متون ادبی کهن «شاه و درویش»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بخش ۲۰ - نالیدن درویش در کوی شاه

helali.gif

هلالی جغتایی » شاه و درویش

آن شب آفاق همچو گلشن بود

شب نبود آن، که روز روشن بود

فلک از آفتاب و بدر منیر

قدحی بود پر ز شکر و شیر

ماه چون کاسهٔ پنیر شده

کوچ‌ها همچو جوی شیر شده

سایه ظلمت فگنده بر سر نور

ریخته مشک ناب بر کافور

در چمن سایه‌های برگ چنار

چون سیه کرده پنجه‌های نگار

سایهٔ برگ بیدگاه شمال

راست چون ماهیان در آب زلال

بود ماه فلک تمام آن شب

شاه را شد هوای بام آن شب

شب مهتاب طرف بام خوش‌ست

جلوه‌های مه تمام خوش‌ست
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    آمد و جا گرفت بر لب بام

    روی بنمود همچو ماه تمام

    آمد و بر کنار بام نشست

    دید درویش را که رفته ز دست

    رخ به خوناب دیده می‌شوید

    با دل غم‌کشیده می‌گوید:

    کارم از دست شد چه کارست این؟

    الله! الله! چه کار و بارست این؟

    آه ازین بخت و طالعی که مراست

    وای ازین عمر ضایعی که مراست

    تا به کی سـ*ـینه پاره پاره کنم؟

    وای من! وای من! چه چاره کنم؟

    چاک چاکست دل به خنجر و تیغ

    حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!

    آه! ازین بخت و طالعی که مراست

    وای! ازین عنر ضایعی که مراست

    من کیم؟ آن که شمع بزم افروخت

    شعله‌ای جست و خانمانم سوخت

    من کیم؟ آن که آب حیوان جست

    بر لب چشمه دست از جان شست

    من کیم؟ آن که رنج هجران برد

    سیر نادیده روی جانان، مرد

    نیست غیر از وصال او هوسم

    آه! اگر من به وصل او نرسم

    گر نمیرم درین هـ*ـوس فردا

    کار من مشکلست پس فردا

    شاه چون گوش کرد زاری او

    بهر تسکین بی‌قراری او

    گفت: برخیز و اضطراب مکن

    غم فردا مخور، شتاب مکن

    زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام

    آیم و جا کنم به گوشهٔ بام

    بر لب بام قصر بنشینم

    تا گروه کبوتران بینم

    تو هم از دور سوی من می‌بین

    در و دیوار کوی من می‌بین

    ای خوش آن دم که دوست دوست شود!

    یار آن کس که یار اوست شود

    روی خود آورد به جانب دوست

    طالب او شود که طالب اوست

    عشق با یار دل‌نواز خوش‌ست

    بلکه معشوق عشقباز خوش‌ست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۲ - در صفت کبوتربازی شاه و نظاره کردن درویش

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    صبح چون ریخت دانهٔ انجم

    آسمان گشت تیر و مشعله دم

    باز سبز آشیان زرین پر

    کرد آهنگ چرخ بار دگر

    سوی بام کبوتر آمد شاه

    بر فراز فلک برآمد ماه

    طرفه بامی، چنان که بام فلک

    خیل خیل کبوتران چو ملک

    در پریدن بلند پایهٔ او

    چون هما ارجمند سایهٔ او

    قدح آب او ز چشمهٔ مهر

    ارزنش از ستاره‌های سپهر

    تا مگر شه به دست گیرد نی

    بسته از جان کمر به خدمت وی

    شاه بالای سر کبوتر او

    چون سلیمان و مرغ بر سر او

    هر زمان گشته برسرش جمعی

    همچو پروانه بر سر شمعی

    پیکر هر یک از لطافت پر

    نازنین لعبتی پری پیکر

    هر نگارین او نگاری بود

    هر سفیدش سمن‌عذاری بود

    داغ‌ها مشک‌فام و عنبربوی

    چون سر نوعروس مشکین موی

    چسنیش بس که نازنینی داشت

    صورت لعبتان چینی داشت

    بس که بغدادیش نکو افتاد

    طرفه‌تر شد ز طرفهٔ بغداد

    سایه‌های کبوتران دو رنگ

    بر زمین نقش کرده شکل پلنگ

    همه بر گرد شاه طواف‌کنان

    همه در پیچ و تاب چرخ‌زنان

    چون به دستور خود کبوترباز

    به دهان و به دست کرد آواز

    سوی گردون به یک زمان رفتند

    همچو پروین به آسمان رفتند

    شاه بر جست و نی گرفت به دست

    نعره‌ای چند زد، بلند، نه پست

    غرض آن داشت شاه نیک‌اندیش

    که خبردار گردد آن درویش

    روی خود سوی قصر شاه کند

    جانب ماه خود نگاه کند

    چشم او خود به جانب شه بود

    زان همه کار و بار آگه بود

    از دل و جان دعای شه می‌گفت

    گـه نظر می‌نمود و گـه می‌گفت

    ای دل من فتاده در دامت

    مرغ جانم کبوتر بامت

    کاش من هم کبوتری بودم

    صاحب بال و پری بودم

    تا بر آن گرد بام می‌گشتم

    بر سرت صبح و شام می‌گشتم

    تنم این‌جا اسیر قید شده

    دل به آن بام رفته صید شده

    کوی تو همچو کعبه محترم‌ست

    مرغ بامت کبوتر حرم‌ست

    از دلم خاست دود و آتش آه

    گشت خیل کبوتر تو سیاه

    بس که از دیده ریخت اشک امید

    خیل دیگر ازو شدند سفید

    جگری‌های خود که می‌نگری

    همه از خون دل شده جگری

    مـسـ*ـت چون بلبل‌ند و سرخ چو گل

    گوییا هم گل‌ند و هم بلبل

    رنگ ایشان ز اشک آل من‌ست

    پر هر یک گواه حال من‌ست

    چیست چشم کبوترت پرخون؟

    از چه روی گشت پای او گلگون؟

    حال من دید و دیده پرخون شد

    پا به خوناب دیده گلگون شد

    او درین حال و شاه بر لب بام

    با رخ همچو ماه کرده قیام

    تا چو از دور بیند آن مسکین

    شود او را ز دیدنش تسکین

    بود در عین عشق‌بازی خویش

    واقف از عشق‌بازی درویش

    شاه تا عشق بازیی نکند

    با گدا دل‌نوازیی نکند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    چند روزی که شاهزادهٔ عصر

    آمد و جا گرفت بر لب قصر

    آن گدا رو به قصر شه می‌کرد

    بر در و بام او نگه می‌کرد

    به هوای شه و نظارهٔ بام

    ماند سر در هوا سحر تا شام

    جز به سوی هوا نمی‌نگریست

    هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست

    در هوا بس که بود واله و مـسـ*ـت

    خلق گفتندش آفتاب‌پرست

    تا به جایی رسید گفت و شنفت

    که رقیب آن شنید و به اوی گفت

    این گدا از خدای نومیدست

    قبلهٔ او جمال خورشیدست

    کافرست و ز اهل ایمان نیست

    کفر می‌ورزد و مسلمان نیست

    خورد درویش بی‌گنه سوگند

    به خدایی که هست بی‌مانند

    اوست خورشید و عشق لایق اوست

    همه ذرات کون عاشق اوست

    پیش خورشید او حجابی نیست

    غیر او هیچ آفتابی نیست

    شد معین میان دشمن و دوست

    که به عالم خدپرست خود اوست

    باز خود را به کوی شاه افگند

    وز کف خصم در پناه افگند

    لیک طفلان کوچه و بازار

    باز جستندش در پی آزار

    هر طرف می‌شدند سنگ به دست

    که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟

    هر که کردی به آن طرف آهنگ

    تا زند بر گدای مسکین سنگ

    سنگ ازان آستان شه کندی

    بردی و خود به سویش افگندی

    گفت از سنگ بینم آزاری

    سنگ آن آستان بود یاری

    بس که طفلان زدند سنگ برو

    عرصهٔ شهر گشت تنگ برو

    به ضرورت ز شهر بیرون جست

    کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست

    چون به ویرانه ساخت مسکن خویش

    پیرهن چاک کرد بر تن خویش

    که من مرده پیرهن چه کنم؟

    مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟

    هر زمان خاک ریخت بر سر و تن

    کین چه عمرست؟ خاک بر سر من

    یک سر مو نکاست ناخن خویش

    خواست ناخن زند به سـ*ـینهٔ ریش

    موی ژولیده را گذاشت به سر

    بلکه مویی ز سر نداشت خبر

    با خود از بیخودی سخن می‌کرد

    گله از بخت خویشتن می‌کرد

    که رساندی سرم چرخ برین

    بازم از آسمان زدی به زمین

    گر به من لحظه‌ای وفا گردی

    هم در آن لحظه صد جفا کردی

    حد جور و جفا همین باشد

    بارک الله! وفا همین باشد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    بود شه را کبوتری که فلک

    نه پری دید مثل او نه ملک

    در پریدن بلند پایهٔ او

    چون همای ارجمند سایهٔ او

    قمری از بهر بندگی کردن

    پیش او رفته طوق در گردن

    حلقهٔ چشم باز را کنده

    زره زر به پایش افگنده

    کرده پرواز تا مه و انجم

    دم همه سوده و شده همه دم

    روزی آن هدهد همایون فر

    بس که می‌زد به گرد گردون پر

    از سر قصر شاه دور افتاد

    اندک اندک ز راه دور افتاد

    بعد از آن کز هوا فرود آمد

    بر سر آن گدا فرود آمد

    سر او سود بر سپهر بلند

    که به فرقش همای سایه فگند

    گفت فرق من آشیانهٔ توست

    قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست

    آن کبوتر به فرق آن محزون

    بود چون مرغ بر سر مجنون

    آتشین آه را همی افروخت

    که چو پروانه بال او می‌سوخت

    بعد از آن دست برد سوی قلم

    تا کند حسب حال خویش رقم

    شرح بی‌مهری زمانه کند

    نامه بنویسد و روانه کند

    قصهٔ محنت فراق نوشت

    شرح غم‌های اشتیاق نوشت

    هرگه از سوز دل رقم می‌زد

    آتش اندر نی قلم می‌زد

    چون نوشت از رقیب و از ستمش

    نامه در پیچ و تاب شد ز غمش

    نامه را بر پر کبوتر بست

    پر دیگر به بال او بربست

    ره نمودش به سوی منظر شاه

    کرد پرواز و رفت تا بر شاه

    مرغ روحش پرید از سر او

    تا پرد همره کبوتر او

    شاه چون خواند عرض حال گدا را

    گفت کز هر طرف کنند ندا را

    کین همه خلق بی‌شمارهٔ شهر

    جمع گردند بر ککنارهٔ شهر

    سوی میدان برند تیر و کمان

    به تماشا روند پیر و جوان

    هر گروهی نشانه‌ای سازند

    تیر خود بر نشانه اندازند

    هر که در حکم ما کند تقصیر

    خویش را کند نشانهٔ تیر

    چون رسید این ندا به گوش گدا

    خواست تا جان کند ز شوق فدا

    رفت و جا بر کنار میدان کرد

    شه دگر روز عزم جولان کرد

    هر که بیماری فراق کشید

    عاقبت شربت وصال چشید

    هر که غمگین در انتظار نشست

    شادمان در حریم یار نشست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۵ - رفتن شاه‌زاده به میدان

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    روز دیگر که آفتاب منیر

    همه روی زمین گرفت به زیر

    گرم شد ذره ذره آتش مهر

    ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر

    شه کمر بست و عزم میدان کرد

    میل تیر و کمان و جولان کرد

    گفت تا مرکبی گزین کردند

    زین زر خواستند و زین کردند

    وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی

    طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی

    خوش خرامی ز آب نازک‌تر

    تیزگامی ز باد چابک‌تر

    نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان

    چون دو موی از قفا فگنده عنان

    تیزی گوش و نرمی کاکل

    خنجر بید و دستهٔ سنبل

    تیزرو بود همچو عمر بسی

    خبر از رفتنش نداشت کسی

    قاف تا قاف دور هفت اقلیم

    پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم

    گر رود سوی هفتهٔ رفته

    بگذرد از قطار آن هفته

    شاه چون میل اسب‌تازی کرد

    مرکب از شوق جست و بازی کرد

    یافت از مقدمش رکاب شرف

    او چو بد و مه نو از دو طرف

    خلق هر سو دوان که شاه رسید

    آب حیوان ز گرد راه رسید

    چون به میدان رسید شاه و سپاه

    مهر درویش تافت در دل شاه

    ساخت تقریب سیر و جولان را

    به پر او گشت میدان را

    دید در گوشه‌ای وطن کرده

    چاک در جیب پیرهن کرده

    صفحهٔ سـ*ـینه را خراشیده

    نقش غیر از ورق تراشیده

    پیرهن چاک کرده در بدنش

    همچو تاری ز جیب پیرهنش

    تن تاری و اضطراب درو

    بلکه تاری و پیچ و تاب درو

    سـ*ـینه‌اش کوه محنت و اندوه

    چشمش از گریه چشمه بر سر کوه

    مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک

    بر لب چشمه چون خس و خاشاک

    تار ریشش ز قطره‌ها شده پر

    آمده راست همچو رشتهٔ در

    رفته از گرد در ته پرده

    روی در پردهٔ عدم کرده

    طفل اشک از برای پرده‌دری

    بر رخ او روان به فتنه‌گری

    چون نظر بر جمال شاه افگند

    خویشتن را به خاک راه افگند

    شاه درویش را چو یافت چنان

    جانب اهل قبضه تافت عنان

    خواست درویش روی او بیند

    او هم از دور سوی او بیند

    گفت زان رو نشانه‌ای سازند

    تیر خود بر نشانه اندازند

    بس که تیر از هوا کمان‌داران

    بر زمین ریختند چو باران

    مزرعی شد کنارهٔ میدان

    خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان

    روی شه جانب هدف بودی

    لیک چشمش بدان طرف بودی

    چون به سوی نشانه رو کردی

    نظری هم به سوی او کردی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    بر سر دست شه کمانی بود

    که مه نو ازو نشانی بود

    خم شده همچو ابروی خوبان

    کرده هر گوشهٔ عالمی قربان

    همچو ابروی یار در خوی زه

    لیک در گوشه‌ها فکنده گره

    چون جوانان به جنگ خو کرده

    همچو شیران به حمله رو کرده

    گره افکنده بر سر ابرو

    مه عیدش کمند بر بازو

    بر کمان داشت ناوک خون‌ریز

    راست همچون خدنگ مژگان تیز

    هر که او را کشیده تا سر دوش

    سروقدی کشیده در آغـ*ـوش

    در تماشای قد دل‌جویش

    گوشهٔ چشم مردمان سویش

    در ره دوستان فتاده به خاک

    دشمنان را ز دور کرده هلاک

    شاه در علم قبضه کامل بود

    چون کمان سوی تیر مایل بود

    استخوان را اگر نشان کردی

    تیر را مغز استخوان کردی

    مور اگر آمدی برابر تیر

    چشم او دوختی ز یک پر تیر

    چشمش از دوختن شدی چو فراز

    بازش از خم تیر کردی باز

    شاه چو تیر بر نشانه کشید

    آن گدا آه عاشقانه کشید

    گفت شاها، دلم نشان تو باد

    رگ جانم زه کمان تو باد

    حلقهٔ دیده باد زهگیرت

    تا رسد گاه کاه بر تیرت

    کاش تیرت مرا نشانه کند

    تا که آید به سـ*ـینه خانه کند

    تیر نی از تو بر جگر خوردن

    خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن

    نی تیری که در کمان داری

    کاش آن را به سـ*ـینه‌ام کاری

    گر خدنگی نیاید از شستت

    خود بگو، چون ننالم از دستت

    تا هدف غیر این گدا کردی

    قدر انداز من، خطا کردی

    تا تو را استخوان نشان شده است

    تنم از ضعف استخوان شده است

    مو شکافی به چشم ناوک‌زن

    مو اگر می‌شکافی اینک من

    هیچ رنجی به دست تو مرساد!

    چشم‌زخمی به شست تو مرساد!
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۷ - مناظرهٔ تیر و کمان با یکدیگر

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    شاه تیری که در کمان پیوست

    چون فکندش بر آسمان پیوست

    تیر چون دید کز جفای کمان

    ماند از دست‌بـ*ـوس شاه جهان

    بیخود افگند ز آسمان خود را

    بر زمین زد همان زمان خود را

    خویشتن را به قصد جنگ‌آراست

    به کمان گفت: ای کج ناراست

    از کجی گـه بر آتشت دارند

    گاه اندر کشاکشت دارند

    شرم دار از قد شکستهٔ خویش

    وز میان شکسته بستهٔ خویش

    پیری و بهر دستگیری تو

    قد من شد عصای پیری تو

    هست بی من بسی شکست تو را

    که نگیرد کسی به دست تو را

    چون ز تیری و کمان سخن گویند

    نام تو بعد نام من گویند

    پیش بازوی پردلان ننگی

    با وجودی که صد من سنگی

    جانب خود مکش به زور مرا

    زانکه خواهی فگند دور مرا

    داری از دست سرکشی کردن

    طوق و زنجیر و بند در گردن

    خلق پیشت کشند صد ره بیش

    تو همان پس روی، نیایی پیش

    این صفت‌ها طریق پیران نیست

    لایق طور گوشه‌گیران نیست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۸ - جواب دادن کمان به تیر و صلح کردن

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    چون کمان این سخن شنید از تیر

    بر دلش زخم‌ها رسید از تیر

    گفت تا کی شکست پیری من؟

    بگذر از طعن گوشه‌گیری من

    که تو هم بعد از آن که پیر شوی

    بشکنی زود و گوشه‌گیر شوی

    خویش را بر فلک مبر چندین

    به پر دیگران مپر چندین

    تو ز پهلوی من شکار کنی

    کارفرما منم، تو کارکنی

    بر سر فتنه دیده‌اند تو را

    اره بر سر کشده‌اند تو را

    تیز ماری و راست چون کژدم

    همه را نیش می‌زنی از دم

    هر طرف کز ستیز می‌گذری

    میزنی نیش و تیز می‌گذری

    بارها بر نشانه جا کردی

    باز کج رفتی و خطا کردی

    اهل عالم تو را از آن سازند

    که بگیرند و دورت اندازند

    چون تو را شاه می‌کند پرتاب

    تو چرا می‌شوی ز من در تاب؟

    تیر چون راست یافت قول کمان

    صلح کرد وز جنگ تافت عنان

    باز عقد موافقت بستند

    به هم از روی مهر پیوستند

    هیچ کاری ز صلح بهتر نیست

    بدتر از جنگ کار دیگر نیست

    صلح باشد طریق اهل فلاح

    زان جهت گفته‌اند صلح و صلاح
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۹ - واقف شدن مردم از عشق‌بازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را به جهت جدایی آن‌ها

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    چند روزی که شاه بنده‌نواز

    سوی درویش جلوه کرد به ناز

    مردمان پی به حال او بردند

    ره به فکر و خیال او بردند

    عیب‌جویان به عیب رو کردند

    وز سر طعنه گفتگو کردند

    که چرا شاه با گدا یارست؟

    پادشه را خود از گدا عارست

    مسند شاه و بوریای گدا؟

    الله! الله! کجاست تا به کجا؟

    از گدا عشق شاه لایق نیست

    بلکه او مدعی‌ست، عاشق نیست

    پاک‌بازان دعای شه گفتند

    در معنی در این سخن سفتند

    که بدین‌سان شه پسندیده

    کس ندیدست بلکه نشنیده

    شاه گر با گدا چنین بازد

    همه کس را گدای خود سازد

    زین سخن‌ها رقیب واقف شد

    طبع ناساز او مخالف شد

    از غضب خون او به جوش آمد

    چون خم باده در خروش آمد

    گفت اگر خون این گدا ریزم

    بهر خود فتنه‌ای برانگیزم

    شاه ازین قصه گر خبر یابد

    رخ ز من تا به حشر می‌تابد

    گر بگویم به او، گران آید

    ور نگویم دلمبه جان آید

    پس همان به که حیله‌ای بکنم

    شاه را از گدا جدا فگنم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا