کامل شده هورزادملکه ی آتش | فاطمه تاجیکی کاربرنگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه تاجیکی

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
2,423
امتیاز واکنش
47,929
امتیاز
956
محل سکونت
بندرعباس
به نام خدا
aai7_hoorzad.jpg
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: هورزاد ملکه ی آتش
نام نویسنده : فاطمه تاجیکی|کاربرنگاه دانلود
ژانر : عاشقانه_تخیلی
ویراستار: Elif
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
درمورد دختری به اسم هورداده، که دوست داره به سرزمین رویایی بره و ملکه ی اون سرزمین بشه و دنبال راه حله. یه شب که می‌خوابه، وقتی بیدار‌ میشه توی یه سرزمین دیگست. اون رو پیش ملکه سرزمین می‌برند. هورداد فکر می‌کنه که دیگه ملکه میشه اما برخلاف تصورش ملکه دستور میده سرش رو بزنن ولی به‌دست پسرملکه، شاهزاده آرسین، نجات پیدا می‌کنه ولی خدمتکار مخصوص شاهزاده میشه و...

کپی کردن پست های این رمان درهرسایتی به جز سایت نگاه دانلود غیرمجازمیباشد و پیگردقانونی دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    بسم تعالی
    نویسنده:فاطمه تاجیکی| کاربرسایت نگاه دانلود

    ******هورزاد ملکه ی آتش******
    باحرص کوله‌ام رو برداشتم و به طرف در خروجی کلاس رفتم. آنا دیگه شورش رو درآورده! هی هیچی نمی‌گم پررو شده.
    آنا:«هورداد، هورداد، هوری موری صبر کن.»
    من:خفه! کار کن این‌قدر اسم من رو مسخره نکن. برو، برو بی‌معرفت! دوست خودم این‌جوری باهام حرف می‌زنه وای به حال دشمنم دیگه!»
    آنا بازوم رو گرفت و نگه‌ام داشت و گفت:
    - هی دختر چته خب؟! دارم راستش رو می‌گم. اگه بری به کسی همچین حرفایی بزنی مسخره ات می‌کنن خو! بخاطرخودت می‌گم!
    من:«کی گفتم می‌خوام به کسی بگم؟ من ازت راهنمایی می‌خواستم!»
    آنا پوف بلندی کشید و گفت:
    - آخه من چه بدونم؟ از بس این رمانای مزخرف رو خوندی روی ذهنت تأثیر گذاشته! آخه من چطور مثل اون دختره توی رمان تیدا، زاده ی نور و تاریکی یا، اون یکی رمان چی بود اسمش؟ اها، راز شاهزاده شهر جادو تو رو ملکه کنم؟ آخه حرفا‌ می‌زنی بچه!
    دیگه روانیم کرد. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
    - انا اگه راه حلی نداری پس لطفا من رو مسخره نکن. فهمیدی؟ اه.
    و به راهم ادامه دادم. انا بهترین دوستمه و الان هشت ساله با هم دوستیم ولی گاهی اوقات می‌خوام ازدستش سرم رو بکوبم توی دیوار. سوار جنسیس قرمز رنگم شدم. من عاشق رنگ قرمزم. منتظر انا موندم، خونمون نزدیک هم‌دیگه است و همیشه وقتی کلاس داشتیم با هم می‌رفتیم و می‌اومدیم.
    وقتی انا سوارشد، بدون هیچ حرفی به طرف خونه حرکت کردم. دانشگاهمون زیاد تا خونه فاصله نداشت. دانشگاه آزاد واحد شمالی تهران بود و خونه ی ما توی منطقه ی سیمین هستش.
    راستی من هورداد، ۱۹سالمه. ترم دو رشته حسابداری هستم. می‌دونم باخودتون میگین” اخه هورداد چه اسمیه؟!“خودم هم نمی‌دونم دلیل انتخاب این اسم چیه! خانواده‌امم چیزی بهم نمی‌گن.
    انا هم هم‌سن خودمه و رشته حسابداری. البته اون چند ماه ازمن بزرگتره. پوف خدایا من دارم دیوونه می‌شم! اخه دلم می‌خواد مثل اون دوتا رمانی که انا اسمشون رو گفت برم به یه سرزمین رویایی و ملکه بشم. دیوونه نیستما ولی خب حسم میگه می‌تونم بشم. وقتی به کوچه‌ای که خونه ی انا بود رسیدم، وایستادم.
    انا سریع پیاده شد ولی قبلش گفت:
    - ملکه جونم قرار امشبمون با بچه ها توی پاتوق همیشگی. یادت نره!
    و سریع در رو بست و رفت شیطونه می‌گـه با ماشین زیرش بگیرم. دختره ی خل و چل! به طرف خونه رفتم و با ریموت در رو باز کردم و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدم و به‌طرف خونه رفتم. خونه ما یه ویلای بزرگ و شیک بود که پارکینگش با حیاط جدا بود و ورودی جداگانه داشت. ازتوی پارکینگ یه در بود که داخل حیاط باز می‌شد. عاشق خونمونم! بابام عاشق گل و گیاه بود و حیاطمون پر از گل بود.
    رفتم داخل و با صدای بلند گفتم:
    - سلام بر اهل خانه. عشقتون، نفستون، زندگیتون اومد.
    داشتم همین‌جوری حرف می‌زدم که یه چیزی محکم خورد توی سرم. دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم:
    - آخ آخ! خدا لعنتت کنه کامیار به توام می‌گن داداش؟!
    کامیار برادرمه که دو سال از خودم بزرگتره. اون دمپایی مبارک رو زد توی سر من. با حرص نگاهش می‌کردم که مامان از آشپزخونه اومد بیرون و در حالی که به کامیار چشم غره می‌رفت، به من گفت:
    -عزیزدلم، بیا توی بغلم دختر نازم.
    با خنده توی بغـ*ـل مادرم فرو رفتم. عاشق مادرمم! پدر و مادرم خیلی نازم رو می‌کشن. به قول خودشون ته تغاریشونم!
    مامان گونم رو بوسید و گفت:«هورداد، عزیزم، برو لباسات رو عوض کن بیا می‌خوام میز رو بچینم.»
    لبخندی زدم و گفتم:«چشم مامی جونم.»
    و به طرف پله ها رفتم. وقتی از کنار مبلی که کامیار نشسته بود رد می‌شدم، واسم زیر پایی گرفت که اگه خودم رو کنترل نمی‌کردم با سر می‌رفتم توی زمین. با اخم برگشتم طرفش که گفت:
    - اوه ملکه ی من خودت رو عصبی نکن، پوزش می‌طلبم.
    وبلند زد زیر خنده. با حرص پام رو کوبیدم روی زمین و به طرف پله ها رفتم و گفتم:
    - جواب ابلهان خاموشیست.
    اونم گفت:
    -جواب نادان تو گوشیست، ملکه ی جوان سرزمین گاوها!
    آه بلندی کشیدم. آخه من اگه عقل داشتم که به این بی‌شعور در مورد ملکه شدن نمی‌گفتم و ازش کمک نمی‌خواستم!
    ای خدا! رفتم توی اتاقم. مانتو و شلوارم رو در آوردم و یه بلوز و شلوارک تا روی زانو پوشیدم و خودم رو انداختم روی تخت و به برادر بزرگترم، ماکان فکر کردم. ماکان ۹ سال از من بزرگتره و خیلی از من بدش میاد، دلیل تنفرش رو نمی‌دونم! آخه کی از آبجیش بدش میاد؟! مامانم می‌‌گـه چون بهت حسودیش می‌شه! واسه همین، بابام که نمی‌تونست رفتارای بد ماکان با من رو تحمل کنه، اون رو فرستاد خارج از کشور، پیش عموم.
    خب، خب، من دختری با پوست خیلی سفید، می‌گم خیلی یعنی خیلی! یکم از پوست پنیری کمتر. موهام تا روی زانوم می‌رسه. یه بارخواستم کوتاهشون کنم که مامانم نذاشت. چشمام قهوه ای خیلی روشن، لبای غنچه ای، گونه های برجسته و بینی کوچیک متناسب.
    آخه ببین قیافه‌ام هم به ملکه ها می‌خوره.
    بعد از خوردن ناهار، اومدم توی اتاقم کمی استراحت کنم تا بعد از ظهر. توی جام هی خودم رو تکون می‌دادم ولی خوابم نمی‌برد. پوف! چم شده من؟!
    تصمیم گرفتم برم پایین پیش کامیار که همیشه خدا جلوی تلویزیون ولو شده. مردم برادر دارن، ماهم برادر داریم! قوربونت خدا جونم.
    بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. همین‌جوری داشتم از پله ها می‌رفتم پایین و با چشمام دنبال کامیار می‌گشتم، ولی نبود. اه! کجا رفته پس؟! یه صداهایی از آشپزخونه میومد؛ به طرف آشپزخونه رفتم. کامیار روی صندلی توی آشپزخونه نشسته بود و چایی می‌خورد. رفتم روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:«چه خبرا؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    گفت:
    -سلامتی ملکه ی سرزمین من.
    و خندید. رو آب بخندی! هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم. اونم همین‌جور که با تعجب نگاهم می‌کرد، فنجون چای رو، به دهنش نزدیک کرد و چای که به توی دهنش سرازیر شد محکم زدم پس کله اش که چایی پرید توی گلوش. هم سرفه می‌کرد و‌ هم تند تند می‌گفت:
    - سوختم سوختم!
    منم از فرصت سوءاستفاده کردم و محکم زدم پشت کمرش و گفتم:«طاقت بیار. الان سرفه‌ات رو بند میارم، داداشی.»
    بعد از چند ثانیه، حالش خوب شد و از من فاصله گرفت و رو به روم وایستاد و گفت:
    -خب، من رو می‌سوزونی نه؟!
    همین‌جور که داشتم عقب عقب می‌رفتم گفتم:
    - اوم، چیزه داداشی، دستم خورد بهت وگرنه می‌دونی که من دلم نمیاد تو رو بسوزونم!
    به در آشپزخونه که رسیدم گفتم:
    -حقته، بازم می‌زنمت.
    و پا به فرار گذاشتم.اونم دوید دنبالم. از اونجایی که لنگای درازی داشت، با چند گام بلند بهم رسید و گفت:«خب که این‌طور! حقمه؟!»
    و دست من رو کشید وبه طرف آشپزخونه برد.
    من گفتم:
    -غلط کردم! چیز خوردم! ببخشید.
    -نچ تلافی می‌کنم.
    و لبخند خبیثی زد. وای خدا من از آتیش می‌ترسم.
    من از بچگیم چیز زیادی یادم نیست، فقط یه تیکه‌اش رو یادمه، اونم این بود که آتیش دستم رو سوزوند و دوماه توی پانسمان بود. پوف!
    - کامیار تو رو خدا! کامیار!
    به میز توی آشپزخونه که رسید، فندک رو برداشت و روشنش کرد و به طرف دستم آورد. منم سرم رو بردم اون طرف و جیغ زدم.
    چند ثانیه که گذشت، سوزشی حس نکردم. آخیش! کامیار دلش نمیاد من رو بسوزونه.
    سرم رو به طرف دستم بردم که درکمال تعجب دیدم کامیار آتیش رو به دستم خیلی نزدیک کرده. ولی پس چرا من سوزشی حس نمی کنم؟ خدای من! کامیار فندک رو خاموش کرد و گذاشت روی میز و گفت:
    - خب، دیگه تا تو باشی من رو نسوزونی! خیلی سوزشش زیاد بود؟
    و سوالی نگام کرد. منم با بهت سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. به طرف اتاقم راه افتادم. خدای من چرا همچین اتفاقی افتاد؟!
    ساعت پنج اماده شدم. یه مانتو جلو باز که جلوش تا یه انگشت پایین شکمم بود، به رنگ سفید و روپوش هم دوطرف باز بود، به رنگ قرمز. شلوار لی آبی، شال مشکی و کفش پاشنه دار مشکیم رو پوشیدم. یه خط چشم، یه رژلب. نیازی هم به کرم نداشتم. آماده که شدم، کیف و گوشیم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و رفتم پایین و گفتم:
    -اهل خونه، عشقتون داره میره بیرون.
    مامان:«مواظب خودت باش دخترم. شب زود برگرد کارت داریم.»
    من:«باشه مامان جون.»
    گونه اش رو بوسیدم و رفتم سوار جنسیسم شدم. دنبال آنا رفتم. وقتی رسیدم به کوچه شون با گوشیم تک زدم. اومد بیرون و سوار شد و گفت:
    -سلام بر ملکه جوان و زیبا.
    من:«خفه میشی آنا؟ عصبیم نکن!»
    -وا خب چیه اجی؟
    -هیچی!
    -ابجی ببخشید دیه. خب؟
    -چون گ*ن*ا*ه داری باشه. می بخشم.
    -بچه پررو. وای امشب چه خوش بگذره! تا آخرشب بیرونیم.
    -خیرفرزندم. امشب من زود برمی‌گردم خونه. بابام کارم داره. بعد از شام برمی‌گردم.
    آنا جیغ خفه ای کشید و گفت:
    -تو رو خدا نه!
    -وا! خب به من چه! با دوست پسرت برگرد، بچه پررو!
    انا:«باشه بابا با حامد برمی‌گردم. تو چی؟ بالاخره نمیخوای به پیشنهاد ازدواج دوست پسرت بله بگی؟»
    -نچ، اول یکم دورش بدم بعد. خخخ.
    آنا خندید و گفت:
    -دیوونه گ*ن*ا*ه داره بچه! اون از چند ماه فکر کردن به پیشنهاد دوستیش، که اون آخرش فکر کرد می‌خوای جواب منفی بدی، ولی خوش شانس بود و قبول کردی. اینم از پیشنهاد ازدواجش بعد از یک سال دوستی، که یه ماهه داری میگی هنوز بهش فکر نکردم!
    خندیدم و گفتم:
    -خب بچه پررو، نمیشه زود بهش "بله" بگم ضایست!
    -بله بله! حق با شماست.
    و دیگه چیزی نگفتیم. وقتی رسیدیم، به زور جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک کردم. با هم به طرف در ورودی رستوران رفتیم. رستوران بیرون شهر بود و محوطه ی بازی داشت که پر از گل وگیاه بود.واقعا معرکه بود! اینجا رو با آنا کشف کردیم و اولین بار همین‌جا با حامد و خیراد آشنا شدیم. اینجا هم دو ساله شده پاتوق ما.
    بچه ها رو از دور دیدم که روی تخت، بیرون نشستن. با هم رفتیم به طرفشون و با هم دیگه دست دادیم و نشستیم. از یه چیزی خیلی تعجب کردم؛ اونم وجود یه دختر، که تمام صورتش عملی بود و کنار هیراد بود.
    من نشستم کنار آنا و آنا هم کنار حامد. اون طرف حامد، هیراد نشسته بود و کنار هیراد اون دختره.
    با آرنج کوبیدم توی پهلوی آنا که اخماش رفت توی هم ولی فهمید منظورم چیه.
    -خب هیراد نمی‌خوای معرفی کنی؟
    هیراد با لبخندی گفت:«اوه ببخشید حواسم نبود!»
    به طرف دختره برگشت و گفت:«دخترخاله ام و همچنین نامزد عزیزم رزا.»
    به طرف ما برگشت و به آنا اشاره کرد و گفت:«آنا هستش my friend حامد و کنارشم خانوم هورداد.»
    منم با دهن باز بهشون نگاه می‌کردم. خدای من! چه‌طور ممکنه؟! اون که از من خواستگاری کرده بود باورم نمیشه!
    خوب شد دوستش نداشتم وگرنه بدجور دلم می‌شکست. ولی غرورم چی! اون غرورم رو شکست. با پوزخند گفتم:
    - وای آقا هیراد تبریک میگم! کی نامزدی کردین؟ گفتم چرا یه هفته‌ست پیدات نیست.
    هیراد:«خب دیگه! ‌دنبال کارای نامزدیم بودم. دیشب نامزدیمون بود.»
    آنا:«چرا دعوت نکردی؟ حامد توام می‌دونستی و چیزی نگفتی؟»
    حامد:«آنا عزیزم به خدا هیراد نذاشت. گفت سوپرایزتون می‌کنه!»
    گفتم:«چرا سوپرایز؟! چیز مهمی نبود که بخوایم سوپرایز بشیم؟!»
    رزا با صدای لوسی گفت:«چی؟! خیلی هم مهم بود؛ من و عشقم بهم رسیدیم.»
    -آهان خوشبخت بشی گلم!
    گلم رو به مسخره گفتم که هیراد فهمید و اخماش رو کشید توی هم.
    آخه همیشه به من می‌گفت گلم. خ*ی*ا*ن*ت کار عوضی.
    حامد:«خب، بی‌خیال. چه‌ خبرا؟ تعریف کنین.»
    -سلامتی. از الان بگم من بعد از شام باید برم؛ چون بابام امشب کارم داره باید زود برگردم.
    به‌طرف هیراد برگشتم و گفتم:«ولی فرداشب شام مهمون تو هستیما! شام نامزدیت. خیال نکن بی‌خیالت میشیم.»
    هیراد باخنده گفت:
    -چشم.
    حامد:«بابات چی‌کارت داره؟»
    -نمی‌دونم به خدا! فقط گفت خیلی مهمه.
    آنا:«نگفت چی، ملکه ی من؟»
    محکم زدم توی سرش که نزدیک بود پخش زمین شه.
    -نه سرباز من.
    همه زدن زیر خنده و آنا هم با حرص نگام کرد. داشتیم با بچه ها چرت و پرت می‌گفتیم و قهوه می‌خوردیم تا وقتی که شام رو بیارن. آخه خیلی شلوغ بود و گفتن یکم طول می‌کشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. بابام بود.
    -الو، سلام بر بهترین پدر دنیا!
    بابا: سلام دختر نازم. کجایی بابا؟
    -بیرونم با بچه ها.
    بابا: دخترم ساعت 9 شد. کی میای؟ کارت داریم.
    -ساعت ده میام.
    بابا:«نمیشه دخترم! من و مامان و داداشت ساعت 10 می‌ریم جایی. بیست دقیقه دیگه خونه باشی عزیزم.»
    قطع کرد.وا! یعنی چی؟! من با بالاترین سرعتم برم، نیم ساعت دیگه اون‌جام! با صدای هیراد برگشتم طرفش:
    -کی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    من با تعجب:«بابام بود! گفت تا بیست مین دیگه خونه باشم.»
    آنا:«وا! چه‌خبره؟»
    درحالی که بلند می‌شدم گفتم:«نمی‌دونم! من برم بچه ها فرداشب می‌بینمتون.»
    رزا:«باشه. اگه من فرداشب برنامه ای نداشتم، به هیراد می‌گم خبرتون بده بریم بیرون.»
    کفشام رو پوشیدم و به طرف تخت برگشتم و گفتم:«اوم ناراحت نشی ها! ولی چه تو بیای و چه نیای هیراد ما رو فردا شب می‌بره بیرون. آخه بود و نبود شما زیاد مهم نیست! هیراد برنامه فرداشب، بدون رزا جونت اکیه یا نه؟»
    هیراد تند گفت:«آره عزیزم.»
    رزا جیغ کشید:«هیراد!»
    من:«زهر! اوه ببخشید.»
    آنا زد زیرخنده و یه چشمک هم بهم زد. رزا هم باحرص نگام کرد.
    من:«خداحافظ بچه ها.»
    و بدون منتظر موندن برای جوابشون، به‌طرف در خروجی رفتم. به ماشین که رسیدم، صدای هیراد متوقفم کرد. برگشتم طرفش و گفتم:«امرتون؟!»
    هیراد با ناراحتی گفت:«ببخشید.»
    من:«بابت؟!»
    هیراد:«من منتظرت موندم، تو من رو به بازی گرفتی. وقتی جوابم رو ندادی، خواستم حرصت رو دربیارم و رفتم با رزا نامزدی کردم. ببین الان جواب رو بگو تا من تکلیفم رو بدونم.»
    -هه! جوابت رو خودت دادی؛ منفی! خوب بود عاشقت نبودم که قلبم شکسته بشه؛ فقط غرورم رو شکستی، که سخت تلافی می‌کنم.
    برگشتم برم طرف ماشین، که دیدم این‌جوری نمی‌شه. برگشتم طرفش و با زانو محکم زدم وسط پاهاش که از درد خم شد.
    - اینم واسه این‌که جلوی آنا آبروم رو بردی. سوار ماشین شدم و به صدا زدن های هیراد گوش ندادم. پسره ی بی‌چشم و رو! ماشین رو به سمت تهران هدایت کردم. خدای من! تا من خداحافظی کردم و اومدم بیست دقیقه گذشت! اشکالی نداره، تا ده می‌رسم. بعد از یک‌ساعت رسیدم. این ترافیکم شده بلای جون آدم!
    الان ده و نیمه. خدا کنه نرفته باشن. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل. روی در ورودی یه برگه بود. برش داشتم. نه خیر، رفتن!
    نامه رو بدون این‌که بخونم، بردم بالا توی اتاقم که بعد از تعویض لباسم، بخونم. با گوشیم، هر چی زنگ زدم به مامان و بابا و کامیار، گوشیشون خاموش بود. معلوم نیست کجا رفتن!
    وقتی لباسام رو عوض کردم، نامه رو برداشتم و پریدم روی تخت.
    متن نامه: ”دختر عزیزم، وقتی این نامه رو می‌خونی من و مامانت و داداشت پیشت نیستیم. خواستم بگم، هر اتفاقی افتاد، ما دیوونه‌وار دوستت داریم. و از هر چیزی، باارزش تری برامون. مواظب خودت باش، دخترنازم. می‌بینمت.“

    وا! یعنی چی؟! کجا رفتن؟
    پایین نامه، یه جمله بود: ”هورزاموقا، سیتامیتا، هیتاناجیا.“
    وا! یعنی چی؟! دوباره خوندمش، ولی چیزی سر در نیاوردم. پوف! احساس خواب شدیدی می‌کردم. بخوابم که ظهرم نخوابیدم، الان بیهوش میشم.
    و به خوابی عمیق فرو رفتم.
    با نسیم خنکی که بهم خورد، چشمام رو بازکردم. وای!
    چه آسمون آبی! بلند شدم و نشستم. باورم نمیشه! توی یه دشت، که خیلی سرسبز بود و پر از پروانه های خوشگل و رنگارنگ، علفا خیلی بلند بودن. دشت انتهاش معلوم نبود، ولی دو طرفش جنگل بود.
    لباس خودم، یه لباس صورتی بلند استین حلقه ای بود. وا! من با یه تیشرت و ساپورت خوابیدم! فکر کنم اشتباهی شده! من توی تختم خوابیدم، این‌جا کجاست؟!
    حتما خوابا، با هم قاطی شدن. بگیرم بخوابم توی اتاقم بیدار بشم.
    دوباره دراز کشیدم و چشمام رو بستم. آخه من رو چه به این دشت! داشت خوابم می‌برد، که یه سایه ای افتاد توی صورتم. چشمام رو باز کردم و با دیدن مرد روبه روم، جیغ بلندی کشیدم. مرد روبه روم گفت:
    - آرام، آرام. کارتان ندارم.
    -تو کی هستی؟
    -این سوال را من باید از شما بپرسم! کی هستی و چگونه به این سرزمین آمده ای؟ چه می‌خواهی؟
    وا! چرا کتابی حرف می‌زنه! مرد، قدی بلند داشت، با لباس سراسر آبی بلند.
    - به‌خدا هیچی! خواب بودم، بیدار که شدم، اینجا بودم.
    مرد، عصبی گفت:
    -این چه نوع سخن گفتن است؟! آداب را رعایت کن! تو را نزد بانو هوزان می‌برم. دنبالم بیا.
    تند گفتم:«باشه، میام.»
    و دنبالش راه افتادم. به طرف جنگل رفت.
    آخ جون، مثل تو رمانا شد! اومدم یه سرزمین دیگه. پس خیال نیست!
    وای خدا باورم نمیشه، می‌خوام ملکه بشم!
    آخ جون. خدایا ماچ ماچ، فدات. جبران می‌کنم.
    با خوشحالی دنبال مرد، راه افتادم. حدود یک ساعت راه رفتیم، ولی هنوز از جنگل، نگذشته بودیم. ای خدا، نفسم برید.
    من با لکنت گفتم:
    -دیگه نمی‌تونم راه بیام! خسته شدم.
    مرد:«چرا این‌قدر تنبل هستید؟! سریع‌تر حرکت کنید.»
    - نمی‌تونم! اصلا نمیام.
    و نشستم روی زمین و به درخت کنارم تکیه دادم. مرد، بالای سرم ایستاد و گفت:
    - تو دیگر از کجا آمده ای؟! چرا نمی‌توانی راه بروی! دستت را بده به من.
    دستم رو گرفت تو دستش و گفت:
    - چشم هایت را ببند.
    چشمام رو بستم و بعد، حس باد شدیدی که از کنارم رد می‌شد، بهم دست داد. بعد از حدود یک دقیقه گفت:
    - چشم‌هایت را باز کن.
    چشم هام رو باز کردم و با فکی که نزدیک بود به زمین بچسبه، به قصر روبه روم، نگاه می‌کردم. میگم قصر، یعنی قصر! تمام وسایلش از طلا بود. مرد راه افتاد. منم دنبالش رفتم. وسط حیاط بزرگ قصر، یه حوض بزرگ سفید رنگ بود که وسطش، دو تا قوی طلا به حالت قلب بود و دو طرفش آب به‌صورت قلب می اومد بالا و دوباره می‌ریخت توی حوض. وای چه قشنگه!
    همه جای قصر، پر از سرباز بود. یعنی قراره من ملکه این قصر بشم؟!
    آخ جون! داخل قصر، پر از وسایل طلایی رنگ بود.
    من رو به طرف سمت چپ قصر برد و گفت:
    - بانو الان توی سالن انتظارن و خبر دارن شما به نزدشان می‌آیید. وقتی به بانو رسیدید، دست راستتان را، روی قلبتان می‌گذارید و خم می‌شوید.
    - چرا؟
    مرد:«زیرا ایشان، ملکه ی این سرزمین هستند.»
    - اکی.
    مرد:«چی؟»
    - هیچی، باشه.
    یعنی چی ”ملکه“ ! پوف، اها؛ حتما ملکه یه شهر دیگه می‌شم!
    آخ جون. به یه صندلی سلطنتی رسیدیم یه زن با لباس سفید و پوست سفید و موهای بلندی که دوطرفش باز بود و به رنگ آبی بود و چشم های درشت ابی و لبای برجسته، نشسته بود.
    وای چه خوشگله! دو نفر هم با پرای بزرگ از دوطرف بادش میزدن. وقتی جلوش رسیدیم، طبق گفته ی مرد دست راستم رو روی قلبم گذاشتم و خم شدم.
    هوزان:«چه شده هاکام؟ این دِگر کیست؟»
    مرد، که اسمش رو فهمیدم، هاکام بود، گفت:«بانوی من، ایشان در دشت “هالوا” بودن و‌ من، ایشان را دیدم و نزد شما آورده‌ام.»
    هوزان با چشمای تیزی، به من نگاه کرد و گفت:
    - چه می‌اندیشی هاکام! آیا اندیشه ی من درمورد این دخترک، صحیح هست؟
    مرد، نگاهی به من کرد و گفت:«طبق گفته ی پیشینیان، آری ملکه ی من، صحیح است.»
    هوزان روبه من گفت:
    - چگونه به این‌جا آمده‌ای؟
    من، با گیجی گفتم:
    -خواب بودم، بیدار که شدم، توی یه دشت بودم. نمی‌دونم چه‌طور اومدم این‌جا!
    هوزان داد زد:«سربازان!»
    دو تا سرباز اومدن و مشت راستشون رو کوبیدن روی قلبشون و گفتن:
    - گوش به فرمانیم، ملکه.
    هوزان:«این دخترک را به میدان اعدام ببرید و گردن بزنید!»
    جانم؟! چی؟ گردن بزنن! سربازا دوطرف من رو گرفتن و کشون کشون، بردن. من داد زدم:
    - نه! تو رو خدا، مگه من چیکار کردم؟ تو رو خدا من رو نکشین.
    چی فکر می‌کردم، چی شد؟! همون موقع، دلنشین ترین صدای عمرم رو شنیدم:
    - صبر کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    به طرف صدا برگشتم. یه پسر قدبلند و هیکلی با موهای بور، چشمای مشکی، پوست سفید، فک استخونی، لبای متناسب.
    روی هم رفته، خوشگل بود. اصلا بهترین بود!
    با اخم به من نگاهی کرد و به طرف ملکه رفت. حتی احترامم نذاشت! واو! این کیه؟
    هوزان:«چه شده است، فرزندم؟»
    واو! پسرشه.
    پسره:«این سوال را، من باید بپرسم! این کیست؟ از کجا آمده است؟»
    هوزان:«نمی‌دانم آرسین! در دشت ”هالوا“ بوده است. هاکام او را دیده، و نزد ما آورده است. خود دخترک می‌گوید، خواب بوده، موقع‌ای که بیدار شده، این‌جا بوده است.»
    پسره، که اسمش آرسین بود، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - پس چرا می‌خواهید گردنش را بزنید؟
    هوزان هول شد و گفت:«زیرا آگاه نیستم چگونه این دخترک، به این‌جا آمده! ممکن است دشمن باشد.»
    - چی؟! نه به ‌خدا، من دشمن کسی نیستم! نمی‌دونم چه‌طور اومدم! خواب بودم، بیدار شدم این‌جا بودم!
    آرسین:«خاموش! چگونه جرات می‌کنی مقابل ملکه و شاهزاده، این‌گونه سخن بگویی؟!»
    سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
    آرسین:«نامت چیست؟»
    -هورداد.
    آرسین:«هورداد دیگر چه نامیست؟!»
    هوزان،با کمی فکر کردن، گفت:
    -مهم نیست هورداد، معنایش چه می‌شود؛ مهم این است که گردن زده شوی.
    با ترس نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. سرم رو به طرف آرسین، که خیره نگاه‌ام می‌کرد، بردم. با التماس نگاهش کردم.
    الان مثل توی رمان ها، عاشقم شده و به مامانش میگه ”نمی‌ذارم بکشیش؛ باهاش ازدواج می‌کنم!“ صدای آرسین، من رو از خیال، بیرون آورد:
    - به‌زودی، بانو ماسیس به قصر خواهند آمد. هورداد را آموزش دهید، خدمتکار مخصوص ماسیس شود.
    و روبه سربازها گفت:«رهایش کنید!»
    سربازها، ولم کردن و احترام گذاشتن و رفتن. پوف! فکر کردم عاشقم می‌شه! نگو شدم خدمتکار! ایش. و با اخم، به آرسین خیره شدم که به مادرش نگاه می‌کرد.
    هوزان:«اما...»
    آرسین حرفش رو قطع کرد و گفت:
    - دیگر گوش نمی‌دهم! به مرمر بگویید او را نزد دخترکش ببرد، و اول آداب سخن گفتن، به او بیاموزد، بعد نیز وظایفی را که، بعد از ورود بانو ماسیس باید انجام دهد.
    و حرفش رو تموم کرد. نیم نگاهی به من کرد و به طرف پله های وسط قصر، که به طبقه بالا می‌رفت، رفت. من نگاهم رو به هوزان انداختم. خنده‌ام گرفت.
    آخه این، با عظمتیش نتونست روی حرف پسرش چیزی بگه! خخخ!
    هوزان با حرص نگام کرد و گفت:
    - اگر خطایی از تو سر زند، بی‌درنگ سرت را خواهم زد! هاکام ببرش.
    هاکام، احترام گذاشت و به منم اشاره کرد که احترام بذارم. احترام که گذاشتم، دنبال هاکام رفتم.
    پوف، خدایا چرا تو اون رمانا دختره، تا رفت به سرزمین خیالی، یه شاهزاده عاشقش شد!
    بعد هم ملکه شد!
    دقیقا می‌خوام بدونم چرا؟
    وای چه خنگم! شاید من خوابم و نمی‌دونم!
    آخیش! حتما خوابم. بذار یکم از خوابم لـ*ـذت ببرم و بعد بیدار بشم. خخخ!
    احمقم نیستم، فقط کنجکاویم به.طرف زنی که داشت میز کنار در ورودی قصر رو، تمیز می‌کرد، رفتیم. زن تا هاکام رو دید، سریع احترام گذاشت.
    هاکام:«مرمر، دخترت کجاست؟»
    مرمر:«جناب مشاور، دخترم در اتاقش هست. حالش مساعد نبود، کمی استراحت کند، به کارهایش رسیدگی خواهد کرد.»
    و با ترس به هاکام خیره شد.
    هاکام:«موردی نیست. این دخترک، نامش هورداد‌ هست. نزد دخترت ببر و بگو، به او آداب سخن گفتن بیاموزد. و بعد، کارهایی که خدمتکار مخصوص انجام خواهد داد بیاموزد.»
    زن بهم نگاه کرد و گفت:
    - چشم!
    هاکام می‌خواست بره، که تند گفتم:
    -نذار من رو بکشن. من بی‌گناهم!
    هاکام با مهربونی نگام کرد و به من نزدیک شد.
    آروم کنار گوشم گفت:
    - نگران نباش بانو! آسوده خیال باش. از اکنون، من مراقب شما هستم.
    با قدردانی، نگاهش کردم و گفتم:«ممنون.»
    لبخندی زد و رفت.
    مرمر:«دنبالم بیا دختر.»
    و به طرف چند اتاق، که انتهای سالن قصر بود، رفت و من هم دنبالش. بالای ۱۰ تا در اون‌جا، کنار هم بود. فکر کنم، مخصوص خدمتکاراست.
    خداروشکر‌ من، بعد از یکم فضولی، از خواب بیدار می‌شم و دیگه این‌جا نیستم!
    خداجونم، مرسی!
    مرمر، درچهارمی رو، باز کرد و رفت داخلش، منم همراهش رفتم داخل.
    یه اتاق 9 متری، با یه تخت و میز و صندلی در آخراتاق، با یه کمد قدی کنار تخت بود.
    روی تخت، یه دختر، با موهای بلند مشکی، و لباس آبی کم رنگ کوتاه، تا بالای زانو، خوابیده بود.
    مرمر:«دخترکم، برخیز مهمان داری.»
    دختر:«مادرمهربانم، حالم مساعد نیست! هرکس هست، بگویید بعد بیاید.»
    مرمر تند گفت:«عزیزم! این چه طرز برخورد با مهمان هست! مشاوراعظم، هاکام، او را آورده.»
    تا اسم هاکام رو شنید، سریع بلند شد و به طرف من برگشت. دختری سبزه، با چشمای ریز قهوه ای، صورت گردو بینی گوشتی. دختر، نه خوشگل بود نه زشت!
    دختر نگاهی به من کرد و گفت:
    -خوش آمدی. مادر، چرا این دختر این‌جاست؟
    مرمر:«جناب مشاور دستور دادند که آداب سخن گفتن ما را، به او بیاموزی و بعد، کارهای خدمتکار مخصوص را.»
    دختره بلند شد و رو به روی من، ایستاد و گفت:«چشم مادر، تو می‌توانی بروی.»
    مرمر، سرش رو تکون داد و از اتاق، رفت بیرون و درم بست .دختره دستم رو گرفت و روی تخت نشوند.
    خودشم روبه روم نشست و با لبخند گفت:«نام من، سمن است. نام تو چیست؟»
    - اسمم، هورداد هستش. چرا این‌جوری حرف می‌زنین شما؟
    سمن با خنده، نگاهم کرد و گفت:
    - خود نیز چرا این‌گونه، سخن می‌گویی؟
    من:«معلومه! چون اهل این‌جا نیستم.»
    سمن:«تمام سرزمینای این‌جا، این‌گونه سخن می‌گویند. از کجا آمده‌ای؟»
    -ایران.
    سمن:«ایران دگر کجاست؟»
    من:«سیاره زمین، ایران. نگو که شما آدم فضایی هستین؟»
    سمن:«آدم فضایی دیگر چیست؟»
    پوف! نخیر، نفهمه این دختر!
    من:«هیچی! این‌جا کجاست؟»
    - اینجا، سرزمین ”سپیا“ هست و سرزمین متحده باما هوان هست.
    وای، یعنی من اومدم فضا؟ آخ‌جون، ایول!
    قدرت تخیل رو، حال کنین بچه ها!
    من:«از الان باید به من یاد بدی؟»
    سمن:«امروز خسته هستم، ازسپیده دم فردا شروع خواهیم کرد.»
    من:«اکی، حله اباجی!»
    سمن:«چی؟»
    من:«اکی یعنی باشه، اباجی هم یعنی خواهر.»
    لبخندی زد و گفت:«عالیست! آداب سخن گفتن شما بهتر است. بیا؛ اتاقت را نشان خواهم داد.»
    از اتاق بیرون رفتیم، که آرسین رو دیدیم که داشت به طرفمون می‌اومد.
    آرسین روبه‌رومون قرار گرفت و جفتمون احترام گذاشتیم.
    آرسین:«کجا می‌روید؟»
    سمن:«سرورم، امروز کمی کسالت دارم. اگر اجازه دهید، آموزش را ازسپیده دم فردا شروع خواهم کرد، و اکنون اتاق هورداد را نشان دهم.»
    آرسین:«باشد. ازفردا شروع کنید. سه روز فرصت خواهی داشت به او آداب را یاد دهی. اتاقش نیز اتاق کنار من باشد، که بعد از آموزش کامل، قرار هست خدمتکار مخصوصم شود.»
    سمن، زانوهاش رو، خم کرد و گفت:«امر، امر شماست سرورم.»
    آرسین، نگاهی به من انداخت و به طرف در خروجی قصر رفت. سمن راه افتاد و منم دنبالش رفتم. از پله ها، که توی سالن بود و فهمیدم مخصوص رفت و آمد خدمتکاراست، بالا رفتیم و پله‌هاش، حدود 50، شایدم بیشتر بود.
    آخ، مردم خدایا! ولی سمن، خیلی عادی می‌رفت. ایش! وقتی رسیدیم بالا، می‌خواستم بی‌هوش بشم. به‌طرف انتهای سالن، که یه در بزرگ طلایی رنگ بود و روش نقش اژدها بود، رفتیم.
    این‌جا هم یه سالن بزرگ بود، که کلی در داشت و پر از مجسمه بود. خیلی خوشگل بودن.
    وقتی به روبه‌روی در رسیدم، به سمت چپ رفتیم، که یه راهرو داشت و درکوچک قهوه ای رنگی داشت. در رو باز کرد و رفت داخل. یه اتاق 12متری، با تخت و میز و صندلی و یه کمد و آیینه قدی. اتاق رنگ سفید بود. سمن روی تخت نشست و گفت:«چه اتاق عالی گیرت آمده، خوش ‌به‌حالت!»
    - این مقابل اتاق خودم، هیچه!
    سمن خندید و گفت:
    - واقعا؟! تعریف کن.
    چه خوش خنده است این بچه! کنارش نشستم و از اتاقم گفتم بهش. تا شب با هم حرف زدیم، اونم طرز روشن کردن چراغ رو نشونم داد. یه بند بالای سرم بود و وقتی می‌کشمش، روشن می‌شد و وقتی روشن باشه، دوباره بکشمش پایین، خاموش می‌شد.
    چه باحال!
    سمن، شب بخیر، گفت و رفت.
    شامم نخوردم! گشنم نبود، می‌خواستم بخوابم و بیدار بشم و توی اتاق خودم باشم.
    خوابیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. نصف شب، بیدارشدم. همه جا تاریک بود!
    وای خدا! باورم نمیشه! همه اش خواب بود و منم الان توی اتاق خودمم! خدایا شکرت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    با این‌که همه جا تاریک بود، ولی خب دیگه، برگشتم! مطمئنم!
    بلند شدم و دنبال کلید برق گشتم، ولی نبود. کنار ورودی بود، که نخیر نیست! یعنی چی؟ به‌طرف تختم رفتم و بند رو کشیدم که همه جا روشن شد. چی؟! هنوز توی همون سرزمینم؟! وای خدا! چرا من اومدم این‌جا؟ این‌دفعه، واقعا احساس ترس کردم، یعنی چی؟ چطور ممکنه؟ خداجونم! دلم واسه مامان و بابام تنگ شده، واسه کامیار، واسه آنا.
    من فکر کردم که خوابم، واسه همین برام مهم نبود. خدایا شوخی کردم! اگه ملکه می‌شدم، می‌تونستم بمونم، ولی خدمتکار! نه!
    کمک می‌خوام برگردم. من بدون گوشیم نمی‌تونم! اشکم دراومد! مثل این‌که باید طاقت بیارم، تا روزی که بتونم برگردم کشور عزیز خودم، پیش خانواده‌ام.
    توی فکر بودم، که خوابم برد.
    3 روز بعد، سمن خیلی باهام تمرین کرد که بتونم مثل اونا حرف بزنم، نمی‌شه! خب، می‌تونم حرف‌ بزنم، ولی نمی‌شه! این وسط، یه کار خیلی باحالی کردم و به خودم افتخار می‌کنم.
    پس چی؟ می‌دونید چیه؟ نچ، نمی‌دونید.
    پس صبر کنید و ببینید.
    دست سمن رو گرفتم و از اتاقم رفتم بیرون، تا ببرمش پیش مامانش، تا با اون حرف بزنه. از اتاق که اومدیم بیرون، آرسینم اومد بیرون.
    ببینید، تنها شانس ملکه شدن من، آرسینه.
    باید زنش بشم. و به افکارم لبخندی زدم.
    آرسین ما رو که دید وایستاد تا ما، بهش برسیم.
    وقتی رسیدیم، احترام گذاشتیم.
    سمن سرش رو انداخت پایین ولی من به چشماش خیره شدم. جونم چه چشایی! فکر می‌کردم مشکیه، ولی نچ!
    طوسیه رنگ چشماش. در حالی که تو چشمای من خیره بود، گفت:
    - سمن، چه کرده‌ای؟ آیا توانستی آداب ما را به او، بیاموزی؟
    یا حضرت عباس، بدبخت شدم! سمن که استرس گرفته بود، سریع گفت:«آره شاهزاده. یاد گرفته، نگران نشین. هورداد، دخمل خوبیه.»
    ازحرف زدن سمن، خنده ام گرفته بود.
    آرسین داد زد:«چرا این‌گونه، سخن می‌گویی؟»
    سمن با وحشت، به شاهزاده نگاه کرد و گفت:
    -سرورم، هورداد گفتن اگر کسی، چنین سوالی را از من پرسیدند، این‌گونه پاسخ دهم، مرا ببخشین.
    آرسین تند نگاهم کرد، طوری که می‌خواستم خودم رو از ترس، خیس کنم. چشمام رو مظلوم کردم و سرم رو انداختم پایین.
    آرسین:«به تو دستور دادم که به او آداب ما را بیاموز! نه به او آداب ما را آموخته‌ای، لیکن به زبان او هم سخن می‌گویی؟ چه مجازاتی برایت در نظر گیرم؟»
    تند گفتم:
    -آرسین، ببخشید خب. من یاد گرفتم، ولی به جون تو حسش نیس بحرفم دیه!
    اول با تعجب، بعد با خشم نگاهم کرد و گفت:
    - چگونه جرات می‌کنی من را به نام بخوانی؟ بقیه ی سخنانت را ندانستم! سمن، تا غروب امروز فرصت داری آداب ما را به او بیاموزی، وگرنه مجازات سختی در انتظارت است.
    و از ما دور شد. خدای من، چه مقرراتی! از خودراضی! یکم کارم سخت میشه تا زنش بشم!
    سمن خیلی ناراحت شده بود. از ناراحتی اون، منم ناراحت شدم. برگشتم طرفش و اون رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
    -ببخشید آجی. قول بده فقط وقتی با هم تنهاییم مثل من بحرفی. درعوض، منم قول میدم با بقیه جز تو، مثل شما بحرفم. آخه یاد گرفتم. درضمن، زبان ایران باستان این‌جوری بوده عسیسم، و من تا حدودی بلد بودم. سمن من رو توی بغلش فشار داد و گفت:
    -باشه آجی. قول میدم بریم کارای خدمتکار مخصوص رو، یادت بدهم.
    از لهجه حرف زدنش، خنده ام گرفت. آخه گاهی اوقات، طرز حرف زدن من رو با خودشون قاطی می‌کرد.
    دختر بامزه ای بود. ازش خوشم میاد!
    عصر اون روز، آرسین یکی از خدمتکارا رو دنبال من فرستاد، که ببینه یاد گرفتم، یا نه؟
    به طرف اتاقش رفتم. خخخ ببینم اتاق آینده‌ام چطوره! خودشیفته‌ام خودتونین، والا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    وقتی به در اتاقش رسیدم، می‌خواستم بدون درزدن برم داخل، که خدمتکار گفت:
    - صبر کنید! در بزنید، بعد از کسب اجازه ورود، می‌روید داخل.
    سرم رو تکون دادم و چند تقه به در زدم.
    آرسین:«بیایید.»
    در رو باز کردم و رفتم توی اتاق.
    جونم، چه می‌بینم!
    این‌جا واسه خودش، سوئیت کامله! یه اتاق بزرگ، که یه گوشه‌اش تخت بود با روکش های طلایی رنگ، یه کمد بزرگ به رنگ پسته ای، یه کتابخونه ته اتاق، سمت چپ، بود با میز مطالعه.
    با صدای سرفه اش، برگشتم طرفش. سریع احترام گذاشتم و با کنجکاوی به طرفش رفتم. یه میز متوسط، که نه زیاد کوچیک بود، نه بزرگ، که روش یه ظرف میوه، با کَنده کاری اژدها و پر از کاغذ بود. خودشم روی صندلی نشسته بود و به من نگاه می‌کرد.
    - ما را، فراخوانده بودید شاهزاده، گوش به فرمانیم!
    با تعجب نگام کرد و گفت:
    - آری، می‌خواستم بدانم آیا آداب سخن گفتن را آموخته ای؟
    - آری شاهزاده، آسوده خیال باشید! آموخته‌ام و موجب پریشانی شما نخواهم شد.
    با مهربونی نگاه‌ام کرد و گفت:
    - عالیست! ۳ روز فرصت خواهی داشت تا کارهای دِگر را، بیاموزی و نزد من آیی.
    سرم رو خم کردم و گفتم:«امر، امر شماست.»
    آرسین:«می‌توانی بروی.»
    احترام گذاشتم و رفتم بیرون، درم بستم. اه یادم رفت بپرسم اون کاغذا چی بودن. برم بپرسم چی بودن. دوباره در زدم، که اجازه داد برم داخل.
    رفتم داخل در رو هم بستم. به طرف میزش رفتم و احترام گذاشتم.
    - پوزش می‌طلبم سرورم. سوالی داشتم.
    آرسین:«گوش فرا می‌دهیم.»
    - این برگه های روی میزتان چیست؟
    با تعجب نگاه‌ام کرد و گفت:
    - شما بازگشتید برای آن‌ که این موضوع را بدانید؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آری شاهزاده.
    اول با بُهت نگاه‌ام کرد و بعد بلند زد زیر خنده.
    با تعجب نگاهش کردم. وا! چرا می‌خنده؟
    آها فهمیدم. داره عاشقم میشه! بخند عسیسم، بخند. خودمم از خنده های اون، داشت خنده ام. می‌گرفت. خنده اش رو قطع کرد و جدی گفت:
    - دلیل؟
    - چی؟
    - برای چه می‌خواهی بدانی؟
    - زیرا کمی کنجکاو هستم، سرورم.
    توی چشماش خیره شدم، اونم توی چشمام خیره شده. جونم جذبه! عجب چشمایی! عجب رنگی!
    یه لبخندی زد و گفت:«نزدیک بیایید.»
    رفتم نزدیک و با کنجکاوی، به کاغذی که دستش بود، نگاه کردم. کاغذ رو باز کرد و نشون من داد.
    با بُهت به کاغذ، نگاه کردم. یه فرشته توی کاغذ، با مهارت خاصی، نقاشی شده بود. یه دختر، با موهای بلند، یه تاج ظریف و ناز روی موهای فرش، مژه های بلند، گونه های برجسته، چشمای درشت، لبای قلوه ای.
    وای خدا، باورم نمیشه! چه خوشگله!
    وایستا ببینم، چرا این دختر رو کشیده؟!
    با اخم نگاهش کردم و گفتم:
    - این کیه هان؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - چی؟
    دستام رو زدم به کمرم و گفتم:
    - پرسیدم این دختره کیه؟
    - ساخته ی ذهنمه. برای چه این سوال را پرسیدید؟ خدایا شکرت! اگه عاشق این دختره بود، چشماش رو در می‌آوردم. من باید زنش بشم و ملکه ی این سرزمین! والا فقط حق خودمه!
    - هیچی شاهزاده. کنجکاو شدم بدانم کیست؟!
    با اخم نگاه‌ام کرد و گفت:«می‌توانی بروی.»
    -می‌شود نقاشی مرا هم بکشید.
    با اخم نگاهم کرد. هول شدم و گفتم:
    - اصلا چه لزومی داره، یه شاهزاده نقاشی من رو بکشه! من رفتم.
    احترام گذاشتم و در رفتم. آخه تو حرف زدنم سوتی دادم! وقتی از در می‌رفتم بیرون، صدای خنده‌اش رو شنیدم. رو آب بخندی، بچه پررو!
    با حرص رفتم به سمت پله ها، که برم پیش سمن. تو این چند روز، خیلی با هم صمیمی شده بودیم. دختر خیلی خوبی بود و تا حدودی، جای خالیه آنا رو برام پر کرده. ولی هیچ‌کس، آنا نمی‌شه!
    یه قطره اشک از چشمم اومد پایین. سریع با انگشت پاکش کردم. از پله ها رفتم پایین. پوف! این پله ها آخه واسه چیه؟!
    یه آسانسوری، چیزی! آخه من بخوام این‌جا خدمتکار بشم، روزی چند بار باید، برم پایین و بیام بالا. پوف! وقتی رسیدم پایین، می‌خواستم به‌طرف اتاق سمن برم، که هاکام رو دیدم. به‌طرفش رفتم و احترام گذاشتم. هاکام با لبخند نگام کرد و گفت:
    - درود بانو. نیازی به احترام نیست.
    - درود؛ چشم. حالتان مساعد هست؟
    - آری بانو؛ خوشحال شدم که آداب ما را به خوبی آموخته‌اید!
    - سپاس. لیکن، زبان پیشین ایران باستان این‌گونه بوده و برای این هست، که توانستم یادگیرم.
    هاکام:«آری می‌دانم! این سرزمین، بر اصول کوروش کبیر، پادشاه عادل هخامنش، پیش روی می‌کند. زیرا، ما معتقد هستیم، بهترین پادشاه جهان می‌باشد، معنای نام شاهزاده آرسین، یعنی مرد آریایی. مانیز خوشحال هستیم که شما از ایران، سرزمین کوروش کبیر، آمده‌اید. لیکن، پوزش می‌طلبم برای رفتارمان. این سرزمین، قوانین خاص خود را دارد.»
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - من، عاشق کوروش کبیر هستم. دوست داشتم در دوران ایشان باشم، لیکن، این سعادت، نصیبمان نشد. جناب مشاور، اگر اجازه دهید ، نزد سمن روم برای یادگیری وظایفم.
    لبخندی زد و گفت:
    - برایتان، آرزوی موفقیت دارم، بانوی من!
    و‌ رفت. حداقل خوبه به جز سمن و مادرش، هاکام هم باهام خوبه. توی این سه روز، ندیده بودمش. هی دنیا! به طرف اتاق سمن رفتم. چند تقه به در زدم و در رو باز کردم رفتم داخل.
    روی تخت نشسته بود و سرش رو گرفته بود بین دستاش.
    رفتم کنارش و گفتم:
    - چی شده؟ خوبی؟
    سمن:«خیر! حالم خوب نیست. سرم کمی درد می‌کند.»
    - خب برو قرص بخور!
    سوالی نگام کرد، که پوفی کشیدم و گفتم:«هیچی بابا! برو یه چیزی بخور که خوب بشی.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    سمن، سرش رو تکون داد و گفت:
    - بی‌خیال! خب، شاهزاده چی گفت؟
    -هیچی. خیلی خوشحال شد من زبان شما رو یاد گرفتم.
    سمن:«عالیست! خب، خب، بریم سراغ کارای مخصوصت! راستی، خوش‌ به‌حالت خدمتکار مخصوص شدی. آخه کارات نسبت به ما کمتره!»
    بهش لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    آخه طفلی حق داره! کارش خیلی سخته.
    سمن بلند شد و شروع کرد به توضیح دادن کارایی که باید، انجام بدم.

    ***
    3 روز بعد
    امشب، شب آخره و من صبح، باید برم پیش آرسین و بگم کارا رو یاد گرفتم.
    بعد از خوردن شام توی آشپزخونه قصر، به همراه همه خدمتکارا، به طرف اتاقم رفتم. وقتی از پله های طاقت فرسا بالا رفتم، دیگه نزدیک بود بی‌هوش بشم. روی آخرین پله نشستم، که حالم جا بیاد.
    هننوزم به پله ها عادت نکرده بودم. دلم واسه گوشیم تنگ شده. واسه همه دلم تنگ شده!
    آه عمیقی کشیدم و بلند شدم که برم توی اتاقم. تا برگشتم، محکم خوردم به چیزی. می‌خواستم پرت بشم پایین، که دستی، محکم من رو گرفت. سرم رو بالا آوردم، که با آرسین چشم تو چشم شدم.
    سریع از توی آغوشش اومدم بیرون و احترام گذاشتم. آرسین:«چه شده است؟ شمارا غرق در فکر دیدیم.»
    درحالی که اشکام جاری شدن، گفتم:
    - دلم واسه خانواده و دوستان خویش، بسیار تنگ شده است، شاهزاده.
    سرم رو بیشتر پایین بردم و شدت اشکام بیشتر شد. من رو گرفت توی بغلش، که می‌خواستم شاخ دربیارم! جوونم! چی‌شد؟
    آرسین:«آرام باشید، حتما به صلاحتان بوده که به این‌جا آمده‌اید.»
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آری، همین هست که شما می‌گویید.
    بعد از چند ثانیه، من رو ول کرد.
    ازم فاصله گرفت و گفت:
    - بسیارخب، شب خوبی را برایتان آرزومندیم. شبتان خوش، بدرود.
    شب خوشی زیر لب گفتم و با هم، به طرف اتاقامون رفتیم. یاد یه چیزی افتادم.
    - شاهزاده، کارهایی که گفته بودید را آموخته ام. سرش رو تکون داد‌ و گفت:
    - عالیست. پس کارهایت را بلدی. از سپیده دم صبح، شروع خواهی کرد.
    - امر، امر شماست شاهزاده.
    سرش رو تکون داد. به اتاقش رسیدیم. اون جلوی اتاقش ایستاد، من هم به سمت چپ رفتم.
    تابه تنها اتاق توی راهرو برم. به جلوی اتاقم که رسیدم، برگشتم و دیدم آرسین نگام می‌کنه.
    بلند گفتم:
    - شاهزاده. خواستم بگویم، از شنیده ها آگاه شدم که شما در اتاق خود، پیانو دارید. هر وقت خواستید، بگویید برایتان، پیانو بزنم و بخوانم.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - مگر تو می‌دانی چطور بنوازی؟
    - آری. مگر خودتان نمی‌نوازید.
    آرسین:«خیر. هیچ‌کس نمی‌داند چگونه بنوازد.ما با استفاده از جادو، پیانو می‌نوازیم. خوشحال خواهم شد به زودی، در حضور بانو ماسیس، برایمان بنوازید.»
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - بانو کی خواهند آمد؟
    آرسین:«تا یک ماه دیگر، به اینجا خواهند آمد. تا آن روز، خود را آماده سازید.»
    - امرتان اجرا خواهد شد شاهزاده. شبتان نیک!
    احترام گذاشتم و رفتم توی اتاق ماسیس. فکر کنم خواهرش باشه. بیخی. فعلا آرسین مهمه.
    خودم رو پرت کردم روی تخت. آخ! جادو! یادم رفت بپرسم واسه بالا اومدن از پله ها هم، جادو هست یا نه.
    بالشت زیر سرم رو مرتب کردم. چشمام رو بستم و خودم رو، به دست خواب سپردم.
    صبح، زود بیدار شدم. آخه باید، قبل بیدار شدن آرسین، برم توی حموم اتاقش. وان رو پر از آب کنم و شامپوی بدن مخصوصش رو توی وان بریزم. بعد برم سینی حاوی صبحانه‌ا‌ش‌ رو بیارم براش؛ آخه توی اتاقش، صبحانه می‌خوره.
    خدا رو شکر این‌جا حموم داره. خخ، پس می‌خواستم نداشته باشه! دلم واسه لباسام تنگ شده.
    سریع رفتم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و‌اومدم بیرون. موهام رو خشک کردم و یه پیراهن تا روی زانو ساده، که دو بنده نازک داشت و اون رو، روی بدنم نگه می‌داشت پوشیدم.
    پیراهنم به رنگ سبز بهاری بود. موهام رو گوجه ای بستم و از اتاق رفتم بیرون. به طرف اتاقش رفتم. آروم در رو بازکردم و رفتم داخل.
    در رو بستم و به طرف دو تا در، که کنار هم بودن رفتم.
    اولیش دستشویی بود، دومیش حموم.
    حموم اتاقش، واسه خودش یه اتاق خواب بود. یه حموم بزرگ، که یه طرفش کامل، آینه بود و طرف دیگه، انواع شامپو و صابون بود.
    یه وان دو نفره سفیدم توی اتاقش. سریع حموم رو آماده کردم و به طرف آینه برگشتم. واسه خودم یه چشمک زدم و به بــوس فرستادم. قربون خودم برم که این‌قدر خوشگلم من!
    یکی سقف حموم رو بگیره، می‌ترسم بریزه روی سرم. سرخوش خندیدم و از حموم رفتم بیرون. سریع از اتاق رفتم بیرون که تا دیر نشده سینی صبحانه ش رو بیارم. به پله ها که رسیدم، دیدم سمن سینی دستشه و چند تا پله مونده، برسه بالا. باو، چه سینی بزرگی!
    سریع به طرف سمن رفتم.
    - صبح بخیر بانو. چرا زحمت کشیدی خب؟ خودم می‌اومدم.
    لبخندی زد و گفت:
    - صبح توام بخیر آبجی. روز اولته، خودم آوردم. این رو بگیر، سریع ببر و بیدارش کن.
    سینی رو گرفتم و محکم گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
    - مرسی عزیزم.
    اوف! چه سنگینه! چطور آورده بالا!
    به طرف اتاق رفتم، در رو به زور باز کردم و رفتم داخل.
    سینی رو، روی میز گذاشتم و به طرف تختش رفتم. روی تخت نشستم. موهاش بهم ریخته، توی پیشونیش افتاده بودن. توی خوابم خشنه بچه! چه خوشگله توی خواب!
    خدایا فکر کنم، دارم عاشقش میشم.
    سرم رو بردم نزدیک، که به پیشونیش بــوسه بزنم.
    سرم که به نزدیکش رسید، چشماش باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    با چشمای گرد، به چشماش خیره شدم. چشماش رو ریزکرد، که سریع خودم رو عقب کشیدم.
    بلندشد و نشست روی تخت.
    سریع احترام گذاشتم و گفتم:
    - صبحتان نیکو. نزدتان آمده، تا شما را بیدار کنیم.
    آرسین:«آری، دیدیم که نیتتان، بیدار کردن ما بود! و پوزخندی زد.»
    - پوزش می‌طلبم.
    - دِگر تکرار نشود. فعلا به حضورتان نیازی نیست، به اتاقتان بروید.
    احترام گذاشتم و سریع از اتاقش رفتم بیرون. عجبا، چه شاهزاده خشنی!
    ایش! از خداش باشه که من بوسش کنم. والا!
    رفتم توی اتاقم و منتظر موندم آقا فرمان بده، برم پیشش. خدای من! خدمتکارای بدبخت چی‌کار می‌کنن! فعلا خودمم بدبختم. چون خدمتکار این دیوونه‌ام. والا! پوف. خدا من رو ببخش اگه کار بدی کردم.
    توی فکر بودم که صدای زنگی رو توی اتاقم شنیدم.
    وا، صدای چیه این! نکنه خیالاتی شدم!
    صدا قطع شد. بی‌خیال نشستم روی تختم، که دوباره یه صدای زنگ اومد.
    سریع بلند شدم و دنبال صدا گشتم، ولی چیزی پیدا نکردم. وا!
    بعد از چند دقیقه، در اتاقم به ضرب باز شد.
    تند بلند شدم. آرسین، عصبانی اومد داخل، درم بست و داد زد:
    - مگر صدای زنگ را نشنیدی؟ چرا نزدمان نیامدی؟
    از ترس، عقب عقب رفتم تا چسبیدم به دیوار. گفتم:
    - پوزش سرورم. ندانستم صدای چیست!
    عصبی گفت:
    - مگر سمن، به تو نگفته هر زمان از شبانه روز، این زنگ به صدا درآمد، نزد من آیی؟
    اشک تو چشمام جمع شده بود. تا حالا کسی سرم داد نزده بود؛ حتی پدر و مادرم!
    در حالی که اشکام جاری شدن، گفتم:
    - خیر. چنین سخنی را به من نگفته‌اند.
    آرسین، تند تند نفس عمیق می‌کشید و سعی داشت خودش رو آروم کنه. گفت:
    - باشد. گریه نکن! این موضوع را حل خواهم کرد. امروز را از اتاق، بیرون نیا. می‌گویم غذایتان را در اتاقتان بیاورند. و از سپیده دم صبح، کارت را شروع می‌کنی. به گونه‌ای که اولین روزی هست به کارهای من، رسیدگی می‌کنی!
    - چشم سرورم.
    سرش رو تکون داد و ازاتاق بیرون رفت، درم بست. با دستام، اشکام رو پاک کردم و نشستم روی تخت. چند تا نفس عمیق کشیدم. خدا خودش بهم رحم کرد!
    خدا کنه بلایی سر سمن نیاره!
    پوف، بیخی. آرسین اون‌قدرها هم بد نیست!
    اون روزم گذشت. صبح زود بیدارشدم و به اتاقش رفتم. وان رو آماده کردم و از اتاق زدم بیرون.
    از پله ها، تند اومدم پایین و به طرف آشپزخانه سلطنتی رفتم. سینی آماده روی میز بود.
    سمن هم روی صندلی نشسته بود و شیر می‌خورد.
    به طرفش رفتم و گفتم:
    - صبح بخیر آبجی. خبری ازت نیست!
    سمن با اخم، نگاهم کرد و گفت:
    - دگر این‌گونه با من سخن نگویید، وگرنه مجبور خواهم شد به شاهزاده بگویم! من نیز، خواهر شما نیستم. بهتر است به کارهایت برسی و در دیدرس من نباشی.
    با تعجب گفتم:
    - چرا؟
    لیوان رو محکم گذاشت روی میز و بلند شد و گفت:
    - زیرا دیگر شما، دوست من نیستید و دوست ندارم شما را ‌ببینم! اکنون سینی را بردارید و نزد شاهزاده روید.
    با اخم نگاهش کردم. شیطونه میگه بزنم توی گوشش! سینی رو برداشتم. از آشپزخونه رفتم بیرون.
    پام رو، روی اولین پله که گذاشتم، اشکام شروع به ریختن کردن. آخه من چرا این‌قدر بدبختم!
    روی سمن حساب دیگه‌ای باز کرده بودم.
    حتما آرسین چیزی بهش گفته، که این‌جوری می‌کنه. محاله دیگه باهام آشتی کنه.
    این‌قدر ناراحت بودم، که حتی سنگینی سینی هم واسه‌ام مهم نبود.
    به در اتاق که رسیدم، به زور در رو باز کردم.
    صورتم، از اشکام خیس شده بود. وقتی پام رو توی اتاق گذاشتم، با آرسین روبه رو شدم.
    سرم رو به نشانه احترام، خم کردم و دیگه بلند نکردم.
    - صبحتان نیکو سرورم.
    سینی رو، روی میز گذاشتم. پشتم بهش بود، تند اشکام رو پاک کردم و برگشتم طرفش و گفتم:
    - پوزش می‌طلبم بابت تأخیرم! حمام آماده است. اگر امری ندارین، به اتاقم روم و منتظر دستور شما‌شوم.
    به زمین خیره شده بودم. بهم نزدیک شد و گفت:
    - دلیل جاری شدن اشک هایتان چیست؟
    - کمی دلتنگ خانواده خویش بودم.
    آرسین:«یک ایرانی، هرگز دروغ نمی‌گوید!»
    سرم رو بالا آوردم و سوالی نگاهش کردم.
    آرسین:«کوروش کبیر، دروغ را گناهی بزرگ می‌دانست و در دوران ایران قدیم، هرگز کسی دروغ نمی‌گفت. حال شما، به راحتی قوانین پادشاه عادل جهان را زیر‌پا گذاشته اید! از شما خواهان گفتن حقیقت هستم.»
    - بی‌احترامی مرا عفو کنید؛ شما به سمن چیزی گفته اید؟
    - آری. تنبیه شد. چه شده است؟
    - زیرا تنها دوست و فردی که با او درد و دل می‌کردم، ایشان بود. امروز ایشان، مرا رنجاندن و پایان دوستیمان را اعلام کردن.
    آرسین:«شما به‌خاطر این مسئله بیهوده ناراحت هستید؟»
    - خیر شاهزاده. بیهوده نیست! زیرا ایشان تنها کسی هستن، که من در این سرزمین داشتم. ولی شما آن را گرفتید و من را تنها تر کردید.
    با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
    - از این به بعد، من هر جا رفتم، شما نیز همراه ما خواهید بود، و دوستمان هستی. می‌توانی با ما درد و دل کنی. آیا راضی شدید؟
    با بُهت نگاهش کردم. جونم؟! چی گفت؟! همراهش باشم؟ دوست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا