متون ادبی کهن «شاه و درویش»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بخش ۱۰ - آغاز قصهٔ شاه و درویش

helali.gif

هلالی جغتایی » شاه و درویش

سخن‌آرای این حدیث کهن

این‌چنین می‌کند بیان سخن

که ازین پیش بود درویشی

راست‌کیشی، محبت‌اندیشی

از همه قید عالم آزاده

لیک در قید عشق افتاده

الم روزگار دیده بسی

محنت عاشقی کشیده بسی

تنش از عشق جسم بی‌جان بود

رگ برو همچو عشق پیچان بود

بود در کوه گشته و هامون

کار فرهاد کرده و مجنون

بس که می‌داشت میل عشق مدام

عشق می‌گفت در محل سلام

از قضا چند روزی آن درویش

بر خلاف طریق و عادت خویش

از سر کوی عشق دور افتاد

در سراپردهٔ سرور افتاد

نی به دل داغ اشتیاقی داشت

نی به جان آتش فراقی داشت

دلش آزاده از جفای حبیب

جانش آسوده از بلای رقیب

شکر می‌گفت زانکه روزی چند

بود در کنج عافیت خرسند

گرچه می‌خواست ترک محنت عشق

بود در خاطرش محبت عشق

عاشقی گرچه محنت‌انگیزست

محنت او محبت‌انگیزست

خواست القصه عشق صادق

که دگربار اگر شود عاشق

عاشق سرو قامتی باشد

که به قامت قیامتی باشد

با وجود جمال صورت خوب

باشد او را کمال سیرت خوب

از کمال کرم وفاداری

نه ز عین ستم جفاکاری

به هوای چنین دلارامی

می‌زد از شوق هر طرف گامی

سوی باغی گذر فتاد او را

که نشان از بهشت داد او را

چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل

لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل

طرفه‌تر آن که روی گل گل رو

ظاهر از حلقه‌ای سنبل او

لاله را زا پیاله‌اش داغی

گو چه حالیست در چنین باغی؟

سبزه در وی چو خضر جا کرده

علم سبز در هوا کرده

بهر دفع خمـار نرگش مـسـ*ـت

نصف نارنج داشت در کف دست

گل به خوش‌بویی نسیم صبا

پیرهن کرده از نشاط قبا

دو لب خویش از فرح خندان

شکل دندانه بر لبش دندان

منظری داشت همچو خلد برین

برتر از اسمان به روی زمین

بام افلاک پیش منظر او

بود چون سایه پست در بر او

ماه و خورشید فرش آن در بود

خشتی از سیم و خشتی از زر بود

زیر دیوارش از برای نشاط

بود گسترده صد هزار بساط

طوف آن باغ چون میسر شد

میل درویش سوی منظر شد

ناگهان دید مکتبی چو بهشت

در و دیوار آن عبیرسرشت

وه چه مکتب که رشک بستان‌ها

بوستانی درو گلستان‌ها

اهل مکتب همه به حسن و جمال

سالشان کم، جمالشان به کنال

یکی ابروی کج عیان کرده

سر «نون و القلم» بیان کرده

یکی از شکل و قد و زلف و دهان

از «الف، لام و میم« داده نشان

همچو «والشمس» آن یکی را روی

همچو «والیل» آن یکی را موی

هر که در مکتبی چنین شد خاص

خواند «الحمد» از سر اخلاص

بود سرخیل آن همه ماهی

ملک اقلیم حسن را شاهی

زرفه شه‌زاده‌ای به حسن ادب

طرفه‌تر آن که «شاه» داشت لقب

سرو قدی که چون قدم می‌زد

هر قدم عالمی به هم می‌زد

شوخ‌چشمی که چون نگه می‌کرد

خانهٔ مردمان تبه می‌کرد

پیش آن چشم خواب ناک سیاه

سرمه بی‌قدر همچو خاک سیاه

بودش از زهر چشم مژگان‌ها

همچو زهر آب داده پیکان‌ها

سنبلی بر سمن کشیده چو جیم

کاکلی بر قفا فگنده چو میم

چون نمک ریخته تکلم او

شکر امیخته تبسم او

شکل ابروی آن خجسته تذرو

دو پر زاغ بود بر سر سرو

چشمهٔ آب زندگی لب او

موج آن سیم غبغب او

از دهانش نشانه هیچ نبود

جز سخن در میانه هیچ نبود

آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ

جز خیالی نبود و آن هم هیچ

گر میانش خال خواهد بود

آن خیال محال خواهد بود

مشکلی هرکه پیشش آوردی

او روان حل مشکلش کردی

بود وقت فسون‌سازی

خرده‌دانی و نکته‌پردازی

بس که درویش گشت مایل او

ماند در حسرت شمایل او

هر دمش می‌فزود حیرانی

حیرتی آن‌چنان که می‌دانی

شاه گفتش چنین خموش مباش

لب بجنبان تمام گوش مباش

گر تو را هست مشکلی در دل

بکن از من سوال آن مشکل

چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق

آن که هم جفت باشد و هم طاق؟

گفت آن ابروان پرخم ماست

کج تصور مکن که گفتم راست

گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش

لیک طاقند در نکویی خویش

گفت آری جواب آن اینست

شاه را صدهزار تحسینست

شاه گفتا که در کدام کتاب

خوانده‌ای این‌چنین سوال و جواب؟

گفت هرگز نخوانده‌ام سبقی

پیش کس نگذرانده‌ام ورقی

بهره‌ای از سواد نیست مرا

غیر خواندن مراد نیست مرا

خانهٔ چشمم از سواد تهی‌ست

بی‌سوادیش عین روسیهیست

تا نخوانی به دل سروری نیست

دیده را بی‌سوادی نوری نیست

چون که شه را شد اعتقاد برو

الف و با نوشت و داد برو

میل درویش زان یکی صد شد

گفت این بار کار من بد شد

دست بر سر نهاد و زار گریست

که درین عاشقی نخواهم زیست

چون به هم حسن و خلق یار شود

عشق عاشق یکی هزار شود

خوب‌رویی که هست عاشق دوست

در جهان هر که هست عاشق اوست

گرچه درویش ذوفنونی بود

در ره عشق رهنمونی بود

لوح تعلیم در کنار نهاد

سر تعظیم پیش یار نهاد

ای بسا خرده‌بین که آخر کار

سوی مکتب رود چو اول بار

این بود عشق ذوفنون را ورد

که کند اوستاد را شاگرد

عشق چون درس خود کند بنیاد

بشکند تخته بر سر استاد

در سبق آشکار می‌نگریست

لیک پنهان به یار می‌نگریست
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۱ - در آزاد شدن شه‌زاده از مکتب و ملول بودن درویش

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    یار هرگه درو نظر می‌کرد

    او نظر جانب دگر می‌کرد

    گرچه عاشق بود خراب نظر

    لیک او را کجاست تاب نظر؟

    هرگه آن نوش‌خند شکرلب

    جانب خانه رفتی از مکتب

    حال درویش ز آن برآشفتی

    گریه اغاز کردی و گفتی

    بی تو در مکتبم پریشان حال

    همچو دیوانه در کف اطفال

    زندگی موجب ملال منست

    عرش و کرسی گواه حال منست

    هست دور از تو دفتر و خامه

    آن سیه کار و این سیه نامه

    قامتت را الف هواخواهست

    ها زشوقت دو چشم بر راهست

    صاد چشم امید ببریده

    همچو کاغذ سفید گردیده

    دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد

    که برون آمدست نقطهٔ ضاد

    دال بی طرهٔ تو بدحالست

    این که خم شد قدش بر آن دالست

    سین ز هجران آن لب خندان

    لب حسرت گرفته بر دندان

    همچو شین است بی تو سرکش کاف

    که کند سـ*ـینه را شکاف شکاف

    جانب قاف گر شوم نگران

    آیدم همچو کوه قاف گران

    لام بی سنبل تو قلابی‌ست

    کز غم او دل مرا تابی‌ست

    بی جمال تو بر تن محزون

    نعل و داغی‌ست نون و نقطهٔ نون

    غیر از این گونه حرف کم می‌گفت

    حرف می‌دید و حرف غم می‌گفت

    وقت خواندن ز هیبت استاد

    چون ز طفلان برآمدی فریاد

    او هم آواز و هم زبان می‌شد

    پس به تقریب در فغان می‌شد

    هر گـه که از شوق گریه می‌کردی

    صد هزاران بهانه آوردی

    که غریبم درین دیار بسی

    در غریبی چو من مباد کسی

    یاد یار و دیار خود کردم

    گریه بر روزگار خود کردم

    چون خبر یافتی که آمد شاه

    زود فارغ شدی ز گریه و آه

    که دگر آه و ناله بی‌ادبی‌ست

    آه ازین گریه، این چه بوالعجبی‌ست؟

    گفتی از هر طرف حکایت‌ها

    کردی از هر کسی روایت‌ها

    بود از آن نکته‌های خاطرخواه

    غرض او قبول حضرت شاه

    شاه را ساختی به خود مشغول

    خویش را نیز پیش او مقبول

    آری این‌ست کار عاشق زار

    تا کند جا همیشه در دل یار

    شب چو آمد ز خدمت استاد

    شاه و طفلان همه شدند ازاد

    او گرفتار ماند در مکتب

    با درونی سیه‌تر از دل شب
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۲ - حال گدا به وقت شب در جدایی شاهزاده

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    چون شب تیره در میان آمد

    دل درویش در فغان آمد

    که دل شب چرا ز مهر تهی‌ست؟

    تیره شد روزم این چه روسیهی‌ست؟

    چه شد آیا گرفت ماه امشب؟

    باشد از دود دل سیاه امشب

    هیچ شب این چنین سیاه نبود

    گویی امشب چراغ ماه نبود

    شد پر از دود گنبد گردون

    روزنی نیست تا رود بیرون

    همه روی زمین سیاه شد آه!

    که نشستم دگر به خاک سیاه

    جان شیرین رسید بر لب من

    صد شب دیگران و یک شب من

    بلکه این صد شبست نیست شکی

    که به خونم همه شدند یکی

    وه! که خورشید رو به ره کرده

    رفته و روز من سیه کرده

    آسمان واقف است از غم من

    که سیه‌پوش شد به ماتم من

    صبح از من نمی‌کند یادی

    آخر ای مرغ صبح، فریادی!

    کوس امشب غریو کم دارد

    ز آب چشمم مگر که نم دارد؟

    قمری از بانگ صبح لب بربست

    تا شد از ناله‌ام فغانش پست

    دیده‌ها بر ستاره دادم تا دم صبح

    چون شفق می‌گریست از غم صبح
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    صبح دم کز نسیم مهرافروز

    دور شد طرهٔ شب از رخ روز

    شست دوران ز آب چشمهٔ مهر

    ظلمت شب ز کارگاه سپهر

    سوخت بر مجمر سپهر بلند

    ز آتش مهر دانه‌های سپند

    آفتاب از فلک هویدا شد

    قطره‌ها ریخت چشمه پیدا شد

    مهر از چرخ نیلگون سر زد

    یوسف از آب نیل سر بر زد

    آتش موسوی به طور آمد

    ظلمت شب برفت نور آمد

    بعد ظلمت بر این بلند ایوان

    روی بنمود چشمه حیوان

    شه که صد ناز و عشـ*ـوه در سر داشت

    ناگه از خواب ناز سر برداشت

    از گریبان ناز سر بر کرد

    سر برآورد و فتنه را سر کرد

    هم کله کج نهاد بر سر خویش

    هم قبا چست کرد در بر خویش

    حلقه زلف ساخت زیور گوش

    چین کاکل فگند بر سر دوش

    بر میان همچو موی بست کمر

    صد کمر بسته را شکست کمر

    قد برافراخت همچو عمر دراز

    سوی مکتب قدم نهاد به ناز

    چشم درویش مستمند به راه

    گهر افشان برای مقدم شاه

    ناگه آن سرو ناز پیدا شد

    فتنهٔ رفته باز پیدا شد

    چون بدید آن جمال زیبایی

    کرد بنیاد ناشکیبایی

    دل و جانش در اضطراب افتاد

    مـسـ*ـت بیخود شد و خراب افتاد

    دم به دم حال او دگرگون شد

    من چه گویم حال او چون شد

    شاه چو دید بی‌قراری او

    در دلش کار کرد زاری او

    پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟

    در چه اندیشه‌ای؟ خیال تو چیست؟

    ساعتی با گدای خود بنشست

    رفت آن‌گـه به جای خود بنشست

    جای در پیش‌گاه خانه گرفت

    و آن گدا جا بر آستانه گرفت

    بس که بودند هر دو مایل هم

    جا گرفتند در مقابل هم

    چشم بر چشم و دیده بر دیده

    هر زمان سوی یکدگر دیده
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۴ - در فسون‌سازی شه‌زاده به معلم به جهت دلداری درویش

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    شاه چون در گدا نظر می‌کرد

    مهر او در دلش اثر می‌کرد

    خواست تا پیش خویش خواند

    گفت درویش پیش من خواند

    کس نگوید به غیر من سیقش

    ننویسد کس دگر ورقش

    هر که بر حرف او نهد انگشت

    کنم انگشت او برون از مشت

    هر که بر لوح او رقم سازد

    تیغ من دست او قلم سازد

    بعد از این گفتگو به پیشش خواند

    ساخت تقریب، نزد خویشش خواند

    بهر تعلیم چون تکلم کرد

    عاشق از شوق دست و پا گم کرد

    دال می‌گفت و او الف می‌خواست

    که یکی بود پیش او کج و راست

    شاه زان هیچ برنمی‌آشفت

    نرم نرمک به او سبق می‌گفت

    شاه درویش دوست می‌باید

    تا از او عالمی بیاساید

    خاصه شاهان ملک دین یعنی

    پادشاهان صورت و معنی

    آه از این کافران سنگین‌دل

    که بلای دلند، مسکین دل!

    هر زمان فتنه‌ای برانگیزند

    بی‌گنه خون عاشقان ریزند

    هر نفس آتشی برافروزند

    بی‌سبب جان بی‌دلان سوزند

    شهسواران عرصهٔ جان‌ها

    آفت عقل‌ها و ایمان‌ها
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۵ - حال عشق شاه‌زاده با گدا

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    باز چون ظلمت شب آمد پیش

    مبتلای فراق شد درویش

    بامدادان که طفل این مکتب

    صفحه را شست از سیاهی شب

    آسمان زد به رسم هر روزه

    قلم زر به لوح فیروزه

    اهل مکتب ز خواب برجستند

    به خیال سبق میانن بستند

    با قد همچو سرو و روی همچو ماه

    همه جمع آمدند غیر از شاه

    دل درویش هیچ از آن نشکفت

    هر دم آهسته زیر لب می‌گفت

    همه هستند یار نیست، چه سود؟

    سرو من در کنار نیست چه سود

    یار می‌باید و نمی‌آید

    غیر می‌آید و نمی‌باید

    بود شه‌زاده را یکی همزاد

    که ز مادر به شکل او کم زاد

    واقف از حال شاه در همه حال

    همدم و همنشین او مه و سال

    چون بسی بی‌قرار شد درویش

    گفت به ز بی‌قراری خویش

    که چرا دیر کرد شاه امروز؟

    ساخت روز مرا سیاه امروز

    آفتاب مرا چه آمد پیش؟

    که نیامد برون ز خانه خویش

    بـرده خواب صبوح از دستش

    یا می ناز کرده سرمستش؟

    تا سحرگه نشسته بود مگر؟

    ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟

    بود در گفتگو که آمد شاه

    شد ز گفت و شنودشان آگاه

    رشکش آمد که عاشق نگران

    نگران‌ست جانب دگران

    چشم عاشق به یار باید و بس

    عاشقی کی رواست پیش دو کس؟

    کفت هی! هی! عجب خطا کردم

    که به این بوالهوس وفا کردم

    گر وفایی درین گدا بودی

    این چنین در به در چرا بودی؟

    در سگ در به در وفا نبود

    در به در خود به جز گدا نبود

    بنده چون کرد بندگی کسی

    نخرندش که گشته است بسی

    گـه به همزاد خود برآشفتی

    به صد آشفتگی به او گفتی

    میل علت چو نیست بیش از من

    پس چرا آمدی تو پیش از من؟

    گاه از مکتبش برون کردی

    جگرش را به طعنه خون کردی

    که به مکتب دگر میا با من

    یا تو آیی درین طرف یا من

    گـه قلم را به خاک افگندی

    گـه ورق را ز یکدگر کندی

    کردی اظهار رشک و غیرت خویش

    رشک خوبان بود ز عاشق بیش

    صفحه را پیش روی آوردی

    چهرهٔ خویش را نهان کردی

    فتنهٔ اهل حسن در عالم

    بر سر عاشقان بود ماتم

    شاه در فکر کار درویش‌ست

    خواجه را میل بندهٔ خویش‌ست

    گر سپاهی به شاه خود نازد

    شاه هم بر سپاه خود تازد

    از خجالت هلاک شد درویش

    گفت راضی شدم به مردن خویش

    جان‌گدازست ناتوانی من

    مرگ بهتر ز زندگانی من

    آه! ازین طالعی که من دارم

    گریه از بخت خویشتن دارم

    شوخ من گرچه نکته‌دان افتاد

    لیک بسیار بدگمان افتاد

    خواستم سوی گوهر آرم دست

    دستم از سنگ حادثات شکست

    عمر می‌خواستم ز آب حیات

    تشنه مردم ز شوق در ظلمات

    شاه شیرین‌زبان شکرلب

    بار دیگر چو رفت از مکتب

    خواند همزاد را به خدمت خویش

    که چه می‌گفت با تو آن درویش؟

    قصه را پیش شاه کرد بیان

    به طریقی که حال گشت عیان

    یافت شه از ادای آن تسکین

    بست دل در وفای آن مسکین

    کو رسولی که از برای خدا

    حال من هم کند به شاه ادا؟

    تا دگر قصد این گدا نکند

    بند بندم ز هم جدا نکند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۶ - افشای راز عشق و ملامت عوام

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    باز چو مهر از فلک سر زد

    شاه از خواب ناز سر بر زد

    دل پر از مهر و لب پر از خنده

    از عتاب گذشته شرمنده

    پیش درویش همچو گل بشکفت

    رفت در خنده و همچو غنچه گفت

    پس از این به که ما به هم باشیم

    هر دو شاه و گدا به هم باشیم

    زان که شاه و گدا به هم گویند

    بی گدا نام شاه کم گویند

    نام شاه و کدا بع عن گیرند

    بی گدا نام شاه کم گیرند

    عزت سروران ز درویشی‌ست

    فخر پیغمبران ز درویشی‌ست

    همه شاهان گدای درویش‌ند

    در پناه دعای درویش‌ند

    شاه چون لطف کرد بیش از پیش

    میل درویش گشت بیش از بیش

    چند روزی چو در میان بگذشت

    حال درویش زین و آن بکذشت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۷ - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    اهل مکتب شدند واقف حال

    گفتگو شد میانهٔ اطفال

    زین حکایت به هم خبر گفتند

    این سخن را به یکدگر گفتند

    طفلکان جمله شوخ و حیله‌گرند

    همچو طفلان اشک پرده‌درند

    گر کسی پیش طفل گوید راز

    راز او را به غیر گوید باز

    عاقبت تشت او ز بام افتاد

    این صدا در میان عام افتاد

    همه جا این افسانه پیدا شد

    عیب‌جو را بهانه پیدا شد

    پندگویان ملامتش کردند

    به ملامت علامتش کردند

    در زه عشق جز ملامت نیست

    عاشقی کوچهٔ سلامت نیست

    دل گرفتار این ملامت باد

    وز غم عافیت سلامت باد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۸ - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    هیچ جا در جهان حبیبی نیست

    که به دنبال او رقیبی نیست

    مردمان تا حبیب می‌گویند

    در برابر رقیب می‌گویند

    تا کسی جان به آن جهان نبرد

    از بلای رقیب جان نبرد

    شاه را سنگ‌دل رقیبی بود

    یک ز انصاف بی‌نصیبی بود

    کار او زهر چشم بود از قهر

    کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر

    به غضب تیز کرده خویَش را

    خنده هرگز ندیده رویش را

    مهر آزار خلق در مشتش

    شکل کژدم گرفته انگشتش

    هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد

    مشت کژدم در آستین دارد

    با وجود چنین ستیزه و قهر

    میر بازار بود و شحنهٔ شهر

    حکم بر خاص و عام بود او را

    اختیار تمام بود او را

    سفله را هرگز اعتبار مباد

    مدعی صاحب اختیار مباد

    حاصل قصه آن که آن بدکیش

    گشت واقف ز قصه درویش

    همچو سگ تند شد به قصد گدا

    تا ازان آستانش ساخت جدا

    آن گدا را چون راند از در شاه

    مدتی می‌نشست بر سر راه

    از سر راه نیز مانع شد

    سعی درویش جمله ضایع شد

    غیر از اینش نماند هیچ رهی

    که رود شب به کوی دوست گهی

    کرد بیجاره این‌چنین تدبیر

    که رود به کوی او شبگیر

    راز او چون به روی روز افتاد

    شب تاریک دل‌فروز افتاد

    پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست

    یکی از پرده‌های غیب شب‌ست

    شب که سر برزند ز سر ظلمات

    در سیاهی نماید آب حیات

    نور معراج در دل شب تافت

    مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۱۹ - رفتن گدا به شب بر در شاهزاده

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    یک شب القصه رو به شاه آورد

    رو به شاه جهان پناه آورد

    با تن زار و سـ*ـینه ی غمناک

    دل مجروح و دیدهٔ نمناک

    هر قدم رو به خاک می‌مالید

    از دل دردناک می‌نالید

    هر دم آهی کشیدی از دل تنگ

    تا از آن آه سوختی دل سنگ

    از غم دل به سـ*ـینه سنگ زدی

    با دل از کینه طبل جنگ زدی

    رخ بر آن خاک آستان سودی

    آستان را ز بـ..وسـ..ـه فرسودی

    گفتی این آستانه محترم‌ست

    سگ این کوی آهوی حرم‌ست

    هر که او ره بدین طرف دارد

    پای او بر سرم شرف دارد

    بر در شاه دید شیر سگی

    سگ نگویم پلنگ تیزتگی

    داغ مهر و وفا نشانی او

    خواب مردم ز پاسبانی او

    گفتش ای سرور وفاداران

    در وفا بهتر از همه یاران

    گفت ای از می وفا سرمست

    روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

    رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو

    تو سگ کوی یار و من سگ تو

    پنجه و ناخنت به خون شکار

    سرخ همچون گلست و تیز چو خار

    دست تو در حناست گل دسته

    گل سرخ آن کف حتا بسته

    کف پای توراست نقش نگین

    در نگین تو جمله روی زمین

    بارها صید فربه آوردی

    خود قناعت به استخوان کردی

    هست شکل دم تو قلابی

    که مرا می‌کشد به هر بابی

    شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند

    از تو شب تا به روز بر حذرند

    گریه کرد و ز دیده آبش داد

    وز دل خون‌چکان کبابش داد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا