متون ادبی کهن «شاه و درویش»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بخش ۴۰ - نامه نوشتن خسرو و خواستن شه‌زاده را از سیاحت کنار دریا

helali.gif

هلالی جغتایی » شاه و درویش

خوشنویسی که این رقم زده بود

بر ورق این‌چنین قلم زده بود

که فرستاد خسرو عادل

نامه‌ای سوی شاه دریادل

نامه‌ای در نهایت خوبی

خط آن نامه آیت خوبی

نو خطی در کمال حسن و جمال

زیب رخساره کرده از خط و خال

نقش عنوان و خط مضمونش

فیض‌بخش از درون و بیرونش

یا مزین به مشک هر ورقی

یا پر از رشتهٔ گهر طبقی

خط آن نامه بود خط نجات

چون شب قدر در میان برات

حاصل نامه آن که حضرت شاه

غیرت آفتاب و خجلت ماه

شهریار دیار ماه‌وشان

ماه مسندنشین شاه‌نشان

میوهٔ باغ زندگانی من

نقد گنجینهٔ جوانی من

آن که میل دلم به جانب اوست

وان که جانم همیشه طالب اوست

باید این نامه را چو برخواند

رخش دولت به این طرف راند

که دگر قوت فراق نماند

طاقت درد اشتیاق نماند

عمر ده روزه غیر بادی نیست

هیچ بر عمر اعتمادی نیست

خاصه بر عمر همچو من پیری

که شد از دست و نیست تدبیری

زود باشد کزین چمن بروم

تو بیا پیش از آن که من بروم

تا تو رفتی ز دیده نور برفت

تا تو غایب شدی حضور برفت

رحم کن بر دل رمیدهٔ من

مردمی کن بیا به دیدهٔ من

روز عمرم به شب رسید بیا

جانم از غم به سر رسید بیا
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۱ - آمدن شه‌زاده به شهر و کیفیت استقبال او

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    شاه تا نامهٔ پدر برخواند

    نیت شهر کرد و مرکب راند

    جانب شهر عزم جولان کرد

    یوسف از مصر میل کنعان کرد

    سوی آن شاه کشور اقبال

    خلق رفتند بهر استقبال

    نازنینان به ناز کوشیدند

    جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند

    آن یکی رفته در قبای سفید

    همچو شاخ شکوفه‌زار امید

    وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر

    همچو گل در میان سبزهٔ تر

    آن یکی زرد گشته خلعت او

    بر تو افگنده ماه طلعت او

    و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام

    رفته چون آفتاب جانب شام

    آن یکی در لباس گلناری

    تازه گل دسته‌ای‌ست پنداری

    وان دگر جامه لاله‌گون کرده

    سر ز جیب فلک برون کرده

    همه در انتظار مقدم شاه

    همه را چشم انتظار به راه

    ناگهان چتر شاه پیدا شد

    چرخ گردون و ماه پیدا شد

    همه رفتند پیش و صف بستند

    دست بر سـ*ـینهٔ هر طرف بستند

    آن چنان حالتی پدید آمد

    که تو پنداشتی که عید آمد

    شاه چون شمع بزم خسرو شد

    ماه اقبال خسروی نو شد

    منظر قدرش از فلک بگذشت

    طایر قصرش از ملک بگذشت

    خرم آن ساعتی،خوش آن روزی

    که فتد دیده بر دل‌افروزی

    سر و تن خاک پای او گردد

    دل و جان هم فدای او گردد

    این تجمل به هر کسی نرسد

    دامن گل به هر خسی نرسد

    می راحت به جام هر کس نیست

    جام عشرت به کام هر کس نیست

    کردگارا به حق دیدارت

    به دل عارفان بیدارت

    که مرا هم بدین شرف برسان

    سرو نازی به ایم طرف برسان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    این بود اقتضای لیل و نهار

    که رسد افت خزان و بهار

    شاخ سبزی که رفته بر افلاک

    چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک

    باز چون وقت برگ‌ریز آمد

    لشکر سبزه در گریز آمد

    مرغ، بی گل ز نغمه شد خاموش

    با که گوید سخن چو نبود گوش

    بلبل از بوستان شد آواره

    گل صد برگ شد به صد پاره

    پشت طاقت بنفشه را خم شد

    بهر خود در لباس ماتم شد

    قمری از ناله و خروش بماند

    سوسن ده زبان خموش بماند

    گل شد و خارها به گلشن بماند

    اطلس از دست رفت و سوزن ماند

    رنگ نارنج زعفرانی شد

    اشک عناب ارغوانی شد

    روی مه را گرفت پردهٔ گرد

    بلکه در پرده رفت با رخ زرد

    نار را پرده‌های دل خون شد

    پاره پاره ز دیده بیرون شد

    سیب از بهر گرمی و سردی

    کرد پیدا کبودی و زردی

    پسته از شاخ سرنگون افتاد

    مغزش از استخوان برون افتاد

    زخم‌ناک و شکسته شد بادام

    چشم‌زخمی رسیدش از ایام

    خوشهٔ پاک تاک از سر تاک

    دانهٔ لعل درفکند به خاک

    بر سر شاخ برگ و بار نماند

    در گلستان به غیر خار نماند

    در چنین موسمی که خسرو گل

    رفت و مرد از فراق او بلبل

    خسر از عرصهٔ ممالک خویش

    سفر آخرت گرفت به پیش

    گاه در تاب بود و گـه در تب

    دلش آمد به جان و جان بر لب

    در عرق روی زردش از تب و تاب

    همچو برگ خزان میانهٔ آب

    شد تنش چو کمان بر آن رگ و پی

    استخوانی و پوستی بر وی

    بس که از درد دل به جان آمد

    دلش از درد در فغان آمد

    درد او لحظه لحظه افزون شد

    عاقبت حال او دگرگون شد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۳ - وصیت خسرو و وفات و تجهیز و تدفین او

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    شاه را خواندی سوی خود خسرو

    گفت از من وصیتی بشنو

    عدل پیش آور پادشاهی کن

    ظلم بگذار و هرچه خواهی کن

    تا نبینی ز هیچ رهگذری

    گردی از خود به دامن دگری

    سر مپیچ از رضای درویشان

    که سرافراز عالمند ایشان

    هر که یابد ز فقر آگاهی

    نکند میل شوکت شاهی

    ای بسا شاه عاقبت‌اندیش

    که ز شاهی گذشت و شد درویش

    هر که بر درگه تو داد کند

    طلب حاجت و مراد کند

    اگرش هیبت تو لال کند

    نتواند که عرض حال کند

    همچو گل بر رخسش تبسم کن

    به سخن‌های خوش تکلم کن

    از قلم‌زن به لطف یاد بکن

    بر سیه نامه اعتماد بکن

    هر جراحت که بر دل از ستمست

    همه از نوک نیزه و قلمست

    قیمت عدل را شکست مده

    جانب شرع را ز دست مده

    زان که میزان راستی شرع‌ست

    اصل شرع‌ست و غیر از آن فرع‌ست

    این وصیت چون بکرد جان بسپرد

    جان به جان‌آفرین روان بسپرد

    هر کسی بهر ماتم افغان کرد

    ماتمی شد که شرح نتوان کرد

    شعلهٔ آه تا به گردون رفت

    دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت

    همه آفاق در خروش شدند

    همه ترکان سیاه‌پوش شدند

    لشکر از ماتمش سیه در بر

    مضطرب چو سیاهی لشکر

    زان سیاهی که داشت لشکر او

    خطهٔ هند گشت کشور او

    کمر زر که بر میان می بست

    حلقهٔ پشتش از کمر بشکست

    شد سیه‌روز ز ماتمش خاتم

    کند رخسار خود در آن ماتم

    تاج یک سو فتاد و ابتر شد

    همه خیل و سپاه بی‌سر شد

    تخت بر خاک ره ز پا افتاد

    که سلیمان عصر شد بر باد

    این یکی آه دردناکی زدی

    وان دگری جیب جامه چاگ زدی

    بدنش را ز گریه می‌شستند

    کفنش را ز حله می‌جستند

    آخرش جانب لحد بردند

    همچو گنجش به خاک بسپردند

    آن که اوج فلک نشیمن ساخت

    عاقبت زیر خاک مسکن ساخت

    آن که از حله پیرهن پوشید

    کند پیراهن و کفن پوشید

    آن که بر فرق تاج از زر کرد

    در لحد رفت و خاک بر سر کرد

    هیچ کس در جهان قدم نزند

    که قدم جانب عدم نزند

    هر که گهواره ساخت منزل خویش

    رفت و تابوت کرد محفل خویش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۴ - ایضا فی الموعظه النصیحه

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    لاله‌زار جهان عجب باغی‌ست

    که از آن باغ هر نفس داغی‌ست

    نیست بوی نشاط در گل او

    محنت‌افزاست صوت بلبل او

    دهن غنچه‌اش که خندان‌ست

    دل پرخون دردمندان‌ست

    هست هر برگ و شاخ در چمنش

    تن گل‌چهره‌ای و پیرهنش

    هر بنفشه که بر لب جویی‌ست

    گره زلف عنبرین‌مویی‌ست

    لاله کز خاک می‌دمد هر سال

    صفحهٔ عارض‌ست و نقطهٔ خال

    هر کجا تازه سرو رعنایی‌ست

    قد موزون سروبالایی‌ست

    تا توانی دل از جهان بگسل

    رشتهٔ مهر از این و آن بگسل

    جاودان نیست عالم فانی

    تو درو جاودان کجا مانی؟

    روی در ملک جاودانی کن

    ترک این کهنه دیر فانی کن

    پا در این دام پیچ‌پیچ منه

    همه هیچ‌ند، دل به هیچ منه

    پیش گوهرشناس گوهرسنج

    هست عالم چو عرصهٔ شطرنج

    که به بازیچه هر زمان شاهی

    سوی این عرصه می کند راهی

    گر خوری همچو خضر آب حیات

    تشنه‌لب جان دهی درین ظلمات

    فی المثل عمر نوح گر یابی

    چون به توفان رسی خطر یابی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۵ - بر تخت نشستن شاه و توفیهٔ عهد با درویش

    هلالی جغتایی
    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    دور او همچو دور می خوش بود

    همه عالم به دور وی خوش بود

    هیچ کس را به دل غباری نه

    هیچ خاطر به زیر باری نه

    دل مظلوم از غم آسوده

    جان ظالم ز غصه فرسوده

    شحنه چون زلف دلبران در تاب

    فتنه چون بخت عاشقان در خواب

    ملک را زحمت خراج نبود

    خلق را هیچ احتیاج نبود

    کس به سودا و سود کار نداشت

    غیر سودای زلف یار نداشت

    از سپاهی در آن خجسته زمان

    در کشاکش نبود غیر کمان

    کس به دورش نبود زار و نزار

    مگر آن کس که بود عاشق زار

    گر کسی بی‌نوا شدی ناگاه

    چون شدندی ز حال او آگاه

    بس که هر کس نواختی او را

    منعم دهر ساختی او را

    بود شه را عنایتی که مپرس

    بر رعیت رعایتی که مپرس

    آفرین خدای بر پدری

    که ازو ماند این‌چنین پسری

    ابر رحمت نثار آن صدفی

    که بود گوهرش چنین خلفی

    آن درخت کهن به کار آید

    که نهالی ازو به بار آید
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۶ - آمدن گدا به دربار شاه

    هلالی جغتایی
    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    چون ز الطاف شاه نیک‌اندیش

    خبر آمد به عاشق درویش

    زود برجست و رو به راه نهاد

    قدم اندر حریم شاه نهاد

    گفت شاید ز روی صدق و صفا

    شاه با من کند به وعده وفا

    خاتم شه که مدتی زین پیش

    در بغـ*ـل کرده بود آن درویش

    برد با محرمان شاه سپرد

    محرمی رفت و نزد شاهش برد

    شاه چو دید خاتم خود را

    آفرین کرد محرم خود را

    گفت بیرون رو ز راه ادب

    خاتم‌آرنده را درون بطلب

    چون قدم زد به سوی شاه گدا

    جان شد از قالب رقیب جدا

    شاه دشمن‌گداز دوست‌نواز

    در لباس نیاز و خلعت ناز

    سخن آغاز کرد خنده‌کنان

    که گـه خنده خوش بود سخنان

    از سر لطف هم‌زبانش ساخت

    وز شکرخنده نوش جانش ساخت

    هر نفس دیده سوی او می‌داشت

    گوش بر گفتگوی او می‌داشت

    عاشق خویش را نواخت بسی

    عاشق لطف خویش ساخت بسی

    دل عاشق درین خیال افتاد

    که به کف دامن وصال افتاد

    لیک از آن‌جا که دور گردون‌ست

    هر زمان حالتی دگرگون‌ست

    گر دلی را به وصل بنوازد

    بازش از داغ هجر بگدازد

    دایم اسباب وصل پیدا نیست

    اگر امروز هست فردا نیست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۷ - به وصل رسیدن درویش و دوری او بار دیگر به جور رقیب

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    گفت راوی که شاه هر نفسی

    آن گدا را همی نواخت بسی

    خبر آمد که از فلان کشور

    بر سر شاه می‌رسد لشکر

    بی‌شمارست لشکر دشمن

    پای تا سر نهفته در آهن

    شاه باید که فکر کار کند

    دفع آن خیل بی‌شمار کند

    شاه باید که لشکر انگیزد

    در سواری چو گرد برخیزد

    چو از این قصه شد رقیب آگاه

    رفت و گفت از سر حسد با شاه

    نزد اربـاب عقل معلوم‌ست

    که نظر سوی ناکسان شوم‌ست

    هر که را بخت بد ز پا انداخت

    دیگرش سر بلند نتوان ساخت

    حذر از قوم بخت‌برگشته

    که چو خویشت کنند سرگشته

    یارب این سفله از کجا آمد؟

    که به سر وقت ما بلا آمد

    این سخن گفت و کرد محرومش

    بهره این داد طالع شومش

    عاشق از وصل چون جدا افتاد

    دست بر سر زد و ز پا افتاد

    گفت باز این چه حالت‌ست مرا

    این چه رنج و ملالت‌ست مرا

    اگر از ابر فتنه بارد سنگ

    آرد آن سنگ بر سرم آهنگ

    اگر از دشت فتنه روید خار

    خلد آن خار بر دلم صد بار

    چشم من گر به گل نظر فگند

    گل شود خار و در دلم شکند

    دست من گر به کف سبو گیرد

    می‌شود خون و در گلو گیرد

    گر روم سوی چشمه در ظلمات

    شربت مرگ گردد آب حیات

    گر زنم گاک تا به راه افتم

    گام اول درون چاه افتم

    بختم از چاه گر برون فگند

    باز فی‌الحال سرنگون فگند

    آه! ازین بخت واژگون که مراست

    وای از این طالع نگون که مراست

    عدم من به از وجود من‌ست

    گر بمیرم هنوز سود من‌ست

    آمد از شوق مرگ جان به لبم

    می‌دهم جان و مرگ می‌طلبم

    تا کی افغان ز من برون آید

    کاشکی جان ز تن برون آید

    از نفس‌های گرم سوخت تنم

    کو اجل تا دگر نفس نزنم

    نیست هرگز از نشاط در دل من

    گویی از غم سرشته شد گل من

    دور گردون ز من چه می‌خواهد

    که تنم را چو کاه می‌کاهد

    داد مانند کاه بر بادم

    زان به گردون رسید فریادم

    چرخ پیرست روز و شب گردان

    تا کند حمله با جوانمردان

    خویش را صبح و شام زیب دهد

    همه آفاق را فریب دهد

    راست گویم؟ کج‌ست فطرت او

    راستی نیست در جبلت او
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۸ - عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    باز چون موسم زمستان شد

    آتش از خرمی گلستان شد

    همه کس رو به آفتاب نشست

    همه عالم شد آفتاب‌پرست

    بس که افسرده چون یخ افتادند

    در تمنای دوزخ افتادند

    مهر زود از فلک به در می‌رفت

    تا شود گرم زودتر می‌رفت

    بلکه مهر جهان‌فروز نبود

    همه شب بود و هیچ روز نبود

    قدر آتش فزون‌تر از گل شد

    دود او شاخ و برگ سنبل شد

    در زمستان زدند شعله بخار

    تا دروگل دمد چنان که بهار

    آب از یخ قبای آهن ساخت

    موجش از سهم قوس جوشن ساخت

    یخ چو آیینه‌ای مشکل شد

    نعل مرکب ز سیم صیقل شد

    بر یخ آن مرکبی که گام زدی

    سکه بر نقره‌های خام زدی

    رعد زد بانگ و در ستیز آمد

    ژاله زد سنگ و رعد تیز آمد

    در چنین موسمی که چلهٔ دی

    تیر باران نمود پی در پی

    شاه ترک دیار خویش گرفت

    با عدو راه جنگ پیش گرفت

    لشکر انگیخت سوی کشور او

    تا به حدی که راند بر سر او

    راست کردند صف ز هر طرفی

    خیل دشمن صفی و شاه صفی

    هر طرف تیغ تیز پیدا شد

    فتنهٔ رستخیز پیدا شد

    زره از خنجر ستیز شکافت

    سبزهٔ تر ز آب تیز شکافت

    تیغ‌ها چون ز هم گذر کردند

    همچو مقراض قطع سر کردند

    نیزه بر دوش سرکشان به غرور

    چون عصای کلیم بر سر طور

    گرد سوی سپهر کرد آهنگ

    شد زمین هم با آسمان در جنگ

    بر سر چابکان کوه شکوه

    گرد میدان چو ابر بر سر کوه

    هر که بر خصم تیغ بیم زدی

    خصم را از کمر دو نیم زدی

    بر سر هر که تیغ کین خوردی

    زو گذشتی و بر زمین خوردی

    ابروی خصم در سپر نایاب

    همچو کشتی فتاده در گرداب

    مرد و مرکب فتاده زیر و زبر

    کاسهٔ سیم گشته کاسهٔ سر

    باد از آن عرصه چون گذر کردی

    خاک در کاسه‌های سر کردی

    بس که روی زمین پر از خون شد

    موج آن چون شفق به گردون شد

    شفقی کو به اوج گردون‌ست

    اثر سرخی همان خون‌ست

    بود درویش در همان منزل

    داده شه را میان جان منزل

    روی خود را بر آسمان کرده

    به دعا دست‌ها برآورده

    نصرت شاه خویش می‌طلبید

    زانچه گویند بیش می‌طلبید

    ناگهان خصم در گریز افتاد

    رخنه در لشکر ستیز افتاد

    پشت ان کس که پشت داد به جنگ

    پشته‌ای شد تمام تیر خدنگ

    طرفه حالی که چون نبرد کنند

    دشمنان از نهیب گرد کنند

    طرفه‌تر آن که زان همه لشکر

    که شه آورد سوی آن کشور

    کس نگردید جز رقیب هلاک

    گر رقیبی هلاک گشت چه باک

    شاه و لشکر اگرچه شد غمگین

    لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین

    به همین یک فسون ز دست مرو

    زین نکوتر فسانه‌ای بشنو
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر

    helali.gif

    هلالی جغتایی » شاه و درویش

    چون سر زلف شب به دست آمد

    قرص خورشید را شکست آمد

    پیکر آسمان ملمع شد

    چتر فیروزه‌گون مرصع شد

    مردم از خواب دیده بربستند

    از تماشای ره نظر بستند

    خواب دیدند شاه و جمله سپاه

    که مگر عارفی رسید به شاه

    همچو خضرش لباس سبز به بر

    خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر

    گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ

    تیز شد از مخالفان آهنگ

    تو همان دم که حرب می‌کردی

    رو به میدان ضرب می‌کردی

    به تو آن نصرتی که ما دادیم

    از دعاهای آن گدا دادیم

    خیز و از محرمان خاصش کن

    وز غم بی‌کسی خلاصش کن

    شاه چون چشم خود ز خواب گشود

    وز سپاه آنچه دیده بود شنود

    خواند درویش را به مجلس شاه

    گشت فارغ ز رنج و محنت و آه

    خواند درویش را به مجلس خاص

    کردش از محنت فراق خلاص

    شکر آن را چه سان توان گفتن

    نیست ممکن به صد زبان گفتن

    چرخ بازیچه‌ای غریب نمود

    از فلک این بسی عجیب نمود

    لیک از لطف دوست نیست عجب

    که ز محنت کسی رسد به طرب

    هر که رنج فراق جانان دید

    بعد از آن رنج راحت جان دید

    شام هجران خوش ست و رنج ملال

    تا بدانند قدر روز وصال

    بعد هجران اگر وصالی هست

    شیوهٔ عشق را کمالی هست

    غرض از عشق وصل جانان‌ست

    خاصه وصلی که بعد هجران‌ست

    الغرض هر دو تا چون شیر و شکر

    به هم آمیختند شام و سحر

    پای شه بر سریر عزت و ناز

    سر درویش بر سریر نیاز

    کار معشوق ناز می‌باشد

    رسم عاشق نیاز می‌باشد

    روز و شب رازدار هم بودند

    تا دم مرگ یار هم بودند

    عاقبت در نقاب خاک شدند

    از خدنگ اجل هلاک شدند

    عمر برگشت و بی‌وفایی کرد

    مرغ روح از قفس جدایی کرد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا