من خودم قضیهء سارا و دخترش رو بیشتر دوست دارم ^.^
[HIDE-THANKS]
***
سارا: خب، این از قسمت اول. بگیر بخواب فردا باید بری مدرسه.
ترمه: (معترض گفت) وای مامان! تازه ساعت دهه! بقیه ش هم تعریف کن دیگه!
سارا: فردا شب تعریف می کنم مامان. فردا شب..
(خواست بلند زود که ترمه دستش را گرفت و مانع شد)
ترمه: خب چرا همه رو همین امشب نمیگی؟
سارا: می خوای همه رو همین امشب برات تعریف کنم؟
ترمه: آره.
سارا: بعدش تا یه هفته دیگه خبری از قصه و داستان نیست ها!
ترمه: (تردید می کند)...
سارا: خود دانی. فردای اون روز...
ترمه: نه نه نه نه نه نه! نگو نگو! باشه الان می خوابم! ولی فردا شب حتما میگیش بهم ها!
سارا: (می خندد) باشه! بخواب!
(می بوسد ترمه را)
سارا: شب به خیر عزیزم.
***
سارا: مسواک زدی خو؟
ترمه: آره.
سارا: خب، برو بخواب که من هم بیام بقیهء داستان رو برات تعریف کنم.
ترمه: کجا می خوای بری مگه؟
سارا: تشنه مه. برم آب بخورم.
(سارا به اتاق بازگشت)
سارا: خب خب خب. کجای داستان بودیم؟
ترمه: (اندکی ناراحت می نمود) مامان؟
سارا: جان دلم؟
ترمه: یه چیزی بهت بگم؟
سارا: بگو قشنگم.
ترمه: امروز..
سارا: (نگران شده بود) امروز چی؟
ترمه: عمو حسام این ها اومده بودن خونه مون؟
سارا: خب؟
ترمه: عمو حسام بهم گفت که تکلیفتش رو روشن کنی.. تکلیف چیش رو باید روشن کنی مامان؟
سارا: (در فکر بود و غمگین)
ترمه: مامان؟
سارا: جانم عزیزم؟
ترمه: تکلیف چی رو باید روشن کنی براش؟
سارا: فقط همین رو گفت؟
ترمه: آره..
سارا: (جدی شد) دروغ نگو به من ترمه جان..
ترمه: (من من می کرد) خب یه چیزی هم گفت
سارا: (عصبی بود و ناراحت) چی گفت؟ ترمه هر چی گفت به من بگو..
ترمه: (ساکت بود)
سارا: ترمه خانم، هر چی هست به من بگو که من بدونم چه جوری تکلیفش رو روشن کنم. خب عمو حسامت هنوز چیزی به من نگفته بود..
ترمه: گفت بگم دوستت داره!
سارا: (رفت از اتاق بیرون)
ترمه: (نیمخیز شد) کجا میری؟
سارا: بخواب الان میام.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
***
سارا: خب، این از قسمت اول. بگیر بخواب فردا باید بری مدرسه.
ترمه: (معترض گفت) وای مامان! تازه ساعت دهه! بقیه ش هم تعریف کن دیگه!
سارا: فردا شب تعریف می کنم مامان. فردا شب..
(خواست بلند زود که ترمه دستش را گرفت و مانع شد)
ترمه: خب چرا همه رو همین امشب نمیگی؟
سارا: می خوای همه رو همین امشب برات تعریف کنم؟
ترمه: آره.
سارا: بعدش تا یه هفته دیگه خبری از قصه و داستان نیست ها!
ترمه: (تردید می کند)...
سارا: خود دانی. فردای اون روز...
ترمه: نه نه نه نه نه نه! نگو نگو! باشه الان می خوابم! ولی فردا شب حتما میگیش بهم ها!
سارا: (می خندد) باشه! بخواب!
(می بوسد ترمه را)
سارا: شب به خیر عزیزم.
***
سارا: مسواک زدی خو؟
ترمه: آره.
سارا: خب، برو بخواب که من هم بیام بقیهء داستان رو برات تعریف کنم.
ترمه: کجا می خوای بری مگه؟
سارا: تشنه مه. برم آب بخورم.
(سارا به اتاق بازگشت)
سارا: خب خب خب. کجای داستان بودیم؟
ترمه: (اندکی ناراحت می نمود) مامان؟
سارا: جان دلم؟
ترمه: یه چیزی بهت بگم؟
سارا: بگو قشنگم.
ترمه: امروز..
سارا: (نگران شده بود) امروز چی؟
ترمه: عمو حسام این ها اومده بودن خونه مون؟
سارا: خب؟
ترمه: عمو حسام بهم گفت که تکلیفتش رو روشن کنی.. تکلیف چیش رو باید روشن کنی مامان؟
سارا: (در فکر بود و غمگین)
ترمه: مامان؟
سارا: جانم عزیزم؟
ترمه: تکلیف چی رو باید روشن کنی براش؟
سارا: فقط همین رو گفت؟
ترمه: آره..
سارا: (جدی شد) دروغ نگو به من ترمه جان..
ترمه: (من من می کرد) خب یه چیزی هم گفت
سارا: (عصبی بود و ناراحت) چی گفت؟ ترمه هر چی گفت به من بگو..
ترمه: (ساکت بود)
سارا: ترمه خانم، هر چی هست به من بگو که من بدونم چه جوری تکلیفش رو روشن کنم. خب عمو حسامت هنوز چیزی به من نگفته بود..
ترمه: گفت بگم دوستت داره!
سارا: (رفت از اتاق بیرون)
ترمه: (نیمخیز شد) کجا میری؟
سارا: بخواب الان میام.
[/HIDE-THANKS]