مجموعه نمایشنامه رادیویی | نارینه نویسنده نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
نمایشنامه کوتاه : برچسب
نویسنده، نارینه
شخصیت ها
مراد: مر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رفتگر پنجاه ساله
فریبا: زن معتاد سی ساله
آسمان هنوز نیمه تاریک است، سوز اواخر ماه آذر باعث یخ زدگی همه جا شده است، مرد رفتگر روی لباس زرد رنگش کاپشن ضخیمی پوشیده ، زیر لب* غرغر کنان مشغول انجام وظایفش است.
مراد: چه سرمای استخون سوزیه لامصب! سگ هم تو این هوا از لونه اش در نمیاد( جارو را روی زمین می کشد) اخه نیگاه هر چی کوفت می کنن آشغالشو زرت رو زمین پرت می کنن، پفک ، چیپس....هر آشغالی که ضررش زیاده بیشتر می خورن،حتی اون تربچه بابایش کیانوش، آخه قحطی اسمه ...دختر خل وضع این همه اسم خوب تو دنیا هست، روی اسم کیانوش دست گذاشت...ای خدا مصبتو شکر...چند روز دیگه توله سگ تولدشه، سر برجه یه چیز خوب براش می گیرم.
کنار درختی می ایستد تا سیگاری روشن کند، فندک را که روشن می کند صدایی نازک توجه اش را جلب می کند.
فریبا: هوی عمو یه سیگار هم به من بده!
مراد: یا پنچ تن...دم صبحی صدای جنه یا حوری؟
فریبا: آخه پیری بوی حلوات بلند شده! دنبال حوری و پری هستی؟
مراد با ترس نگاهی به اطراف می کند.
مراد: بسم الله، ببین آقا جن من پنج سر عائله دارم رحم کن.
فریبا ازپشت درخت بیرون می آید، موهای رنگ کرده اش از زیر روسری بیرون اومده وشکم برجسته اش از لباس های سیاه تنش نمایان است.
- پیری چرا می گرخی، من یه آدم ِمعمولیم عین خودت!
مراد: یا ابوالغضل! چی از جونم می خوای؟
چند قدم عقب می رود و به درختی تکیه می دهد.
فریبا: گیر عجب آدم خرفتی افتادما، ببین عمو یه نخ سیگار بهم بده!
مراد بسته سیگار را به طرفش پرتاب می کند، بسته کنار پای زن می افتد.
مراد:کل بسته سیگارو دادم ...حالا مثل بچه آدم راتو بکش و برو!
فریبا با مشقت خم می شود و بسته را بر می دارد.
- هوی چرا مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار می کنی؟
مراد: برو جلو بوقتو بزن.....ازسر وضعت معلومه از چه قماشی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فریبا سیگاری آتش می زند و کام عمیقی از دود به سین*ه اش می برد.
    فریبا: نه بابا خوشم اومد، عمو بخت النصر بنال ببینم کی هستم؟
    مراد: هه...یه زن معتادِ بد کاره ای....برو زن نزار دهنم باز نشه..
    فریبا: پیری درتو بزار....ای هیچی نمیگم داری عین اسب چار نعل می تازونی، یه بسته سیگار داده هر برچسبی دلش می خواد می چسبونه!
    مراد: مگه دروغ میگم؟ اگه ننه و بابای درست و حسابی داشتی تو این ساعت با این سر و وضع تابلو گدایی سیگار نمی کردی!
    فریبا: آخه پیری از اون موی سفیدت خجالت بکش، شما آدما عادت دارین از روی ظاهر آدم ها بدترین قضاوت ها رو درباره شون بکنین، بعدشم حکم صادر می کنین و تا چوبه اعدام هم میرن (
    دست درزیر مانتوش کرد و بالشتکی را بیرون آورد به طرف پیرمرد پرتاب کرد) من یه بازیگر تو یه صحنه دوربین مخفی ام...نقش یه معتادو بازی می کردم،
    ۲
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    نمایشنامه: ما مرده ایم......شما چطور؟
    تقدیم به استاد رادمهر
    .....
    شخصیت ها
    نویسنده تازه کار
    استاد

    نویسنده: من دلم می خواد نوشته هام مثل نوشته های شما باشه...
    استاد: مال من مگه چطوره؟
    نویسنده : مال شما زنده اس...
    استاد: زنده؟ یعنی چطور؟
    نویسنده: خوب چی جوری بگم، شخصیت ها مثلا اینکه جون دارن و انگار فیلم می بینی.
    استاد : خب من تو ذهنم فیلم می بینم و بعد می نویسم.
    نویسنده: چه جوری؟
    استاد: می خوای یادت بدم؟
    نویسنده: آره دیگه....
    استاد: خب تو اول کی باهام آشنا شدی؟
    نویسنده: اول اسم رمانت نظرمو جلب کرد، بعدش سبک متفاوتش که ترکیبی از دیالوگ بود.
    استاد: بعدش؟
    نویسنده: بعدش اومدم بهت تبریک گفتم ، اسمتم عجیب و غریب بود، بعدش از خودم خجالت کشیدم رمانهای خودم درب و داغون بود...بعد برای رمانت شروع کردم به نقد نوشتن و شخصیتهاشو تجزیه و تحلیل کردم .... رمان های نصفه ام را تموم کردم.
    استاد: خب حالا چی تصور کردی؟
    نویسنده: واو...همه اون لحظات مثل رویا از جلوی چشامم رد شد، حتی اون ظهر تابستونی که رمانمو تموم کردم...
    استاد: دیدی خیلی راحته....فقط کافیه تصور کنی و بنویسی!
    نویسنده: ولی باز هم تو دیالوگ ضعیفم، اصلا حرف زدن کاراکترا کار بیهوده ایه!
    استاد : بعله...!
    نویسنده: سخته ، انگار سکوت خودم با کارکترام اثر کرده!
    استاد: راه حلش نمایشنامه نویسی کوتاه هست.
    نویسنده: من بیشتر مونولوگ نویسی رو دوست دارم.
    استاد: ولی اون نوشتنش سخت تره، خیلی باید به متن و شخصیت احاطه داشته باشی....
    نویسنده: یه تمرینی خاصی نداره؟
    استاد: چرا میتونی مثلا جلوی آیینه جای یه قاتل حرف بزنی!
    نویسنده: انوقت میگن خل شدم!
    استاد: نگفتم که با صدای بلند حرف بزنی، آروم وقتی کسی نیست، ولی تجربه هیجان انگیزیه....
    نویسنده: یه سوال بپرسم؟
    استاد: بپرس....
    نویسنده: چرا همیشه میگی نوشته های من گندن؟
    استاد: چون تو هنر نباید به چیزی قانع بود...
    نویسنده: آهان....
    چند ماه بعدتر
    نویسنده: رمانم با اینکه کلی خواننده داره، ولی حس می کنم خیلی سطح پایینه!
    استاد: مال من گندتره....
    نویسنده: مال من بدتره....
    استاد: هعی....
    نویسنده: دوتا نویسنده غرو غرو شدیم...که اگه ناچار شدم روزی از استادم جدا بشم، ولی هیچ وقت چیزهایی رو که ازت یاد گرفتم، فراموش نخواهم کرد، چون شما بودی که منو رو با دنیای واقعی نوشتن و داستان و نمایش آشنا کردی...
    استاد: بعله....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    اسم نمایشنامه نامه: زنی تنها در ساحل
    کبری: بیست و هشت ساله خانه دار
    احمد: سی و پنج ساله، راننده تاکسی
    برای تعطیلات دو روزه به شمال سفر کردند.
    کبری: چه آفتاب تندیه لامصب، ( کلاه حصیریش را جلوتر می کشد) بیا از این ور ب یم چند تا صدف جمع کنم برای سعیده!
    احمد: نزاشتی یه کم تخمه بگیرم لب ساحل میریم بیکار می مونیم!
    کبری:احمد هیس یواشتر بابا آبرومون میره( نگاهی به اطراف می کند) انگار اومده استادیوم فوتبال ببینه!
    احمد: کبری این وقت صبح که کسی این ورا نیست ، واسه کی کلاس میایی؟
    کبری : احمد یه نیگاه به آسمان صاف بکن ؛ از هوا و این دریا لـ*ـذت ببر!
    احمد با پایش ضربه ای به زباله های ساحل می زند.
    احمد: کله سحری خواب نما شدی زن؛ هوا خوریاتو کردی بیا بریم یه جا پیدا کنیم کله پاچه بزنیم تو رگ!
    کبری: بی ذوق یه کم صبر کن الان خورشید بالا میاد؛ لااقل بزار چند تا عکس بگیرم تا چشه اون حدیث رو در بیارم!
    احمد: کبری از بس حرف زدی بفرما راهمون هم گم کردیم؛ ( دستش را سایبان چشمهایش می کند) خیلی راه اومدیم انگار وارد حریم یه ویلا شدیم!
    کبری: خب حالا ببین از دماغم می تونی این شمالو در آری( کمی از شالش را کج می کند تا موهایش بیرون بریزد) دو تا عکس بگیرم بریم!
    احمد: رو اعصاب من راه نرو ها، مگه نگفتم عکساتو با حجاب بگیر اصلا عکس نمی خواد نگیر!
    کبری: باز تو امل شدی؛ نترس کسی به من نیگاه نمی کنه !
    احمد: خوشم باشه تو اصلا غلط می کنی که...
    ناگهان فریاد بلند کبری بلند می شود؛ پایش به یک زن مایو پوش خوابیده وسط شن ها گیر کرده است.
    کبری : یا امام زمان...این چیه دیگه ( خم می شود روی زن ) خانم خانم....
    احمد : کبری وای خدا انگار مرده بهش دست نزن!( هراسان به اطرافش نگاه می کند) بیا بریم زن تا کسی نیومده!
    کبری دستش را به دهانش می گذارد.
    کبری: میگم شاید نمرده حمام آفتاب گرفته؟ (با پایش ضربه ای بر پای کشیده زن می زند) خانم خانم جان زنده ای؟
    احمد دستش را می گیرد و محکم از آنجا دورش می کنند.
    احمد: آخه زن تو عقل نداری ؛ اگه مرده باشه دردسرش مال ماست تا ثابت کنیم کار ما بدبختا نبود ....خربیار و باقالی بار کن!
    چند ساعت بعد که از زن دور می شوند، کبری توی ماشین نشسته و آهی ازته دلش می کشد...باخود زمزمه می کند!
    کبری : لامصب ولی چه اندامی داشت؛ شکم تخت و پاهای دراز...صد سال هم ورزش کنم اینجوری نمیشم...
    احمد در ماشین را باز می کند؛ پاکت خوردنی را به دست کبری می دهد.
    احمد: کبری بگو از چه خطری نجات پیدا کردیم...خدا بهم رحم کرد!
    کبری : مگه چی شده اتفاقی افتاده؟
    احمد: الان تو سوپر مارکت تو تلویزیون دیدم اون دختره که وسط ساحل عـریـ*ـان بود یه سارق حرفه ایه اونجا دراز به دراز می افته مردای احمق پولدار رو زیر نظر می گیره و اونام به طمع هیکل و ریختش می افتن تو تله اش!
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    نام نمایشنامه :آخرین اعدامی
    مدینه:محکوم به اعدام
    زری: زندانبان
    صحنه اطاق انفرادی در ته یک سالن بلند است، نور باریک و رنگ پریده ای از روشنایی سالن درون اطاق را روشن کرده، مدینه سرش را روی زانوهایش گذاشته است. در آهنی انفرادی با صدای جیر ناهنجاری باز می شود.
    مدینه : وقتشه؟
    زری : نه، هنوز تا اذان صبح چند ساعتی مونده!
    مدینه: مگه ساعت چنده؟
    زری در نور کمرنگ ساعتش را نگاه می کند.
    زری : ساعت دو و نیم ، چیزی دلت می خواد برات بیارم؟
    مدینه : دلم یه نخ سیگار می خواد... تو بند و بساطت پیدا میشه؟
    زری از جیب مانتوش سیگاری در می آورد، سیگار را با فندکش روشن می کند.
    زری: بیا بگیرش....
    مدینه با پای لرزان تا روشنایی دم درمی آید، سیگار را از دست زن می گیرد.
    مدینه: نمی ترسی واست بد شه؟
    زری: امشب آخرین شب کاری من تو این بنده، بعد سی سال فردا بازنشسته می شم.
    مدینه روی موکت دو زانو می نشیند.
    مدینه: خوش به حالت، منم تا چند ساعت دیگه از این دنیای سگی راحت می شم.
    زری: چند ساله که تو این بندم، آدم به خونسردی تو دمِ چوبه دار ندیدم!
    مدینه: وقتی تو زندگی یه ته سیگاری، جِز زدن واسه دو روز زندگی بیشتر خیلی خیطه!
    زری: لااقل پاشو دو رکعت نماز بخون شاید بار گناهات کم شه!
    مدینه: یه سیگار دادی...ببین می تونی کوفتم کنی!
    زری: تو چرا این قد زود جوش میاری؟ مدینه: آخه هر کی به پست ما می خوره؛ تریپ امام جمعه ای بر می داره!
    زری: حالا جرمت چی بوده؟
    مدینه: یعنی خر تو پیش انیشتنه؟
    زری: من هیچ وقت سرم تو پرونده های اعدامی ها نبوده!
    مدینه: حق داری ، والا این همه سال تو زندون دووم نمیاوردی، من هیچی با یه تیزی سر بچه هامو گوش تا گوش بریدم!
    زری چند قدم به در نزدیک می شود، مدینه با خوشی می خندد.
    مدینه: چرا مثل بچه ها گرخیدی؟
    زری: تو دیگه چه جونور خوش شانسی هستی! از عدالت خدا تو حق بنده هاش در عجبم!
    مدینه: ببین خانم مخت انگار تاب داره ، چی واسه خودت بلغور می کنی؟
    زری کاغذ مچاله شده ای را به طرفش پرتاب می کند، مدینه کاغذ را بر می دارد و زیر نور رنگ پریده می خواند.
    مدینه: این چیه نصف شبی به دستم دادی؟
    زری: این برگه نشون میده حکم اعدام از قانون کشور حذف شده، جونوری مثل توام که حتی به بچه های خودشم رحم نکرده دیگه اعدام نمی شه!
    مدینه: ببین زنک اگر جاسوس ماسوسی، من حوصله این قرتی بازیارو ندارم!
    زری: انگار تو معتادم هستی ! چی مصرف کرده بودی که اون طفل معصومارو سر بریدی؟
    مدینه: ببین خانمه چی زر میزنی؟ اگه از طرف اون احد یه چش مامور شدی با این نقشه زیر زبونم بکشی که جای مواد رو لو بدم، برو بهش بگو کور خوندی، مدینه حاضره اعدام شه ولی جای اون همه مواد آشغالو لو نده!
    زری: یکمی صبر کن، ببینم مگه تو رو به جرم کشتن بچه هات اعدام نمی کنن؟
    مدینه: وای خدا گیر چه هوشنگ خانی افتادم، خانم جون من اصلا شوهر نکردم بچم کجا بود، به جرم حمل مواد واسم اعدام بریدن!
    زری: ببین دختر جون حکم اعدامت لغو شده، می خوای باور کن می خوای نکن...گیر چه آدمایی افتادما، این مقامات هم بیکارن باید اینارو دسته دسته اعدام کنن تا درس عبرت برای بقیه شه ؛ خوبه که از فردا دیگه ریخت اینارو نمی بینم!
    درب سلول را پشت سرش می بندد، مدینه دوباره با دقت حکم را می خواند.
    مدینه: اوس کریم مصبتو شکر؛ حالا چه جوری از دست دار و دسته احد یه چش فرار کنم؟کی حوصله داره چند سال تو این قفس حبس بکشه، اوس کریم من که به مردن راضی شده بودم....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    یاحق
    توجه: همه این نمایشنامه ها برای رادیو نگاه دانلود نوشته شده، هر گونه گرته برداری حرام می باشد.





    ٭٭٭٭
    نمایشنامه کودک گم شده
    ژانر: خانوادگی، فانتزی
    نویسنده :نارینه
    افسانه : زن روستایی
    مراد: برادر زن روستایی
    فرزین: بچه افسانه
    ارغوان: زن صاحبخانه
    مهربان: خدمتکار خانه
    برای رویداد تئاتر
    *****
    پرده
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ول
    صحنه یک اطاق بزرگ اشرافی است، با عکس های از بچه های کوچک است. درون شومینه آتش آرامی می سوزد، فضای خانه تاریک و غم آلود است.
    زن میانسالی روی مبل گران قیمت به خواب رفته است گاهی در خواب زمزمه می کند، گربه سیاهی کنار آتش لمیده است... خدمتکار خانه وارد صحنه می شود.
    مهربان: خانم....خانم(زیرلب با خود غر میزند) الان بیدار شه تا شب خونِ منِ بیچاره رو تو شیشه می کنه.....(با صدای بلندتر) خانم....خانم!
    ارغوان: بله..... چرا صداتو بلند کردی؟
    روی مبل خودش را جابجا می کند.
    مهربان: خانم جان... ببخشید من...
    ارغوان: مهربان... آقا اردشیر اومده از خواب بیدارم کردی؟
    مهربان :نه خانم جان.....آقا که صبح زنگ زدن!
    با دست روی دهانش را می گیرد.
    ارغوان: مهربان ...امان از این فراموشکاری تو!..... تو نمی دونستی منتظر تلفن آقا اردشیرم؟
    مهربان: خانم جان به خدا صد دفعه از صبح با خودم تکرارش کردم....ولی هی یادم میره!
    ارغوان: حالا آقا چی گفت؟
    مهربان: آقا؟....هان گفتن ....ای خدا چی گفت؟ هواپیما سوخت نداره!
    ارغوان: مهربان باز خل شدی؟.....آقا زنگ زد بگه هواپیما سوخت نداره؟
    مهربان: نه......آهان گفتن هواپیما تاخیر داره!
    ارغوان: مهربان ....الان شباهت پیام آقا به حرفای تو چی بود؟
    مهربان: خب خانم..... من فکر کردم حتما هواپیما سوخت نداره که تاخیر داره!
    ارغوان : وای از دست تو آخرش من جونمرگ می شم!..... پس الان واسه چی بیدارم کردی؟
    مهربان : خدا مرگم بده (با دست روی دستش می کوبد) خانم از شهرستون واستون مهمون اومده!
    ارغوان:مهربان..........دو ساعته الان میگی!
    مهربان با حواس پرتی صحنه را ترک می کند.
    پرده دوم
    افسانه با قد بلند با لباس محلی ، همراه مراد جوانک لاغر با لباس سربازی و ساکی در دست وارد صحنه می شوند. کنار مهربان پسر بچه کوچک غمگینی هست.
    ارغوان با تعجب به تازه واردهای نا آشنا نگاه می کند.
    مهربان: خانم ایشون عفت خانم و داداشش آقا مراد ( ابروهایش را در هم می کشد) از فامیل های آقا اردشیرن!
    افسانه: افسانه ام.....سلام ارغوان خانم... ببخشید بی خبرمزاحم شدیم.
    مراد ساکش را زمین می گذارد و روی مبل سلطنتی می نشیند، زیر چشمی اطرافش را نگاه می کند.
    ارغوان: سلام (با دست روی مبل اشاره می کند) خوش اومدین...
    افسانه: خانم جان سلامت باشی،اتوبوس اینقده تلق تلوق کرد... آقا اردشیر نیست؟
    ارغوان: شما کدوم فامیل اردشیر هستی؟
    مراد: تو شهر یه چیکه آب واسه مهمونشون نمیارن؟
    ارغوان: مهربان بیکار چرا اونجا وایسادی؟ از مهمونا پذیرایی کن!
    مهربان: چشم خانم ( زیر لب غر می زند) اینا دیگه ازکدوم دهات پیدا شدن!
    افسانه: من دختر دختر خاله آقا اردشیرم...مادرم بهم گفت افسون حالا که میری شهر تو بلاد غربت ما که فامیل داریم ...واسه همین مزاحم شما شدیم.
    ارغوان: چه جالب ( دستی بر روی پیشانی اش می کشد) اردشیر زیاد از فامیلاش واسم تعریف نمی کنه!
    مراد: آقا اردشیر دیگه شهری شدن ( روی مبل جابجا می شود) دیگه همه فک و فامیلشو انکار می کنه!
    افسانه : نه مراد جان حتمی سرش شلوغ بوده.
    مخفیانه از بازوی برادرش نیشگونی ریزی می گیرد.
    مراد: ای خواهر جان.... خود خاله هم می گفت اردشیر سال به سال بهش سر نمی زنه!
    مهربان با سینی بزرگی از لیوان های شربت پرتقال و آلبالو از راه می رسد به مهمانها تعارف می کند.
    مراد: چار ساعته رفتی دو تا لیوان شربت آوردی؟
    مهربان: بله... پس چی باید می آوردم؟
    مراد: خانم عزیز کی وسط چله زمستون شربت پرتقال می خوره؟
    مهربان: وا....... آقا مراد آب سماور هنوز به جوش نیومده !
    افسانه: با اتوبوس اومدیم جاده ها پر از برف بود،تو جونمون سوز و سرما رفته ( دوتا لیوان شربت بر می دارد) بی زحمت چند تا هم شیرینی بیارین!
    مهربان: عفت خانم چیز دیگه ای میل ندارین؟ ناهاری؟
    افسانه: مهربان خانم اسمِ من افسانه است.راضی به زحمتت نیستیم...املت هم باشه می خوریم!
    مهربان: ایش ( سینی به دست به طرف بیرون از صحنه می رود) مهربان بیچاره طالعت سیاه....دهاتیا چقدر پررون!
    مراد: ارغوان خانم حالتون خوب نیست؟( لیوان شربت را از روی میز بر می دارد) می خواین یه دکتر بریم!
    ارغوان: من یه کم از صبح سردرد وحشتناکی گرفتم.......شما مثل منزل خودتون راحت باشین!
    افسانه: وای خانم جان خدا مرگم بده.... حتما از اعصابتونه برید یه کم بخوابید.
    ارغوان به آرامی از صحنه خارج می شود.

    فرزین پسر کوچک هفت ساله تیرو کمان سیاهی در دست دارد، با لیوان نوشیدنی بازی می کند.
    فرزین: مامان من نون شیر مال می خوام!
    افسانه: هر پنج دقیقه یه بار گشنت میشه، مراد از اون ساک بسته نون بده!
    مراد در ساک دستی را باز می کند،با دست درونش را می کاود، چشمکی نثار خواهرش می کند.
    مراد: دایی جون الان
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مهربان خانم قراره ناهار بهمون کباب بده!
    فرزین:مراد من کباب نمی خوام... ( لیوان را روی میز می کوبد) نون شیرمال خودممو می خوام!
    مراد: کره خر بی ادب همه نون شیرمالارو من خوردم، الان حرف حسابت چیه؟
    فرزین: کچل آش خور الهی کوفتت بشه!
    مراد با عصبانیت به طرف فرزین می رود، مهربان مابین آن دو می ایستد.
    مهربان: مراد جان الهی آبجی دورت بگرده، این یه نیم وجب بچه اس!
    مراد: افسان اگه دو تا سیلی بخوره ، تا آخر عمرش غلط می کنه دیگه جواب بزرگترشو بده!
    فرزین: کچل شکم گنده....
    فرزین زبانکش را نشان مراد می دهد، روی مبل بالا و پایین می پرد.
    افسان: فرزین ساکت شو...الهی جز جیـ*ـگر بگیری!
    مراد: آقا فرزین چوب خطتتو پر کن !
    با انگشت برایش خط و نشان برایش می کشد!
    فرزین: مراد منو هی تهدید نکن....منم به همه میگم پولای خاله رو تو از صندوقچه اش کش رفتی!
    مراد: فرزین دیگه داری زیادتر از کوپنت حرف میزنی!
    افسانه : وا خدا مرگم بده ...مراد حرفای این بچه راسته ؟
    مراد با خونسردی شربتش رابا قاشق هم می زند.
    مراد:آبجی تو این بچه چوپان دروغگوتو نمی شناسی؟
    افسانه: این بچه شاید خیلی شر و شیطونه باشه....ولی دروغ به زبونش نمیاد!
    فرزین: مامان با چشای خودم دیدم با سنجاق قفلی ننه ، قفل صندوق چه را باز کرد....تازه قراره واسه منم آتاری بخره!
    افسانه: مراد مثلا تو بزرگتر این بچه هستی؟ ( با دست روی صورتش می کوبد) چشمم روشن دیگه چیا یاد این بچه دادی؟
    مراد: خواهرِ من چرا قضیه رو سیـاس*ـی می کنی؟ ( آب پرتقال را هورت می کشد) یه دویست هزار تومان قرض از صندوقچه خاله برداشتم!
    فرزین: مراد من آتاری رو می خوام...مامانم پس این کباب چی شد؟
    افسانه: هیس....هر دو تاتون آروم بگیرین، الان اهل این خونه میگن ما گشنه و پاپتی هستیم!
    مراد:بچه راس میگه ، از گشنگی تمام رودهام برگ و کوچیکم تو هم گره خوردن!
    افسانه: داداشی از اون پول یه سی تومنشم به من میدی؟
    مراد: خواهر من چه آشی ... چه کشکی؟
    کدوم پول؟ تو دروغای این بچه تو باور کردی؟
    مهربان در حال غر زدن وارد صحنه می شود.
    پرده سوم
    صحنه تمام پرده های سالن پذیرایی کشیده شده اند، فضای صحنه تاریک و دل گرفته است ، تنها روشنایی از شمعدان های روشن روی میز ناهار خوری است.
    افسانه : مهربان چرا این جا اینقدر تاریکه؟
    مهربان خورشت قیمه را جلوی خودش می کشد.
    مهربان: خانم از روشنایی زیاد خوشش نمیاد، راستی شما چند روز می مونین؟
    فرزین بشقاب خورشت را از جلوی دست مهربان می کشد.
    فرزین: خاله تمام گوشتاشو رو که خوردی...مامان....
    مراد: دایی جون عیب نداره، الان خاله مهربان میره یه بشقاب خورشت دیگه میاره!
    مهربان: وای شرمنده همین یه بشقاب مونده بود...(زیرلب با خود غر میزند) اون شکم وامونده تون کارد بخوره!
    افسانه : نه دیگه سیر شده (نیشگون ریزی از بازوی فرزین می گیرد) آبرو واسم نزاشتی !
    فرزین: آخ خیلی دردم گرفت....مگه دروغ میگم همه گوشتارو بلعید.
    مراد: به بچه چیکار داری؟( تمام بشقاب خورشت را روی برنج خود می ریزد) مهربان پاشو اون پرده ها رو کنار بزن مگه اینجا مقبره است!
    مهربان: نه....خانم ناراحت میشه این پرده ها باید همیشه کشیده باشن!
    افسانه: چرا ناراحت بشه؟ انگار هرچی خوف و ترسه تو دلِ آدم سرازیر میشه!
    مهربان قاشق را روی بشقاب می گذارد، باد ملایمی می وزد و شعله شمع ها را به حرکت در می آورد.
    مهربان: این داستانو که میخوام براتون بگم یه رازه...خانم بفهمه تیکه بزرگم انگشت اشاره دست چپمه!
    افسانه: وای خدا مهربان خانم اگر با گفتنش اتفاق بدی واست میفته ما راضی نیستیم!
    مراد: افی یه لحظه زبون به دهن بگیر، ببین مهربون ما دهنمون قرصه ...رازتو با خودمون به گور می بریم!
    فرزین: مامان من خوابم میاد...
    افسانه: برو رو اون مبل بخواب...مهربان خانم بگو خیلی کنجکاو شدم!
    مهربان: داستان به خیلی سال قبل بر می گرده ، اون زمون که خانم یه بچه کوچولو داشت...
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مهربان: بچه پنج ساله خانم، یه روز گم و گور شد، هر چی هم دنبالش گشتن، پیداش نکردن.
    مراد: یعنی چی پیداش نکردن؟( لیوانی دوغ می خورد) یعنی دزدیده بودنش؟
    مهربان با صدای آرام پچ می زند.
    مهربان: نه، میگفتن ارواح ناآروم این خونه، هر بچه ای اینجا میاد رو برمیدارن واسه خودشون.
    افسانه: همه اینا خرافاته( چشمانش را درشت می کند) اصلا همه کلفتای خونه دروغگون.
    مهربان: من جای شما بودم، شب رو اینجا نمی موندم، زودتر دست بچم رو می گرفتم از اینجا درمی رفتم.
    مراد: کم قپی بیا؛ ما خودمون کلاغ رو رنگ می کنیم، جای قناری به مردم می فروشیم.
    افسانه: والا یه ذره برنج رو هم کوفتمون کرد.
    مهربان : من هر چی شرط بلاغت بود بهتون گفتم.(آهی از ته دل کشید) چرا آدما تا با چشمای خودشون نبینن، باور نمی کنن.
    مراد:ببین نامهربون خانوم، این قپی هارو واسه ما نیا، ما خودمون اند خلافیم.
    افسانه: مراد ولش کن، همه این شهریها خدا رو بنده نیستن( با لحن خواب آلود) اصلا میخواد ما اینجا نمونیم، نترس فردا صبح علی الطلوع از اینجا میریم.
    مراد: منو باش که از ات خوشم اومده بود، میخواستم ننه رو بفرستم خواستگاریت، از کلفتی راحت شی... لعنتی چرا چشمام پر خواب شده.

    نور صحنه آرام آرام خاموش می شود، دود غلیظی مثل مه همه جا را می گیرد.
    ارغوان با لباسهای فاخر وارد صحنه می شود.
    صورت سفیدش زیر نور رنگ پریده ماه می درخشد.
    ارغوان: خیلی بد شد که از اون ارواح پر رو هستن.
    مهربان: خانم جون، اینا کلا داغن، هنوز نمیدونن که تو تصادف اتوبوس مردن...ولی این مراد خان روح جذابیه...ازش خوشم اومده.
    ارغوان: ولی معلومه از اون ارواح خبیث میشه( ناله ریزی می کند) چند تا روح دیگه باید ناهارو شام بدیم تا کامی رو پس بیارین؟
    مهربان دفترچه اش را باز می کند.
    مهربان:سیصد و پنجاه تای دیگه.
    ارغوان با دستمالی فاخر اشکش را پاک می کند.
    ارغوان: بمیرم براش...امان از ارواح گروگانگیر...اینارم بگو راننده ببره بزاره سر جسدشون تا زابراه نشن.
    مهربان: چشم، ( زیرلب غر می زند) بیچاره مهربان، همه کارا و بدبختای مال منه...ای خونت خراب، شانس ندارم که.
    صحنه با نمایی از نور غلیظ و مه خاموش می شود.
    پایان فروردین 98
    ٭٭٭
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    نمایشنامه منوی ویژه
    شخصیت ها
    محبوبه: زن خانه دار
    جهان: شوهر
    عمه بهجت: مهمان
    خانه جمع و جور یک زوج جوان است.
    (صبح جمعه محبوبه پیچ رادیو را باز می کند، صدای صبح جمعه با شما در آشپزخانه کوچک می پیچد.)
    محبوبه در یخچال را باز می کند.
    محبوبه: اینجا که مثل دهان عمه بهجت خالیه... الان چی درست کنم واسه صبونه، آی الهی جهان جز جیـ*ـگر بگیری، راه به راه قوم تاتارشو ور میداره میاره اینجا.
    (صدای بستن درب یخچال می آید)
    (صدای آواز خواندن شاد جهان از دور می آید)
    جهان: بی وفایی...بی وفایی.( نزدیک) محبوبم...خانمم...عشقم؟
    محبوب: زهرمار... بیا برو یه شیر پاکتی عشایر بگیر.
    جهان: (لحن شاد) سلام صبح پرتقالیت بخیر، عزیزم من که یکشنبه قبل یه پاکت خریدم.
    (محبوب شیر آب را باز می کند)
    محبوبه: (حرص) عزیزم و زنبقو، دو روزه تاریخ مصرفش گذشته!
    (جهان سراغ پیچ رادیو می رود، صدای چرخاندن موج ها)
    جهان: عشقم، خوب تخم مرغ بپز.
    محبوب: جهان، تو منو مسخره کردی؟ تخم مرغ یه دونه داشتیم دیروز خودت کوفت کردی.
    جهان( متعجب): نون هم نداریم؟
    محبوب: کوری؟ آخرین بار کی واسه خونه خرید کردی؟
    (جهان درب یخچال را باز می کند.)
    جهان: اینجا که خالیه، پس عکس چی رو هی میزاری تو پیچ اینستات؟
    (محبوب لیوان را روی میز میکوبد)
    محبوب: اون مال دو روز قبله، که تو خونه همه چی داشتیم، برای لایک گرفتن مجبورم هی غذادرست کنم... عکس بندازم.
    (جهان از قندان قندی برداشت و خرت خرت جوید)
    جهان : زن تو اون مغزت یه ذره عقل نداری؟ میدونی همه چی تورمی بالا رفته؟ گوشت ملخ کیلویی ده تومن خریدم، همین مغازه دار می گفت گوشت ملخ سیاه رو میشه به جای خاویار خورد.
    محبوب با (حرص): فکر کردی الان خیلی پولداری با گوشت ملخ دهن منو می بندی؟
    آقا پرویز شوهر خواهرم کیلو کیلو گوشت خفاش میخره، به اون میگن مرد!
    جهان: ( با طعنه) آره، آخه پرویز پولداره، هی کانال میزنه، الان شب است، الان ظهر است، بعدم خداتومن میفروشه...من ندارم همین گوشت ملخم از سر خودت و جدت زیادیه...می خوای بخواه، نمی خوایم بفرما برو خونه ننه ات.
    محبوب با (گریه) : ای پیشونی نوشت، منو کجا نشوندی...همین فردا صبح میرم مهریه ام صدتن تخم جنین اردک رو میزارم اجرا، ببینم از کجا میخوای بیاری بدی.
    جهان (با صدای زمزمه): آی باز غلطی کردما، محبوب جون ...محبوبم.. عزیزم، تو که میدونی اون غذا کل منقرض شده، به جاش برات معجون مار و عقرب می خرم، باهم میریم شمال کنار دریا و هی میخوانیم...شمال شمال...عقرب و ماره دلکم
    جهان بلند زیر آواز می زند.
    محبوب: ببر صداتو، عمه جونت بیدار میشه.
    (صدای تق تق عصای فلزی روی سرامیک ها می آید.)
    عمه بهجت: جهان... جهان...
    جهان (با صدای بلند): جانم عمه جون، بزار بیام کمکت.
    عمه بهجت: نمیخواد عمه جون...انقدر پیر نشدم تو بیایی کمکم.
    محبوب: بیاین تو، چایی جعفری دم کردم برا پوستتون خوبه.
    بهجت (با ناله): آی جوونی یادت بخیر، اون زمونا چای سیاه میخوردیم، ولی الان چای جعفری، پیاز و سیب زمینی مصنوعی باید بخوریم.
    جهان: من برم دو تا تخم کلاغ بخرم الان میام.
    محبوب (با عشـ*ـوه): جهان جون، مربای برگ آوکادو هم بخر...
    جهان (با خنده) : چشم عزیزم...
    با زمزمه آهنگی زیر لب دور می شود.
    بهجت: مادرجون، برام یکم فرنی درست می کنی؟
    محبوب: چشم عمه جون، فقط شیر الاغ سفید ماده رو داریم.
    شیرجوش را روی گاز می گذارد.
    محبوب: این شیر رو هم ماهی دو سه دفعه بیشتر نمیارین، آرد گل گوشتخوارم بریزم، خیلی عالی میشه.
    عمه بهجت: آی اون زمونا کجایی؟ از گندم آرد درست می کردیم، نون می پختیم، شیر گاو می خوردیم.
    محبوب با آه: عمه خانم، کجای کاری عزیز، گوشت گاو مال پولداراس، اصلا پریشبا دوستم می گفت گاوا چند سالیه دیده نشدن، نسلشون خیلی وقته منقرض شده.
    عمه بهجت: همون مرغ و خروس هم دیگه روی زمین وجود ندارن.
    محبوب ظرف فرنی را جلوی عمه گذاشت.
    محبوب: بشر هم تو حل این قضیه مونده، که چرا منقرض شدن( افسرده) یه شب مرغا تصمیم گرفتن دیگه تخم نکنن.
    عمه بهجت: دخترم، این مال قبل سال انقراض گاوه یا بعدش؟
    محبوب: نه عمه جون اول مرغ منقرض شد، بعد گاوا...الان سال چهلم بعد انقراض مرغه، این جهانم نیومد... عمه جون بخورین، بعدازظهرم میریم گوشت کباب تمساح می خوریم...
    موسیقی رادیو که مجری می گوید: بیست روز مانده به
    سال چهل و یکم مرغی باقی مونده...
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    نمایشنامه طمع
    ژانر: جنایی
    شخصیت ها
    ستاره:همسر،با یک پای نیمه شل
    عباس: شوهر
    داود: پیرمرد به قتل رسیده
    صحنه
    بیرون هوا به شدت بارانی است، هوا شناسی خبر آمدن سیل ویرانگری را داده است.
    عباس و ستاره با ماشین لکنته ای به خارج از شهر آمده اند، در ویلایی سفید برای پناه گرفتن از طوفان ساکن شده اند.
    پرده اول
    ویلا سرد است، با مبلهای که رویشان را ملافه سفید کشیده اند.
    ستاره: وای مردم از سرما، عباس...عباس، برق وصل نشد؟
    صدای پای ستاره در حال رفتن به آشپزخانه می آید.
    صدای بهم خوردن درب فلزی از جایی به گوش می رسد.
    عباس پایش به میزی در تاریکی گیر کرده است، صدای قیژ صندلی می آید.
    عباس:آخ ستاره کجایی؟ آب و گاز رو وصل کردم، ولی برق انگار کلا قطعه.
    ( دنبال شمع درب کابینت ها را بر هم میکوبد، صدای بهم خوردن درب کابینت)
    ستاره: تو آشپزخونم،بیا اینجا فندک نداری؟
    (عباس با فندک روشن به آشپزخانه می آید، صورتش در تاریکی شبیه پیرمردی با ریش سفید شده است.)
    ستاره: وای خداجون، قلبم مردک مریض، صد دفعه گفتم با این شوخیا با من نکن.
    عباس: باز جنی شدی؟
    ( به طرف اجاق گاز می رود و آن را با فندک گاز روشن می کند،)
    عباس:باز جنی شدی؟ چه شوخی؟ کتری پیدا کن، نسکافه فوری تو کابینت پایین دیده بودم.
    (ستاره با خشم کتری را از آب پر می کند، فضا فقط با چند شمع روشن شده است.،صدای باز شدن شیر آب، چکه چکه کردن قطرات آن روی سینک به گوش می رسد)
    ستاره: تو اسم رو من گذاشتی؟ هی چند وقته بهت روی خوش نشون دادم، پر رو شدی؟
    (عباس صندلی را جلو می کشد.. پشت آن می نشیند)
    عباس: مگه تو روی خوشم داری؟ از وقتی زنم شدی...همش غر و تیکه کنایه بار خودم و شغلم کردی.
    ستاره: حقت نبود؟ کی تو این دوره زمونه حمالی می کنه؟ بد کردم از کولبری تو کوه و کمر نجاتت دادم.
    ( صدای سوت کتری می آید، صدای رعد و برق از پشت پنجره بزرگ می آید.)
    (ستاره در یک لحظه درخشیدن صاعقه شبحی به شکل پیرمرد را روی شیشه ها می بیند.)
    .( ستاره دست عباس را محکم می گیرد)
    ستاره: یا خدا...عباس...اونجا رو ببین، داود اونجاست
    عباس به پنجره نگاه می کند.
    عباس: ستاره شورش رو در آوردی ، کسی اونجا نیست؟ کوری؟ یا توهم زدی؟
    ستاره: نه به جون مادرت، اونجا دیدمش.
    ( لیوان ها را از آبجوش پر می کند.))
    عباس: قسم به جون مادر من نخور. دیگه بعد پنج سال زندگی حنات پیش من رنگی نداره...بگو میخوای منم سر به نیست کنی.
    ستاره: مردک بی عقل، اون روح پلیدش اینجاست،(صدایش لرزان می شود)
    عباس: من گفتم؟ همش به خاطر غرغرای تو بود( قاشق را در لیوان می چرخاند) کو؟ کجاست؟
    ستاره: پاشو برو یه نگاه بکن.
    شمع لرزان را بر می دارد، کنار پنجره می برد
    عباس: بیا بشین، صد دفعه گفتم کم از اون قرصای اعصاب بریز تو شکمت.
    صدای باران تند بر شیشه می آید.
    ستاره: پاشو برو یه نگاهی بیرون بینداز، این بارون لعنتی هم معلوم نیس کی بند بیابد.
    عباس: جون اون جدت کم گیر بده، از صبح پشت فرمونم.
    (ستاره قلپی از لیوان نسکافه اش می خورد.)
    ستاره: ولی برگردد تو شیشه ها رو نگاه کن، با اون چشای ورقلمبیده اش هی نگاه مون می کنه
    عباس: تو صدای چیزی رو نمیشنوی؟
    ستاره نگران پشت پنجره میآید.
    ستاره: هی میگم تو باور نمی کنی.
    عباس: آره، آره...اونجا یه شبح سفیده، دست و پاشم می بینی، آبیه.
    ( ستاره با دست روی شانه عباس می کوبد)
    ستاره: زهرمار الان وقت شوخی کردنه؟
    عباس بدون توجه به غرغرهایش شمعی را برداشته به طرف شومینه می رود.
    عباس: بزار این شومینه رو روشن کنم، گرما به وجودت بیاد( با کبریت و شومینه ور می رود) آدم اگه یه غلطی می کنه، باید جیگرشم داشته باشه، نمیشه که مثل موش ترسو تو ایکی ثانیه پشیمون میشی!
    ( ستاره روی مبلی می نشیند.
    دستش را روی قلبش می گذارد)
    ستاره: من از کارمون پشیمون نشدم اصلا دیگه طاقت اون همه بدبختی و بشورو بساب رو نداشتم... گفتیم میایم شهر، از اون در به دری بیرون میایم ولی وضعمون بدتر شد.
    (عباس شومینه را روشن می کند.
    در روشنایی آتش عباس چون پیرمردی گوژ پشت به نظر می رسد.)
    عباس: تو به کم قانع نبودی، والا زندگی با مادرم اینقدرام بد نبود.
    (ستاره با دلهره با صدای خرخر حیوانی از جایش می پرد.
    دستهایش را روی گوشهایش میگذارد)
    ستاره: توام شنیدی؟ صدای خر خر یه آدمیزاده من از اون خونه و زندگی متنفر بودم، وقتی در زندگی عدالت نباشه، خودم مجبورم عدالت رو اجرا کنم.... واقعا صدا رو نمی شنوی؟
    (با عصبانیت بلند می شود به طرف آشپزخانه می رود)
    عباس: دیوونه شدی؟ کدوم صدا؟ صدای باد و بارونه!
    سایه موجودی با موهای پف کرده و سیخ روی دیوار می افتد.
    ( ستاره جیغ هولناکی می کشد)
    ستاره: عبا...س عباس...
    موجودی پشمالو باصدای خرخر روی ستاره می پرد.
    ستاره با جیغ: ولم کن، روح کثیف...لعنتی...
    صدای روح پیرمرد: کفاره گناهاتون پس میدین.
    (ستاره با پای شل به طرف درب ورودی می دود...صدای دویدن، برخورد با میزی که روی زمین واژگون میشود
    شود
    عباس در نیمه راه او را محکم می گیرد.)
    عباس: بس کن، فقط یه گربه بود.
    ستاره با لکنت: گربه نبود، اون روح داود جلاد اینجاس، نمی بینی؟
    با دست سایه قوز کرده گربه را نشان می دهد.
    ( ستاره را محکم تکان می دهد)
    عباس: اون فقط یه گربس، اون پیرمرده میون گل و لای رودخونه دفن شده.
    .( چنگی بر بازوی همسرش می کشد)
    ستاره: من می خوام از این خراب شده برم بیرون روحش اومده سراغمون، می خواد انتقام بگیره.
    عباس: یاوه نباف( از لای دندانهای کلید شده ) اون پیرمرد ساواکی بود، از اون زندگی حقارت بار خلاصش کردیم.
    ستاره: مگه ما خدا بودیم، ما فقط پرستارش بودیم( صدای خرخرش میاد) داره جون می کنه، من پول نمیخوام، اصلا بیا بریم بیرون از ویلایی نفرین شده.
    عباس: خودت رو کنار نکش ها، خودت دم گوشم خوندی، پیرمرده پول و پله داره.
    (از دور دست صدای رعد و برق وحشتناکی به گوش می رسد.)
    ...( صدای جیغ های زن در پس زمینه به گوش می رسد)
    ستاره: من غلط کردم با هفت جدو آبادم... فقط بیا بریم از اینجا عباس وقتی با بالش راه نفسشو بستی، صدای خرخرش می اومد.
    (عباس سیگاری آتش می زند.
    روی صندلی راک می نشیند...صدای جیر جیر صندلی در پس زمینه)
    عباس: اون مرد راه نفس مادرم رو بسته بود، مادر بی گناهم زیر شکنجه اون جوون داد.


    ستاره : عباس موهات چرا سفید شده چرا یهو قوز کردی؟ دست و پاهات چرا می لرزه؟...چرا شبیه اون داود جلاد شدی؟
    (با لبخندی زشت، تبر بزرگی را از روی زمین بر می دارد)
    عباس : تو زن وراجی هستی ، داود می گفت اگه تو زنش بودی با تبر به هشت تکیه تقسیمت می کرد قول میدم مرگ راحتی داشته باشی.
    ( ستاره چند قدم به عقب می رود)
    ستاره: دیوونه شدی؟ از بس زیر حرفای اون جلاد نشستی اون مغزتو شست و شو داده اون پیرمرد سادیسمی مجبورت کرد اونو بکشی؟
    عباس: آفرین به این هوشت؛ میدونست که واسه انتقام رفتم خونش ولی دلشو ندارم، کثافت انقده تو گوشم از مرگ مادرم گفت تا دل کشتن شو پیدا کردم.
    ( ستاره دنبال راه نجاتی
    برای خودش می گردد)
    ستاره: بزار من برم به هیشکی نمی گم تو قاتلی.
    (عباس تبر را بالا می برد، سایه روی دیوار می افتد)
    عباس: دیگه دیره زن طماع، تو قربانی طمعت شدی.
    (قطرات خون روی زمین را پر می کند، سایه زشت وقوز کرده داود روی دیوار می خندد.
    صدای رعد و برقی در دور دست شنیده می شود.)
    صبح یک روز سرد، در خیابانی دراز و پر از بوق های ممتد ماشین، مردم عباس پریشان را می بیینند که با تبری خونی در شانه، مداوم اسم ستاره را فریاد می زد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا