رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
امید نفس تند درونی‌اش رو یهویی خالی کرد و بعد بدون خداحافظی راهی راه‌پله‌ها شد؛ حال درستی نداشت، دوسه تا خیابان بلند رو پیاده‌روی کرد و زل زد به مغازه‌های تک و توک باز تو پیاده‌رو، یادش افتاد که تا چند وقت پیش دارالترجمه هم انتظار کارهاش رو می‌کشید، یهویی ذوق‌زده شد و سریع مسیرش رو عوض کرد، یه ماشین دربست گرفت وبیست دقیقه‌ای رسید به مقصدش، با حالی خوش توی سالن قدم‌های پر صلابتش رو بر می‌داشت که یکی از دوستان و همکاران قدیمی‌اش رو دید:
- هنوزم که اینجایی!
- چکار کنیم، مشغولیم دیگه.
امید زد به شونه‌ش و گفت:
- اومدم که دوباره همکار بشیم، راستی صولتی هست یا مثل همیشه دیر میاد؟
- هست، هست، اتفاقا امروز زود اومده.
با انگشت مرد میانسال م سفیدی رو نشون داد و گفت:
- اوناهاش، اونجاست.
امید با دوستش دست خداحافظی داد و رفت به سمت صولتی، رفت اما ای‌کاش هیچوقت نمی‌رفت، نمی‌رفت تا حسابی خرد بشه.
صولتی با دست به صندلی مقابل میزش اشاره کرد و گفت:
- بشین!
امید بی‌چون‌و چرا نشست و صولتی عینکش رو از روی چشم‌های ذاق قلمبه‌ش برداشت و گفت:
- من واقعا متاسفم! شما مترجم خیلی خوبی بودید، اما می‌دونید که وضعیت چه‌جوریه، کیفیت، سریع‌السیر بودن و عالی بودن کار رمز موفقیت شغل ماست اما خب... .
امید خیلی زود فهمید که قضیه از کجا آب می‌خوره، بنابراین بلند شد سرپا و گفت:
- برید سر اصل مطلب.
صولتی دست اونو گرفت و گفت:
- امید‌جان ببین، پدرت...
امید سر پایین انداخت و دستش رو کشید و زیر لب گفت:
- پدر... پدر...
صولتی میزش رو دور زد و پشت اون قرار گرفت:
- چرا دلخور میشی؟
امید ل*ب*هاش رو به جون دندونهای تیزش انداخت و گفت:
- دلخور نیستم، فقط دارم میرم تا با سوال‌های بی‌موردم بیشتر از این خسته‌تون نکنم.
صولتی که قاطعیت امید رو درست مثل پدرش می‌دید با گفتن یه متاسفم به سرکارش برگشت و امید با حالی منقلب و خراب از دارالترجمه زد بیرون، چندسال زبان روسی خونده بود و تو همون دارالترجمه‌ای که پدرش پارتی کلفتش شده بود کارکرده بود اما حالا حتی از اینجا هم رونده شده بود.
کیفش بار سنگینی شده بود رو شونه‌های افتاده از غمش، پدر باهاش بد بازی‌ای رو شروع کرده بود، تو پیاده رویی که حالا دیگه شلوغ‌تر از اول صبح بود زن و مرد و پیر و جوون تو هم می‌لولیدن و امید مابین اونا قطره بود تو دریا، بی‌حواس می‌خورد به‌همه و فقط تندتند عذرخواهی می‌کرد.
ظهر شده بود که رسید خونه، وقتی کلید انداخت و اومد تو نهال با ترس و لرز اومد تو پذیرایی و روسری روی سرش رو مرتب کرد و زیرلبی گفت:
- کیه؟
امید کیفش رو از همون دور انداخت رو کانتر آشپزخونه و نهال هین پرصدایی کشید و دست رو قلبش گذاشت، امید که اومد وسط پذیرایی دستش رو آروم پایین کشید و گفت:
- تویی؟
امید افتاد رو مبل و گفت:
- منتظر کس دیگه‌ای بودی؟
نهال اومد طرفش و امید براش آغـ*ـوش باز کرد:
- روسری برای چی سرته؟
نهال روسری رو پایین کشید و موهای به رنگ خرمایی‌ش رو پریشون کرد و گفت:
- خیال کردم دوستته!
- یعنی داوود انقدر بی‌شعوره که تو نبود من کلید بندازه و بیاد تو خونه!
نهال تو آغـ*ـوش امید که براش باز شده بود جای گرفت و گفت:
- چی‌شده که این‌وقت روز اومدی خونه؟
امید سرمست و بیقرار اما از درون آشفته و خراب نهال رو در بر گرفت و دست کشید به موهاش:
- باز که موهاتو این‌شکلی بافتی و دلبر شدی، نمیگی هوسی میشم و می‌خورمت.
نهال دست به دوطرف صورت اون قاب کرد و گفت:
- امید چی‌شده؟
امید مستقیم تو چشمهای سیاه و براق اون خیره شد و گفت:
- از کار بیکار شدم، از هردو کارم.
آه از نهاد نهال بلند شد و یهویی نفسش رفت، امید سر اونو تو سـ*ـینه‌اش فشرد و در حالی‌که با موهاش بازی می‌کرد گفت:
- پدرم یه‌بازی تازه رو شروع کرده، بازی ای که می‌خواد برنده‌ش باشه، اما من نمی‌ذارم، این‌بار من باید برنده باشم.
نهال بغض کرد و لب گزید که امید اونو از سـ*ـینه جدا کرد و گفت:
- چیه؟ چت شد؟
نهال لب کوچک و صورتی‌ش رو به دندان گرفت و با همون بغض خونه کرده تو سـ*ـینه و چشم‌هاش گفت:
- نباید بخاطر من...
- یعنی چی بخاطر من، این بخاطر زندگیمونه، زندگی دونفره امون.
- امید اگه تو زندگیت نبودم، نمی‌موندم الان بیکار نمی‌شدی، دربه‌در نبودی، شرایطتت بهتر بود.
- به چه دردم می‌خورد اون‌وقت.
یه مکث کوتاه بین حرفاشون افتاد که امید بعدش سریع گفت:
- بخاطر تو همه این سختی‌ها شیرینه.
- تا همیشه نمی‌تونی مثل کتاب‌ها و فیلم‌ها عاشقی کنی‌، بالأخره کم میاری.
امید بی‌خیال ناامیدی‌های نهال که کم‌کم داشت به خودشم تزریق می‌شد لب گشود و گفت:
- حالا تا اون‌روز.
دست و پای اونو بند کرد و به روش خیمه زد و حتی اجازه نداد بخاطر هیجاناتش جیغ بکشه و سر و صدا کنه.
***
روبروی پنجره قدی نشسته بود و ستاره‌ها رو تماشا می‌کرد، کار هرشبش تو خونه آقای شفیعیان همین بود که اگه مریم مامان بهش تشر نمی‌زد تا خود صبح بدون این‌که پلکی بزنه ستاره‌های چشمک‌زن رو نگاه می‌کرد، نسیم سرد آذرماه بدجور تند بود و تن‌ و بدن رو می‌لرزوند، برگها رو می‌دید که رو شاخه درختها چطور رقـ*ـص می‌کنن و بعد با ناز و کرشمه قدم روی سنگفرش‌ها میذارن، دلش می‌خواست جای اونا باشه، آزاد و رها.
امید پشت اون ایستاد و گفت:
- چرا نخوابیدی قربونت برم.
نهال دستاش رو دور زانوهای جمع کرده‌ش حلقه کرد و بعد گفت:
- هیچ‌کس نمی‌خواد من و تو با هم باشیم امید.
امید آهی بیرون داد و دور اون چرخید و بعد در حالیکه پشت به پنجره و رو به نهال کرده بود گردن کج کرد و با کلاه حوله موهای خیسش رو چنگ زد.
نهال به سـ*ـینه عضلانی و کم‌موی اون از زیر حوله خیره شد و بعد ادامه‌داد:
- خیلی با خودم فکر کردم، هرچی کلنجار رفتم دیدم نمیشه، نمیشه که...
امید کلاه حوله یاسی‌رنگ اونو روی موهاش کشید و با خنده گفت:
- نمیشه چی؟
- نمیشه که من و تو ما بشیم.
امید نشست کنار اونو و دستاش رو تو دست گرفت، نرم و عاشقانه براش زمزمه کرد:
- چه‌کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم، خانه‌اش ویران باد.
نهال در مقابل چشم‌های متعجب امید شروع کرد به اشک ریختن و امید سر اونو رو شونه‌ش گذاشت و گفت:
- نهال... شب خوبمون رو خراب نکن.
- می‌خوام از این‌جا دور باشم امید، خیلی دور.
امید گلبوسه‌ای نشوند رو گونه نمناک اونو و گفت:
- فردا از این‌جا میریم.
نهال به روی اون لبخند زد و گفت:
- عاشقتم!
امید هم با لبخند شیرینی تمام تلخی روزش رو فراموش کرد و گفت:
- می‌میرم برات.
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا به آرامی نوشته‌ها رو رها کرد و از روی زمین بلند شد، کمرش حسابی خشک شده بود، عقربه‌های ساعت رومیزی 9 شب رو نشون می‌داد، از وقت رفتن مهمونا چندساعتی گذشته بود، آخرین نگاه شاهرخ رو به یاد‌آور، نگاهی که بدجور تن و بدنش رو لرزونده بود، چقدر بی‌دلیل به امید و نهال تو قصه حسودی می‌کرد، حس می‌کرد با وجود تمام مشکلات اونا خیلی خوشبختن؛ با کششی ناگهانی دوباره کاغذها رو یه‌دسته کرد و قصه رو ادامه داد:
    - با کی داری حرف می‌زنی نهال؟
    نهال جلوی دهنی گوشی رو گرفت و بعد آروم گفت:
    - با‌ پدر، آقای شفیعیان!
    امید ابروهاش رو کرد تو هم و گفت:
    - چی داری بهش میگی؟
    نهال به حرف اون توجه نکرد و به صحبتش ادامه داد، امید عصبانی و دست به کمر روبروی اون راه رفت، وقتی صحبت‌های نهال تموم شد امید همونجور طلبکارانه روبروی اون ایستاد و گفت:
    - چی به پدر گرامی‌اتون می‌گفتی؟
    نهال متوجه زهر کلام تمسخرآمیز اون شد و گفت:
    - مشکلمون رو.
    - مگه ما مشکلی داریم؟
    نهال از روی صندلی بلند شد و با جدیت گفت:
    - مشکل نداریم؟!
    - نهال تو به من قول دادی، تحمل، صبر... همین بود؟
    - نمی‌تونم دربه‌دری رو تحمل کنم.
    امید محکم گفت:
    - کدوم دربه‌دری؟
    نهال که دیگه زده بود به سیم‌آخر لب گشود و نالید:
    - از این خونه به اون خونه رفتن، تو یه اتاق صبح رو به شب رسوندن، از ترس صاحبخونه به وسایل دست نزدن، اینا دربه‌دری نیست!
    امید آه کشید و گفت:
    - تو قول دادی پابه‌پای من بیای.
    نهال تکیه کرد به دیوار و نالان گفت:
    - خسته شدم امید، دیگه نمی‌کشم.
    سکوت بینشون حکمفرما شد و بعد از چند دقیقه صدای ضربه‌های محکمی به در شنیده شد:
    - نهال خانم! امید خان! شام حاضره بفرمایید.
    صدای لیلی همسردوست امید بود که اونا رو به شام فرا می‌خوند، امید راه افتاد و گفت:
    - بیا بریم نهال، نمی‌خوام فکر بدی درموردمون بکنن.
    نهال رفت و یه گوشه اتاق کنار رختخواب‌های تاشده نشست و گفت:
    - اشتها ندارم، تو برو.
    امید لب به‌هم فشرد و گفت:
    - لج‌نکن، جلوی لیلی زشته، اون تازه عروسه، کلی زحمت کشیده، زشته به‌خدا.
    نهال پرحرص غرید:
    - زشت‌تر از این نیست که ما یه هفته‌است اتاق خوابشون رو غُرق کردیم.
    امید با قدم‌های ناشمرده و بلند به سمت اون خیز برداشت و بی‌هوا گوشه لباس اونو چنگ زد و تو صورتش گفت:
    - تو چرا این‌طوری شدی؟
    نهال چشم‌تو چشم عصبانی اون انداخت و گفت:
    - چطوری؟
    - فقط چند روز دیگه تحمل کن، بالاخره می‌ریم زیر سقف خونه خودمون.
    نهال که معلوم بود امشب از دنده لج بلند شده و هرجور که هست می‌خواد صدا دربیاره سری تکون داد و گفت:
    - کدوم خونه؟ خونه‌ای که اولش میگی مال خودمونه بعد میگی نه مال دوستته؟ امید دیگه نمی‌تونم، نگاه‌های لیلی نگاه روز اول نیست، من جلوی فرشاد معذبم، لیلی تو خونه خودشه اما جلوی تو راحت نیست، اونا تازه عروس و داماد، دلشون هزارتا شوخب بی‌پرواگونه تو جای‌جای خونه‌اشون می‌خواد اما من و تو مزاحمیم، چرا نمی‌خوای این چیزها رو بفهمی؟
    امید دست از لباس اون کشید و محکم به پیشونی‌ش کوبید، روزگار باهاش بازی بدی رو شروع کرده بود، درست بیست روز بود که از خانواده‌ش جدا شده بود، بیست روزی که مثل برق و باد گذشته بود و اونا هنوز بی‌خانمان بودن، بیکاری امید از همه بدتر بود و به این آشفتگی سخت دامن می‌زد.
    لیلی که دوباره صداشون زد امید یکبار دیگه گفت:
    - نمیای؟
    نهال بچگانه سر به علامت نفی بالا برد و دستاش رو دور زانوهای جمع شده‌ش حلقه کرد، امید بی‌هیچ حرف دیگه‌ای با قدم‌هایی تند اتاق بزرگ رو ترک کرد و دقایقی بعد نهال همونجور کز کرده تو گوشه اتاق به خواب رفت.
    بیکاری امید، بی خانمانی، دربه‌دری و لجبازی، تنهایی و بی‌کسی، رازهای برملا شده، طعنه‌ها، نیش و زخم زبون همه خنجر شد و روح و روان نهال رو زخمی کرد، نفسش بالا اومد و بدنش سفت و سخت شد، دستاش لرزید و و با بدنی پر از لرز ولو شد کف اتاق، خرخر می‌کرد و پاشنه‌های پاش محکم به زمین کوبیده می‌شد که لیلی سر بلند کرد و با ترس گفت:
    - یه صدایی میاد!
    فرشاد دست اونو گرفت و گفت:
    - چه‌صدایی؟ باز تو خیالاتی شدی؟
    سروصداها دقیق‌تر به گوش رسید و لیلی این‌بار به صورت امید نگاه کرد:
    - از اتاق شماست.
    امید ناگهانی قاشق رو رها کرد و صندلیش رو عقب داد، دقیق‌تر که گوش داد با صدای بلندی گفت:
    - نهال!
    همگی دویدن به سمت اتاق خواب و امید نفهمید چطوری دستگیره رو پایین داد، لیلی با دیدن نهال اونم تو اون وضع و حال جیغ کشید و عقب رفت و امید پر از بغض دستهای مشت شده نهال رو گرفت و به صورت کبودش زل زد، صورتی که پر شده بود از دونه‌های درشت عرق، وقتی بدنش آروم گرفت و تند نفس کشید امید با دستمال کف‌های دورلب اونو پاک کرد تو همون حین صدای مادرش اکو شد تو مغزش:
    - وقتی از 14 سالگی غش کرده حالا چطور می‌خواد تو 25 سالگی خوب بشه، امید اون مریضِ، غشیِ، آبروی تو و خانواده بزرگمون رو می‌بره.
    خیلی آروم سرش رو به عقب چرخوند، لیلی با ترس به دیوار چسبیده بود و فرشاد داشت اونو می‌‌کشوند به سمت مبلمان تا آرومش کنه، چه کسی باید اونو آروم می‌کرد، قلبش حسابی به درد اومد و بعد از بستن درنیمه باز اتاق تن داغ و بی‌حس نهال رو به سـ*ـینه فشرد و آروم اشک ریخت.
    طلا نوشته‌ها رو رها کرد، یاد حمله تشنجی شاهرخ تو پارک افتاد، یاد جمع شدن مردم، ترس خودش، گریه‌هاش، دوطرف پیشونی‌ش رو گرفته و آروم می‌فشرد که عمه سوری در زد و بعد بدون اجازه سرک کشید تو :
    - سریال مورد علاقه‌ات شروع شده‌ها، نمیای ببینی؟
    طلا سر بالا برد و به زور لبخند زد و عمه سوری وارد شد و با تعجب دور و بر رو نگاه کرد:
    - چکار کردی دختر! اینا همون داستانه است؟
    طلا روی زانوها چرخید تو اتاق و تمام برگه‌های ولو شده روی زمین رو جمع کرد و به ترتیب صفحه روی هم گذاشت؛ عمه سوری یکی از برگه‌ها رو که طلا ندیده بودش از زیر میز تحریر پیدا کرد و در حالی‌که چشماش رو ریز می‌کرد تا بتونه بدون عینک جمله‌ای رو بخونه بی‌مقدمه گفت:
    - دلم می‌خواست زودتر بیام تو اتاقت و باهات حرف بزنم، اما فکر کردم شاید به تنهایی نیاز داری.
    طلا نوشته‌ها رو گذاشت روی میز مطالعه‌اش و گفت:
    - من همیشه برای حرف زدن با شما مشتاقم.
    سوری اون یه‌دونه برگه رو هم گذاشت رو باقی نوشته‌ها و گفت:
    - حتی اگه حرف زدن در مورد شاهرخ باشه؟
    طلا آه کشید و سوری تیز و زرنگ گفت:
    - دیدی همچین مشتاقم نبودی.
    طلا تکیه کرد به میزش و سر پایین انداخت و سوری جلو رفت و دست به پهلوی اون گرفت، سرکج کرد و زیر چشمی نگاش کرد بعد هم گفت:
    - مادرت می‌گفت چند روز دیگه دادگاهتونِ، چرا انقدر زود اقدام به طلاق کردی، یه ذره بهش فرصت می‌دادی، طلا خوب چشم و گوشت رو باز کن، اگه امروز فکر طلاق رو می‌کنی و فردا هم عملیش می‌کنی، به فرداهای آینده هم خوب فکر کن که اگه پشیمون بشی راه بازگشتی نیست، مهر سیاه این ننگ که بخوره تو شناسنامه‌ات با هیچ غلط کردمی پاک نمیشه، پدر و مادرت اگه حرفی می‌زنن، کاری می‌کنن، صلاحت رو می‌خوان، من هیچ‌وقت جات نبودم و نمی‌دونم اگه این‌جور نارو می‌خوردم چکار می‌کردم اما مطمئنم به این زودی واسه طلاق دست به‌کار نمی‌شدم.
    سری تکون داد و تاسف‌بار ادامه داد:
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم چرا طلاق برای امثال نسل شما شده نقل و نبات، شده کدئین سردرد و راحت تجویز میشه، آخ... آخ طلا، طلا من دلم می‌خواست واسه روز عروسیت ایران بودم نه روزی که می‌خوای از همسرت جداشی.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - کجایی طلا؟ اون‌جا چقدر سروصداست!
    طلا گفت:
    - تو فروشگاهم، روز تخفیفات ویژه‌است، مردم می‌لولن توهم.
    مینو گفت:
    - حالا چی خریدی؟
    طلا به بسته‌های تو سبد خریدش نگاه کرد و با خنده گفت:
    -همه‌چی، ماکارونی، سس مایونز، بيسکوئيت رژیمی، دستکش ظرفشویی، شما دنبال چی هستی؟
    - بلا! تنهایی؟
    طلا سبدش رو چرخوند و از راهروی باریک مواد شوینده گذر کرد و در حالی‌که می‌گفت آره یه شامپو هم انداخت تو سبد.
    مینو گفت:
    - دلم برات تنگ شده بی‌معرفت، راستی دانشگاه رفتی یا نه؟
    طلا جلوی صندوقدار ایستاد و در حالی‌که گوشی موبایل رو مابین شونه و گوشش نگه می‌داشت دو دستی خریدها رو روی ریل حساب گذاشت و بعد گفت:
    - نه! چه‌خبره دانشگاه؟
    - یاخدا! طلا خوبی؟ مثل این‌که به‌کل یادت رفته دانشجویی‌ها، یه هفته دیگه انتخاب واحد ترم جدیده.
    طلا گفت:
    - باورت میشه حس و حال درس ازم رفته؟ شاید این ترم رو مرخصی بگیرم، واقعا مغزم کشش نداره.
    مینو لحن کلامش رو تغییر داد و گفت:
    - بخاطر شاهرخه؟
    طلا شروع کرد به ریختن خریدها توی نایلون:
    - اگه بگم نه دروغه، دوروز دیگه وقت داداگاهمونه و من هنوز... .
    - هنوز سر تصمیمت هستی؟
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم مینو، گیجم، مال خودم نیستم، نمی‌فهمم چکار دارم می‌کنم، با دست دلسوزی‌هامو پس می‌زنم و با پا دوباره میرم سمتش، بعد دوباره روز که از نو شروع میشه میشم همون طلای بی‌رحم به قول مادرم که به هیچ صراطی مستقیم نیست، انگار هیولای درونم چند شخصیتی و داره به‌جام تصمیمات مهم می‌گیره، گیج‌گیجم.
    صندوقدار در حال حساب و کتاب یه نیم‌نگاه به اون انداخت که طلا فهمید حتما بلند حرف زده، خیلی زود، حساب و کتابش رو انجام داد و نایلون‌ها رو برداشت، بعد از 10 دقیقه درد‌دل با مینو بالاخره گوشی رو قطع کرد و از وسط خیابون عریض و طویل گذاشت و تو پیاده‌رو که افتاد متوجه حرکت‌های آهسته یه سمند سفید شد که در حال تعقیب کردنش بود، هراسون شد و سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد، شال فیروزه‌ای رنگش عقب رفته و موهای به‌رنگ عسلش رو نمایان کرده بود که یه‌جا نایلون‌ها رو زمین گذاشت و اونو روی سر مرتب کرد و با همون مکث چند دقیقه‌ای دیگه کاملا مطمئن شد که ماشین مورد نظر واقعا در حال تعقیبش هست و متوهم نشده، یه نیم‌نگاه به عقب انداخت و بعد خیلی زود دوباره نایلون‌ها رو برداشت و راه افتاد و ماشین‌ها همچنان به دنبالش حرکت کرد، پیاده‌رو خیلی خلوت شده بود و تقریبا تو خیابون سر و صدای ماشین‌ها هم کمتر شده بود که متوجه ترمز ماشین شد و خیلی ناخودآگاه قدم‌های خودشم کند شد، به دور و برش نگاه کرد، حتی یه عابر پیاده هم اون اطراف نبود، نایلون‌ها رو محکم بین دستاش می‌فشرد و آب خشک گلوش رو فرو می‌داد که دستی روی دستش نشست و اون تا به خودش اومد هردو نایلون رو رها کرده بود، با ترس‌و لرز و ناگهانی برگشت و در کمال تعجب در مقابل نگاه ترسیده‌ش شاهرخ رو دید، از دیروز انگار به قد یه‌سال تغییر کرده بود، افتاده‌تر و غمگین‌تر، برای لحظاتی کوتاه به‌حالش دل سوزوند و سرتاپاش رو نگاه کرد که برخلاف همیشه زیاد اتو‌شده و شسته‌رفته نبود، شاهرخ که خم شد رو زانوهاش و دوسه‌تا خریدهای ولو شده رو سنگ‌های پیاده رو رو جمع کرد طلا قدم عقب گذاشت و زل زد به کالبد اون، که پوشیده در اون پیراهن خاکستری مغموم‌تر هم شده بود، شاهرخ نایلون‌ها رو برد و گذاشت تو ماشین و بعد در جلو رو باز کرد و ثانیه‌ای بعد در حالی‌که خودش می‌رفت سمت صندلی راننده گفت:
    - نمی‌خوام حرف‌های خصوصی دلم رو جلوی قاضی و آدم‌های غریبه دیگه بگم، اگه شنیدنش برات مهمه سوارشو.
    طلا روبرگردوند و لبش رو محکم گزید، شاهرخ محکم در نیمه‌باز ماشین رو کوبید و گفت:
    - تا‌کی می‌خوای عین بچه‌ها رفتار کنی؟ فکر کردی با این‌رفتارها هنوزم نازت رو می‌کشم و برای آشتی‌کنونمون می‌برمت معجون دوبل بزنی؟ فکر می‌کنی یادم میره چی‌کشیدم؟
    طلا بی‌حرف راه افتاد و از اون دور شد، سر پیچ خیابون دست‌های شاهرخ سد راهش شد، طلا مکث کرد و در حالیکه نفسش رو به تندی از بینی بیرون می‌داد با لحن تلخی گفت:
    - دستت رو بردار!
    شاهرخ هم تلخ شد:
    - برنمی‌دارم!
    طلا دست به‌کمر شد و گفت:
    - دستتُ بردار واگرنه... .
    شاهرخ صورتش رو نزدیک صورت اون برد و گفت:
    - اصلا می‌خوام برندارم تا ببینم تو چکار می‌کنی، خیلی وقته که عصبانیتت رو ندیدم، دلم واسه جیغ‌جیغ‌هات تنگ شده، واسه قهر کردن و ناز اومدن‌هات.
    طلا چندش‌آور از فرم حرف زدن اون خودش رو عقب کشید و شاهرخ ناگهانی رنگ باخت، ابروهای پرپشتش رو نالان گره داد تو هم و گفت:
    - طلا... طلا خواهش می‌کنم، من... من خیلی حرف دارم.
    طلا اما از موضع عصبانیتش پایین نمی‌اومد، محکمتر از قبل گفت:
    - اما من با تو هیچ حرفی ندارم.
    شاهرخ به خودش جرات داد و دست اونو گرفت اما طلا وحشیانه دست اونو پس زد و جیغ کشید:
    - حق نداری به من دست بزنی!
    - طلا تو زن منی.
    - بودم! زنت بودم.
    شاهرخ فرو ریخت اما کم نیاورد و شاکی‌وار گفت:
    - چرا داری بازیم میدی، به‌خدا من همبازی خوبی نیستم.
    طلا زل زد تو چشم‌های اونو به تندی لب زد:
    - بازی؟ فکر می‌کنی دارم باهات بازی می‌کنم؟
    پقی زد زیر خنده و سرش رو تو هوا یه دور چرخوند و بعد ادامه داد:
    - فعلا این تو و پدر و مادرم هستید که دارید بازی‌ام می‌دید، خوب نقشه‌ای کشیدید، خواستگاری، پیشنهاد تازه، یه انتخاب، شاهرخ تو با خودت چی‌فکر کردی؟ فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی که از یاد می‌برم دروغت رو؟
    شاهرخ دستاش رو برای گرفتن دست‌های اون که مدام تو هوا بالا و پایین می‌شد جلو برد و خواست حرکتی بکنه که طلا عقب‌تر رفت و ادامه داد:
    - تو قسم خورده بودی! قسم خوردی که از اول باهام صادق باشی.
    شاهرخ دستش رو به دیواری که طلا بهش تکیه کرده بود چسبوند و بعد گفت:
    - اتفاقی که بین ما افتاد اسمش حقه‌بازی و دروغ نبود.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا رفت به سمت ماشین، نایلون‌ها خرید رو برداشت و در حالی‌که اصلا نمی‌فهمید قدم‌هاش چطوری آنقدر تند و بی‌وقفه‌است رو به شاهرخ گفت:
    - تو اسمش رو بذارترس از دست دادن، بذار بخاطر دوست داشتن، بذار پنهان‌کاری، اما برای من فقط یه معنی داره، دروغگویی! من حتی اگه دادگاهم نمی‌رفتم و دادخواست نمی‌دادم این عقد از بیخ و بن باطل بود، خوبه که یه نگاهی به شروط عقدنامه بندازی.
    رنگ شاهرخ برگشت و عرق سردی پیشونی بلندش رو تر کرد، طلا یه نگاه کوتاه به صورت اون انداخت و بعد گفت:
    - دیگه نمی‌خوام ببینمت.
    دست شاهرخ از دیوار کنده شد و کنار پاش آروم گرفت و طلا در حالی‌که آماده رفتن می‌شد با بغضی که بی‌دلیل و ناگهانی نشست تو گلوش و نتونست قایمش کنه گفت :
    - فقط ازت یه خواهشی دارم و اونم اینه که تا روز دادگاه دیگه مزاحمم نشی، دنبالم نیا، تعقیبم نکن، تلفن نزن، بذار راحت فراموشت کنم.
    بینی شاهرخ چین خورد و لب‌هایش لرزید، چقدر سخت بود شنیدن این حرف از تنها عشق هجوم‌آورده به قلبش. دست‌های طلا لرزید و بند دلش از دیدن حال منقلب اون پاره شد اما دیگه تعلل نکرد، دیگه نموند تا بیشتر حقیر شدن اون رو ببینه، بی‌هیچ حرف دیگه‌ای راهی شد و شاهرخ مثل چوب خشک خم شد سمت دیوار کنارش، تمام بدنش سرد و بی‌حس شد، انگار که خون تو پوست و رگ و ریشه‌اش جریان نداشت، باور نمی‌کرد که طلا رو به همین راحتی از دست داده، چندین مرتبه سربلند کرد و به راهی که اون رفته بود نگاه کرد، به وضوح رد پاهاش رو می‌دید، ردپاهایی که از پشت دیدگان تار از اشکش زودی محو و ناپیدا می‌شد.
    ***
    رباب خانم نگاهی اجمالی به خریدهای تو نایلون انداخت و بعد در حالی‌که چینی مابین ابروهاش می‌انداخت گفت:
    - اصلا تو هرچی دلت خواسته خریدی، پس کو دستمال کاغذی؟ کو تن ماهی؟ به جای نرم کننده هم که شامپو گرفتی، مثلا ما تمرهندی می‌خواهیم چکار؟
    طلا با شیطنت مانتوش رو از تن کند و گفت:
    - خب، خب می‌تونید باهاش آش درست کنید یا خورشت‌های ترش.
    رباب لبخندی زد و گفت:
    - حالا تمرهندی هیچی، بگو ببینم پفک واسه چی خریدی، اونم یه بسته به این بزرگی.
    طلا موند چی بگه و عمه‌سوری خوش‌وقت رسید به دادش و رو به رباب خانم گفت:
    - خب مثلا می‌تونیم وقت نگاه کردن به سریال یه پاتکی هم بهش بزنیم.
    رباب بقیه خریدها رو خالی کرد و بعد گفت:
    - اگه تو نبودی طلا جرات نمی‌کرداینا رو بخره، چون می‌دونه پدرش واسه خرید این‌چیزها خیلی دعواش می‌کنه.
    طلا اخم شیرینی نشوند میون ابروهاشو و عمه‌سوری بسته پفک رو به سمتش پرت کرد و بعد گفت:
    - طلا 25 سالشه‌ها رباب جان نه 5 سال، دیگه یه‌ پفک و یه‌بسته تمرهندی که علامت استاندارد هم داره هیچکسی رو مریض نکرده، حسین هم زیادی سخت می‌گیره.
    رباب خانم شیشه سس و آبلیمو رو تو یخچال جاساز کرد و گفت:
    - پدرش نگرانه، طلا خیلی ضعیف و لاغره، همش 49 کیلو، آخه اینم وزنه واسه یه دختر 25 ساله.
    طلا افتاد رو کاناپه‌ای که عمه سوری توش لم داده بود و در حالی‌که سرش رو میذاشت رو شونه اون آروم با نیشخند گفت:
    - لاغری الان مدِ.
    رباب خانم چشم‌غره رفت و عمه سوری در ادامه گفت:
    - اینو که راست میگه، انصافا این روزها همه دنبال لاغری ان، حتی خودت...
    رباب سر تکون داد و سوری اضافه کرد:
    - لاغر ندیدی که به طلا میگی لاغر، پس تو اگه بومی‌های آفریقا رو ببینی چی میگی، اونا که فقط یه‌مشت پوست و استخونن.
    رباب خانم گفت:
    - طلا این‌جوری نبود، از وقتی که با... .
    طلا نفسی فوت کرد بیرون و خیلی بی‌مقدمه و یهویی گفت:
    - شاهرخ رو دیدم.
    چشمهای عمه‌سوری برق زد و گرد شد و مادرش چنان سریع سربرگردوند عقب که طلا خودشم از اینهمه یکه خوردن حیرون موند، گردن کج کرد و در حالی‌که با گوشه شکسته ناخن انگشت سبابه‌ش ور می‌رفت گفت:
    - اومده بود باهام حرف بزنه.
    رباب خانم کانتر آشپزخونه رو دور زد و اومد تو پذیرایی:
    - خب!
    طلا ناخنش رو به دندون گرفت و گفت:
    - خب من بهش اجازه ندادم، گفتم تا روز دادگاه دیگه مزاحمم نشه.
    عمه‌سوری سرزنشگرانه نگاش کرد و مادرش طعنه‌وار گفت:
    - هیچ‌وقت با افتخار از گندهایی که پشت‌سر هم بالا میاری تعریف نکن که هر چقدر برای خودت خوشایند باشه برای اطرافیانت زجره!
    رنگ از رخ طلا پرید و ناخنی که به شکنجه دندون‌هاش دراومده بود ناگهانی شکست، سوری کمی تو مبل جابه‌جا شد و اول به طلا و بعد به رباب خیره شد و زیرلبی با صدایی که تقریبا از ته چاه در می‌اومد گفت:
    - خ... خ... خیلی‌خب حالا.
    طلا زل زد تو صورت گرگرفته مادرش، نخواست باور کنه که این حرف از زبون اون خارج شده؛ لال شده بود و نمی‌تونست چیزی بگه، شاهرخ رسوخ کرده بود، به جسم و روح پدرو مادرش مثل یه پسر خوب و پاک رسوخ کرده بود و هیچ‌جوره ازش بت نامهربونی ساخته نمی‌شد، برای لحظاتی کوتاه حس کرد هیچ پشت و پناهی نداره و تنهاست، اشک خیلی زود راه گرفت تو صورتش و تا عمه‌سوری خواست دست رو شونه‌ش بذاره و دلداری‌ش بده از رو کاناپه کنده شد و به سمت اتاقش دوید، همون‌جا تکیه کرد به پشت در و ناگهانی و پرصدا زد زیر گریه، صدای هق‌هق‌های بلندش بند دل مادرانه رباب رو پاره کرد و با حرفی که عمه‌سوری زد اون بیشتر از خودش و تلخی زبونش رنجید:
    - تو و حسین خوب راهی رو برای برگردوندن طلا انتخاب نکردید، جوونه، جاهله، زمان می‌خواد... بهش زمان بدید.
    رباب که از صدای گریه‌های طلا آشوب شده بود دستاش رو بالا برد و نالید:
    - تا کی سوری تا کی؟ دو روز دیگه دادگاهشونه.
    عمه‌سوری بلند شد و به سمت اتاق طلا رفت و از همون‌جا غر زد:
    - این راهش نبود.
    هرچی‌در زد و التماس کرد و زبون شیطنت‌وار ریخت طلا راضی نشد در رو باز کنه گفت که می‌خواد تنها باشه و بالاخره هم زورش چربید و بعد از یکی دوساعت خلوت با خودش و حال آشفته‌ش برای این‌که ذهنش رو دور کنه از تشنجاتی که لحظه‌ای به همش زده بود نوشته‌ها رو برداشت و با چشمهایی که ورم‌دار از گریه بود شروع به خوندن کرد:
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - امید اینجا خیلی دوره!
    - به‌کجا دوره؟
    - به‌خونه پدر و مادرت، به خونه... .
    امید نذاشت اون ادامه بده خیلی زود گفت:
    - از این دورتر هم میشه! چون من و تو به‌هم قول دادیم.
    - اما این دوری قول من و تو نیست، این فقط لجبازی با پدر و مادرته.
    - تو با لجبازی من و خانواده‌ام مشکل داری؟
    - امید تو... تو نباید این‌کار رو بکنی.
    امید گر گرفت:
    - چرا این‌کار رو نکنم؟ مگه اون ازم نخواسته، مگه اون نگفته؟ پس چرا نباید عملیش کنم!
    نهال با حال زاری گردن کج کرد و گفت:
    - اگه تو هم بخوای لجبازی کنی عین اونی، مگه نمی‌خوای مثل خودت باشی؟ برای خودت!
    امید کلافه با پاهاش کارتون سنگین جلوش رو عقب زد و گفت:
    - بسه نهال، بسه، من نمی‌خوام تو وارد این قضیه بشی.
    نهال زیرلبی گفت:
    - خواه‌ناخواه وارد این قضیه شدم، فکر کردی نمی‌فهمم این سختی‌ها رو واسه چی داری به دوش می‌کشی؟
    امید برگشت سمت اون، درست زل زد تو چشم‌های بلوطی خوشگلش و گفت:
    - آره... آره همه اینا بخاطر تو، پس بهش اهمیت بده، بذار بخاطر تو هم که شده پیروز این لجبازی باشم.
    نهال تکیه کرد به کارتون یخچال و آروم با خودش زمزمه کرد:
    - پدرت مثل همیشه برنده است، دل من از همین حالا گواهی میده.
    امید که سکوت اونو دید آستین‌های پیراهنش رو یه‌تا زد و با دیدن مبلمان‌های سلفون کشیده و وسایل تو کارتن رو به نهال گفت:
    - خیلی کار داریم، بیا سر این مبل رو بگیر.
    نهال به سمت اون رفت و یه طرف مبل رو گرفت و به این ترتیب هردو باهم وسایلی رو که شب قبل از آپارتمانشون کامیون زده بودن تو خونه نقلی 60 متری‌شون چیدن، خونه‌ای که با خداتومن پول پیش و کرایه گزاف اجاره شده بود، خونه زیبایی بود و نهال از همون لحظه اول عاشقش شد، با اینکه اون خونه تو پایین شهر واقع شده بود و آپارتمانی نبود اما ساخت تمیز و محکمی داشت که با یه رنگ‌آمیزی صاحبخونه بهش جلا داده بود، نهال با ذوق و شوق وسایلش رو می‌چید و امید هم هروقت از سرکار بر می‌گشت یه‌چیز تازه می‌خرید تا خونه نقلی‌شون خوشگلتر بشه، آنقدر لحظه‌ها براشون زودگذر بود که هیچ‌وقت نتونستن گذر زمان رو به خوبی حس کنن، گذری که پاییز رو به راحتی به زمستون کشید، یه زمستون سرد و پربار از برف.
    امید دوماهی بود که تو شرکت عموی فرشاد به کارهای دفتری مشغول بود، سرش تو کار خودش بود و با حقوق بخور و نمیری که کف دستش میذاشتن زندگیش رو می‌چرخوند‌؛ نهال از هیچی، حتی از خستگی هرشب اون شکایت نمی‌کرد، چون خودش این زندگی رو خواسته بود و به انتخاب خودش پا تو این راه غریب گذاشته بود و حالا هیچ گلایه‌ای نبود.
    درست صبح یکی از همون روزهای سرد و برفی بود که امید به دفتر رئیسش احضار شد، در زد و با اجازه وارد شد، آقای خطیبی یه مرد قدبلند و چهارشونه بود که برخلاف مدیرعامل‌های دیگه کت‌وشلواری و اتو کشیده نبود، اکثر مواقع تیپ اسپرت می‌زد و حتی گاهی کتونی ورزشی به‌پا می‌کرد، در عین شوخ‌طبعی بسیار آدم جدی و تو کارش سرسخت بود، طوری‌که وقتی امید مقابلش قرار گرفت و گفت:
    - چه اتفاقی افتاده با حرص مشتی کاغذ رو از تو کشو درآورد انداخت رو میز و بعد با صدای بلندی گفت:
    -ذاینا چیه آقای زرگران؟
    امید کاغذها رو نگاه کرد و بی‌خبر سرتکون داد و گفت:
    - چی‌شده؟
    خطیبی به ضرب محکمی نشست رو صندلی‌ش و گفت:
    - اینا حساب‌های شرکت همایون رایانه است، همون شرکتی که از وقتی شما اومدین به یمن قدوم مبارکتون باهاش قرارداد بستیم.
    امید کاغذها رو با دو دست جابه‌جا کرد و گفت:
    - خب... خب چه مشکلی براش پیش اومده؟
    خطیبی که حسابی سرخ شده بود و رگهای گردنش بیرون زده بود گفت:
    - عرض می‌کنم خدمتتون.
    انگشت‌ها رو روی کاغذ گذاشت و ادامه داد:
    - این‌جا رو نگاه کنید آقای زرگران، حساب اصلی شرکت با حساب این شرکت جدید نمی‌‌خونه، ما از اون روزی که با این شرکت قراردادهامون رو شروع کردیم یه دونه جابه‌جایی اشتباه نداشتیم، کم و زیاد شده، تعداد کالاها با اون مقدار قیمتی که ما به شرکت همایون رایانه دادیم اصلا مطابقت نداره، من جواب مشتری‌هام رو چی باید بدم؟
    امید راست ایستاد و لب زد:
    - هیچ‌کدوم از این مسائلی که گفتین به من مربوط نمیشه، من هر روز... .
    خطیبی گوله آتیش بود، همونقدر داغ همونقدر سرخ:
    - می‌تونم بپرسم پس به‌کی مربوطه؟
    امید جدی شد، خیلی جدی:
    - من فقط کارهای دفتری رو انجام می‌دادم، کارهایی که مربوط به خود شرکت و قراردادهای فیکس شده داشت.
    - همایون رایانه هم طرف قرارداد من بود، اینو فراموش کردید؟
    - ببینید آقای خطیبی من حسابدار اصلی شرکت نبودم، خودتونم یادتونه که به فرشاد گفتید من حسابدار دارم ولی بخاطر تو...
    - آقای زرگران اصل قضیه رو ول کردی چسبیدی به فرعش! مشکل الان چیز دیگه است.
    امید دندون به هم سایید و گفت:
    - نه آخه توقعات خیلی بالاست، کار حسابدار سوا از کار افراد دیگه است، تا اون‌جایی که من یادمه فقط حقوق دفتری می‌گرفتم.
    خطیبی با حرصی ناتمام دستاش رو محکم کوبید رو میز و گفت:
    - من به شما اعتماد کرده بودم آقای محترم!
    امید هم صداش رو بالا برد:
    - من کار اشتباهی نکردم.
    خطیبی هاج و واج اونو نگاه کرد و به دقیقه نکشید که برگشت پشت میزش، دست‌ها رو برای آرامش و تمدد اعصاب روی میزش گذاشت و بعد در حالی‌که نفس تنگ سـ*ـینه‌اش رو به سختی بیرون می‌داد گفت:
    - متاسفم آقای زرگران، امیدوارم یه شرکت دیگه لیاقت قابلیت‌های کاری شما رو داشته باشن.
    امید مستقیم خیره شد به هیکل افتاده خطیبی که روی میزش خیمه زده بود، برای لحظاتی کوتاه نخواست باور کنه چیزی رو که شنیده، کمی گردن کج کرد و بعد گفت:
    - شما... شما الان منو اخراج کردین؟
    خطیبی با تحکم جمله آخرش اونو تار و مار کرد:
    - حتی برای عذرخواهی هم دیگه به این شرکت بر نگردید.
    امید ناباور و مردد قدم جلو گذاشت، قسم خورد، دودوتا چهارتا کرد، رفت، اومد، مدرک آورد اما مرغ خطیبی یه‌پا داشت و دیگه به کار کردن امید تو اون شرکت راضی نبود.
    لحظه‌ها کند می‌گذشت، درست مثل لحظه‌هایی که برای تحویل شدن سال نو آدم انتظارش رو می‌کشید، دوماه کارکرد و دو دقیقه‌ای اخراج شد و حالا گیر بود میون هزاران گرفتاری مالی، کرایه خونه، خرج دوا و دکتر تازه نهال و پرداخت رقم سنگین اون ضرر مالی که مطمئن بود مقصرش نیست اما بهش محکومه. سرگردون شد و زنگ زد به فرشاد اما فرشاد چی داشت بگه وقتی از هیچی خبر نداشت و حتما هم طرف عموش رو می‌گرفت، با حالی منقلب و درب و داغون سوار بی‌آرتی شد و خودش رو به خونه رسوند، وقتی به جلوی در رسید، با دیدن کفش‌های واکس خورده و شیک متعجب ابروهاش رو درهم کرد، تا اومد حدس و گمان بزنه نهال با بازکردن در ورودی فرصت این فکر کردن رو ازش گرفت، با خوشرویی کیف و کت امید رو گرفت و گفت:
    - حدس بزن کی اینجاست؟
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    امید بدون این‌که حرفی بزنه وارد فضای گرم خونه شد و قدم به جلو گذاشت، از راهروی کوتاه که گذشت نهال جلوی اونو گرفت و بچگانه گفت:
    - حدس بزن دیگه.
    امید بی‌حوصله گفت:
    - اذیت نکن نهال، کی اینجاست؟
    نهال عقب رفت و نهال پشت سر اون رو کاناپه‌های نباتی‌رنگ خواهرش الناز و همسرش بهزاد رو دید.
    نهال نزدیکتر اومد و گفت:
    - خیلی وقته که منتظرت موندن.
    امید مضطرب شد، مردد و ترسان، نهال اونو از پشت یه کوچولو هل داد جلو و گفت:
    - برو دیگه!
    و امید با یه هل دیگه رها شد وسط پذیرایی، الناز با دیدن امید به سرعت از روی کاناپه بلند شد، نفهمید چرا چشماش یهویی خیس شد و دستاش شروع به لرزیدن کرد، نهال کنار گوش امید گفت:
    - نمی‌خواهید به هم سلام کنید؟
    امید با خجالتی که معلوم نبود بخاطر چیه سر پایین انداخت و الناز به آرومی رفت سمت اون، دست و پاهاش به شدت می‌لرزید و تمام کالبدش از این دیدار یخ بود، وقتی روبروی امید ایستاد لب‌های رنگی‌ش رو باز کرد و گفت:
    - با خودت چکار کردی امید؟!
    امید تو چشم‌های اشکی خواهرش غرق شد و بعد از یه مکث کوتاه هردو سردرآغوش هم کردن و همه‌چی رو از یاد بردن، نهال بی‌طاقت از دیدن گریه‌های اون دو به آشپزخونه کوچیکش پناه برد و یه گوشه ناخن به دندان گرفت و تو خودش مچاله شد.
    ***
    دیشب مامان وقتی فهمید دارم میام اینجا حرف‌هایی زد که دل سنگ رو آب می‌کرد، اون می‌گفت و من اشک می‌ریختم، دلش برای دیدن تو پر می‌کشه، بهش گفتم همرام بیا اما قبول نکرد، گفت که تو همون‌موقع انتخابت رو کردی، گفت با انتخاب نهال احترام والدینی رو لگدمال کردی و... چه می‌دونم از همین با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن‌ها، به قول خانوم‌جون خدابیامرز هم خرُ میخواد هم خرما. بهش میگم حالا میشه جبران کرد، تازه دوماهه که رفته میگه اگه دوماه دو سالم بشه به خودم اجازه نمیدم قولم رو زیرپا بذارم، غرور پدر به اونم سرایت کرده، حال و هواهاشون به‌هم ریخته است و خودشون متوجه نیستن، پدر تمام دیشب خودش رو تو اتاقش زندانی کرد تا با من روبرو نشه، خیلی التماسش کردم، خیلی باهاش حرف زدم اما یه کلامه، میگه تنها بیا بدون بهزاد، میگه بدون بهزاد بیا تا زندگیم رو برات بهشت کنم، همون‌طور که به تو میگه بدون نهال بیا، همون‌طور که به امین پشت تلفن میگه بدون سارینا بیا، امید من نمی‌دونم قصد پدر از اینکارها چیه اما اینو خوب فهمیدم که اون می‌خواد مارو لای منگنه بذاره و بعد عذاب کشیدنمون رو ببینه، اون می‌خواد ذره‌ذره آب شدنمون رو ببینه، کم‌آوردنمون رو ببینه و بعد همه‌جا جار بزنه که برنده اصلی بوده، امید من نمی‌خوام بازنده باشم، زندگیم رو دوست دارم، چکار باید بکنم؟ چکار کنم که نگاه پدر بشه همون نگاه مهربون همیشگی؟ الناز غمگینانه اشک می‌ریخت و امید به حال اون دل می سوزوند، زندگی خواهر و برادرش شده بود نمونه بارزی برای آینده‌ش، حالا باز وضعیت اونا بهتر بود، امین تو آلمان کار درست‌و حسابی داشت، وضعیت مالی بهزاد روبه‌راه بود اما اون... .
    تا پاسی از شب خواهر و برادر و بعد هم جمع چهارنفره‌شون از همه‌جا گفتن و شنیدن و درددل کردن و وقت جدا شدن باز گریه‌های الناز اومد وسط و باز پای دلتنگی امید لغزید اما به هر طریق با یه خداحافظی سخت از هم دل کندن و قول دیدارهای زود به زود رو به هم دادن.
    نهال یه لیوان چای داغ برای امید آورد و بعد گفت:
    - قبل از اومدن تو هم الناز خیلی گریه کرد، ندیدی چشماش چقدر قرمز بود؟
    امید حرفی نزد و نهال دوباره ادامه داد:
    - بدت نیاد امید اما پدرت...
    - نمی‌خوام چیزی ازش بشنوم.
    نهال گرفته و نالان چهره درهم کشید و گفت:
    - چرا این‌جوری شد؟
    امید تکیه کرد به بالشت و در حالی‌که پنجه‌هاش رو الکی روی سیم‌های گیتارش می‌کشید گفت:
    - دوباره غم‌نامه‌ت رو شروع نکن.
    سربالا آورد و با لحن خاصی ادامه داد:
    - خواهشاً.
    نهال یه نیم‌نگاه کوچولو به سرتاپای اون انداخت و گفت:
    - از وقتی که اومدی یه‌جوری هستی، یه چیزی‌ات شده!
    امید انگشت‌های میانی و سبابه رو به‌ترتیب روی دوسه‌تا سیم کشید و صدای گیتار رو درآورد و با همون حال گرفته گفت:
    - دوست داری بدونی؟
    نهال کف دستش رو چنگ زد روی ملحفه رو پاهای اونو و گفت:
    - حرف بزن امید، داری دق میدی منو.
    امید چشماش رو به سمت اون گردش داد و بعد از این‌که مستقیم خیره شد تو مردمک‌های گشادشده بلوطی‌رنگ خیلی راحت و خونسرد گفت:
    - اخراج شدم.
    نهال محکم دستش رو روی لب باز مونده‌ش کوبید و بعد از یه دقیقه گفت:
    - یعنی چی؟ یعنی چی اخراج شدی امید؟
    امید بی‌اهمیت به حال پریشون خودش و حال منقلب نهال گیتارش رو یه گوشه گذاشت به سمت اون دست دراز کرد و با یه جهش اون تن ظریف و نگران رو تو آغـ*ـوش کشید و در حالی‌که سرش رو به سـ*ـینه می‌فشرد گفت:
    - یعنی این‌که از فردا ور دل خودتم، از صبح تا خود شب.
    قهقهه زد و سعی کرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده اما بغض و گرفتگی نهال نگذاشت و اون شب با بی‌حالی اون‌ دوتا به صبح نزدیک شد.
    ***
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - تو چی‌ داری میگی فرشاد؟ من که حسابدار اون شرکت نبودم، پس هزینه ضررش رو هم من نباید بدم.
    فرشاد به تلخی گفت:
    - امید من به تو اعتماد کرده بودم، گفته بودم که عموم تو امور مالی‌اش خیلی حساسه، حسابدار قبلی هم واسه همین سر به هوایی‌ها اخراج شد، حالا ضرر مالی اون خیلی کم بود اما ضرر تو... .
    - من کار اشتباهی نکردم، پس هزینه‌ای هم خرج ضرری که بهم نسبت داده شده نمی‌کنم.
    فرشاد جدی شد و گفت:
    - تو هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی چون طرف حسابت من نیستم.
    - منظورت چیه؟
    فرشاد در حالی‌که پاهاش رو روی هم می‌انداخت گفت:
    - نذار عموم کار اشتباهی مرتکب بشه، ازش هرچی بگی بر میاد، تو وقت عصبانیت خدا رو هم بنده نیست.
    امید نفسش رو از بینی بیرون داد و محکم چسبید به صندلی بعد هم گفت:
    - اصلا می‌خوام جلوی عموت وایسم ببینم چه‌کاری ازش بر میاد.
    - امید خر نشو!
    - نه... حالا که همه کاسه‌کوزه‌ها به راحتی سر من شکسته باید ببینم که آخرش چی می‌خواد بشه.
    - نکن لجبازی! پشیمون میشی‌ها.
    امید زد به سیم‌آخر و گفت:
    - دیگه هیچی برام مهم نیست.
    فرشاد دندون به‌هم سائید و لب زد:
    - لجباز!
    تهدیدهای خطیبی و بکن‌نکن‌های فرشاد و التماس‌های نهال راه به هیچ‌جایی نبرد و گوش امید ناشنوا و لجباز کار خودش رو کرد و این رودر رو در اومدن‌ها بالاخره کار دستش داد و خطیبی رو به تکاپو وا داشت و در مقابل اصرارها و التماس‌های فرشاد دل به دریای عصبانیتش زد و از امید شکایت کرد و امید ناباورانه و دست‌بسته حبس بازداشتگاهی شد که تو شب‌های قبل کابوس هرشب خواب‌هاش بود.
    3 روزی بود که به شکایت آقای خطیبی تو بازداشتگاه گرفتار شده بود، زمین و زمان روی سرش خراب بود و دلتنگی برای نهال داشت از پا در می‌آوردش.
    در حالی‌که نهال تو خونه بود و عین سه روز رو تو پریشون‌احوالی سپری می‌کرد صدای زنگ خونه براش کورسوی روشنایی‌ای شد از آزادی امید، پروانه‌ وار دوید سمت در و با لبخندی که محو نمی‌شد از رو لبش گفت:
    - امیدم...
    اما در مقابل چشم‌های منتظرش برای امید جلوی خودش یه‌دسته گل ارکیده دید، بزرگ و زیبا با یه تزئین فوق العاده!
    دست روی گل‌ها که گذاشت، دسته‌گل آروم کنار رفت و نهال از پشت شاخ و برگ‌ها صورت کشیده و چشم‌های تیله‌ای سامان رو دید، همون صورت همیشه اصلاح شده براق، همون لبخند دلفریب که در لحظه هر دختری رو می‌کشت، همون زیرچشمی نگاه کردن که انگار فقط واسه اون ساخته شده بود.
    با لحنی گرم اما فوق‌العاده بی‌ذوق گفت:
    - وای اصلا انتظار تو رو نداشتم، خوش اومدی.
    سامان که حسابی خورده بود تو ذوقش وارد شد و گفت:
    - فکر کردم بعد از این‌همه مدت...
    نهال در رو پشت سر اون بست، گل‌ها رو ازش گرفت و برد تو آشپزخونه و بعد در حالی‌که تو کابینت‌ها دنبال گلدون می‌گشت گفت:
    - گرفتاری‌ها تمام ذوق‌هام رو کور کرده.
    سامان یه نیم‌دور تو پذیرایی کوچیک چرخید و بعد گفت:
    - فکر کردم شاید فراموشمون کردی که خبری ازت نیست.
    سامان با نگاه به چیدمان ظریف و زیبای خونه سلیقه نهال رو تو دل تحسین کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
    - حسابی خانوم شادی‌ها.
    نهال با دو فنجون چای داغ اومد تو پذیرایی و گفت:
    - چرا نمی‌شینی؟ در ضمن من خانوم بودم.
    سامان خودش رو انداخت رو کاناپه روبرویی اونو و با اشاره به فجان چای گفت:
    - بله، ولی نه انقدر...
    نهال با خنده صداداری گفت:
    - وای... هنوز یادته؟
    سامان هم خندید و گفت:
    - مگه میشه اون چایی‌های آب زیپو رو که به خوردمون می‌دادی و با اعتماد به نفس میگفتی عالیه رو از یاد ببرم.
    نهال مشت آرومی زد تو بازوی اونو و گفت:
    - بدجنس.
    سامان سرتکون داد و به در و دیوارها خیره شد و بعد به قاب عکس نسبتا بزرگ از چهره امید که به وسطی‌ترین دیوار پذیرایی نصب بود، با اولین تلاقی نگاهش با عکس یاد آخرین بحث بینشون افتاد و بعد بی‌مقدمه گفت:
    - هنوز بازداشته؟
    یهو یه غم سنگین نشست تو دل نهال و گفت:
    - می‌بینی که.
    سامان فنجان چای رو به لب گرفت و کمی از اون رو سر کشید و عطر هل رو با تمام وجود کشید تو ریه‌ش، سرمست که شد در کیفش رو باز کرد، نمی‌دونست کاری که می‌خواد بکنه درسته یا نه اما مطمئن بود که بخاطر خوشحالی نهال حاضره هرکاری بکنه، دسته چکش رو درآورد و شروع کرد به نوشتن:
    - دوتا چک می‌نویسم، یکی برای خودت یکی هم برای امید، بهش بگو قرضه و هر وقت که داشت بهم پس بده.
    نهال به طرز چک نوشتن اون نگاه کرد و بعد آروم گفت:
    - این... این چه... چه کاریه سامان؟
    سامان سامان در خودنویس رو گذاشت و گفت:
    - گفتم که یه قرضِ، فقط برای یه مدت.
    بعد هم بلند شد و ادامه داد:
    - داری اذیت میشی، نمی‌خوام این‌جوری ببینمت، یادت که نرفته چقدر تو ناز... .
    حرف سامان با باز شدن ناگهانی در خونه نیمه‌کاره موند، نهال از جا پرید و با دیدن امید تو درگاهی در اتاق خشک شد و فقط لب زد:
    - امید!
    امید بی‌توجه به سامان چند قدمی رو جلو اومد و نهال هم بی‌هوا و دلتنگ دوید به سمتش و مستقیم رفت تو بغلش، از گردنش آویزون که شد سامان تک سرفه کرد و نهال تازه متوجه اون شد، با خجالت تمام کمی خودش رو عقب کشید و سامان در حالی‌که آماده رفتن می‌شد گفت:
    - بهت سر می‌زنم، کاری داشتی خبرم کن.
    نهال لبخند زد و گفت:
    - بخاطر لطفت ممنون.
    سامان بی‌هیچ حرف و حرکت دیگه‌ای به سمت در خروجی راه افتاد که امید دستش رو جلوی اون سد کرد:
    - کجا؟ نیومده می‌خوای بری.
    سامان یه نیم‌نگاه به سرتاپای پریشون اون انداخت و گفت:
    - دارم میرم چون درست نیست منی که در نظرت یه مرد کاملا غریبه ام با خانومت تنها باشم.
    امید باز تلخ شد و گفت:
    - می‌دونی و باز این طرف‌ها پیدات میشه؟
    سامان دست رو بازوی اون گذاشت و پایین کشید و بعد گفت:
    - از سر رام برو کنار.
    امید به کاغذهای چک رو میز اشاره کرد و گفت:
    - فکر کردی بچه صغیرم؟ یا انقدر بدبختم که محتاج چک‌های سفید امضات باشم؟
    سامان هم تلخ‌زبون شد:
    - اگه می‌دونستم هنوزم... .
    - چکت رو بردار و برو!
    نهال میانجیگری کرد:
    - امید جان سامان بخاطر من...
    امید محکم و کوبنده صداش رو بالا برد:
    - گفتم چکت رو بردار و از این خونه برو بیرون، نمی‌خوام ببینمت.
    سامان گر گرفت و سرخ شد، پره‌های بینی‌اش از هم باز شده بود و نفس‌های تند می‌کشید که با نیم‌نگاه به صورت نگران نهال لب خاموش نگه داشت و چیزی نگفت و امید به سمت چک پول‌ها رفت، اون‌ها رو برداشت و گفت:
    - هیچ‌وقت لازم نیست دلسوز نهال باشی، چون تو هیچکسش نیستی.
    نهال نگاه نگرانش‌ رو از سامان به امید می‌داد و مدام زیرلب صلوات می‌فرستاد تا بینشون درگیری‌ای رخ نده، یه‌کم که گذشت سامان آماده رفتن شد و امید با یه جهش وقتی دید سامان برای برداشتن چک‌ها تقلایی نکرد اونا رو از رو میز برداشت، جلوی چشم‌های گرد شده نهال اونا رو از وسط به دونیم کرد و گفت:
    - بدم میاد از آدمهایی که پولشون رو به رخ می‌کشن، بدم میاد از ترحم، بدم میاد از این‌که میخوای به این دختر ثابت کنی خیلی خوبی، بدم میاد ازت.
    جمله آخرش رو با چنان هواری تو اتاق پیاده کرد که سامان دیگه درنگ نکرد، به سرعت در اتاق رو گشود اما قبل از بیرون رفتن با دست به امید اشاره کرد و با حرصی ناتمام رو به نهال گفت:
    - چی داشت این که عاشقش شدی؟
    امید نعره کشید:
    - بیرون...
    سامان بی‌خداحافظی از خونه زد بیرون و نهال از ترس فریاد امید حتی جرات نکرد چند قدمی دنبال اون بره، همون‌جا کز کرد گوشه دیوار و با چشم‌های خیسش به امید که توی پذیرایی راه می‌رفت و تو موهاش چنگ می‌زد خیره شد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    امید به قید ضمانت پدر فرشاد آزاد شده بود، قرار بود در عرض 3 روز پول آقای خطیبی رو جور کنه و بده و امید تصمیمش رو گرفته بود، اول چندتا وسیله گرون‌قیمت رو به فروش گذاشت و بعد کم‌کم حساب‌هاش رو از گوشه و کنار بانک‌ها مسدود کرد، تمام این اخبارها رو الناز به مادرش می‌داد اما باز دل سنگ اونا بود که هیچ‌جوره به رحم نمی‌اومد، امید به هیچ‌وجه کمک‌های سامان و آقای شفیعیان رو قبول نمی‌کرد حتی وقتی الناز هم یه مقدار پول جلوش گذاشت، قبول نکرد و گفت خودش پول رو جور می‌کنه و اون این کار رو کرد؛ خونه رو خالی کردن و زودتر از موعد پول پیش رو با هزار دردسر گرفتن، نهال ناراضی بود از اینکار اما امید سرکش و بی‌کله شده بود و به حرف هیچکس گوش نمی‌داد، با فروش جواهرات نهال و سرویس چوب و مبلمان که خیلی پر ضرر و زیر قیمت رفت تونستن بدهی‌اشون رو بدن، لبخند به لب نهال نشست اما امید غمگین شد از این‌که مجبور شده بود طلاهای یادگاری نهال رو اونم بعد از گذشت چندماه از عروسی‌اشون بفروشه ولی نهال با بی‌خیالی دستی به سر و صورت اون کشیده و گفته بود:
    - دوباره برام می‌خری.
    و این‌گونه خدا سایه عشق رو گسترده و وسیع رو سر اونا کشید، عشقی داغ و تازه که هر لحظه هرم تازه‌ای می‌گرفت، زمستون تازه از راه رسیده بود اما سرمای یخ شکنش انگاری از سردسیر ترین مناطق هم بدتر بود اما برای نهال و امید یه شب داغ و پر التهاب بود، شبی که آغـ*ـوش گرم داشت، شبی که مسافرانش رو باد و بـ..وسـ..ـه داغ به خواب فراخوانده بود.
    ***
    فردا و فرداها زود گذشت، روزنامه جام‌جم و صفحه رایگان نیازمندی‌ها شده بود همدم همیشگی امید، گاهی زنگ می‌زد و خوشحال می‌شد گاهی هم بدون زنگ فقط با در نظر گرفتن وضعیتش ناراحتی رو به خودش راه می‌داد، تمام آگهی‌های مربوط به حسابداری و کارهای کامپیوتری رو دورکشی کرده بود اما جوابی نگرفته بود، ناامید که شد باز خودش رو انداخت سر فرشاد، فرشادی بخاطر امید با عموش قطع رابـ ـطه کرده بود، کار گیر نمی‌اومد، ذهنش به‌هم ریخته بود، فرشاد به هرجایی که آشنا داشت زنگ زد و سراغ گرفت اما همش جواب منفی شنیده بود، دیگه این آخری‌ها حتی واسه آبدارچی هم تماس می‌گرفت که وقتی فهمید نهال اخم‌هاش رفته تو هم بی‌خیال شد تا این‌که صبح یه روز معمولی بود که فرشاد با خوشحالی از اتاقشون بیرون اومد و دراتاق اونا رو زد:
    - امید... امید بیداری؟
    نهال از پشت در به آرامی گفت:
    - آقا فرشاد امید تو پارکینگ منتظر شماست.
    فرشاد عذرخواهی کرد و رفت پارکینگ و حتی متوجه نشد که لحن صدای نهال پر از بغض و گرفتگی بود.
    از همون فاصله داد زد:
    - کجایی که ببینی واست چه فکری کردم.
    امید ساعتش رو نشون داد و گفت:
    - معلوم هست کجایی؟ یه‌ساعته منو کاشتی این‌جا.
    فرشاد زد پشتش و بعد در حالی‌که سوئیچش رو تو موتور هونداش می‌چرخوند گفت:
    - بپر بالا که واقعا دیر کردیم.
    توی راه وقتی جاده عوض شد، امید به زبون اومد و گفت:
    - کجا داری میری؟
    - هم یه کار خوب واست پیدا کردم هم یه خونه خوب.
    امید به جاده بیابونی چشم دوخت و با زهرخند گفت:
    - آبدارچی؟
    فرشاد اخم مخلوط با خنده‌ای کرد و گفت:
    - اِ... حالا ما یه‌بار یه اشتباهی کردیم، تو دیگه انقدر نمک نپاش دیگه.
    امید صورت سرخ از سرماش رو چسبوند رو سرشونه فرشاد و گفت:
    - حالا این کاره چی هست که هر روز باید این‌همه راه رو برم و بیام.
    فرشاد پیچید سمت راست یه‌جاده خاکی و گفت:
    - کار بدی نیست، تازه خونه‌تون هم بهش نزدیکه، یه مدتی امید باید این‌جوری کار کنی تا اوضاعت روبه راه بشه، یه کارخونه بزرگ کنسرو سازیِ، به صورت قراردادی کارگر می‌گیره، کارت خوب باشه نگهت می‌دارن، داداش لیلی 7 ساله اون‌جا کار می‌کنه خیلی هم راضیه، ناراحت نشو، اون‌جا آدمهای تحصیلکرده زیادی هستن، تو این دوره و زمونه کار پیدا کردن تو همون رشته‌ای که باهاش تحصیل کردی خیلی مشکله، واسه پول درآوردن اونم از نوع حلالش باید قبول کنی، خونه هم خونه بدی نیست، فقط...
    فرشاد بی‌دلیل لب فرو بست و امیدسرش رو محکم فشرد رو شونه اون، باد سرد محکم شتک می‌خورد تو صورتش و چشم‌هاش رو جمع می‌کرد، براش سخت بود شنیدن این حرف‌ها، اون حسابدار بزرگ یه شرکت تجاری کله گنده بود که همه براش احترام خاصی قائل بودن و گاهی براش خم و راست هم می‌شدن، یه مترجم زبردست بود که همیشه آقای صولتی بهش افتخار می‌کرد، سخت بود! سخت بود که به همین راحتی قبول کنه که بشه یه کارگر ساده کارخونه کنسروسازی.
    اون‌روز با فرشاد هم به کارخونه رفتن و هم به خونه‌ای که براشون پیدا شده بود، امید طاقت اون سر و صداها رو نداشت، وقتی اون شلوغی و برو و بیا و هیاهوی بچه‌ها رو که بی‌شباهت به زنگ تفریح یه مهد کودک نبود رو دید رفت و پشت در ایستاد، فرشاد اومد بیرون و دست اونو گرفت:
    - چی‌شدی تو؟
    - نهال هیچ‌وقت یه همچین جایی نمیاد.
    - شما مجبورید، امید به‌خدا خونه من متعلق به خودته اما می‌دونی که خانومت راضی نیست، بالاخره ابروهای کشیده‌توهم و گاهی سروصداها به من و لیلی می‌فهمونه که اون از موندن تو خونه‌مون راضی نیست، هرکس یه مشکلی داره، من می‌خوام مشکلت رو حل کنم، کار حسابداری برات زیاده اما بخاطر سابقه ات خراب شده، لعنتی اسم اون چند روز بازداشتگاه و اشتباه و ضرر مالی تو، توصنف شرکت‌هایی مثل شرکت عموم مثل توپ ترکیده و هرجا که رفتم و اسمت رو آوردم عذرم رو خواستن، وقتی می‌خوای رو پاهات وایسی و از هیچکس کمکی نخوای به این‌جا می‌رسی، حالا دیگه خودت می‌دونی و خودت.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نهال پرده توری رو انداخت و به وسایل ریخت و پاش دور و برش چشم دوخت، به‌یه چشم به‌هم زدن جهیزیه‌ش نصف شده بود، مبلمان‌هایی که مریم مامان با وسواس براش انتخاب کرده بود همه زیر قیمت به فروش رفته بود، همین‌طور سرویس چوب و کلی وسایل قیمتی دیگه، از جواهراتش فقط حلقه رینگ ساده‌اش رو به انگشت داشت و فقط هم به اون می‌بالید، خونه‌ای که به تازگی توش ساکن شده بودن یه زیرزمین کوچیک 50 متری بود که تنها روشنایی‌ش از پنجره نیمه‌بزرگ رو به حیاط تأمین می‌شد، خونه متعلق به یه زن و مرد پیر هفتاد هشتاد ساله بود که غیر از خودشون پسرشون هم تو یکی از طبقه‌ها ساکن بود، سه‌تا بچه داشتن که صبح‌به صبح حیاط رو میذاشتن رو سرشون، امید برای قرارداد بستن تو کار جدید از صبح خیلی زود رفته بود و نهال تک و تنها میون وسایل چیده شده و نشده می‌چرخید، دمدم‌های ظهر بود که عروس پیرزن اومد پایین و در زد، بعد هم گفت:
    - اگه کمک می‌خواین من هستم‌ها.
    نهال قبول نکرد و گفت:
    - خیلی ممنون، همسرم یک ساعت دیگه میاد و یک ساعت شده بود دو ساعت و بلکه هم بیشتر و امید هنوز نیومده بود، سوز و سرمای دی ماه اون سال بدجور یخ‌شکن بود و آدم‌ها رو از هر رفت‌و آمدی به کوی و برزن پشیمون می‌کرد و نهال توی اون سرما پنجره رو باز کرده و از همون‌جا چشم‌انتظار به درآهنی خیره بود، دوری از امید بدجور عذابش می‌داد، اولین باری نبود که به تنهایی روز رو به شب می‌رسوند اما این‌بار با همه وقت‌های دیگه فرق می‌کرد و اونم این بود که حالا اون و امید دیگه تو منطقه شهرری ساکن شده بودن، جایی که با پدر و مادر و خانواده‌اشون فرسنگ‌ها فاصله داشتن، تو حال و هوای خودش بود که دید در آهنی باز و بسته شد، ذوق‌زده از اتاقشون زد بیرون و وقتی در رو باز کرد، سرش رو بیرون آورد و گفت:
    - امید تویی؟
    دختر جوانی که مانتو شلوار سورمه‌ای به تن داشت خم شد پایین و با دیدن نهال متعجب پرسید:
    - شما با کی کار دارین؟
    نهال که تابه‌حال اون دختر جوون رو تو خونه‌اشون ندیده بود گفت:
    - شما با کی کار دارین؟
    دختر رو پاهاش نشست و گفت:
    - من اومدم خونه مادربزرگم، اما شما رو تابه‌حال این‌جا ندیده بودم.
    نهال خجالت زده سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - ببخشید، نمی‌خواستم اینطوری حرف بزنم، آخه ما تازه اومدیم.
    - شما مستأجرهای جدیدین نه؟
    نهال سرش رو به علامت مثبت پایین آورد و دختر دوباره پرسید:
    - می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟
    نهال در حالی‌که موهای خرمایی‌ش رو پشت گوش می‌انداخت به آرامی لب‌های قلوه‌ایش رو گشود و گفت:
    - اسمم نهالِ.
    دخترجوان ابروهای پیوندی و پرش رو بالا انداخت و زیرلبی گفت:
    - چه اسم قشنگی، خیلی خوشبختم از آشنایی‌تون.
    خیلی زود از رو پاهاش بلند شد و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت طبقه بالا رفت و نهال هم که حسابی سردش شده بود به اتاقشون برگشت و در رو خوب چفت کرد، روی چهارپایه رفت و پنجره رو هم بست و بعد برای این‌که تنهایی‌ کمتر اذیتش کنه یه گوشه دراز کشید و زودی به خواب رفت، خوابی که عمیق بود و پر از التهاب.
    زندگی آغاز شده بود، یه زندگی تازه، تحمل اون زیرزمین نمور با اون نور کم عذاب‌آور بود، امید شش صبح از خونه می‌زد بیرون و 7 غروب به زور می‌رسید، خسته و درمونده مثل یه تیکه گوشت لس می‌افتاد یه گوشه و حتی بعضی شب‌ها بدون شام می‌خوابید، این برای نهال مرگ زندگی عاشقانه اش بود، سختش بود تمام روز تو اون زیرزمین بنشینه بدون هیچ تغییر جدیدی، آدمی نبود که بخواد تو زندگی پیرمرد و پیرزن یا عروسشون کنجکاوی کنه و این تنهایی اش رو چندبرابر می‌کرد، تنها مونسش تو اون روزهای سخت یکنواخت دیدارهای گاه و بیگاه فاطمه نوه ارشد پیرزن و پیرمرد بود که وقتی با نهال پای حرف و درددل می‌نشست می‌گفت که دانشجوِ و دوسال از درسش مونده، می‌گفت همکلاسی‌اش خواستگارش اما پدرش قبول نمی‌کنه و میگه هنوز بچه است، درددل‌ها زیاد بود و نهال شنونده یکطرفه بی این‌که حتی یکبار خودش لب به خالی شدن سـ*ـینه‌اش باز کنه، گاهی وقت‌ها هم سرو صداهای سه تا پسرهای توران خانم کل حیاط رو پر می‌کرد و اون‌وقت بود که زندگی رو به‌طور دیگه حس می‌کرد، یه طوری که تنهایی زجرآور رو براش قابل تحمل‌تر می‌کرد.
    درست آخرین روز اولین ماه زمستون بود که از آسمون آبی اما تیره برف بارید، یه برف سنگین که وقتی روی زمین نشست نیم‌متر شد، پسربچه‌ها تو حیاط برف بازی می‌کردن و صدای توران خانم رو درآورده بودن:
    - بیایید تو سرما می‌خورید، حسین دست حامد رو بگیر، مواظب باش.
    نهال که از بیکاری خسته شد کمی تو اتاقشون راه رفت و بعد به دیوار تکیه داد، با خودش فکر کرد که امشب از امید بخواد که باهم برن بیرون و یه‌خورده تو برف‌ها راه برن، دلش عجیب برای دونفرگی‌های فراموش شده اشون تنگ شده بود، این زندگی نباید این‌جور می‌گذشت، امید نباید به تنهایی بار این مسئولیت سنگین رو به دوش می‌کشید، باید یه‌کاری می‌کرد، روزنامه دم دستش رو برداشت و به شماره ای که دورش خط کشیده بود خیره شده بود، منشی، منطقه رسالت، شماره تماس، موبایلش رو برداشت و رفت رو شماره‌گیری که دید تماسی باهاش برقرار شد، با دیدن شماره سامان لبخند گرم و جون‌داری نشست رو لب‌هایش، دکمه رو زد و گفت:
    - سلام.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    صدای سامان همیشه یه‌جور دیگه آرومش می‌کرد:
    - باید سلام کنم یا گلایه؟
    - چرا گلایه؟
    - هیچ می‌دونی چقدر دنبالتون گشتم، چقدر جاها زنگ زدم؟ نصف عمر شدیم هممون، مامان داشت می‌ترکید، می‌گفت بریم پیش پلیس.
    - ببخشید.
    - فقط ببخشید؟!
    نهال چندقدمی توی اتاقش شروع کرد به راه رفتن و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
    - امید نمی‌خواست کسی بدونه ما کجاییم.
    سامان محکم گفت:
    - یعنی من و مامان و بابا هرکسی هستیم؟
    نهال گوشی رو تو دستش جابه‌جا کرد و به سقف اتاق چشم دوخت، زل زد به لامپ کم مصرف و یهویی یاد لوستر زیباشون افتاد که به قیمت خیلی پایینی ردش کرده بود، سامان گفت:
    - چرا جواب نمیدی؟
    نهال بغض کرد و آروم گفت:
    - امید شکسته شده، این روزها روزهای اون نیست، شب و روز دیگه براش فرقی نمی‌کنه، هیچکس رو نمی‌بینه، تلفن‌های خواهرش رو جواب نمیده، دیگه پا نمیذاره خونه پدر و مادرش، نمی‌دونستم وقتی بکنه دیگه کنده، امید خیلی عوض شده، حالم خوب نیست، حال هیچکدوممون خوب نیست.
    - تقصیر تو این وسط چیه؟ می‌خوای به‌پاش بسوزی؟
    نهال اشک ریخت و گفت:
    - دوستش دارم.
    سامان فرو ریخت، کاش یکبار، فقط یکبار این ‌جور دوست داشتن هم سهم قلب اون می‌شد، لب باز کرد و به تلخی گفت:
    - دوست‌داشتن تنها، ملاک نیست، یه‌کاری کن که سرپا بشی.
    نهال سکوت کرد و برای ثانیه‌ای آرامش گرفتن گوشی رو روی سـ*ـینه‌اش فشرد، حس کرد ضربان قلبش آنقدر شدید و پر لرزشه که هرآن امکان داره سامان بشنوه، خیلی زود گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند که دید سامان داره الو الو می‌کنه وقتی گفت:
    - الو می‌شنوم.
    سامان گفت:
    - چی شدی تو؟
    - چیزی نیست.
    سامان فهمید که اون آشوب شده بنابراین زودبحث رو عوض کرد و گفت:
    - زنگ زدم بهت بگم که باید ببینمت.
    نهال کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
    - امید نمی‌خواد!
    سامان عصبانی شد و داد زد:
    - چی رو نمی‌خواد؟
    - دوست نداره که من با شما... .
    سامان حرصش رو تو صداش خالی کرد:
    - بیخود دوست نداره، تو زندگی ما هستی، مامان خیلی به‌هم ریخته است، دلتنگه، دوری دیگه بسه، اگه اون با پدر و مادرش لج کرده نباید عقده‌هاش رو سر تو خالی کنه.
    - آخه...
    - میام دنبالت!
    نهال تا اومد حرف تازه ای بزنه سامان ارتباط رو قطع کرده بود، یک دقیقه بعد اس‌ام‌اس اومد که آدرس رو برام بفرست و نهال خیلی زود اما پر از تردید آدرس رو فرستاد که سامان دوباره براش پیام داد:
    - رفتین شهر ری؟ جا قحط بود؟
    جوابی نداد و به انتظار نشست، یک‌ساعت شد دو ساعت و اون مثل یه‌مار زخمی به خودش پیچید، حاضر نشده بود، می‌ترسید، اگه امید می‌فهمید که سامان دوباره اومده به دیدنش حسابی می‌خورد تو حالش و کلاً می‌شد یه آدم دیگه، اون‌وقت بود که دیگه...
    صدای در اومد و بعد صدای توران خانم:
    - نهال خانم مهمون دارید.
    نهال لب به دندان گرفت و آروم گفت:
    - خیلی ممنون.
    سامان رو منتظر نگذاشت و تعارف کرد، آخ که چقدر دلتنگش بود، خجالت بهش اجازه نداد واگرنه دلش می‌خواست اون تن زنده پر کشش رو محکم در آغـ*ـوش بگیره و برادر وار صورتش رو ببوسه، سامان که وارد شد با دیدن نهال آهی کشید و گفت:
    - هنوز حاضر نشدی؟
    نهال دستاش رو ازهم باز کرد و با حال زاری گفت:
    - سامان من بدون اجازه امید...
    سامان با کفش اومد رو پادری طرح آجر و گفت:
    - آنقدر برای من ادای زن‌های حرف‌گوش‌کن رو در نیار، برو آماده شو.
    - جدی میگم اگه امید بفهمه...
    سامان پالتو و روسری نهال رو از جالباسی برداشت و گفت:
    - خودم جوابش رو میدم.
    لباس‌ها رو انداخت تو بغلش و گفت:
    - تو ماشین منتظرم.
    - سامان!
    سامان به سرعت پله‌ها رو رفت بالا و به دقیقه نکشید که از حیاط خارج شد، نهال دودل بود و نمی‌دونست چکار کنه، گیر کرده بود بین دو احساس بیگانه رفتن و نرفتن که هردو داشت لهش می‌کرد، چند قدمی طول و عرض اتاق رو طی کرد و بعد تصمیم گرفت برای رفع دلتنگی و پایان دادن به اصرارهای سامان همراهش بره، زیر اجاق گاز رو خاموش کرد، موبایل و کلیدش رو برداشت و جلوی آینه روسری‌اش رو سر کرد، با بی‌حوصلگی خم شد و تو آینه دقیق شد، چندتا موی ریز زیر ابروهاش دراومده بود و اون بهش اهمیتی نداد، یاد اون روزها بخیر که خیلی مرتب‌تر از حالا بود، حالایی که دغدغه‌ها بهش اجازه سرخاروندنم نمی‌داد، وقتی در رو می‌بست دکمه‌های پالتوش رو هم می‌انداخت.
    ***
    - تو چی کم داشتی نهال؟، پول و ثروت و خونه و خانواده تو دستات بود، زندگی داشتی به چه خوبی، چه دردی به سراغت اومد که امید رو با این‌همه کله‌شقی قبول کردی، چه بلایی به سرت اومد که دست کمک من و بابا رو پس زدی و گفتی می‌خوای خودت باشی؟ مگه ما می‌خواستیم دستت رو بگیریم و بگیم خودت نباش! به خدا قصد من یکی که فقط کمک بود، دلم نمی‌خواست سختی بکشی، خودت می‌دونی که چقدر برام مهمی‌، می‌دونی که چقدر دوستت دارم و نگران زندگیتم، دِ آخه بفهم آدمو.... خودت می‌دونی بخاطر چی برگشتم، پس چرا داری لج می‌کنی؟ چرا می‌خوای با پنهون‌کردن به‌ما بگی خیلی خوشبختی! هم من می‌دونم و هم خودت که این زندگی مال تو نیست، اون منطقه، اون زیرزمین، اون سر و وضع زندگی...
    نهال لب باز کرد و تو جملات اون گفت:
    - منو کشوندی بیرون تا تحقیرم کنی؟
    - تحقیر کدومه؟ تو داری به‌زور تحمل می‌کنی، از تو چشمات این نارضایتی معلومه، از بغص صدا و حرف زدنت معلومه، امید نمی‌خواد تو رو بفهمه، تو هم نمی‌خوای من و نگرانی‌ ام رو بفهمی، شدی یه کوه‌غرور عین خود امید که همه رو پس میزنه.
    نهال نگاه عجیبی به نیمرخ صورت اون کرد و گفت:
    - تموم شد؟!
    سامان هم نگاش کرد، شاید عجیب‌تر از اون.
    تا آخر مسیر دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد، یعنی اخم نهال دیگه به سامان اجازه پرگویی نداد، بی هیچ کلام و حرکت اضافه‌ای به سمت خونه راند و فقط گفت که مامان دلش خیلی تنگ شده و نهال خوشحال از این دیدار بعد از مدت‌ها سعی کرد چشماش رو ببنده تا جاده‌ها بیشتر از این چشم انتظاری‌اش رو به رخ نکشن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا