نمایشنامه بی‌پناه | Pari_A کاربر انجمن نگاه دانلود

اگر داستان واقعی باشد باور می‌کنید؟

  • بله

    رای: 10 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Pari_A

کاربر اخراجی
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
2,766
امتیاز واکنش
14,439
امتیاز
746
نام نمایشنامه: بی‌پناه
نام نویسنده: Pari_A
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: بی پنا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
صفحه زندگی دختری رو تصویر می‌کشه که دردسرهای بزرگی توی زندگیش می‌کشه و برای رهایی از اتفاقات و درگیری‌های خانواده، به پسری پناه میاره که نیتی جز گول‌زدن نداره. این نمایشنامه می‌خواد زندگی فردی رو بگه که کم توی جامعه نداریم و سرنوشت غم‌انگیز این دختر که واقعاً قراره تهش چی بشه.

آرام: دختر خانواده
رها: دوست آرام
فاطمه: مادر آرام
امیر: پدر آرام
آرش: برادر اول و بزرگ آرام
آرمین: برادر دوم و بزرگ آرام
زینب: خاله‌ی آرام
حسین: پسر زینب
بابک: دوست‌پسر آرام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    صحنه‌ی اول:
    خانه‌ی دو خوابه و کوچکشان غرق در فضای منفی و گرفته است. دیوار روبه‌روی در ورودی که سفیدی آن سیاه و چرک شده با پشتی‌های قرمز و قدیمی پوشانده شده و دو دیوار دیگر با مبل‌های کهنه که کنار دیوارهای خانه‌ی کوچک و قدیمی است، به‌چشم می‌خورد. دو فرش نه‌متری آبی‌رنگ تازه خریده شده که هنوز امیر را به غرغر کردن بر سر فاطمه می‌اندازد که چرا خرج روی دستش انداخته و قستی آن‌ها را از مغازه‌ی قدیمی در بازار خریده، به چشم می‌خورد.
    امیر روی مبل کهنه‌ی کرم‌رنگ، لم داده و با بی‌خیالی، مثل همیشه چایی می‌خورد و اخبار می‌بیند. فاطمه در آشپزخانه‌ی قدیمی و نسبتاً متوسط که در قهوه‌ای رنگش پوست‌پوست شده و با متکای کوچک باز نگه داشته شده و کابینت‌های سفید‌رنگش دیزاین قدیمی خانه را می‌رساند، مشغول غذا درست کردن است و زیر لب از وضع زندگی می‌نالد. آرمین که ۲۳ سالش است و به تازگی عزم رفتن به سربازی را کرده است، با اخمای درهم و طلبکار از بیرون می‌آید و به سمت اتاق کوچک روبه‌روی آشپزخانه می‌رود و پیراهن چهارخانه و شلوارجینش را با لباس خانگی عوض می‌کند. بعد از شستن دست‌وصورت کشیده و سبزه‌اش که چشمای قهوه‌ای را از پدر و لبای بزرگ، بینی قلمی را از مادر به ارث بـرده، روی مبل تک نفره می‌نشیند. آرش کمی قدبلندتر و چهارشونه‌تر از آرمین است و مثل فاطمه چشمان مشکی را از مادر به ارث بـرده و بینی معمولی و لبای درشتش به صورت نسبتاً تپلش می‌آید.

    آرش سرکار است و هنوز به خانه بازنگشته است. آرام که تازه از مدرسه آمده، در اتاق سمت راست با فاصله‌ی اندکی که با اتاق روبه‌رویی آشپزخانه دارد، مشغول استراحت است.
    صدای صدا زدن آرام توسط فاطمه، آرام را که با بلیز و شلوار پوشیده‌ای که به تن دارد، از اتاق بیرون می‌کشید و بعد از خروج از روشویی که گوشه سمت چپ و کنار اتاق پسرها قرار دارد و برای شستن صورت گردش را که چشمان درشت مشکی و بینی نسبتاً پهن که به صورتش می‌آید و لبان بزرگش که رژ بیست‌چهارساعته‌ی آن که از صبح بر لبانش بوده، حالا ماسیده و نصفش پاک شده، خودنمایی می‌کند؛ رفته، به سمت مادرش می‌رود. فاطمه با همان غرغرش سفره را به دست آرام می‌دهد و فاطمه خسته و کلافه آن را پهن می‌کند و رو به آرمین که سرش را به مبل تکیه داده و چشمانش را بسته است، می‌گوید:
    - نکنه سیری که بلند نمیشی؟
    فاطمه: به تو چه؟ تو کارت رو بکن.
    آرمین: خسته‌م. [به خودش که لم داده اشاره می‌کند] میبینی که.
    آرام: خب منم خسته‌م.
    با صدای در خانه که گویای آمدن آرش است، حرفشان نیمه‌تمام می‌ماند و آرام با حرص به آشپزخانه برمی‌گردد. فاطمه با چشم‌غره می‌توپد:
    - کاری به پسرای من نداشته باش.
    آرام: خوبه منم بچه‌تم.
    فاطمه: هر چی که هستی، باش. بیا اینا رو ببر جای حرف زدن.
     
    آخرین ویرایش:

    Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    آرام ادامه نداد و بشقاب‌های چینی با گل یاس را از فاطمه گرفت و سرسفره نشست. فاطمه غذا را ظرف کرد و آخرکار بشقابی که عدس‌پلو کمتری در آن بود را جلوی آرام قرار داد. آرام مثل همیشه با بغض غذایش را تمام کرد و سفره را با فاطمه جمع کرد. فاطمه برای خواب به هال رفت و آرام ماند و ظروف کثیف که همیشه بعد از مدرسه‌ی خسته‌کننده، شستنشان برگردن او می‌افتاد. وقتی این رفتارها را می‌دید، بیشتر برای ازدواج با بابک مصمم می‌شد.
    صحنه دوم:
    آرام گوشی به دست با صدای ضعیفی با بابک که به تازگی با او آشنا شده، در اتاقش حرف می‌زند. اشک‌های ریزانش گویای دردودلش است.
    آرام: خسته شدم بابک. مگه من بچه‌شون نیستم؟
    بابک: آروم باش عزیزم. بذار مشکلاتم حل بشه، میام و با خانوادت راجع به خودمون حرف می‌زنم.
    آرام که با شنید این حرف‌ها کمی آرام‌تر شده، اشک‌هایش را پاک می‌کند.
    آرام: باشه صبر می‌کنم.
    بابک: آفرین به تو گل دختر. باید برم آرام، مواظب خودت باش.
    آرام: باشه برو. تو هم همین‌طور.
    با صدای باز شدن در، گوشی را قطع کرده و روی زمین می‌نشیند. فاطمه داخل می‌شود و مشکوک نگاهش می‌کند.
    فاطمه: کی بود؟
    آرام: دوستم بود. می‌خواست درسای امروز رو بپرسه.
    فاطمه: پس سر کلاس چی‌کار می‌کرده؟
    آرام: ای بابا. امروز غایب بود.
    فاطمه: داد نزن ببینم. پررو شدی بچه!
    آرام: همینی که هست.
    صدای سیلی سکوت اتاق را شکست و چشمای پرتنفر آرام نواخته‌ی صورت فاطمه شد. آرام که نشسته بود، دراز کشید و پشتش را به فاطمه کرد و سعی کرد بخوابد. ذهنش سمت و سوی فرار می‌رفت. فاطمه با عصبانیت از اتاق خارج شد و مثل همیشه آرام ماند و اشک‌هایش که از ناتوانی می‌ریخت.
    صحنه سوم:
    بعد از ظهر بود و آرام که مقداری پول برای مدرسه می‌خواست. داخل اتاق پسرها، پیش آرش که امور مالی را دست داشت، رفت که مثل همیشه با دادوبیداد جوابش را داد.
    آرام: [...] تومن برای فردا می‌خوام.
    آرش: ندارم.
    آرام: به من چه که نداری. من اگه نبرم نمی‌تونم با بچه‌ها برم آزمایشگاه.
    آرش: خب نرو.
    آرام: [که به ستوه آمده داد می‌زند] مسخره نشو. پول بده. من فردا باید پول رو به مدیر بدم.
    آرش: حالیته ندارم یعنی چی؟
    آرام عصبی پایش را بر زمین می‌کوبد و اتاق را ترک می‌کند. آرمین با خروج آرام، وارد اتاق می‌شود و صدایشان، پلک‌های آرام را نمناک می‌کند.
    آرمین: [...] تومن برای فردا، باید برم بازار می‌خوام.
    آرش: شب که اومدم، بهت میدم.



     
    آخرین ویرایش:

    Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    آرام‌ باعصبانیت ایستاد و دوباره وارد اتاق کزایی شد.
    آرش نگاهش به کیف پولش است که با آمد آرام سرش را بالا می‌گیرد.
    آرام: تو که پول نداشتی؛ حالا می‌خوای به آرمین پول بدی؟!
    - کار اون واجب‌تره.
    آرام: دیگه شورش رو درآوردین. خسته...
    با صدای داد امیر ساکت شد و به او که در درگاه در ایستاده بود نگریست.
    - خفه شید دیگه! چتونه شما هر روز باید صدای نکره‌تون توی گوشم باشه. [روبه آرام] چه مرگته تو؟
    آرام: پول می‌خوام.
    امیر: پول نیست. تو اگه داری به ما بده.
    همه اتاق را ترک کرده و آرام با نگاه دلسوز مادرش که جلوی در ایستاده بود، روبه‌رو شد. حرفی نزد و کنارش گذشت.

    صحنه‌چهارم:
    داخل مدرسه همه‌ی بچه‌ها مشغول بازی و بگووبخند بودند. آرام گوشه‌ای کز کرده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود. امروز باید پول برای آزمایشگاه می‌آورد. مدیر از بلندگو اسمش را صدا زد. آرام از روی جدول‌های کنار دیوار بلند شد و با خود فکر کرد که باید دلیل قانع‌کننده‌ای برای نیامدنش، داشته باشد.
    دوپله‌ی ورودی سالن را طی کرد و در آهنی سالن را که به دلیل سرما بسته بود، گشود. به طرف دفتر معلم‌ها که سمت چپ قرار داشت و پنجره‌ی کوچکی رو به بیرون حیاط داشت، رفت. به در سفیدرنگ، با انگشت اشاره ضربه زد و با اجازه مدیر وارد شد. سلام کرد. سرش را پایین انداخته بود و خجالت می‌کشید بگوید نمی‌تواند بیاید.
    مدیر که چهره‌ی میرغضب همیشگیش را داشت و سرماخورده بود، بینی متوسطش را بالا کشید و با آن ابروهای ناز، چشمان سبزش را بیشتر به نمایش گذاشته بود، نگاهی به لب‌های آرام کرد و سری از تاسف تکان داد و با لب‌های بدون رژ و نازکش گفت:
    - علیک‌سلام. دوباره که رژلب زدی! نکنه می‌خوای اخراجت کنم؟
    آرام: نه خانوم رنگ خودشونه.
    - بگیر و پاکش کن.
    آرام با دستای لرزان و یخ‌زده‌اش دستمال را از دست مدیر کشید و با حرص روی لبای درشتش کشید.
    مدیر با آن صدا کمی کلفت: پول آوردی برای آزمایشگاه فردا؟
    آرام: [با دستان بهم گره خورده] نه.
    مدیر: چرا؟ باید هزاربار بهت بگم تا توی کله‌ت فروبره؟ بیا با [ به تلفن روی میز اشاره کرد] تلفن زنگ بزن به خانوادت تا هم من تکلیفم رو با تو روشن کنم و هم تو بگی برات پول بیارن.
    آرام بااسترس به سمت میز قهوه‌رنگ رفت و با دستان لرزانش به خانه زنگ زد. صدای امیر در گوشی می‌پیچد.
    امیر: الو؟
    آرام: الو بابا من... من به پول احتیاج دارم.
    امیر: دوباره که شروع کردی! برو سر درس و مشقت. تو مگه کلاس نداری؟
     
    آخرین ویرایش:

    Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    سلام. در نظرسنجی بالا شرکت کنید.
    [HIDE-THANKS]
    مدیر که کلافه بودن آرام را دید، تلفن را از دستش گرفت و خودش مشغول صحبت با امیر شد.
    آرام کز کرده گوشه‌ی دیوار ایستاده و با نگاه‌های دلسوز مدیر، از خجالت سرخ و سفید می‌شد. به زندگی نحسش لعنت می‌فرستاد و قصد داشت سرش را تا پایان مکالمه بالا نگیرد؛ ولی با حرف مدیر مجبور شد نگاهش کند و فاتحه‌ی خود را بخواند.
    مدیر: اینجا مدرسه‌س،؛ عروسی که نیست با صد قلم آرایش میاد.
    تلفن قطع شد.
    آرام:خانوم مگه من آرایش کردم که به پدرم این‌جوری میگید؟
    مدیر: با من بحث نکن. برو سر کلاست، زود!
    آرام: فردا می‌تونم بیام آزمایشگاه؟
    مدیر: هه... نخیر برو سرکلاست.
    زنگ کلاس توسط مدیر زده شد و آرام با غم از دفتر خارج شد.
    صحنه‌پنجم:
    هوا سرد شده بود و آرام دست در جیب‌های پالتوی مشکی رنگش کرده و کمی جلوتر از مدرسه به انتظار بابک ایستاده است. دویست‌و‌شش سرمه‌ای رنگ جلوی پایش ترمز می‌کند. آرام در را باز کرده و سرعت سوار می‌شود. بابک تیشرت سفید و شوار جین آبی پوشیده است و با ژست خاص خودش پشت فرمون نشسته است. بابک پسر قدبلند با صورت ساده، چشمای قهوه‌ای، موهای مشکی که به بالا ژل خورده است، لبان درشت و بینی نسبتاً بزرگ است.
    بعد از نشستن آرام به دلیل اصرار او سریع‌تر حرکت می‌کند.
    آرام: برو تروخدا تا کسی ندیده!
    بابک: علیک‌سلام خانم!
    - ببخشید، حواسم نبود و استرس داشتم کسی ما رو ببینه.
    بابک: طوری نیست. بگو چه خبر از مدرسه؟
    آرام با صورت جمع شده: بدبخت شدم. امروز مدیرمون زنگ زد خونه و به بابام گفت صدقلم آرایش می‌کنم.
    بابک با خنده:
    عجب مدیری داریا!
    آرام چیزی نگفت و ساکت نشست. بابک که سکوت او را دید، برای عوض کردن جو موجود، ادامه داد:
    - تا کی وقت داری پیشم باشی؟
    آرام: تا ساعت سه. گفتم کلاس تقویتیم.
    بابک: نگفتن با کدوم پول؟
    آرام که لحن تمسخرآمیز بابک را دید، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
    بابک: ببین یه چیزی برات آوردم که وقتی باهات دعوا می‌کنن اگه استفاده‌ش کنی، همه‌چی از یادت میره.
    آرام سرش را بالا آورد و نگاهی به دست بابک که یک بسته قرص در دستش بود، کرد و با ترس گفت:
    - این چیه؟ نکنه اکسه؟
    بابک: یعنی من به کسی که می‌خوام زن آینده‌م بشه، قرص اکس میدم؟
    آرام: پس چیه؟
    بابک: ببین اینو بخوری دچار فراموشی یک ساعته میشی.
    آرام چیزی نگفت و با خود فکر کرد که باید حتما اول مزایا و مضرات آن را پیدا کند.
    صحنه‌‌ششم:
    بابک به بام شهر رفت و ماشین را پارک کرد، با اینکه بام به تازگی ساخته شده بود؛ ولی شلوغ بود.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    [HIDE-THANKS]
    هر دو به روی نیمکت نشسته‌اند و آرام انگشتانش را در هم پیچ می‌دهد. فضای سرسبز و آرامش‌بخش بام شهر هم نمی‌تواند حالش را خوب کند. او امسال پشت‌کنکوری بود و با جو حاکم در خانه نمی‌توانست درسش را بخواند. به بابک نگاه کرد که به بقیه خیره شده بود.
    آرام: به نظرت آینده چی میشه؟
    بابک: مطمئنن خوشبخت می‌شیم.
    آرام: یعنی من تا آخر عمر توی اون خونه‌ی کزایی نمی‌مونم؟
    بابک: معلومه که نه. منم نباشم تو در آخر ازدواج می‌کنی.
    آرام: یعنی تو نمی‌خوای با من ازدواج کنی؟
    بابک: چرا نمی‌خوام آخه. من دوستت دارم.
    آرام چشمانش را بست و قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد. با صدای دوباره بابک حواسش را به او داد.
    بابک: من برم بستنی بگیرم، تو همین‌جا بشین.
    آرام: باشه
    بابک بعد از چند دقیقه آمد و بستنی قیفی را به دست آرام داد.
    آرام: مرسی.
    بابک: نوش جون.
    آرام: بابک اگه خانواده من قبول نکنن چی؟
    بابک: چیو قبول نکنن؟
    آرام: ازدواجمون رو.
    بابک: نگران نباش من راهش رو بلدم.
    صحنه‌هفتم:
    در خانه‌، آرام در اتاقش است. آرمین و امیر در حال جروبحث‌اند. آرام خسته از جنجال پایان‌ناپذیر خانه، خود را در اتاق حبس کرده است. داد و فریاد امیر و آرمین هر لحظه بیشتر می‌شود. با اینکه این دعواها حداقل دو روزی یک بار اتفاق می‌افتد، باز هم آرام را کلافه می‌کند و مانع تمرکزش بر روی کتاب فیزیک می‌شود. از جا کنار کتاب‌هایش برخاست و از اتاق خارج شد.
    آرمین: تو هیچی بلد نیستی!
    امیر: تو اگه بلدی زندگی خودت رو جمع کن، لازم نکرده به زندگی من ایراد بگیری.
    آرام: بسه دیگه. من درس دارم؛ تمومش کنید.
    امیر: ببر صدای نحست رو. تو اگه بخون بودی، می‌خوندی. بهونه میاره واسه من.
    آرام: یعنی چی؟ من دارم درس می‌خونم، میگی چرا می‌خونی وقتی نمی‌خونم، میگی چرا نمی‌خونی!
    امیر: گمشو اتاقت تا اینا [ به کنترل‌های در دستش که حالت پرت کردن دارد، اشاره می‌کند] رو تو سرت خرد نکردم.
    آرام با بغض به اتاقش برمی‌گردد و باز هم از این جهنم لعنتی، می‌نالد. حتی فاطمه هم از او دفاع نمی‌کرد و این بدتر احساس تنهاییش را تشدید می‌کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    [HIDE-THANKS]
    فاطمه همراه او وارد اتاق می‌شود.
    - این‌قدر باهاش بحث نکن. تو که می‌بینی اینجوریه؛ چرا دخالت می‌کنی؟
    آرام: بسه! [در حالی که به سمت کتاب‌هایش می‌رود، داد می‌زد] منم دارم اینجا زندگی می‌کنم. درس دارم و هیچ‌کس ملاحضه نمی‌کنه.
    فاطمه چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
    صحنه هشتم
    در خانه پدر مثل همیشه روبه‌روی تی‌وی نشسته بود و مثل همیشه اخبار می‌دیدید.
    نتایج کنکور آماده بود و آرام رتبه‌ی خوبی نیاورده بود. دو روز سرزنش کردن آرام، با ثبت‌نام کردن در دانشگاه آزاد با رشته‌ی حسابداری، خاتمه یافت.
    امروز روز اول دانشگاه بود و آرام با استرس و عصبانیت چادرش را روی مانتوی ساده مشکی و شلوار جین چسبش، سر کرد. با غرغر از اجباری سر کردن چادرش، از خانه خارج شد و سوار تاکسی تلفنی که از قبل رزرو کرده بود، شد.
    در دانشگاه کوچک شهرستانشان دختران خندان با هم می‌خندیدند و تعداد معدود پسران، با یک گروه چهارنفره تشکیل داده بودند.
    آرام سر کلاس نشست و ساعت ساده‌اش را چک کرد. یک‌ربع به شروع کلاس مانده بود و او تنها در کلاس ساده نشسته بود.
    کم‌کم کلاس شلوغ شد و در عین ناباوری پسر خاله زینب نیز با دانشجویان دیگر وارد کلاس شد.
    با جاگیر شدن او در کنار آرام، آرام خودش را جمع کرد و با نارضایتی جواب سلام او را داد.
    حسین: مامان گفته بود خاله گفته اینجا ثبت‌نام کردی. حسابداری می‌خونی؟
    آرام: هه... تو که از من بهتر می‌دونی چی و کجا ثبت‌نام کردم، دیگه پرسیدنت چیه؟
    حسین: آره ولی خواستم از زبون خودت بشنوم. [با شیطنت ادامه داد:] خوب شد؛ این‌جوری باهات بیشتر در ارتباطم.
    آرام اخم‌هایش درهم رفت و طلبکارانه پرسید:
    آرام: چرا باید در ارتباط باشی؟
    حسین لبخند دندان‌نمایی زد.
    حسین: بالاخره باید با زن آیندم در ارتباط باشم دیگه.
    آرام عصبی غرید:
    - من جنازمم دست تو نمیدم.
    حسین: به خودت فشار نیار جیـ*ـگر. تهش ننه‌ت تو رو پرت می‌کنه تو بغـ*ـل من.
    آرام خواست جواب دندان‌شکنی دهد که استاد وارد شد و مجبور به سکوت شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا