- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
امید نفس تند درونیاش رو یهویی خالی کرد و بعد بدون خداحافظی راهی راهپلهها شد؛ حال درستی نداشت، دوسه تا خیابان بلند رو پیادهروی کرد و زل زد به مغازههای تک و توک باز تو پیادهرو، یادش افتاد که تا چند وقت پیش دارالترجمه هم انتظار کارهاش رو میکشید، یهویی ذوقزده شد و سریع مسیرش رو عوض کرد، یه ماشین دربست گرفت وبیست دقیقهای رسید به مقصدش، با حالی خوش توی سالن قدمهای پر صلابتش رو بر میداشت که یکی از دوستان و همکاران قدیمیاش رو دید:
- هنوزم که اینجایی!
- چکار کنیم، مشغولیم دیگه.
امید زد به شونهش و گفت:
- اومدم که دوباره همکار بشیم، راستی صولتی هست یا مثل همیشه دیر میاد؟
- هست، هست، اتفاقا امروز زود اومده.
با انگشت مرد میانسال م سفیدی رو نشون داد و گفت:
- اوناهاش، اونجاست.
امید با دوستش دست خداحافظی داد و رفت به سمت صولتی، رفت اما ایکاش هیچوقت نمیرفت، نمیرفت تا حسابی خرد بشه.
صولتی با دست به صندلی مقابل میزش اشاره کرد و گفت:
- بشین!
امید بیچونو چرا نشست و صولتی عینکش رو از روی چشمهای ذاق قلمبهش برداشت و گفت:
- من واقعا متاسفم! شما مترجم خیلی خوبی بودید، اما میدونید که وضعیت چهجوریه، کیفیت، سریعالسیر بودن و عالی بودن کار رمز موفقیت شغل ماست اما خب... .
امید خیلی زود فهمید که قضیه از کجا آب میخوره، بنابراین بلند شد سرپا و گفت:
- برید سر اصل مطلب.
صولتی دست اونو گرفت و گفت:
- امیدجان ببین، پدرت...
امید سر پایین انداخت و دستش رو کشید و زیر لب گفت:
- پدر... پدر...
صولتی میزش رو دور زد و پشت اون قرار گرفت:
- چرا دلخور میشی؟
امید ل*ب*هاش رو به جون دندونهای تیزش انداخت و گفت:
- دلخور نیستم، فقط دارم میرم تا با سوالهای بیموردم بیشتر از این خستهتون نکنم.
صولتی که قاطعیت امید رو درست مثل پدرش میدید با گفتن یه متاسفم به سرکارش برگشت و امید با حالی منقلب و خراب از دارالترجمه زد بیرون، چندسال زبان روسی خونده بود و تو همون دارالترجمهای که پدرش پارتی کلفتش شده بود کارکرده بود اما حالا حتی از اینجا هم رونده شده بود.
کیفش بار سنگینی شده بود رو شونههای افتاده از غمش، پدر باهاش بد بازیای رو شروع کرده بود، تو پیاده رویی که حالا دیگه شلوغتر از اول صبح بود زن و مرد و پیر و جوون تو هم میلولیدن و امید مابین اونا قطره بود تو دریا، بیحواس میخورد بههمه و فقط تندتند عذرخواهی میکرد.
ظهر شده بود که رسید خونه، وقتی کلید انداخت و اومد تو نهال با ترس و لرز اومد تو پذیرایی و روسری روی سرش رو مرتب کرد و زیرلبی گفت:
- کیه؟
امید کیفش رو از همون دور انداخت رو کانتر آشپزخونه و نهال هین پرصدایی کشید و دست رو قلبش گذاشت، امید که اومد وسط پذیرایی دستش رو آروم پایین کشید و گفت:
- تویی؟
امید افتاد رو مبل و گفت:
- منتظر کس دیگهای بودی؟
نهال اومد طرفش و امید براش آغـ*ـوش باز کرد:
- روسری برای چی سرته؟
نهال روسری رو پایین کشید و موهای به رنگ خرماییش رو پریشون کرد و گفت:
- خیال کردم دوستته!
- یعنی داوود انقدر بیشعوره که تو نبود من کلید بندازه و بیاد تو خونه!
نهال تو آغـ*ـوش امید که براش باز شده بود جای گرفت و گفت:
- چیشده که اینوقت روز اومدی خونه؟
امید سرمست و بیقرار اما از درون آشفته و خراب نهال رو در بر گرفت و دست کشید به موهاش:
- باز که موهاتو اینشکلی بافتی و دلبر شدی، نمیگی هوسی میشم و میخورمت.
نهال دست به دوطرف صورت اون قاب کرد و گفت:
- امید چیشده؟
امید مستقیم تو چشمهای سیاه و براق اون خیره شد و گفت:
- از کار بیکار شدم، از هردو کارم.
آه از نهاد نهال بلند شد و یهویی نفسش رفت، امید سر اونو تو سـ*ـینهاش فشرد و در حالیکه با موهاش بازی میکرد گفت:
- پدرم یهبازی تازه رو شروع کرده، بازی ای که میخواد برندهش باشه، اما من نمیذارم، اینبار من باید برنده باشم.
نهال بغض کرد و لب گزید که امید اونو از سـ*ـینه جدا کرد و گفت:
- چیه؟ چت شد؟
نهال لب کوچک و صورتیش رو به دندان گرفت و با همون بغض خونه کرده تو سـ*ـینه و چشمهاش گفت:
- نباید بخاطر من...
- یعنی چی بخاطر من، این بخاطر زندگیمونه، زندگی دونفره امون.
- امید اگه تو زندگیت نبودم، نمیموندم الان بیکار نمیشدی، دربهدر نبودی، شرایطتت بهتر بود.
- به چه دردم میخورد اونوقت.
یه مکث کوتاه بین حرفاشون افتاد که امید بعدش سریع گفت:
- بخاطر تو همه این سختیها شیرینه.
- تا همیشه نمیتونی مثل کتابها و فیلمها عاشقی کنی، بالأخره کم میاری.
امید بیخیال ناامیدیهای نهال که کمکم داشت به خودشم تزریق میشد لب گشود و گفت:
- حالا تا اونروز.
دست و پای اونو بند کرد و به روش خیمه زد و حتی اجازه نداد بخاطر هیجاناتش جیغ بکشه و سر و صدا کنه.
***
روبروی پنجره قدی نشسته بود و ستارهها رو تماشا میکرد، کار هرشبش تو خونه آقای شفیعیان همین بود که اگه مریم مامان بهش تشر نمیزد تا خود صبح بدون اینکه پلکی بزنه ستارههای چشمکزن رو نگاه میکرد، نسیم سرد آذرماه بدجور تند بود و تن و بدن رو میلرزوند، برگها رو میدید که رو شاخه درختها چطور رقـ*ـص میکنن و بعد با ناز و کرشمه قدم روی سنگفرشها میذارن، دلش میخواست جای اونا باشه، آزاد و رها.
امید پشت اون ایستاد و گفت:
- چرا نخوابیدی قربونت برم.
نهال دستاش رو دور زانوهای جمع کردهش حلقه کرد و بعد گفت:
- هیچکس نمیخواد من و تو با هم باشیم امید.
امید آهی بیرون داد و دور اون چرخید و بعد در حالیکه پشت به پنجره و رو به نهال کرده بود گردن کج کرد و با کلاه حوله موهای خیسش رو چنگ زد.
نهال به سـ*ـینه عضلانی و کمموی اون از زیر حوله خیره شد و بعد ادامهداد:
- خیلی با خودم فکر کردم، هرچی کلنجار رفتم دیدم نمیشه، نمیشه که...
امید کلاه حوله یاسیرنگ اونو روی موهاش کشید و با خنده گفت:
- نمیشه چی؟
- نمیشه که من و تو ما بشیم.
امید نشست کنار اونو و دستاش رو تو دست گرفت، نرم و عاشقانه براش زمزمه کرد:
- چهکسی میخواهد من و تو ما نشویم، خانهاش ویران باد.
نهال در مقابل چشمهای متعجب امید شروع کرد به اشک ریختن و امید سر اونو رو شونهش گذاشت و گفت:
- نهال... شب خوبمون رو خراب نکن.
- میخوام از اینجا دور باشم امید، خیلی دور.
امید گلبوسهای نشوند رو گونه نمناک اونو و گفت:
- فردا از اینجا میریم.
نهال به روی اون لبخند زد و گفت:
- عاشقتم!
امید هم با لبخند شیرینی تمام تلخی روزش رو فراموش کرد و گفت:
- میمیرم برات.
- هنوزم که اینجایی!
- چکار کنیم، مشغولیم دیگه.
امید زد به شونهش و گفت:
- اومدم که دوباره همکار بشیم، راستی صولتی هست یا مثل همیشه دیر میاد؟
- هست، هست، اتفاقا امروز زود اومده.
با انگشت مرد میانسال م سفیدی رو نشون داد و گفت:
- اوناهاش، اونجاست.
امید با دوستش دست خداحافظی داد و رفت به سمت صولتی، رفت اما ایکاش هیچوقت نمیرفت، نمیرفت تا حسابی خرد بشه.
صولتی با دست به صندلی مقابل میزش اشاره کرد و گفت:
- بشین!
امید بیچونو چرا نشست و صولتی عینکش رو از روی چشمهای ذاق قلمبهش برداشت و گفت:
- من واقعا متاسفم! شما مترجم خیلی خوبی بودید، اما میدونید که وضعیت چهجوریه، کیفیت، سریعالسیر بودن و عالی بودن کار رمز موفقیت شغل ماست اما خب... .
امید خیلی زود فهمید که قضیه از کجا آب میخوره، بنابراین بلند شد سرپا و گفت:
- برید سر اصل مطلب.
صولتی دست اونو گرفت و گفت:
- امیدجان ببین، پدرت...
امید سر پایین انداخت و دستش رو کشید و زیر لب گفت:
- پدر... پدر...
صولتی میزش رو دور زد و پشت اون قرار گرفت:
- چرا دلخور میشی؟
امید ل*ب*هاش رو به جون دندونهای تیزش انداخت و گفت:
- دلخور نیستم، فقط دارم میرم تا با سوالهای بیموردم بیشتر از این خستهتون نکنم.
صولتی که قاطعیت امید رو درست مثل پدرش میدید با گفتن یه متاسفم به سرکارش برگشت و امید با حالی منقلب و خراب از دارالترجمه زد بیرون، چندسال زبان روسی خونده بود و تو همون دارالترجمهای که پدرش پارتی کلفتش شده بود کارکرده بود اما حالا حتی از اینجا هم رونده شده بود.
کیفش بار سنگینی شده بود رو شونههای افتاده از غمش، پدر باهاش بد بازیای رو شروع کرده بود، تو پیاده رویی که حالا دیگه شلوغتر از اول صبح بود زن و مرد و پیر و جوون تو هم میلولیدن و امید مابین اونا قطره بود تو دریا، بیحواس میخورد بههمه و فقط تندتند عذرخواهی میکرد.
ظهر شده بود که رسید خونه، وقتی کلید انداخت و اومد تو نهال با ترس و لرز اومد تو پذیرایی و روسری روی سرش رو مرتب کرد و زیرلبی گفت:
- کیه؟
امید کیفش رو از همون دور انداخت رو کانتر آشپزخونه و نهال هین پرصدایی کشید و دست رو قلبش گذاشت، امید که اومد وسط پذیرایی دستش رو آروم پایین کشید و گفت:
- تویی؟
امید افتاد رو مبل و گفت:
- منتظر کس دیگهای بودی؟
نهال اومد طرفش و امید براش آغـ*ـوش باز کرد:
- روسری برای چی سرته؟
نهال روسری رو پایین کشید و موهای به رنگ خرماییش رو پریشون کرد و گفت:
- خیال کردم دوستته!
- یعنی داوود انقدر بیشعوره که تو نبود من کلید بندازه و بیاد تو خونه!
نهال تو آغـ*ـوش امید که براش باز شده بود جای گرفت و گفت:
- چیشده که اینوقت روز اومدی خونه؟
امید سرمست و بیقرار اما از درون آشفته و خراب نهال رو در بر گرفت و دست کشید به موهاش:
- باز که موهاتو اینشکلی بافتی و دلبر شدی، نمیگی هوسی میشم و میخورمت.
نهال دست به دوطرف صورت اون قاب کرد و گفت:
- امید چیشده؟
امید مستقیم تو چشمهای سیاه و براق اون خیره شد و گفت:
- از کار بیکار شدم، از هردو کارم.
آه از نهاد نهال بلند شد و یهویی نفسش رفت، امید سر اونو تو سـ*ـینهاش فشرد و در حالیکه با موهاش بازی میکرد گفت:
- پدرم یهبازی تازه رو شروع کرده، بازی ای که میخواد برندهش باشه، اما من نمیذارم، اینبار من باید برنده باشم.
نهال بغض کرد و لب گزید که امید اونو از سـ*ـینه جدا کرد و گفت:
- چیه؟ چت شد؟
نهال لب کوچک و صورتیش رو به دندان گرفت و با همون بغض خونه کرده تو سـ*ـینه و چشمهاش گفت:
- نباید بخاطر من...
- یعنی چی بخاطر من، این بخاطر زندگیمونه، زندگی دونفره امون.
- امید اگه تو زندگیت نبودم، نمیموندم الان بیکار نمیشدی، دربهدر نبودی، شرایطتت بهتر بود.
- به چه دردم میخورد اونوقت.
یه مکث کوتاه بین حرفاشون افتاد که امید بعدش سریع گفت:
- بخاطر تو همه این سختیها شیرینه.
- تا همیشه نمیتونی مثل کتابها و فیلمها عاشقی کنی، بالأخره کم میاری.
امید بیخیال ناامیدیهای نهال که کمکم داشت به خودشم تزریق میشد لب گشود و گفت:
- حالا تا اونروز.
دست و پای اونو بند کرد و به روش خیمه زد و حتی اجازه نداد بخاطر هیجاناتش جیغ بکشه و سر و صدا کنه.
***
روبروی پنجره قدی نشسته بود و ستارهها رو تماشا میکرد، کار هرشبش تو خونه آقای شفیعیان همین بود که اگه مریم مامان بهش تشر نمیزد تا خود صبح بدون اینکه پلکی بزنه ستارههای چشمکزن رو نگاه میکرد، نسیم سرد آذرماه بدجور تند بود و تن و بدن رو میلرزوند، برگها رو میدید که رو شاخه درختها چطور رقـ*ـص میکنن و بعد با ناز و کرشمه قدم روی سنگفرشها میذارن، دلش میخواست جای اونا باشه، آزاد و رها.
امید پشت اون ایستاد و گفت:
- چرا نخوابیدی قربونت برم.
نهال دستاش رو دور زانوهای جمع کردهش حلقه کرد و بعد گفت:
- هیچکس نمیخواد من و تو با هم باشیم امید.
امید آهی بیرون داد و دور اون چرخید و بعد در حالیکه پشت به پنجره و رو به نهال کرده بود گردن کج کرد و با کلاه حوله موهای خیسش رو چنگ زد.
نهال به سـ*ـینه عضلانی و کمموی اون از زیر حوله خیره شد و بعد ادامهداد:
- خیلی با خودم فکر کردم، هرچی کلنجار رفتم دیدم نمیشه، نمیشه که...
امید کلاه حوله یاسیرنگ اونو روی موهاش کشید و با خنده گفت:
- نمیشه چی؟
- نمیشه که من و تو ما بشیم.
امید نشست کنار اونو و دستاش رو تو دست گرفت، نرم و عاشقانه براش زمزمه کرد:
- چهکسی میخواهد من و تو ما نشویم، خانهاش ویران باد.
نهال در مقابل چشمهای متعجب امید شروع کرد به اشک ریختن و امید سر اونو رو شونهش گذاشت و گفت:
- نهال... شب خوبمون رو خراب نکن.
- میخوام از اینجا دور باشم امید، خیلی دور.
امید گلبوسهای نشوند رو گونه نمناک اونو و گفت:
- فردا از اینجا میریم.
نهال به روی اون لبخند زد و گفت:
- عاشقتم!
امید هم با لبخند شیرینی تمام تلخی روزش رو فراموش کرد و گفت:
- میمیرم برات.
دانلود رمان و کتاب های جدید