VIP نمایشنامه شروع ماجرای اجبار | خاطره احمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*KHatereH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/22
ارسالی ها
1,261
امتیاز واکنش
7,982
امتیاز
809
بسم الله الرحمن الرحیم
نام نمایشنامه: شروع ماجرای اجبار

نام نویسنده: @..khatereh.. کاربر انجمن نگاه دانلود


شخصیت ها:

نرمین: دختر خانواده

احمد: پدر خانواده

مرضیه: مادر خانواده

عباس: پسرعموی نرمین

بهروز: عموی نرمین

زهره: زن عموی نرمین

اردشیر: پدربزرگ کل خانواده

خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ختری بنام نرمین که پانزده سال سن دارد متوجه میشود که از بدو تولد پدربزرگش اورا برای پسر عمویش نشان و انتخاب کرده و در تصمیم خود مصر است و دست از عادت ها و سنت های قدیمی برنمیدارد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    پرده اول
    (نرمین با حرص در خانه رو کوبید و چنگ بر مقنعه اش زد و محکم از سرش بیرون کشید و روی مبل پرت کرد و چندین بار جیغ کشید)
    نرمین: مامان این مسخره بازیا چیه؟ یعنی چی آخه؟ بعد پونزده سال یهو عمو بهروز زنگ بزنه بگه نرمین جان عروس گلم شنبه خونه آتا اردشیر جمع میشیم واسه تاریخ عقد و عروسی؟ اینجا چخبره مامان؟
    (بغضش ترکید و زیر گریه زد. مرضیه بلند شد و او را در آغـ*ـوش گرفت)
    مرضیه: دخترم آروم باش! چیکارش میشه کرد آخه؟ درست میشه عزیزم
    نرمین: مامان مامان... مامـــان! بس کن لطفا! چی میخواد درست بشه؟ تصمیم سخت گیرانه ی اردشیر خان؟
    (کلمه اردشیر خان را با تمسخر و پوزخند گفت که باعث بلند شدن صدای مرضیه شد)
    مرضیه: یبار دیگه اینطور با پدربزرگت حرف بزنی گیس هات و قیچی میکنم! وای بحالت اگر اونجا بخوای به آتا کوچکترین بی احترامی بکنی دیگه دختر من نیستی! اون به گردن ما خیلی حق داره
    نرمین: یعنی چی آخه؟ یعنی چی که به گردن ما حق داره؟ اگه من نرمینم اجازه نمیدم اونا به خواسته اشون برسن... آخه مگه شهر هرته؟
    مرضیه: نرمین من بهت اخطار نهایی رو دادم! بخوای سرپیچی کنی گفتم که چی میشه!
    (نرمین با خشم و عصبانیت فریادی از حرص بی نهایت اش کشید و چندین بار محکم پاهایش را بر زمین کوبید و جیغ کشید. سپس خودش را محکم روی زمین پارکت انداخت و بازهم چندین مشت حواله ی زمین چوبی کرد که بیشتر به مچ دست خودش آسیب رساند،دستهای قرمز شده اش را مالید و سرش را روی زانوانش گذاشت و از ته دل گریست بر اقبال سیاه اش)
    نرمین: آخه چه زندگی ایه واسه من درست کردین؟ از همون اول که بدنیا اومدم اسمم حتی اردشیر انتخاب کرد! حتی بعدش شوهر آینده ام هم تعیین کرد! من ازتون نمیگذرم... نمیذارم با زندگیم بازی کنید... اجازه نمیدم میفهمید؟
    ( اشکهایش را پاک کرد و از روی زمین بلند شد و به اتاقش رفت و در اتاق را محکم کوبید که خانه شان لرزید، چندین لحضه بعد کلید در قفل چرخید و احمد وارد خانه شد)
    احمد: چخبره صداتون تا ته محله رفته؟! نرمین؟
    مرضیه: نمیدونم برو از دخترت بپرس که میخواد خون بپا کنه! میخواد بزنه خونه خرابمون کنه! میخواد تو روی آتا اردشیر وایسته
    احمد: آره نرمین؟
    از پشت در اتاق با حرص درحالی که زانوانش را بغـ*ـل گرفته بود و به یک گوشه زل زده بود)
    نرمین: من همچین قصدی ندارم! ولی اگه وادارم کنید به ابن ازدواج تو روی اردشیر که سهله! توی روی ازون بزرگترشم وایمیستم و از حقم دفاع میکنم!
    احمد: بلاخره توهم فهمیدی!؟ دخترم تو نیازی نیست حرکتی بکنی، خودم حمایتت میکنم و نمیزارم عروس اون بهروز پست بشی!
    نرمین: جدی؟ پس چرا تالان واینستادی باباجون؟ شما که همه چیز و میدونستی؟ شما که واسه خودتون بریدید و دوختید و فکر منو نکردین! شمایی که موقع تصمیم گیری فکر نکردید که اگه من بفهمم چه حالی میشم؟ چرا تالان حمایت نکردید ازم؟
    احمد: بیا بیرون دخترم همه چیز و برات تعرف کنم، اگه حرفاممو بشنوی بهم حق میدی مطمئنم!
    نرمین: تا تکلیف این قضیه معلوم نشه من بیرون نمیام!
    احمد: پس بزار همه چیز و از همینجا بشنوی هرچند که امیدی نیست ولی! شاید انگشت تقصیر و از سمت من برداری...
    نرمین: بگو ببینم! جریان چیه؟ قضیه چیه که انقدر مطمئن حرف میزنید؟
    احمد: همه چی از اونجایی شروع شد که آنام مرد... زیر دست کتکای اردشیرهم رفت! تاریخ دقیق دارم که هفت ماه و پونزده روز از مرگ آنا گذشته بود که آتا دست یه زن باردار رو گرفت و آورد تو خونمون، اونجا بود که دست آتا رو شد که زن دوم داشته و ما احمق بودیم نفهممیدیم! اون زن رو من و خواهرم دست بلند میکرد و ما حق نداشتیم از گل نازک تر بگیم! وقتی بچه اش بدنیا اومد من و خواهرم از چشم آتا افتادیم و اون زن هم سر زا رفت! بچشم دوقلو بود. خدا بیامرزتش پشت سر مرده نمیخوام حرف بزنم... بعدش بهروز شد نور چشمی و عزیز کرده ی آتا! بهروز تو نوزده سالگی ازدواج کرد و تو همون سن بچه دار شد و حالا پسرش حکم پادشاه رو تو خونه ما داشت که اسمش هم گذاشتن عباس! اسم خواهر دوقلوش هم شد عادله و این وسط خواهر بیچاره من زجر میکشید... حالا عادله هم ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود تا بلکه تو چشم آتا جا پیدا کنه ولی بچه اش دختر بود و پیش آتا هیچ ارزشی نداشت اسمشم گذاشتند هنگامه و ازونطرف هم خواهرم طاهره از شوهرش باردار شد و اونم دختر زایید و این دوتا دختر پیش چشم آتا هیچ ارزشی نداشتن... تا اینکه تو بیست و دو سالگی ازدواج کردم و تو بیست و سه سالگی دخترم بدنیا اومد... یعنی تو! من و مرضیه نا امید بودیم و میدونستیم که توهم پیش آتا بی ارزشی ولی... وقتی آتا بغلت کرد تا دم گوشت اذان بگه همه چیز عوض شد و آتا لبخند زد و این موضوع واسه همه شوک برانگیز بود! همه ی اجبارات از همون روز تولدت سرچشمه گرفت. دخترم من خسته ام بابایی بیا بیرون یه چیز بخور منم برم استراحت کنم قول میدم بقیه اش رو بهت بگم
    نرمین: نخیر نمیشه! میخوای تو مدت استراحت فکر کنی و دروغ جدید ببافی؟ نوچ نمیام
    احمد: دخترم تروخدا بهم فرصت بده خودمم شوکه ام!
    (با تردید قفل در را باز کرد و وارد سالن شد، اول کمی در چشمهای پدر زل زد و بعد راهش را به سمت حیاط کج کرد)
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    پرده دوم
    (نرمین با حرص ولی آرام نشسته بود و مشغول گلدوزی بود و مرضیه در آشپزخانه مشغول برپا کردن نهار بود و احمد مشغول جابه جا کردن کانال های تلوزیون بود)
    نرمین: میشه لطفا اون تلوزیون رو خاموش کنید؟
    (احمد با تعجب تلوزیون را خاموش کرد)
    احمد: جانم دخترم
    نرمین: میشه ادامه ی اون داستان و بگید؟ من دارم دیوونه میشم واقعا!
    احمد: یکم دیگه صبور باش دخترکم
    نرمین: یعنی چی صبور باش؟! جال منو ببین! اعصاب منو داغون کردید با کاراتون! ادامه اش رو تعریف میکنی یا زنگ بزنم اردشیر؟
    مرضیه: میخوای زنگ بزنی اردشیر چی بگی؟ زنگ بزنم ببینم میخوای چیکار کنی
    (نرمین تلفن را برداشت و تند تند شماره ای را گرفت)
    مرضیه: ا جدی جدی داره زنگ میزنه احمد بگیر اون بی صاحب رو ازش
    (احمد با شتاب تلفن را از دستش بیرون کشید و به دیوار کوبید که گریه های نرمین شروع شد)
    نرمین: چه وضعیه خب؟ من نمیخوام زن اون پسره ی عقده ای بشم مگه زوره آخه؟
    مرضیه: تو بیخود میکنی! کل دخترای شهر آرزوشونه زن عباس بشن! بعد توئه دهاتی نمیخوای زنش بشی؟
    احمد: مرضیه توهین نکن به شهرما! فکر کردی از شمرون اومدی خبریه؟
    مرضیه: بار آخرت باشه با من اینطوری حرف میزنیا!
    نرمین: میشه تمومش کنید این مسخره بازیارو؟
    احمد: باشه برات میگم همین الان تو فقط آروم باش
    نرمین: بگو تعریف کن همین الان زود باش
    احمد: کجا بودم ؟
    نرمین: گفتی شروع ماجرای اجبار از زمان تولدم بود! خب؟!! بقیش
    احمد: خب آره همونجاها بودم، آره شروع همه ی این ماجرا از بدو تولدت بود... آتا دست عباس که شیش سالش بود رو گرفت و آورد کنار گهواره ات گفت نرمین ماله عباسه! ماهم حرفی نمیتونستیم بزنیم و چند باری رفتیم صحبت کردیم و به شکست برخوردیم. از یه طرفم نخواستیم بهت بگیم چون میدونستیم چطوری اعصابت بهم میریزه... لجبازی نکن دخترم، ساعت چهار حاضر باش میریم عمارت برای تاریخ عقد و عروسی
    (جیغی از حرص کشید و فریاد کشید)
    نرمین: من نمیزارم این ازدواج سر بگیره! نمیزارم اینو از کلتون بیرون کنید من زن عباس نمیشم

    پرده سوم
    بهروز: آتا؟ اگر صلاح میدونید شروع کنید
    اردشیر: با نام و یاد خدا شروع میکنم... عزیزان! اینجا جمع شدیم برای مشخص کردن یه امر خیر و یه عشق پاک!
    نرمین: ببخشید کدوم امر خیر؟ کدوم عشق؟
    مرضیه: نرمین! تو حرف پدر بزرگت نپر
    (باز ساکت شد و با اخم هایش دستهایش را بهم گره شده بود و با حرص به زمین خیره شده بود)
    اردشیر: خب میگفتم... خیلی نمیخوام مقدمه بچینم ولی تاریخ این پیوند عاشقانه رو موکول میکنم به دوازده مرداد که تولد خودمه! ختم کلام
    (همه دست زدند و مردان خاندان یکی یکی جلوی پای اردشیر خان زانو زدند و دستش را بوسیدند)
    نرمین: میشه یدقیقه دست نگهدارید؟
    (از جایش بلند شد )
    نرمین: خسته نشدید؟ خسته نشدید واسه زندگی من تصمیم گرفتید بدون مشورت با خودم؟ شما حتی اسمم رو با زور انتخاب کردید چرا؟ چون اسم مادرت نرمین بوده! حتی... چی بگم آخه؟ چی میشه گفت به خاندانی که با اجبار بوجود اومده و این رشته ی لعنتیِ ماجرای اجبار رو ول نمیکنه! ولی من این رشته رو قطع میکنم! اجازه نمیدم هرگز با زندگیم بازی کنید
    ( نفس نفس میزد از خشم ولی حرفهایش را شمرده شمرده و آرام گفت. محکم بر روی میز کوبید و ادای اردشیر خان را در آورد)
    نرمین: ختم کلام!
    ( صندلی را پس کشید و با حرص راهش را در نگاه متعجب و خشمگین همه از سالن خارج شد)
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    پرده چهارم
    (نامه ای از اداره پست برایش ارسال شده بود و تا به پائین ساختمان برسد فکر های بسیاری کرد)
    نرمین: جز خانواده ی عتیقه ی اردشیر آخه کی نامه می فرسته؟
    (در ساختمان را باز کرد)
    نرمین : سلام آقا
    پستچی : سلام، اینجا رو امضا کنید
    (برگه ای را یا خودکار سمت او گرفت و نرمین امضا کرد و سپس وارد خانه شد و به سرعت نامه ی عباس را باز کرد)
    عباس: سلام دختر عمو خوبی؟
    خواستم در جریان باشی که وقتی اون حرفا رو زدی دلم خیلی شکست! یعنی تو منو دوست نداری؟ یعنی تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟ من به آقا جون گفتم نرمین میخواد درس بخونه و واسه ی ازدواج خیلی کوچیکه! آقا جونم بهم گفت نه دخترای این سنی سر و گوششون می جنبه... می گفت دخترا تو این سن چشم سفید می شن! برو به جون ادرشیر خان دعا کن بنده ی خدا وگرنه آقام میخواست بیاد دخلتو بیاره! تا دوازده مرداد حدودا یک هفته مونده و کارای عقد رو ما کردیم! خانم جونم به زن عمو مرضیه سلام رسوند و گفت که بهت بگم که بهش بگی اگر می تونید تو این یک هفته تمام کار های عقد رو بکنید و تمومش کنید!
    دوستت دارم دختر عمو بخدا پشیمون نمی شی از انتخابت!
    یکم بیشتر فکر کن. خدانگهدار
    عباس
    (نامه را مچاله کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و زیر لب نا سزا می گفت)
    نرمین: لعنت بهتون! دوازده مرداد... اصلا امروز چندمه؟ آها هشتمه.. خدایا چیکار کنم؟ خدایا خودت یه کاری بکن
    (از اتاق خارج شد و روبه روی پدرش نشست که روزنامه می خواند، احمد روزنامه را کنار گذاشت و نگاهش کرد)
    احمد: خب؟! تصمیمت رو گرفتی؟ عذر خواهی میکنی؟
    نرمین: آره تصمیم گرفتم و خیلی هم مصمم ام! من از اردشیر عذرخواهی نمیکنم! زن عباس هم نمی شم! چه شما بخواید چه نخواید!
    احمد: چه تو بخوای چه نخوای زن عباس می شی و ر حرف آتا حرف نمی زنی
    نرمین: من زیر بار زور نمیرم! یه کار نکنید از خونه فرار کنم ده روز بگردین دنبالما!
    (احمد با عصبانیت بلند شد و کمربندش را درآورد و به رخ نرمین کشید)
    احمد: دختره ی چشم سفید! هی بهت رو دادم پررو شدی تو روی بزگترت وایمیستی؟ خجالت نمی کشی؟
    (و جیغ های پی در پی و دردناک نرمین بود که میان دیوار های خانه پیچید)
    پرده پنجم
    مرضیه: احمد! ببین چیکار کردی با قیافه ی دختره! این پنج روز دیگه عروسیشه اون وقت با این قیافه و با بدن سیاه و کبود بره خونه ی بخت؟
    احمد: ای زن! تو کوری آخه؟ یعنی تو نمی بینی چند روزه زده آبرو و حیثیت منو خورد کردی جلو دوست و آشنا و در و همسایه! نمی بینی؟
    مرضیه: آخه چرا نمیشینی باهاش دو کلمه حرف پدر و دختری بزنی راضیش کنی به این وصلت؟
    احمد: میخوام صد سال سیاه راضی نشه! اصلا بیخود میکنه مخالفت کنه مگه دسته اونه؟
    مرضیه: ببین احد این بچه تازه یه هفته اس فهمیده چه آشی واسش پختن و یه هفته هم نمونده به عروسیش! شوکه اس خب حق داره! منو تو دو ماه شوهر دادن باورم نمی شد! چه برسه به این دختر بیچاره!
    احمد: مگه خواهر من تو سیزده سالگی شوهرش ندادن؟ با اختلاف دو هفته از نرمین بیشتر! یه حرفایی میزنی ها! هی بچه بچه می کنی واسه من! تو سن این بودی نرمین و حامله بودی... اونوقت خانم میخوان به درسشون ادامه بدن
    مرضیه: احمد! تو که انقدر سنگدل و بی رحم نبودی!؟ چه بلایی سرت اومده قربونت برم تو که با سنگ هم نرم بودی!
    (احمد عینکش را در می آورد و روی میز می گذارد)
    احمد: فکرم خیلی درگیره مرضیه! خیلی درگیرم... یکم درکم کن
    مرضیه: باشه من درکت میکنم! ولی با شرط این که توهم یکم نرمین رو درک کنی
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا