کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
به نام او که خودش می‌داند.

نام رمان: کو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
سو (جلد دوم یاقوت خونین)
نویسنده: رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: معمایی
ناظر: @P_Jahangiri_R
طراحِ جلد: @zeinab_jokal
ویراستار: @فاطمه صفارزاده و @✿↝..Яάみส..↜✿
خلاصه: لاوا در تایوان ربوده می‌شود و جسد زنی در ژاپن پیدا می‌شود و نخست‌وزیر کانادا ترور می‌شود. مادر لاوا، مسئول پرونده‌ی قتل زن و سرپرست گارد امنیتیِ نخست‌وزیر، بازی را شروع می‌کنند. بازی‌ای که نه شروع دارد و نه پایان.
مشاهده پیوست 155464
***
خلاصه‌ای از جلد اول:
تارو میساکی پسر پانزده‌ساله‌ای بود که در توکیو (پایتخت ژاپن) با مرگ‌ نابه‌هنگام پدرش، یاشیرو، در اثر تصادف مواجه می‌شود و بهترین دوست خود، شون‌نیتا را به دلیل یک سوءتفاهم کنار می‌گذارد. مدتی بعد شون‌نیتا به او می‌گوید میراثی خانوادگی که یک یاقوتِ سرخ است، از پدرش برای او به جا مانده و دلیل مرگ پدرش نیز همان یاقوت بوده است. نیتا شبِ بعد از برملاکردن حقیقت، کشته می‌شود و تارو به‌سراغ عمویش، کاتیرو می‌رود که یک پسر به نام شینگو و دختری به نام سامیتا دارد. تارو متوجه می‌شود کسانی که پدرش و نیتا را به قتل رسانده‌اند، در واقع تبهکاران مخوفی به نام یاکوزا هستند که پنج ارشد به نام‌های میکامی، لیگوشا، سوگاشی، جیسا و جینو دارند. جینو دختر جوانی است که همواره به تارو کمک می‌کند تا یاکوزا را زمین بزند و از پدرِ خود، میکامی متنفر است. تارو از دوست خود، ریوچیما کمک می‌گیرد که بتواند با یاکوزا مقابله کند. او به زودی متوجه می‌شود یاکوزا رقیبی به نام گانگ‌شین دارد که در واقع همسرِ سابق میکامی و مادر جینو است. در بُحبوحه‌ی تلاش برای نابودیِ یاکوزا و پیداکردن یاقوت، تارو به دخترعموی خود، سامیتا دل می‌بندد و در این بین جینو را فراتر از یک دوست می‌پندارد. در انتهای داستان، تارو که یاقوت را پیدا کرده، مجبور می‌شود برای نجات زندگیِ خانواده‌ی عموی خود، یاقوت را با یاکوزا معامله کند.در آن شبِ بارانی، اعضای خانواده‌ی عموی تارو، از جمله سامیتا و شینگو، به ستون‌هایی بسته می‌شوند و قبل از اینکه تبهکاران بتوانند شینگو را بکشند، متوجه می‌شوند او قبل از همه فوت کرده است. سامیتا و عموی تارو به گلوله بسته می‌شوند و می‌میرند و رابـ ـطه ی جینو و تارو سرد می‌شود؛ چرا که تارو تصور می‌کند جینو قادر به نجات دوستان و خانواده‌ی او بوده؛ اما به دلیل حسِ رقابت رمانتیک با سامیتا این کار را نکرده است. تارو ردِ یاکوزا را در کُره‌ی جنوبی می‌زند و به کمک گانگ‌شین، رقیب یاکوزا که در تایوان امپراتوریِ تبهکاریِ خود را اداره می‌کند، سعی در نابودیِ آن قاتلین دارد. جینو که اکنون نزد مادر خود، گانگ‌شین زندگی می‌کند، با یک نفر دیگر ازدواج می‌کند و تارو به‌شدت آشفته و ناراحت می‌شود. در کُره، قبل از دستگیری یاکوزا، جینو نامه‌ای برای تارو می‌نویسد و گانگ‌شین تارو را قانع می‌کند که او خودش را حلق‌آویز کرده است. بالاخره یاکوزا از بین می‌رَوَد و مأمور پلیس جوانی که کاسوتو نام دارد، در انفجاری همراه با یاکوزا کشته می‌شود. تارو هم به ژاپن برمی‌گردد و یاقوت را در دریای ژاپن رها می‌کند. ناگفته نماند که یکی از ارشدهای یاکوزا به نامِ لیگوشا، نوه‌ای به نام پانیو دارد که تارو معلم موسیقی اوست و در میانه‌ی داستان، به همراه مادرش، خانم کاتا، به کانادا مهاجرت می‌کند.

کورسو به معنای روشنایی اندک

- جنایتکارها همه‌جا هستند. چه در فروشگاه، وقتی بقیه‌ی پولت را پس نمی‌دهند، چه در خیابان، وقتی بی‌دلیل لمست می‌کنند و چه در ذهنت، وقتی به حد مرگ شیفته‌ی کشتن می‌شوی.
«هاینریش بل»
 

پیوست ها

  • کورسو.jpg
    کورسو.jpg
    68.2 کیلوبایت · بازدیدها: 71
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    مشاهده پیوست 153912

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    پیوست ها

    • کاور ناظر.jpg
      کاور ناظر.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 53

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل اول: او

    تایوانی که سال تا سال باران نمی‌آمد، حالا خیس و ابری بود. جدول‌های کنار خیابان پر از آب شده بودند و اگر چکمه پایش نبود، حتماً تا زیر زانویش خیس‌خیس می‌شد. سوکپو سیگار دودکردن را به ماندن زیر باران و گوش‌دادن به نق‌نق‌های او ترجیح می‌داد. توی لیموزین مشکی‌رنگ نشسته بود و صندلی را خوابانده بود و احتمالاً هم‌زمان با کام‌گرفتن از سیگار برگ‌های تقلبی‌اش، چرت می‌زد. لاوا کلاه بارانی‌اش را پایین کشید. قطره‌ها به پشت گردنش خوردند و صورتش درهم رفت. قدم‌زنان تا نزدیکی دکه‌ی روزنامه‌فروشی که صاحبش از ترسِ باران کارش را ول کرده و رفته بود، طی کرد و دوباره پیش لیموزین برگشت. شیشه‌های بخارگرفته‌ی ماشین باعث می‌شد سوکپو اصلاً دیده نشود. به‌خصوص که در دود سیگار هم غرق شده بود. پیش خودش فکر کرد اگر مادرش می‌فهمید رفته همان‌جایی که نباید می‌رفته، خون به پا می‌شد. شاید سوکپو راپورتش را داده بود. شاید هم الینا توی ماشینشان شنود کار گذاشته بود. شاید اصلاً خود مادرش یک جایی همان دوروبرها کمین کرده بود و آماده بود که آبکشش کند. حاضر بود قسم بخورد صدای خردشدن برگ‌های روی زمین را می‌شنید که احتمالاً پوتین‌های مادرش داشت لهشان می‌کرد. صدای کشیده‌شدن گلنگدن. صدای شلیک و صدای ناله‌ی خودش که سرش را بر باد داده بود. نگاهش به جیپ سیاه‌رنگی که داخل کوچه پیچید و یکی از لاستیک‌هایش در پر آب‌ترین چاله‌ی همان کوچه فرو رفت، افتاد. بعد که ایستاد، اول پوتین‌های نظامی‌اش را و بعد خودش را دید. خودش، با همان عینک آفتابی‌ای که در یک روز ابری بر چشم زده بود. خنده‌اش گرفت. سالامی عینکش را درآورد و به او نگاه کرد و گفت:
    - مجبور بودم. نمی‌دونستم خنده‌ی تو رو درمیاره؛ وگرنه همچین کاری نمی‌کردم.
    خنده‌اش خشک شد. آرام و تدریجی.
    - مجبور بودی؟
    سالامی جدی‌تر شده بود. یک قدم جلو آمد و گفت:
    - اینترپل پیگیرمون شده. نمی‌خوام گیر بیفتم. تو هم باید حواست رو جمع کنی. به مادرت هم بگو کانتینرها رو سفت و سخت چک می‌کنن.
    لاوا پوست لبش را به دندان گرفت.
    - امیدوارم اون لااقل گیر بیفته.
    سالامی پوزخند زد. سوکپو را دید که پشت فرمان تقریباً چرتش بـرده بود. باران روی سرشانه‌هایش را خیس کرده بود. گفت:
    - خیلی وقت نداریم.
    لاوا انگار تازه یادش آمده بود برای چه آمده توی آن خیابان پر از چاله‌چوله، آن هم زیر بارانی که خیال بندآمدن نداشت. دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - اسم واسطه چی بود؟ فهمیدی؟
    سالامی نگاه از سوکپو گرفت و گفت:
    - اسمش جرالده. جرالد آمستتوس. هلندیه؛ اما الان توی ژاپنه. توکیو.
    چندبار زیرلب «توکیو» را زمزمه کرد. موهایش خیس شده بود. باید تا ژاپن می‌رفت؟ ژاپنی که مادرش از آن نفرت داشت؟ البته پدرش ژاپن را دوست داشت. اگر آنجا همان‌جایی بود که زندگی پدرش به انتهای خود رسیده بود، پس باید می‌رفت. اسلحه‌اش را پر و حواسش را جمع می‌کرد. باید ماشه را می‌کشید. کیمارابودن چیزی نبود که به آن افتخار کند؛ اما حالا خوش‌حال بود که خون دو جنایتکار در رگ‌هایش می‌جهید. دو جنایتکار خطرناک از جایی که به آن «تایوان» می‌گفتند. سالامی سوار ماشینش شد. استارت زد و هنوز دنده‌عقب نگرفته بود که ون سیاه‌رنگی را دید که وارد کوچه شد و در سراشیبی تند انتهای آن ایستاد. حس خوبی به آن نداشت. در کشویی ون باز شد و کسی از آن بیرون پرید. بعد به‌طرف لاوا دوید. لاوا کیمارا کنار ماشین ایستاده بود. کنار لیموزینی که سوکپوی احمق توی آن چرتش بـرده بود. به سالامی نگاه کرد. توی چشم‌های آن دختر هیچ حسی نبود. حتی التماس نمی‌کرد که پیاده شود و نجاتش بدهد. لاوا فقط به چشم‌های سالامی زل زده بود. بعد همان سیاه‌پوشی که از ون پیاده شده بود، به او رسید و محکم به گردنش کوبید. لاوا به پشت روی کاپوت لیموزین افتاد. سوکپو تازه از خواب پرید. سیاه‌پوش لاوا را مثل پر کاه بلند کرد و روی دوشش انداخت. بعد که دوباره به ون رسید، به کسی علامت داد و ون درحالی‌که چرخ‌هایش در چاله‌های پرآب و گلی فرو می‌رفتند، راه افتاد. سوکپو آن‌قدر ترسیده بود که حتی پیاده هم نشد. سالامی پایش را روی پدال گاز فشار داد. بعد عقب‌عقب رفت. آن‌قدر که به خیابان رسید و فهمید آن‌ها به زودی سراغ او و برادرانش هم می‌آمدند. به زودی داستان دیگری نوشته می‌شد که یک طرفش لاوا کیمارا ایستاده بود و طرف دیگرش، زنی که مادرش بود و از ریختن خون هیچ‌کس ابایی نداشت. حتی خون دختر خودش.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    40ساله بود.دقیق‌تر بگوییم، 41ساله. موهایش بلند بود. بارانی مشکی‌رنگی تنش بود که انگار با آن زاده شده بود. داشت به گانگ‌شین نگاه می‌کرد. داشت دنبال یک دلیل می‌گشت که از این زن متنفر نباشد. بدبختانه هرچه بیشتر می‌کاوید، کمتر موفق می‌شد. بدبختانه این زن نابودش کرده بود. حالا روی ویلچرش لم داده بود. به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. هیچ‌کس باورش نمی‌شد سردسته‌ی مافیا به اینجا رسیده اما رسیده بود. بیشتر از شصت‌سالش بود. یک پیرزن لعنتی جنایتکار. مادربزرگ لاوا کیمارا. مادر جینو کیمارا.
    - دیشب یه نفر رو کشتن.
    گانگ‌شین ابرو بالا انداخت.
    - اینکه عادیه.
    جینو گفت:
    - از دارودسته‌ی خودمون بوده. کار آلن بوده شاید.
    - اون از این جرئتا نداره.
    جینو فقط پوزخند زد.
    - کار خودشه. مطمئنم.
    گانگ‌شین به او نگاه کرد. بعد دوباره سرش را به‌سمت پنجره برگرداند. از این هوای ابری خوشش نمی‌آمد. هوای بارانی بدون باران. شبیه اسلحه‌ای که خالی بود. که اگر شلیک می‌کرد، رسوا می‌شد. گوشی‌اش در جیبش لرزید. از گانگ‌شین فاصله گرفت. در تمام عمرش فقط شماره‌ی سه نفر را حفظ کرده بود. دخترش، شوهرش و راننده‌ی دست‌وپاچلفتی دخترش. این شماره‌ی سوکپو بود. همان راننده‌ی احمق.
    - الو؟
    صدایش می‌لرزید. پرده‌ی گوشش را خراش می‌داد.
    - خانم! خانم! من...
    جینو حوصله نداشت. صدایش را بالا برد.
    - حرفت رو بزن مردک!
    گانگ‌شین به او نگاه کرد. جینو پوزخند زد. دستش را در جیب پالتویش فروکرد.
    - خب؟
    سوکپو سرفه کرد. بعد یک جمله در گوش جینو پیچید.
    - لاوا رو دزدیدن.
    جینو اول نشنید. تا ثانیه‌ها و دقیقه‌های بعدش هم نشنید. کلمه‌ها چرخ خوردند و محکم به صورتش کوبیده شدند. داد زد.
    - تو چی گفتی؟
    بوق، بوق، بوق. بوق را دوست نداشت. قطع کرده بود. لعنتی قطع کرده بود. لعنت به سوکپو! لعنت به لاوا! خواست دوباره داد بزند؛ اما مغلوب شد. موبایلش را به دیوار کوبید. گانگ‌شین خودش را کنار کشید. کاش این زن را هم می‌کشت. کاش خودش را هم می‌کشت.
    - لاوا... لاوای من...
    زمزمه می‌کرد. گانگ‌شین گفت:
    - رقیبات...
    صدایش برگشت. دستش را روی سرش گذاشت.
    - دهنت رو ببند!
    این کار را باید بیست‌و‌سه‌سال پیش می‌کرد. گانگ‌شین را همان‌موقع باید به درک واصل می‌کرد. دخترش کجا بود؟ سوکپو کدام گوری بود؟ اصلاً آدم‌ها همه‌شان کدام گوری بودند؟ جینو نمی‌دانست این تازه اول بازی بود. اولِ اولش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فلاش دوربین‌ها. هرشب که به خانه می‌رفت، چشم‌درد و سردرد داشت. بارها تذکر داده بود که نیازی به این حجم از عکس‌گرفتن نیست؛ اما آن‌ها یک مشت حرف‌گوش‌نکن سمج بودند که فقط به تیراژ روزنامه‌هایشان و پر بیننده‌ترشدن برنامه‌هایشان فکر می‌کردند. لیوان چای را که به لب‌هایش نزدیک کرد، اشاره به زن جوانی کرد که دستش را بالا بـرده بود.
    - شما!
    زن، عینکی با قاب فلزی بر چشم‌هایش زده بود. شلخته اما جسور بود. البته همه‌شان همین‌طور بودند. سرش را خاراند. بعد صدایش را صاف کرد.
    - راونا داکیشی از توکیوز مسیج.
    باز هم توکیوز مسیج. ساچا حق داشت بگوید:
    - روزنامه نه، بگید مصیبت‌نامه.
    خنده‌اش گرفت.
    - خب؟
    خبرنگار گفت:
    - هشت‌سال قبل جسد پسر نوجوانی در منطقه‌ی ساگا پیدا شد که به ضرب گلوله کشته شده بود و دو روز بعد از اون یه جسد دیگه. قتلای زنجیره‌ای ساگا به‌مدت دوسال ادامه داشتند تا اینکه دیگه از قاتل خبری نشد و البته اون هیچ‌وقت دستگیرم نشد. مگه این ادعای شما نیست که امنیت برای همه برقراره؟ پاسخگوی خانواده‌ی اون 28 قربانی چه کسی خواهد بود جناب میساکی؟
    توکیوز مسیج عادت به نبش‌قبرکردن داشت. تارو لیوان چای را در دستش فشار داد. هیچ‌کدام نمی‌دانستند تارو چقدر برای آن جنازه‌ها اشک ریخته بود. نمی‌دانستند قاتل پیدا نشد؛ چون به ضرب یک گلوله کشته شده بود. جسدش در دریای ژاپن افتاده بود. نمی‌دانستند مقامات امنیتی بنا به دلایلی که خود تارو هم هرگز نفهمید حقیقت را برملا نکرده بودند. پلک‌هایش را مالید.
    - هر قتلی، چه از نوع درجه‌ی اول و چه درجه‌ی دوم. زیر نظر شبکه‌ی ملی حفاظت ژاپن پیگیری و قاتل دستگیر خواهد شد. این موضوع مربوط به هشت‌سال پیشه و ما عمیقاً از مرگ اون نوجوانان متأثر و متأسفیم؛ اما بیاید به الان فکر کنیم. نه گذشته و نه حتی آینده.
    - اگه اون قاتل بخواد دوباره دست به کار بشه...
    داشت عصبی می‌شد. حالا لیوان را بیشتر در دستش فشار می‌داد.
    - اون هرگز دوباره دست‌به‌کار نمیشه. ختم جلسه!
    راونا داکیشی اخم کرده بود. صورتش عصبی به نظر می‌آمد؛ اما تارو به‌هیچ‌وجه احساس پیروزی نمی‌کرد. برای همین نه لبخند و نه پوزخند زد. موبایلش را برداشت و نگاهش به شماره‌ی احمد افتاد که پنج‌بار پشت‌سر هم تماس گرفته بود. تماس‌های بی‌جواب.
    دستش را تکان داد. خبرنگارها با کارت‌هایی که دور گردنشان تکان می‌خورد و دوربین‌هایی که با اخم وارسی می‌شدند، از سرجایشان بلند شده بودند. داکیشی به‌طرفش می‌آمد. گوشی را روی گوشش گذاشت. بوق‌های ممتد با سروصداها و جملات نامفهومی که خبرنگارها بر زبان می‌آوردند، هارمونی ناهمگونی ایجاد کرده بودند. به‌طرف خروجی‌ پا تند کرد. صدای احمد واضح شنیده نمی‌شد. حدس زد به‌خاطر آنتن‌های مخابراتی به‌دردنخوری بود که تازگی‌ها سروکله‌شان خارج از شهر پیدا شده بود.
    - من نمی‌فهمم چی میگی.
    سوییچ را به زحمت پیدا کرد. تَلی از برفِ یخ‌زده روی شیشه‌های ماشینش جا خوش کرده بود. خُرخُر گوش‌خراشی شنید و بالاخره صدای احمد در گوشش پیچید.
    - یه جسد پیدا شده. نزدیک ساحل.
    حواسش جمع شد. برف‌پاک‌کن را روشن کرد.
    -ساحل؟ دریای ژاپن؟ تو اونجایی الان؟
    احمد نفس عمیقی کشید و بخار دهانش گونه‌هایش را گرم کرد.
    -دهمه هستن رییس. فقط شما نیستین‌. اگه دیر برسین، پلیس منطقه پرونده رو واگذار می‌کنه به دادستانی و شبکه‌ی حفاظت نمی‌تونه کاری از پیش ببره.
    - خودم رو می‌رسونم. اگه توی جاده گیر نکنم.
    احمد سرش را تکان داد. حواسش نبود که تارو نمی‌بیند. گفت:
    - باشه. فعلاً رییس!
    قطع کرد.موبایل را روی صندلی انداخت. پایش را روی گاز فشار داد. از توکیو و آن زمستان بی‌منطقش متنفر بود. از جاده‌های همیشه یخ‌زده متنفر بود. از احمد که این‌طوری در تنگنا می‌گذاشتش، متنفر بود. نفس عمیقی کشید. فرمان را پیچاند. حالا در خیابان اصلی میان ماشین‌هایی بود که هیچ‌کدامشان از پیداشدن آن جسد در ساحل دریای ژاپن خبر نداشتند. حتی اگر هم می‌دانستند، امکان نداشت به او راه بدهند. ساعت ماشین را نگاه کرد. چهار و سی‌دقیقه. قبل از پنج باید به صحنه‌ی جرم می‌رسید؛ وگرنه پلیس منطقه‌ای ژست پیروزمندانه‌ای برایش می‌گرفت و پرونده در دست دادستانیِ بی‌عرضه‌ی توکیو به فنا می‌رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    مسیر ماشین روی ساحل یخ بسته بود و پیرمردی که یونیفرم نارنجی راه و شهرسازی بر تن داشت، با بی‌سیم به ماشین برف‌روبی خبر می‌داد که سریع‌تر دست از جاده‌های ناکارآمد روستاهای جلوتر بکشند و راه ساحل را بازکنند. دادوبیدادکردن پیرمرد روی اعصابش راه می‌رفت. چهار و 57 دقیقه بود. دکل مخابرات خراب شده بود و احتمالاً رعدوبرق‌های دیشب کارش را ساخته بودند. برای همین احمد جوابش را نمی‌داد. کلاهش را روی سرش کشید و پیاده شد. پیرمرد اشاره کرد صبر کند؛ اما تارو پاهایش را در برفی که به زانوهایش می‌رسید، فرو برد و گفت:
    - وقت ندارم.
    با احتیاط از کنار صخره‌های یخ‌زده گذشت و نگاهش به آمبولانس و چادر پلاستیکی تشخیص هویت افتاد که چندمتریِ ماشین‌های پلیس منطقه‌ای بودند. نفسش بخار شد و پیچ خورد و بعد در هوا محو شد. وقتی به نوار زردرنگ رسید -که البته بی‌فایده بود؛ چون آن اطراف، در سرمای منفی سی‌درجه کبوتر هم پر نمی‌زد- به مأمورجوانی که روی سرشانه‌های پالتوی سرمه‌ای‌رنگش برف نشسته بود، کارت شبکه‌ی ملی حفاظت را نشان داد و گفت:
    - میساکیم. بازپرس پرونده.
    مأمور احترام نظامی گذاشت و کنار رفت و گفت:
    - پشت چادر. بقیه اونجان؛ اما جسد توی چادره.
    سرش را تکان داد. ترجیح می‌داد اول تکلیف جسد را یکسره کند. در چادر شیلکی را دید که هیکلی‌تر به نظر آمدنش، احتمالاً به‌خاطر کاپشنی بود که زیر لباس سفید تشخیص هویت پوشیده بود. دست‌کش‌های یکبارمصرف و بدبو را دستش کرد و کنار جسدی که ملحفه‌ی سفیدی رویش انداخته شده بود، چمباتمه زد. ملحفه را کنار زد. شیلکی با یک قدم بلند خودش را به او رساند.
    - یه زنه. جسد با صخره برخوردای زیادی داشته. به‌خاطر همین زیر فک و کتفا و حتی پشت کمرش خراشا و کبودیای زیادی به‌وجود اومده. علت مرگ مشخص نیست؛ اما چیزی که واضحه، اینه که قاتل انتظار داشته جسد توی آب از بین بره؛ اما سرمای شدید باعث شده چنین چیزی رخ نده. تشخیص اولیه بارداری مقتوله. بقیه‌ش می‌مونه واسه بعد از تشریح.
    جسد را برگرداند. برهنه بود و خوبی‌اش این بود که چشم‌هایش بسته شده بودند؛ وگرنه مجبور میشد نگاه‌های خیره‌ی یک جسد را روی خودش تحمل کند. گفت:
    - این چی؟ غیرطبیعیه‌. انگار مربوط به برخورد نبوده.
    اشاره‌اش به کبودی‌های ممتد کنار قفسه‌ی سـ*ـینه و پشت و کنار گردنش بود. شیلکی خم شد و تارو تازه احمد را دید که کنار مأمور آبی‌پوشی ایستاده بود و پچ‌پچ می‌کرد. احتمالاً داشت پلیس منطقه‌ای را قانع می‌کرد گورش را گم کند.
    - انگار یه جور خفگیه؛ ولی نه به‌خاطر آب یا بسته‌شدن مجاری تنفسی. خفگی ناشی از مسمومیت. حدس من آرسنیکه.
    ابروهایش را بالا برد.
    - مرگ‌ موش؟
    شیلکی پیشانی‌اش را خاراند.
    - گاز آرسنیک احتمالاً.
    اخم کرد. زنی که با آرسنیک کشته شده بود، باردار بود و جسدش در امواج سرد و دائمی دریای ژاپن دوام آورده بود. قاتل هرکسی که بود، زیادی بی‌رحم به نظر می‌آمد.
    - دیگه چی؟
    شیلکی لبخند سردی زد.
    - فعلاً همینا. اگه دادستانی توی دست‌وپام نباشه و اگه شبکه‌ی حفاظت دائم درخواست گزارش نکنه، میشه امیدوار بود تا 48ساعت دیگه گزارش براتون ایمیل شده باشه‌.
    تارو سرش را تکان داد.
    - باشه. ممنون!
    شیلکی ملحفه را روی جسد انداخت و گفت:
    - این رو از اینجا ببرید. با شمام!
    خطابش به یک زن و مرد برانکارد به دست بود که احمد داشت با آن‌ها بحث می‌کرد. زن برانکارد را روی زمین هل داد و عذرخواهی زیر لبی کرد. تارو به‌طرف احمد رفت که برخلاف همیشه عصبی به نظر می‌آمد. مأمور سرسری ادای احترام کرد و از چادر بیرون رفت.
    - از ساچا و مِرِکا خبری نیست؟
    احمد نیم‌نگاهی به او انداخت.
    - پشت چادر. اگه دیرتر رسیده بودین، مجبور می‌شدم ماشین پلیس منطقه‌ای رو منفجر کنم.
    - باهاشون حرف زدی؟ دادستانی چی می‌گفت؟
    احمد نفس عمیقی کشید.
    - هیچی. مهم اینه که حل شد.
    این جدال بچگانه بار اولی نبود که اتفاق می‌افتاد؛ اما تارو بار اولی بود که حس می‌کرد باید به صورت آقای هاشیما (رییس‌پلیس منطقه) مشت بزند. ساچا و مرکا را همراه با ریوزو دید. ارشدهای شبکه‌ی حفاظت با همدیگر جلسه گذاشته بودند و او که رییس بود، نباید خبردار می‌شد.
    - فکر می‌کنم یه هفته شیفت وایسادن، اونم توی گشت شبانه حالتون رو جا میاره.
    مرکا لبش را گاز گرفت. ریوزو گفت:
    - اونا خیلی احمق‌تر از اون چیزی بودن که فکر می‌کردیم.
    ساچا گفت:
    - نباید منصف می‌بودیم. باید خبرنگارا رو می‌فرستادیم سراغشون.
    تارو لب‌هایش را به هم فشار داد. دریا آرام به نظر می‌رسید. انگار تمام رسالتش رساندن یک جسد به ساحل بود تا دو نهاد امنیتی را با دشمنی دیرینه‌شان به جان هم بیندازد. گفت:
    - این حرفا رو بذارین کنار. باید برگردیم.
    مرکا که تا آن لحظه ساکت بود، گفت:
    - وقت نکردم جسد رو ببینم.
    تارو خندید.
    - فکر می‌کردم هیچ‌وقت این کار رو نمی‌کنی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    در راهروی مابین دومحوطه ایستاده بود و تلفن به دست، محوطه‌ی سرسبز کاخ نخست‌وزیر را نگاه می‌کرد. به‌نسبت بقیه‌ی دموکرات‌ها، محبوبیتش بیشتر بود و شاید برای همین هر روز کلی آدم می‌آمدند که به او گل بدهند یا از او تشکر کنند. خوبی‌اش این بود که همه‌چیز را از کنار آن پنجره می‌دید. حتی اگر یک احمقِ مسلسل به دست، به سرش می‌زد کار نخست‌وزیر را یکسره کند، زودتر از هرکس دیگری می‌توانست آن آدم را با مسلسلش به درک‌ واصل کند.
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه که یه بچه شروع به حرف‌زدن کنه.
    یانچی خندید.
    - حقیقت جذابیه، نیست؟
    - در مورد ساریکا اصلاً!
    یانچی لبخند زد.
    - چه پدر بداخلاقی!
    - منطقی باش. مطمئناً خیلی چیزا وجود داره که بخواد بگه. حتی ممکنه ازم بخواد کارم رو بذارم کنار.
    یانچی خودکار را بین انگشتانش چرخاند.
    - از جواب نه پدرش مطمئنه و همچین چیزی رو نمیگه.
    ساعتش را نگاه کرد. لیوان قهوه‌اش سرد شده بود. گفت:
    - من باید برم. شب میام و با هم حرف می‌زنیم.
    - شیفت نیستی؟
    خندید.
    - نه. دوستت دارم عزیزم!
    یانچی گفت:
    - مراقب خودت باش!
    گوشی را قطع کرد. محوطه‌ی سرسبز را از نظر گذراند و بی‌سیمش را به کمرش برگرداند. بعد که گوشی را روی گوشش جا داد، گفت:
    - بیست‌و‌هفت، صفر، یک. سرپرست پانیو کاتا صحبت می‌کنه.
    دِیو با لحن مسخره‌ای گفت:
    - وصلیم سرپرست کاتا.
    پانیو خندید.
    - کُدِت رو بگو احمق!
    صدای رت را شنید.
    - سر تمام داراییم شرط می‌بندم یادش نمیاد.
    دِیو فوراً گفت:
    - بیست‌ونه، صفر، یک. زود باش رت. رد کن بیاد!
    پانیو گفت:
    - برگردین سر پستاتون. لئو؟ اونجایی؟
    عطسه‌ی بلندش خش‌خش اعصاب‌خردکنی ایجاد کرد.
    - بیست‌و‌هشت، صفر، دو. دارم می‌میرم سرپرست.
    دِیو خندید.
    - خداوند به روحت آرامش بده!
    رَت بی‌حوصله گفت:
    - بی‌مزه!
    پانیو گفت:
    - سر پستاتون. بیست‌وهفت، صفر، یک. از این لحظه به بعد هر چرت‌وپرتی بگین، گزارش می‌کنم.
    سروصداهایشان کم شد. پانیو فکر کرد که باید زودتر این را می‌گفت. به‌طرف دفتر نخست‌وزیر پا تند کرد. لیوان قهوه را در سطل آشغال انداخت. خسته بود؛ اما هیچ‌کس در کاخِ دَرَندَشت نخست‌وزیر به خستگی سرپرست گارد امنیتی اهمیتی نمی‌داد. همه فکر می‌کردند او حقوق می‌گیرد که خسته نشود. البته به‌غیر از پانیو، بقیه ابایی از استراحت‌کردن و خمیازه‌کشیدن نداشتند. مطمئن بود همان لحظه دِیو داشت با دهان دره‌هایش وَنکووِر را قورت می‌داد. دفتر نخست‌وزیر طبقه‌ی پنجم کاخ بود. راهرویی طولانی، ورودی اصلی را به راهروها متصل می‌کرد و از آنجا، باید پنج‌طبقه از پله‌ها بالا می‌رفت. گارد امنیتی همیشه باید ورود و خروج آسانسورها را چک می‌کردند؛ اما خودشان فقط باید از راه‌پله‌ها استفاده می‌کردند. پانیو مطمئن بود هرکس این قانون مسخره را گذاشته، حتی به عقلش نرسیده که ممکن است یک تروریستِ نترس در آسانسور پنهان شده باشد. دکمه‌ی کتش را بست. پله‌ها را بالا رفت. جلوی دفتر نخست‌وزیر نفس عمیقی کشید و در زد .
    - بیست‌و‌هفت، صفر، یک. سرپرست پانیو کاتا هستم.
    - بیا تو.
    دستگیره را چرخاند. دفتر بوی سیگار می‌داد. پنجره باز بود و لابد نخست‌وزیر فکر کرده بود هیچ‌کس نمی‌فهمد سیاست‌مدار ایده‌آل کانادا، اهل کشیدن سیگار، آن هم از نوع تقلبی‌اش باشد. گفت:
    - گفتید ساعت هفت بیام.
    نیم‌نگاهی به او انداخت. عینکش را جابه‌جا کرد و کراواتش را گره زد.
    - بهت گفتم ممکنه مجبور بشیم به لاهه بریم؟
    سرش را تکان داد.
    - بله. گفته بودید.
    نخست‌وزیر ادامه داد:
    - چندتا کنفرانس مطبوعاتی خسته‌کننده و یه مذاکره‌ی طولانی برای برگردوندن اموال بلوکه‌شده‌ی دولت کانادا توی صندوق بین‌المللی پول.
    پانیو ناچاراً تأیید کرد.
    - درسته!
    - فردا شب باید سوار هواپیما بشیم. خودت می‌دونی باید چی‌کار کنی سرپرست کاتا.
    پانیو نفسش را محکم، به بیرون فوت کرد.
    - بله. می‌دونم. با رییس دفتر هماهنگ می‌کنم به دولت هلند اطلاع بده. صندوق بین‌المللی هم حتماً در جریانه. خودتون باید گفته باشید.
    - اونا می‌دونن؛ اما بهشون ایمیل می‌زنم‌‌. گارد امنیتی رو امشب و فردا در آماده‌باش قرار بده‌. حواست به کلاغا باشه.
    پانیو سرش را خم کرد.
    - حواسم هست.
    نخست‌وزیر لبخند شیکی زد. از این مرد آسیایی خوشش می‌آمد. دقیقاً از روزی که در دانشگاه وزارت جنگ دیده بودش، به این نتیجه رسیده بود پانیو کاتا همانی بود که او می‌خواست.
    - می‌تونم برم؟
    سرش را تکان داد.
    - به کرازینسکی بگو تا ده دقیقه‌ی دیگه بیاد دفترم.
    نوبت سر تکان‌دادن پانیو بود. دست‌هایش را پشت کمرش قفل کرد و از دفتر نخست‌وزیر بیرون رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    از اونجایی که رمان کامل و آماده‌ست، من می‌تونم تندتند پست بذارم؛ اما بذارید اول روشن کنم که اگه نقد و نظری دریافت نشه، به سبک جینو ماشه رو می‌کشم.

    پاهایش در آن پوتین‌های قدیمی، سرمای چاله‌های پر از آب گِل‌آلود را حس می‌کردند. گانگ‌شین می‌گفت بهترین معامله‌ها در هوای بارانی جوش می‌خورند؛ چون گشت‌های پلیس، چه در تایپه و چه پلیس بین‌الملل، یک مشت بزدل تنبلند که روزهای بارانی فقط چرت می‌زنند. جینو این را قبول نداشت؛ اما حوصله‌ی بحث‌کردن با یک پیرزنِ افلیج احمق را نداشت که فکر می‌کرد هنوز هم همان جنایتکار ترسناک است. پوزخند زد و گفت:
    - چقدر مونده؟
    الینا کلاه کاپشنش را پایین کشید و گفت:
    - دوتا خیابون دیگه.
    الینا تنها کسی بود که هروقت احساس می‌کرد پلیس تعقیبشان می‌کند، باورش می‌شد. شامه‌ی قوی‌اش خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کرد برای کم‌نیاوردن جلوی گانگ‌شین کارآمد بود. گفت:
    - تو داخل نیا.
    سرش را تکان داد.
    - آلن خیلی چرت‌وپرت میگه خانم.
    - بین چرت‌وپرتاش چیزای به‌دردبخورم پیدا میشه.
    الینا شانه بالا انداخت.
    - من که این‌طور فکر نمی‌کنم!
    به او چشم‌غره رفت؛ اما چیزی نگفت. بالاخره به آن کافه‌ی متوسط در خیابان جانک رسیدند. جینو دستش را توی جیبش فرو برد. گفت:
    - اگه مغزش رو پاشیدم، می‌تونی بیای و جمعش کنی.
    الینا لبخند سردی زد.
    - همیشه دلم می‌خواست خودم این کار رو بکنم.
    جینو در را باز کرد. خوشبختانه از آن آویزهای مسخره‌ای که بالای در نصب می‌کردند، خبری نبود و پیرمردهای الکلی داخل کافه توجهشان جلب نمی‌شد. اگرچه جوان‌ترها مجبور شدند سرهایشان را از داخل ورق بازیشان بیرون بکشند و به او نگاه کنند. جینو چشم گرداند و بالاخره آلن را قوزکرده، کنار پنجره دید. بیرون را نگاه می‌کرد. بی‌هدف و سردرگم. آلن یک انگیزه‌ی محکم برای دزدیدن لاوا داشت و آن این بود که جینو باعث شده بود یک سرمایه‌ی قلنبه توی پرتغال را سر هیچ ببازد. اگرچه آلن هولمز هم خوب تلافی کرده بود و معامله‌ای را که کینزو، شوهرش، با یک ابله اوکراینی به بدبختی جوش داده بود، به هم زده بود. با این حال جینو مطمئن بود آلن هنوز درست و حسابی انتقام نگرفته و ترجیح می‌داد این‌طور فکر کند که آن مرد چشم آبی یک سرش به گم‌شدن لاوا کیمارا وصل می‌شد.
    با چند قدم محکم خودش را به میز او رساند. انگشتش را به میز زد.
    - خوبه که هنوز میشه اینجا پیدات کرد.
    آلن نگاه از آن نقطه‌ی مجهول گرفت و به چشم‌هایش نگاه کرد.
    - جینو!
    به‌سرعت از جا پرید. نفس‌هایش تندتر شده بودند و رنگ نگاهش از بی‌خیالی درآمده بود. پیرمردهای الکلی به آن دو نگاه کردند. جینو صندلی را عقب کشید.
    - بشین!
    آلن هنوز ایستاده بود. هنوز به دیدن ناگهانی جینو مقابل خودش واکنش نشان می‌داد. واکنش‌های تکراری و قابل پیش‌بینی.
    -دبشین آلن هولمز!
    آلن نشست. کف دست‌هایش عرق کرده بودند.
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    جینو صاف نشست و نگاهش را به میز کثیف کافه دوخت.
    - اومدم باهات حرف بزنم. بدون اسلحه.
    اسلحه‌اش را روی میز گذاشت. آلن جمع‌تر نشست.
    - جینو کیمارا به‌غیر از کشتار، زبون دیگه‌ای هم بلده؟
    - تو خیلی بامزه‌ای آلن!
    لحنش سرد بود. سرمایش ناخواسته در کلمات مرد چشم آبی گم شد.
    - در چه مورد؟
    - حتماً به گوشت رسیده.
    آلن صادقانه گفت:
    - نرسیده.
    جینو ادامه داد:
    - لاوا، دخترم، اون رو دزدیدن.
    آلن خونسرد گفت:
    - فکر نکنم باور کنی کار من نیست.
    جینو بطری جلوی آلن را برداشت.
    - دیروز عصر کدوم جهنمی بودی؟
    - همین‌جا. پشت همین میز.
    خندید.
    - آدمات چی؟
    آلن دست‌هایش را درهم قفل کرد‌. به نظرش اصلاً هم خنده‌دار نبود.
    - فرستادمشون هنگ‌کنگ.
    -ذچرا؟
    با خودش فکر کرد شاید لاوا را هم با خودشان به همان قبرستان بُرده باشند. آلن فوراً جواب داد:
    - می‌خوام یکی رو بکشم.
    جینو زمزمه کرد:
    - چقدر تلخ‌!
    آلن شنید؛ اما به روی خودش نیاورد. از نظر او هیچ زندگی‌ای برای جینو ارزشمند نبود.
    ‌- لاوا کجاست؟
    این سؤال را بی‌مقدمه پرسید. یا شاید هم از مقدمه‌چینی‌اش راضی نبود. آلن اخم کرد.
    - باور نکردی.
    جینو داشت عصبانی می‌شد. داشت با درونِ بی‌رحمش می‌جنگید که به اسلحه‌اش دست نزند. گفت:
    - یه دلیل بیار که باور کنم.
    آلن سرش را جلو برد.
    - اینترپل هنوز نمی‌دونه انفجار اون انبار غلاتی که یه گروه ضربت توش زندانی‌بودن کارِ توئه، هوم؟
    داشت تهدید می‌کرد. قرار بود توپ فقط زیر پای او باشد، نه آلن هولمزِ بی‌مایه‌ی کودن. به این می‌گفتند فرار رو به جلو. جینو لبخند به ظاهر خونسردی زد.
    - و لابد تو می‌خوای همه‌چی رو لو بدی؟
    آلن دندان‌های زشتش را با لبخندی که سعی می‌کرد جذاب باشد، نشان داد.
    - ممکنه!
    جینو خودش را به عقب هل داد و ایستاد. صندلی روی زمین افتاد. دستش را جلو برد و اسلحه را برداشت. حتی توی این ده دقیقه هم حسابی دلتنگش شده بود. گلنگدن را جابه‌جا کرد.
    - می‌خوام یه‌بار دیگه ازت بپرسم آلن هولمز. لاوا کجاست؟
    آلن دیوانه شده بود. انگار خوشش می‌آمد از ادامه‌دادن بازی‌ای که معلوم بود در آن می‌بازد.
    - نمی‌دونم.
    نباید می‌گفت. باید جلوی کلمات بدبویش را می‌گرفت. جینو فکر کرد آلن از آن قاچاقچی‌هایی است که باید به سبک خودشان بمیرند. گفت:
    - من برات احترام زیادی قائلم آلن!
    ماشه را کشید. پیرمردها ترسیده زیر میزشان پناه گرفته بودند. حتی صاحب کافه هم با ترس در چشم‌های جینو خیره شده بود. خون آلن روی بطری، نقاشی قشنگی ایجاد کرده بود. شبیه نقاشی‌های بی‌معنای پست مدرن. جینو اسلحه را داخل جیبش گذاشت و به‌طرف خروجی کافه راه افتاد. محکم و خونسرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ساچا روی صندلی چرخید.
    - بهتر نبود یکی دیگه تشریح رو انجام می‌داد؟ من شنیدم شیلکی تازگیا دخترش رو توی تصادف از دست داده.
    تارو چیزی نگفت‌. حواسش به نوار سبزرنگی بود که طول می‌کشید تا کامل شود. باید اطلاعات اثرانگشت آن زن را از داخل سیستم‌های کارگزینی بیرون می‌کشید تا شاید بفهمد واقعاً با چه کسی طرف بوده. شاید آدم مهمی بود و آن‌ها خبر نداشتند. احمد گفت:
    - دادستانی گفته اگه حل‌کردن پرونده طول بکشه، ازمون می‌گیرنش.
    - دادستانی شر و ور میگه.
    ریوزو درحالی این را گفت که عصبی به نظر می‌رسید.
    احمد ابرو بالا انداخت و لب‌هایش را جمع کرد. ساچا و مرکا از اتاق کنفرانس بیرون رفتند تا شاید چیزی از قهوه‌ی سالن غذاخوری باقی مانده باشد و جلوی خواب‌آلودگیشان را بگیرد. تارو آهسته گفت:
    - تموم شد.
    احمد گفت:
    - اطلاعات رو بفرستین روی آی‌بورد.
    تارو لپ‌تاپش را به‌طرف احمد چرخاند.
    - حوصله ندارم.
    احمد خم شد و پاراگراف‌های ریزی که تارو درمورد آن زن پیدا کرده بود، خواند.
    - میشا کوسومه، روزنامه‌نگار. 25ساله. برای توکیوز مسیج کار می‌کرده. متأهل بوده و...
    - همسر آیکاما کوسومه.
    احمد سرش را جلوتر برد.
    - فکر نمی‌کردم اون تاجرِ عیاش متأهل باشه.
    تارو دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - جالب اینه که هیچ گزارشی مبنی بر گم‌شدنش ثبت نشده‌. انگار اون اصلاً براش مهم نبوده همسرش ناپدید شده.
    - شاید مدت زیادی از گم‌شدنش نمی‌گذره. ما هنوز گزارش پزشکی‌قانونی رو نداریم.
    - اون کبودیا و حتی زخما نشون می‌دادن از یه هفته بیشتر بوده.
    احمد لب‌هایش را خیس کرد.
    - به‌هرحال باید بهش بگیم جسد همسرش پیدا شده؟ و احتمالاً بچه‌ش.
    تارو اخم کرد.
    - قبلش با توکیوز مسیج حرف بزن. مطمئن شو کسی به این اسم براشون کار می‌کرده‌.
    احمد سرش را تکان داد.
    - بله رییس‌!
    ساعتش را نگاه کرد. از ده شب گذشته بود. باید به خانه می‌رفت و فردا صبح که برمی‌گشت، شاید سرحال‌تر شده بود. آرزو می‌کرد گزارش لعنتی پزشکی‌قانونی زودتر از این سردرگمی زشت نجاتش بدهد. یعنی همه‌شان را نجات بدهد.
    ***
    کلید انداخت. در را باز کرد. لامپ کریدور ورودی خاموش بود و این یعنی همه خواب بودند. میوری، نیتا و کاسوتو. از این سکوت رخوت‌انگیز نیمه‌شب لـ*ـذت می‌برد. از صدای ترق‌وتروق ملایم شومینه و سروصدای گربه‌هایی که فکر می‌کردند میساکی‌ها تنها کسانی هستند که بهشان غذا می‌دهند. لامپ را روشن نکرد. چراغ‌قوه‌ی موبایلش را روی زمین انداخت و آهسته به آشپزخانه خزید. پنجره را باز کرد. هوای سرد به داخل آشپزخانه خیز برداشت. فکر کرد اگر ریو آنجا بود، حتماً می‌گفت با آن ریه‌های درب‌و‌داغانش کنار پنجره چه غلطی می‌کند.
    یادداشت‌های روی یخچال را نگاهی انداخت. همه قدیمی بودند، به‌جز یکی. میوری نوشته بود. حتی بدون امضا هم می‌توانست ادبیات خاص میوری را تشخیص بدهد. فکر کرد با 38سال سن، احتمالاً از تمام همسرش فقط ادبیاتش را خوب می‌شناخت. نوشته بود:
    «به ریو زنگ بزن. حوصله ندارم همه‌ش از طرف تو جواب احوالپرسیاشو بدم.»
    خنده‌اش گرفت‌. زمزمه کرد:
    - باشه.
    - واقعاً باشه؟
    مکث کرد. فکر نمی‌کرد بیدار باشد. به‌طرفش چرخید و جدی گفت:
    - بیدارت کردم؟
    - داشتم سؤال طرح می‌کردم. بیدار بودم.
    چیزی نگفت. ساکت مانده بودند. به هم نگاه می‌کردند. بدون اینکه حرفی بزنند. میوری آهسته پرسید:
    - چیزی خوردی؟
    سرش را تکان داد.
    - آره.
    دوباره سکوت. تارو فقط گفت:
    - شب به‌خیر‌!
    البته نزدیک صبح بود. عقربه‌ها به سه نزدیک می‌شدند. میوری زودتر از او از آشپزخانه بیرون رفت و تارو فکر کرد دیگر باید عادت کرده باشد. پتوی نازکی را برداشت و روی مبل دراز کشید. به همه‌ی آن صداها، تیک‌تاک ساعت هم اضافه شده بود‌. آنجا، در آن گوشه از شهر، هیچ‌کس جز خودش و کاناپه‌ای که جای تخت دونفره را گرفته بود، از سرمای استخوان‌سوز زندگی شخصی تارو میساکی خبر نداشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    از سراشیبی محوطه بالا رفت و دوربین را در دستش جابه‌جا کرد. به دِیو گفت:
    - فعلاً شیفتت رو تحویل نده تا بهت خبر بدم.
    دِیو خمیازه کشید.
    - چرا سرپرست؟
    پانیو ساکت ماند. دوربین شکاری را بالاتر گرفت. سرمای شبانه‌ی وَنکووِرصورتش را شلاق می‌زد. چشم‌هایش را جمع کرد. چیزی را حس کرده بود. حضور یک غریبه که احتمالاً توی محوطه پرسه می‌زد. شبیه یک شبح سرگردان. جز سوسوی چراغ‌قوه‌ی نگهبانان ورودی و برق لیموزین پارک‌شده در حیاط کاخ، چیزی دیده نمی‌شد. حتی باد هم نمی‌توانست شاخه‌ی درخت‌های سرمازده را تکان بدهد. دِیو گفت:
    - سرپرست؟
    زمزمه کرد:
    - ساکت باش!
    نمی‌دانست چند دقیقه به همان حال مانده بود؛ اما مطمئن بود آن‌قدر طولانی شده بود که سروکله‌ی دِیو و لئو هم پیدا شده بود. دوربین را پایین آورد و پلک‌هایش را مالید.
    -ذچیزی شده؟
    دِیو گفت:
    - این رو ما باید از شما بپرسیم.
    پانیو از مسیر سنگی پایین رفت و دونفر دیگر دنبالش کردند.
    -دباید حواسمون رو جمع کنیم. دِیو! تو می‌تونی شیفتت رو تحویل بدی.
    ایستادند. دِیو گفت:
    - اگه مشکلی هست، می‌تونم بمونم.
    لئو به پشتش زد.
    - اگه خوابت ببره، مطمئن باش آرزو می‌کردی کاش هرگز همچین پیشنهادی نداده بودی.
    دیو به او چشم‌غره رفت. پانیو لبخند خسته‌ای زد.
    -دبرو سر پستت لئو!
    رَت بی‌سیم زد:
    - سرپرست؟ بیست‌ونه، هجده. اگه خسته‌این، من می‌تونم بمونم.
    خندید.
    - نیستم.
    لئو و دِیو از سراشیبی پایین رفته بودند. پانیو دوباره محوطه را دید زد. امیدوار بود تمامش توهم‌های بی‌خوابی‌کشیدن باشد.
    ***
    از بودن در عمارتی که سکوتش را صدای برخورد قطره‌های باران به شیروانی خانه درهم می‌شکست، لـ*ـذت می‌برد. همین که آنجا، سالن عمارت گانگ‌شین، از زِرزِرهای بیخود و بی‌جهت گانگ‌شین خبری نبود و می‌توانست به خودش و گذشته‌اش و آینده‌ی مجهولش فکر کند، یعنی نهایت چیزی که می‌خواست. الینا را فرستاده بود دنبال «شان» بگردد. همان مردکِ چینی بی‌مغز وراج. کینزو از او متنفر بود. جینو دوست داشت سر به تنش نباشد. گانگ‌شین تنها کسی بود که با او کنار می‌آمد. به حیاط عمارت مُرده نگاه کرد. به درخت‌های هَرَس‌نشده. به آلاچیق‌های کثیف و گِلی. همه‌جای آن قبرستان بوی گند مرگ می‌داد. بوی دردهای دفن‌شده می‌داد. بوی گذشته‌ای را می‌داد که تا ابد ردش را روی صورت جینو داغ زده بودند. یک‌بار سعی کرده بود آنجا را بسوزاند. پیت بنزین را روی همان درخت‌ها خالی کرده بود. همان روزهایی که تن به خودکشی صوری و نقشه‌ی تلخی که گانگ‌شین برای زندگی‌اش کشیده بود، داده بود. آن روز وسط حیاط ایستاده بود. هنوز حس می‌کرد رد اشک‌هایی که ریخته بود، روی گونه‌هایش مانده. آن روز داد زده بود. حتی باران نمی‌بارید که آتش احتمالی را خاموش کند. آن‌قدر داد زده بود که گلویش درد گرفته بود. گانگ‌شین معنای آن فریادها را نمی‌فهمید. هیچ‌وقت نفهمیده بود. جینو آرزوی مرگ می‌کرد. همان‌جا، همان روز، وسط حیاط، با یک پیت بنزین در دستش و موهای سرخ‌رنگی که باد سردی تکانشان ‌می‌داد. گانگ‌شین به چشم‌هایش نگاه می‌کرد. فقط نگاه می‌کرد. کنار همین پنجره ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. مطمئن بود دخترش بی‌عرضه‌تر از آن بود که آن عمارت منحوس را به خاکستر تبدیل کند. جینو روی زانوهایش افتاده بود. از آن روز گانگ‌شین، فقط گانگ‌شین بود، نه مادرش. از آن روز گانگ‌شین فقط همسر میکامی جنایتکار بود. از آن روز جینو زنی بود که هیچ‌چیز او را مغلوب نمی‌کرد، جز زمانی که نگاه مغموم تارو را به یاد می‌آورد. جز زمانی که یادش می‌آمد تارو برای او درد کشیده، شکنجه شده و تنها شده. جینو از کنار پنجره کنار رفت. نباید به یاد می‌آورد. نباید یادش می‌آمد چه لجنی ساخته. باید توی همین لجن‌زار دفن می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا