نمایشنامه تَرَک | رودک کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رودَک

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/29
ارسالی ها
56
امتیاز واکنش
500
امتیاز
346
  • به نام خدایی که در این نزدیکیست...
  • نام نمایشنامه : تر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
  • نویسنده : رودک کاربر انجمن نگاه دانلود
  • ژانر : اجتماعی
  • خلاصه :
  • _ یه روزایی تو زندگی هست که باید خودتو بذاری رو کانتر اشپزخونه و با ساتور تیکه پاره کنی...اینقدر بکوبی رو گوشت و استخون خودت تا یادت بیاد که گوشت و پی و استخون کی بودی...
  • _هه...من جهانگردی خوندم ...قصاب محله یالغور اباد هم نبودم و نیستم....
  • _جهانو گشتی و یه بار خودتو نگشتی....ای لعنت به دانشگاهی که توش هر درسی پاس می کنی الا خودگردی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رودَک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/29
    ارسالی ها
    56
    امتیاز واکنش
    500
    امتیاز
    346
    شخصیت ها :
    صفورا ،۷۶ ساله
    مهمان اول ، ۲۲ ساله
    مهمان دوم، ۴۰ ساله

    پرده اول_ صحنه اول :
    تق تق تق
    صدای ممتد درِ خانه ، در حال بیست متری ای که لبریز از بوی میخک است، می پیچد. صفورا با گیس های سفید و روسری گل گلی ، با خط لبخندی که روی گونه اش تبدیل به چروک شده، به پشتی رنگ و رو رفته ای که از جهاز مادرش به یادگار مانده بود، در انتظار یک مهمان نشسته است.

    تق تق تق
    صفورا: خاکم به سر ... کم سویی چشم و عینک شکسته...خدایا...یاری رسونم شو...چطور با این چشم و پای کور و لنگ، تا دم در برم و حبیبتو بیارم تو خونه ؟
    دستی به چانه اصلاح نشده و نسبتا پر مویش می کشد: نکنه صبرش تموم شه بذاره بره...نکنه طاقتش طاق شه...نکنه.. ای خدا....چهار ساله هیچ کس به این پیرزن سر نزده ...(ناله می کند ) هعی خدا...هعی ننه...هعی کَسونِ بی کسون...من چه کنم با آرزوی چهار ساله ای که تا لب کاسه اومده و نخورده...منو میخواد لب تشنه بذاره و بره... (صدایش بالا می رود ) وایسا ننه...امون بده...هی تق و تق...آسته میام، ولی میام...وایسا ننه...نری ها
    به زحمت دست به دیوار می گیرد و تا در خانه ی بی حیاطش، کورمال کورمال مسیر را سپری می کند. در، با یک تیک خفیف باز می شود .
     
    آخرین ویرایش:

    رودَک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/29
    ارسالی ها
    56
    امتیاز واکنش
    500
    امتیاز
    346
    پرده اول_ صحنه دوم :

    _هی خاکم به سر...دیدی نیومدی تا رفت...
    دست به زانو می برد.چیزی نمانده از ناراحتی،روی زمین ریزش کند: گور به گور شی صفورا...رو سیاه شی صفورا...
    بوی عطری ملایم زیر دماغش می خورد.
    _سلام
    گل از گلش می شکفد :س...سلام ..سلام عزیزم...
    دستش را جلو می برد بلکه با دست دادن، باور کند بالاخره کسی به دیدارش آمده است.
    صفورا : صبحی شکست...عینکمو میگم...دیر بیدار شدم ...نمازم داشت قضا می شد ...( راهروی کوچک و کوتاهش رابه طرف پشتی های مخصوص مهمان رد و با دست، اشاره می کند مهمانش هم پشت سرش بیاید)..هول ورم داشت، گمون بردم اگه قضا بشه امروزم کسی در خونمو نمیزنه... بفرما ننه...بالا بشین...چایی ریختم از قبل...می دونستم میای...دیشب به خواب دیدم...(نیم چرخی آرام به طرف مهمان می زند)...تو رو دیدم...صدا شنفتم...خود اوستا کریم گفت امروز یکیو میفرسته...(دست های پینه بسته و خشکش را به سمت بالا می برد) قربونت برم کس بی کسون...بشین ننه...بشین خستگی در کن...لابد از راه دور اومدی...از این نزدیکیا که کسی به صفورای گیس سفید سر نمیزنه ...
    مهمان : چه بوی نَمی میاد...آخ...اینجا که خیسه..
    صفورا دست به پیشانی می برد و با لرزشی ناشی از شرم می گوید : خاکم به سر...مال صبحه...داشت قضا می شد...نمازمو میگم...تشت آب پر کردم و تند تند اومدم سمت اینجا که انداختن سجاده و وضو گرفتنم یکی شه...اما...هعی ننه...امان از عینکی که زیر پام ندیدم و شکست...(آهی سرد می کشد )فهمیدم یه چیزی زیر پام خرد شده...از هولم تشت افتاد رو قالی...نتونستم خشکش کنم...(به کمرش اشاره می کند) بین چهارمی و پنجمیه...دیسک کمرمو میگم...زلیلم کرده ننه...با دوا و روغن مالی دارم باهاش میسازم...(سرش را با شرم پایین می برد ) پول عمل ندارم...البته نگفت که حتما باید عمل شم...دکترمو میگم...گفت با مراقبت هم میشه باهاش دووم آورد...دارم دووم میارم...بیست ساله...بلکه هم بیشتر...(دستش را به طرف هاله ای محو از استکان های چای می کشد) تعارف نکن تو رو جدت..واسه تو ریختم...میدونستم میای...نپرس از کجا...اره اره دیده بودم...خوابتو میگم...اما یکی دیگه هم خبرتو داده بود...نپرس کی.....بخور خستگیت در شه ننه....چرا نمی خوری؟ شاید سرد شده..(مضطرب دست به زانو می گیرد ) برم عوضش کنم

    مهمان : نه نه...من چایی خور نیستم...خونه بابامم چایی نمیخورم
    دستی به صورت پر چین و چروکش می کشد : پذیرایی فقیرونه اس....قهوه و کاپ چی چی ندارم ننه...من اهل این قرتی گری های جوونی نیستم...سبز نیست، اما واسه شماله...چاییو میگم...عطرشو بکش به دماغت...اخ که بوی شمال چه ها با دل من پیرزن نمی کنه
    _شمالی هستین؟
    صفورا: نه...جنوب بدنیا اومدم...همون جا هم قد کشیدم...(تک خند تلخی می کند) البته چه قدی...همیشه ریزه میزه بودم...بین کوچه پس کوچه های خوزستان،تو خاک و خُل با پسرای آفتاب سوخته بازی می کردم...گل کوچیک...نکه خاله بازی باب دلم نباشه...نه....دختر نبود...تو محله من بودم و پنج تا پسر قد و نیم قد...جاسم بزرگه بود...هیکلی و قلدر...سه بار خودم براش مشق نوشتم...از خوراکی بگیر تا اسباب بازی، از این و اون کش می رفت...تو عالم بچگی برا خودش برو بیایی داشت...عبدالله کوچیکه بود...از دست زورگوییای جاسم همیشه پشت من سنگر می گرفت...ریزه بود...جاسم که میومد تب و لرز می کرد...(با پر روسری ،اشک چشمش را می گیرد) شهید شد..تو همین جنگ با بعثیا...هیشکی فکر نمی کرد عبدول ریزه یه روز بشه فرمانده گردان...چه نوحه ها که نمی خوند..چه تعریفا که ازش نمی کردن... پر بود از تب و تاب...یه امام خمینی می گفت صد تا امام خمینی از قِبِلش در میومد...اسمشو خیلی ساله که گذاشتن شهید عبدالله فاضلی.. کوچمونو می گم...تو خوزستان...هعی.....تو ضل آفتاب چه روزایی، چه عالمی با هم داشتیم...(لبخندی شرمگین می زند) ببخش ننه...خیلی ساله با کسی هم کلام نشدم...خیلی ساله کسی ننشسته ور دلم بقچمو براش باز کنم و بقچشو برام باز کنه...پر حرفیامو ببخش تصدقت بشم...
    مهمان: اگه زیر تیغ آفتاب جنوب بودین چطوره که عطر چایی شمال حالتونو دگرگون میکنه ؟
    صفورا: جنوب دنیا اومدم...حرف زدن یاد گرفتم..مشق نوشتن....ترکه خوردن...قد کشیدن...هعی ننه...هعی...اما شمال...شمال یه چیز دیگه بود...تو شمال بود که دیدمش...با دوستاش بود...منو ندید...ولی من دیدمش...دست خودم نبود...عمیق دیدمش...نخواستم که عمیق شه، اما شد...ننه جان خدابیامرز مادرم می گفت عشق همینه...عمیق و خطرناک...هولناک... راس می گفت...عین خزر بود...سرد و عمیق...عشقو میگم...عمیق دیدمش و هی دل و دلکم به صخره های ساحل خورد...اما منو ندید...حتی سطحی ندید...حتی مثل یه صدف زیر و دست پا افتاده ندید...آره ننه...شمال دیدمش...کاش اون موقع ها عینک به چشم داشتم و شیشه اش زیر پام میفتاد و می شکست..کاش..هعی..کاش ندیده بودمش...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رودَک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/29
    ارسالی ها
    56
    امتیاز واکنش
    500
    امتیاز
    346
    [HIDE-THANKS]مهمان : عشق همش سیاه بازیه...یه مدت سرگرمت می کنه و بعدشم زارت (کف دستش را به قالی می کوبد) می کوبونتت زمین...(آرام نجوا می کند) ازش بیزارم...
    صفورا: نگو ننه...عشق مقدسه...این حرفا معصیت داره...
    مهمان : مگه نگفتین ندیدتون ؟
    صفورا : ندید
    مهمان: بعد از اون روز چی؟ دیدتون؟ صدای گرومپ گرومپ قلبتونو شنید؟
    صفورا با ناله : ندید...نشنید
    مهمان با حرص : تونستین بهم برسین؟
    صفورا: خواستم برسم..نخواست
    مهمان با عصبانیت بر می خیزد و رو به روی قاب عکس های قدیمی نصب شده بر دیوار رنگ و رو رفته می ایستد : پس از چیِ عشق حمایت می کنین ؟ تو این سیاه بازی باختین...عروسک خیمه شب بازی دلتون شدین... دلتون هـ*ـوس برش داشت
    صفورا : هـ*ـوس ؟ خاکم به سر..این حرفا چیه دردت به جونم...حبیب خونم ....عشقم پاک بود...نگاهم پاک بود...با هـ*ـوس ندیدمش...با هـ*ـوس نخواستمش
    مهمان: یه سیب سرخ بود بین رفیقاش...چشمت گرفتتش...هـ*ـوس کردی مزشو بچشی
    صفورا: اگه هـ*ـوس کرده بودم که تا نمی چیدمش شمشیرمو غلاف نمی کردم...دور وایسادم...نگاش کردم... سرخیشو عمیق تر دیدم...اما...اما نچیدمش...
    مهمان: عاشقش بودی...پس چرا نخواستی ؟ شما که گفتی اون نخواست
    صفورا : نخواست از شاخه پایین بیاد و تو دامنم بیفته...اما منم یقه چاک ندادم که حواسش پرت دامن من شه و از شاخه بیفته...
    مهمان: کدوم یکیه؟
    صفورا: ها ؟
    مهمان : قاب عکسش کدوم یکی از این عکساس؟
    صفورا: ندارم...عکسشو میگم...شوهرم نشد...هم سر و هم سفرم نشد...حتی هم سایه ام نشد...عکسشو کجای دیوار میزدم؟ چشماش قاب دیوار دلم بود
    مهمان : هنوزم هست؟
    صفوار : شوهر نکردم...بعد خسرو فکری شده بودم...به قول عمه شوکت خدا بیامرز
    مهمان: خدا بیامرزدش
    صفورا: خدا همه اهل قبور...همه رفتگانتو بیامرزه ننه...آره...عمه شوکت می گفت من از اول خلقتم یه دنده بودم...حرف کی کی اَک و چی چی اَک تو گوشم نمی رفت...صابون به دلم میزدم یه روز خودش با رخشِ یال سفید و زینت و چهارصد شتر بیاد محله و منو از اقام خواستگاری کنه...هعی...جوون بودم...خام بودم....
    مهمان: جوونا خام نیستن...تا کی می خواین این کلیشه مضحکو تکرار کنین؟ جوونا می فهمن...خوب می فهمن...درست می فهمن...چرا اشتباهات خودتونو میندازین گردن سن و سال؟قوی باشین و بگین من اشتباه کردم...من خامی کردم...نگین چون جوون بودم خامی کردم
    _چند سالته ننه ؟ از کدوم نسل این مملکتی؟
    _نسل سوم...چهارم...پنجم...دهم...فرقش چیه؟ نسل سوخته...نسل برشته...نسل دلمرده ی غم زده ...نسلی که خش خش نصیحت نسل اولیا و دومیا تو گوشش زنگ می خوره...
    صفورا به نرمی : بشین جانکم...یه قلوپ از چایی این پیرزن بچش...گلویی تازه کن...از راه دور اومدی...از هر نسلی که باشی، حبیب این خونه ای...یه دم مونس این گیس سفید شو....بشین ننه...بشین تصدقت شم
    مهمان: خستم...عصبانیم...حرصی ام...دیشب از خونه زدم بیرون...بی پول...بی طلا...بدون جمع کردن لباسام...با یه ساک خالی و یه ذهن پر زدم از خونه بیرون...داشتم خفه میشدم اون تو...(دستش را مقابل نوک بینی اش می گیرد) دیگه به اینجام رسیده بود...
    صفورا: کس و کارتو خبر دادی؟ دلنگرونت نشن...
    مهمان: کس و کاری که عین زنبور تو گوشم ویز ویز می کنه رو نمی خوام...می خوام نباشه کس و کاری که تا حرف حق میزنم دهنمو پر خون میکنه...(نفس نفس می زند) ازشون بیزارم....از این کس و کارای گول زنکِ زالزالک صفت بیزارم....[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رودَک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/29
    ارسالی ها
    56
    امتیاز واکنش
    500
    امتیاز
    346
    پرده دوم_ صحنه اول


    [HIDE-THANKS]مهمان مقابل اجاق گاز رنگ و رو رفته سه شعله ایستاده و مشغول دم کردن چای است. صفورا، تکیه بر دیوار سبز اشپزخانه زده و در گیر و دار پذیرایی نامناسب از مهمان، عرق گرفتار در بین چروک های پیشانی اش را پاک می کند.
    صفورا: شرمنده اتم ننه...خیلی وقته سوخته...سماورو میگم...کس و کاری نداشتم برام تعمیرش کنه...داشتم...دارم...اما تو قبرستون...زیر مشت مشت خاک..هعی...رج به رج روزگارم شومه...یه وقتایی فکری میشم نکنه کلاغ شور بختی رو اقبالم لونه کرده ..
    شعله گاز را با کبریت به آتش می کشد: اینا همش خرافه اس...چطور با این خرافات یه عمر زندگی کردین؟ سخته...نمی فهمم چرا فهمیدن هم نسلاتون اینقدر برام سخته! نه شما رو می فهمم نه ننه بابامو...گذاشتن رفتن...خیلی وقته... تشریف بردن کانادا....کیف دنیا رو می برن...من موندم این ور...حیرون..هاج و واج....با پدر بزرگم زندگی می کنم...از اون گردن کلفتای تهران قدیمه... (بادی به غبغب می اندازد) تیمسار شهسهانی...(پوقی می زند زیر خنده ) خنده داره...مسخره اس...اقای تیمسار...وای چه تیمساری...منو اسیر کرده تو خونه...پامو با طناب فولادی بسته...هنوز تو دوره پهلوی مونده...یه روز (انگشت اشاره اش را بالا می آورد) حتی یه روز از پهلوی جلوتر نیومده...دلش خوشه قبلا سری تو سرا داشته...نمیدونه الان هیچ پخی حسابش نمی کنن...
    صفورا : زیرشو کم کن ننه...کتری رو میگم...این اجاق شعله هاش خیلی بلنده...می سوزنه و همه چیو خراب می کنه...هیچی جلو دارش نیست
    مهمان: عین تیمسار شهشهانی
    صفورا: معصیت داره اولاد درباره ولدش اینطور زبون بچرخونه...قربون لب و دهنت بشم...دست بکش از کینه...کینه از هم خون مصیبت میاره...مصیبتش دامنتو میگیره...
    مهمان : عین اون حرف می زنین...فقط نرم تر...نازک تر...لرزون تر...چقدر هم نسلای شما شبیه همن...معصیت...مصیبت...پوف...دلم گرفته حاج خانوم ....
    صفورا : مشرف نشدم...حجو میگم (بغض می کند) خیلی ساله ارزوش تو دلمه...
    مهمان: حالا هر چی...حاج خانوم نه...بی بی...ننه ...هر چی که بیشتر به مودتون میخوره...( مقابل پنجره کوچک و مربعی شکل اشپزخانه که رو به یک کوچه تنگ و بن بست باز می شد، می ایستد) دلم از موسفیدا و ریش سفیدا گرفته... پر و بالمو بستن...با حرفاشون...کاراشون...خسته شدم...دو ساله که دارم با تیمسار زندگی می کنم...دو ساله از خانوادم دورم ...
    صفورا: فکری نشدی بری فرنگستون ؟ مرحبا...معلومه نجیب و اصیل زاده ای...وطن پرستی...موندی که همین جا زندگی بگذرونی...می دونم( لبخندی بین چروک هایش پدیدار می شود) می دونم تو دلت هیچی نیست...فقط یه کم گرفته...درد و دل که کنی صندوقچه رازت سبک میشه...کینه از دلت رخت می بنده...
    با خشم رویش را برمی گرداند: سبک میشم؟ کینه هام میره ؟ وطن پرستم ؟ (صدایش بالا می رود) کدوم وطن؟ چیِ این وطنو باید پرسید؟ وطنی که صبح به صبح تیغ ارشادو میذاره زیر گلوم تا بزنه رگ دخترشو ؟ به خاطر چی؟ یه بند انگشت رژ لب قرمز...وطنی که داد و بیداد من توش به گوش هیچ کس نمیرسه...وطنی که کر و کور و لال مادرزاد زاده شده...نه...من نمی پرستم وطنی رو که پر از خود پرستیه...سجاده نمیندازم رو به قلبه وطنی که دعاهام حتی تو یه وجب از مساحتش اجابت نمیشه...
    صفورا با هول و ولا: باشه ننه...باشه دردت به جونم...چرا کفری میشی...اروم بگیر تصدقت شم...صدای قلقلش میاد...کتریو میگم...برش دار ننه
    فلاسک را پر از آب جوش می کند.
    مهمان: ببخشید..دست خودم نیست...اعصابم ضعیف شده...میگن تاثیرات دوریه...تاثیرات ناهار مامان پز نخوردن....شایدم...
    صفورا: اگه واسه رفتن بی طاقت بودی چرا دست پدر مادرتو نگرفتی و باهاشون راهی شی؟
    فنجان های کمرباریک نقش بسته با نگاره های سنتی را درون سینک درب و داغان، آب کشی می کند.
    مهمان:طبق قانون نمی تونستم تحت پوشش خانواده مهاجرت کنم...خیلی وقته از ایستگاه ۱۸ سالگی گذر کردم...از نظر قانونِ مهاجرت من یه شخص مستقل محسوب میشم که باید به تنهایی برای مهاجرتش شرایطشو اوکی کنه...دو ساله دارم زیرزیرکی تلاش می کنم اما نمیشه...هر بار تیمسار میزنه کاسه و کوزمو میشکونه...نمیذاره راهی شم...
    صفورا: دل به دلت بسته...از من سنی گذشته...میفهمم تو عقل آقابزرگت چی میگذره...دلش بند دلته...پاره تنشی،نمیخواد ازش جدا شی...
    مهمان : هه...نه خیر ننه ...به فکر من نیست...ترسوئه...(کف دستش را تخت سـ*ـینه اش می کوبد) دو ردیف مدال و درجه رو لباس ارتشیش داره اما عین موش می ترسه...می ترسه من برم و تنها شه...تنها شه و تو تنهاییاش بپوسه...(دست به دماغش می برد) صبح به صبح بوی گند مرگ به دماغش میخوره...می ترسه تو تنهایی مرگ بزنه فرق سرش و زارت (بشکن می زند ) دراز به دراز پخش زمین شه...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رودَک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/29
    ارسالی ها
    56
    امتیاز واکنش
    500
    امتیاز
    346
    [HIDE-THANKS]صفورا: تنهایی بد دردیه ننه...از اون دردای کاری که همه جاتو فلج می کنه...علیل می شی...زمین گیر میشی...تنها که باشی حتی اگه لقمه ات خوشمزه ترین لقمه باشه، تو گلوت گیر می کنه...من تو تنهاییم روزی صد بار...بلکه هم بیشتر سقوط می کنم...آوار میشم...دست خودم نیس ننه...تنهایی سخته...زهره...توش که آوار میشی یه جوری چینی دلت ترک برمیداره که بهترین بندزن هم نمی تونه درستش کنه...درمورد پدربزرگت این حرفا رو نزن...دندون رو جیـ*ـگر بذار...پیره...فرتوته...عین من...پیرم...فرتوتم...از زمین و زمانی که از من عاصیه، عاصی ام...اما درمونی تو دست و بالم نیست...چی کار کنم؟ رو به کدوم آدم بیارم تا تنهاییامو پر کنه؟هعی... بعضی چاله چوله ها با هیچی پر نمیشه...تنهایی از اون چاله هاس که با خود خوری هم پر نمیشه...باید یه عمله ای باشه که بیاد با حرفاش..خنده هاش...توجه کردناش برات پرش کنه...الکی که نیست...طاقت بیار ننه..دندون رو جیـ*ـگر بذار دردت به جونم...
    قندان و استکان ها را درون پیش دستی می گذارد.
    مهمان : چقدر دندون رو جیـ*ـگر بذارم ؟ دو سال گذاشتم...بس نیست...پاره پاره شده این جیـ*ـگر...اب بریز روش تا ببینی از صد تا ابکش سوراخاش بیشتره... دلم پره از درد...پره از تنهایی...پر دلم بی کسیه...به خیال خودت و تیمسار من تنهایی نکشیدم ؟ هیچ میدونی تنها بودن تو خونه ای که یکی دیگه هم توش هست چقدر سخته ؟ تنهایی کدومتون از من تلخ تره؟ کسیو نداری و تنهایی..( می لرزد و با انگشت به خودش اشاره می کند) یکیو دارم و تنهام...اینه که مثل زهرماره...تو قلبم درد می کشم چون اونی که باید منو بفهمه نمی فهمه...جای فهمیدن زجرم میده...سنگ میندازه جلو پام ( چشمش به اشک می نشیند) اخه به کی بگم دردمو ؟
    زانو می زند و در میان صدای هق هق اش، گم می شود. صفورا دست به دیوار می گیرد و به زحمت خودش را به او می رساند.
    صفورا: چی کشیدی که اینجوری شیون می کنی ننه ...(موهای سیاهش را نوازش می کند) آروم بگیر تصدقت بشم...الهی که صفورا می مرد و مهمون خونش به هق هق نمی افتاد...الهی که صفورا بمیره واسه دردات...
    مهمان: خودتونو نفرین نکنین...بد روزگار به سر هر دو تامون اومده ننه...یکی مثل شما درد می کشه یکی مثل من...( گریه می کند)
    صفورا: هعی روزگار جلاد صفت...سرنوشت شوم...دنیای دون...یه بار دور گردون به مراد این زن تنها نگشت...هیهات تا قیامت...
    مهمان : قیامت؟ نکنه شما هنوز به قیامت اعتقاد دارین؟ کدوم قیامت ؟ کدوم جزا ؟ کدوم جواب؟ (فین فین می کند) یه گله آدم افتادیم تو لوله ازمایش و هی امتحان و آزمون و دیکته و کوفت و زهرمار اَزمون گرفته میشه...همش اون می پرسه و ما جواب میدیم...کی میشه ما از خدا سوال بپرسیم و اون جواب بده ؟
    صفورا لب می گزد : این حرفا رو نزن ننه...والله معصیت داره...مصیبت میاره...این دنیا بوته ازمایشه...اون دنیا جای حساب و کتاب...هیچ سوالیت تو محضر خدا بی جواب نمیمونه...خدا خودش جواب همه ی سوالای بی جوابه...
    با صورتی خیس، به خنده می افتد: کدوم جواب ؟ دلتون خوشه ها...ولی نه...خوش به حال شما مو سفیدا...با چهارتا جمله سرتونو گرم کردن فکر می کنین واقعا اونور خبریه...نه ننه جون...هیچ خبری نیست...جوابی هم در کار نیست...
    صفورا جایی میان انگشت اشاره و شست اش را می گزد: استغفرالله...پناه بر خدا...نگو دردت به جونم...نگو...یه نگاه به زمین و اسمون...کرون تا کَرون...به کهکشون بنداز...خدا همه جا هست...جواب همه چیز تو باطن سوالا، ظاهره ...
    مهمان: صد بار ...هزار بار...یه میلیون بار ازش پرسیدم چرا این عذاب رو بهم داده؟ چرا خانوادمو ازم گرفته..هر روز ازش پرسیدم چرا هر بار یه مشکلی برای رفتنم پیش میاد..اما.... اما دریغ از یه جواب....ضجه هام گوش فلکو کر کرد....عرششو لرزوند...ولی جواب نداد...جوابی نیومد (دستانش را با عصبانیت به زمین می کوبد) جواب می خوام...من جواب می خوام...وقتی میگم چرا...باید بیاد پایین...همین پایینی که من زندگی می کنم...باید بیاد جلوم...بیاد جلوی این مخلوق بی اراده ای که سرخود خلقش کرد و فرستادش تو گندآب زندگی...باید بیاد...خودش نمیاد پیک اش بیاد...بیاد و بگه زیرا....میگم چرا بگه زیرا این طور....زیرا اون طور...نکه هی بشینه اون بالا تکیه بده به تخت و سریرش و به ریش من و امثال من بخنده...به خدات قسم درد من خنده نداره...چشمای سرخم خنده نداره ( شیون می کند ) قلب تیکه پاره من جوک نیست...لطیفه نیست...(به چشمان آب مروارید گرفته صفورا زل می زند) هست؟ نکنه تو هم مثل خدات فکر می کنی این همه عذاب حقمه؟ ( داد می زند و شانه های صفورا را تکان می دهد) حقمه ؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا