نمایشنامه جان دلم | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما از بابت سطح کیفی نمایشنامه؟

  • عالی

    رای: 10 66.7%
  • کم نقص

    رای: 5 33.3%
  • قابل قبول

    رای: 0 0.0%
  • پر از ایراد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
[HIDE-THANKS]
سارا: واسه چی؟
حسام: واسه شنیدن جواب تو. واسه شنیدن جواب از ته دل تو..!
سارا: (مغموم و شرمزده) نمی دونم..
(حسام با کلافگی از جا برخاست)
حسام: به هر حال من آخر هفتهء دیگه ماموریت دارم. نیستم یه چند هفته ای به خاطر مرخصی های این مدت. دوست داشتم تو این مدتی که هستم... (مکث کرد. آه کلافه ای کشید) هیچی. مراقب خودت و ترمه باش.
(به هال رفت. پخش را متوقف کرد و ترمه را بغـ*ـل زد. کمی با او شوخی کرد و حرف زد و سارا از درگاه در آشپزخانه، ساکت و مات زده نگاهشان می کرد. ترمه پای کارتونش نشست و سارا به بدرقهء حسام، تا دم در رفت)
حسام: این ها رو نگفتم که رو تصمیمت اثر بذاره؛ یعنی.. اصلا نباید اثر بذاره. نباید می گفتم. فراموششون کن. و...
(من من می کرد)
سارا: مهم نیست. به پروین خانم سلام برسون.
حسام: (بی اندازه مغموم و اندکی جا خورده) «مهم نیست»؟
سارا: (جا خورد) نه.. منظورم - -
حسام: احساس می کنم دارم خودم رو کوچیک می کنم فقط... (صدایش رسا تر، بلند تر، و واضح تر شد) به هر حال، مراقب خودت باش خیلی زیاد. خداحافظ!
(مجال حرف زدن نداد به سارا..)
***
سارا: خواستگار بعدی مهتاب، درست دو روز بعد در خونه شون رو زد. یـ..
ترمه: مامان؟
سارا: جان مامان؟
ترمه: عمو چرا ناراحت بود؟
سارا: (آب دهانش را قورت داد) عمو.. مگه ناراحت بود؟
ترمه: وقتی داشتم کارتون می دیدم فکر کردم ناراحته. چون می دونی مامان، عمو خیلی شبیه باباییه. عمو هم هر وقت ناراحت میشه چشم هاش کوچولو میشه.
سارا: بعدا بهش زنگ می زنم ببینم از چی ناراحته.
ترمه: به بی بی پروین هم زنگ می زنی بهش بگی کی میاد خونه مون؟
سارا: (مکث کرد) باشه مامان. به بی بی هم زنگ می زنم.
ترمه: واسه فردا هم.. میشه بهم ده تومن بدی؟
سارا: چی شده مگه؟
ترمه: هیچی، ولی خانوم حیدری می گفت اگه خواب بد دیدید صدقه بدید.
سارا: (لبخند زد) چه خوابی دیدی؟
ترمه: یه خواب بد.
سارا: کی؟
ترمه: دیشب..
سارا: چی دیدی؟
ترمه: خواب دیدم عمو حسام تو یه خونهء خیلی بزرگ داره گریه می کنه.
سارا: (باز مکث کرد) ترمه..
ترمه: بله مامان
سارا: بقیهء داستان رو نمی خوای بشنوی؟
ترمه: چرا. چرا. بگو.
سارا: خواستگار بعدی مهتاب، دو روز بعد از رفتن حامد در خونه شون رو زد. این بار طرف حسابش یه آدم پولدار و معروف بود. چون شنیده بودن مهتاب گلی خیلی خوشگل و خوش صحبته، اومده بودن خواستگاریش.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    اتاق مهتاب: اتاقی با دیوارهای آبی رنگ و روتختی سفید و کمد و میز آرایش یاسی رنگ. و پنجره ای که نور خورشید از آن به داخل اتاق می تابید و پردهء حریر سفیدی را مقابلش قرار داده بودند.

    مهتاب: شما.. ببخشید من هنوز اسمتان را نمی دانم!
    مهدی: آه، عذر می خواهم، من مهدی هستم. پسر پدرم (فلانی!)
    مهتاب: خوب است آدم، مال خودش باشد؛ نه پسر فلانی، یا همسر فلانی.
    مهدی: این برای آدم های عادی صدق می کند. ما که اوضاعمان با شما زمین تا آسمان تفاوتش است.
    مهتاب: (خندید) خیلی پر تکبر صحبت می کنید!
    مهدی: این طور نیست. یک آقازاده باید چنین لحنی داشته باشد.
    مهتاب: آن وقت، می توانم بپرسم چرا؟
    مهدی: واضح است. تا از او حساب ببرند.
    مهتاب: نه این جا محل کار است، و نه من زیردست شما!
    مهدی: قصد اهانت نداشتم. هر چند شما به پای ما نمی رسید؛ اما خب، این یک رسم است!
    مهتاب: چه رسمی؟ فکر نمی کنید همین اول کاری دارید بی احترامی می کنید؟
    مهدی: از قدیم ندار از دارا ترسیده است، تا به الآن. این یک رسم ناگفته است و همه بر آن متفق القول اند. ضمنا، من بی احترامی ای نمی کنم. گویا شما گنجایش شنیدن حقایق را ندارید!
    مهتاب: ولی من این طور فکر می کنم که شما در مبالغه استاد هستید!
    مهدی: من کوتاه نمی آیم خانم مهتاب گلی. در ضمن، یک ساعت دیگر یک قرار کاری دارم، اگر امکان دارد زودتر سخنانم را بزنم و تشریف فرما شوم.
    مهتاب: هر طور راحت هستید. برای ما هم بهتر است اگر شما زودتر سخنانتان را به سمع برسانید و تشریف فرما شوید!
    مهدی: مسخره می کنید؟
    مهتاب: دقیقا.
    مهدی: دلیلش چیست؟
    مهتاب: چه دلیلی دارد آدم این همه به خودش ببالد؟
    مهدی: بد است که می خواهم زیبا حرف بزنم؟
    مهتاب: می شود سریع تر سخنانتان را بگویید؟
    مهدی: غرض از حضور که معین است؟
    مهتاب: بله.
    مهدی: من سی ساله هستم. جوانم ولی بیش از دوازده فروشگاه زنجیره ای در تمام نقاط کشور روی انگشت من می چرخد و در پی بیشتر کردن تعدادشان هم هستم. با پدرم کار می کنم. یعنی سرمایه دست پدرم است و من برای چه گونگی استفاده و بهره برداری از آن ها تصمیم می گیرم. چندین قرارداد با شرکت های خارجی دارم. مثلا آلمان، سوئیس، هند، بریتانیا و نروژ. تحصیلاتم هم لیسانس صنایع غذایی ست و سربازی هم نرفته ام.
    مهتاب: بله... خب، سلیقه تان؟ توقعتان از زندگی و.. همین چیزها دیگر.
    مهدی: من خیلی در خانه نیستم و اکثرا سرکارم، اما دوست دارم همسرم زیبا و خوش صحبت باشد که اگر یک آدم آشنای دوری جایی ما را با هم دید، بداند که به همدیگر می خوریم و تفاهم داریم. در خانه ام چندین خدمتکار و راننده و محافظ دارم و هیچ جای نگرانی نیست. و دوست دارن همسرم مانند خودم روی مد باشد و عقب مانده نباشد. لباس های زیبا بپوشد و مراقب اندامش هم باشد و...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: آقای مهدی؟
    مهدی: بله؟
    مهتاب: فکر می کنم ما تفاهم نداشته باشیم.
    مهدی: چه طور؟
    مهتاب: من تمام انتظاراتم دقیقا عکس چیزهایی ست که شما گفتید.
    مهدی: لج می کنید؟
    مهتاب: خیر.
    مهدی: نمی خواهم خیلی خودم را دست بالا بگیرم ولی شما دارید شانس بزرگی را از دست می دهید!
    مهتاب: شما دقیقا دارید همین کار را می کنید آقای مهدی. شما طالب هستید و من مطلوب. حق انتخاب دارم. و شما را با عرض تاسف رد می کنم.
    مهدی: خیلی، بی رحم هستید!
    مهتاب: ببخشید؟
    مهدی: دارید به خودتان بی رحمی می کنید!
    مهتاب: به شما ارتباطی ندارد که من به خودم بی رحمی می کنم!
    مهدی: خیلی بی ادب هستید!
    مهتاب: هر طور راحتید می توانید فکر کنید. می توانید بروید!
    مهدی: هه! معلوم است که می روم!
    (مهدی خارج شد و در اتاق را کوبید)
    ***
    ترمه: (با تعجب) ا! چرا این جوری کرد پس مهتاب گلی؟
    سارا: خب مهدی رفتارش خوب نبود دیگه.
    ترمه: خب بالاخره اخلاقش این جوری بوده! مهتاب گلی نباید این جوری باهاش حرف میزد!
    سارا: نه عزیزم، ببین، نمیشه گفت من همینیم که هستم بقیه هم باید به زور قبولم کنن و کنار بیان و نخواستن هم نخواستن به من چه! گاهی اوقات باید خودمون رو تغییر بدیم.
    ترمه: ولی مامان تو گفتی آدم نباید اصالتش رو از دست بده!
    سارا: هنوز هم میگم نباید اصالتش رو از دست بده ولی اگه تغییر به نفعش باشه و مثبت باشه، چرا باید نه بگه و اذیت کنه؟ مهدی به پولش مغرور شده بود و فکر می کرد همه باید به خاطر پولش بهش احترام بذارن در صورتی که این طوری نیست. اون اومده بود خواستگاری و توقع داشت مهتاب گلی حتما بهش جواب مثبت بده ر حالی که باید انتظار نه شنیدن و مخالفت هم داشته باشه.
    ترمه: خانم حیدری می گفت نباید به نعمتی که خدا بهمون داده مغرور بشیم!
    سارا: چه حرف قشنگی زده خانم حیدری! البته که همین طوره قشنگم. پول، سلامتی، خوشگلی، خوش صدایی، خوش اخلاقی، خونهء بزرگ، خانوادهء خوب، مدرسهء خوب یا شغل پرکاربرد، همه نعمت های خدا هستن که خدا به ما داده، نباید بهشون مغرور بشیم و فخر بفروشیم.
    ترمه: فخر بفروشیم؟! یعنی چی؟
    سارا: یعنی طوری بهشون افتخار کنیم که انگار مال خودمون هستن و خودمون ساختیمشون؛ در صورتی که مال خدان و به خاطر تلاش ما، خدا بهمون لطف کرده داده.
    ترمه: مامان؟
    سارا: جان؟
    ترمه: مهتاب گلی چرا حامد رو رد کرد؟
    سارا: حامد شنیدی که، خیلی خوش اخلاق بود، ولی مهتاب گلی باهاش نمی ساخت. به خاطر این که فقط به فکر پیشرفت بود.
    ترمه: خب مگه پیشرفت بده؟
    سارا: نه عزیز دلم، بد نیست؛ ولی اگر همهء فکر و ذکرمون بشه، خطرناک میشه. ممکنه به جایی برسه که آدم به خاطر پیشرفت دست به هر کاری بزنه. مگه نه؟
    ترمه: اوهوم.
    سارا: تازه شم شنیدی حامد می گفت از این شهر عجیب خوشش نمیاد و دوست داره بره جاهای بهتر؟ خب مهتاب گلی دوست نداشت از شهرشون بره دیگه!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛
    اوضاع خوب نیست ها... :(
    [HIDE-THANKS]
    ترمه: آخی.. حامد خیلی خوش اخلاق بود.
    سارا: (خندید) دیگه مهتاب گلی نخواستش. حالا می خوابی؟ فردا باید بری مدرسه ها!
    ترمه: ا! فقط همین؟! قسمت مهدی خیلی کم بود! خواستگاری بعدیش هم بگو!
    سارا: واسه امشب بسه قشنگم! فردا خواستگار آخرشه، همه ش رو واسه ت تعریف می کنم. من هم باید برم سرکار فردا. بخواب ترمه خانم! بخواب!
    ترمه: (خندید) شب به خیر سارا جونم!
    سارا: (خندید) شیطون! شب به خیر.



    {پردهء چهارم

    (صدای حسام از پشت تلفن بسیار ناواضح و خشدار، اما شنیده میشد)
    حسام: واسهء چی... قـ.. قبول می کـ.. کـ...؟
    سارا: (کمی ناراحت شد) می خواستی مخالفت کنم؟
    حسام: نه! فـ.. باید مطمـ... مطمئن بشم... بـ.. خاطـ.. تاثیر حرف هام.. نب...
    سارا: این طوری به نفع من هم میشد!
    حسام: اون حرف ها رو نگفتم واسه این که خـ... فـ... فـ... پـ... سا.. سارا!
    سارا: حسـ.. آقا حسام اصلا نمی شنوم چی میگی؟
    حسام: میـ.. گـ.. نمـ.. ستـ... بعد باز.. زنگـ.. خـ... خودمـ..
    سارا: نمی فهمم!
    حسام: (فریاد زد) بعدا خودم زنگ می زنمـ... مـ.. قـ... بـ.. ترمـ..
    سارا: ترمه چی؟!
    حسام: (فریاد زد) میگم مراقب باش! خداحافظ!
    سارا: به سلامت...
    ***
    سارا: فرهاد یه پسری بود، خیلی خیلی خوش هیکل و خوش قیافه. همهء دخترها دلشون می خواست فرهاد یه نگاه کوچیک بهشون بندازه. صدایی داشت که وقتی صحبت می کرد، حتی پرستوها هم ساکت می شدن و به حرف هاش گوش می دادن.
    ترمه: مگه پرستو ها حرف هاش رو می فهمیدن؟
    سارا: از لحن صداش، حال دلش رو می فهمیدن. واسهء همه عزیز بود این فرهادخان. بزرگ و کوچیک، زن و مرد بهش احترام می ذاشتن، با این که نه تحصیلات حامد رو داشت، نه پول و سرمایهء مهدی رو. فقط یه کارگر ساده تو نجاری بود!
    ترمه: مهتاب گلی رو پس از کجا دیده بود؟
    سارا: حالا میگم بهت..
    ترمه: قیافه ش چه جوری بود؟
    سارا: چشم هاش سبز سبز بود و مژه هاش کوتاه قشنگ. صورتش یه مهربونی غریبی داشت.
    ترمه: چرا غریب؟
    سارا: آخه وقتی می خندید چشم هاش پر از ناراحتی میشد!
    ترمه: (با تعجب) ا! مگه میشه بخندیم و چشم هامون ناراحت بشه؟
    سارا: چرا نشه عزیز دل؟ وقتی خیلی زیاد ناراحت باشیم، وقتی می خندیم چشم هامون ناراحت میشه.
    ترمه: مثل چشم های عمو حسام؟ که اون سری که اومد، وقتی خندید چشم هاش کوچیک شد؟
    سارا: آره عزیزم.
    ترمه: خب عمو چرا ناراحت بود؟ بهش زنگ نزدی؟
    سارا: چرا گلم، بهش زنگ زدم ولی سرکار بود. نمی تونست حرف بزنه.
    ترمه: عمو که گفت آخر هفته می خواد بره سرکار!
    سارا: دیگه عموت هم مثل بابائیه کارش. هر وقت بهش بگن، باید بره دیگه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    ترمه: (با نارضایتی) پس من نمی خوام عمو بابام بشه!
    سارا: (شوکه) چی؟
    ترمه: (دستپاچه) وای.. ببخشید.. نباید می گفتم!
    سارا: (سعی کرد نرم باشد) ترمه، عزیزم، چی گفتی؟
    ترمه: هیچی به خدا!
    سارا: قسم نخور نازنینم. کی همچین حرفی زده بهت؟
    ترمه: (تا گریه راهی نبود) مامان..! حواسم نبود خب! ببخشید!
    سارا: مگه من می خوام چی کارت کنم؟ فقط پرسیدم کی بهت گفته؟
    ترمه: بعد تو میری دعواش می کنی!
    سارا: نمی کنم. بگو عزیزم. (پر از بغض ادامه داد) ببین، الان گریه م می گیره..
    ترمه: (اشکش لب مرز بود) عمو گفت.
    سارا: (ساکت شد)
    ترمه: بهش گفتم دوست دارم اون بابام باشه. اون هم گفت اگه مامانت من رو قبول کنه بابات میشم. ولی گفت به تو نگم.
    سارا: (اشکش سرازیر شد)
    ترمه: واسه چی گریه می کنی مامان؟ من که بهت گفتم!
    سارا: نه. نمی دونم. بخواب. فردا واسه ت تعریف می کنم بقیه ش رو.
    ترمه: مامان؟
    سارا: جانم مامان؟
    ترمه: از دست من ناراحتی؟
    سارا: نه قشنگم. فقط تعجب کردم یهو گفتی. جلوی کس دیگه نگی ها!
    ترمه: نمیگم. از دست عمو حسام هم ناراحتی؟
    سارا: نه.
    (هر دو مکث کردند و سارا که در فکر بود، ناگهان به حرف آمد)
    سارا: (کمی خشدار) ترمه جان؟
    ترمه: بله؟
    سارا: تو دوست داری عمو بابات بشه؟
    ترمه: راستکی بگم؟
    سارا: (لبخند محزونی به لب نشاند) آره عزیزم. راستکی راستکی.
    ترمه: خب عمو خیلی خوبه. خیلی مهربونه. همیشه می خنده. حتی وقتی ناراحته، می خنده و چشم هاش کوچیک میشه. همه ش با من حرف می زنه. این جوری دوست دارم بابام باشه. که مثل بقیهء بچه های مدرسه مون بیاد دنبالم و همیشه تو خونه باشه، ببرتم شهربازی بعدش هم با همدیگه همه مون بریم پارک ساندویچ بخوریم. مثل اون سری بود که با بابایی رفتیم؟ ولی اگه می خواد مثل بابایی باشه که هیچ وقت نیستش، دوست ندارم.
    سارا: (پر از اضطراب و ترس و دلهره و دل لرزه) اگه.. اگه بی بی پروین بخواد تو بری باهاشون زندگی کنی و من رو تنها بذاری، میری؟
    ترمه: (با تعجب) مگه بی بی می خواد همچین کاری بکنه؟
    سارا: نه، همین جوری می پرسم.
    ترمه: معلومه که نه!
    سارا: اگه عمو حسام بخواد بابات بشه، تو خوشحال میشی؟
    ترمه: اگه خونه باشه خیلی!
    سارا: (در فکر بود)
    ترمه: مامان؟
    سارا: (کم صدا) جانم؟
    ترمه: تو چرا ناراحتی؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    سارا: (شوکه) من؟
    ترمه: تو همیشه چشم هات کوچیکه.
    سارا: خب.. خب من بابات رو دوست داشتم. از وقتی رفته خیلی ناراحتم. احساس می کنم تنهام.
    ترمه: خب مگه بابایی نرفته پیش خدا؟
    سارا: (اشکش چکید) چرا.
    (ترمه دست دراز کرد و اشک مادرش را پاک کرد)
    ترمه: پس تنها نیستی. من هم هستم. عمو هم هست. بی بی پروین هم هست. خاله هم هست!
    سارا: (کف دست دخترش را بوسید) عزیز دلم..
    ترمه: عمو کی میاد از سرکار؟
    سارا: نمی دونم قشنگم.
    ترمه: ازش می پرسی؟
    سارا: می پرسم عزیزم.
    ترمه: اگه پرسیدی، بهش میگی زودتر بیاد؟
    سارا: نمی دونم. ترمه جان؟
    ترمه: بله مامان؟
    سارا: اگه.. اگه عمو حسام بخواد بابات بشه.. یعنی..
    ترمه: از تو خواستگاری کنه؟
    سارا: (لبخند دستپاچه ای زد) آره. خب.. بعد تو مشکلی نداری؟
    ترمه: اگه تو خوشحال باشی و چشم هات دیگه کوچیک نباشه آره! تازه عمو خیلی مهربونه!
    سارا: عموت شبیه باباته...
    ترمه: کی میاد؟ عمو..؟
    سارا: (تعجب کرد) خب گفتم نمی دونم دیگه!
    ترمه: (خندید) نه منظورم اینه که کی میاد بابای من و شوهر تو بشه!
    (سارا متعجب چشم درشت کرد و از جا برخاست و با خداحافظی ای که با «بی ادب» جمع بسته شده بود، از اتاق خارج شد.)
    ***
    فرهاد: سر انگشت تو مرهم همه بیماری هاست! [1]
    مهتاب: (با تحسین نگاه کرد) از خودتان است؟
    فرهاد: از دل من برآمده ست اما ترتیب واژگانش خیر.
    مهتاب: شما خیلی با کلمات بازی می کنید.
    فرهاد: هر آن طوری که دوست بداری همان خواهم بود.
    مهتاب: یعنی حاضرید به خاطر دوست داشتن اعتقاداتتان را هم فدا کنید؟
    فرهاد: هر آن چه در دست های خالی ام هست، فدا می کنم، و نه تنها به خاطر دوست داشتن، که به خاطر خود تو.
    مهتاب: (خندید) عجیب است! ما اولین مرتبه ست که یکدیگر را می بینیم و شما این گونه واله سخن می پیچانید!
    فرهاد: شاید تو اولین مرتبه ای باشد که مرا می بینی اما مطمئن باش برای من این چنین نبوده.
    مهتاب: چه طور؟
    فرهاد: نمی دانم. می توانید از ماه بپرسید، یا از گل های لب پنجره تان، یا از کتاب های در دستتان، پروانه ها و پرستوها هم شاهدند.. و نسیم که پیغام آور میانمان بود.
    مهتاب: از چه زمانی؟
    فرهاد: باز هم نمی دانم. شاید از زمانی که چشم های سیاهت را دیدم و چشم هایم به آن نگاه بی خبر، تخدیر یافت.
    مهتاب: چه زمانی چشم هایم را دیدید؟
    فرهاد: زمانی که صوت چون آوای قناری هنگام غروبتان را شنیدم که نالهء نی را شرمندهء خود می کرد و رگ درختان را به رقصی آرام و با طمانینه وا می داشت.
    مهتاب: شما چند سال دارید؟
    فرهاد: من،.. عمری نیست. از روزی که شما را دیده ام، عمر من را می توانند رقم ببخشند.


    [1] غزلی از خانم زهره نساجیان

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: اهل شعر هستید؟
    فرهاد: خیر.
    مهتاب: پس چه طور این همه حرف های عاشقانه...؟
    فرهاد: این همه حرف های عاشقانه، به دلت می نشیند؟
    مهتاب: شاید باید راستش را بگویم؛ بله. برایم جذاب است!
    فرهاد: مهتاب عزیزم، هر واژه که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. خیلی خرسندم از این که رضایتمندی.
    مهتاب: (لبخند زد)
    فرهاد: شاید به عنوان اولین جلسهء خواستگاری می بایست حرف های دیگری آماده می کردم؛ چیزهایی مثل این که چه کاره ام و یا... نمی دانم. من واقعا تمایلی به گفتن این حرف ها ندارم.
    مهتاب: اما این ها برای آشنایی ست.
    فرهاد: بانو مهتاب، آشنایی به نزدیک بودن دل هاست، نه رقم حقوق و تحصیلات..! و من نمی خواهم از کوچک ترین فرصتی برای آشنایی با شما بگذرم..!
    مهتاب: (خندید) آشنایی با من؟!
    فرهاد: (لبخند زد) دقیقا آشنایی با تو!
    مهتاب: اما من فکر می کنم ما به درد هم نمی خوریم!
    فرهاد: (اخم کرد) چه طور؟
    مهتاب: شما اسمتان فرهاد است، و فرهاد قهرمان قصهء شیرین و فرهاد است. ما با هم زوج خوبی نمی شویم.
    فرهاد: (اخمش از بین رفت و کم کمک لبخندی کنج لبش نشست) من نظرم عکس توست. نمی دانم شیرین که بود، یا حتی اسمش چه بود، اما هر چه که بود، شیرین فرهاد بود. عزیز فرهاد. تو هم می توانی مهتاب فرهاد باشی. من شب ها با چراغ روشن می خوابم. تو اگر بیایی، چراغ های خانه ام در شب خاموش خواهند شد.
    مهتاب: چرا؟
    فرهاد: تو مهتابی، نور شاهماه عالم، و تا تو هستی، چه نیازی ست به نور مصنوعی؟ حال آن که دل در کنار تو خوش ست و برق چشم هایت، رعد را هم زمین می زند!
    مهتاب: مبالغه می کنید؟
    فرهاد: خیر، مناقصه می کنم! تو واقعا برای من دلپسند هستی.
    مهتاب: انتظار چه پاسخی از من دارید؟
    فرهاد: انتظاری ندارم. دوست دارم پاسخت مثبت باشد.
    مهتاب: خود خواهید!
    فرهاد: خودخواه و جاودانه، این اختیار با تو..
    مهتاب: (بلند خندید) خب؟
    فرهاد: (لبخندش عمق داشت) آغاز بـ..وسـ..ـه با من، پایان کار، با تو..!
    مهتاب: که اهل شعر نیستید؟
    فرهاد: من حتی نمی دانم شاعر این قطعه کیست!
    مهتاب: (زمزمه کرد) خودخواه و جاودانه..

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    فرهاد: عاشق بی دلم من..!
    مهتاب: دلت کجاست؟
    فرهاد: فنا شد، فنای اون چشا شد..
    مهتاب: (خندید) کدوم چشم؟
    فرهاد: (لبخند زد) همون چشم که خواب رو بـرده.
    مهتاب: کدوم خواب؟
    فرهاد: خوابی که ازم فرار کرد..
    مهتاب: کجا رفت؟
    فرهاد: تو باغچه.
    مهتاب: باغچه کجاست؟
    فرهاد: تو باغه.
    مهتاب: کدوم باغ؟
    فرهاد: باغی که تو شهر رویاست
    مهتاب: رویا کجاست؟
    فرهاد: تو خوابه.
    مهتاب: کدوم خواب؟
    فرهاد: همون خواب که از چشمم رفت.
    مهتاب: کدوم چشم؟
    فرهاد: همون چشم که غرق آب شد.
    مهتاب: کدوم آب؟
    فرهاد: همون آب که سیل آورده.
    مهتاب: کدوم سیل؟
    فرهاد: همون سیل که اشک آورده.
    مهتاب: کدوم اشک؟
    فرهاد: همون اشک که از چشمم ریخت.
    مهتاب: کدوم چشم؟
    فرهاد: همون چشم که غرق خونه.
    مهتاب: کدوم خون؟
    فرهاد: همون خون که از دل اومد.
    مهتاب: کدوم دل؟
    فرهاد: همان دل که اسیر زنجیر چشم های سیاه توست بانو!
    مهتاب: (خندید) تصور نمی کردم این شعر را بلد باشی!
    فرهاد: (لبخند زد و زمزمه کرد) عاشق بی دلم من..!
    مهتاب: (خندید) دلت کجاست؟
    فرهاد: (بلند خندید) من همین تک جمله را گفتم و تو تا آخر ادامه اش دادی! چه شیرین بود این لحظه، چه شیرین هستی تو..
    مهتاب: تصور نمی کردم این قدر دلخواه باشی!
    فرهاد: (پرسشی زمزمه کرد) «دلخواه»..
    مهتاب: دلنشین و..
    فرهاد: مهتاب، ماه من شو.
    مهتاب: باشد که تا برآید..!
    (هر دو خندیدند و به سمت ساختمان خانهء مهتاب، حرکت کردند.)
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سالن نشیمن خانهء سارا: چراغ های زرد و سفید با دیوار های سفید رنگ گچ کاری شده، و فرش سبز رنگ و ست مبلمان قهوه ای رنگ، فضای متناقض اما آرامبخشی را ایجاد کرده بود. سارا روی یک مبل تک نفره نشسته بود و حسام، با فاصلهء چند قدم، رو به رویش نشسته بود.

    حسام: خوبی؟
    سارا: ممنون..
    (سکوت کردند)
    حسام: از حال من نمی پرسی؟
    سارا: (خجل) نه. ببخشید. حالت خوبه؟
    حسام: نه.
    سارا: چرا؟
    حسام: مهمه؟
    سارا: (دندان بر هم فشرد)
    حسام: ترمه کجاست؟
    سارا: مدرسه ست.
    حسام: الان؟!
    سارا: اردو داشتن.
    (چند دقیقه به سکوت گذشت)
    سارا: (دستپاچه) چاییت..
    حسام: نمی خورم. (زمزمه کرد) ممنون.
    (سکوت)
    حسام: سارا..
    سارا: (منتظر نگاهش کرد)
    حسام: چرا نظرت برگشت؟
    سارا: (نگاه دزدید)
    حسام: میشه صحبت کنی؟
    سارا: نمی دونم.
    حسام: یعنی چی؟ الان این حرف یعنی چی؟ متوجه هستی داری چی کار می کنی؟
    سارا: مگه دارم چی کار می کنم؟ اولش بهت گفتم قبولت می کنم، الان نظرم عوض شده.
    حسام: (عصبی بود) خب برای چی؟ این رو به من بگو تو!
    سارا: واسـ..
    حسام: نه صبر کن؛ اول به من بگو واسه چی خواستگاریم رو قبول کردی؟ چی شد یهو؟
    سارا: اون موقع فکر کردم این جوری واسه ترمه بهتره. چون دوستت داره.
    حسام: خب؟
    سارا: چی؟
    حسام: خب الان چی شده که فکر کردی ازدواجت به ضرر دخترته؟
    سارا: (تازاند) حسام چون به ضررشه! من فکر می کردم ترمه بزرگ شده ولی هنوز مغزش کوچیکه. با هم خیلی صحبت کردیم. اون دوستت داره از خداشه هم که تو بیای پدرش بشی، ولی چند سال که بگذره، می فهمه. اگه فردا روزی بیاد از من بپرسه چرا با عموم ازدواج کردی هیچ جواب منطقی ای ندارم که بهش بدم. من خودم به تنهایی ترمه رو بزرگ می کنم. یه کاری می کنم که عقدهء مردها رو نداشته باشه حتی با این که پدرش دو هفته بود و چهار هفته نبود. این یکی. پروین خانم هم خودش یه مانع بزرگه. شک نکن به هیچ وجه قبول نمی کنه که تو بیای با بیوهء برادرت ازدواج کنی! می دونی این چه ننگیه؟ تویی که دخترهای رنگارنگ برات صف کشیدن. میره همه جا رو پر می کنه که من..
    حسام: (مغموم، آرام و دلگیر، ساکت بود)
    سارا: (آرام تر ادامه داد) من نمی تونم.
    (چند دقیقه ساکت شدند. حسام آرام از جا برخاست و از کیف اداری اش، یک جعبهء کوچک مارپله و منچ زیبا و محکم بیرون کشید و روی میز، رو به روی سارا قرار داد. زیپ کیفش را بست و نفس عمیقی کشید.)
    حسام: (آرام و زمزمه گونه) برای ترمه. از بوشهر خریدم. ماموریتمون اونجا بود.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سارا: (بغض کرده و آرام) ممنون.
    حسام: (آرام) من برم..
    (سارا به بدرقه برخاست. دم در، پیش از خداحافظی، حسام مکث کرد.)
    حسام: سارا..
    سارا: (منتظر نگاهش کرد)
    حسام: برای یه لحظه، همهء دنیا رو فراموش کن، و فقط من و خودت رو ببین..
    سارا: (چیزی نگفت)
    حسام: دوستت دارم.
    (سارا چندین مرتبه پلک زد و نگاه به زمین دوخت)
    حسام: (آهسته) می دونم تمام حرف هات بهانه بود. شاید الآن زود بود. شاید.. باید زمان دیگه ای درخواست می کردم ازت. تو همچنان از برادرم شرمنده ای؛ امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم، شاید بار دیگه، ازت رسمی تر خواستگاری کنم. نمی دونم.. (سیبک گلویش بالا پائین شد و لبخند زد) فعلا..!
    (رفت. حسام، دیگر رفت و سارا همچنان بر جای خود مبهوت مانده بود.)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا