VIP نمایشنامه رز مشکی | •¡ROZALIN•! کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ATENA_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/17
ارسالی ها
23,992
امتیاز واکنش
29,350
امتیاز
1,104
نام نمایشنامه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ز مشکی
نام نویسنده: !•ROZALIN¡•کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه:
با چشمای سرخ زل زد به خاک که عزیزش را در آن قرار می‌دادن اشک مظلومانه از گونه‌هایش سُر خورد. زانوهایش سست شد کمرش زیربار سختی سنگینی می‌کرد مگر چه گناهی کرده بود که مسبب این سختی بودچشمانش تار می‌دید اشک‌های مزاحم دست از سرش برنمی‌داشتن دیگر وقت خداحافظی بود با بستن چشمانش خداحافظی کرد.
زندگی که برای این خانواده‌ سرتاسر سیاهیه؛ سیاهی که خانواده‌ای درگیر می‌کند معلوم نیست سرنوشت غم‌انگیز این داستان چی میشه در ادامه می‌فهمیم که چه بر سر زندگیشان خواهد آمد.

[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]صحنه‌ی اول:
با چشمان سرخ نگاهی به خانه‌ی تک خوابه و کوچکشان انداخت، هنوز نمی‌توانست باور کند که مادرش نیست. در بیمارستان بستری شده مادرش سرطان خون داشت تازه متوجه شده بودند؛ واقعاً نمی‌توانست درک کند که وضعیت مادرش چقدر اندوهناک است خواهرش مثل هر وقت دیگر در تاریکی اتاق کنج دیوار زانوهایش را بغـ*ـل کرده بود خونه بدون مادرش خونه نبود گویی صد سال است مادرش در بیمارستان به سَر می‌رود. آهی از ته دلش کشید خواهر بزرگش سرش را بلند کرد انقدر فراموش کرده بود دختری به جز اون هم است به‌قدری کوچک که نمی‌تواند درد به این بزرگی تحمل کند یاد مادرش افتاد که هر دو سر به زانوهای او قرار می‌دادن و او برای هر دو قصه می‌خواند وقتی که بیمار می‌شدند مادر تا صبح چشم برهم نمی‌گذاشت، حالا هر دوزانوی غم بغـ*ـل کردن واقعا سخت بود نداشتن گُلی به اسم مادر اشک‌های لجوجانه‌ش را پاک کرد با آهی به سمت خواهرش رفت...

[/HIDE-THANKS]
رزیتا: دخترکوچک خانواده
راضیه: دختر بزرگ خانواده
رها: مادر خانواده
رضا: پدر خانواده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    خواهر بزرگ : (چشمان سرخش به طرف رزیتا برد با صدایی که بغض داشت دستانش باز کرد) نبینم خوشگل من ناراحت بشه چشماش سرخ بشه.
    - خیلی نگرانم خواهری یه احساسی دارم انگار می‌خواد یه اتفاقی بیفته (بعد با سرآستین لباسش بینی کوچکش را پاک کرد)
    خواهر بزرگ: خوشگله بد به دلت راه نده (از درون لرزید وقتی این حرف را از زبان خواهرکش شنید)
    خواهر کوچک: اما...
    خواهر بزرگ: اما نداریم خودتو نگران نکن مادر خیلی زود برمی‌گرده.
    چشمانش را دور پذرایشان گردان پدرش حتی خانه نمی‌آمد یکسره در بیمارستان بود نمی‌دانست کی قرار است این اتفاق های نحس دست از سرشان بردارد؛ باصدای شکم خواهر کوچکش به سمتش نگاه کرد از خودشان قافل شده بودند حال می‌دانست مادر چه نعمت بزرگی‌ست کاش قدرش را بیشتر می‌دانست.
    خواهر بزرگ: پاشو چیزی بخوریم ( لبخند تلخ زد به تلخی زهر)
    خواهرکش را بغـ*ـل کرد طفل کوچک یه هفته‌ای می‌شد چیزی نخورده بود جز تکه نانی که هر روز می‌خورد نمی‌توانست تحمل کند خواهرک کوچکش انقدر اذیت بشه بـ*ـوسـه‌ای بر گونه‌های کوچکش زد رفت به سمت آشپزخانه، نگاهی به اطراف کرد مشغول غذا درست کردن شدند.
    خواهر کوچک: خواهری یعنی روزیم میشه ما همگی باهم غذا بخوریم در کنار مادر.
    خواهربزرگ: چرا که نه! روزی می‌رسه ما همه باهم غذاهم می‌خوریم.
    خواهرکوچک: خیلی دوست دارم بریم مامانو ببینم.
    خواهربزرگ: فردا توهم می‌برم مطمئن نیستم تورو می‌تونم داخل ببرم یا نه؟
    خواهر کوچک: خب میریم اونجا اگه گذاشتن منم میام (بعد بغض کرد اشک تو چشماش جمع شد) خدا کنه منم بیام می‌خوام مامانمو ببینم.
    خواهربزرگ: باشه عزیزم توهم بیا.
    به سمت بیمارستان رفتند پدرش درمحوطه قدم می‌زد رضا متوجه آنها شد به آنها نگاه کرد کاش، کاش می‌توانست خانواده ی کوچکش را کنار همسرش ببیند اما باید به خدا می‌سپارد دیگر کاری نمی‌توانست بکند.
    رزیتا به سمت پدرش دوید با صدای شادی فریاد کودکانه سر داد.
    رزیتا: بابا... کجایی دلم واست (بند انگشته کوچکش را نشان داد) انقدر شده.
    پدر: بابایی رو ببخشش انقدر به فکر مادرت بودم که فراموش کردم.
    رزیتا: (سرش را به طرف شانه‌هایش برد با صدای لوسی زبان شیرینش به پدرش امیدوری داد) اشکال نداره بابایی... مامان واجب تره.
    ازفهم زیاد کودکش لبخند زد بـ..وسـ..ـه‌ای از سر عشق بر سر پیشانی زد با صدایی که بتواند شادی اندکی بر قلب کودکش سرازیر کند گفت:
    - مادرت اگه خوب شود همگی به شهربازی می‌رویم.
    رضا بعداز صحبت با نگهبان به سمت دخترانش حرکت کردگفت:
    - خب خوشگل بابا هم با ما میاد تو فقط باید قول بدی اذیت نکنی.
    رزیتا: باشه من قول میدم اذیت نکنم؛ دختر خوبی هم باشم که مامان از وجودم افتخار کنه.
    راضیه: پس چی معلومه که افتخار می‌کنه مخصوصا دختری خوشگلی مثل تو.
    هر سه کنار هم به ملاقات رها رفتن؛ رها در زمان کوتاه موهایش را ازدست داده بود و لبخند بر لب داشت چون امیدی در دلش داشت که میتونه در کنار آنها باشه.
    هر سه سلام کردن رها دست هاشو باز کرد گفت:
    - هر دو جلو بیاید می‌خوام بغلتون کنم.
    رزیتا: مامان بخاطر منم که شده زود خوب شو، خونه بدون تو خونه نیست چند روزیم هست هیچی نخوردم.
    راضیه: رزیتا... الان وقت این حرفاست.
    رها: اشکالی نداره خب مادرشو می‌خواد(بعد لبخندی زد) چرا که نه؟ بخاطر دختر خوشگل و صبری مثل تو خوب میشم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    [HIDE-THANKS]
    رضا: آقای دکتر وضعیتشون چطوره؟
    دکتر: سرطان عود کرده بعد از شیمی درمانی.
    رضا: یعنی چی آقای دکتر.
    دکتر: یه سری از سلول های سرطانی که نهفته شده بودند فعال شدن.
    رضا: احتمال اینکه درمان شه چقدر؟
    دکتر: باید این موضوع با دکترای دیگه مطرح شه تا بتونیم با هم‌فکری درمان کنیم.
    با نگرانی به رفتن دکتر نگاه کرد رها حالش خیلی بد بود تحمل نداشت که در کشیدنش رو ببینه به اتاقی که رها در آن بستری بود رفت.
    رها: رضا... چ...ی شد.
    رضا: بدنت واکنش نشون داده وقتی شیمی درمانی کردی.
    رها: خوب میشم یعنی؟
    رضا: خانومی قرار بود که مبارزه کنی با سرطانت می‌دونم سخته ولی به فکر من بچه‌هات باش.
    رها: نمی تونم درد دارم حس میکنم افسرده شدم.
    رضا: دکتر یه لیست داده که یه سری چیزارو باید بخوری که سرطانت بیشتر عود نکنه.
    رها: رضا می‌تونم باز بچه ها رو ببینم نگرانشونم تو خونه تنها هستند توبرو پیش اونا.
    رضا: راضیه دیگه بچه نیست می‌تونه از پس خودش بر بیاد.
    رها: پس چرا یک هفته به رزیتا غذا نداده.
    رضا رفت کنار رها نشست با مهربونی نگاهی به همسرش کرد درست بود الان با بیماری مبارزه می‌کنه ولی هنوز زیبایی چهرش پا برجا بود اشک‌های رها پاک کرد با خنده گفت:
    - بچه شدی رها چرا گریه می‌کنی؟
    رها: خب نگرانم من مادر هستم.
    رضا: میخوای بگی تنها تو مادری؛ منم نگرانم ولی خب تو اینجا به من احتیاج داری تو همین‌طور روحیه‌ت ضعیفه نمی‌تونی درمان شی من بهت روحیه میدم
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها: (با چشمای مظلوم به رضا نگاه کرد) یعنی می‌تونم مقاوم باشم با این بیماری.
    رضا: چرا که من یه خانم دارما دوستشم دارم تازه خانوم من قوی هم هست.
    ***
    رضا بالا سر رها رفت تو خواب انقدری زیبا بود نمی‌توانست چشم از او بردار لبخندی محو بر لب داشت رنگش پریده بود؛ نگران دست بر پیشانیش گذاشت سرد بود فورا نبضش را گرفت نمی‌زد شُک زده بر سرجایش خشکش زد باورش نمی‌شد رهایش، رهایش نیست چند دقیقه تو شُک بود ولی بعد به پرستار ها اطلاع داد تیم پزشکی در اتاق بودند چند بار با دستگاه شوک امتحان کردن گویی رها خیلی‌وقت که ترک کرده این دنیارو ملافه ی سفید بالا کشیدن رضا دیگر نمی‌توانست سرپا بماند به همین زودی امکان نداشت ترکش کند.
    همهمه همه جا رو فرا گرفت رزیتا با صدای که دل همه به لرز در می‌آورد فریاد زد.
    رزیتا: مامان مگه قول ندادی برگردی مگه قول ندادی بیای واسمون غذا درست کنی مــامان... کجایی چرا نمیای پیشه ما برگرد می‌دونی که چقدر بهت احتیاج داریم.
    بعد زانو زد با دستای کوچکش خاک مشت می‌کرد برسرش می‌ریخت فریاد می‌زد انقدر معصومانه که همه تحت تاثیر او بودند انقدر گریه کرده بود که نفسش بند آماده بود بلندش کردن تقلا کرد با فریاد گفت:
    - ولم کنید دست از سرم بردارید مادر من زندس ولم کنید می‌خوام برم ببیمش چند روزی بود ندیمش .
    ناگهان پایش پیچ خورد در قبر افتاد همهمه‌ای ایجاد شد رضا دیگر نمی‌توانست تحمل کند رزیتا رو در آغـ*ـوش گرفت.
    رضا: گل بابا مامان پیش خداست اونجاس (با دستش آسمان نشون داد)
    رزیتا فریاد زد: چرا دروغ می‌گید من بچه نیستم مامان رفته چرا جلوش نگرفتی بابا من مامانم می‌خوام برش گردون.
    رضا: (هق مردانش به قدر غم انگیر بود که دل هر کس به حالش می‌سوخت) بابا گریه نکن مامانت جاش خوبه.
    رزیتا: یعنی از پیش منم جاش خوب تره.
    با این حرف اشک بر چشمای جمعیت در قبرستان بود جمع شد رضا دیگر نمی‌توانست چه بگوید راضیه ازدور شاهد این ماجرا بود زانوهایش در بغـ*ـل کرد گریه‌ی سوزناک کرد رضا دست پاچه بلند شد نمی‌دانست چه کاری بکند رزیتا رو بغـ*ـل کرد کنار راضیه رفت.
    رضا: راضیه بابا... (سرش از زانو هاش بلند کرد) بیا.
    راضیه: بابا رفت... حسرت به دل دیدار دوبارش موندیم.
    رضا: هیس عزیزم شاید قسمت ما هم همین بود.
    راضیه: چشم به انتظار ما بود لحظه‌ای آخر پیشش نبودیم رزیتا رو خیلی دوست داشت .
    با این حرف صدای گریه رزیتا بلندتر شد سرش رو سـ*ـینه پدرش گذاشت گریه کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا