کامل شده رمان بازگشت سه تفنگدار ( جلد دوم سه تفنگدار شیطون) | فاطمه موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

داستان بیشتر از زبان چه کسی باشه ؟


  • مجموع رای دهندگان
    644
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
- من، تو، عرفانه، حمیرا و معصومه.
دستم رو روی موبایل گذاشتم و با لب‌خونی گفتم:
- امشب خونه‌ی دوستم دعوتم داداش. میری خونه‌ی مامان؟
- آره نگران نباش.
دوباره گوشی رو گذاشتم دم گوشم و گفتم:
- اوکی کعبه‌جان. ساعت نُه اونجام.
بعد از اینکه با آرسام غذامون رو خوردیم، ظرف‌ها رو شستم و کم‌کم لباسام رو پوشیدم. همون‌طور که جلوی آینه گوشه‌ی مقنعه‌م رو صاف می‌کردم، داد زدم:
- داداش من دیگه دارم میرم.
- برو به سلامت. یواش بری‌ ها.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه‌ی کعبه روندم. ساعت دقیقا نُه بود که جلوی در خونه‌ی کعبه این‌ها بودم. مثل اینکه فوضول باشی‌ها پشت پنجره بودند؛ چون در با صدای تیکی باز شد. ماشین رو بردم تو حیاط و پیاده شدم. صدای جیرجیرک از گوشه‌ کنار حیاط بلند شده بود. عجیب بود که صدای این جونور‌ها بلند نبود. در سالن رو باز کردم و وارد شدم. با کمال تعجب چشمم به چهارتا خاله‌ خان‌باجی افتاد که از شدت روگرفتن فقط دماغشون معلوم بود. با چشم‌های گردشده گفتم:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
- سلام خواهر. به جان مادرم ما کاری نکردیم.
- کوفته مسخره‌ها.
همیشه عادت داشتند سر شغلم از این مسخره‌بازی‌ها در بیارن. چادر و روپوشم رو در آوردم و چهارتایی لم دادیم رو مبل.
- خب بروبکس بنده یه خبر داغ دارم.
- باز دوباره کی رو بدبخت کردی؟
- کسی مرده؟
- کسی قراره بمیره؟
- بابا دو دقیقه ببندید. معصومه‌خانم گل‌گلاب دیگه رفتنیه.
کعبه خودش رو‌انداخت روی معصومه و گفت:
- چرا؟ نرو. من بی‌ تو می‌میرم.
- مسخره. بابا یکی خر شده اومده ایشون رو بگیره.
چند دقیقه سکوت برقرار شد. یهو همگی هجوم بردیم سمت معصومه و شروع کردیم به تف‌مالی‌کردنش.
- خب زود تند سریع بگو کیه؟
- از دوست‌های داداشمه. قبلاً با هم هم‌بازی بودیم.
همگی هو بلندی کشیدیم و کف زدیم. معصومه با خنده ادامه داد:
- شغلش هم که مثل باباش تو کار فرش و ایناست.
- پس مثل این زن‌های قدیمی لوبیاپلو بپز، بپیچ تو بقچه ببر در مغازه‌ی آقاتون.
معصومه چینی به دماغش داد و گفت:
- کوفت چندش!
- بچه‌ها بچه‌ها. یه چیزی. امروز بالاخره پرستو رو فیتیله‌پیچ کردم.
- چی؟ کی؟ کجا؟
تمام ماجرا‌ی امروز رو موبه‌مو براشون تعریف کردم. همه‌شون از شدت خنده روی مبل ولو شده بودند.
- وای آرسام رو بگو. باورم نمیشه تو روی پرستو و ننش ایستاده باشه.
- راستش من خودم هم هنوز تو شوکم.
- پس بالاخره شیربرنج‌خان یه حرکتی زد.
- اهم! من اینجاما. حواست رو جمع کن.
- وای وای ترسیدم.
هجوم بردم سمتش و نشستم روش. عرفانه با جیغ و داد گفت:
- بمیری. پاشو از روی من. لهم کردی. ‌اندازه‌ی گاو وزن داره.
همه‌ی بچه‌ها از خنده غش کرده بودن. کعبه دوید سمتمون و اون هم روی پای من نشست. حالا جیغ من هم رفته بود بالا. آخه کعبه واقعا وزنش بالا بود.
- کعبه پاشو لهم کردی. به من رحم نمی‌کنی به این عرفانه‌ی بدبخت رحم کن که اون زیر حلیم شد.
دیدم دارم یاسین تو گوش خر می‌خونم؛ واسه همین دستم رو بردم سمت پهلو‌هاش و شروع کردم به قلقلک‌دادنش. همون‌طور که روی ما افتاده بود شروع کرد به ترتر خندیدن و وول‌خوردن. حالا دیگه مطمئن بودم که عرفانه اون زیر جون داده. بالاخره با وساطت معصومه و حمیرا، کعبه از رومون بلند شد.
- بچه‌ها پایه‌ی پیتزا هستین؟
- ایول! من که جون میدم براش.
- قربون اون شکم قلنبت تو واسه چه غذایی جون نمیدی؟
همه زدن زیر خنده. معصومه گفت:
- بچه‌ها از بیرون بخریم؟
- نه خودمون درست کنیم بیشتر حال میده.
- آخه زیادی طول می‌کشه.
- بابا یه شبه بذار خوش باشیم.
- آره. به مامانت زنگ بزن بگو دیر میری خونه.
بالاخره با کنه‌بازی‌های این‌ها قبول کردم و به مامان خبر دادم. مامان هم چون دوست‌هام رو می‌شناخت، اجازه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    همگی سوار ماشین کعبه شدیم و راه افتادیم. عرفانه دست برد و موزیک رو پلی کرد. ماشین با صدای آهنگ خارجی تند ترکید. عرفانه و معصومه اون پشت جفتک می‌نداختن و به خیال خودشون با خواننده همراهی می‌کردن. این وسط کعبه پشت فرمون مدام هیکلش رو تکون می‌داد و می‌خندید. فقط همین رو کم داشتیم! حمیرا که درست پشت من نشسته بود فلش سبزرنگی رو گذاشت تو دستم و چشمک زد. سریع موزیک رو قطع کردم و فلش رو زدم تو. با شروع‌شدن آهنگ از خنده ولو شدم:
    - به لاله‌ی در خون خفته
    شهید دست از جان شسته
    قسم به فریاد آخر
    به اشک لرزان مادر
    داد همه به غیر از من و حمیرا که از خنده داشتیم می‌مردیم در اومده بود. عرفانه با داد و لگد گفت:
    - این دیگه چیه؟ چرا آهنگ رو عوض کردی؟
    - مگه داریم می‌ریم جبهه؟
    - بی‌مزه‌ها. آهنگ بهتر نبود؟
    - خجالت بکشین. یه‌کم حیا کنید. گوش بدین بلکه روتون تاثیر بذاره یه‌کم سر عقل بیاین.
    - بله. اصلاً چه معنی داره جلوی مأمور قانون موزیک خارجی گوش بدین؟‌ هان؟
    هر سه‌شون دست به‌سـ*ـینه و با اخم‌های درهم تکیه دادن. من و حمیرا هم همون‌طور که ریزریز می‌خندیدیم یواشکی زدیم قدش. بالاخره کعبه جلوی یه فروشگاه نگه داشت. تا اومدین بریم تو، سریع بازوی عرفانه رو کشیدم. برگشت و با کنجکاوی بهم نگاه کرد. ابروهام رو براش بالا‌ انداختم. اون هم متقابلاً همین کار رو کرد. به موهاش که ریخته شده بود و شالش حسابی عقب بود اشاره کردم. آدم خشک مذهب نبودم؛ اما وضعیت عرفانه واقعاًً خراب بود. با قیافه‌ی زار گفت:
    - آیدا تو رو سر جدت گیر نده.
    - اگر رعایت کنی منم بهت گیر نمیدم. تا اون شال رو جلو نکشی تو فروشگاه نمی‌ریم. حتی شده تا صبح اینجا می‌ایستم.
    عرفانه که می‌دونست خیلی لجبازم هرچی بگم همونه ناچار شالش رو جلو کشید. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و اشاره کردم وارد فروشگاه بشیم. عرفانه دختر خوبی بود؛ اما یه‌کمی شیطون بود و برای همین مجبور می‌شدم گاهی بهش سخت بگیرم. دختر خوشگلی بود. موهای مشکی صاف و چشم‌های مشکی درشت. حمیرا هم دست کمی از عرفانه نداشت. سه‌سال پیش ازدواج کرده بود و به‌خاطر اصلاح و این‌ها قیافه‌ش پخته‌تر از ما شده. موهای رنگ‌شده‌ی قهوه‌ای سوخته و چشم‌های خرمایی داشت. کعبه هم با وجود تپل‌بودنش نمکی بود و موهای فرفری بلند داشت که همه حسرتش رو می‌خوردن. معصومه هم مثل اسمش صورت معصومی داشت؛ اما باطنش پر از کله‌خری و شیطنت بود. به خودم اومدم دیدم معصومه و عرفانه دارن سر اینکه کی چرخ سبد خرید رو هل بده دعوا می‌کنن. رفتم سمتشون و به زور جداشون کردم و با حرص گفتم:
    - ببینم امشب موفق می‌شید آبرومون رو ببرین. چرا مثل بچه‌ها رفتار می‌کنید؟
    - من زودتر رسیدم. من باید هلش بدم.
    - کعبه! کعبه بیا اینجا. اصلاً کعبه هل میده.
    داد هردوشون بلند شد؛ اما بهشون توجهی نکردم. همون‌طور که بین قفسه‌ها می‌گشتیم و لوازم پیتزا رو می‌خریدیم اون وسط‌ها بچه یه سری خوراکی و تنقلات هم برمی‌داشتن. سبد تقریباًً پر شده بود. قرار شد من و حمیرا بریم حساب کنیم و اون سه‌تا برن تو ماشین. همون‌طور که داشتیم سبد رو هل می‌دادیم یهو سبد به سبد یه نفر دیگه خورد. پسرِِ سرش رو آورد بالا و گفت:
    - معذرت می‌خوام؛ حواسم نبود.
    - مشکلی نیست.
    وقتی داشتیم از کنارش رد می‌شدیم یه نگاه دیگه تو صورتش‌ انداختم. چقدر برام آشنا بود. انگار یه جایی دیده بودمش. با صدای حمیرا به خودم اومدم:
    - چت شد؟ داشتی می‌رفتی تو قفسه‌ها.
    - به‌نظرت قیافه‌ی پسرِِ آشنا نبود؟
    - پسرِ؟ نه. فکر نکنم بشناسمش. تو می‌شناسیش؟
    - نمی‌دونم. حس می‌کنم قبلاً یه جایی دیدمش.
    - شاید قبلاً تو کوچه خیابونی جایی دیدیش. فعلاً بیا بریم که اگر دیر کنی این سه‌تا وروجک می‌ریزن تو‌ ها!
    بی‌خیال پسرِِ شدم و با خنده حساب کردیم و از فروشگاه زدیم بیرون. سه‌تا وروجک تو ماشین نشسته بودن از شدت ورجه‌وورجه‌کردن‌هاشون ماشین داشت تکون می‌خورد.
    - انگار که شیش‌سالشونه.
    - اگر یه روز دلقک‌بازی درنیارن واقعاً نگرانشون می‌شم.
    دوتایی سوار شدیم و بالاخره راه افتادیم. عرفانه کله‌ش رو آورد جلو و گفت:
    - بچه‌ها به مسعود اس دادم میگم خونه‌ی کعبه‌ایم میگه منم بیام.
    من و حمیرا هم‌زمان گفتیم:
    - غلط کرده!
    - اصلاً مگه من نگفتم با این یارو کات کن؟
    - بابا آیدا امشب از رو دنده لج بلند شدی‌ها. فقط هم داری به من گیر میدی.
    دماغش رو بین انگشت‌هام گرفتم و گفتم:
    - چون شری. فهمیدی؟
    - آخ دماغم. ول کن الان دراز میشه.
    با خنده دماغش رو ول کردم و صاف نشستم. ساعت دیگه یازده بود. با تعجب گفتم:
    - اوه ساعت رو ببین! چقدر تو فروشگاه لفتش دادیم.
    - بله. با دلقک‌بازی‌های این دوتا همینه دیگه.
    - نکه شما خانمی.
    - دخترها باز شروع نکنید.
    - شدین مثل کارتون تام و جری. سگ و گربه و موش.
    کاش این حرف رو نمی‌زدم. تا این رو گفتم شروع کردن به داد و بیداد که من موشم و تو گربه‌ای و فلان. من و حمیرا سری از روی تأسف تکون دادیم و بی‌خیالشون شدیم.
    - حمیرا جواب آزمایشت چی شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - منفی.
    - پس فعلاً قرار نیست جوجودار بشی.
    تا حمیرا خواست حرفی بزنه، عرفانه بلند داد زد:
    - اونجا رو.
    به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم. یه ماشین کنار خیابون پارک شده بود. ظاهراً پنچر شده بود. سه‌تا مرد هم بیرون بودند.
    - بزن بغـ*ـل، بدو بزن بغـ*ـل!
    - چی‌چی رو بزن بغـ*ـل؟ یه نگاه به خیابون بنداز مگس توش پر نمی‌زنه. خطریه.
    - آره؛ اما خدا رو خوش نمیاد اونجا همین‌طوری ولشون کنیم.
    - تکلیف من رو مشخص کنید؛ بزنم کنار یا نه؟
    همه‌ی سر‌ها سمت من چرخید. از یک طرف می‌ترسیدم و از طرف دیگه دلم نمی‌‌اومد. آخر سر چاقوی جیبیم رو از کیفم در آوردم و کردم تو آستین مانتوم و گفتم:
    - بزن بغـ*ـل.
    از ماشین پیاده شدیم. سوز هوا باعث شد که یک لحظه بلرزم. دست‌هام رو کردم تو جیب مانتوم و پشت حمیرا به سمت اون‌ها قدم برداشتم. وقتی تقریباً بهشون رسیدیم تونستم صورت یکیشون رو ببینم. همون پسر داخل فروشگاه بود. حمیرا همون‌طور مشغول پرسیدن مشکلشون بود؛ اما من همین‌طور ایستاده بودم و گیج صورت آشنای پسرِ بودم. چشم و ابرو مشکی با موهای پرپشت مشکی. قیافه‌ی ساده‌ای داشت؛ اما شیطنت ازش می‌بارید. به پسر دومی نگاه کردم. بدجوری اخم‌‌هاش توهم بود. چهره‌ی این یکی باز بهتر از قبلی بود. سومیِ هم از همه‌شون می‌خورد کوچیک‌تر باشه و صورت سبزه با بینی بلند داشت. یک لحظه پسر اخموئه برگشت سمت اونی که چهره‌ش آشنا بود و گفت:
    - کیوان زنگ بزن بچه‌ها بگو دیر‌تر می‌رسیم.
    با شنیدن اسم کیوان چشم‌هام گرد شد. کیوان، کیوان دیگه کی بود؟ احساس می‌کردم شدیداً می‌شناسمش. اسم کیوان همین‌طور تو سرم اکو می‌شد. خیلی سخته که احساس کنی یکی رو می‌شناسی؛ اما یادت نیاد که کیه. معصومه دم گوشم گفت:
    - حالت خوبه آیدا؟ سرت درد می‌کنه؟
    - نه نه خوبم. مشکلشون چی بود؟
    - پنچر نشدن، یه قطعه از ماشینشون خراب شده.
    - خب الان حمیرا داره چی بهشون میگه؟
    - میگه که یکیشون با ماشین ما باهامون بیاد اون سر قطعه رو از یه مکانیکی بخره. قطعه‌ی ارزونیه.
    - چی؟! با ما بیاد؟ حالتون خوبه؟ کم مونده یه پسر غریبه سوار ماشین ما بشه.
    - بابا به چهره‌شون نگاه کن. معلومه که اصلاً اهل کاری نیستن.
    - از روی ظاهر کسی قضاوت نکن. مگه رو پیشونی آدم گناهکار و بد نوشته که بد و گناهکارن؟
    - نمی‌دونم؛ اما اگر همین‌طوری بذاریم بریم من یکی عذاب‌وجدان می‌گیرم. هوا هم خیلی سرده.
    - حالا بذار ببینم چی میشه.
    پسرِِ، کیوان، وقتی که رفتم سمتشون انگار که قبلا من رو جایی دیده، با شک بهم نگاه کرد؛ اما سریع بی‌خیال شد و نگاهش رو از روم برداشت. پسر اخموئه همون‌طور به ماشین تکیه داده بود و چیزی نمی‌گفت. کعبه دم گوشم گفت:
    - اون یارو چقدر اخموئه. من می‌ترسم. بگو من رو نخوره.
    از لحنش خنده‌م گرفت. به‌زور جلوی خنده‌م رو گرفته بودم. پسر اخموئه تا دید در حال تلاش برای نخندیدن هستم بهم چشم‌غره رفت. خنده‌م ناخودآگاه بند اومد. اخم‌هام بدجوری رفت توهم. این یارو فکر کرده کیه؟منم با تمام توانم یه برو گمشوی غلیط زیرلبی بهش گفتم. ابروهاش ناخودآگاه بالا پرید.
    - پس آیدا تو می‌خوای با کعبه بمون؛ من، معصومه و عرفانه با این پسرِ می‌ریم.
    سری به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. پسر اخموئه همراه حمیرا این‌ها رفت و من، کعبه و اون دوتای دیگه موندیم. به ماشین اون‌ها که یک پژو بود تکیه دادم و به چراغ چشمک‌زن مغازه‌ی روبه‌رو که بسته بود زل زدم. به ندرت ماشینی عبور می‌کرد. هم از این سکوت خوشم می‌اومد و هم ازش می‌ترسیدم. با صدای کیوان به خودم اومدم. کنارم ایستاده بود؛ اما با فاصله:
    - شرمنده که مزاحم شما شدیم. نمی‌دونم یهو این ماشین چش شد. تا حالا سابقه نداشته.
    - خواهش می‌کنم. وظیفه بود. مطمئناً شما هم اگر جای ما بودین همین کار رو می‌کردین.
    - ببخشید، به نظرم ته‌چهره‌تون رو قبلاً جایی دیدم.
    با ابروهای بالارفته نگاهش کردم. یعنی من هم براش آشنا بودم؟ کیوان که فکر کرد بدم اومده سریع گفت:
    - یه وقت بد برداشت نکنید. واقعاً گفتم. به‌نظرم خیلی آشنایید.
    - نه مشکلی نیست. به‌نظر منم چهره‌ی شما رو قبلاً جایی دیدم.
    با صدای جیغ کعبه و داد اون پسر سبزه با ترس از کیوان فاصله گرفتم و به سمتشون نگاه کردم. هردوشون رفته بودن بالای جدول و داشتن غربتی‌بازی درمی‌آوردن. کیوان هم حالت من رو داشت. رفت سمتشون و با تعجب گفت:
    - چی شده؟ چرا دارین داد می‌زنید؟
    کعبه با دست‌های لرزون به زیر پای کیوان اشاره کرد. من و کیوان سرمون رو‌انداختیم پایین تا عامل این وحشیگری‌ها رو ببینیم. با چشم‌های ریزشده زمین رو که تاریک بود نگاه می‌کردم که یهو چشمم به یک موجود کوچولوی سیاه‌رنگ افتاد.
    - سوسک!
    نمی‌دونم کیوان از جیغ کعبه هل شد یا از دیدن سوسک که چند قدم پرید عقب. دیدم دوباره داره جیغ‌های کعبه شروع میشه برای همین رفتم سمت سوسکه و با یک لگد شوتش کردم یک طرف دیگه. رو به اون دوتا ترسو کردم و گفتم:
    - والله سوسکه شماها رو دید نزدیک بود سکته کنه. با این هیکلاتون از یه ریزه سوسک می‌ترسید؟
    - من از سوسک نمی‌ترسم، فقط چندشم میشه.
    زیر لب یه «آره جون خودت» بهش گفتم و دوباره به ماشین تکیه دادم. کیوان که به خاطر عقب‌پریدنش خجالت کشیده بود گفت:
    - من یهو از جیغ دوستتون هل شدم و...
    - حق دارین. جیغ‌های کعبه از شوک الکتریکی هم بدتره. من خودم تجربه کردم.
    کیوان که خیالش راحت شده بود خندید. بعد از حدود یک ربع بالاخره سروکله‌ی بچه‌ها پیدا شد. همه‌شون از ماشین پیاده شدن. حمیرا به کعبه که هنوز بالای جدول بود نگاه کرد و گفت:
    - دختر تو اون بالا چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - روی زمین سوسک بود.
    پسر اخموئه با شنیدن اسم سوسک کمی رنگش پرید و هول شد؛ اما سریع حالت خودش رو حفظ کرد. چقدر این هول‌شدنش برام آشنا بود. خدایا این‌ها کی بودن؟ پسرها به غیر از اون گنداخلاق تشکر کردن و راه افتادیم.
    - چیه آیدا؟ چرا ساکتی؟ اونجا یهویی چت شد؟
    کعبه که همیشه از هفت‌دولت آزاد با گیجی گفت:
    - مگه چطوری بود؟
    - مات بود، تو فکر بود، گیج بود.
    - راست میگه آیدا؟
    - بچه‌ها نمی‌دونم چرا حس می‌کنم قبلاً این‌ها رو جایی دیدم. نه یه دیدن ساده؛ انگار که خیلی می‌شناختمشون.
    - یعنی فامیلاتونن؟ فامیل‌های دور منظورمه.
    - نمی‌دونم شاید. پوف ولش کن اصلاً.
    اون‌ها هم دیگه چیزی نگفتن و مشغول مسخره‌بازی‌های خودشون شدن. رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم. مادر و پدر کعبه چند وقتی رفته بودن مشهد و برای همین خونه نبودن. با دخترها وسایل رو بردیم داخل خونه. خونه‌ی قشنگ و جمع‌وجوری داشتن. وقتی در حیاط باز می‌شد یه باریکه راه بود که ماشین رو توش پارک می‌کردن. بعد از اون یه حیاط جمع‌وجور و پر از گل و گلدون بود. در سالن که باز می‌شد کنار در آشپزخونه نسبتاً بزرگی بود که رو به حیاط پنجره داشت. روبه‌رو یه باریکه راه بود که داخلش دوتا‌ اتاق خواب، حمام و سرویس بهداشتی قرار داشت. پشت خونه‌شون یه راه باریکه می‌خورد به یه‌ اتاق کوچیک که من و کعبه بچگی‌هامون می‌رفتیم اون تو و مسخره‌بازی می‌کردیم؛ اما الان اونجا جای سگ دست‌آموزشون شده؛ یه سگ باهوش.
    خرید‌ها رو روی اپن گذاشتم و چادرم رو در آوردم. صدای جیغ و داد عرفانه، معصومه و کعبه از تو‌ اتاق‌ها بلند شد. باز دوباره شروع کردن. یه داد خفن زدم و از‌ اتاق کشیدمشون بیرون و با اخم گفتم:
    - اگر بخواین وحشی‌بازی در بیارین من می‌دونم و شماها. از پیتزا خبری نیست. کعبه، معصومه و عرفانه قارچ و این‌ها رو خرد می‌کنن و من و حمیرا هم کارهای دیگه رو انجام میدیم.
    خیلی آروم و سر به‌زیر وارد آشپزخونه شدن؛ اما به محض اینکه روم رو اون‌ور کردم دوباره جیغ و داداشون شروع شد:
    - من سوسیس‌ها رو خرد می‌کنم.
    - نخیر تو گند می‌زنی تو سوسیس‌ها.
    - جناب‌عالی هم می‌خوای مدل قلب و ستاره خوردشون کنی.
    - بهتر از شماست که دوتا خرد می‌کنید چهارتاش رو می‌خورین آخرش هم به همه‌مون یه نصفه سوسیس می‌رسه.
    سعی کردم صداشون رو نشنیده بگیرم تا یه وقت نزدم لهشون کنم. با حمیرا مشغول درست‌کردن خمیر و این‌ها شدیم. وقتی داشتم ظرف‌های مخصوص رو آماده می‌کردم معصومه کنارم اومد و همون‌طور که قارچ‌ها رو خورد می‌کرد گفت:
    - آیدا می‌خواستم در یه موردی ازت کمک بگیرم.
    - جانم بگو عزیزم.
    - این خواستگار که گفتم...
    - همون همبازی دوران کودکی.
    - آره. ببین راستش من الان ده-یازده‌ساله که ندیده بودمش.
    - خب مگه چه ایرادی داره؟
    معصومه صداش رو پایین آورد و آروم گفت:
    - بهش شک دارم.
    - یعنی چی؟
    - نمی‌دونم. احساس می‌کنم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسشه.
    - معصومه‌جان همین اول کاری بهش شک کردی وسط‌های زندگی می‌خوای چه کنی؟
    - سارا رو یادته؟
    -- همون دختر موبور، همون دختر که از اکیپ ما متنفر بود؟
    -‌ ها همون. اون رو من هنوز باهاش در ارتباطم. چند وقت پیش فقط یک جمله بهم گفت، اون هم این بود که راحت بهش اعتماد نکن.
    - معصومه اون همیشه به ما حسادت می‌کرده. به‌خاطر همین یه جمله...
    - می‌دونم. یه دلم میگه این دختر خیرت رو نمی‌خواد و این حرف از روی حسادت بوده؛ اما نیمه‌ی دیگه‌ی وجودم میگه شاید حق با اونه. دست خودم نیست.
    - خب اصلاً چرا همین مشکوک‌بودنت رو به خانواده‌ت نمیگی؟
    - مشکل من همین‌جاست. اون‌ها این پسرِ رو مثل بچه‌ی پیغمبر می‌دونن. به‌نظرشون از هر نظر پاکه.
    - خب شاید هم همین‌طوره.
    - درست اینجاست که بهت نیاز دارم.
    - بگو عزیزم. هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم.
    - ازت می‌خوام پنهانی خیلی کامل و دقیق درباره‌ش تحقیق کنی.
    - یعنی همون جاسوسی دیگه؟
    خندید و سری تکون داد.
    - چشم. یه معصومه‌خانم که بیشتر نداریم.
    - لطف بزرگی در حقم می‌کنی.
    معصومه مثل خواهر نداشته‌م بود. از خدا خوشبختیش رو می‌خواستم؛ برای همین بی‌چون و چرا قبول کردم. بالاخره با مسخره‌بازی و خراب‌کاری‌های بسیار پیتزای مخصوص سرآشپز‌های خل‌وچل آماده شد. با خنده و شوخی دور هم تا تونستیم خوردیم. ساعت یک و نیم بود که دیگه آماده‌ی رفتن شدم.
    - بمون حالا.
    - نه دیگه، فردا باید برم سَرِ کار. مرسی. خیلی خوش گذشت.
    از همه خداحافظی و تشکر کردم و سوار ماشین آرش شدم و به سمت خونه راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    یاسی
    آخرین قلپ از چاییم رو خوردم و استکان رو روی میز گذاشتم. دفترنمره رو برداشتم و به سمت کلاس راه افتادم. تقریباً جزو آخرین معلم‌هایی بودم که رفتن سر کلاس. در کلاس باز بود و مثل همیشه بچه‌ها عروسی گرفته بودن. یکی از دخترها برگشت و تا من رو دید بلند داد زد:
    - برپا.
    همه‌ی بچه‌ها که سر جاشون بودن از جاشون بلند شدن و اون‌هایی که وسط کلاس بودن سریع ریختن تو نیمکت‌هاشون. همون‌طور که به سمت میز می‌رفتم با سر جواب سلام‌های بعضی‌هاشون رو می‌دادم. کیفم رو گذاشتم گوشه‌ی میز و نشستم. نگاهی به زیر میز‌هاشون‌ انداختم. همه‌شون به غیر از دو-سه‌نفر همیشگی شلوار ورزشی‌هاشون تنشون بود.
    - خب همگی با صف و بی‌سروصدا حیاط.
    با اینکه تأکید کرده بودم بی‌سروصدا باز هم با شلوغ‌بازی و جیغ و داد رفتن حیاط. تو حیاط روی نیمکت نشسته بودم و بازی بچه‌ها رو می‌دیدم. امروز روز آزادیشون بود. بعضی‌ها داشتن وسطی بازی می‌کردن، گوشه‌ی دیگه‌ی حیاط بساط والیبال به‌پا بود و تک‌وتوک نشسته بودن و داشتن با آب‌وتاب برای همدیگه داستان تعریف می‌کردن. یاد بچگی خودم افتادم. یادش به‌خیر! با آیدا و فاطمه زنگ‌های ورزش شروع می‌کردیم به دلقک‌بازی. چقدر دلم برای هردوشون تنگ شده بود.
    همون‌طور که در حال مرور خاطرات بودم، چشمم رو دختری تنها گوشه‌ی حیاط زوم شد. نیازی به دقت‌کردن نبود، از حالت خمیده‌نشستن و موهای ژولیده از مقنعه بیرون‌زده و لباس‌های چروکش و صدالبته تنهابودنش می‌شد حدس زد که شادیه؛ شادی خلیلی که برعکس اسم کوچیکش هیچ‌وقت من شاد و خندون ندیدمش. همیشه افسرده و ناراحت دور از بچه‌ها یه گوشه نشسته یا همیشه تو دفتر به‌خاطر درس‌نخوندن یا مشق‌ننوشتن. از صحبت‌های معلم‌ها و مدیر فهمیده بودم که پدرش فوت شده. ناخودآگاه از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. چشم‌هاش که سبز روشن بود به باغچه کوچیک مدرسه خیره مونده بود. کنارش نشستم. این‌قدر تو فکر بود که متوجه‌ی اومدنم نشد و حتی یه تکون کوچیک هم نخورد. خیلی دوست داشتم سر از کار این دختر افسرده که هیچ دوستی نداشت در بیارم. تا حالا دیده بودم که بچه‌ها میرن سمتش؛ اما خودش مخصوصا ازشون دوری می‌کنه. اولا فکر می‌کردم به‌خاطر پدرشه؛ اما پدرش تو سه‌سالگیش فوت کرده بود و الان شادی چهارده‌سالش بود.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. یهویی از جا پرید و با چشم‌های گردشده بهم نگاه کرد. چشم‌هاش با اینکه گردی از غم توشون پیدا بود؛ اما باز هم قشنگ‌ترین چشم‌ها بودن؛ سبز روشن که همیشه برق می‌زدن. موهاش با اینکه ژولیده و کدر شده بود؛ اما می‌شد بوربودنش رو از زیر اون همه کثیفی تشخیص داد. پوست سفید شفافی داشت؛ اما زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و همین قیافش رو تکیده‌تر می‌کرد. وقتی که فهمید منم، با هول و ولا بلند شد و گفت:
    - خانم ببخشید نفهمیدیم شمایید.
    با لبخند گفتم:
    - اشکالی نداره عزیزم. بشین.
    معلوم بود که شدیداً معذب و از بودن من کنارش ناراضی بود؛ اما چیزی نگفت و گوشه‌ی نیمکت نشست و تا حد زیادی ازم فاصله گرفت. اگر نمی‌شناختمش و تو این مدت رفتار‌هاش رو ندیده بودم حتماً گمون می‌کردم بو میدم یا جذام دارم که این‌قدر ازم دور نشسته. خیلی از دخترهای خودشیرین کلاس برای شیرین‌کردن خودشون تا می‌تونن تو زنگ تفریح‌ها کنارم می‌شینن و بلبل‌زبونی می‌کنن؛ اما شادی مثل بقیه نبود؛ دلش نمی‌خواست خودش رو پیش همه عزیز کنه. دوست نداشت نمره‌هاش با اصرار و التماس بالا برن. اصلاً به‌نظرم نمره براش مهم نبود. وقتی قبلاً کارنامه‌ش رو دیدم متوجه شدم که تمامی نمراتش زیر پونزده و این واقعاً بد بود.
    - چرا تنها نشستی؟
    - همین‌طوری.
    - حالت بده؟
    - نه.
    - می‌خوای بری نمازخونه یه‌کمی استراحت کنی.
    - نه.
    - نمی‌خوای با بچه‌ها بازی کنی؟
    - نه.
    تمام سؤال‌هام رو یک‌کلمه‌ای و کوتاه جواب می‌داد. دیگه داشتم کلافه می‌شدم. تا اومدم دوباره شانسم رو امتحان کنم زنگ خورد. شادی از خدا خواسته با یه ببخشید سریع دویید سمت کلاس. همون‌طور مات به راهی که دوییده بود نگاه می‌کردم. خدایا این دختر چشه؟ دفترنمره رو برداشتم و پکر وارد دفتر شدم. دلیلش رو نمی‌دونم؛ اما حالم خیلی گرفته بود. محمدی، دبیر علوم -که یکی از دوست‌های صمیمی و همکار خوبی بود- کنارم نشست و نفس‌زنون گفت:
    - این بچه‌ها مگه نفس می‌ذارن برامون. از بس داد زدم صدام گرفت.
    محمدی یه‌بند داشت حرف می‌زد؛ اما من جای دیگه سیر می‌کردم. وقتی متوجه شد که تو یه باغ دیگه سیر می‌کنم و داره برای در و دیوار صحبت می‌کنه، زد روی شونه‌م و گفت:
    - ارسطو چی شده؟ کشتی‌هات غرق شدن؟
    - خوبم، فقط یه‌کم سرم درد می‌کنه.
    - تو کیفم قرص دارم. بیا یکی بخور.
    از خدا خواسته قرص رو ازش گرفتم و با یه لیوان آب سر کشیدم. محمدی همون‌طور که لیوان رو ازم می‌گرفت گفت:
    - پاشو برو خونه امروز نمی‌خواد دیگه بری سر کلاس.
    - نه خوبم.
    - باز تو رو حرفم حرف زدی؟
    از لحن طلبکارانش خنده‌م گرفت. خودم هم دوست داشتم برم خونه؛ برای همین دیگه حرفی نزدم و قبول کردم. از همکارها خداحافظی کردم و راه افتادم. تو حیاط دوباره چشمم افتاد به نیمکتی که شادی روش نشسته بود. سرم رو تکون دادم و سوار ماشینم شدم. کوچه‌ی مدرسه خلوت بود. تک‌وتوک ماشینی رد می‌شد. استارت زدم و راه افتادم. برای اینکه فکر شادی از سرم بیرون بره، رادیو رو روشن کردم.

    - همراه ما باشین با رادیو جوان.
    دست بردم و عوضش کردم:
    - آقای محمد صادقی از تبریز برامون...
    دوباره عوض کردم تا به یه آهنگ سنتی رسید. همون رو گذاشتم بمونه.
    - ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
    نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
    همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
    همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
    تو رحیمی، تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. قرار بود امروز برم خونه‌ی بابا؛ اما اصلاً حال و حوصله نداشتم؛ برای همین خونه‌ی کوچیک و نقلی خودم رو ترجیح دادم. در خونه رو باز کردم و با بی‌حوصلگی کیفم رو‌ انداختم رو مبل. لباس‌های پخش‌شده‌ی روی مبل رو کنار زدم و با همون لباس‌های بیرون دراز کشیدم. اول فکر کردم که حال خرابم به‌خاطر شادیه؛ اما الان می‌بینم که نصفش برای سرماخوردگیه. دیشب که رگباری بارون می‌اومد بی‌توجه به لباس نازکم رفتم تو تراس و تا یک ساعت زیر بارون نشستم. وقتی هم که اومدم تو، بدون توجه به لباس‌های خیسم پای نت نشستم. به قول بابا یه موقع‌هایی یه کارهایی می‌کنم که خنگ‌ترین آدم‌ها هم نمی‌کنن. صدای زنگ تلفن مانع از ادامه‌ی فکر کردم شد. با بی‌حالی بلند شدم و بدون نگاه‌کردن به شماره جواب دادم:
    - الو؟
    - سلام. کجایی چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
    - علیک سلام. بابا فرصت بده. سرماخوردم گوشیم هم شارژ نداره.
    - باز دوباره بی‌احتیاطی کردی؟
    - حالا. خب کارم داشتی؟
    - قرار بود بیای اینجا ها.
    - بابا خودت که می‌دونی چقدر درگیرم. الان هم که سرما خوردم میام اونجا شما هم ازم می‌گیری.
    - همیشه یه بهونه تو آستینت داری.
    - کاری نداری؟
    - نخیر. خداحافظ.
    سریع قطع کردم. اصلاً حوصله‌ی کلنجاررفتن باهاش رو نداشتم. دوتا کلداکس‌ انداختم بالا و رفتم سمت‌ اتاق. ‌اتاق که نه بازار شام. یه تپه از لباس‌ها گوشه‌ی‌ اتاق افتاده بود. گوشه‌ی دیگه‌‌ی اتاق انواع و اقسام کتاب‌های ورزشی و غیرورزشی باز و بسته افتاده بودن. روی میز کامپیوتر پر بود از ظرف‌ها و لیوان‌های نشسته. چی می‌شد همه‌ی این‌ها با یه اجی‌مجی غیب بشن. از فکرهای عجیب و غریبم خنده‌م گرفت و بی‌حال شروع کردم به خندیدن. میون خنده‌م زنگ تلفن بلند شد. ‌ای خدا حالا تو این وضعیت این تلفن زرت و زرت باید زنگ بزنه. اول می‌خواستم جواب ندم؛ اما بالاخره با هزار زور و زحمت خودم رو به تلفن رسوندم و جواب دادم.
    - الو؟
    - سلام بر بانوی همیشه بی‌خاصیت.
    - گیتا اصلاً حال و حوصله‌ی این چرت و پرت‌ها رو ندارم حرفت رو بزن می‌خوام برم لالا.
    - اوخی گوگولی. بهتره که حوصله داشته باشی؛ چون الان من و فرنوش داریم میایم پیشت.
    - چی؟! بی‌خود. من خونه نیستم اصلاً.
    - حرف بی‌خود نزن. بدو برو حاضر شو که داریم راه می‌‌افتیم.
    بعد بدون مهلت‌دادن به من گوشی رو قطع کرد. همون‌طور مات و مبهوت گوشی به دست ایستاده بودم. یه آدم چقدر می‌تونه بدشانس باشه؟ دو نفر چقدر می‌تونن پررو باشن؟ گوشی رو محکم روی مبل‌ انداختم. به جهنم! اصلاً بیان در رو براشون باز نمی‌کنم. لبخند خبیثی زدم و رفتم تو‌ اتاق و راحت روی تخت لم دادم. وقتی بیان پشت در بمونن حالیشون میشه که دیگه نباید خروس بی‌محل بشن. یک لحظه پشیمون شدم. آخه ناسلامتی دخترعموهام بودن؛ اما باز محل نذاشتم و تو دلم گفتم هستن که هستن. خروس بی‌محل خروس بی‌محله. یه چک محکم به وجدانم زدم و پتو رو تا گردنم کشیدم بالا. آروم‌آروم چشم‌هام گرم شد. با صدایی بلند از خلسه در اومدم. چشم‌هام رو نیمه‌باز کردم. یه‌کم دقت کردم. صدای زنگ خونه بود. پس رسیدن. بی‌خیال دوباره چشم‌هام رو بستم. صدای زنگ خونه پشت سرهم بود داشت رو اعصابم خش می‌انداخت. یهویی صدا قطع شد. لبخند رضایت‌بخشی زدم. پس بالاخره رفتن. دوباره چشم‌هام گرم شد. داشت خوابم می‌برد که حس کردم دستی دور مچ پام حلقه شد. چشم‌هام از شدت وحشت گشاد شدن. پتو رو سریع زدم کنار؛ اما تو یک لحظه که نفهمیدم چی شد به سمت پایین کشیده شدم و تالاپی رو زمین کوبیده شدم. صدای شلیک خنده‌‌ی گیتا و فرنوش بلند شد. همون‌طور که رو زمین ولو بودم با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده بهشون نگاه کردم. این‌ها چطوری اومدن تو؟ سؤالم رو بلند پرسیدم. هردو با تعجب بهم نگاه کردن.
    - وا یاسی خوبی؟ خودت در رو برامون باز کردی.
    - چی من؟
    - آره دیگه.
    - ولی... ولی من که خواب بودم.
    هردو قیافشون مضطرب شد.
    - منظورت چیه؟ پس کی در رو برامون باز کرد؟
    با وحشت بلند شدم و گفتم:
    - نـ... نمی... نمی‌دونم. یعنی... یعنی کسی تو خونمه؟
    - نمی‌دونم.
    چاقوی رو میزم رو برداشتم که برم بیرون؛ اما باز دوباره شلیک خنده‌ی هر دوشون بلند شد.
    - چیه؟ چتونه؟ چرا می‌خندین؟
    - وای خدا چه راحت میشه تو رو سر کار گذاشت.
    - یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
    - خنگولک ما با کلید اومدیم تو.
    - کلید؟ کدوم کلید؟
    گیتا دستش رو آورد بالا و نشونم داد. دوتا کلید تو دستش تاب می‌خوردن. سریع گارد گرفتم و گفتم:
    - کلید‌های خونه‌ی من دست شما چی‌کار می‌کنه؟
    - اون روز که خونه‌ت بودیم و خواب بودی گیتا کلید‌هات رو برد از روشون زد.
    - چی؟ مگه مرض داری؟
    - گلم واسه روز مبادا لازمه.
    - حالا دیگه در رو روی ما باز نمی‌کنی؟
    -- کنه‌ها مریضم نمی‌فهمید. مفت‌خورها.
    - ما چی‌کار به مریضی تو داریم. تو مریض باش. ما عشق و حال خودمون رو می‌کنیم.
    - می‌دونستی تو پررویی نظیر نداری؟
    - آره. خیلی وقته فهمیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - فعلاً پاشو بیا از ما پذیرایی کن که داریم از خستگی می‌میریم.
    - من می‌خوام بخوابم خودتون برین هرچی تو یخچال بود هورت بکشید.
    هردوشون راهی آشپزخونه شدن. دوباره اومدم بخوابم که صدای گیتا بلند شد:
    - یاسی! پاشو بیا یه‌کم خونه‌ت رو رو‌به‌راه کن. آدم چندشش میشه توش راه بره.
    پتو رو کشیدم رو سرم و داد کشیدم:
    - خودتون مرتب کنید.
    هیچ صدایی نیومد. بعد از چند ثانیه یهو پتو از روم کشیده شد.
    - مگه ما کلفتتیم. پاشو ببینم!
    بالاخره با جیغ و داد‌های این دوتا مزاحم بلند شدم و بی‌خیال خوابیدن شدم. از‌ اتاق بیرون اومدم. گیتا همون‌طور که با شیشه‌ی شیر و بسته‌ی بیسکوییت روی مبل لم داده بود برام چشمکی زد. با عصبانیت گفتم:
    - مگه چندبار بهت نگفتم که از شیشه نخور. می‌میری با لیوان بخوری؟
    - این‌طوری حالش بیشتره.
    رفتم تو آشپزخونه و با کسلی مشغول شستن ظرف‌ها شدم. همون موقع گیتا گوشی به دست وارد شد.
    - با تو کار داره.
    دستام رو شستم و خشکشون کردم. گوشی رو گرفتم و به هوای اینکه بابا گذاشتم دم گوشم.
    - الو؟
    برخلاف انتظارم صدای یه مرد غریبه از اون‌ور خط بلند شد.
    - سلام.
    - شما؟
    - جواب سلام واجبه‌ ها.
    - علیک. فرمایشتون؟
    - اوه اوه چه خانم عصبانی‌ای.
    فهمیدم که مزاحمه. گوشی رو قطع کردم. دوباره صدای زنگ بلند شد. گوشی رو رو ویبره گذاشتم و‌ انداختم گوشه‌ی اپن. از این مزاحم‌های علاف زیاد بودن. این‌ها کارشونه که زنگ بزنن چهارتا دری‌وری بگن اعصاب مردم رو به هم بریزن. از آشپزخونه زدم بیرون. فرنوش گفت:
    -کی بود؟
    حال توضیح‌دادن رو نداشتم؛ برای همین گفتم:
    - بابا.
    - خر خودتی بابات همین الان زنگ زده بود به من برای مریض‌بودنت. کی بود؟
    - نکنه آقاتون بوده؟
    - چرت‌وپرت نگو. مزاحم بود.
    گیتا ابرو برام بالا‌ انداخت و گفت:
    - مزاحم دیگه؟ مزاحم؟
    سری از روی تاسف براش تکون دادم. گیتا یکی از آزاردهنده‌ترین افرادی بود که تاحالا دیده بودم. یه دختر شدیداً شیطون. اما فرنوش شیطون نبود؛ کنار گیتا شیطون می‌شد. خودم رو‌ انداختم کنارشون رو مبل.
    - چه خبر از کاروکاسبی؟
    - خبری نیست. میرم مدرسه و میام.
    - خبر داری رضا داره از خارج برمی‌گرده؟
    - رضا دیگه کیه؟
    - بابا رفیق سابق گیتا.
    - داری میگی سابق.
    - درسته دوستیمون مال قبله؛ اما هنوزم از همدیگه خبر می‌گیریم.
    - خبر داره با کیس جدید ریختی رو هم؟
    - کجای کاری؟ بهرام پسرخاله‌ی رضائه.
    با چشم‌های گردشده سیخ نشستم و گفتم:
    - چی؟! یعنی تو رفتی با پسرخاله‌ی دوست‌پسر سابقت؟!
    - هنوز این جونور رو نشناختی؟
    - گیتا یه‌کم خجالت بکش!
    - مثل تو باشم که هر یارویی بیاد سمتم پارس کنم.
    چاقو میوه‌خوری روی میز رو برداشتم و‌ افتادم دنبالش. اونم که از خدا خواسته پرید پشت مبل.
    - به من میگی سگ؟
    -‌ ای بابا دور از جون سگ.
    کل خونه رو دنبالش کردم تا آخر تونستم گوشه‌ی دیوار خفتش کنم.
    - بگو غلط کردم.
    - غلط کردی.
    افتادم به جونش و تا می‌تونستم قلقلکش دادم. نقطه‌ضعف گیتا زانو‌هاش بود.
    - یاسی! نکن میمون.
    - بگو غلط کردم.
    - باشه بابا، غلط کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    آیدا
    - نیست، نیست.
    - بابا دو دقیقه یه‌جا بشین پیدا میشه.
    - یعنی چی آخه؟ سابقه‌ی گم‌شدن نداشته.
    - شاید افتاده گوشه‌ای جایی.
    کلافه روی تخت نشستم و با بی‌قراری شروع به جویدن گوشه‌ی ناخنم کردم. امروز قصد داشتم به یکی از دوست‌هام زنگ بزنم؛ اما سیمکارت قبلیم که همه‌ی شماره‌های واجبم توش بود گم شده بود. همه‌جا رو گشتم، زیر تخت و مبل و این‌ها، تو کشو‌ها و کمد‌ها، تو همه‌ی کیف‌هام و جیب‌ها؛ اما نبود که نبود. در‌ اتاق باز شد و رادمان اومد تو. رو صندلی نشست و با ناامیدی گفت:
    - همه‌جا رو گشتم، نبود.
    - حالا چه کنم؟ نصف زندگیم تو اون سیمکارته.
    - ببین برگرد عقب. آخرین بار که دیدیش کی بود؟
    - همین پریشب‌ انداخته بودم تو جیب پشت کیف سفیدم.
    - کیف سفیدت رو کجا‌ها بردی؟
    - خیلی جاها. تقریبا همیشه همراهمه.
    تا ماهور خواست چیزی بگه صدای مامان که برای ناهار صدامون می‌کرد بلند شد. تازه از سر کار برگشته بودم و با این‌ اتفاق دیگه واقعاً خسته بودم. اول می‌خواستم نرم؛ اما با به یادآوردن جیغ‌های بنفش مامان پشیمون شدم و سریع همراه بقیه راه افتادم. سر میز من و مامان و ماهور و رادمان بودیم. ماهور امروز اومده بود خونه‌مون تا یه‌کم تو درس‌های رادمان کمکش کنه. خدا خیرش بده. این رادمان رو که ولش کنی کتاب و دفتر رو می‌بـ ـوسه می‌ذاره کنار. منم که کارم و این‌ها نمی‌ذاره باهاش تمرین کنم. آیهان هم که مثل منه شغلش. آرش هم که تا می‌خواد باهاش کار کنه کم‌کم حرف‌ها و شیطنت‌هاشون شروع میشه.
    - سیمکارت پیدا نشد؟
    - نه بابا آب شده رفته زیرِزمین.
    - ان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شاءالله که پیدا میشه.
    - فقط یادتون باشه یه وقت جاروبرقی نکشین ها.
    - خوب شد گفتی امروز می‌خواستم جاروبرقی بکشم.
    - مادر من نکشی.
    - یعنی همین‌‌طوری بذارم خونه کثیف بمونه؟
    - خاله‌جون دوروز فقط صبر کنید. سیمکارته توش پر از شماره‌ست.
    - اصلاً می‌دونستی اگر پیدا نشه، جون همه‌مون به خطر می‌اوفته؟
    مامان که باورش شده بود با چشم‌های گردشده خودش رو کشید جلو و خیلی آروم گفت:
    - مگه چی میشه؟
    ماهور هم مثل ما زمزمه‌وار گفت:
    - یه گروه مافیا می‌ریزن تو خونه.
    مامان چنگی به گونه‌ش زد و گفت:
    - وای خاک به سرم! حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
    من و ماهور داشتیم از زور خنده خفه می‌شدیم. همون لحظه رادمان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. با خنده‌ی رادمان خنده‌ی من و ماهور هم ترکید. سرمون رو گذاشته بودیم رو میز و هرهر می‌خندیدیم. مامان همون‌طور گیج بهمون نگاه می‌کرد. هنوز متوجه نشده بود که سرکارش گذاشتیم.
    - وای خاله شما چقدر ساده‌این.
    - یعنی چی؟
    وقتی براش تعریف کردیم و متوجه شد که سر کارش گذاشتیم با عصبانیت نذاشت من و ماهور غذامون رو بخوریم و از آشپزخونه بیرونمون کرد. با اینکه کلی خندیدیم؛ اما دلم پیش اون لوبیاپلو موند. ماهور داد زد:
    - رادمان‌جان غذات رو خوردی بیا صدام کن بریم سر وقت درس.
    دوتایی رفتیم تو‌ اتاق من. ماهور خودش رو روی تخت‌ انداخت. من هم روی صندلی نشستم و بی‌هدف به ماهور زل زدم.
    - ماهی؟
    - کوفت! هزاربار گفتم اسم من رو درست تلفظ کن.
    -‌ ای بابا گیر نده دیگه. حوصله‌م پوکیده.
    ماهور چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:
    - فکر بیرون‌رفتن رو از سرت بیرون کن.
    با لب و لوچه‌ی آویزون گفتم:
    - چرا آخه؟
    - چون فعلاً من الان در نقش یک معلم واسه پسر جناب‌عالی هستم.
    بعد از یک ربع، غذاخوردن رادمان تموم شد و با ماهور راهی‌ اتاقش شدن. من هم خودم رو روی تخت ولو کردم. امروز از اون روز‌های کسل‌کننده بود. بی‌هدف به سقف زل زده بودم. امشب باز خداروشکر قرار بود آرسام بیاد اینجا. می‌شد یه‌کم سرگرم شد. لبخندی روی لبم نشست. مامان و بابا وقتی فهمیدن با پرستو و مامانش چه کردم تا یک ساعت تو شوک بودن. مامان اول برای آرسام ناراحت بود؛ اما تا دید آرسام خودش هم خوشحاله، اون هم شاد شد. ببین این دوتا چه کردن با خانواده‌ی ما که همه از جداشدنشون خوشحالن. آرسام حالا متوجه شده که چه غلطی کرده. اون شب وقتی آرش فهمید دویید سمت آرسام و گفت:
    - به‌به! به وطن خوش آمدی. بازگشت آزاده سرافراز آرسام‌خان ذلیل‌مرده به وطن مبارک.
    اون شب آرش، آیهان و رادمان تا تونستن سربه‌سر آرسام گذاشتن. صدای مامان از پایین بلند شد:
    - آیدا.
    - بله؟
    - من دارم میرم خرید. نری سر وقت قابلمه‌ ها!
    - چشم بابا. سارق که نیستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    از سر بی‌کاری رفتم سراغ کمدم. قصد داشتم اون بازار شام رو یه‌کم مرتب کنم. همه‌ی لباس‌ها رو ریختم بیرون. اوه‌اوه چه خبر بود. مامان اگر این وضع رو می‌دید مسلماً کله‌م رو می‌کند. در حال تاکردن تونیک صورتی‌رنگم بودم که چشمم به آلبوم عکس‌های قدیمیمون افتاد. دست بردم و سه‌تاش رو برداشتم. سه‌تا آلبوم قطور. بی‌توجه به لباس‌های پخش‌شده روی زمین روی صندلی نشستم و آلبوم اول رو باز کردم. عکس‌های قدیمی از زمان ازدواج مامان و بابا بود. نگاهم به عکسی افتاد که مامان و بابا و عمه‌سودابه و مادرجون توش حضور داشتن. عکس تو حیاط خونه‌ی قدیمی مادرجون گرفته شده بود. توی عکس مادرجون با همون شکل و شمایل همیشگی اما جوون‌تر روی چهارپایه نشسته بود و بابا و مامان که معلوم بود نامزد هستن دست تو دست هم پشت مادرجون بودن. نگاهم که به عمه‌سودابه افتاد، خنده‌م گرفت. چنان با غضب به مامان و بابا زل زده بود که فکر کنم اگر مادرجون و بابا نبودن حتما مامان رو تیکه‌تیکه می‌کرد. الان هم همین‌طوره؛ تو جمع یه تیکه اون میاد یه تیکه مامان. این وسط بابای بیچاره می‌مونه که طرف کی رو بگیره. از یک طرف عمه، خواهر بزرگ‌ترشه و حق به گردنش داره و از طرفی دیگه مامان زنشه و خیلی حساس. عکس بعدی مادرجون بود که با روسری گل‌گلی روی تخت نشسته بود و لبخند می‌زد. دلم گرفت. کاش الان اینجا بود! وقتی که اومدیم شمال حالش خیلی بد بود. توی یک ماه چندبار از شدت درد قلب زیاد راهی بیمارستان می‌شد؛ اما با همون درد و خستگی‌هاش باز هم محبتش کم نشده بود و هر وقت من رو می‌دید بهم پول می‌داد و قایمکی راهیم می‌کرد تا برای خودش و خودم لواشک بخرم. یه شب که خواب بودم با صدای پچ‌پچ از خواب پریدم. وقتی از‌ اتاق بیرون رفتم صورت اشکی داداش‌ها و تلفن رو گوش آرسام رو دیدم، همه چی دستگیرم شد. بد‌ترین شب عمرم بود. مونده بودم چی‌کار کنم. گریه کنم؟ جیغ بکشم؟ ساکت بمونم؟ به خودم که اومدم دیدم کل صورتم خیسه. دستی به صورتم کشیدم. آلبوم قدیمی بود و خیلی از آدم‌های تو عکس رو نمی‌شناختم. آلبوم دوم رو باز کردم. مربوط به بچگی خودم و پسرها بود. اولین عکس، خودم بودم تو لباس مدرسه، کلاس اول. خنده‌م گرفت. یادش به‌خیر اون موقع حیوون خونگیم یه مارمولک بود که از خونه‌ی عمه شکار کرده بودم. روز اول مدرسه اون رو گذاشته بودم تو جامدادیم و با خودم بـرده بودم مدرسه. سر کلاس تا زیپ جامدادیم رو باز کردم فهمیدم از یه ذره جای بازمونده‌ی زیپ فرار کرده. اون روز وقتی همه فهمیدن یه مارمولک تو مدرسه گم شده، چه غوغایی شد. تا یک ماه رو در و دیوار کوچه اعلامیه گم‌شدنش رو که خودم با مدادرنگی طراحی کرده بودم رو می‌زدم. چقدر مامان از این کارم حرص می‌خورد. عکس بعدی مربوط به وقتی بوده که من نوزاد بودم. تو عکس آرش حدودا 5-6 ساله با تیشرت سبز اخمالو ایستاده بود و کنارش آیهان که 10 ساله بود با خنده داشت به دوربین نگاه می‌کرد. آرسام هم پشت هردوشون با لبخند مهربونی ایستاده بود. من بغـ*ـل مامان بودم و فقط یه کله‌‌ی کوچیک ازم معلوم بود. آرش مثل بچگیش فقط سایز صورتش بزرگ‌تر شده. آیهان هم همین‌طور؛ اما آرسام کلی با بچگیش فرق کرده. خودم هم که تو عکس چون تازه متولد شده بودم شبیه سیراب شیردون بودم. تا به خودم اومدم دیدم ساعت 8 شبه و من هنوز مشغولم. آلبوم‌ها رو کنار گذاشتم و پیچ‌وتابی به خودم دادم. کمرم خشک شده بود. در‌ اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. در‌ اتاق رادمان رو باز کردم و وارد شدم. ماهور نشسته رو صندلی و رادمان روی تخت خوابشون بـرده بود و دورشون پر از تنقلات و خوراکی بود. تنها چیزی که من ندیدم اثری از ریاضی کارکردن بود. سری از روی تأسف تکون دادم و رفتم پایین. پسرها و بابا برگشته بودن. سلامی بلند دادم که همه‌ی سرها برگشت سمتم.
    - علیک سلام.
    - یه دفعه فردا می‌اومدی سلام می‌کردی دیگه. چرا به خودت زحمت دادی؟
    با خجالت گفتم:
    - اصلاً زمان از دستم در رفت. داشتم آلبوم‌های قدیمی رو نگاه می‌کردم.
    مامان سریع از آشپزخونه در اومد و گفت:
    - چه خوب. بعداً بیار به رادمان هم نشون بدم.
    - باشه؛ اما چطور؟
    - آخه دوست داشت عکس بچگی‌های این سه‌تا و دخترگلم رو ببینه.
    آیهان با اعتراض گفت:
    - وایسین ببینم. چرا ما این سه‌تاییم و این دختر گلم؟
    زبونم رو براش در آوردم و گفتم:
    - بسوز!
    - اصلاً شما باهمون دختر گلت خوش باش بابا ما سه‌تا رو دوست داره.
    بابا با حالت بامزه‌ای گفت:
    - من؟ کی؟ کجا؟
    آرش چنگی به گونه‌ش زد و با صدای زنونه گفت:
    - خاک به سرم. حالا دیگه راست‌راست تو چشم‌هام نگاه می‌کنید می‌گین دوسم ندارین. اصلاً میرم خونه‌ی بابام.
    همه به‌خاطر این حرکتش زدیم زیر خنده. من هم رفتم روی کاناپه کنار آرش نشستم. تلوزیون داشت یه فیلم ترسناک نشون می‌داد. همون‌طور که تو جو فیلم بودم گوشی آیهان شروع به زنگ‌خوردن کرد. آیهان نگاهی به شماره‌ انداخت. انگار که غریبه بود؛ چون با شک جواب داد:
    - الو؟
    - ...
    - بله خودم هستم.
    - ...
    آیهان همون‌طور که داشت به حرف‌های مخاطب اون‌ور خط گوش می‌داد با چشم‌های ریزشده بهم زل زد.
    - بله، لطف کردین واقعاً.
    - ...
    - حتما. باشه پس می‌بینمتون. فعلاً.
    - چیه؟ چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
    - جناب‌عالی چیزی رو گم نکردین.

    - نـ... یعنی آره. سیمکارت قدیمیم رو. نکنه پیدا شده؟!
    - بله یافته شده.
    - چطوری؟ کجا؟
    - اول بگو ببینم تو کسی رو به اسم کیوان می‌شناسی؟
    - نه. کیوان کیه؟
    - پسرِ که الان زنگ زد، می‌گفت اسمش کیوانه مثل اینکه با دوستات کمکشون کردین ماشینشون راه بیوفته.
    تازه یادم اومد که کیوان کیه. همون پسرِ که بی‌نهایت آشنا بود.
    - آهان حالا یادم اومد. آخه سیمکارت من دست اون چی‌کار می‌کنه؟
    - مثل اینکه قبل از رفتنتون از کیفت افتاده اونم تا اومده بهت بده دیده ماشینتون راه افتاده و رفتین.
    آرش: حالا شماره‌ی تو رو از کجا آورده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - مجبوری تو سیمکارت رو گشته، شانسی به من زنگ زده.
    - خدا خیرش بده.
    مامان: شام آماده‌ست.
    اون‌شب بعد از خوردن شام با ماهور که بیدار شده بود خداحافظی کردم و به امید گرفتن سیمکارتم خوابیدم. صبح قرار بود قبل از سر کار رفتن با آیهان بریم سیمکارت رو تحویل بگیرم. هرچی به آیهان گفتم خودم می‌تونم قبول نکرد. تو ماشین نشستم و منتظر آیهان شدم. تا بیاد داشبورد ماشینش رو باز کردم و توش رو نگاهی‌ انداختم. یه سری ورقه، آدامس، ادکلان. سریع برش داشتم و باهاش یه دور کامل دوش گرفتم. آیهان سوار ماشین شد و با خنده گفت:
    - یه وقت تعارف نکنی‌ها؛ ادکلن مال خودت.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - حالا انگار چی هست. با اون بوی گندش.
    - پررو، می‌بینم چطور باهاش دوش نگرفتی.
    - قصد راه‌افتادن نداری؟ دیرم میشه‌ها!
    بالاخره راه افتادیم. دم پارک قاصدک قرار گذاشته بودیم. آیهان ماشین رو پارک کرد. می‌خواستم پیاده بشم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌ش‌ انداختم. یسنا، دخترخاله‌م بود.
    - آیهان تو برو. یسناست.
    آیهان پیاده شد و من هم تماس رو وصل کردم.
    - به‌به خانم ستاره‌ی سهیل!
    - علیک سلام. احوالات شریف؟
    - خوبم مرسی.
    - همین الان از ماهور شنیدم آرسام و پرستو به هم زدن. راسته؟
    - آره...
    همون لحظه نگاهم به آیهان افتاد. چشم‌هام گرد شد. با پسرِ داشتن روبوسی می‌کردن؛ اون هم با صمیمیت تمام.
    - الو؟ آیدا مردی؟
    - یسناجان من باهات تماس می‌گیرم فعلاً.
    - باشه گلم فعلاً.
    یعنی چی؟ یعنی همدیگه رو می‌شناسن؟ از شدت فضولی داشتم می‌مردم. سریع چادرم رو تو آینه‌ی ماشین صاف کردم و پیاده شدم. هر دو داشتن بلندبلند می‌خندیدن. تا آیهان متوجه شد که من هم اومدم با خنده گفت:
    - به‌به اینم از خواهر بنده. نشناختی آیدا؟
    نگاهی به کیوان‌ انداختم. حالا دیگه مطمئن بودم دیدمش که آیهان هم می‌شناسدش. با گنگی گفتم:
    - باید بشناسم؟
    - بله که باید بشناسی.
    -‌ ای بابا بی‌وفایی تا کجا؟ من رو دیگه نمی‌شناسی.
    - بذار راهنماییت کنم. پلاسیده و...
    تا کلمه‌ی پلاسیده از دهن آیهان خارج شد، چشم‌هام گرد شد. مغزم شروع به فعالیت کرد. تمام صحنه‌های چهارده‌سالگیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد شدن. باورم نمی‌شد. یعنی خودش بود؟ با صدای بلند و هیجان زده‌ای گفتم:
    - کیوی!
    هر دوشون پقی زدن زیر خنده. تازه فهمیدم با این قد و سنم مثل قدیم صداش کردم کیوی. با لبخند شرمگینی گفتم:
    - یعنی همون کیوان.
    کیوان در حالی که با شدت بیشتری می‌خندید گفت:
    - نگاه کن چه خجالتی هم می‌کشه. تو مگه همون آیدا سرتق نیستی که پدر همه‌مون رو درآورده بود؟
    خودم هم خنده‌م گرفت. هنوز تو شوک بودم و نمی‌دونستم چی بگم. خیلی عوض شده بود؛ اما باز هم ته‌چهره‌ش همون بود. چرا از اول نشناختمش؟
    - حالا چی شده از اینجا سر درآوردی؟
    - با بچه‌ها اومدیم یه‌کم هواخوری. نمی‌دونستم قراره شما رو ملاقات کنیم.
    - وای خدایا باورم نمیشه! چقدر فرق کردی!
    - پیر شدم نه؟
    - پیر چیه؟ فسیل شدی.
    کیوان قهقهه‌ای زد و همون‌طور که می‌زد رو شونه‌ی آیهان گفت:
    - برادر شما خودت هم هم‌سن منی تقریبا.
    خندیدم و تا اومدم سؤالی بپرسم صدایی از پشت سر آیهان بلند شد:
    - کیوان‌خان شما قصد اومدن نداری؟
    برگشتم سمت صدا. همون پسر اخموئه اون‌ شب بود. کیوان با بدجنسی بهم نگاه کرد و گفت:
    - چرا جناب پلاسیده.
    کم مونده بود از شدت شوک غش کنم. با دهن باز به پسر اخموئه نگاه کردم یا بهتره بگم پلاسیده یا همون متین. خدایا دارم خواب می‌بینم؟ نه جون من دارم خواب می‌بینم؟ متین که متوجه موضوع نشده بود چشم‌غره‌ی شدیدی به کیوان رفت که من جای کیوان جام رو خیس کردم. هنوز هم مثل قبلاً عصا قورت داده است.
    - چرا چشم‌هات رو برام همچین می‌کنی پلاسیده.
    - کیوان!
    دیدم اگر دست نجمبونم کیوان رو شهیدش می‌کنه برای همین بلند گفتم:
    - متین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا