نمایشنامه باور های یک ژنرال روس ∣ صباعسکری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sa312

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/21
ارسالی ها
245
امتیاز واکنش
1,312
امتیاز
371
نام نمایشنامه : باور های یک ژنرال روس

نویسنده : @صباعسکری کاربر انجمن نگاه دانلود

نوع نمایشنامه : علمی_تخیلی،تاریخی

شخصیت ها :
کلارا:دختر خدمتکار
سیمیون:پیرمردی بازنشسته
پاوِل:تنها پسر سیمیون

خلاصه : کلارا دختری با تبعیت فرانسوی که در خانه ی پیر مرد بازنشسته ای از ارتش سرخ روسیه مشغول به کار است و روزانه با باورهای عظیم این مرد همراه میشود...
 
  • پیشنهادات
  • sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    کلارا تمایلی به رفتنِ خانه ی آقای سیمیون نداشت. اما به ناچار از تختی که با هر حرکتِ او به صدا در می آمد بلند شد و پس از آب زدن به صورت ریز نقشش با همان پیراهن بلند سفیدش روی صندلی چوبی مقابل آینه نشست. با دهن کجی به ترک آینه ای که روی چشم های میشی رنگش افتاده بود موهایش را به ساده ترین شکل جمع کرد و برای آنکه زمان را ازدست ندهد، بدون انکه چیزی را هم برای صبحانه پیدا کند به سراغ لباس هایش رفت. کت و دامن پشمی پوشیده و جذبش را به تن کرد و طبق عادتش دستمال گردن مشکی رنگ را به گردن آویخت. همانطور که بوت های رنگ و رو رفته اش را به پا میکرد، لنگ لنگان به طرف رخت آویز رفت و به شنلش دست برد و آن را روی شانه هایش پهن کرد. کیفِ کوچکش را به دست گرفت و با دست دیگر دستگیره در را فشرد که به محض باز شدن در سوز و سرمای هوا به صورتش خودنمایی کرد و گونه هایش را به رنگ سرخ درآورد.
    برای لحظه آخری که از خانه خارج میشد نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و بعد از آنکه خیالش از همه چیز راحت شد قدم به بیرون گذاشت و درِ چوبی که از شدت باد و باران پوسته انداخته بود را پشت سرش بست. در جهت مخالف بادی که با سماجت می وزید به طرف خانه ی آقای سیمیون به راه افتاد. از گوشه پیاده رو ها حرکت می کرد و تا جایی که می توانست دست هایش را زیر شنلش پنهان می کرد، اما باز هم پوست روشنش که به رنگ سرخ درآمده بود نمایانگر سوز و سرمایی بود که تا استخوان هایش نفوذ کرده است. سرش را بلند کرد و به خیابان بی تردد و خلوت نگاهی انداخت. با لب هایی که به سمت پایین متمایل شده بودند دوباره سرش را به زیر انداخت. به حال او چه توفیقی داشت خیابان شلوغ یا خلوت؟ او که تمام حقوقش را برای خانواده اش فرستاده بود و آهی در بساط نداشت تا خود را با وسیله ای در این هوا به خانه ی آقای سیمیون برساند. ابرو هایش را از دردی که روحش تحمل میکرد در هم کشید و قدم هایش را تندتر کرد تا آنکه مقابل درِ باشکوه خانه ی آقای سیمیون ایستاد. به سرعت دست در کیفش برد و کلید را بیرون کشید.
    به سرعت خود را در خانه پرت کرد و از گرمایی که حال پوستش را نوازش میکرد خونش به وجد آمد و نفسی عمیق کشید. پس از آنکه چشم هایش را باز کرد تازه متوجه شد که آقای سیمیون در پذیرایی حضور ندارد و حتی صدایی از گرامافونِ مخصوصش بلند نمیشود. آرام آرام به راه افتاد و آقای سیمیون را صدا زد:
    _ آقای سیمیون؟ آقای سیمیون؟
    صدای ضعیف آقای سیمیون از اتاق به گوش میرسید که خبر از حضور خود میداد. کلارا به سرعت شنل و کیفش را روی مبل قرمز رنگِ مخملی رها کرد و خود را به اتاق رساند.
    _ سلام آقای سیمیون، صبحتون بخیر
    _ سلام کلارا. دیر کردی، خیلی وقته منتظرت هستم...
    کلارا از او بابت دیر کردش عذر خواهی کرد و کمک کرد تا آقای سیمیون در جایش بنشیند و پس از آنکه از راحتی جای او خیالش آسوده شد پا به آشپزخانه گذاشت تا صبحانه ی آقای سیمیون را آماده کند. خیلی سریع با سینی پر صبحانه به اتاق بازگشت و آن را کنار تخت آقای سیمیون قرار داد و خودش هم روی تک صندلی کنار تخت نشست و به آقای سیمیون چشم دوخت.
    _ حالتون چطوره؟ دیشب رو خوب استراحت کردید آقا؟
    آقای سیمیون با صدایی گرفته که نشان از کسالت او میرساند جواب او را داد و گفت:
    _ نه، دیگه داشتم از گرما خفه میشدم. از این همه چربی، لباس، پتو، آتش شومینه...
    آقای سیمیون که با همین چند کلمه نفس گرفت عمیق نفسی کشید و به کلارا گفت:
    _ لطفا همه پرده هارو کنار بزن و کمی پنجره رو باز بزار.
    _ حتما آقای سیمیون.
    کلارا به درخواست او انجام داد و مجدد به جای خود بازگشت.
    _ دیشب رو آقای پاوِل به خونه نیومدند؟
    _ چند وقتی هست که دیگه شب هارو هم به خونه نمیاد. فکر کنم برای شب ها هم باید به فکر یه پرستار باشم .
    _ صبحانه تون رو میــل کنید آقای سیمیون. خودم با آقای پاوِل تماس میگیرم و موضوع رو بهشون اطلاع میدم.
    آقای سیمیون سری تکان داد و با تلاش سینی را به خود نزدیک کرد. کلارا هم از جایش بلند شد تا به موقع به کار های خانه رسیدگی کند. دستمال گردنش را به سرش بست و کتش را درآورد و آن را کنار شنل و کیفش قرار داد.
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    دستمال گردگیری اش را به دست گرفت و از گلدان های گران قیمت و بلند قد شروع به کار کرد. خانه ی آقای سیمیون از اشیاء قیمتی و با ارزش پر شده بود که اکثر آنها عمر و قدمت بسیار زیادی هم داشتند. از همان گرامافون مخصوصش گرفته بود تا شمشیر هایی که به طور ضربدری روی دیوار سوار شده بودند.
    کلارا کارش را همیشه به آرامی و با حوصله انجام میداد اما تا زمانی که آقای سیمیون در اتاقش به سر میبرد و سکوتِ بیشتری پیشه می کرد. به قول کلارا امان از موقعی که آقای سیمیون پا به پذیرایی بگذارد و دوباره چشمش به قابی بیوفتد که پر شده بود از نشان و مدال های افتخار. دیگر روی صندلی گهواره ای اش می نشست و حرف هایش را از سر میگرفت. شروع می کرد و از جنگ ها می گفت، از جنگ جهانی دوم، از حزب کمونیست شوروی، از پارتیزان ها، از آب و اجداد و افتخارات و غیره و زاله. گاه آنقدر میگفت و میگفت تا از یادش برود که حال چگونه با فرسودگی و پشتی خمیده در کنجی می نشیند و به خاطراتش دل میبازد. او هم کسی را جز کلارا نمیافت تا بخواهد آن زمان ها و اتفاق ها را برایش به رخ بکشد. اما کلارا به راستی قسمت اعظمی از گفته های آقای سیمیون را متوجه نمیشد، چرا که تا به حال حتی کلمه هایی همانند پارتیزان و کمونیست به گوشش هم نخورده بود، و یا شاید هم خورده بود و چیز زیادی از آنها نمیدانست. و همین مسئله هم باعث میشد تا کلارا از شنیدن گفته های آقای سیمیون کلافه شود. شاید اصلا دانستن آنکه چه چیزهایی به آقای سیمیون گذشته است برای کلارا جالب نبود، اما آقای سیمیون نمیخواست بی رمق شدنش را به خود بقبولاند. به همین خاطر هم سعی داشت با تعریف و تمجید از خود آن تصویر دلیر و جنگجویانه را حفظ کند. حتی گاهی از کمک های کلارا عصبی میشد و با او تندی میکرد چون نمی خواست باور کند که دیگر از عهده انجام کارهای کوچک و ساده هم عاجز است. اما باید زمانی می گذشت تا آقای سیمیون با شرایط موجود خود را وفق دهد.
    حال دیگر زمانی که روی صندلی گهواره ای خود که می نشیند کمتر از جنگ و تلفات آن می گوید. خود را به پنجره نزدیک میکند و به آن زل میزند. به هوای برفی و سفید که روح آتشین او را التیام میبخشد، به دانه های برفی که رقـ*ـص کنان به دیده ی او می نشینند، به شکل پاک و زیبایشان که به سرعت روی پنجره ی گرم و بخار گرفته آب میشوند. گاهی نگاهش را از منظره ی پشت پنجره میگیرد و به دستش چشم میدوزد و با دست دیگرش پوست چروکیده از گرد پیری اش را نوازش می کند. دست هایش دیگر جوانی و قدرت سالهای پیش را ندارد اما رد زخم های به جا مانده با هر تلخی لبخندی را کنج لب هایش مهمان میشود.
    آقای سیمیون به کمک کلارا روی صندلی چرخدارش مینشیند و کلارا او را تا پشت میز غذا خوری همراهی میکند و کنارش مینشیند. آن روز نه صدایی از موسیقی آرام گرامافون به گوش میرسید و نه صدایی از گوینده خبری رادیو. تنها صدای موجودی که در فضا بود صدای کارد و چنگالی بود که به ظرف های غذا برخورد میکرد. آقای سیمیون پس از خوردن آخرین لقمه از غذای کم چرب و کم نمک دور دهانش را با دستمال دور دوزی شده اش پاک میکند و از کلارا میخواهد که او را به کنار پنجره ببرد. کلارا پس از انجام درخواست آقای سیمیون خیلی سریع به طرف میز بازگشت تا ظروف غذا را جمع کند. به آشپزخانه رفت و از همانجا به صدای آقای سیمیون گوش سپرد:
    _ امروز از برف و بارون خبری نیست کلارا...
    کلارا همانطور که مشغول تمیز کردن ظرف ها بود با صدایی نسبتا بلند که به گوش های سنگین آقای سیمیون برسد گفت:
    _ بله آقای سیمیون اما هوا هنوز هم به شدت سرده.
    _ آره، آسمون هم بیشتر از همیشه ابری بنظر میرسه.
    کلارا لحظاتی بعد با فنجانی از دمنوشی گرم به پیش آقای سیمیون بازگشت و با لبخندی نیمه جان فنجان را به دست های او میسپارد و روی نزدیکترین صندلی می نشیند و منتظر میماند تا آقای سیمیون دمنوشش را به پایان برساند. اما آقای سیمیون دستش را دور فنجان گرم حلقه کرده بود و دقیقه ها به بخاری که از آن برمی خواست چشم دوخت.
    _ اتفاقی افتاده آقای سیمیون؟ این دمنوش رو دوست ندارید؟
    آقای سیمیون سرش را با لبخندی که به لب دارد بلند می کند و در جوابش پاسخ میدهد:
    _ نه کلارا، اینطور نیست. با این بوی خوشی که فضا رو پر کرده حتما باید طعم بی نظیری هم داشته باشه.
    _ پس چرا اونو نمیخورید؟
     

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    آقای سیمیون کمی تامل کرد و سپس گفت:
    _ اون زمانی که جوون بودم و پر غرور، تنها چیزی که باعث لــذت بردنم میشد به دست گرفتن اسلحه ها و پیروز شدن در جنگ ها بود. فقط این مسائل باعث رضایتم میشد. اما کم کم دارم متوجه میشم که با به دست گرفتن همین فنجون لب پریده با گرمایی که به دستام میرسونه هم میتونه به اندازه ای خوشایند و لـــذتبخش باشه. حتی همین بخار بی رنگی که از حرارتش بلند میشه. و یا اون شکوفه های برفی که امروز رو مهمون این آسمون نیستند...
    آقای سیمیون به آرامی فنجان را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه ای از آن دمنوش خوش عطر را مزه کرد و با لبخندی که حال دو برابر شده بود رو به کلارا ادامه داد:
    _ میدونی کلارا، بنظر من انسان میتونه از هر چیزی لــذت ببره، حتی همین چیزهای کوچک. همه چیز بستگی به انتخاب ما داره. مثل همسرم اُلگا، یادم میاد زمانی که رخت هارو روی بند پهن می کرد به اونها لبخند میزد. گاه با حرکتی آروم روی بافت پیراهنش رو نوازش می کرد و به دکمه های لق شده چشمک میزد. اون به خوبی میدونست چطور باید از زندگی لــذت ببره اما من دیر متوجه شدم. تو چطور کلارا؟ آیا از زندگی ای که داری راضی هستی؟
    کلارا خواست زبان باز کند که زنگ خوش صدای درِ خانه به گوششان رسید. کلارا به سرعت خود را به در رساند و پس از گشودن آن چهره ی مهربان آقای پاول با سبد پر از گلی که در دست داشت نمایان شد. پاول با دیدن کلارا ضمن سپردن سبد گل به دست های او کلاهش را به نشانه احترام از سرش برداشت و به او سلام کرد. کلارا هم در مقابل با خوش رویی تمام جواب او را داد و سپس کنار ایستاد تا آقای پاول وارد شود. پاول به محض ورود به سمت پدرش رفت اما کلارا در کنار همان درِ باز مانده ایستاده بود و به گل های ریز چیده شده در سبد چشم دوخته بود. سوال آقای سیمیون هنوز هم در گوشش زنگ می خورد برایش دنبال پاسخی می گشت. کمی نگذشته بود که صدای آقای پاول او را از افکارش بیرون کشید.
    _ بله آقای پاول؟
    _ میخوای همونجا بایستی؟ تمام فضای خونه رو سرما گرفت.
    کلارا با عذر خواهی در را بست و پس از قرار دادن سبد گل روی میز به آشپزخانه رفت تا با وسایل پذیرایی بازگردد.
    کلارا شیرینی های کوچکی که خودش آنها را پخته بود را با ظرافت در ظرفی چید و آن را به پذیرایی برد. آقای پاول پشت سر پدرش ایستاده بود و شانه هایش را ماساژ میداد که با دیدن شیرینی ها در دست کلارا از او تشکر کرد و کلارا هم پس از فراهم کردن باقی وسایل پذیرایی آقای سیمیون را با پسرش تنها گذاشت و خودش را با ادامه کارهای خانه سرگرم کرد.
    رخت ها را به بغــل گرفت و به حمام رفت. روی سکو نشست و مشغول چنگ زدن رخت ها شد. هنوز هم سوال آقای سیمیون در ذهنش چرخ می خورد. او باید از چه چیز زندگی اش لـ*ـذت میبرد؟ از خانواده ی دور افتاده اش؟ یا از فقری که در چهره اش بیداد می کرد؟ شاید او هم باید مانند همسر آقای سیمیون به پیراهن های زوار در رفته اش لبخند میزد و خود را راضی از زندگی اش نشان میداد.
    کلارا با اخم سرش را تکانی داد تا از این افکارِ آزار دهنده ای که هر لحظه بیچارگی اش را به رخش می کشید دور شود. دست هایش آنقدر با حرص به رخت ها چنگ زده بودند که دیگر توانایی ادامه دادن نداشت. از جایش بلند شد و دست هایش را شست. برای استراحت پا به فضای اتاق گذاشت. از مقابل آینه ی بزرگی که در قاب طلایی رنگ کار شده بود عبور کرد اما برای لحظه ای مکث کرد و قدم هایش را بازگشت. به خود خیره و به آینه نزدیک تر شد. در صورت خودش دقیق شد و انگشتان استخوانی و کشیده دستش را روی پوست صورتش حرکت داد. نگاهش را تا چشم هایی که حال در این نور روشن تر از همیشه دیده میشد بالا کشید و با دیدنشان لبخندی روی لب هایش نشست. لبخندش لحظه به لحظه عمیق تر شد، شاید او هم توانسته بود نشانه هایی از زیبایی های این زندگی را در خودش پیدا کند...



    پایان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا