمان انواع گوناگونی از داستان کوتاه به وجود آمده است و داستان کوتاه،تنوع و تکامل بسیاری یافته و به همین دلیل تعریف های معمولی و قدیمی،به اصطلاح تعریف های سنگ شده،قابلیت انعطاف و جامعیت خود را از دست داده است.چه دنیا و هرچه مربوط به ان است و جامعه انسانی،پویا(دینامیک)است و نمیتوان قوانینی ایسنا(استاتیک)را بر آنها حاکم کرد.
    اولین بار ادگار آلن پو در انتقادی که بر مجموعه داستان های قصه های باز گو شده اثر ناتانیل هاثورن(نویسنده آمریکایی،1804-1864)نوشت،داستان کوتاه را چنین تعریف کرد:
    نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد،قرار دهد و چنین اثری را تنها داستانی می تواند داشته باشد که خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجـ*ـاوز نکند،تمام ان را بخواند.
    در فرهنگ وبستر برای داستان کوتاه تعریفی آمده است که به نسبت از تعریف های دیگر کامل تر است و بر اغلب داستان های کوتاهی که امروز نوشته میشود،قابل تطبیق است:
    داستان کوتاه،روایت به نسبت کوتاه خلاقه ای است که نوعا سرو کارش با گروهی محدود از شخصیت هاست که در عمل منفردی شرکت دارند و غالبا با مدد گرفتن از وحدت تاثیر بیشتر بر آفرینش حال و هوا تمرکز می یابد تا داستان گویی.
    از انجا که داستان کوتاه اغلب آنات و تغییرات مداوم زندگی فردی و اجتماعی را روایت میکند،طبعا برای بیان این تغییرات به قالب های متنوعی نیازمند است.از این رو داستان کوتاه،پیوسته محمل تجربه های تازه است و انواع گوناگون و رنگارنگی از آن افریده شده و می شود و نویسندگان بزرگ و نابغه ای هر کدام نوع تازه ای از آن را به نام خود ثبت کرده اند.
    (بخش نخست کتاب عناصر داستان)
    خب منتظر نظراتتون تو صفحه پروفایل خودم هستم.
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    انواع داستان کوتاه
    خصوصیات انواع مهم داستان کوتاه از بدو پیدایش تاکنون به اجمال چنین است:
    داستان هایی که حادثه پردازانه است و گاهی پایان شگفت انگیزی دارد و لطیفه وار است و از آن ها به عنوان داستان های پیرنگی یاد میکنند.مثل داستان کوتاه "گردن بند"نوشتهء گی دو موپاسان و داستان کوتاه "عروسک پشت پرده"از هدایت؛همچنین داستان کوتاه "هدیهء مغان" یا "هدیهء کریسمس" اثر او،هنری و داستان های کوتاه دیگر این نویسنده و نیز داستان کوتاه "کباب غاز" نوشته محمد علی جمال زاده.
    داستان هایی که برشی از زندگی است و لحضه ها و وضعیت ها و موقعیت های نمونه ای شخصیت داستان را تصویر میکند،به طوری که خواننده به خصلت و کیفیت زندگی نوعی این شخصیت پی میبرد.مثل داستان کوتاه"بـ..وسـ..ـه" نوشته آنتون چخوف و اغلب داستان های کوتاه او و داستان کوتاه "یه ره نچکا" از بزرگ علوی.
    داستان هایی که نمادین و تمثیلی است.مثل "پزشک دهکده" نوشته فرانتس کافکا و دیگر داستان های کوتاه او و داستان کوتاه"قفس" از صادق چوبک.
    داستان هایی که ضبط ساده ای است از روایتی گفتارگونه و در طی داستان،خصوصیت های اخلاقی و روانی شخصیت یا شخصیت هایی تصویر میشود و به اصطلاح"داستان شخصیتی" را به وجود می اورد.مثل داستان کوتاه "سلمانی" نوشته رینگ لاردنر و بعضی از داستان های کوتاه سامرست موام و داستان کوتاه "شوهر امریکایی" از جلال آل احمد.
    داستان هایی که در پایان به لحضه ای کشانده میشود و این لحضه ناگهان مفهوم همه داستان را آشکار میکند و یکی از شخصیت های داستان،معرفت ادراکی نسبت به حقایق امور اطراف خود پیدا میکند و این ادراک و معرفت بر بینش و جهان بینی او تاثیر می گذارد.به این لحضه مکاشفه "تجلی" یا "ظهور" میگویند.مثل داستان "مردگان" نوشته جیمز جویس و داستان کوتاه "خرچسونه" از جمال میرصادقی.
    داستان هایی که روایت ساده و بی آرایش از عملی است که هنرمندانه ساخته شده باشد و در پس ظاهر آن مفهوم جنبی دیگری نهفته باشد.مثل داستان کوتاه "ده سرخپوست" نوشته ارنست همینگوی و اغلب داستان های کوتاه او و داستان کوتاه "عدل" از صادق چوبک.
    داستان هایی که برشی از زندگی نیست و اغلب ترکیبی از داستان کوتاه و مقاله است و بر شخصیت تاکید نمیشود و فضا و رنگ و طراحی داستان،شخصیت ها را تحت الشعاع می گذارد.داستان کوتاه از پیرنگ های متعدد و مجزا شکل میگیرد.این خصوصیت تازه ای است که در بعضی از اثار داستان نویسان امریکای لاتین،به خصوص داستان های کوتاه بورخس دیده میشود،مثل داستان کوتاه "درونمایه خائن و قهرمان".
    در اغلب داستان های کوتاه و رمان های کمال یافته امروزی بر سه خصوصیت مهم می توان انگشت گذاشت:
    1.حقیقت مانندی.
    2.پیرنگ غنی.
    3.روانشناسی فردی و گروهی و تجزیه و تحلیل های روحی و خلقی.
    (بخش نخست کتاب عناصر داستان)
    خب منتظر نظراتتون تو صفحه پروفایل خودم هستم.
    زندگیتون شاد،کامتون شیرین،جیبتون پر پول،سرتون پر ایده،قلمتون روشن!
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    خب من با خودم فکر کردم که خوندن یه نمونه از داستان های بالا درک هر توضیح رو راحت تر میکنه پس تصمیم گرفتم برای هر توضیح حداقل یک داستان بزارم.امیدوارم خوشتون بیاد!
    داستان کوتاه گردنبند(اثر گی دو موپاسان)
    او یکی از دختر های زیبا و دلربایی بود که گـه گاه از روی اشتباه سرنوشت،در خانواده ی کارمندی به دنیا می آیند.نه جهیزیه ای داشت،نه امید رسیدن به ارثیه ای و نه وسیله ای که برای آن مردی ثروت مند با او اشنا شود،به تفاهم رسد،شیفته او شود و با او ازدواج کند؛از این رو تن به ازدواج کارمندی جزء اموزش و پرورش داد.
    لباس ساده می پوشید چون پول خرید لباس های گرانقیمت را نداشت،اما مثل کسی که موقعیت واقعی خود را از دست داده باشد دل گرفته بود، چون پیش خود فکر میکرد زیبایی،ظرافت و دلربایی در میان زن ها،حکم شان و مقام را دارد و جای خانواده و اصل و نسب را میگیرد و ظرافت طبیعی،میل به چیز های زیبا و ملایمت طبع تنها سلسله مراتبی است که زن های معمولی را در ردیف زن های اسم و رسم دار جا میدهد.
    پیوسته رنج میبرد،چون احساس میکرد برای این افریده شده که از همه نعمت ها و چیز های تجملی بهره مند شود.از فقر خانه خود،از ظاهر زشت پرده ها در رنج بود،وکلافه اش میکرد.وقتی چشمش به ان قیافه ان دهاتی سلتی(celti)حقیری می افتاد که کار های سادی خانه اش را انجام میداد دچار پشیمانی و نومیدی میشد و افکار پریشانی به فکرش راه پیده می کرد.در خیال،به اتاق های آرام با پرده های نقش دار شرقی فکر میکرد که از نور چلچراغ های برنزی بلند روشن می شوند و در آن دو نوکر تنومند با شلوار کوتاه روی مبل های بزرگ لم میدهند و به انتظار صدور فرمان،در گرمای سنگین بخاری داغ چرت میزنند.به سالن های بزرگی که با پرده های ابریشمی قدیمی اراسته شده فکر میکرد،به مبل و اثاثی که جواهرات قیمتی آن ها را تزیین کرده و به اتاق های خلوت پر زرق و برق معطری که خاتم خانه در ساعت پنج بعد ظهر در آنها در کنار دوستان و صمیمی و مرد های مشهور و ایده آل لم میدهد و گپ میزند،مردهایی که همه زن ها حسرتشان را میخورند و جلب نظر ان ها ارزوی انهاست.
    وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی می‌نشست که رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر می‌داشت و با چهره ای بشاش می‌گفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشکوه را مجسم می‌کرد، نقره آلات براق را و پرده های نقش داری را که در آن ها شخصیت های قدیم و پرندگان عجیبی دیده می‌شوند که در دل جنگلی خیالی پرواز می‌کنند. غذاهای لذیذ را در بشقاب های اشرافی مجسم می‌کرد و نجواهای عاشقانه را که معشوق با لبخندی چون لبخند اسفنکس گوش می‌دهد و در همان حال گوشت ارغوانی رنگ ماهی قزل‌آلا یا پای بلدرچینی را گاز می‌زند.
    نه لباس زیبایی داشت نه جواهر آلاتی، و جز این‌ها به چیزی دلبستگی نداشت، در حالی که احساس می‌کرد برای همین‌ها به دنیا آمده. دلش می‌خواست غرق درخوشی بود، مایة رشک زنها بود، دل از مردها می‌ربود و در رؤیاهای آن‌ها جاداشت.
    دوستی داشت، زن ثروتمندی که از هم‌کلاسان سابق او بود اما دلش دچار رنج دیگر به دیدن او برود چون وقتی برمی‌گشت دچار رنج جانگزایی می‌شد.
    یک شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد، پاکت بزرگی در دستش بود.
    گفت: «بگیر: این مال توست.»
    زن حریصانه در پاکت را گشود و کارت چاپ شده ای را از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:
    «وزیر آموزش و پرورش و بانو افتخار دارند از آقا و خانم لویزل (Loisel) دعوت کنند که در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه، در کاخ وزارتخانه حضور به هم رسانند.»
    زن، به خلاف انتظار شوهرش که می‌خواست او را ذوق زده ببیند، دعوت‌نامه را با تحقیر روی میز پرتاب کرد و زیر لب گفت:
    «به چه درد من می خورد؟»
    «اما، عزیزم، خیال می‌کردم خوشحال می‌شوی. توکه هیچ وقت جایی نمی روی. این فرصت خوبی است. برای به دست آوردنش خون دل‌ها خوردم. همه دل‌شان می‌خواهد بروند. این دعوتنامه را دست هر کارمندی نمی‌دهند، انتخاب می‌کنند. مقامات رسمی همه آنها جمع می‌شوند.»
    زن با نگاهی حاکی از خشم، بی‌صبرانه گفت: «بفرمایید چه لباسی بپوشم؟»
    مرد فکر آن را نکرده بود مِن مِن کنان گفت:
    «خوب، آن لباسی که موقع رفتن به تئاتر تن می‌کنی. به نظر من که ظاهر خوبی دارد.»
    آن وقت حیرت زده درنگ کرد. زنش گریه می‌کرد. دو قطرة درشت اشک از گوشه های چشم زن آهسته به سوی گوشه های دهان روان بود. مرد با لکنت گفت:
    «چی شده؟ چی شده؟»
    زن با تلاش زیادی اندوهش را فرو نشاند و هم‌چنان که گونه های مرطوبش را پاک می‌کرد به آرامی گفت:
    «هیچ چیز، فقط من لباسی ندارم، بنابراین نمی‌توانم به مجلس رقـ*ـص بیایم. دعوتنامه‌ات را به یکی از همکارانی بده که سرو لباس زنش از من بهتر است.»
    مرد ناامید شد اما گفت:
    «این حرف ها را بگذار کنار. ببینم، ماتیلد، یک لباس مناسب که به درد جاهای دیگر هم بخورد، یک لباس خیلی ساده، چقدر تمام می‌شود؟ »
    زن چند دقیقه فکر کرد، پیش خود حساب می‌کرد و در عین حال می‌ترسید نکند مبلغی بگوید که فریاد وحشت این کارمند صرفه جو بلند شود و یا مخالفت کند.
    زن سرانجام با دودلی گفت:
    «درست نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم با چهارصد فرانک بتوانم سروته‌اش را هم بیاورم.»
    مرد رنگش را اندکی باخت، چون تازه این مبلغ را کنار گذاشته بود تا به خودش برسد، تفنگی بخرد و تابستان آینده، گـه‌گاه روزهای یکشنبه، در دشت نانتر، همراه دوستانی که آنجا چکاوک شکار می‌کنند، چند تیری بیندازد.
    اما گفت:
    «خیلی خوب، چهارصد فرانک به‌ات می‌دهم. اما سعی کن پیراهن قشنگی بخری.»
    روز رقـ*ـص نزدیک می‌شد و خانم لویزل ظاهراً غمگین و بی‌قرار و نگران بود. اما پیراهنش آماده بود.
    شوهرش یک شب به او گفت:
    «چی شده؟ اخم هایت را بازکن، این دو سه روز توی خودت هستی.»
    و زن پاسخ داد:
    وقتی فکرش را می‌کنم که حتی یک دانه جواهر ندارم، یک تکه طلا ندارم و به خودم بزنم از خودم بیزار می‌شوم. توی آن مهمانی حتماً دق می‌کنم. اصلاً بهتر است نروم.
    مرد گفت:
    «گل طبیعی بزن. در این وقت سال مرسوم است. ده فرانک که بدهی می‌توانی دو سه رز عالی بخری.»
    زن راضی نمی‌شد.
    «نه هیچ چیز تحقیر آمیزتر از این نیست که آدم، میان عده ای زن ثروتمند، بی چیز باشد.»
    اما شوهرش بلند گفت:
    «عجب آدم بی فکری هستی! برو پیش خانم فورسیته و چند تکه جواهر از او بگیر. این قدرها و به او نزدیک هستی.»
    زن فریاد از شادی سرداد:
    «راست می‌گویی. به یاد او نبودم»
    روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.
    خانم فورسیته به طرف کمد لباس آینه داری رفت، یک جعبة جواهر بزرگ بیرون کشید، آن را پیش دوستش آورد، در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:
    «هرکدام را می‌خواهی بردار، عزیزم»
    رن ابتدا چشمش به چند دست بند افتاد، سپس به یک گردن بند مروارید، بعد به یک صلیب و نیزی که سنگ‌های گران بهایش را با مهارتی تحسین انگیز تراش داده بودند. آن ها را جلو آینه امتحان کرد، دو دل بود، دلش نمی‌آمد آنها را از خود جدا کند و پس بدهد. چند بار پرسید:
    جواهر دیگری نداری؟
    چرا، دارم. نگاه کن. الماس نشانی را درون جعبة ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بی‌حد شروع به تپیدن کرد. وقتی آن را بر می‌داشت بست، روی پیراهنش که گردن را می‌پوشاند افکند و از دیدن خود غرق در شعف شد.
    آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:
    این را به امانت می دهی، فقط همین را؟
    بله ، بله، البته.
    زن دست هایش را دور گردن دوستش حلقه کرد و او را مشتاقانه بوسید، سپس دوان دوان با جواهر دور شد.
    روز مهمانی رسید. خانم لویزل در آنجا درخشید از همه زیباتر بود، دلربا، باوقار، لبخند بر لب و غرق در شادی مردها همه به او چشم می‌دوختند، نامش را می‌پرسیدند، سعی می‌کردند به او معرفی شوند. وابستگان کابینه همه می‌خواستند با او برقصند. حتی توجه شخص وزیر را به خود جلب کرد.
    با غرور می‌رقصید، با شور و شوق، مـسـ*ـت از لـ*ـذت، بی‌خبر از دیگران، کامیاب از جذبة زیبایی، سرخوش از پیروزی، در ابری از خوشبختی که آن کرنش ها، آن تحسین‌ها، آن آرزوهای بیدار گشته به ارمغان آورده بود و آن احساس پیروزی که قلب هر زنی را از شیرینی می‌آکند.
    ماتیلد نزدیکی‌های ساعت چهار صبح از مهمانی بیرون آمد. شوهرش، همراه با سه مرد دیگر که زن های‌شان خوش می‌گذراندند، از ساعت دوازده، در پیش اتاق خلوتی خوابیده بودند. مرد شنلی را که با خود آورده بود روی دوش زن انداخت، شنل هر روزه را که کهنگی آن با زرق و برق لباس رقـ*ـص توی چشم می‌زد . زن این موضوع را احساس کرد و خواست بگریزد تا از چشم زن‌های دیگر دور بماند. زن‌هایی که خود را در خزهای گرانبها پوشانده بودند.
    مرد جلو او را گرفت.
    «کمی صبرکن. بیرون سرما می‌خوری. من می‌روم درشکه صدا کنم.»
    زن به او گوش نداد و به سرعت از پله ها پائین می‌رفت.
    به خیابان که رسیدند از درشکه خبری نبود. به دنبال درشکه گشتند و درشکه ران‌ها را که از دور می‌گذشتند صدا زدند.
    نومیدانه به سوی رود سِن راه افتادند، از سرما می‌لرزدیدند. سرانجام کنار بارانداز، یکی از کالسکه های قدیمی شبگرد را پیدا کردند که گویی شرم داشتند در روز روشن فلاکت خود را نشان دهند و تنها در تاریکی شب ها توی پاریس بیرون می‌آمدند.
    با درشکه تا جلو درخانه رفتند و بار دیگر، با چهره گرفته راه پلکان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود. اما مرد اندیشید که در ساعت ده باید در وزارتخانه باشد.
    زن، جلو آینه، شنل را که شانه هایش را می‌پوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره کننده خود را ببیند. اما ناگهان فریادی بر زبان آورد. گردن بند دیگر به گردنش نبود!
    مرد که لباسش را بیرون می آورد، پرسید:
    «دیگر چه خبر شده است؟»
    زن با حالتی دیوانه وار رو به او کرد:
    «گردن بند .... گردن بند خانم فورسیته گم شده»
    مرد مبهوت از جا پرید.
    «چی‌می‌گی ... چطور ...؟ غیر ممکن است!»
    و چین‌های پیراهن، چین‌های شنل، توی جیب‌ها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود.
    مرد پرسید:
    «وقتی از مهمانی بیرون آمدی به گردنت بود؟»
    «آره، توی راهرو کاخ به گردنم بود.»
    «اما اگر توی خیابان افتاده بود صدایش را می‌شنیدم. حتما توی کالسکه افتاده.»
    «آره. ممکن است. شماره‌اش را برداشتی؟»
    «نه، تو چطور، نگاه کردی؟»
    «نه»
    بهت زده به همدیگر نگاه کردند.
    مرد گفت: «تمام راه را پیاده بر می‌گردم ببینم پیدایش می‌کنم یا نه.»
    و بیرون رفت. زن با لباس رقـ*ـص روی صندلی به انتظار نشسته بود، بی‌آنکه بتواند به رخت‌خواب نزدیک شود، خسته، از شور حال افتاده بود و بی‌آنکه حوصله فکر کردن داشته باشد . شوهرش نزدیکی‌های ساعت هفت برگشت. چیزی پیدا نکرده بود.
    مرد به اداره پلیس سرزد، به دفتر روزنامه‌ها رفت و مژدگانی تعیین کرد ، از شرکت های درشکه رانی و هر جا که حدسی می‌زد سراغ گرفت.
    زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه کننده، زیر بار آن بلای وحشتناک، گذراند.
    گفت: «باید به دوستت بنویسی سگک گردن بند شکسته و داده‌ای تعمیر کنند. به این ترتیب فرصتی پیدا می‌کنیم دنبالش بگردیم»
    زن نامه را نوشت.
    با سپری شدن روزهای هفته همه‌ی امیدشان را از دست دادند.
    مرد، که پنج سالی پیرتر شده بود، بلند گفت:
    «باید ببینیم چه چیزی به جای این جواهر می‌توانیم تهیه کنیم.»
    روز بعد جعبه گردن بند را برداشتند و به سراغ جواهر فروشی رفتند که نامش درون جعبه حک شده بود. جواهر فروش دفترهایش را ورق زد.
    «من این جواهر را نفروخته ام، خانم؛ فقط جعبه اش کار من است.»
    آن ها سپس به تک تک جواهر فروشی‌ها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن بندی شبیه همان گردن بند گشتند.
    در پاله رویال در یک جواهر فروشی گردن بند الماسی پیدا کردند که به نظر آنها درست شبیه گردن بندی بود که به دنبالش بودند. قیمت گردن بند چهار هزار فرانک بود. اما سی و شش هزار فرانک هم مال آنها می‌شد.
    زن و شوهر از جواهر فروش خواهش کردند که تا سه روز گردن بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی که جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد جواهر فروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانک پس بگیرد.
    لویزل هجده هزار فرانک پول داشت که از پدرش برای او مانده بود . قرار شد بقیه را قرض کند.
    همین کار را هم کرد. هزار فرانک از یک نفر گرفت، پانصد فرانک از نفر دیگر؛ پنج لویی اینجا، سه لویی از جای دیگر، سفته داد، تعهد های کمرشکن بر عهده گرفت و با رباخوارها و انبوه وام دهنده ها سر و کار پیدا کرد. زندگی آینده اش را به خطر انداخت، پای هر قولنامه‌ای را امضا کرد بی‌آنکه بداند از عهده آن بر می‌آید یا نه؛ و با آن که فکر رنج های آینده روزگار سیاهی که در انتظارش بود و محرومیت های جسمی و شکنجه های روحی که بایدتحمل می‌کرد آزارش می‌داد؛ به مغازه جواهر فروشی رفت، سی و شش هزار فرانک روی پیشخوان گذاشت و گردن بند را خرید.
    وقتی خانم لویزل گردن بند را بر گرداند، خانم فورسیته با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»
    خانم فورسیته در جعبه را باز نکرد و خانم لویزل نفسی به راحتی کشید. اگر بو می‌برد که جواهر عوض شده، چه فکری می‌کرد، چه حرفی میزد؟ نمی‌گفت که خانم لویزل دست به دزدی زده؟
    خانم لویزل حالا حضور وحشت بار نداری را حس می‌کرد. او ناگهان به صرافت افتاد که باید به جنگ آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا کند. با خود گفت، این کار شدنی است.
    پیشخدمت خود را بیرون کردند؛ محل سکونت خود را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره کردند.
    حالا طعم کارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت انگیز آشپزخانه را می چشید . ظرف ها را می‌شست، ناخن‌های میخکی رنگش را به چربی ظروف و ماهی‌تابه ها آغشته می‌شد. رخت های چرک را می شست، پیراهن ها را، و زیر بشقابی ها و روی بند پهن می‌کرد . هر روز صبح آشغال ها را توی کوچه می‌برد، آب بالا می‌آورد و در هر پاگرد پلکان درنگ می‌کرد تا نفس تازه کند. لباس معمولی می‌پوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی می‌رفت، چانه می‌زد ، بدحرفی می‌کرد و از سکه های بی ارزش خود به دفاع بر می‌خاست.
    هر ماه چند سفته را می‌پرداختند، سفته های دیگر را تمدید می‌کردند و به ماه های دیگر می‌انداختند.
    شوهر شب ها کار می‌کرد، به حساب های تاجری می‌رسید و اغلب تا دیروقت شب کتاب دست نویسی را پاکنویس می‌کرد.
    و این زندگی ده سالی به دراز کشید.
    با گذشت ده سال، آن ها همه قرض های خود را پرداخته بودند، همه را، با نرخ ربا، ربای مرکب.
    خانم لویزل حالا پیر شده بود . حالت زن‌های خانه‌دار را پیدا کرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامن‌هایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی کف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی که آن را تمیز می‌کرد بلند بلند حرف می‌زد. اما گهگاه وقت هایی که شوهرش در اداره بود، نزدیک پنجره می‌نشست و به آن شب شادی آور سالها پیش می‌اندیشید، به آن مجلس رقصی که قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.
    اگر آن گردن بند را گم نکرده بود چه اتفاق ها می‌افتاد؟ کی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یک اتفاق بی‌اهمیت می‌تواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت کند!
    پاگرد پلکان درنگ می‌کرد تا نفس تازه کند. لباس معمولی می‌پوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی می‌رفت، چانه می‌زد ، بدحرفی می‌کرد و از سکه های بی ارزش خود به دفاع بر می‌خاست.
    هر ماه چند سفته را می‌پرداختند، سفته های دیگر را تمدید می کردند و به ماه های دیگر می انداختند.
    خانم لویزل حالا پیر شده بود . حالت زن‌های خانه‌دار را پیدا کرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامن‌هایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی کف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی که آن را تمیز می‌کرد بلند بلند حرف می‌زد. اما گهگاه وقت هایی که شوهرش در اداره بود، نزدیک پنجره می‌نشست و به آن شب شادی آور سالها پیش می‌اندیشید، به آن مجلس رقصی که قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.
    اگر آن گردن بند را گم نکرده بود چه اتفاق ها می‌افتاد؟ کی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یک اتفاق بی‌اهمیت می‌تواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت کند!
    اما، یک روز تعطیل که برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی کار هفتگی را از تن بیرون کند، ناگهان چشمش به زنی افتاد که دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.
    خانم لویزل یکه خورد، با او صحبت کند یا نه؟ بله، البته، حالا که قرض خود را ادا کرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟
    جلو رفت.
    «سلام ، ژان.»
    زن دیگر از این که چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من کنان گفت:
    «اما ... خانم... شما را به جای .... حتما اشتباهی گرفته اید.»
    «خیر، من ماتیلد لویزل‌ام.»
    دوستش بلند گفت:
    «ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر کرده‌ای!»
    «آره، از آخرین باری که تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام ... همه اش هم به خاطر تو بوده!»
    « به خاطر من! چطور مگر؟»
    «یادت می آید آن گردن بند الماسی که به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقـ*ـص وزیر گردنم کنم؟»
    «آره . خوب؟»
    «خوب، من گمش کردم.»
    « منظورت چیست؟ تو که پس آوردی؟»
    «گردن بندی که من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول کشید تا بدهی‌مان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما که آس و پاسیم کار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»
    خانم فورستیه خشکش زده بود.
    «منظورت این است که به جای گردن بند من گردن بند الماس خریده ای؟»
    «بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمی‌زد.»
    و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد.
    خانم فورستیه که به راستی تکان خورده بود، هر دو دست او را در دست های خود گرفت.
    «ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانک می‌ارزید!»
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    20
    داستان کوتاه یه ره نچکا(اثر بزرگ علوی)
    جز این اسم هیچ چیزش را نمی دانم، سیاهی بی رنگی از او باقی مانده. اسمش را هم درست بلد نیستم. وقتی ازش پریسدم: اسمت چیست؟ گفت: یه ره نا. از خودش که صحبت می کرد، معلوم می شد که دیگران او را یه ره نکا می نامند و در آن عالم یگانگی و درویی که تنهاییمان در هم آمیخته و روح هایمان در دنیا های شومی پرپر می زد، من به او "یه ره نچکا" می گفتم. دیشب بود یا یک ماه پیش؟ یا چند سال پیش؟ چه بود؟ سایه ای لغزنده، متلاشی، گسسته، وارفته جلوی چشمان من می لولد. وقتی دستهایم را دراز می کنم که این خیال بی شکل را بگیرم، نوک انگشتانم، آرنج هایم، شقیقه هایم، تا مغز استخوانم، همه جای بدنم می سوزد. درد کشنده ای روحم را عذاب می دهد، نفس نفس می زنم. خودم را تکان می دهم و فکر می کنم که چه اتفاقی افتاده است. چه اتفاقی رخ داده است؟ چه چیز برای من باقی مانده است؟ هیچ!
    آن شب هم مانند شب های دیگر بود. آن شب هم مانند شب های دیگر از بی خوابی زجر می کشیدم. شاید از تب شدیدتری می نالیدم. اما از صبح روز بعد تا امروز اسم یه رنچکا در محیط لایتناهی مغز محدود من شنا می کند و من هر چه می خواهم صاحب اسم را به دام بیاندازم، بی فایده است. تنها چیز مثبتی که در دست من است، همین اسم یه ره نکا است و یک شعر روسی که قبلا بلد نبودم.
    < دوستت داشتم و بوسیدمت.

    اما تو به من خندیدی.

    ای چشمان سیاه،
    بیبین مرا به چه حالی انداختی!
    این شعر را بلد نبودم. من هیچ وقت شعر روسی بلد نبوده ام. نمی دانم از کجا یاد گرفته ام. اما این شعر ارتباطی با یه ره نچکا دارد. کی بود؟
    یک مرتبه در زندگانی من ظهور کرد. چند دمی با من بود و بعد غیبش زد. از کجا آمده بوده نمی دانم، کی پیش من بود، نمی دانم.
    اهل لهستان بود؟ شاید. به جنوب آفریقا رفت؟ شاید، به زندانش انداختند؟ ممکن است. مرد؟ نه... یه ره نچکا روح بی قالبی بود. این ها را آدم در خواب، در تب شدید، در فاصله ی بین خواب و بیداری می بیند. از این ها خیلی هستند... در مواقع معمولی می بینیمشان، ولی نمیشاسیم. خود را به ما نشان می دهند ولی نمی شناسانند.
    در تیرماه بود. عرق از تن آدم می جوشید. دو تا خروس در دو جهت مخالف آوازشان گرفته بود. یکی شان دورتر بود. با صدای زیرش رفیق خود را صدا می زد. آن یکی محبوب تر، اما با طمطراق بیشتر، جواب می داد. پشت پنجره چند تا گنجشک جیک جیک می کردند. یکی از ان خرمگس ها وزوز می کرد و دیوانه وار خود را به شیشه می کوبید. من روی تخت افتاده و هفت پیکر نظامی را ورق می زدم. به اینجا رسیدم که " شاه بهرام" صورت هفت پیکر را د قصر خورنق دید و این اشعار را می خواندم:

    کان چنانست حکم هفت اختر:----- کین جهانجوی چون برآرد سر

    هفت شهزاده را ز هفت اقلیم -------- در کنار آورد چون در یتیم

    مهر آن دختران زیبا روی-------در دلش جای کرد موی به موی

    مادیان کشن فحل و شموس- --- شیرمردی جوان و هفت عروس

    رغبت کام چون فزون نکند-------- دلم تقاضای کام چون نکند؟

    شه چو از خانه رخت بیرون برد-----قفل برزد به خازنش سپرد

    وقت وقتی که شاه گشتی مـسـ*ـت----- سوی ان در شد کلید به دست

    در گشادی و در شدی به بهشت---- دیدی آن نقش های حور سرشت

    مانده چون تشنه ای برابر آب----------به تمنای آن شدی در خواب

    آیا این شعرها اکنون در خاطره ی من خطور کرده است؟ یا اینکه واقعا آن روز، آن روز گرم تابستانی، که من از تشنگی له له می زدم، مشغول خواندن این شعر ها بودم. فرضا هم که خیال می کنم، چه ارتباطی این اشعار به یه ره نچکا، دختر لهستانی، دارد؟ من مدتی است نا خوشم این را می دانم، اما خیال می کنم این اندیشه ها بی تناسب بی خودی به هم زنجیر نشده اند.
    یک مرتبه، بدون سابقه، بدون هیچ گونه سابقه، یه ره نچکا در اتاق مرا باز کرد و مثل مجسمه جلوی من ایستاد. هیچ کس جرات نداشت وارد اتاق من شود. اتاق من دور از شهر بود، من خانواده ای را بدبخت کرده بودم. زندگی آنها مختل شده بود. چون هیچ کس را نمی خواستم ببینم، آمده بودم دور از شهر، در باغی منزل کرده بودم. همه روزه اشخاصی از خانواده ی من در باغ بودند، کسی جرات نمی کرد وارد اتاق من شود. من از اتاق خود خارج نمی شدم، اما اگر گاه گاهی پای خود را دم درگاه می گذاشتم، هرکس در باغ بود از من فرارا می کرد. شاید آمدند و به من گفتند که کسی با من کار دارد . من هیچ یادم نیست. جرات و گستاخی یه رنچکا مرا مبهوت کرد. بلند شدم و او را نگاه کردم. او هم خیره به من می نگریست. اتاق من تاریک بود. فقط از لای درهای شکسته چند خط طلایی آفتاب که بر پرده های سیاه منعکس شده بود! کمی خنده ی روز را وارد سلول تاریک من کرد.
    یه ره نچکا در را بازگذاشت و سیلی از گرما و خورشید را به سوی من سرازسر کرد. پرده را نیز با دستش کنار زده بود، به طوری که امواجی از زر ناب او را فرا گرفت. من حرف های معمولیش را به خاطر ندارم: ازش پرسیدم که:" اسمت چیست؟"
    گفت: " یه ره نا"

    - یه ره نا!

    حق دارم که بگویم که نمی دانم از کجا آمده بود!
    پرده ها را کند، ریخت دور، پرتوی خیره کننده ی آفتاب چشم های مرا داشت کور می کرد.
    مرعوب شده بودم. اگر کس دیگری این کار را کرده بود یا خودم را کشته بودم یا او را.
    ولی در مقابل این هوای پیچ در پیچ خود را کوچک و دست و پا شکسته احساس کردم. بلند شدم، دست او را گرفتم و نشاندم. صورت بر افروخته و چشم های سرخ من او را ترسان، می خواست مرا آرام کند.
    یک مرتبه آن قدر دستش را فشار دادم که دردش آمد و ترسید و فریاد کشید.و زد به سـ*ـینه من و مرا روی تخت انداخت.
    چشم هایم تیر می کشید. در سرم گویی چکش خودکار با آهنگ یکنواختی ضربت وارد میاورد.
    " می خواستم برم به آوز*. تشنه ام شد. آمدم توی باغ. صدا زدم. کسی جواب نداد. و بعد آمد مدتی این اتاق."
    بعد رفت به کجا رفت، نمی دانم.
    شب باز پیدایش شد. در زندگانی معمولی برای این گونه اتفاقات عذرها می تراشند.
    لازم نیست که بگویم م چشم به را بودم. می دانستم که خواهد آمد.
    به من گفته بود که دیگر مرا نخواهد دید. گفته بود که امروز ساعت سه بعد از ظهر به آفریقای جنوبی خواهد رفت. که اگر ساعت سه در آوز نباشد او را حبس خواهند کرد. اوه، یک سال در حبس بوده است، دیگر نمی تواند به حبس برود. با وجود این می دانستم که خواهد آمد.
    شب ساعت ده بود. باز در را باز کرد و مثل مجسمه در درگاه اتاق من خشکش زد. یه ره نچکا جامعه ای از حریر سیاه بر تن داشت. زلف های بورش نیز سیه فام می نمود. رگ های سیاه در ساق های سفید او علامت راه روی زیاد مانند چهار جوب سیاهی بود که صفحه ی سفیدی را احاطه کرده باشد.
    باز جستند کز چه ترس و چه بیم----- در سودای، تو، ای سبیکه ی سیم

    به که ما را به قصه یار شوی------------------- وین سیه را سپیدکار شوی

    باز گویی ز نیک خواهی خویش ---------------- معنی آیت سیاهی خویش
    هیچ چیز در خانه نداشتم. رب دوشامبر سیاه مرا بر تن کرد. از جاده ی رو به شهر سرازسر شد . پس از نیم ساعتی با زنبیلی پر از خوراکی و نوشابه برگشت. دیگر من جرات نداشتم درها ی اتاق را ببندم. درون و بیرون من آشفته و بی اختیار بود، هر چه او می خواست می کردم.
    می گفت: " حیف نیست که آدم در اتاق بماند."
    با هم در مهتاب شناور شدیم.
    چطور امشب پیش من آمدی؟ از من نمی ترسی؟
    از تو؟ من از سربازان اس اس هم نترسیدم. از زندانشان فرارا کردم. فایده اش چه بود؟ همه ی دختران لهستانی از این سرگذشت ها دارند. ماه در کنار آسمان دور ایستاده بود و ما را مسخره می کرد. چند تا قورباغه ناله می کردند. آهنگ یکنواخت مرغ حق شلاق کش انسان را به یاد فاجعه ی غم انگیزی که نصیب ماست می انداخت. من دست او را گرفته بودم با او در لطافت مـسـ*ـت کننده ی این شب خنک تابستان پرسه می زدم.
    از من پرسید: "چرا دستت داغ است؟"

    - تب می کنم.

    - چرا؟

    - نمی دانم.

    - چرا آن قدر غمگینی؟

    چه جوابی داشتم بدهم؟
    بعد من پرسیدم: " یه ره نچکا، امروز ساعت سه به آوز رفتی؟"

    - نه؟

    - چرا؟

    - نخواستم به آفریقای جنوبی بروم.

    - حالا چطور می شود؟ حالا که دیر می روی کسی به تو کاری ندارد؟

    - من امشب نمی روم امشب پیش تو می مانم.

    - من جا ندارم. پیش من نمی توانی بمانی.

    - می مانم. من تو را خوشبخت می کنم.
    هر دو دستش را به گردن ن آویخت. صورت مرا نوازش کرد. چشم های مرا بوسید، گونه های سردش را به گونه های داغ و گداخته ی من مالید. اما لب های من سرد و خشک و مرده بود.
    من او را نمی خواستم و آن شب تن بی جان من با جان بی تن او نمی توانستند به هم بپیوندند.
    نمی خواستمش، برای اینکه یه ره نچکا روخ خبیثی بود که فقط به قصد شکنجه ی من در آن شب گرم تابستا ندر مخیله ی من ظهور کرده بود. این طور خیال می کردم.
    تن او داغ بود و مثل کوره ی آتش از آن شعله زبانه می کشید. اما من می لزیدم، نه از سرما، نه، من سردم بود، سرد.
    به خود جرات دادم، دندان روی جگر گذاشتم. بر تمام اعصاب خود غلبه کردم. با دو دست و پا با تمام قوت جوانی خود یه ره نچکا را محکم گرفتم و آرامش کردم.
    آرم شده بود، خسته و کوفته روی قالی دم حوض افتاده بود. برایش بالش آوردم. پتویی روی او انداختم. از سرما چندشش می شد. چشم هایش را بر هم گذاشته بود و قطرات اشک مانند طوقی از مروارید به چشمان او و صورت بی گناهش یک حالت روحانی و بهشتی بخشیده بود. در جواب من چند جمله گفت: جمله های او از زیبا ترین اشعاری ست که من در عمر خود شنیده ام. می گفت: " تو نخواهی فهمید."
    من نفهمیدم از همین جهت تکرار آن برای من غیر میسر است. آن شعر روسی هنور به یادم هست.
    < دوستت دارم و بوسیدمت.
    اما تو به من خندیدی. ای چشمان سیاه،

    بیبین مرا به چه حالی انداختی!
    می گفت، نه نمی گفت، می سرایید:
    " من عزادار هستم پیراهن سیاه من گواهی بدبختی من است من معشوق خود را از دست داده ام. شاید هنوز زنده است. هیچ چیز مرا دلداری نمی دهد. من هم آن موجودی که بودم دیگر نیستم، من شبحی از آنچه که بودم هستم و دنبال شبح او می روم. آن چا آنسانی است از من ریخته شده، توهین و کنیزی دیگر در من تاثیری ندارد. روزی انسانی بودم فاشیست ها مرا کشتند. می توانی به من بی احترامی بکنی، می توانی مرا چون سگ از سر سفره ی خود برانی. من دیگر انسان نیستم. تمام آنچه دیدی تا موقعی است که من خود را نشناسانده ام."
    خوابش برد یه ره نچکا جفت من بود، سایه ی من بود.
    صبح که از خواب بیدار شدم، یه ره نچکا دیگر نبود. رفته بود، به کجا رفت، نمی دانم. یه ره نچکا همان چیزی بود که من دنبالش بودم. یه ره نچکا روزگار سیاه مرا سیاه تر کرده است.
    هروقت دختران لهستانی را می بینم، یاد یه ره نچکا می افتم. هر وقت این کامیون های مملو از دختران لهستانی از جلوی چشم من می گذرند، من سر می کشم. اما می دانم که یه ره نچکا را دیگر نخواهم دید. یه ره نچکا یکی از آنهاییست که ما را گرفتار کرده، یه ره نچکا روحی است که از تن بی جان گریخته.
    یه ره نچکا سایه ی من است.
    ---------------
    آوز: به زبان لهستان یعنی اردوی پناهندگان.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا