نمایشنامه جان دلم | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما از بابت سطح کیفی نمایشنامه؟

  • عالی

    رای: 10 66.7%
  • کم نقص

    رای: 5 33.3%
  • قابل قبول

    رای: 0 0.0%
  • پر از ایراد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان نمایشنامه: جا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
دلم
ژانر: عاشقانه
نویسنده: پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود
[HIDE-THANKS]
خلاصه:
مهتاب: یکی از آن همه دل، دل من به بردن برگزیدی؟
فرهاد: جانم، اول تو دل ببردی!
مهتاب: پس تو چه کردی؟ بالاخره من اول دلت را بردم، تو چه کردی؟
فرهاد: من اول اسیرت شدم جانم!

شخصیت ها:
سارا: مادر ترمه ، گویندهء داستان
ترمه: دختر سارا ، شنوندهء داستان
مهتاب: دختر زیبارو
مهدی: پسر پولدار ، خواهان مهتاب
حامد: تحصیل کردهء آلمان ، خواهان مهتاب
فرهاد: عاشق مهتاب
حسام: برادر شوهر سارا
آقای خیاط: پدر حامد
[/HIDE-THANKS]

+ ایدهء این نمایشنامه را مدتی مدید است در نظر دارم و ایجاد این تاپیک محض شرکت در رویداد تئاتر نیست؛ فقط به طور اتفاقی انتشارش همزمان شده با رویداد انجمن.
+ اولین نمایشنامه ست :) موضوع خاصی نداره. یه گفتگوی طولانی. سبکش کمی، از شهر قصه گرفته شده. چون خودم خیلی نوارهاش رو گوش میدم، گفتم ورژن جدیدش رو بنویسم =) امیدوارم لـ*ـذت ببرید :)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    بسم الله الرحمن الرحیم


    {پردهء اول
    اتاق ترمه: تختی صورتی که رو به رویش یک صندلی چرم زرشکی رنگ قرار داشت و دیوار های اتاق به رنگ بنفش بودند. کمد و میز تحریر ست تخت هم صورتی رنگ بودند و فرش روی زمین، آبی آسمانی بود. سارا روی صندلی چرم نشسته بود و زیر نور آباژور کم نور بچه گانه، برای ترمه که خوابیده بود، قصه تعریف می کرد.

    سارا: توی یه شهر قشنگ و عجیب، وسط کویر و بیابونا، جایی که هیچکس هیچکس خبر نداشت، یه شهر سبز کوچیک بود..
    ترمه: مامان، کویر کجاست؟
    سارا: دختر نازم، کویر، یه جای خیلی خیلی بزرگه که هیچ آب و سبزه ای نداره.
    ترمه: این که خیلی بده.
    سارا: چرا بده دختر عزیزم؟
    ترمه: خب اون وقت آدما نمی تونن برن اونجا زندگی کنن! از کجا آب بخورن؟ چه جوری میوه و سبزیجات بکارن بخورن؟ اگه برن اونجا دیگه هیچکس هیچکس بزرگ نمیشه! بعد همه کوچولو می مونن!
    سارا: آدما هم اون جا زندگی می کنن عزیزم. یزد و کرمان توی کویره. بعدش هم، کویر خیلی قشنگه، کلوت های بلند داره، سبزه های قشنگ داره، آدم های مهربون داره، آب و هوای خوب داره.
    ترمه: خرگوش ها هم اون جا هستن؟
    سارا: بله که هستن! تو هرجایی که بخوای می تونی خرگوش پیدا کنی!
    ترمه: مامان؟
    سارا: جان دلم؟
    ترمه: چه جوری گفتی اون شهره سرسبزه؟ تو که گفتی تو کویره! بعدش هم گفتی کویر سبزه و آب نداره!
    سارا: گفته بودم اون شهر عجیبیه، آره؟
    ترمه: آره.
    سارا: بله دختر قشنگم، اون شهر وسط کویر، خیلی شهر عجیبیه. دور و بر شهر پر از جنگل با درختای بزرگ و سرسبزه! کلی آبشارای پر آب و زلال داره و رودخونه ها دور تا دور شهر کشیده شدن.
    ترمه: مامان، رودخونه هاش ماهی گلی هم دارن؟ مثل همون ماهی عیدمون..؟
    سارا: بله قشنگم. بله که دارن!
    ترمه: صدف چی؟
    سارا: فکر نمی کنم. صدف ها سمت دریا هستن.
    ترمه: خونه هم داره اون شهره؟
    سارا: خونه هاش همه کوچیک و قشنگ، دیواراشون از آجر سفید و داخل خونه هاشون پر از تابلوهای رنگارنگ. سقف هاشون شیروونیه.
    ترمه: سقف شیروونی چه رنگیه؟
    سارا: سقف شیروونی رنگ نداره عزیز من؛ ولی اکثرا نارنجیه.
    ترمه: خونه های کوچیک مگه خوبن؟
    سارا: بله که خوبن عزیزم. توی خونه های کوچیک، همه مجبورن کنار هم بشینن. با هم صحبت می کنن. کنار هم می خوابن. وسایلشون رو پیش همدیگه می ذارن. هی همدیگه رو می بینن. الان تو که خونهء ما اینقدر بزرگه، دوست داری؟
    ترمه: نه. همه ش باید پله ها رو برم بالا و بیام!
    سارا: اینه عزیز دلم. خونه های کوچیک خیلی مهربونن.
    ترمه: شهرشون ماشین هم داره؟
    سارا: فقط اونایی که خیلی خیلی پولدار بودن می تونستن ماشین بخرن.
    ترمه: پس بقیه با چه وسیلهء حمل و نقلی جا به جا می کردن خودشون و وسایلشون رو؟
    سارا: بقیه که مردم عادی بودن، با دوچرخه. «وسیلهء حمل و نقل» رو از کجا یاد گرفتی شیطون؟
    ترمه: خانوم حیدری تو مدرسه بهمون گفت!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    سارا: خانوم حیدری چه چیزای خوبی یادتون میده. خب داشتم می گفتم؛ تو این شهر ما، یه دختری زندگی می کرد.
    ترمه: اسمش چی بود؟
    سارا: اسمش مهتاب گلی بود.
    ترمه: مهتاب گلی؟ چه قشنگ!
    سارا: بله عزیزم، اسمش هم مثل خودش قشنگ بود.
    ترمه: خیلی خوشگل بود؟
    سارا: چشم هاش بادوم سیاه، کار دست خود خود خدا... موهاش مثل یه آبشار بلند و موج موهاش مثل موج های دریا... پوستش سفید و لپ هاش گلی.. لب هاش قرمز و غنچه و خیلی قشنگ! کمرش باریک بود و قدش بلند. مژه هاش سیاه مثل جنگل پرپشت. دندون هاش هر کدوم یه مروارید سفید و انگشت هاش قشنگ و کشیده.
    ترمه: چاق بود؟
    سارا: چاق؟ هاها.. نه خرگوشم! ساق پاهاش مثل کله قند بود و خیلی قشنگ راه می رفت. مهتاب گلی خیلی خوشگل بود.
    ترمه: چرا بهش می گفتن گلی؟
    سارا: چون شبیه گل بود قشنگم. یادته بابایی بعضی وقتا به من می گفت سارا گلی؟
    ترمه: مامان؟
    سارا: جان دلم عزیزم؟
    ترمه: خانوممون می گفت عمر گل کوتاهه!
    سارا: عمر گل کوتاهه، ولی تو همون عمر کوتاه، قشنگ ترین و جذاب ترینه. دیدی وقتی دو نفر بخوان باهم دوست بشن به هم گل میدن؟ یا وقتی می خوان به همدیگه بگن دوستت دارم؟ یا وقتی با هم قهرن و می خوان آشتی کنن؟ گل عمرش کوتاهه، ولی خوبه عزیزم.
    ترمه: پس تو چرا به من نمیگی ترمه گل؟
    سارا: چون می خوام عمرت طولانی باشه عزیزم!
    ترمه: ولی دیروز به خاله می گفتی آدم هر چی بیشتر زنده بمونه بیشتر زجر می کشه؟ راستی زجر کشیدن یعنی چی؟ حرف بدیه؟
    سارا: عزیزم.. نمی خوای بقیهء قصه رو بشنوی؟
    ترمه: آره! آره! مهتاب گلی خیلی خوشگل بود! بقیه ش؟!
    سارا: بله خوشگل جان، این مهتاب گلی خوشگل ما، وقتی تو شهر راه می رفت، یه جمعیت رو عاشق خودش می کرد..
    ترمه: جمعیت یعنی آدم های زیاد؟
    سارا: بله قربون صدات؛ از پارچه فروش و جواهرفروش و تاجر گرفته تا قناد و نجار و آشپز، همه یه دل نه صد دل بهش دل می بستن.
    ترمه: تاجر همون بازرگانه؟
    سارا: بله عزیزم. کسی که تجارت می کنه بهش میگن تاجر یا همون بازرگان.
    ترمه: خب، مامان؟
    سارا: جان دلم؟
    ترمه: یه دل نه صد دل یعنی چی؟
    سارا: اول تو به من بگو هر کس چند تا دل داره؟
    ترمه: دو تا!
    سارا: نه! هر کس یه دل بیشتر نداره! همینی که سمت چپ سینهء آدم هاست.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    ترمه: ولی بابایی می گفت اون فقط قلبه! می گفت بعضی آدم ها چند تا دل دارن!
    سارا: یعنی چی چند تا دل دارن؟
    ترمه: بابایی می گفت «من سه تا دل دارم! تو و مامانت و خودم!»
    سارا: یه دل نه صد دل عاشق شدن، یعنی آدم هایی که یه دونه دل دارن تو وجودشون، بشه صد تا، و هر صد تاش رو بدن به کسی که دوستش دارن.
    ترمه: یعنی اینی که میگن دل دادم، یعنی کسی رو دوستش دارن؟
    سارا: آره عزیزم. این مهتاب خانوم ما هم، خیلی خوش صدا بود. ناز و اطوار داشت حسابی! با هر کی که صحبت می کرد، کل وجود طرفش می لرزید. آواز که می خوند، حتی پرستو ها هم از صداش حض می کردن.
    ترمه: پرستو ها مگه می فهمن؟
    سارا: چرا نفهمن عزیز دلم؟ پرستوها صداهای قشنگ رو خیلی دوست دارن! مثل صدای تو! صبح ها که از خواب بیدار میشی نمی شنوی صدای گنجیشک ها و پرستو ها از باغ رو؟ که واسه تو آواز می خونن و شادی می کنن تا تو بیدار باشی و شادی کنی؟
    ترمه: ولی خرگوشم هیچی نمیگه به صدای من!
    سارا: خب خرگوش سفیدت هنوز کوچولوئه. بزرگ تر که شد صدات رو می شنوه و عاشق صدات میشه!
    ترمه: مامان؟
    سارا: جانم مامان؟
    ترمه: خرگوشم کی بزرگ میشه؟
    سارا: باید بهش هویج و کاهو بدی که بزرگ بشه.
    ترمه: من می خوام زودتر بزرگ بشه که واسه ش مثل مهتاب گلی آواز بخونم و اون هم یه دل نه صد دل بهم دل ببنده!
    سارا: همین الان هم یه دل نه صد دل بهت دل بسته فدای چشم هات، ولی نمی تونه بهت بگه. وقتی بهش غدا میدی میاد طرفت، یا وقتی باهاش حرف می زنی بهت گوش میده، اینا یعنی دوستت داره!
    ترمه: واقعنی؟
    سارا: بله نازنینم.. واقعنی!
    ترمه: مهتاب گلی واسه چی آواز می خوند؟
    سارا: مهتاب خانم، وقت هایی که دلش می گرفت آوازهای قشنگ می خوند. ولی هیچکس نمی فهمید که مهتاب گلی واسه این که دلش ناراحته داره می خونه. همهء همسایه ها فکر می کردن چون می خواد دلبری کنه آواز می خونه، به جز یه نفر!
    ترمه: کی؟!
    سارا: حالا بهش می رسیم.
    ترمه: مامان؟
    سارا: جونم؟
    ترمه: دلبری یعنی دل یکی رو ببریم؟
    سارا: بله قشنگم.
    ترمه: پس یعنی مهتاب گلی چند تا دل داشت؟
    سارا: یعنی چی چند تا دل داشت؟
    ترمه: خب تو گفتی دل همه رو می بره و دلبری می کنه! یعنی دل هاشون رو می دزده!
    سارا: نه دزدی که نمی کرد..
    ترمه: چرا دیگه، وقتی بی اجازه دست می کرد تو سـ*ـینه شون و دلشون رو می برد و تو سینهء خودش قایم می کرد، یعنی کلــی دل داشته دیگه!
    سارا: عزیزم، ترمه، توی سینهء آدم ها فقط دل اون هایی هست که هم دوستشون داریم، هم دوستمون دارن!
    ترمه: خب تو چرا دلبری نمی کنی؟
    سارا: دل تو و بابایی رو بردم دیگه..
    ترمه: خب دل عمو حسام هم ببر!
    سارا: نمیشع عزیزم! بی اجازه که نمیشه دل کسی رو برد!
    ترمه: دیدی!؟ دیدی گفتم مهتاب گلی دزدی می کرده؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛
    این از پردهء اول تقدیم به نگاه شما :) پردهء دوم راجع به مهتاب گلی و آقای حامد هستش؛ امیدوارم تا حدی رضایت شما رو جلب کرده باشم که منتظر پردهء دوم هم باشید ^.^

    [HIDE-THANKS]
    سارا: هه هه هه.. عزیز دلم! باشه. مهتاب گلی، دل همه رو بی اجازه می برد و تو صندوقچهء قلبش قایم می کرد. وقتی می رفت تو کوچه ها، همه براش سر و دست می شکوندن.
    ترمه: یعنی سرشون و دستشون رو واسه ش می شکوندن؟
    سارا: نه خانمی! یعنی واسه این که مهتاب گلی فقط یه نگاهشون بکنه هر کاری می کردن!
    ترمه: یعنی مهتاب گلی این قدر خوشگل بود؟
    سارا: خیلی خیلی خوشگل بود! یه روز که داشت می رفت پیش خیاط که برای خودش لباس بدوزه، خیاطه ازش خواستگاری کرد.
    ترمه: خود خیاطه ازش خواستگاری کرد؟
    سارا: نه گلم واسه پسرش ازش خواستگاری کرد!
    ترمه: قبول کرد؟
    سارا: نمی دونم!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛
    وقتی رمانم رو شروع کرده بودم این قدر لایک نخورد انصافا :aiwan_lightsds_blum: دستتون درد نکنه انرژی دادید زیاااد:)
    [HIDE-THANKS]
    {پردهء دوم
    خیاطی: دیوارها استخوانی رنگ و میز و صندلی و ابزارشان همگی قهوه ای. آقای خیاط پشت پیشخوان نشسته بود و مهتاب رو به رویش، به گفتگو می پرداختند.

    مهتاب: سلام آقای خیاط! صبحتان به خیر و به میمنت
    آقای خیاط: سلام مهتاب خانم، خورشید خانم. حال شما چه گونه ست؟
    مهتاب: شکر خدا، حال شما چه طور است؟
    آقای خیاط: از احوال پرسی شما مهتاب خانم! کم سر می زنی اطراف ما! خبری هست؟
    مهتاب: آقای خیاط؟
    آقای خیاط: جانم مهتاب خانوم؟
    مهتاب: خواستگار جدید دارم.
    آقای خیاط: شکر خدا! که هست حالا این شاهداماد؟
    مهتاب: پسر حاکم است آقای خیاط!
    آقای خیاط: (با تعجب گفت) اوه اوه اوه! مهتاب گلی چه کردی؟ دل پسر حاکم را ام در به در کردی!
    مهتاب: من که خودم راضی نیستم آقای خیاط.
    آقای خیاط: چرا مهتاب خانم؟
    مهتاب: خب چون به دلم ننشسته..
    آقای خیاط: پس چرا اجازه داده اید بیاید خانه پدرتان؟
    مهتاب: امشب مجلس خواستگاری ست. مادرم سفارش کرد که بذارم بیان بلکه بی احترامی نشود، بعد بهشان محترمانه جواب منفی می دهیم!
    آقای خیاط: پس همه چیز را ردیف کرده اید؟ ماشاءالله!
    مهتاب: (با ناز)بله دیگه. من زن هر کسی نمی شوم آقای خیاط!
    آقای خیاط: شما زن چه جور آدمی می شوی مهتاب خانم جان؟
    مهتاب: آدمی که مرد باشد، زرنگ باشد، درست باشد، درشت باشد. صدایش خیلی بلند باشد، مهربان و قشنگ باشب. عاشق باشد، واله باشد، دستش به نقاشی باشد. شعر بگوید، قصه بگوید، داستان های قشنگ بگوید.
    آقای خیاط: مهتاب جان، کسی را معرفی کنم، دست رد به سـ*ـینه مان نمی زنی؟
    مهتاب: که هست؟
    آقای خیاط: کسی هست، یک پارچه آقاست! هم زرنگ است، هم قشنگ است، هم فرنگ است، هم خوش قد و قواره است!
    مهتاب: وا! آقای خیاط؟ وقتی من را نخواهد دیگر این ها چه فایده؟
    آقای خیاط: اتفاقا حسابی خاطرخواه شما هست، شک ندارم که به اش جواب مثبت می دهی مهتاب گلی!
    مهتاب: کی هست حالا این آقای خاطرخواه فرنگ رفتهء خوش قد و قامت؟
    آقای خیاط: پسرم. تک پسرم. تاج سرم. زبر و زرنگ و فرزه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: (با خجالتی ساختگی) ا وا؟ آقای خیاط؟
    آقای خیاط: «ا وا» ندارد دیگر مهتاب خانم! دارم از شما برای پسرم خواستگاری می کنم.
    مهتاب: این جوری که نمی شود!
    آقای خیاط: چه جوری نمی شود؟
    مهتاب: (با تته پته) آخر الآن...
    آقای خیاط: ای بابا! مهتاب خانم! مگر نمی خواهی به این خواستگار عتیقه ات جواب منفی بدهی؟ حالا هم - -
    مهتاب: خواستگار عتیقه دیگر چیست؟ از هر جهت فقط برای یک نظر دیدن من به این شهر می آیند، آن وقت شما می گویی خواستگار عتیقه؟ پسر حاکم است ها آقای خیاط!
    آقای خیاط: باشد، عذر می خواهم!
    مهتاب: خوب است. اندازه هایم را ملوک خانم گرفت. می توانید تا قبل از شام آماده اش کنید؟
    آقای خیاط: ای به چشم، شما جان بخواه..!
    مهتاب: نگویید این طور. چه قدر می شود کل هزینه اش؟
    آقای خیاط: فدای سرتان مهتاب خانم. بروید خدا به همراهتان.
    مهتاب: دستتان درد نکند آقای خیاط.
    آقای خیاط: سر شما درد نکند دختر جان. فقط...
    مهتاب: جانم آقای خیاط؟
    آقای خیاط: به این پسر ما هم فکر کن اندکی. شاید به نتیجه رسیدید.
    مهتاب: (می خندد) حتما!
    آقای خیاط: ا مهتاب خانم! کی بیاییم خواستگاری حالا؟
    مهتاب: (مثلا خجالت می کشد!) باید چند روزی فکر کنم آقای خیاط..
    آقای خیاط: برو. برو دختر جان. تا تو فکرهایت را بکنی من به پدرت می گویم!
    (مهتاب از مغازه خارج می شود)
    ***
    (در باغ سبز و بزرگ خانهء مهتاب قدم می زدند.)
    حامد: خوب هستید؟
    مهتاب: بله. حال شما؟
    حامد: ممنون. آب و هوای ایران با پوستم می سازد.
    مهتاب: آب و هوای ایران نه، آب و هوای شهرمان!
    حامد: بله البته. صد در صد که اینجا بهترین و شگفت انگیز ترین آب و هوا را دارد!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛
    پایان تعطیلات از آنچه فکر می کنید به شما نزدیک ترند...
    :/
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: آقای خیاط نگفت که شما کجا بودید!
    حامد: (خندهء آرامی می کند) من فرنگ تحصیل می کردم..
    مهتاب: آقای حامد، منظورم کدام کشور بود.
    حامد: بله. آلمان بودم مهتاب گلی خانم.
    مهتاب: آن جا چه طور است؟
    حامد: آن جا یک کشور عجیب است. همین طور که با مردمش صحبت می کنی، حس می کنی یک کلاشینکف گرفته اند توی دستشان..
    مهتاب: کلاشنیکف چیست دیگر؟
    حامد: یک نوع سلاح است. و می خواهند مغزت را...
    مهتاب: سلاح؟! سرد یا گرم؟
    حامد: گرم. و می خواهند مغزت را متلاشی کنند!
    مهتاب: چرا؟
    حامد: خیلی صحبت کردنشان خشن است. حتی وقتی می خواهند بگویند «دوستت دارم» هم محکم صحبت می کنند. کلا آن جا اگر زندگی کنی، احساس می کنی در پایگاه ارتشی زندگی می کنی. و مردانشان که آن قدر قوی هیکل و سنگین و قانون مند هستند.
    مهتاب: راستی شما اجباری رفته اید؟
    حامد: منظورتان همان سربازی است؟
    مهتاب: بله.
    حامد: به روز باشید مهتاب گلی جان. الآن دیگر همه می گویند سربازی، اجباری مال قدیم تر ها بود.
    مهتاب: چه فرقی می کند مگر آقای حامد؟
    حامد: فرقش این است که اگر جایی بگویید اجباری، فکر می کنند خدای ناکرده عقب مانده از دوران هستید!
    مهتاب: اما من فکر می کنم اجباری زیبنده تر است؛ چون واقعا اجباری ست!
    حامد: طرز فکرتان منحصر به فرد است.
    مهتاب: معلوم است. چرا باید خودمان را مجبور کنیم که حتما هم رنگ جمع باشیم؟
    حامد: کسی که مخالف جمعیت باشد توی چشم خواهد بود.
    مهتاب: توی چشم بودن که خوب است!
    حامد: مهتاب گلی جان، من آدم انزوا طلبی هستم.
    مهتاب: نگفتید، اجباری رفته اید یا نه؟
    (روی نیمکت نشستند)
    حامد: نه. نرفته ام.
    مهتاب: می شود بدانم چرا؟
    حامد: به خاطر تحصیل در خارج از کشور.
    مهتاب: راستی شما در خارج چی خوانده ای اصلا؟
    حامد: گرافیک خواندم.
    مهتاب: همان نقاشی و هنر است دیگر؟ چه قدر خوب. موفق باشید.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    حامد: بله. رشتهء هنرشناسی. ممنونم مهتاب گلی جان. تو چی خوانده ای؟
    مهتاب: من ریاضیات.
    حامد: همان ریاضی فیزیک جدید دیگر؟
    مهتاب: بله.
    حامد: شما چرا این قدر اصرار دارید که تمام کلمات را به شکل قدیمشان بازگو کنید؟
    مهتاب: و من می خواستم بپرسم که چه دلیلی دارد ما اسم ها را تغییر دهیم؟ بالاخره هر چیزی قرار است یک اسمی داشته باشد و چه نیازی به تغییر آن؟
    حامد: احتیاجی که وجود ندارد؛ اما زبان هم مانند یک موجود زنده، رشد می کند و تغییراتی دارد. و شاید در پی این رشد، برخی کلمات منسوخ شوند. اینجا دیگر باید از آن کلمات قدیم دل کند دیگر.. این طور نیست؟
    مهتاب: من مخالفم. چون این کلمات زمانی منسوخ می شوند که کم تر کسی از آن استفاده کند. زمانی که ما داریم از آن استفاده می کنیم یعنی هنوز زنده اند.
    حامد: (به خاطر خستگی، تندرویی می کند) شمایی که کل عمرتان را در این دهات گذرانده اید چه چیزی از دنیا می دانید؟ تمام دنیای شما همین شهر کوچک عجیب و ناشناخته است!
    مهتاب: (لج می کند) من ترجیح می دهم دنیایم کوچک باشد، که بتوانم همهء دنیایم را داشته باشم تا این که دنیایم بزرگ و باشد و هیچ کجایش را نداشته باشم!
    حامد: (نادم است. آه می کشد) بله. حق با شماست. کمی تند رفتم. عذر می خواهم.
    مهتاب: احتیاجی به عذرخواهی نیست، اما این لحن صحبتتان اصلا زیبندهء بافرهنگی مانند شما نیست. اصلاح کنید خودتان را لطفا.
    حامد: چشم. شما هم دختر عصبی ای هستید!
    مهتاب: من فقط سعی می کنم از خودم در هر حالتی دفاع کنم.
    حامد: گاهی باید عقایدتان را تغییر دهید مهتاب خانم.
    مهتاب: انسان زمانی عقایدش را تغییر می دهد که دلیل مهمی برای این کار داشته باشد. من دلیل مهمی نمی بینم!
    حامد: (به چریک قبایش بر می خورد) شما واقعا خیلی خودخواه هستید!
    مهتاب: این خودخواهی نیست آقای حامد. این صرفا یک حقیقت است.
    حامد: می خواهید بگویید من دلیل مهمی نیستم که اندکی از این عقاید و اصول عجیب فاصله بگیرید؟
    مهتاب: اصول عجیب؟! ببخشید، کجایش دقیقا عجیب است؟ این که من تمایلی ندارم یک خواستگار را جدی بدانم، عجیب است؟ یا این که از افکارم در برابر یک غریبه دفاع می کنم؟
    حامد: غریبه؟!
    مهتاب: شما طوری صحبت می کنید که انگار چندین سال است یک دیگر را می شناسیم!
    حامد: شما هم طوری صحبت می کنید که انگار چندین سال است با هم پدر کشتگی داریم!
    مهتاب: مسئله این نیست؛ شما پذیرای حقیقت نیستید.
    حامد: متوجه نمی شوم؛ چه گونه به این نتیجه رسیدید؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: اصلا درک نمی کنید مفهوم صحبت من چیست. فقط توجه به کلمات من می کنید.
    حامد: چون شما از کلمات زیبایی استفاده نمی کنید! «غریبه» لفظ زیبایی نیست در صورتی که پدران مان چندین سال است آشنای یک دیگرند!
    مهتاب: آقای حامد، بهتر نیست کمی به روز تر باشید؟ این رسم تاریخ انقضایش سر رسیده و نسلش تمام شده است. من از شما هیچ شناختی ندارم - -
    حامد: شما - -
    مهتاب: اگر پدرتان، آقای خیاط بود، باور کنید که به هیچ عنوان به اشان نمی گفتم «غریبه» چون تماما با ایشان آشنایی دارم و به شدت بی ادبی ست اگر بخواهم چنین جسارتی بکنم، ولی شما..
    حامد: من پسر آقای خیاط هستم.
    مهتاب: خب این - -
    حامد: اجازه دهید حرفم را تمام کنم، شما می توانستید خیلی ملایم تر همین را بگوئید.
    مهتاب: اگر رفتارم موجبات ناراحتی شما را فراهم کرده، عذرخواهی می کنم.
    حامد: (ناراحت بود) مهم نیست. کم کم با روحیات یکدیگر آشنا می شویم.
    مهتاب: شما... (تردید دارد)
    حامد: من چی؟
    مهتاب: شما.. (دل به دریا می زند) پیش از من سابقه ای داشته اید؟
    حامد: نه. هرگز.
    مهتاب: واقعا؟
    حامد: می توانم قسم شرف بخورم.
    مهتاب: احتیاجی نیست. متوجه هستم.
    حامد: خب، نظرتان چه بود؟ دربارهء این گپ و گفت و... (می خندد) این جدال و دعوا؟
    مهتاب: (لبخند می زند) خوب بود؛ اما،.. احساس می کنم اختلاف نظرمان زیادی زیاد است!
    حامد: درست می شود.
    (در حالی که مسیرشان را به سمت در ورودی ساختمان خانهء مهتاب گلی تغییر می دادند، حامد پرسید:)
    حامد: می توانیم ادامه دهیم؟
    مهتاب: بله؟
    حامد: خب خدا رو شکر!
    مهتاب: من متوجه نمی شوم..!
    حامد: مهم نیست خانم. بفرمائید جلوتر.
    (مهتاب، مصر، داخل نمی رود.)
    مهتاب: چی گفتید؟
    حامد: (می خندد) پرسیدم به نظرتان می توانیم این رابـ ـطه را ادامه دهیم؟ و شما پرسیدی «بله» و من آن را به فال نیک خودم، یعنی موافقت گرفتم. متوجه شدید؟
    مهتاب: (می خندد) بله!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا