- عضویت
- 2016/08/02
- ارسالی ها
- 5,042
- امتیاز واکنش
- 53,626
- امتیاز
- 1,121
- محل سکونت
- کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
- من، تو، عرفانه، حمیرا و معصومه.
دستم رو روی موبایل گذاشتم و با لبخونی گفتم:
- امشب خونهی دوستم دعوتم داداش. میری خونهی مامان؟
- آره نگران نباش.
دوباره گوشی رو گذاشتم دم گوشم و گفتم:
- اوکی کعبهجان. ساعت نُه اونجام.
بعد از اینکه با آرسام غذامون رو خوردیم، ظرفها رو شستم و کمکم لباسام رو پوشیدم. همونطور که جلوی آینه گوشهی مقنعهم رو صاف میکردم، داد زدم:
- داداش من دیگه دارم میرم.
- برو به سلامت. یواش بری ها.
سوار ماشین شدم و به سمت خونهی کعبه روندم. ساعت دقیقا نُه بود که جلوی در خونهی کعبه اینها بودم. مثل اینکه فوضول باشیها پشت پنجره بودند؛ چون در با صدای تیکی باز شد. ماشین رو بردم تو حیاط و پیاده شدم. صدای جیرجیرک از گوشه کنار حیاط بلند شده بود. عجیب بود که صدای این جونورها بلند نبود. در سالن رو باز کردم و وارد شدم. با کمال تعجب چشمم به چهارتا خاله خانباجی افتاد که از شدت روگرفتن فقط دماغشون معلوم بود. با چشمهای گردشده گفتم:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
- سلام خواهر. به جان مادرم ما کاری نکردیم.
- کوفته مسخرهها.
همیشه عادت داشتند سر شغلم از این مسخرهبازیها در بیارن. چادر و روپوشم رو در آوردم و چهارتایی لم دادیم رو مبل.
- خب بروبکس بنده یه خبر داغ دارم.
- باز دوباره کی رو بدبخت کردی؟
- کسی مرده؟
- کسی قراره بمیره؟
- بابا دو دقیقه ببندید. معصومهخانم گلگلاب دیگه رفتنیه.
کعبه خودش روانداخت روی معصومه و گفت:
- چرا؟ نرو. من بی تو میمیرم.
- مسخره. بابا یکی خر شده اومده ایشون رو بگیره.
چند دقیقه سکوت برقرار شد. یهو همگی هجوم بردیم سمت معصومه و شروع کردیم به تفمالیکردنش.
- خب زود تند سریع بگو کیه؟
- از دوستهای داداشمه. قبلاً با هم همبازی بودیم.
همگی هو بلندی کشیدیم و کف زدیم. معصومه با خنده ادامه داد:
- شغلش هم که مثل باباش تو کار فرش و ایناست.
- پس مثل این زنهای قدیمی لوبیاپلو بپز، بپیچ تو بقچه ببر در مغازهی آقاتون.
معصومه چینی به دماغش داد و گفت:
- کوفت چندش!
- بچهها بچهها. یه چیزی. امروز بالاخره پرستو رو فیتیلهپیچ کردم.
- چی؟ کی؟ کجا؟
تمام ماجرای امروز رو موبهمو براشون تعریف کردم. همهشون از شدت خنده روی مبل ولو شده بودند.
- وای آرسام رو بگو. باورم نمیشه تو روی پرستو و ننش ایستاده باشه.
- راستش من خودم هم هنوز تو شوکم.
- پس بالاخره شیربرنجخان یه حرکتی زد.
- اهم! من اینجاما. حواست رو جمع کن.
- وای وای ترسیدم.
هجوم بردم سمتش و نشستم روش. عرفانه با جیغ و داد گفت:
- بمیری. پاشو از روی من. لهم کردی. اندازهی گاو وزن داره.
همهی بچهها از خنده غش کرده بودن. کعبه دوید سمتمون و اون هم روی پای من نشست. حالا جیغ من هم رفته بود بالا. آخه کعبه واقعا وزنش بالا بود.
- کعبه پاشو لهم کردی. به من رحم نمیکنی به این عرفانهی بدبخت رحم کن که اون زیر حلیم شد.
دیدم دارم یاسین تو گوش خر میخونم؛ واسه همین دستم رو بردم سمت پهلوهاش و شروع کردم به قلقلکدادنش. همونطور که روی ما افتاده بود شروع کرد به ترتر خندیدن و وولخوردن. حالا دیگه مطمئن بودم که عرفانه اون زیر جون داده. بالاخره با وساطت معصومه و حمیرا، کعبه از رومون بلند شد.
- بچهها پایهی پیتزا هستین؟
- ایول! من که جون میدم براش.
- قربون اون شکم قلنبت تو واسه چه غذایی جون نمیدی؟
همه زدن زیر خنده. معصومه گفت:
- بچهها از بیرون بخریم؟
- نه خودمون درست کنیم بیشتر حال میده.
- آخه زیادی طول میکشه.
- بابا یه شبه بذار خوش باشیم.
- آره. به مامانت زنگ بزن بگو دیر میری خونه.
بالاخره با کنهبازیهای اینها قبول کردم و به مامان خبر دادم. مامان هم چون دوستهام رو میشناخت، اجازه داد.
دستم رو روی موبایل گذاشتم و با لبخونی گفتم:
- امشب خونهی دوستم دعوتم داداش. میری خونهی مامان؟
- آره نگران نباش.
دوباره گوشی رو گذاشتم دم گوشم و گفتم:
- اوکی کعبهجان. ساعت نُه اونجام.
بعد از اینکه با آرسام غذامون رو خوردیم، ظرفها رو شستم و کمکم لباسام رو پوشیدم. همونطور که جلوی آینه گوشهی مقنعهم رو صاف میکردم، داد زدم:
- داداش من دیگه دارم میرم.
- برو به سلامت. یواش بری ها.
سوار ماشین شدم و به سمت خونهی کعبه روندم. ساعت دقیقا نُه بود که جلوی در خونهی کعبه اینها بودم. مثل اینکه فوضول باشیها پشت پنجره بودند؛ چون در با صدای تیکی باز شد. ماشین رو بردم تو حیاط و پیاده شدم. صدای جیرجیرک از گوشه کنار حیاط بلند شده بود. عجیب بود که صدای این جونورها بلند نبود. در سالن رو باز کردم و وارد شدم. با کمال تعجب چشمم به چهارتا خاله خانباجی افتاد که از شدت روگرفتن فقط دماغشون معلوم بود. با چشمهای گردشده گفتم:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
- سلام خواهر. به جان مادرم ما کاری نکردیم.
- کوفته مسخرهها.
همیشه عادت داشتند سر شغلم از این مسخرهبازیها در بیارن. چادر و روپوشم رو در آوردم و چهارتایی لم دادیم رو مبل.
- خب بروبکس بنده یه خبر داغ دارم.
- باز دوباره کی رو بدبخت کردی؟
- کسی مرده؟
- کسی قراره بمیره؟
- بابا دو دقیقه ببندید. معصومهخانم گلگلاب دیگه رفتنیه.
کعبه خودش روانداخت روی معصومه و گفت:
- چرا؟ نرو. من بی تو میمیرم.
- مسخره. بابا یکی خر شده اومده ایشون رو بگیره.
چند دقیقه سکوت برقرار شد. یهو همگی هجوم بردیم سمت معصومه و شروع کردیم به تفمالیکردنش.
- خب زود تند سریع بگو کیه؟
- از دوستهای داداشمه. قبلاً با هم همبازی بودیم.
همگی هو بلندی کشیدیم و کف زدیم. معصومه با خنده ادامه داد:
- شغلش هم که مثل باباش تو کار فرش و ایناست.
- پس مثل این زنهای قدیمی لوبیاپلو بپز، بپیچ تو بقچه ببر در مغازهی آقاتون.
معصومه چینی به دماغش داد و گفت:
- کوفت چندش!
- بچهها بچهها. یه چیزی. امروز بالاخره پرستو رو فیتیلهپیچ کردم.
- چی؟ کی؟ کجا؟
تمام ماجرای امروز رو موبهمو براشون تعریف کردم. همهشون از شدت خنده روی مبل ولو شده بودند.
- وای آرسام رو بگو. باورم نمیشه تو روی پرستو و ننش ایستاده باشه.
- راستش من خودم هم هنوز تو شوکم.
- پس بالاخره شیربرنجخان یه حرکتی زد.
- اهم! من اینجاما. حواست رو جمع کن.
- وای وای ترسیدم.
هجوم بردم سمتش و نشستم روش. عرفانه با جیغ و داد گفت:
- بمیری. پاشو از روی من. لهم کردی. اندازهی گاو وزن داره.
همهی بچهها از خنده غش کرده بودن. کعبه دوید سمتمون و اون هم روی پای من نشست. حالا جیغ من هم رفته بود بالا. آخه کعبه واقعا وزنش بالا بود.
- کعبه پاشو لهم کردی. به من رحم نمیکنی به این عرفانهی بدبخت رحم کن که اون زیر حلیم شد.
دیدم دارم یاسین تو گوش خر میخونم؛ واسه همین دستم رو بردم سمت پهلوهاش و شروع کردم به قلقلکدادنش. همونطور که روی ما افتاده بود شروع کرد به ترتر خندیدن و وولخوردن. حالا دیگه مطمئن بودم که عرفانه اون زیر جون داده. بالاخره با وساطت معصومه و حمیرا، کعبه از رومون بلند شد.
- بچهها پایهی پیتزا هستین؟
- ایول! من که جون میدم براش.
- قربون اون شکم قلنبت تو واسه چه غذایی جون نمیدی؟
همه زدن زیر خنده. معصومه گفت:
- بچهها از بیرون بخریم؟
- نه خودمون درست کنیم بیشتر حال میده.
- آخه زیادی طول میکشه.
- بابا یه شبه بذار خوش باشیم.
- آره. به مامانت زنگ بزن بگو دیر میری خونه.
بالاخره با کنهبازیهای اینها قبول کردم و به مامان خبر دادم. مامان هم چون دوستهام رو میشناخت، اجازه داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: