نمایشنامه به موازات مرگ و زندگی | RASTA.CH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

RASTA.CH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/24
ارسالی ها
4
امتیاز واکنش
146
امتیاز
111
محل سکونت
تهران
به نام نگارنده ی هستی
نمایشنامه : به موازات مرگ و زندگی
سبک : اجتماعی ، روانشناسانه
نویسنده : RASTA.CH

چند سطر گفتگو :
ما صدای کسی را میشنویم که درمورد زیرزمین ساختمانی در 25 کیلومتری تهران ، جاده ساوه ، صحبت میکند .
صدا درمورد 8 نفر صحبت می کند که در این زیرزمین تاریک دورهم جمع شده اند و می رقصند و بازی می کنند .
همچنین این صدا ، داستان هایی از این 8 شخصیت روایت می کند که ....


شخصیت ها :

گوهر
سامان
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
میر
شبنم
آرش
سمیه
شایان
آیدا
سحر

* متاسفانه سبک نوشتار نمایشنامه به صورتی هست که نمی تونم اونجور که توی تایپک نوشته شده بود شخصیت ها رو مشخص کنم !
چندتا جوون دور هم جمع شدند و قصد دارند تصمیمی بگیرند .... با خوندن متن خودتون متوجه منظورم میشید :) .
* به شخصیت ها اضافه خواهد شد !



پرده ی اول :

اینجا، یه ساختمون خارج بیرون شهره ، جاده ساوه – 25 کیلومتری تهران

خونه خیلی تاریکه . همه ی چراغ های ساختمون خاموش اند ، جز یک چراغ ، توی زیرشیروونی ....

یه راه روی بلند و تاریکه که به 10 تا پله منتهی میشه . 10 تا پله ای که میرسند به همون یه چراغ روشن ...

توی خونه ، اولش یه جور تاریکیه که چشم و اذیت می کنه

اما ؛ بعد کم کم چشمات عادت می کنه

عادت ؛ به تاریکی !

8 نفر یه شب دور هم جمع میشن و شروع می کنن به یه جور بازی ...

سامان : خب بیاین بازی رو شروع کنیم !

امیر : کی صاحب مجلسه ؟

گوهر : من ، چطور مگه ؟

امیر : خونه خالی یه دیگه ؟

گوهر : فعلا که هست .

امیر : فعلا یعنی تا کی ؟

گوهر : صابخونه رفته خارج .

سامان : خیل خوب ، آخرین نفر بی سروصدا از در خونه میره بیرون .(نگاهش را بین افراد چرخاند) به کسی هم چیزی نمیگه ، اوکی ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • RASTA.CH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/24
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    146
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    شبنم : تا کی باید منتظر استارت این بازی باشیم ؟
    سامان : مثل اینکه خیلی مشتاقی ؟!
    شبنم : چرا نباشم ؟ من که آخرین نفر نیستم .
    آرش : زیاد مطمئن نباش (لیوان شبنم را پر کرد) اون جنبه ای که من از تو دیدم ، احتمال آخرین نفر بودنت رو بالا می بره .
    شبنم : مهندس ، تنظیمات بدنم دست خودمه . اگر بخوام با همین یه لیوان میرم هپروت .
    بهزاد : تو که اینقدر علاقه مندی زودتر جور و پلاست رو از این دنیا جمع کنی ، چرا نرفتی سراغ راه های دیگه ؟
    سمیه : اونش دیگه به خودش مربوطه . شروع می کنید یا اینکه برای تک تک تون تیغ بیارم ؟

    سامان : کی قرعه برمیداره ؟
    گوهر : خانما مقدم ترن (قرعه ای برداشت) .... اولالا ، سامان جان مثل اینکه قراره زود از جمع مون خدافظی کنی !
    سامان : از خدامم هست .... کی ساقی میشه ؟
    شایان : تضمین نمی کنم تا تهش باشم (لیوان سامان را پر کرد) .... من امشب اومدم ، زود برم ! برو بالا داش .
    پیک اول را بالا رفت .
    آیدا : خب ، چی شد که به اینجا رسیدی ؟
    سامان : از همون اول می دونستم به اینجا میرسم .... اولین بار توی مهمونی دیدمش .... مظلوم تر از این حرفها میزد (لیوان دوم را یک ضرب بالا رفت .)
    امیر : هوی داداش چه خبره ؟! حداقل بزار بفهمیم شب مهمونی چی شد ! چه عجله ای واسه ی رفتن داری !؟ ( قرص آبی رنگی را داخل لیوان سامان انداخت . )
    سامان : معلوم بود یه چیزی کشیده .... صورتش داد میزد .... زبونش همش می گرفت ... اما مـسـ*ـتی و حال خرابش بود که من و به اینجا کشوند ... یه دقیقه هم سرجاش بند نمی شد ... نگاهم ناخودآگاه روش گیر می کرد ... روی صورت رنگ پریده اش ... ( لیوان سوم را خورد. ) ...
    سمیه : از تیکه های عاشقانه اش فاکتور بگیر جناب .
    سامان : اومد سمتم ، اومد سمتم و تمام دنیام و داغون کرد .... اه اه ... لعنت به تو نسیم ؛ لعنت به تو که درست مثل نسیم اومدی و رفتی ! .... یه همراه میخواست ... یکی که باهاش برقصه ....
    نویسنده : من یه نویسنده ام . تعریف کردن یک داستان خودش عجیب ترین داستان دنیاست . فقط کافیه یکم پات وکج بزاری تا ببینی چطور تو رو همراه خودش می کشه ! می دونید ؛ من تنهام !
    توی اتاقم ، توی تاریکی نشستم . دلم میخواد اینجا ، بین نوشته هام بشینم و ببینم چطور می تونم از دستشون خلاص بشم . هه هه ! اما بازم دارم می نویسم . این روزا خودم و زندونی کردم تا داستان هام و بنویسم . داستان 4 تا دختر و 4 تا پسر که توی یه خونه ، سر زندگیشون قمار می کنند . یه جور بازی ! قرعه هایی که انتخاب میشند و لیوان هایی که بالاخره زندگی رو تموم می کنند .
    این داستان ِ یک خودکشی جمعیه !
    داستان ننوشته ی من !

    صحنه ی دوم :
    شایان : هه ! تلخ بود ؟
    گوهر : مزه نداره .
    شایان : بدبخت ، اون لیوان مرگت بود !
    آیدا : خیل خب ، نوبت توئه . داستانت و بگو .
    گوهر : داستانم ؟ ... همیشه همین طور بود ، انگار نباید هیچ چیز درست پیش بره ... تو اوج خوشبختی بودم ... نازپرورده ی نادرخان بزرگ .... یه زندگی عالی ... بدون ذره ای دغدغه ( لیوان دوم را بالا رفت ) ... همه چیز خوب بود ، البته تا زمانی که سحر زندگیم و جهنم نکرده بود .....
    آرش : فقط برای تو زندگیت و جهنم نکرد . (دستش را مشت کرد) اجازه هست داستانم و بین داستانت تعریف کنم گوهر جان ؟
    گوهر لیوان پراش را سمت آرش گرفت .
    آرش : بار یازدهم بود ، یازدهمین باری که خودکشی می کردم . ( لیوان گوهر را بالا رفت) ... چیه ؟ ( نگاهش را بین صورت های متعجب چرخاند ) نکنه از همه تون تا حالا بیشتر این کارو کردم ؟ (سرش را به طرفین تکان داد ) هه ... یادمه یه روز توی حموم برای اینکه خون بیشتری ازم بره یه تشت و پر از آب داغ کردم و دستم و با تیغ زدم . هردفعه که داخل تشت آب می کردمش ، خون فواره میزد ! (لیوان دوم را همراه با قرصی بالا رفت) ... بار اول رگم و زدم . یه تیغ جراحی از سالن تشریح دانشگاه کش رفته بودم ... رفته بودم توی دستشویی طبقه آخر که معمولا آدم توش پر نمی زد ... قرمز شده بود همه جا ...
    شبنم : پس حسابی حرفه ای ؟
    آرش : می دونی ( به سمت شبنم متمایل شد) من به این جور چیزا زیاد فکر می کنم .... همیشه فکر می کنم قراره تموم شه . بهترین جاش هم بیمارستانه بعدم سردخونه ... خوبه دیگه (لیوان سوم را بالا رفت) می شورنت ، می برنت ... ( تک خنده ی عصبی ای کرد ) دیگه رگ هام خون نداره ... اونم مثل من بود ،جای تیغ روی دستش بود ...
    شایان لیوان سامان را پر کرد .
    شایان : خب مهندس ، تا آرش یه استراحتی می کنه تو بقیه ی داستانت و بگو .
    سامان : جلوم واستاد و گفت :«تا صبح باهات می رقصم» .
    آیدا : تا صبح باهات می رقصم ؟ (صورتش را جمع کرد و دستش را زیر چانه اش زد ) رقصید ؟
    سامان : اون راست می گفت (لیوان چهارم را بالا رفت) تا صبح باهام رقصید ! خوب یادمه ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    RASTA.CH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/24
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    146
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    صحنه ی سوم :

    سحر : هووو ! ( روی سکو پرید ) خوب چشماتون رو باز کنین . میخوام برقصم . نوبت منه( دستش را روبه رویش دراز کرد و با انگشتش به جمعیت اشاره کرد) نگا ... نگا ... نگا ... همچین رقصی تو زندگیتون گیرتون نمی یادها ... نگا ... نگا ... نگا ... (صدایش را بالا برد ) پای رقـ*ـص می خوام ؟! پای رقـ*ـص میخوام؟ ،کسی نبود ؟

    به سمت پسر جوانی که با خیرگی نگاهش میکرد ، برگشت .

    سحر : تو با من نمی رقصی ؟

    سامان : من ؟

    - اره تو ! گفتم شاید دلت بخواد با من برقصی !

    - دلم نمیخواد .

    - چیه ؟ معلولی ؟

    - شیش و هشتی نیستم .

    - چی ؟

    - بالایی ها ؟!

    - چی ؟ نه یه بار دیگه بگو .

    - چی بگم ؟

    - بگو بگو یه چیزی بگو ، خیلی صدات آشناست .

    - اره من خبرهای نصفه شب رادیو رو میگم !

    - خیلی مسخره ای ( چندقدم به عقب برداشت) خواستم بگم صدات خیلی باحاله !

    - برو عزیزم ، من پای تو نیستم . این همه آدم از اول که پایت ان ! (از روی صندلی بلند شد)

    - چیه حسودیت شد ؟ (تکیه اش را به میز داد)

    - برو بابا ! ( دستش را درهوا تکان داد)

    - برای چی اومدی اصلا ؟ تو خونه هم می تونستی های (High) شی !

    - ببین ( به سمت سحر رفت . کنار گوشش گفت) اونا رو می بینی ؟ (با چشم به پسرهای گوشه ی سالن اشاره کرد)

    - خب ؟ (سرش را به سمت مخالف سامان کج کرد)

    - می دونی ازت چی میخوان ؟

    - منظور ؟

    - منتظرن رقـ*ـص تموم بشه !

    - علف خوردن ! ( نگاهش را به اطراف چرخاند) اونا فقط سرشون و گرم می کنن . یا میزنن ... یا می کشن ... یا می رقصن ... (تابی به گردنش داد و سرش را به سمت ساما چرخاند.) ببینن با تو ام بیخیال میشن !

    - اوهوع ... پس داری قلاب می ندازی ؟ (روی میز نشست)

    - قلاب چیه ؟( از میز فاصله گرفت) خیلی باخودت حال می کنیا .

    - خیل خب ، حالا میگی اینقدر بلدی ، چی میخوای برقصی ؟

    - تو چی میخوای ؟ ام سی (MC) ... اسپنیش ( SPANISH )... اسکوآچ (S

    - نه بابا ... باریکلا ! ( از روی میز بلند شد و میز را دور زد)

    - نه جدی ! ( دنبال سامان حرکت کرد) ... هرچی که تو میگی ... بگو بگو بگو ... یه رقصی بگو ... بگو بابا یه چیزی !

    - تو رو قبلا ندیدم ؟ ( در صورت سحر دقیق شد)

    - چرا ! خبرهای ظهر تلویزیون و من میگم .(شروع به خندیدن کردند)

    - از اولش هم آشنا میزدی !

    - چیه ؟ حالا تو داری قلاب می ندازی ؟ باشه بابا ... قبول ...

    - ببین ، می فهمی چی میخوام بگم ؟ ....

    - آره بابا ، من اونقدرها هم های (High) نیستم ! پیشنهاده ؟ ( روی میز کوبید)

    - پیشنهاد چیه ؟

    - بگو بگو ؛ خجالت نکش ...

    - چیزی کشیدی ؟

    - نه بابا من این کاره نیستم .

    - دراگ (Drug) زدی نه ؟

    - بین من فقط میخوام باهات برقصم . می یای بالاخره یا نه ؟

    - چه گیری دادی حالا ؟

    - ببین ، دیدم بچه مودبی ،گفتم دق نکنی !

    -ببین الان حوصله ندارم ... برو ...

    - کی حوصله دار می شی ؟

    - من یکم دیگه دارم میرم ! ( به سمت در خروجی رفت)

    - برای چی اومدی اصلا ؟ ( درجه صداش را بالا برد )

    - همین جوری ،گذری اومدم .

    - سرکاری نه ؟ (لبخند شیطانی ای زد و عقب عقب رفت .)

    - بیا ! (با دست بهش علامت داد)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا