نمایشنامه نظمیه زنان | اصغر خلیلی (ویرایش توسط الهه رضایی) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

elahe rezaei

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/06
ارسالی ها
89
امتیاز واکنش
898
امتیاز
246
محل سکونت
مشهد
به نام خالق یکتا
نام نمایشنامه : نظمیه زنان
نویسنده اصلی : اصغر خلیلی
ویرایش توسط : الهه رضایی
ژانر : اجتماعی،عاشقانه،مذهبی

شخصیت های نمایش
اتابک : رئیس شهربانی شماره ی سه مشهد
مه لقا : همسر اتابک
اکرم بانو : ندیمه ی اتابک
استاد : پدر مه لقا ، معمار
سفید آب : دلاک حمام که با عشـ*ـوه سخن می گوید و همیشه در حال آدامس جویدن است.
جواد : سرباز اتابک در شهربانی که سر زبانی صحبت می کند.

خلاصه : جدال میان وظیفه و عشق ...
وظیفه ای که مدت ها آرزوی رسیدن به آن را دارد...
عشقی که همیشه در قلبش شعله می کشد...
و او نمی داند کدام را انتخاب کند!




 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه اول
    (منزل اتابک : گوشه ای از خانه دو صندلی سفید و گوشه ای دیگر یک آینه قدی قرار دارد.)
    (صدای تلفن می آید و سپس صدای قدم های اتابک که وارد صحنه می شود.)
    اتابک : لطف پدر را می بینی؟باشکوه است و زرّین!
    مه لقا : کدام لطف اتابکم؟شما اکنون ده سال است این لباس را بر تن دارید؛حتم لیاقت خودتان مزید بر علت بوده!
    اتابک : اگر لطف پدر نبود؛شوهرت با تشویقی و پاداش پس از ترفی درجه،سرباز صفری بیش نبود!
    مه لقا : هیس!همین بس که اکرم بانو لطف پدر را بفهمد،غروب نشده پادوهای کسبه ی بازار هم می فهمند!
    اتابک : مملکتی که صندلی هایش به نام عده ای ابله باشد،کسی نمی فهمد من متصل به کدام شاخه ی این شجره ی نامه ی حکومتم!
    (سپس چند قدمی دور می شود و روی صندلی می نشیند.)
    اتابک : اینجا کمی تنگ است،پاره نشود؟!
    مه لقا : لباس نو همین است،فلفور جا باز می کند؛بر تن شما کمی غریب است!
    اتابک : پیراهن چه شد؟
    مه لقا با صدای بلند : اکرم بانو؟
    صدای اکرم بانو از دور می آید : بله خانم؟
    مه لقا : این پیراهن آماده نشد؟
    اکرم بانو : سرآستینش را اتو کنم میارمش.
    اتابک : کمی عجله کن.
    اکرم بانو : چشم آقا.
    اتابک : خوب شد این لباس را از تهران خریدیم وگرنه مشهد را چه به لباس فرنچ؟
    مه لقا : همه چیز خوبش در تهران است؛ببین لباس چه خوب بر تنت ایستاده!
    اتابک : تهران همه چیزش روی حساب کتاب است؛یعنی می شود من هم مثل پدر منتقل شوم به شهربانی مرکز؟
    مه لقا : اگر به دستورات پدر گوش بدهی حتم یک سال نشده تو هم مرکز نشین می شوی...(مکث)...راستی مادر در خفا می گفت صدقه سری حکومت مقرر شده ملک باغ ملی را بخرند.
    اتابک : پدر با واسطه ی یکی از وکلای مجلس آن را سال پیش زیر قیمت بازار خرید.
    مه لقا : ولی مادرتان گفت مقرر شده بر خریدش،گفت همه ی پولشان را صرف خرید باغات علی آباد کردند.
    اتابک : باغات علی آباد سه سال است آلبالو گیلاس های ضیافت های مادام ننه سکینه ی ما را می دهد.پدرم خوب میداند قفل چاک دهان مادرمان هرز است که اخبار را به تاخیر برایش نقل می کند!
    مه لقا : اتابک؟
    اتابک : حتم دارم حضور مرا در شکمش به تاخیر فهمید.
    مه لقا : خوش داری روزی پسرت این چنین از مادرش در فشانی کند؟
    اتابک : تو که عزیز مایی مه لقا خانم!
    (اکرم بانو به سرعت وارد صحنه می شود.)
    اکرم بانو : ببخشید بی اجازه داخل شدم.بفرمایید آقا این هم فرنچ رئیس شهربانی شماره ی سه...مبارک است!
    (اتابک پیراهن را می پوشد.)
    اکرم بانو : ماشاالله چه برازنده شدید آقا...
    مه لقا : اکنون با این لباس دستوراتت کوبنده ست و آتشین!
    اتابک : پدر می گفت دستور را مثل لباس باید دانست؛نه تنگ که پدر در آورد و پاره شود و نه گشاد که مادر به عزا بنشاند و دست و پا گیر باشد!
    مه لقا : باید سر سلامتی ترفی درجه،یک آش نذری بپزم.
    اتابک : با این شایسته سالاری ما دو ماه نشده ترفی درجه می گیریم.اگر قرار باشد به ازای هر ترفی آشی بپزی باید طباخی دایر کنیم...(مکث می کند.)به به شده ایم عین اعلی حضرت!
    مه لقا با اعتراض : اتابک؟
    اتابک : مگر فرنچ رضا شاه همین نیست؟
    مه لقا : اتابک،من گفتم تو درجه دار بشوی فلفور وارد سیاست می شوی همین اول کاری حرف سیـاس*ـی نزن.
    اکرم بانو : آقا حواسشان به همه چیز هست!
    مه لقا : باورکن اکرم بانو وقتی می شنوم پدر اتابک با وکلای مجلس و راپورتچی ها جر و بحث می کند شب هزار بار خواب پریشان می بینم!
    اتابک : این نشان که اکنون روی شانه های شوهرت خوش می درخشد حاصل همان جر و بحث هاست مه لقای من!
    اکرم بانو : انشاالله این روضه به شما یک پسر بدهد تا این افتخار نشان گیری که خاندان جلیله بدان مزین اند،مستدام بماند!
    اتابک و مه لقا : انشاالله.
    مه لقا : تاریخ روضه ی امسال چند شنبه است؟
    اکرم بانو : باید تقویم قمری را ببینم،به گمانم یکشنبه باشد.
    اتابک : با این شرایط فعلا روضه خوانی و مجلس مصیبت مسکوت تا از پدر کسب تکلیف کنم.
    مه لقا : روضه که اذن پدر نمی خواهد!
    اتابک : ما روضه می گیریم که اجاق کورمان بینا شود؛ما حتی برای کاشتن چشمان پسرمان هم از پدر اجازه می گیریم!
    مه لقا : روضه ی زنانه که جار زدن ندارد؛سفره ای پهن می شود،دعایی خوانده می شود و تمام...بی سر و صدا.
    اتابک : بی سر و صدا؟خوب است خودتان اذعان دارید،از اسمش پیداست؛روضه ی زنانه که نیاز به اعلان و خبر ندارد دعوتیان آن همه جارچیند!
    مه لقا : همین دعوتی ها هستند که چند سال است بر نیت ما سر سفره گریه می کنند.
    اتابک : نیت بر اجاق کوری ماست،حال این مهمان ها بر کجای حاجت ما گریه می کنند؟این خلق الله برای گرفتاری خود این چنین ناله و زجه می زنند چه کار بر اجاق روشن و خاموش ما دارند؟
    مه لقا : هر چیزی آداب و رسومی دارد؛روضه خوانی که ممنوع نیست.ما نذر کردیم هفت سال سفره حاجت پهن کنیم؛ امسال هم سال آخر است باید ادا شود.
    اتابک : در تهران برخی از تکیه ها را تعطیل کردند،همه جای ایران عمامه گذاشتن جواز می خواهد.خشم رضا خان را در شب نوزدهم فراموش کردید؟نشنیدید با چکمه هایش چطور وسط صحن حضرت معصومه قدم گذاشت؟
    مه لقا (با ناراحتی) : سیاهه ی موقوفات هنوز کامل نشده،بعد از تکمیل اکرم بانو می آورد شهربانی.
    اتابک : به من خرده نگیر؛شاه این مملکت هر که باشد،شاه این خانه تویی!
    مه لقا : من می خواهم آرزوی مادرتان به سرانجام برسد،آنها نگران نسلشان هستند!
    اتابک : حرف من هم همین است،باید گوش به زنگ تهران بود.اگر اتفاقی بیفتد دودمان این حکومت و نسل ما بر باد خواهد رفت...فی الحال شما سیاهه ی موقوفات را آماده کنید تا فکری برای روضه زنانه بکنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه دوم
    (شهربانی : یک میز چوبی ساده و یک صندلی در گوشه ای قرار دارد.)
    (صدای قدم های اتابک می آید که وارد صحنه می شود و سرباز احترام می گذارد.)
    سرباز : به احترام رئیس شهربانی شماره ی سه،کلیه ی شهربانی به جای خود خبردار!
    اتابک : آزاد...چه بوی بدی می آید؟
    سرباز : از خلای بازداشتگاه است قربان.
    اتابک : خب بگو نگهبان تمیز کند.
    سرباز : چشم قربان.
    اتابک : گزارش بده.
    سرباز : امروز دوشنبه،13 تیرماه سال یک هزاروسیصدوچهارده خورشیدی می باشد.شهربانی شماره سه به ریاست سرکار اتابک مستوفی،با چهارده نفر سرباز منهای یک نفرغایب ودونفرمرخصی،مابقی گوش به فرمان شما می باشند.اکنون بازداشتگاه شهربانی 123 متهم دارد و ...
    اتابک با تعجب : 123 نفر؟
    سرباز : بله قربان.
    اتابک : چه غلطی کردند؟
    سرباز : لباس و کلاه فرنگی نداشتند.
    اتابک : هر 123 نفر؟
    سرباز : بله قربان،متاسفانه 27 نفر هم فرار کردند.
    اتابک : ما فرمان دادیم اگر کسی کلاه فرنگی نداشت دستگیر کنید.حداقل دو سه نفر را حبس می کردید برای زهر چشم بقیه نه اینکه قوشون راه بیندازید!
    سرباز : ما گوش به فرمانیم.
    اتابک : بروید و همه را آزاد کنید.
    سرباز : قربان دستور دیگری نیست؟
    اتابک : نه فل الحال همه را آزادکنیدتاچندنفر زیردست وپاله نشده اند؛این بازداشتگاه برای هشت نفر ساخته شده است!
    سرباز : قربان همه از فرمان شما خوف کرده اند؛حداقل تشری ، جریمه ای ، تهدیدی ...
    اتابک : برو و همه را آزاد کن.پدر آذوقه و تنخواه شهربانی را در آوردید.این همه بازداشتی غذا نمی خواهند؟
    سرباز : خیر قربان،هیچ کدام لب به غذا نزده اند فقط جملگی سیلی خورده اند به همراه لگد و مشت.منتظر دستور غذا از طرف شما بودیم.
    اتابک : برو با تهدید و تشر بگو از این به بعد هرکس کلاه فرنگی یا شاپو به همراه کت و شلوار نپوشد؛مشهد هم همانند قم میشود،پنجاه ضربه شلاق،پنجاه ریال جریمه و دو ماه زندانی با یک وعده غذا.
    سرباز : چشم قربان.
    اتابک : جواد؟
    سرباز : بله قربان؟
    اتابک :به نگهبان بگو خلا را بشوید،همه جا را معطر کردید به این زودی خلا پر شد؟چه دلهای پری دارید!
    سرباز : قربان خلای بازداشتگاه شهربانی پاسخگویی سیل مراجعه کننده ها نیست!
    اتابک : پس بلا درنگ همه را آزاد کن،شهربانی را به گُ...به گند کشیدید!
    سرباز : چشم قربان.
    (سرباز از صحنه خارج شده و استاد وارد می شود.)
    استاد : سلام.
    اتابک :سلام،بفرمایید...(می نشینند.)...چای یا شربت؟
    استاد : هیچکدام،باید بروم و چند عمارت را ببینم.
    اتابک : شما مسجد را دیده اید؟
    استاد : بله،خوشبختانه تخریب زیاد نبود؛کمی پایین دیوار پی و کاشی های پا دیواری ترک خورده است.
    اتابک : چند روز کاری ست؟
    استاد : اگر ملات و ساروج آماده باشد و کارگر زبردست کنار استاد بنّا،کمتر از بیست و هفت روز کار تمام و دیوارها از بن خشکیده می شوند.
    اتابک : بنّای این کار را دارید؟که هم کاشیکاری بداند و هم لابند و لاریز؟
    (سرباز وارد می شود.)
    سرباز : قربان این متن تعهد نامه ی بازداشتی هاست،تائید بفرمایید تا همه ی بازداشتی ها از روی آن پاک نویس کنند.
    اتابک : لازم نکرده،اغلب این بازداشتی ها سواد خواندن نوشتن ندارند،چه چیز را پاک نویس کنند؟بر روی یک برگ کاغذ این اراجیف را بنویس بده همه انگشت بزنند.برو تا یک ماه به اجباریت اضافه نشده.
    (سرباز می رود.)
    اتابک : این چه آشی بود که اکرم بانو برای ما پخت؟!
    استاد : جوان است،خوش خدمتی می کند!
    اتابک : پسر خوبی ست ولی بیش از حد ایثارگر است.از بس اکرم بانو به پدرمان تلفنی سفارش خواهرزاده اش را کرد که پدر به حرمت خانه داری اکرم بانو خواهر زاده اش را از مرز داری قشون روس به اینجا آورد.
    استاد : به هر حال فامیل حرف هم را بهتر می فهمند.
    اتابک : پدر هم همین را گوشزد کرد ... بگذریم،از مسجد می گفتید؟!
    استاد : بیشتر خرابی از زلزله ی چند سال پیش است ورنه بنیان مسجد ماندگار پی ریزی شده،برای مرمت باید اول کاشیکاری پایین دیوار مسجد را برداریم سپس ترمیم کنیم.
    اتابک : خودتان می دانید که مسجد گوهر شاد از مفاخر حرم حضرت رضاست؛آنچنان باید ترمیم شود که با گذشته هیچ فرقی نداشته باشد.
    استاد : استاد کاری مسجد گوهرشاد لیاقت می خواهد ورنه این همه استاد معمار در ایران چشم به ترمیم نقش و نگار مسجد گوهرشاد دوخته اند،گرچه که هنوز برای منم سوال است چرا آستان این مهم را به شهربانی سپرده؟
    اتابک : متولی آستان حضرت به بازار مشهد اعلان کرد که برای ترمیم پایین دیوار مسجد گوهرشاد بانی خیر میخواهد،من هم کل مخارج ترمیم مسجد و ملزومات آن اعم از ملات و ابزار و غذای سه نوبت عمله و بنا را یکجا به عهده گرفتم اگر خدا قبول کند!
    استاد : قبول حق،انشاا.. مسئله ی بانی خیر شدن برای ترمیم مسجد گوهرشاد از قسمت سیاست و کیاست نباشد و فقط قربت الی الله باشد!
    اتابک : این لباس است که ما را از مردم جدا می کند ورنه ما هم همین مردمیم؛من خارج از هر چیزی ارادت ویژه ای به آقا امام رضا و آستانش دارم.
    استاد : این را از این بابت گفتم که بین معمار جماعت چو افتاده که اتابک مستوفی برای پدر زنش کار چاق می کند.
    اتابک : بلا نسبت شما صنف معمار جماعت حرف زیاد می زنند؛شما توجه نکنید و فقط به فکر ترمیم باشید.
    استاد : همه را همان طور که لایق است انجام می دهیم...(مکث)...کار را کنتورات می بندید یا روزمزد؟
    اتابک : هر کدام که استاد را مقید به تمیز کار کردن کند.
    استاد : خاطر جمع باش پسرم ... فعلا خدانگهدار.
    اتابک : به امان خدا...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه سوم
    (صدای قدم های مه لقا می آید که وارد صحنه می شود.)
    اکرم بانو : خیر باشد خانم،چادر چارقد کردید؟
    مه لقا : من هم به شهربانی می آیم؛اتابک ماجرای روضه را برای پدرش نقل کند حتم فاتحه اش را می خواند!
    اکرم بانو : چه ماه شده اید خانم؟!
    مه لقا با حرص : این ذلیل مرده ها زنهای تهران از همه لحاظ خوبش را دارند؛خوب می خورند،خوب می پوشند،خوب هم میمالند این همان سرخ آب سفید آب فرنگی ست که از تهران خریدم.
    اکرم بانو : خانم شما که بدون بزک هم مقبولید!
    مه لقا : اگرما هم از روز ازل مثل مردها خودمان بودیم و واقعیت را پشت بزک دوزک قایم نمیکردیم،تکلیف هم برای مردها روشن بود.
    اکرم بانو : ولی امرالله من اگر بیست سال دیگر هم زنده بود،مرا با همین قیافه بدون هیچ بزک و سرخ آبی می خواست.
    مه لقا : مردان سر و ته از یک قماشند!
    اکرم بانو : خانم امروز چه ترش کرده اید؟
    مه لقا : اتابک دو هفته ای ست سراغ زنان مشهد را می گیرد؛از دلاک و رقاص و صیغه ای و حرومی...
    اکرم بانو : وا برای چه؟
    مه لقا : نمی دانم؛به گمانم سوزن سیاست روی زنان ایستاده است.
    اکرم بانو : نکند آقا برای محکم کاری می خواهند یقین کنند که ...
    مه لقا : اتابک مطمئن است؛پزشک به او فهماند مشکل از من نیست.
    اکرم بانو : من خود شنیدم که پزشک به اتابک خان گفت قرص و دوا بخورد انشاا... افاقه می کند.
    مه لقا با عصبانیت : علاج کدام است اکرم بانو؟این همه قرص و دوا را به قاطر خورانده بودیم یقینا اسب عربی می شد.
    اکرم بانو : دل نگران نباش!حتم ضرورتی پیش آمده،حرفی نقلی چیزی شده در پی راه چاره اند.
    مه لقا : ضرورت با زنان؟چه شده که این جانوران صدلا چاره شان به زنان افتاده؟مرد نباید پول و مقام داشته باشد.
    اکرم بانو : خانوم جان از آقا چیزی دیدی؟
    مه لقا : نه ولی ... اکرم بانو نکند به واقع اتابک تجدید فراش کند؟
    اکرم بانو : غلط زیادی می کند!
    مه لقا معترضانه : اکرم بانو؟
    اکرم بانو : باشد خانم جان،می رویم شهربانی همه چیز را از جواد می فهمم.
    مه لقا : اتابک نفهمد در کارهایش سرک می کشیم.
    اکرم بانو : نه خانم جان،حواسم هست.
    مه لقا : سیاهه را بردار.
    اکرم بانو : چشم خانم برویم.
    (مه لقا و اکرم بانو از صحنه خارج می شوند.)
    [/HIDE-THANKS]
     

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه چهارم
    (صدای داد و فریاد می آید و سپس سفیدآب با قدم هایی بلند و سریع وارد شهربانی می شود.)
    اتابک با عصبانیت و طعنه : چه شده سفیدآب خانوم؟شهربانی چراغ سبز نشان می دهد یاغی می شوید.بر سر ماموران دولت هوار می کشید؟
    سفیدآب : هوار کدام است عزیز من؟یک ساعت است که معطل و سمم بک روی صندلی نشسته ام.
    اتابک : شهربانی که طویله نیست هرکس از راه رسید داخل شود،قانون و حساب کتاب دارد.
    سفیدآب : به جای تقدیر و تشکر بدهکارم شدیم؟
    اتابک : تقدیر چه؟مطلبی بین ما رد و بدل شده هنوز هم که ثمره اش معلوم نیست.
    سفیدآب : ولی ثمره اش برای من آشکار است؛تمام مشتریان گرمابه پچ پچ کرده اند که من راپورتچی شهربانی شده ام.
    اتابک : مقرر نشد شما اعلان عمومی بدهید که از طرف شهربانی مامور چه کاری شده اید.
    سفیدآب : مگرمی شوددرحین دلاکی به مشتری بگویم من زیردست اتابک خان چشم قشنگ شده ام؟حرفامیزنیدا...
    اتابک : بس کن!حال چند نفر را قانع کردی که هیچکاره ای؟
    سفیدآب : هیچ فقط خودم را ضایع کردم.این داغ راپورتچی گری شهربانی بدجور روی پیشانی ما خورده!
    اتابک : مگر تحت امر شهربانی بودن جرم است؟از دلاکی بیکار شدی به ازایش روزانه پول مفت از شهربانی می گیری.
    سفیدآب : این دو ریال ده شاهی کفاف سقز ما را هم نمی دهد.
    اتابک : اینجا کنار حوض خزینه نیست و من هم وردستت نیستم که برای من لغز بخوانی،اینجا شهربانی ست؛اگر راپورتچی ما هستی و از ما مزد می گیری باید بگویم آژان جماعت سقز نمی خورند چون سیبیلشان کج در می آید!
    (سفیدآب ناراحت می شود و قصد رفتن می کند.)
    اتابک : بسیار خب تو امر را مقبول انجام بده،پنج ریال به حق الزحمه ات اضافه می شود.
    سفیدآب : پنج ریال؟
    اتابک : زیاد است؟خوش خدمتی پول خوب می آورد.
    سفیدآب : وسط مجلس خــتنه سورون قر بدهم پنج ریال شاباش می گیرم.
    اتابک : من هم به موقع به شما شاباش می دهم.
    سفیدآب : حکومتی جماعت فقط وعده سر خرمن می دهند.
    (سرباز وارد می شود.)
    سرباز : قربان؟عریضه ی سفر است جواز خروج می خواهند.
    اتابک : کی هست؟
    سرباز : می گوید کشاورز است برای خرید زعفران عزم سفر کرده.
    اتابک : یعنی چه؟من از کجا بدانم این بنده خدا کیست و برای چه منظوری عزم سفر کرده؟
    سرباز : قربان دستانش پینه دارد و صورتش آفتاب سوز است یعنی ... کشاورز است.
    اتابک : شاهد به همراه دارد؟
    سرباز : بله قربان.دو نفر؛شاطر نانوایی زیر نقارخانه و کبابی ته بازار رضا.
    اتابک : حواست شش دنگ جمع باشد؛واعظ و خطیب حق سفر ندارند مگر با اجازه حکومتی.ملاحسین قمی از شهر بیرون رفته خدا عاقبتش را بخیر کند!
    (سرباز می خواهد از صحنه خارج شود.)
    اتابک : جواد؟
    سرباز : بله قربان؟
    اتابک : تا نگفتم نه خودت نه هیچ کس دیگر وارد نشود.
    سرباز (مشکوک) : بله قربان،خداوند توفیق ندهد خلا را تمیز میشوریم.
    (سرباز میرود و سفیدآب روی صندلی می نشیند.)
    اتابک : خب بگو.
    سفیدآب : گفتم جانم.
    اتابک : همین؟با توپ و تشر آمده ای که بگویی حق الزحمه ات کم است؟
    سفیدآب : من نمی توانم این مهم را انجام دهم.
    اتابک : شما هفته ی پیش قول مساعدت کامل را دادید..
    سفیدآب : من همان روز هم تاکید کردم این فعل در مشهد به سرانجام نمی رسد.اینجا شهر مذهبی ست،خودتان که بهتر می دانید.
    اتابک : یعنی حتی یک نفر هم ابراز رضایت نکرد؟
    سفیدآب : شهری که زنانش نماز پنجگانه را با تعقیبات می خوانند و ماه صیام را روزه می گیرند و ماه حرام را سیاه بر تن می کنند،چادر از سر بردارند؟!
    اتابک : بگذارید تا فرمان عمومی دهند،چکمه های اعلی حضرت همه را تغییر می دهد.
    (سفیدآب از جا بر می خیزد.)
    سفیدآب : به هر حال ما دلاک و رقاصیم،حکم حکومتی نمی توانیم اجرا کنیم.
    اتابک : تشریف داشته باشید تا توضیح عرض کنم.
    سفیدآب : توضیح چه؟همه فکر میکنند در جلد ما اجنه خانه کرده اند.مشتری های دائمی مان را از دست داده ایم.این شغل شریف راپورتچی گری کاسبی آخر هفته های ما را هم به باد داد.
    اتابک : آهان!اگر مشکل شب زنده داری آخر هفته های شماست ما چهارده راس گاو نر عزب در سرباز خانه داریم که تا صبح حرف برای گفتن دارند.
    سفیدآب : مرا بگو که سنگ چه قماشی را بر سـ*ـینه می زنم.
    اتابک (با صدای بلند) : جواد؟برای خانم شربت و چای بیاورید.
    (اتابک و سفیدآب می نشینند که مه لقا و اکرم بانو و سرباز وارد می شوند.)
    مه لقا : سلام.
    اکرم بانو : سلام آقا.
    اتابک : سلام.مگر قرار نبود اکرم بانو سیاهه ی موقوفات را بیاورد؟
    مه لقا : ماشاالله چه زحمتی در طول روز می کشید.
    اتابک : جواد؟برای خانم ها شربت و شیرینی ...
    مه لقا : شربت و شیرینی خواستند برای از ما بهتران!
    اتابک : برای هر چه خانم اینجا هست شربت و شیرینی بیاور.
    مه لقا : من و اکرم بانو چیزی نمی خواهیم،شما به مهمانتان برسید.
    (اتابک جواد را صدا میزند و جواد به او نزدیک می شود.)
    اتابک (به سرباز) : توله سگ مگر نگفتم بدون اجازه کسی را راه نده؟
    سرباز : قربان، بانو و خاله جان ...
    اتابک : ای مرده شور خودت و خاله جانت را ببرند.ده روز اضافه اجباری!
    سرباز : چشم قربان.
    اتابک : گم شو.
    (جواد به سمت اکرم بانو می رود.)
    اکرم بانو : نگران نباش خودم راست و ریسش می کنم.
    سفیدآب : سرکار از روزی که در خانه حمام بنا کردید چشممان به جمال مه لقا خانم روشن نمی شود؟
    مه لقا : مردمان را می بینید برایتان کافی ست.
    اتابک : شما بیرون منتظر باشید خبر می کنم.
    سفیدآب : نقل کلام اهل حمام مجلس روضه خوانی شماست.روز و ساعت مشخص نمی کنید مه لقا خانم؟
    مه لقا : روز و ساعت مشخص است.
    اکرم بانو : اگر کفار نیت روضه را ماست مالی نکنند.
    اتابک : عرض کردم بیرون باشید خانم!
    (سفیدآب بیرون می رود.)
    سرباز : خاله جان طبق سنوات چای و هل می خورید یا چای شهربانی؟
    اتابک : اینجا شهربانی ست یا آمده اید خاله بازی؟همان چای شهربانی را بیاور.
    اکرم بانو : خانم نگا ...
    مه لقا : یک نفر هم که ما را داخل آدم حساب می کند شما غضب میکنید؛نه پسر جان ما دو کلام حرف میزنیم،مزاحم فعالیت های جان فرسای آقا نمی شویم.
    اتابک : بس کن مه لقا.
    (اتابک با عصبانیت می نشیند و روی کاغذ چیزی می نویسد.مه لقا و اکرم بانو هم می نشینند.)
    اتابک: جواد؟
    سرباز : بله قربان؟
    اتابک (کاغذی به جواد می دهد.) : یکی از سرباز ها را بفرست این اقلام را بگیرد.
    سرباز : چشم قربان.
    مه لقا : ما که به تازگی خرید کردیم؟
    اکرم بانو : زندگی خرج دارد.
    مه لقا : خدا شانس هر کسی را روی پیشانیش می نویسد.ای پیشانی مرا کجا می نشانی..
    اتابک : عزیزم شما شانس دارید،خوبش را هم دارید.مه من این چه طرز حرف زدن با مردم است؟
    مه لقا : شما با این همه دبدبه و کبکبه و نشان و لباس شهربانی باید با دلاک جماعت دم خور شوید؟
    اتابک : دلاک و ملاک ندارد.شهربانی یعنی از هر قشر آدمی اینجاست.ما مردم را سامان می دهیم.
    مه لقا : پس شربت و شیرینی خبر کردن هم جزء سامان دادن است؟
    اتابک : عزیزم هرکس زبانی دارد.یکی شربت و شیرینی می خواهد،یکی تشر،یکی سلاح.اکرم بانو شماکه بزرگتر هستید گوشزد کنید.
    اکرم بانو : حق باآقاست.آقاخودش اهل شربت وتشر راخوب میشناسند.ایشان واقفند سلاحشان روی چه کسی بلند شود.
    اتابک : اکرم بانو با خواهرزاده ات برو یک احوالی از خواهرت بپرس.
    اکرم بانو : چشم آقا.
    (اکرم بانو و جواد میروند و اتابک کنار مه لقا می نشیند.)
    اتابک :مه من هفته پیش پدر تلفنی به من زد.اطلاع داد عن غریب فرمان کشف حجاب عمومی می شود.راه وچاه نشان دادگفت بااین وآن مذاکره کن تابستر مهیا شود،به محض فرمان کشف حجاب مشهد آماده باشد تا زنان چارقد بردارند.
    مه لقا : خاک عالم،زن سر عـریـ*ـان در انظار برود؟
    اتابک : آرام آرام تهران همه بی حجاب می شوند،شما خودت تک و توک زن بی حجاب در تهران ندیدی؟
    مه لقا : من گمان کردم اینان زنان کنسول گری ها هستند،اجنبی اند!
    اتابک : نه مه من.آنها همه خودی بودند.روئسای شهربانی های دیگر خبر داده اند در خفا به خاطر بحث لباس و حجاب عده ای عزم مخالفت کرده اند ولی خب خوشبختانه مخالفان در جغرافیای کاری ما نیستند.ما بنا به درخواست شهربانی های دیگر پاسبان کمکی می فرستیم.این بنده خدا هم...اسمش چه بود؟
    مه لقا : سفیدآب خانم.
    اتابک : ها همان چی چی خانم...مامور شده تا در گرمابه و جشن و عروسی هر چه زن می بیند حرف از بی حجابی بزند که اگر عمومی شد کار برای ما آسان شود.
    مه لقا : لال شود الهی که همه را مثل خودش قرطی می کند.
    اتابک : اگر این و امثالش لال شوند خیال انتقالی به تهران را باید به گور ببریم.
    مه لقا : چه بهتر،فرمان خدا را دستکاری کنیم که ما به تهران برویم؟خدا به دور...
    اتابک : چه کار به فرمان خدا داریم!؟شاه این مملکت مسلمان است،خود اهل نماز و روزه است.مگر دین خدا در همین چند وجب پارچه است؟
    مه لقا : کجا مسلمان است؟کدام مسلمان مسجد قفل می زند و روضه تعطیل می کند؟خوب است خبر با چکمه رفتن شاه وسط صحن حضرت معصومه را خود به ما دادی.
    اتابک : هیس...اینجا شهربانی ست،خانه نیست که هر چه دلت بخواهد بگویی.
    (اکرم بانو وارد می شود.)
    اکرم بانو : با اجازه...خانم اگر شما می مانید من باید بروم خانه،نهار روی شعله است.
    اتابک : شما چاق سلامتی تان را با خواهرزاده ی محترم انجام دادید؟
    اکرم بانو : بله آقا خواهر سلام رسانده است.
    اتابک : سلامت باشند!آن سیاهه ی موقوفات را هم به من بدهید.
    مه لقا : این صورت کردن موقوفات چه صیغه ایست؟
    اتابک : مقررشده کلیه هزینه های موقوفات کشوراستخراج شودتابفهمنداین سفره ی برکت درجیب چه کسی می ریزد.
    مه لقا : جیب کسی نیست.موقوفات که مشخص است در راه دین خدا صرف می شود.
    اتابک : شما هم دنبال بهانه باشید که گوشزد کنید حکومت چشم به دین خدا دارد...(مکث)در ضمن خانه را مرتب کنید.هر چه چینی فغفوری و شاه عباسی هست روی میز بچینید،مهمان داریم.
    مه لقا : مهمان؟کی هست؟
    اتابک : نمیدانم.پدر تلگراف زده،گفته مهمان از تهران داریم.
    مه لقا :تهران!
    اکرم بانو : پس آدم حسابی اند..
    مه لقا : کی می آیند؟
    اتابک : پدر مشخص نکرد.فقط گفت همه چیز را مهیا کن؛باید به پدر تلفن بزنم جویا شوم.
    مه لقا : پس باید برای منزل خرید کرد.
    اتابک : صورت خرید را سرباز انجام می دهد میاورد در منزل.شما فقط همه چیز را مرتب کنید.
    مه لقا : اکرم بانو عجله کن که کار زیاد داریم.
    اکرم بانو : بفرما خانم
    مه لقا : خدا نگهدار اتابک جان.
    اتابک : بروید.من تا بیرون شما را همراهی می کنم.
    (همه بیرون می روند.)
    [/HIDE-THANKS]
     

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه پنجم
    (صدای پای اتابک می آید.)
    مه لقا : سلام خسته نباشی.
    اتابک : سلام مه من،زنده باشی!چه منظره ای در حیاط با بند رخت ساخته اید!ما دو ماه نیست خانه تکانی کردیم.این همه رفتو روب و شستشو لازم بود؟
    اکرم بانو : خانم فرمودند مهمان برای شما عزیز است،ولی مثل اینکه مهمان مرکز عزیزتر...
    مه لقا : اکرم بانو برای آقا یک لیوان شربت آبلیمو و هل بریز گلو تازه کند.
    اتابک : نه گرسنه ام،از بس در استانداری فک زدم رمق ندارم.شام آماده است؟
    اکرم بانو : نه آقا من به خیال هر شب شام بار گذاشتم.
    اتابک : پس حداقل حمام را گرم کن.
    اکرم بانو : چشم.
    (اکرم بانو می رود.)
    مه لقا : استانداری چه خبر؟
    اتابک : همانی شد که پدر می گفت،جلسه برای هماهنگی شهربانی و استانداری بود که کشف حجاب عمومی شود.
    مه لقا با صدای بلند : نتیجه چه شد؟چه خاکی به سر مردم می خواهند بکنند؟
    (اکرم بانو بی هوا وارد می شود.)
    اکرم بانو : خبری شده خانم؟
    اتابک : مقرر شده فرمان اعلی حضرت را همه اجرا کنند.
    مه لقا : هر کسی اختیار دارد،حکم شدن چه صیغه ایست؟
    اتابک : حکم شده اول از خانه خودمان شروع کنیم.
    اکرم بانو : قضیه چیست؟
    مه لقا : شور گرفته اند که ما سر و پا عـریـ*ـان باشیم.
    اکرم بانو : وای خاک بر سر،استغفرا...آن دنیا جواب امرا... را چه بدهم!...به گمانم غذا سوخت.
    اتابک : تا یک ماه دیگر چیزی به نام چادر و چارقد وجود ندارد.
    مه لقا : حکومت کمر به شکستن اصول دین کرده!
    اتابک : کسی بادین کاری ندارد،اول نوروز امسال وکلای مجلس مصوب کردندکه آزادی حجاب باشدواکنون قانون شده.
    مه لقا : در آزادی که اجبار نیست.من اختیار آن را دارم که انتخاب کنم.من نیز این گونه ام.
    اتابک : تو زن اتابک مستوفی،رئیس شهربانی هستی.این برای زیبا سازی اجتماعی ست.مقتضیات می طلبد که چند صباحی بی حجاب باشی تا وقتی همه گیر شد...
    مه لقا : گور پدر مقتضیات،از اکرم بانو خجالت نمی کشی؟ناموست را با سیاست معامله می کنی؟حاشا به غیرتت..
    (مه لقا بیرون می رود.)
    اتابک : مه لقا؟مه لقا؟
    اکرم بانو : ما با این وضعیت تر می زنیم به زیبا سازی اجتماعی،من حداقل دو پاتیل حنا و رنگ دانه نیاز دارم که قیافه ام شبیه به آدمیزاد باشد،بهتر است اول دختران نورس و ترگل را برای این زیبا سازی قانع کنید...غذا نسوزد.
    (اکرم بانو می رود.صدای در می آید.)
    اکرم بانو : آقا در می زنند،باز کنم؟
    اتابک : باز کن.
    استاد : یا الله.
    اتابک : بفرما غریبه نداریم.سلام علیکم.
    استاد : علیکم و السلام.
    اتابک : اکرم بانو؟
    اکرم بانو : بله آقا؟
    اتابک : آب غذا را زیاد کن،استاد امشب مهمان ماست.
    استاد : نه مهمی پیش آمده،مزاحم نمی شوم.
    اتابک : مراحمید من درخدمتم!
    استاد : اتابک جان امروز رفتم مسجد گوهرشاد برای متراژ خرابی دیوار.اوضاع را مساعد ندیدم.پایین منبر امام زمان مسجد گوهر شاد خطیبی خطبه می خواند و داد و فغان از این اوضاع داشت.می گفت به دین خدا حمله شده،می خواهند به زور چادر از سر زنان بردارند...
    اتابک : اینها چهار نفر جوجه آخوند و گریه کنان پا منبریشان هستند که وامصیبتا سر می دهند.کدام زور؟تمام وکلا و روئسا واقفند مساله ی حجاب در مشهد جای تامل دارد.این آخوند جماعت پیاز هر چه را بخواهند خوب داغ می کنند.الحق که خوب می دانند آش را کی و برای چه کسی باید پخت!
    استاد : اتابک جان این حرف ها کدام است؟آخوند حاج حسین قمی،پیش نماز حرم امام رضا به دادخواهی مساله ی حجاب به تهران رفته تا با راس حکومت صحبت کند و این قضیه را فیسله دهد،اکنون حبس شده...
    اتابک : این ملا حسین قمی بدجور پدر ما چند شهربانی را درآورد.امروز در جلسه،روئسای شهربانی اعلام کردند به هیچکس جواز سفر ندهند.حتم به خاطر خروج بدون جواز حبس می کشد.
    استاد : سر را از زیر برف بیرون بیاور اتابک جان.به زندگی خودت و به زندگی دختر من رحم کن.حکومت بحث لباس را
    پیش کشید به هر زوری بود قبول کردند.چون دخلی به باور مردم نداشت ولی این مساله،جنگ با دین خداست.
    اتابک : جنگ کدام است؟مگر ترکیه مسلمان نیست یا همین کنار،افغانستان.آنان هم عین ما دین دارند.فقط دین این کشور پیش مرگ دارد؟!
    استاد : درروزنامه خواندم که رضاخان وآتاترک ترکیه وامان ا...خان افغانستان هم پیمان شدندتاکشورشان رافرنگی کنند.
    اتابک : خدا خیرت دهد.شما که اهل روزنامه و اخبار هستید،بهتر می دانید که فرنگی سازی این کشور هیچ ربطی به دین و باور مردم ندارد.
    استاد : ربط دارد اتابک.گیاه هـ*ـر*زه کوچک است ولی آرام آرام رشد می کند،ریشه می دواند و دمار همه چیز را در می آورد.چرا خودت را به نفهمی می زنی پسر.در شهر های دیگر به زور چادر از سر بر می دارند.
    اتابک : اینها شایعه است.اگر هم صحت دارد عده ای خود مختارند که از آش داغ ترند.
    استاد : به هر صورت لازم بود من گوشزد کنم...اتابک؟اگر خدای ناکرده برای خود شیرینی پیش قدم شوی و بخواهی....فراموش نکن من این دختر را کنار سفره ای بزرگ کرده ام که خمس و زکاتش مو به مو پرداخت شده.نه از زنان مردم این را بخواه،نه دختر مرا بی صورت کن.
    (استاد می رود.چند لحظه بعد مه لقا وارد صحنه می شود.)
    مه لقا : پدرم بود؟
    اتابک : بله؛ختم ام یجیب دعوت بود،رفت.
    مه لقا : اتابک من فکر کردم مگر مقرر نیست ما در انظار سر عـریـ*ـان باشیم؟خب من از این پس در خانه می مانم.
    اتابک : به پدرزنگ زدم گفت چون به اوضاع مشهدواقف است وزمان میبرد تااین پوشش را بپذیرند باید عده ای درانظار بی حجاب بگردندتاعادی شوددرضمن به اکرم بانو بگواز انباری تشک و لحاف بیرون بیاورد،شاید سحر مهمان ها برسند.
    مه لقا : با این اوضاع مهمان نوبر بود!
    اتابک : به واقع نوبرند.مهمانانی که تا به حال مشهد به خود ندیده اند،همه یاد می گیرند که چگونه چادر بردارند.
    مه لقا : مهمان هایتان رسم زور می دانند؟
    اتابک : برعکس طنازند و لونـ*ـد،فوت و فن کرشمه می دانند.
    مه لقا : مهمان های ما زنند؟نکند از تیر و طایفه ی سفیداب خانم؟!
    اتابک : کو تا سفیداب به گرد آنها برسد...
    مه لقا :پس بفرمائید اینجا مقرر است روسپی خانه شود!
    اتابک : مه من؟مه لقا جان؟
    (مه لقا می رود و اتابک به دنبالش از صحنه خارج می شود.)
    [/HIDE-THANKS]
     

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه ششم
    اتابک : جواد به این زنیکه گفتی با لباس مجلل و بزک شده اینجا باشد؟
    سرباز : گفتم قربان،علت را جویا شد،من هم هیچ نگفتم.
    اتابک : اگر تو تخم و ترکه ی خاندان اکرم بانویی؛پر واضح است که تا کجای مطلب دستگیر سفیدآب شده.
    سرباز : قربان دستورات را مو به مو اجرا کردم،خیالتان راحت.
    اتابک : بیرون شهربانی را بیشتر آب و جارو کنید،حداقل از هر طرف تا 50 قدم تمیز تمیز باشد.یک ساعت دیگر می آیم و بررسی می کنم.لباس ها اتو شده،کفش ها تمیز،باید بوی عطر و گلاب در شهربانی بیاید.
    سرباز : چشم قربان.
    (سرباز می خواهد برود.)
    اتابک : جواد؟
    سرباز : بله قربان؟
    اتابک : به همه ی سربازها بگو وای به حال کسی که به مهمان های مرکز بد نگاه کند.
    سرباز : خیالتان راحت قربان.همه ی کافورهارادرغذای امروز ریختم؛به گمانم تایک ماه دیگر بخارازکسی بلند نمی شود.
    اتابک : آفرین پسر!
    سرباز : قربان تازه به نگهبان گفتم امروز برای شما از بیرون غذا تهیه شود...
    اتابک : درود30 روز تشویقی!
    (سرباز می خواهد برود که سفیداب وارد می شود.)
    اتابک : شما دوباره سرتان را زیر انداختید و بدون اجازه داخل شدید؟
    سفیدآب : عزیزم؟من فکر کردم ورود برای من دیگر آزاد است!
    اتابک : شما بیجا کردید چنین فکری کردید!
    سفیدآب : وا بداخلاق!...(مکث)...مهمان های تهرانی کی می رسند؟
    (سرباز میخواهد برود.)
    اتابک : جواد؟
    سرباز : بله قربان؟
    اتابک : بله و زهرمار!همین جا بمان و خفه شو.
    سرباز : چرا قربان؟
    اتابک : من نفهمیدم خانم چه فرمودند.
    سفیداب : عرض کردم مهمان های تهرانی کی می آیند؟
    سرباز : اِ..اِ..قربان من گفتم فرض کنید قرار است میهمانی بروید،به همین سبب لباس نو بپوشید.
    اتابک : جواد؟
    سفیدآب : نه سرکار جواد را توبیخ نفرمایید.دیشب در خانه آمد،من جویای احوال شدم.گفت حامل پیغام است،من هم
    دلم به حالش سوخت،به خاطر وفاداری اش به نظام او را به شام دعوت کردم.
    سرباز : گولمان زد قربان!
    اتابک : جواد؟
    سرباز : داشتم فرار می کردم لباسم را از پشت پاره کرد!
    اتابک : یک ماه اضافه اجباری.
    سرباز : سپاسگذارم قربان!
    سفیدآب : جواد؟آره؟
    سرباز : آرره!
    (سرباز از صحنه خارج می شود.)
    اتابک : این ابله چه گفت؟
    سفیداب : گفت تعدادی زن از تهران عازم مشهد شده اند تا درانظار بدون حجاب باشند واین امربرای همه عادی شود و...
    اتابک : حرف نگفته نگذاشته...خوب دقت کن این مهمان ها همه چیز را فوت آبند.امروز کارورزی کن حتم دارم با استعدادی که تو داری فردا برای خودت استاد می شوی!
    سفیداب : حق الزحمه چه می شود؟
    اتابک : تا اتابک اینجاست حق الزحمه ی تو محفوظ است...این سقز را یا درست بخور یا بینداز بیرون.
    (مه لقا عصبانی وارد می شود به همراه او اکرم بانو و سرباز است.)
    مه لقا : این کلید منزل.خانه خلوت باشد بهتر از مهمان های تان پذیرایی می کنید.
    سفیدآب : مگر قرار است مهمان ها خانه ی شما بروند اتابک جان؟
    سرباز : سفیدآب؟
    اتابک : صد بار گفتم پایت را از گلیمت درازتر نکن عفریته!
    مه لقا : بگذار راحت باشد؛چه چیزی را می خواهی پنهان کنی؟
    اتابک : مه لقا خانم این چه بساطی ست عزیزم؟
    مه لقا : عزیزم و مریضم تمام شد.مه لقایی که برایت جان می داد مرد.
    اتابک : مه من اینها دو سه روزی میهمانند و بعد می روند،قرار نیست تا ابد بمانند ...
    مه لقا : آن خانه ای که در آن ذکر و صلوات گفته می شود جای زنان هـ*ـر*زه نیست.
    اتابک : چون حجاب ندارند هـ*ـر*زه اند؟بدین حساب تمام زنان اجنبی گیتی هـ*ـر*زه تشریف دارند!مهمان ها مامور دولتند.
    اکرم بانو : آقا چرا برای مهمان ها مسافرخانه یا مهمان سرا نمی گیرید؟
    مه لقا : پدرشان فرمایش کرده اند.
    اتابک : عزیزم پدر خیر و صلاح ما را می خواهد.
    سفیدآب : اتابک جان مهمان ها نمی آیند بفرمائید تا لباسم را عوض کنم،کمی تنگ است.
    سرباز : قربان من دیدم زیر بغلشان پاره شده!
    اتابک : می رسند،کمی تامل کنید.
    اکرم بانو : آقا چه خوب همه جا را آب و جارو کرده اید.
    مه لقا : جماعت مردان ناقص العقلند،اسم زن هم که به میان می آید،همان دو مثقال عقل را هم بر باد می دهند.
    اتابک : من نمی دانم چراشمادرهمه ی امورات مامردان دنبال بسترمی گردید!دستورحکومتی ست،منم مامورم ومعذور.
    مه لقا : من هم زمانی به منزل برمی گردم که اتابک خانه باشد،نه مامور و معذور شهربانی.
    (مه لقا میرود.به دنبال او اکرم بانو و سرباز می رود.)
    سفیدآب : از شهربانی بیرون رفتند.نمی روید دنبالشان؟
    اتابک : بهتر است این چند روز منزل نباشد.حتم خانه ی پدرشان می روند.
    سفیدآب : شما با مهمان های طنازتان...تنها...در منزل!
    اتابک : حرف مفت نزن!
    (استاد وارد می شود.)
    استاد : اتابک جان؟شهر آرام نیست.تلفنی،تلگرافی به پدرتان بزنید،بگوئید حرف مردم را بشنوند.حرم و صحن گوهرشاد پر از معترض شده.
    اتابک : همه را مرکز می داند.مقرر شده آخوند حسین قمی را آزاد کنند.
    استاد : از اطراف و اکناف مشهد با بیل و کلنگ و چکش با هم متحد شدند؛حتم خون و خون ریزی می شود.
    اتابک : شایعه،قانون هرج و مرج است.در این شهر خون از دماغ کسی بیاید ما می فهمیم.
    استاد : اتابک؟من با گوش خودم شنیدم عده ای قصد جان این بنده خدا را کرده اند.
    اتابک : غلط کرده اند!مگر ما برگ چغندریم؟
    استاد : اتابک ناموس و غیرت فرمان حکومت نمی شناسد،نگذار خون کسی به پای تو بیفتد.این زن را مرخص کن و بگو تا بهبود اوضاع در خانه بماند.
    اتابک : ولی ...
    استاد : ولی و اما ندارد،.مردم غضب کرده اند.این فتنه را بفرست خانه اش...
    اتابک : خیلی خب شما مرخصید.
    سفیدآب : برنامه منتفی شد؟
    اتابک : فعلا در خانه باشید تا خبر کنیم.
    سفیدآب : پس حق الزحمه؟
    اتابک : نگران نباشید،پرداخت می شود.
    سفیدآب : کرایه ی لباس جدا از حق الزحمه ست.
    اتابک : وجه سه برابر توافق؛خوب است؟
    سفیدآب : عزت زیاد.باز هم اگر کاری بود در خدمتم اتابک جان!
    اتابک : یکراست بروید منزل،بین راه هم میتینگ ندهید.
    سفیدآب : چشم،فعلا...
    (سفیدآب می رود.)
    اتابک : لطفابروید وهرکه را می شناسیدکه درصحن حضرت یامسجدگوهرشادتحصن کرده بگوئید خبرموثق داریدکه مرکز خواسته های جمعیت گوهرشادراپذیرفته وملاحسین قمی آزادمی گردد ومساله ی حجاب در مشهد فعلا منتفی ست.
    استاد : پدرتان گفتند؟
    اتابک : زنگ می زنم و از پدر می خواهم که اینچنین شود.
    (استاد می خواهد برود.)
    اتابک : استاد؟
    (استاد می ایستد.)
    اتابک : این کلید منزل ماست،بدهید مه لقا خانم،با اکرم بانو منزل شما آمده اند.
    استاد : اتابک؟اتفاقی پیش آمده؟
    اتابک : نه،.برای احوال پرسی...
    استاد : اتابک؟
    اتابک : فرمان حجاب دلگیرش کرده.
    (استاد عصبانی کلید را می گیرد و می رود.اتابک به سمت تلفن می رود که ناگهان سرباز وارد می شود.)
    سرباز : قربان مهمانها آمدند.
    اتابک : با چی؟چند نفرند؟
    سرباز : یک ماشین سواری نظامی و سه کامیون سرباز با کلاه و اسلحه و فشنگ.
    اتابک : چی؟
    (همراه جواد از صحنه خارج می شود.)
    [/HIDE-THANKS]
     

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه هفتم
    مه لقا: دیدی اکرم بانو؟تهدید هم کارساز نبود.اتابک حتی تا پاشنه ی در شهربانی هم بدرقه مان نکرد.
    اکرم بانو : ولی خوب کردید که به حرف من گوش دادید و نگذاشتید حرمت خانه تان بشکند.
    مه لقا : فل الحال که حرمت بین من واتابک شکسته شده.نگرانم اکرم بانو!
    اکرم بانو : نگرانی ندارد خانم جان؛به یاد دارم روزی که پدر اتابک خان آمد تا از بلاد تبریز عروس ببرد من هم سرجهازی عروس خانوم روانه ی مشهد شدم.هزار بار بحث و جدل پدر و مادر اتابک را دیدم و به جایی قد نداد.
    (صدای در می آید.)
    اکرم بانو : بفرما،حتم اتابک خان است برای پوزش آمده.
    مه لقا : من می دانستم اتابک در پی من می آید،برو در را باز کن.
    اکرم بانو : قیافه ی حق به جانب بگیر و اخم کن.
    (اکرم بانو بیرون می رود و مه لقا لباس خود را مرتب می کند.استاد و اکرم بانو وارد می شوند.)
    مه لقا : سلام پدر.
    استاد : سلام دخترم.نیمی از مشهد را دنبالتان گشتم،با این اوضاع نا آرام،مگر قرار نبود منزل ما بیایید؟
    مه لقا : قرار؟کی؟
    استاد : اتابک گفت.
    اکرم بانو : من هم به خانوم گفتم دیگر جایز نیست اینجا باشیم.
    مه لقا : اکرم بانو؟
    استاد : مشکل را بگو دختر...
    مه لقا : هیچ؛دعوای زن و شوهری بود رفع شد.
    استاد : این چمدان نشان رفع شدن موضوع است ؟
    مه لقا : نه پدرجان در چمدان بساط روضه است؛قرار است در حرم حضرت رضا روضه بگیریم.
    استاد : چرا آنجا مگر شما هر سال در خانه روضه نمی گرفتید؟
    مه لقا : پدر اتابک صلاح دید که امسال روضه گرفته نشود.
    استاد : پس به واقع مشکل رفع شده!
    اکرم بانو : کدام رفع شدن؟اتابک خان از من و مه لقا خانم خواسته که سرلخت در انظار باشیم.
    مه لقا : اکرم بانو؟
    استاد : آن زمان که با وصلت شما مخالف بودم این روز ها را به وضوح می دیدم.
    اکرم بانو : نگفتم پدرتان بفهمد که اتابک خان به شما اخم کرده،غضب می کند؟
    استاد: اکرم بانو؟آب خنک هست یا کمی شربت؟
    اکرم بانو : شما جان بخواهید.
    (اکرم بانو بیرون می رود.)
    استاد : دخترم من نگران اتابکم،عاقبت خوبی ندارد مردم را از خود بیزار کرده!پیش ازآمدن به اینجاشاهدبودم که عده ای دلاک حمام زنانه ی محله ی پایین را با چاقو کشتند.
    مه لقا : خاک بر سر!سفید آب خانم؟!ماموران شهربانی بودند؟
    استاد : نه ضاربان مخالف بی حجابی بودند.
    مه لقا : پدر جان چه بلایی سر اتابک می آید؟
    (اکرم بانو وارد می شود.)
    اکرم بانو : بفرما آقا.
    استاد : ممنون ... به هرحال شرایط مشهد خوش آیند نیست.توپ و تفنگ مهیا شده تا قشون کشی کنند و مسئله ی حجاب را یکسره کنند،بهتر است شما خانه باشید.
    اکرم بانو : خدا باعث و بانیش را لعنت کند!
    استاد : لعنت نفرست که دودش در چشم خودمان می رود.
    اکرم بانو: باید بر همه شان نفرین کرد.
    استاد : نفرین نکن که فرمانده ی این قشون اتابک است.
    مه لقا : اتابک؟
    اکرم بانو : خدا به خیر کند.
    مه لقا : هرچه شود اتابک دستور خون ریزی نمی دهد؛من شوهرم را می شناسم برای زهر چشم است.
    استاد : به هرحال شما خانه باشید و تا آرام شدن اوضاع بیرون نیایید.من باید به مسجد گوهر شاد بروم.
    مه لقا : پدرجان بمانید،من هم با شما به مسجد گوهر شاد می آیم اکرم بانو چمدان را بردار.
    اکرم بانو : خانوم جان در این شرایط روضه نمی خواهد بخوانیم.
    مه لقا : ماندن در اینجا جایز نیست.
    استاد : یا اینجا یا خانه ی ما،مسجد گوهر شاد نه...
    مه لقا : پدر من باید با اتابک حرف بزنم.
    استاد : من هزار بار گوشزد کردم او گوش شنوا ندارد.
    مه لقا : پدر؟
    استاد : پس بهتر است به خانه ی ما بیایید.
    مه لقا : اگر برای اتابک اتفاقی بیفتد چه خاکی بر سرم کنم؟
    استاد: فعلا تعجیل کنید ...
    (استاد چمدان را برمیدارد و همه از صحنه خارج می شوند.)
    [/HIDE-THANKS]
     

    elahe rezaei

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    898
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    مشهد
    [HIDE-THANKS]صحنه آخر
    (اتابک ناراحت وپریشان وارد خانه می شود.کمربند اسلحه ی خود را باز می کند و روی میز می اندازد سپس پوتینهایش را از پا در می آورد و به سمتی پرتاب می کند.اتابک در حال درآوردن لباسهای نظامیش است که استاد با روسری مه لقا در دست وارد می شود.)
    اتابک : من ... من ... می خواستم به پدر تلفن بزنم ... قضیه ی ... قرارمان این نبود،صحبتی از توپ و تفنگ نبود.
    استاد : چه خوب نقش و نگار مسجد گوهر شاد را ترمیم کردید!
    اتابک : من نمی دانستم ... من نمی دانستم ... پدر گفت من به مهمانان تهرانی دستور بدهم ولی ... ولی من هیچ دستوری ندادم.
    استاد : من این روز را می دیدم . هزار بار به مه لقا گفتم دخترکم اتابک از جنس ما نیست حتی لباسش با ما هم شکل نیست.کسی که سلاح بر کمر دارد در نهایت با زبان سلاح سخن می گوید.خون مردم بهای صندلی چه کسی را پرداخت؟
    اتابک : اسلحه من حتی فشنگ هم نداشت ما همه بازیچه ایم ... به ... به .. مه لقا بگویید اتابک پشیمان است وسایل را بردارد از اینجا می رویم.
    استاد : پشیمانی دیر است اتابک ... دیر
    (استاد روسری را روی زمین می اندازد و اتابک آن را بر میدارد.)
    استاد : سفیدآب برای سیر کردن شکمش خلاف می کرد ولی احترام داشت؛او را سلاخی کردند به خاطر .... الحق که حکم زور برای مردم از روسپیگری پست تر است ... پشیمانی دیر است اتابک .. در مسجد گوهر شاد برای نسلت سفره ی نذر پهن کردند ولی سفره ی نسلت پر خون شد . اکرم بانو کسی که کودکیت را در دامانش گذراندی .. مه لقا تنها ثمره ی زندگیم،کسی که عاشقانه تورا دوست می داشت .... به مه لقا گفتم به مسجد نیاید به خدا گفتم هزار بار گفتم اما نشد .. بهانه ی نذر کردند؛من تازه راز مادر نشدن دخترم را فهمیدم .. طفلکم ... کنار سفره نشسته بود و ذکر می گفت اما نگاهش به صف نظامیان بود و تو را می جست .. شوهرش را،اتابکش را،که ناگهان فرمان تیر دادید.مه لقا به خیال آنکه تو آنجایی از جا کنده شد،زد به دل قشون ... تو او را کشتی .. تو همه را کشتی اتابک .. بوی خون را حس نمی کنی؟بوی خون را حس نمی کنی؟تف ... تف بر این صندلی و مقام!
    (استاد می رود.اتابک در حالی که گریه می کند،اسلحه اش را برمیدارد و سپس صدای تیر می آید.)
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا