نمایشنامه جان دلم | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما از بابت سطح کیفی نمایشنامه؟

  • عالی

    رای: 10 66.7%
  • کم نقص

    رای: 5 33.3%
  • قابل قبول

    رای: 0 0.0%
  • پر از ایراد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
من خودم قضیهء سارا و دخترش رو بیشتر دوست دارم ^.^
[HIDE-THANKS]
***
سارا: خب، این از قسمت اول. بگیر بخواب فردا باید بری مدرسه.
ترمه: (معترض گفت) وای مامان! تازه ساعت دهه! بقیه ش هم تعریف کن دیگه!
سارا: فردا شب تعریف می کنم مامان. فردا شب..
(خواست بلند زود که ترمه دستش را گرفت و مانع شد)
ترمه: خب چرا همه رو همین امشب نمیگی؟
سارا: می خوای همه رو همین امشب برات تعریف کنم؟
ترمه: آره.
سارا: بعدش تا یه هفته دیگه خبری از قصه و داستان نیست ها!
ترمه: (تردید می کند)...
سارا: خود دانی. فردای اون روز...
ترمه: نه نه نه نه نه نه! نگو نگو! باشه الان می خوابم! ولی فردا شب حتما میگیش بهم ها!
سارا: (می خندد) باشه! بخواب!
(می بوسد ترمه را)
سارا: شب به خیر عزیزم.
***
سارا: مسواک زدی خو؟
ترمه: آره.
سارا: خب، برو بخواب که من هم بیام بقیهء داستان رو برات تعریف کنم.
ترمه: کجا می خوای بری مگه؟
سارا: تشنه مه. برم آب بخورم.
(سارا به اتاق بازگشت)
سارا: خب خب خب. کجای داستان بودیم؟
ترمه: (اندکی ناراحت می نمود) مامان؟
سارا: جان دلم؟
ترمه: یه چیزی بهت بگم؟
سارا: بگو قشنگم.
ترمه: امروز..
سارا: (نگران شده بود) امروز چی؟
ترمه: عمو حسام این ها اومده بودن خونه مون؟
سارا: خب؟
ترمه: عمو حسام بهم گفت که تکلیفتش رو روشن کنی.. تکلیف چیش رو باید روشن کنی مامان؟
سارا: (در فکر بود و غمگین)
ترمه: مامان؟
سارا: جانم عزیزم؟
ترمه: تکلیف چی رو باید روشن کنی براش؟
سارا: فقط همین رو گفت؟
ترمه: آره..
سارا: (جدی شد) دروغ نگو به من ترمه جان..
ترمه: (من من می کرد) خب یه چیزی هم گفت
سارا: (عصبی بود و ناراحت) چی گفت؟ ترمه هر چی گفت به من بگو..
ترمه: (ساکت بود)
سارا: ترمه خانم، هر چی هست به من بگو که من بدونم چه جوری تکلیفش رو روشن کنم. خب عمو حسامت هنوز چیزی به من نگفته بود..
ترمه: گفت بگم دوستت داره!
سارا: (رفت از اتاق بیرون)
ترمه: (نیمخیز شد) کجا میری؟
سارا: بخواب الان میام.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    اتاق سارا و همسر مرحومش: دیوارهایی به رنگ سفید و کمد دیواری چوبی قهوه ای رنگ، تخت نسکافه ای با رو تختی قهوه ای رنگ و فرش زرد رنگ و چراغ های روشن زرد و سپید.

    (داخل اتاق خودش و همسرش رفت و نشست پای تلفن. شمارهء برادر شوهر مرحومش را از دفترچه تلفن گرفت.)
    سارا: الو سلام..
    حسام: سلام. خوب هستی سارا جان؟
    سارا: بله ممنون می خواستـ... - -
    حسام: آفتاب از کدوم سمت در اومده شما به ما زنگ زدی؟ این وقت شب؟
    سارا: آقای - -
    حسام: لطفا حسام صدام کن.
    سارا: آقا حسام من نیازی نمی بینم با شما صمیمی صحبت کنم، یا شما بخواید صمیمانه من رو خطاب کنید؟
    حسام: درک نمی کنم؟ چه احتیاجی به این همه عصبانیت هست؟ سارا خانم..
    سارا: این چه حرف هایی بود که تحویل ترمه دادید؟
    حسام: چه حرف هایی؟
    سارا: حسام ببیـ.. آقا حسام ببینید، خودتون هم می دونید ترمه دختری نیست که از خودش بخواد حرف در بیاره. اون الان کلاس دومه - -
    حسام: من - -
    سارا: صبر کنید! الان ترمه هشت سالشه. می فهمه. وقتی شما بهش می گید برو به مامانت بگو زودتر تکلیفم رو روشن کنه، خب معلومه که می فهمه منظور شما چیه!
    حسام: دروغ میگه مگه؟ چرا تکلیفم رو معلوم نمی کنی؟
    سارا: شما تکلیفت مشخصه! چرا این جوری می کنید؟
    حسام: چه جوری می کنم؟ چرا سخت می گیری؟
    سارا: من دارم میگم چرا به ترمه - -
    حسام: چند لحظه گوش کن بهم سارا؛ تو الان مشکلت با من چیه؟ فقط به خاطر این که به ترمه این چیزها رو گفتم؟
    سارا: آقا حسام، یه چیزی بهتون میگم، خواهش می کنم ناراحت نشید، ولی من کلا از حضور شما تو خونه م ناراضی ام. چرا باید اینجا باشید؟ شما پروین خانم رو میارید که تو رودربایستی راهتون بدیم؟
    حسام: (عصبی شد) «پروین خانم»؟! فکر کردی این قدر بی بنیه ام که واسه چیزی که می خوام مادرم رو بندازم جلو؟
    سارا: (بغض داشت) من نمی تونم پروین خانم رو راه ندم. نوه ش تو این خونه ست. ولی شما..
    حسام: (نارات، مغموم، آرام و دلگیر) نیازی نیست که بیام.. می دونم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    سارا: (مغموم تر و نادرم) نمی خوام ناراحتتون کنم آقا حسام.. ولی..
    حسام: (زمزمه وار) من واقعا ازت.. هوف.. سارا الان یک سال گذشته..
    سارا: (اشکش سرازیر می شود، سعی می کند که آرام صحبت کند) صد سال هم بگذره.. نمی تونم! ترمه دختر منه.. بزرگه.. باهوشه.. خیلی از مسائل رو می فهمه.
    حسام: می تونم براش پدری کنم. می دونی که به من- -
    سارا: مسئله این نیست آقا حسام. ترمه رو نمیشه گفت بچه ست و نمی فهمه یا با شیرینی بشه گولش زد. اون هنوز باباش رو یادشه. هنوز ازش صحبت می کنه. شما خودتون.. می تونی..؟
    حسام: پدر ترمه، برادر منه. چرا باید بدم بیاد؟
    سارا: (معترض و پر از بغض) چرا باید چنین چیزی رو بخواید در حالی که همهء دنیا ساز مخالفت می زنن؟ ترمه مانعه، پروین خانم اگه بفهمه پسر بزرگش می خواد بیوهء پسر کوچیکه ش رو بگیره می دونید چه قشقرقی به پا می کنه؟ جلوی دوست و آشنا زشته!
    حسام: چرا بهانه میاری سارا؟ به من بگو خودت چی؟ خودت هم نمی خوای؟
    سارا: (ساکت شد)
    حسام: سارا اگه تو قبول کنی، بدون تا خود قله که سهله، تا سقف آسمون هم برات میرم و بر می گردم؛ ولی اگه مخالفی..
    سارا: (ساکت شد)
    حسام: اون موقع من دیگه حرفی ندارم.
    سارا: (خشک و جدی) از این به بعد لطف می کنید اگر کمتر بیاید خونهء ما. نمی خوام ترمه بهتون وابسته بشه. شبتون به خیر.
    (تلفن را قطع کرد و یک دل سیر سیر، بغض فرو مانده را بالا آورد..)
    ***
    ترمه: مامان!!
    سارا: اومدم! اومدم!
    ترمه: (باز فریاد زد) دیشب هم بقیهء داستان رو برام نگفتی! مامان!
    (سارا وارد اتاق می شود)
    سارا: خیلی خب اومدم! داد نزن.
    ترمه: خب بگو بقیه ش رو!! بگو!
    سارا: کجا بودیم؟
    ترمه: اون جا که دومین جلسهء خواستگاری حامد این ها بود..
    سارا: آها، خب - -
    ترمه: راستی مامان.
    سارا: (آه می کشد) چی مامان؟
    ترمه: امروز باید بیشتر تعریف کنی ها! چون دیشب هیچی تعریف نکردی برام!
    سارا: (می خندد) باشه.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ن نظری.. نه حسی.. نه حالی... هیچ.. کلهم اجمعین خاموش :)
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب گلی زیر طارمه[1] جلوی در خانه شان ایستاده بود منتظر حامد. حامد رسید و چتر آبی را برایش باز کرد و هر دو زیر چتر، پیاده رو را طی کردند.


    حامد: سلام خانم مهتاب. حالتان چه طور است؟
    مهتاب: سلام آقای حامد. متشکرم. شما چه طورید؟
    حامد: متشکرم. خوب هستم.
    مهتاب: اصلا تصور نمی کردم باران ببارد!
    حامد: بله. تا ده دقیقهء پیش آسمان آفتابی بود. در این شهر هیچ چیز ثابت نیست.
    مهتاب: چه طور؟
    حامد: هیچ. منظورم این بود که همه چیزش عجیب است و مانند بقیه نیست.
    مهتاب: (می خندد) شما انگار خیلی علاقه دارید شبیه دیگران باشید!
    حامد: نه این طور هم که می گوئید نیست؛ بیشتر، از توی چشم بودن، آن هم از زاویهء منفی اش بدم می آید.
    مهتاب: شما اصالتتان مال این جاست.
    حامد: سعی می کنم این اصالت دست و پا گیر را از خود بکنم و بروم.
    مهتاب: شما می خواهید بروید از ایران؟
    حامد: نمی دانم؛ اما مطمئنم که اگر از ایران نروم، حتما از این شهر خواهم رفت.
    مهتاب: چرا؟ امکانات دارد، آب و هوای خوب دارد، طبیعت معرکه ای دارد..
    حامد: اشتباه می کنید. این جا اصلا امکانات ندارد. ما در کل شهر فقط دو درمانگاه داریم و یک دانشکدهء کوچک که تمام تمام استادانش، مال همین جا هستند.
    مهتاب: خب مگر بد است این؟
    حامد: مسئله خوب یا بد بودن نیست؛ مسئله این است که هیچ کدام از استادانش خارج از این کویر را ندیده اند و این ها چه طور می خواهند درس بدهند؟ در حالی که هیچ تجربه ای ندارند.
    (باران تند تر می شود و شانهء مهتاب که زیر چتر بود، اندکی خیس می شود)
    مهتاب: می بخشید، می شود کمی جمع تر راه بروید که خیس نشوم؟
    حامد: (شانهء دیگرش را به سمت مهتاب گلی متمایل می کند و می خندد) من را ببینید مهتاب خانم؟ من که کل دستم خیس شده است!
    مهتاب: زیر این چتر فقط جای یک نفر است. نه دو نفر.
    حامد: خب، چون این، چتر من است، بهتر است شما خیس شوید!
    مهتاب: (به ظاهر می خندد) چه مردسالار.
    حامد: به این می گویند حق سالار!
    مهتاب: حق؟
    حامد: مهتاب گلی جان..
    مهتاب: بله؟

    [1] طارمه: سایه بان ، نرده ، حصار [اینجا به معنای سایه بان]

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛
    خیلی مرسی از همراهی!
    فقط یه لطفی کنن اون آقایون/خانومایی که بالا زدن "کم نقص" بیان پروفم ایرادا رو بگن :)
    اونایی هم که زدن "بی نقص" که دمتون گرم :aiwan_lightsds_blum: لطف دارید به من ^.^
    [HIDE-THANKS]
    حامد: بیا موضوع بحثمان را تغییر دهیم؛ می ترسم با دلخوری از هم جدا شویم، مثل چند شب پیش.
    مهتاب: شما که گفتید دلخور نیستید؟
    حامد: من گفتم مهم نیست.
    مهتاب: شما خیلی به کلمات توجه می کنید..!
    حامد: دست خودم نیست. یاد گرفتن آلمانی در مدت زمان کم، باعث شده چنین خلقی داشته باشم.
    مهتاب: من فکر می کنم این یک خوبی دارد و یک بدی.
    حامد: بدی اش چیست؟
    مهتاب: خوبی اش را نمی خواهید بدانید؟
    حامد: خودم حدس می زنم؛ مثلا این که باعث می شود کلمات خودمان را سنجیده تر انتخاب کنیم.
    مهتاب: دقیقا. بدی اش هم این است که آن قدر به جزء به جزء کلمات یک جمله توجه می کنید که کلیت موضوع جمله را فراموش کنید.
    حامد: این طور نیست.
    مهتاب: (می خندد) داشتید می گفتید اساتید این جا تجربه ندارند!
    حامد: (خندید) خودتان هم می دانید دارید بحث بی مورد می کنید!
    مهتاب: بی مورد نیست، اما واجب هم نیست. خوب است که آدم ها با یکدیگر تبادل نظر کنند.
    حامد: تبادل نظر زمانی صورت می گیرد که هر چند نفر طرفین بحث، نخواهند عقیدهء خود را تحمیل کنند. این طور نیست؟
    مهتاب: من نمی خواهم عقیده ام را تحمیل کنم؛ فقط نمی خواهم عقیدهء شما را بپذیرم و گویا شما جنبهء رد شدن را ندارید!
    حامد: برگشتیم سر خانهء اول! شما در زندگی از چه چیزهایی خوشتان می آید؟
    مهتاب: خوشم می آید؟ خب.. از شعر و داستان و قصه خوشم می آید..
    حامد: منظورم این بود که چه چیزهایی اهمیت دارند برایتان.. به این نحو که چه انتظاری از مردتان دارید؟
    مهتاب: خب، دوست دارم کنارم باشد.. هوایم را داشته باشد. به حرف هایم گوش بدهد و وسط حرفم نپرد. حامی ام باشد، چه از لحاظ عاطفی و چه مادی و معنوی. و این که درست کار باشد و.. به قول شما توی چشم نباشد!
    حامد: انتظاراتتان تا حدی در من خلاصه می شوند، اما نه تمامش.
    مهتاب: بله. شما چه طور؟
    حامد: خب من مانند هر مرد دیگری دوست دارم همسرم زنی باشد که به من توجه می کند. هر کار می کنم، پا به پایم بیاید. خوش سر و صحبت باشد و روابط اجتماعی اش خوب باشد و بتواند کمکم کند که هر چه زودتر پیشرفت کنم.
    مهتاب: به مسائل عاطفی خیلی اهمیتی نمی دهید انگار..؟
    حامد: واقعا دلیلی نمی بینم که بخواهم عاطفه و عشق و احساس را در اولویت هایم قرار بدهم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: اولویت های شما چی ها هستند؟
    حامد: پیشرفت، بزرگ شدن، معروف بودن، و ثروتمند بودن.
    مهتاب: شما که گفتید دوست ندارید توی چشم باشید؟
    حامد: از جنبهء منفی اش دوست ندارم توی چشم باشم! اگر قرار است به عنوان مدیرعاملی، یا دولتمردی معروف شوم، چرا که نه! از خدایم هم هست.
    مهتاب: خب، چرا عاطفه در اولویت هایتان نیست؟
    حامد: راستش عاطفه و احساس نه تنها در اولویت هایم نیست، که اصلا برایم اهمیتی ندارد! (لبش را کج کرد) یک احساسی که فقط مانع پیشرفت می شود و دست و پای آدم را می بندد! اصلا احتیاجی نیست به چنین مزاحمی بله بگویم یا این که آن را سرلوحه قرار دهم، در حالی که زندگی همین جوری اش بسیار راحت تر است.
    مهتاب: شما از کجا می دانید که همراه معشوق راحت تر هم نمی شود؟
    حامد: من آدم ریسک پذیری نیستم مهتاب خانم.
    مهتاب: به هر حال هر آدمی یک بار بیشتر زندگی نمی کند و اسم این کار که بخواهد با عشق ازدواج کند، ریسک نیست که یک نوع فرصت به استراحت آدم است.
    حامد: من زندگی روباتی را بیشتر می پسندم..
    مهتاب: زندگی روباتی؟
    حامد: زندگی مانند ماشین ها. این که فقط به طبق یک قرارداد از پیش معین، جلو بروم و پیشرفت کنم.
    مهتاب: متوجه نمی شوم چه می گوئید..
    حامد: ببینید،.. چه طور توضیح دهم. مثل همین ماشین ها[=اتومبیلها]یی که در خیابان می بینید. جوری که فقط به هدفش فکر می کند و دیگر اهمیتی به حواشی ها نمی دهد.
    مهتاب: ماشین ها می توانند پیشرفت کنند؟
    حامد: خیلی ساده تر از آدم ها.
    مهتاب: اما من زندگی عاطفی را بیشتر دوست دارم..
    (شدت باران کم تر شده و نم نم می زند.)
    حامد: چه طور؟
    مهتاب: مثلا این که وقتی ناراحتم، حتی فکر کردن به اسمش خوشحالم کند. یا این که کسی باشد تا وقتی نیستم هم دنبالم بگردد و پیگیرم باشد. این که به من احترام بگذارد و فراموشم نکند و حتی اگر با هم به مشکل بخوریم، نرود همه جا جار بزند مهتاب گلی فلان کرد.
    حامد: شما خودتان را درگیر روحتان کرده اید.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    مهتاب: این طور نیست.
    حامد: اما من درست برعکس شما هستم. اصلا دلم نمی خواهد که خود را درگیر روحم و نیازهایش بکنم. می دانید که نیاز عاطفی از روح آدم سرچشمه می گیرد و نیاز های دیگر در پسش.. و این ها اگر ادامه دار شوند و بهشان بها داده شود، به جسم هم سرایت می کنند و این جاست که مانع می شوند برای ادامهء راه و پیشرفت جسم. و من پی پیشرفت جسمم هستم، نه ارضای نیاز روحی ام.
    مهتاب: متاسفم، شما کاملا سیـاس*ـی فکر می کنید. این طور، عملا دارید خود را از فطرت انسانی تان محروم می کنید.
    حامد: دست خودم نیست. تمایلی ندارم که عاشق باشم.
    مهتاب: پس چرا آمدید خواستگاری؟
    حامد: چون به یک همراه احتیاج دارم، نه یک دختر جوانی که سودای عاشقی دارد!
    مهتاب: می شود بازگردیم خانهء ما؟
    حامد: باشد. قصد بی احترامی نداشتم.
    مهتاب: «مهم نیست»!
    حامد: حرف خودم را بل خودم برنگردانید لطفا. خیلی خوب است که از همین الآن با خلق یکدیگر آشنا شویم که بعدها نخواهیم جدا شویم. سرشکستگی ست.
    مهتاب: بله.
    (نزدیک خانهء مهتاب گلی بودند. مهتاب زیر طارمهء در باغشان ایستاد و پیش از خداحافظی حامد گفت:)
    حامد: مهتاب گلی؟
    مهتاب: بله؟
    حامد: می توانم امیدی به ادامهء این رابـ ـطه داشته باشم؟
    مهتاب: (مایل نبود) باید فکر کنم..
    حامد: (می خندد آرام) معمولا دخترها وقتی این را می گویند، یعنی دارند ناز می کنند و ته دلشان موافق اند؛ اما شما... (آه می کشد) امیدوارم همسری نصیبتان شود که قدرتان را بداند و عاشقتان باشد. این طور که پیداست نصیب هم نیستیم.
    مهتاب: (لبخند می زند) امیدوارم ناراحت نشده باشید.
    حامد: (لبخندش نرم است) ناراحت نیستم اما حسرت داشتن همسری مانند شما در دلم می ماند.
    مهتاب: آرزو می کنم به آرزوهایتان برسید.
    حامد: (می خندد) حتما می رسم! بروید به سلامت..!
    مهتاب: خدا نگهدار. ممنون که آمدید.
    حامد: خدا به همراهتان..

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    {پردهء سوم
    آشپزخانه: وسایل آشپزخانه همگی کرم رنگ و نسکافه ای بودند. میز غذا خوری چهار نفره شیشه ای بود و مشکی که تم نارنجی رنگی داشت که وسط قرار گرفته بود و حسام و سارا پشت میز نشسته بودند و صحبت می کردند.

    (پشت میز غذا خوری در آشپزخانه نشسته بودند.)
    سارا: (سعی داشت آرام باشد) چرا اومدید اینجا؟
    حسام: (آرام آرام بود) مشخص نیست؟
    سارا: نه.
    حسام: می خواستم ببینمت.
    سارا: (عصبی می شود و دستهء فنجان را محکم می گیرد) شما خیلی..
    حسام: سیریشم. نابرادرم. احمقم. نمی فهمم. عوضی ام. باشه. باشه. چرا یه لحظه نگاه نمی کنی که عاشقم؟
    سارا: (ساکت شد)
    حسام: سارا، هیچ کجای این قضیه ایراد نداره.
    سارا: (پر بغض) داره. خیلی ایراد داره!
    حسام: پس من به درد لای جرز می خورم؟ بهم بگو مشکل کجاست حلش می کنم. بگو مانع کجاست برش می دارم. بذار این راه رسیدن رو هموارش کنم سارا.
    سارا: من - -
    (ترمه وارد آشپزخانه می شود)
    ترمه: مامان این قسمتش تموم شد! قسمت بعدی رو بذار برام..
    (سارا از جایش بلند می شود و به هال، به سمت تلویزیون می رود.)
    ترمه: عمو؟
    حسام: جان دلم عمو؟
    ترمه: مامانی چرا گریه می کرد؟
    حسام: (به ظاهر تعجب کرد) گریه می کرد؟!
    ترمه: آره. چشم هاش و دماغش قرمز شده بود.
    حسام: نه عزیزم. داشتیم می خندیدیم، خیلی خنده مون گرفت، از چشم هاش اشک اومد.
    ترمه: ولی من که صدای خنده تون رو نشنیدم!
    حسام: عزیزم، تو هشت تا حواست جمع تلویزیون و سی دی هات بود خانمی.
    ترمه: خانم حیدری گفته که ما پنج تا حواس بیشتر ندار- -
    سارا: (از هال فریاد زد) ترمه، مامان، بیا این قسمت رو هم برات گذاشتم؛ از فردا روزی یه قسمته ها.
    ترمه: (از آشپزخانه دوید بیرون) باشه!
    (سارا به آشپزخانه بازگشت)
    حسام: (کوتاه و پررنگ خندید) چه بزرگ شده شیرین زبون.
    سارا: آره. بزرگ شده..
    حسام: قشنگ برام بگو دلایلت چی ها هستن؟
    سارا: (نالید) حسام..
    حسام: چی؟ سارا، دربارهء من چی فکر می کنی؟
    سارا: (ساکت بود)
    حسام: من اگر برادر شوهر سابقت نبودم قبول می کردی.
    سارا: ربطی نداره.
    حسام: داره. نگو نه. ربط داره. تو فقط استرست حرف مردمه. وگرنه خوب می دونی ترمه دختری نیست که گیر سه پیچ بده به یه موضوعی تازه به نفعش هم هست که یه مرد بالای سرش باشه!
    سارا: (صدایش را بلند کرد) آره آره! من مشکلم حرف مردمه! نمی تونم شوهرم تازه یکی دو ساله فوت کرده، برم با برادر شوهرم ازدواج کنم!
    حسام: (جدی ولی آرام گفت) داد نزن. مشکلش چیه؟ مردم - -
    سارا: «مشکلش چیه»؟! تـ.. - -
    حسام: صبر کن. دهن مردم گاراژه هر چی دلشون می خواد میگن. تو- -
    سارا: ایـ.. - -
    حسام: (عصبی شد) صبر کن بذار حرفم رو بزنم! خودت هم خوب می دونی هر کاری که بکنی محاله بتونی همه رو یه جا راضی نگه داری. اصلا این اسمش نیست، حماقته. می خوای یه عمر دخترت رو تنهایی بزرگ کنی که فردا دخترت عقده ای بشه؟!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    سارا: عقده ای؟!
    حسام: بله! عقده ای! فردا رفت تو جامعه هر مردی بهش بگه سلام فکر می کنه یارو عاشق سـ*ـینه چاکشه! یا دو سال دیگه یه مرد غریبه رو بیاری بالا سرش که خوش اخلاق باشه یا نباشه یا با ترمه بسازه یا نسازه. به خاطر چی؟ حرف مردم؟ حاضری دل من رو تیکه تیکه کنی فقط به خاطر حرف مردم؟ گور بابای دل من، به خودت فکر کن!
    سارا: (چیزی نگفت. گریه کرد)
    حسام: الان داری با حقوق صد من یه غازت به زور زندگی می کنی، دو روز بگذره این بچه بزرگ میشه خرجش میره بالا. مجبور میشی از این و اون قرض کنی! می خوای؟ این رو می خوای تو؟ چرا اجازه نمیدی همه به آرامش برسن؟
    سارا: (تنها اشک می ریخت)
    حسام: (آرام تر ادامه داد) بذار یه چیزی رو بهت بگم. نمی خواستم بگم ولی فکر می کنم این طور بهتر بتونی تصمیم بگیری. فکر هم نکن چون می خوامت، دارم مجبورت می کنم و این حرف ها رو از خودم در میارم. هنوز اون قدر بی شعور نشدم ولی این اتفاقیه که داره میافته و من هم نمی خوام همچین چیزی بشه؛ متوجهی؟
    سارا: (با بغض گفت) چی شده؟
    حسام: (مغموم گفت) مادرم داره شروع می کنه؛ راجع به یه مسائلی.. اون فکر می کنه تو امروز فردا ازدواج می کنی.. نمی خواد نوه ش دست نا اهل بیافته، می خواد...
    سارا: (بی اندازه دلگیر و خش دار گفت) من رو به زور بده به تو؟
    حسام: نه! می گفت.. می گفت می خواد ترمه رو ازت بگیره..
    سارا: (از فرط تعجب دهانش باز مانده بود)
    حسام: سارا می دونی من اهل قسم خوردن نیستم ولی به خدا قسم که نه قصد مجبور کردنت رو دارم، نه پابند کردنت. هر تصمیمی بگیری برام محترمه فقط... فقط یه کم به دل من نگاه کن. من..
    سارا: دل خودم چی؟
    حسام: (ساکت ماند)
    سارا: ها حسام؟ دل خودم چی؟ من دلم خون خالیه.. شوهرم رو، برادرت رو، کسی که اولین مرد زندگیم بود رو از دست دادم.. دوستش داشتم.. ترمه رو می بینم دلم می خواد بمیره از درد.. چه طور می تونی همچین چیزی بخوای؟ پروین خانم چه طور.. وای خدا..
    (دو دستش را به سرش گرفت و آرنج هایش را به میز قائم کرد)

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    حسام: (غمگین بود) دلت با دل من اذیته؟
    سارا: (گریه اش گرفته بود) چی کار کنم؟ چی کار باید بکنم؟ من.. من دیگه پشت دستم رو داغ کرده باشم با یه مرد نظامی زندگی بکنم! اون هم الآن که.. الان چه همه چیز به هم خورده. (زمزمه کرد) من طاقت یه داغ دوباره رو ندارم حسام. تو هم مثل برادرت خلبان ارتشی. جنگ واسه مردم عادی تمام شده واسه مایی که تمام عزیزهامون درگیر جنگن هیچ وقت تمام نمیشه! چه یه سال بگذره، چه صد سال!
    حسام: (اخم هایش در هم بود) می دونی چرا من مثل تو نیستم؟
    سارا: (فین فین کرد)
    حسام: چون روحیه م رو باخت ندادم.. مثل تویی که از ترس حکمت و قسمت خدا ترجیح میدی خودت رو تو خونه ات حبس کنی و دل هزار نفر رو هزار تیکه کنی و زندگی رو به خودت و اون بچه زهرمار کنی که فقط یه داغ دیگه نبینی؟ سارا تو حواست نیست، ولی بذار بهت بگم که تو با تنها موندنت هر روز داری داغ می بینی. فکر نکن اگه این جام فقط به خاطر هوای خودمه، نه، تو رو دوست دارم به پات هم می مونم، نمی تونم ببینم این جور از دست میری. اگه قرار به مردن و جنگ و شهادت و تشییع و هزار مزخرف دیگه بود من و برادرم تو این هشت سال هر دومون خط مقدم بودیم چرا هیچیمون نشد؟ چرا شوهرت دقیقا یک سال بعد از تموم شدن جنگ فوت کرد؟ ربطی داره به نظرت؟ برادر بی چارهء من که مرخصی بود اون موقع خودت هم خوب می دونی! هر کی نظامی باشه باید زودتر از بقیه بمیره، نه؟ (آرام تر گفت) پیرمرده شصت سالشه الان هزار تا سهمیهء بنیاد شهید و جانبازی و آزادگی و ایثارگری داره واسه هفت صد نسل بعدیش هم به دردش می خورن اون وقت همین الان پام رو از خونه بذارم بیرون یه پسر بیست ساله رو ماشین می زنه در جا تمام می کنه و خلاص. نمی فهمم شغل آدم جه ربطی به زمان مرگش داره؟ درسته ما کارمون حساس تره ولی این قدر ها هم مسخره نیست که تو میگی پشت دستم رو داغ کردم با مرد نظامی زندگی نکنم! اگه و من و برادرم رفتیم ارتش، فقط به خاطر پدرمون بود. اون اول رفت جنگ. ترمه ای که پدرش رو از دست داده بچهء جنگ نیست، مایی که بابامون بود و نبود، بچهء جنگیم! مایی که پدرمون رو داشتیم و نداشتیم! اون موقع ها مسائل داخلی بود خودت هم یادته. (تاکید کرد و شمرده شمرده گفت) واسه همین رفتم ارتش، رفتم سرباز شدم، قید دانشگاه و درسم رو زدم، تمام عمرم رو گذاشتم پای قوی شدن، که پدرم ببینه پسر بزرگش، شده یکی مثل خودش. ولی درست وقتی دو قدمی پدرم بودم، فوت کرد. من نابود شدم؛ ولی مگه واسه کسی فرقی می کرد؟ اون هم مثل هزار تا سرگرد دیگه، که یا سکته می کنن، یا تیر می خورن، یا خودکشی می کنن. من هم مثل هزار تا پسر داغ پدر دیدهء دیگه، که یا زندگیشون رو می کنن، یا راه پدرشون رو ادامه میدن.. ولی من تو این قضیه داغ رویا دیدم سارا.. داغ آرزو.. نه فقط داغ مرگ پدر. آدم وقتی باید سر رو تخته بذاره که هیچ امید و هدفی نداشته باشه من هم همه چیزم رو از دست دادم چون همه چیزم رو واسه رسیدن به پدرم گذاشته بودم، پدری که نموند ببینه به کجا رسیدم. الان، بعد از عمری یه هدف، یه آرزو تو زندگیم پیدا کردم. تویی که برام اهمیت داری. اگه می بینی این قدر سیریشم به خاطر بی شعور بودنم نیست، به خاطر عوضی بودنم نیست. به خاطر این که بیوه ای و تنهایی و هزار تا فکر کثیفی که تو راجع به من می کنی نیست. به خود خدا قسم این طور نیست! ولی تو یه شانس واسه ادامهء زندگیمی. یه امید. نمی خوام از دستت بدم...! می فهمی حرفم رو؟!
    سارا: (گریان) چرا من؟
    حسام: نمی دونم.
    (مدتی به سکوت گذشت و تنها صدایی که آن سکوت را مخدوش می کرد، صدای کارتون سی دی ترمه بود که از تلویزیون کوچک رنگی شان صدا می داد)
    حسام: سارا.. من،.. من تا کی باید صبر کنم؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا